ملاقات با امام زمان

سيد حسن ابطحى

- ۱۲ -


ملاقات با امام زمان (57)

حضرت بقيّة اللّه روحى وارواح العالمين له الفداء هيچگاه حاضر نيستند دوستانشان حزن واندوهى داشته باشند واگر مشکلى پيدا کنند خود آن حضرت با الطاف خفيّه ويا جليّه اش آن را برطرف خواهد کرد.

زيرا او امام مهربان وسرور همه ومولاى انس وجان است.

در کتاب معجزات وکرامات نقل شده که عالم جليل وزاهد بى بديل جناب آقاى حاج سيّد عزيزاللّه فرمودند:

من در زمانى که در نجف اشرف مشرّف بودم براى زيارت حضرت سيّد الشّهداء (عليه السّلام) در عيد فطر به کربلا رفتم ودر مدرسه صدر ميهمان يکى از دوستان بودم وبيشتر اوقاتم را در حرم مطهّر حسينى (عليه السّلام) مى گذراندم.

يک روز که به مدرسه وارد شدم ديدم جمعى از رفقا دور هم جمعند ومى خواهند به نجف اشرف برگردند. ضمنا از من هم سؤال کردند که:

شما چه وقت به نجف بر مى گرديد؟ گفتم:

شما برويد من مى خواهم از همين جا به زيارت خانه خدا بروم.

گفتند:

چطور؟ گفتم:

زير قبّه حضرت سيّد الشّهداء (عليه السّلام) دعا کرده ام که پياده، رو به محبوب بروم وايّام حجّ را در حرم خدا باشم.

همراهان ودوستان بالاتّفاق مرا سرزنش کردند وگفتند:

مثل اينکه در اثر کثرت عبادت ورياضت دماغت خشک شده وديوانه شده اى، تو چگونه مى خواهى با اين ضعف مزاج وکسالت پياده در بيابانها سفر کنى وتو در همان منزل اوّل به دست عربهاى باديه نشين مى افتى وتو را از بين مى برند.

من از سرزنش وگفتار آنها فوق العاده متأثّر شدم وقلبم شکست، با اشک ريزان از اطاق بيرون آمدم ويکسره به حرم مطهّر حضرت سيّد الشّهداء (عليه السّلام) رفتم وزيارت مختصرى کردم وبه طرف بالاى سر مبارک رفتم وگوشه اى نشستم وبه دعا وتوسّل وگريه وناله مشغول شدم.

ناگهان ديدم دست يداللّهى حضرت بقيّة اللّه روحى فداه بر شانه من خورد وفرمود:

آيا ميل دارى با من پياده به خانه خدا مشرّف شوى.

عرض کردم:

بله.

فرمود:

پس قدرى نان خشک که براى يک هفته تو کافى باشد واحرام خود را بردار، در روز وساعت فلان همين جا حاضر باش وزيارت وداع بخوان تا با يکديگر از همين مکان مقدّس به طرف مقصود حرکت کنيم.

عرض کردم:

چشم اطاعت مى کنم.

آن حضرت از من جدا شدند ومن از حرم بيرون آمدم ومقدارى به همان اندازه اى که مولا فرموده بودند نان خشک تهيّه کردم ولباس احرامم را برداشتم وبه حرم مطهّر مشرّف شدم ودر همان مکان معيّن مشغول زيارت وداع بودم که آن حضرت را ملاقات کردم.

در خدمتش از حرم بيرون آمديم واز صحن وشهر خارج شديم ساعتى راه پيموديم، نه آن حضرت با من حرف مى زد ونه من مى توانستم با او حرف بزنم ومصدّع اوقات او بشوم وخيلى با هم عادى بوديم تا در همان بيابان به محلّى که مقدارى آب بود رسيديم.

آن حضرت خطّى به طرف قبله کشيدند وفرمودند:

اين قبله است تو اينجا بمان نماز بخوان واستراحت کن من عصرى مى آيم تا با هم به طرف مکّه برويم.

من قبول کردم آن حضرت رفتند حدود عصرى بود که برگشتند وفرمودند:

برخيز تا برويم، من حرکت کردم وخورجين نان را برداشتم ومقدارى راه رفتيم غروب آفتاب به جائى رسيديم که قدرى آب در محلّى جمع شده بود.

آن حضرت به من فرمودند:

شب در اينجا بمان وخطّى به طرف قبله کشيدند وفرمودند:

اين قبله است ومن فردا صبح مى آيم تا باز هم به طرف مکّه برويم.

بالاخره تا يک هفته به همين نحوه گذشت صبح روز هفتم آبى در بيابان پيدا شد به من فرمودند:

در اين آب غسل کن ولباس احرام بپوش وهر کارى که من مى کنم تو هم بکن وبا من لبيک ها را بگو که اينجا ميقات است.

من آنچه آن حضرت فرمودند وعمل کردند انجام دادم وبعد مختصرى راه رفتيم به نزديک کوهى رسيديم صداهائى به گوشم رسيد.

عرض کردم:

اين صداها چيست؟ فرمودند:

از کوه بالا برو در آنجا شهرى مى بينى داخل آن شهر شو آن حضرت اين را فرمودند واز من جدا شدند.

من از کوه بالا رفتم وبه طرف آن شهر سرازير شدم از کسى پرسيدم:

اينجا کجاست؟ گفت:

اين شهر مکّه است وآن هم خانه خدا است يک مرتبه به خود آمدم وخود را ملامت مى کردم که چرا هفت روز خدمت آن حضرت بودم ولى استفاده اى نکردم وبا اين موضوع به اين پر اهميّتى خيلى عادى برخورد نمودم.

به هر حال ماه شوال وذيقعده وچند روز از ماه ذيحجّه را در مکّه بودم بعد از آن رفقائى که با وسيله حرکت کرده بودند پيدا شدند.

من در اين مدّت مشغول عبادت وزيارت وطواف بودم وبا جمعى آشنا شده بودم وقتى آشنايان ودوستان مرا ديدند تعجّب کردند وقضيّه من در بين آنهائى که مرا مى شناختند معروف شد.

ملاقات با امام زمان (58)

يکى از صفات حميده انسانى عشق وعلاقه به اولياء خدا بخصوص به مرکز دائره امکان حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه است، لذا هر مقدار محبّت انسان به مقام مقدّس؟ حضرت ولى عصّر (عليه السّلام) بيشتر باشد، انسانيّت انسان کامل تر است.

زيرا محبّت به آن حضرت همان محبّت به خدا است، که در زيارت جامعه مى فرمايد:

من احبّکم فقد احبّ اللّه. کسى که شما را دوست بدارد خدا را دوست داشته است ودر آيه 165 سوره بقره مى فرمايد:

(وَالَّذينَ آمَنُوا اَشَدُّ حُبّا لِلّه).

کسانى که ايمان به خدا دارند حبّشان به خدا شديدتر است، شاعر مى گويد:

اين محبّت، از محبّتها جداست
     حبّ محبوب خدا، حبّ خداست

پيرمردهاى شهر رى مرد کفّاشى را مى شناسند، که در سال 1365 هجرى قمرى از دنيا رفته وداراى کرامات زيادى بوده واولياء خدا به مغازه او مى رفتند، تا از محضرش استفاده معنوى کنند.

نام اين مرد خدا، مشهدى امامغلى قفقازى بود. به فرموده آية اللّه آقاى حاج شيخ محمّد شريف رازى که خودشان با اين مرد بزرگ آشنا بودند وکراماتى از او نقل مى کردند، آن قدر او به حضرت بقيّة اللّه روحى وارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء عشق وعلاقه داشت که با يک ساعت معاشرت با او انسان عوض مى شد واز او درس عشق ومحبّت که در هيچ مدرسه اى تدريس نمى شود، تعليم مى گرفت، از امتيازات او اين بود که داراى ملکات نفسانى وصفات حسنه وروحى وانسانى خوبى بود، خود را تزکيه کرده بود وصفات حيوانى را از خود دور نموده بود.

در مغازه کفّاشيش روى پوست تختى مى نشست وهر چه به او پول مى دادند، زير آن پوست تخت مى گذاشت وهر کسى هر وقت از او پول مى خواست از زير همان پوست تخت برمى داشت وبه او مى داد، دوستان روزها مکرّر مواظب بودند که ببينند چقدر پول زير پوست تخت مى گذارد وچقدر بر مى دارد؟ وبا کمال تعجّب دهها بار ديده بودند، که نسبت پولى که از زير پوست تخت بر مى دارد! با پولى که مى گذارد، دهها برابر فاصله دارد، يعنى اگر در روز صد تومان مى گذاشت، هزار تومان بر مى داشت.

معظّم له مى گفت:

يک روز که او براى کارى از مغازه بيرون رفته بود من زير پوست تخت را نگاه کردم حتّى يک ريال هم در آنجا نبود.

او مکرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) مى رسيد ومردم حکايات مفصّلى از ملاقاتهايش نقل مى کنند، که چون آنها مضبوط نبود من نتوانستم قضاياى او را تفصيلاً بنويسم ولى آن مقدار مسلّم است که او از کسانى است که زياد خدمت آن حضرت رسيده وبهره هاى فراوانى از آن وجود مقدّس برده است.

يک روز مرحوم استادمان حاج ملاّ آقاجان زنجانى (رحمة اللّه عليه) براى زيارت حضرت عبد العظيم (عليه السّلام) به شهر رى رفته بود، در راه عبورش؟ از جلوى مغازه او مى افتد ومى بيند، که مردى از مغازه بيرون پريد ومعظّم له را در بغل گرفت واو را مى بوسد.

گفتند:

تو که هستى؟ گفت:

ديوانه مولا حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه وبوى عطر محبوبم را از تو استشمام مى کنم.

مرحوم حاج ملاّ آقاجان فرمودند:

درست است، ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد.

آنها از آنجا با يکديگر اُنس گرفتند وساعتها وروزها بعد از آن در خلوت در محبّت ومعرفت وعشق وعلاقه به حضرت ولى عصر ارواحنا فداه نشستند وحرف زدند وبه جمله:

بيا سوته دلان گرد هم آئيم عمل کردند، خدا هر دوى آنها را رحمت کند.

مرحوم مشهدى امامعلى در يکى از تشرّفاتش عرضه مى دارد، که اگر ظهور نزديک نشده مرا از دنيا ببريد زيرا طاقت فراق را بيش از اين ندارم ولذا به او وعده داده مى شود که ماه رمضان آينده از دنيا مى روى، او با شنيدن اين بشارت در مدّت چند ماهى که تا ماه مبارک رمضان باقى بوده است، به دوستانش خبر فوتش را مى دهد ولذا در نيمه ماه مبارک رمضان 1365 هجرى قمرى روح پاکش به عالم بالا پرواز مى کند ودر قبرستان سه دختران شهر رى مدفون مى گردد، خدا او را رحمت کند.

ملاقات با امام زمان (59)

بهترين فائده تشرّف به محضر حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه اين است، که انسان معارف وحقايق ومعنويّت را از سرچشمه زلال حقيقت مى تواند استفاده کند، بنابراين دوستان امام زمان (عليه السّلام) بايد بکوشند که اگر توفيق ملاقات با آن حضرت را پيدا کردند، از آن سرچشمه معنويّت، کمال استفاده را بکنند وبکوشند که خود را از جميع آلودگيها پاک نمايند، زيرا با يک اشاره آن حضرت در آن وقت ممکن است انسان به کمالات معنوى ومعارف حقّه برسد وسپس خطاب به آن حضرت کند وبگويد:

عارفان وصف تو از دفتر واسناد شنيدند
       ما زياقوت گهربار لبان تو شنيديم

يکى از مراجع تقليد، که راضى نيستند نامشان.(15)

در کتاب برده شود مى فرمودند:

سيّدى از اهل علم (که با دلائلى وبه عقيده من خودشان صاحب قصّه هستند) مى گفتند:

براى زيارت حضرت سيّد محمّد پسر امام هادى (عليه السّلام) که در هشت فرسخى سامرّا قبّه وبارگاهى دارد پياده مى رفتم، کم کم راه را گم کردم، گرما وتشنگى به من فشار آورد، تا آنکه روى زمين بيهوش؟ افتادم وچيزى نفهميدم، ناگاه چشمم را باز کردم، سر خود را روى زانوى شخصى ديدم، که به حلقم آب مى ريزد، من از آن آب خوردم ولى تا آن روز آبى به شيرينى وخوشگوارى آن نخورده بودم.

سپس سفره نانش را باز کرد وچند قرص نان به من داد وبعد گفت:

اى سيّد در اين نهر آب بدن خود را شستشو بده تا خنک شوى.

گفتم:

در اينجا چون آبى نبود من از تشنگى بيهوش شده بودم وروى زمين افتاده بودم، اينجا آبى نيست.

گفت:

فعلا ملاحظه کن اين نهر آب خوشگوارى است که در کنار تو جارى است.

من به آن طرف که او اشاره مى کرد نگاه کردم ديدم همان نزديک من به فاصله دو سه مترى نهر با صفائى جارى است که من فوق العاده از ديدنش؟ تعجّب کردم، با خودم مى گفتم نهرى به اين خوبى در کنار من بوده ومن نزديک بود از تشنگى بميرم. آن آقا به من فرمود:

اى سيّد قصد کجا را دارى.

گفتم:

مى خواهم به زيارت حضرت سيّد محمّد (عليه السّلام) بروم.

فرمود:

اين حرم حضرت سيّد محمّد است. من به طرفى که آن آقا اشاره مى کرد نگاه کردم، ديدم گنبد حضرت سيّد محمّد معلوم مى شود وحال آنکه مى بايست من چندين فرسخ از حرم مطهّر دور باشم.

به هر حال با هم قدم زنان به طرف حرم حضرت سيّد محمّد (عليه السّلام) به راه افتاديم، در بين راه من متوجّه شدم که آن آقا حضرت بقيّة اللّه روحى وارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء است ولذا مطالبى را آن حضرت به من تعليم دادند که من به خاطر سپردم وآن مطالب اينها است:

اوّل - تأکيد زيادى به من مى فرمودند که:

اى سيّد تا مى توانى قرآن بخوان وخدا لعنت کند کسانى را که قائل به تحريف قرآن واحاديث تحريف را جعل کرده اند.

دوّم - مى فرمودند که:

زير زبان ميّت عقيقى که نامهاى مقدّسه ائمّه اطهار (عليهم السّلام) نوشته شده باشد بگذاريد.

سوّم - مى فرمودند:

به پدر ومادر نيکى کن واگر از دنيا رفته باشند، با خيرات ومبرّات به آنها اظهار محبّت بنما.

چهارم - مى فرمودند:

تا مى توانى به زيارت اعتاب مقدّسه ائمّه اطهار (عليهم السّلام) برو وهمچنين قبور امامزاده ها وصلحاء را زيارت کن.

پنجم - مى فرمودند:

تا مى توانى به سادات وذريّه علويّه احترام کن وتو خودت هم قدر سيادت وانتسابت را به خاندان رسالت بدان وبراى اين نعمتى که خدا به تو داده است بسيار سپاسگذار باش، زيرا اين انتساب موجب سعادت وسربلندى تو در دنيا وآخرت خواهد بود.

ششم - فرمودند:

نماز شب را ترک نکن وبه آن بسيار اهميّت بده واظهار فرمودند حيف است که اهل علم، آنهائى که خود را وابسته به ما مى دانند مداومت به نماز شب نداشته باشند.

هفتم - مى فرمودند:

تسبيح حضرت زهراء (سلام اللّه عليها) وزيارت سيّد الشّهداء (عليه السّلام) را از دور ونزديک ترک نکن.

هشتم - مى فرمودند:

خطبه حضرت صدّيقه طاهره فاطمه زهراء (سلام اللّه عليها) در مسجد پيامبر اکرم (صلى اللّه عليه وآله) وخطبه شقشقيّه حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) وخطبه حضرت زينب (عليها السّلام) در مجلس يزيد را ترک نکن.

در اين موقع ما به نزديک درِ حرم رسيديم که ناگهان آن حضرت از نظرم غائب شدند وخود را تنها مشاهده کردم.

من اين قضيّه را از معظّم له در سنين جوانى شنيده بودم وچون بعضى از هشت مطلب فوق را به اعتقاد آنکه از دو لب حضرت بقيّة اللّه روحى لتراب مقدمه الفداء بيرون آمده مقيّد بودم که عمل کنم فوائد زيادى بردم، بخصوص از بعضى آنها که بين مردم معروف نبوده ويا به آن اهميّت نمى دادند، مثل زيارت امامزاده ها واحترام به سادات.

ملاقات با امام زمان (60)

يکى از صفات حسنه انسان که يقينا او را به امام زمان (عليه السّلام) نزديک مى کند امر به معروف ونهى از منکر است، اين عمل پر ارزش که ناشى از يک صفت انسانى محض است به قدرى اهميّت دارد که نظام دين مقدّس اسلام بيشتر از هر چيز به آن بستگى دارد.

اگر جامعه اى در مقابل بديها وخوبيها بى تفاوت باشد وبراى آنها خوبى وبدى فرقى نداشته باشد آن جامعه حيات دينى وانسانى خود را از دست داده است.

مردمى که امر به معروف ونهى از منکر دارند روزبروز ترقّى مى کنند وبه رشد خود مى افزايند.

عالمى که در مقابل بدعتها وانحرافها وظلمها بى تفاوت است وامر به معروف ونهى از منکر نمى کند نمى تواند خود را از ياران حضرت بقيّة اللّه روحى فداه بداند.

مرحوم آقاى حاج شيخ محمّد تقى بافقى يکى از آن کسانى است که در اين صفت معروفيّت فوق العاده اى دارد ودر زمان رضاشاه که اختناق وظلم وگناه به اوج خود رسيده بود او قد علم کرده، امر به معروف ونهى از منکر مى کرد وحتّى اعمال ضدّ دينى رضاشاه را تقبيح مى نمود.

او مکرّر در اين راه به زندان افتاد وتبعيد شد ولى در عين حال از انجام وظيفه خودش؟ دست نکشيد ولحظه اى از اين خدمت ارزنده کوتاهى نکرد ولذا مکرّر به محضر حضرت بقيّة اللّه روحى فداه مشرّف شد واز آن وجود مقدّس بهره هاى زيادى برد که ما بعضى از قضاياى او را در جلد اوّل کتاب ملاقات با امام زمان (عليه السّلام) نوشته ايم ودر اينجا سرگذشت ديگرى از ايشان را براى شما نقل مى کنيم.

در کتاب مسجد جمکران مى نويسد:

آقاى سيّد مرتضى حسينى که يکى از سادات متديّن قم بوده است مى گويد:

شبهاى پنج شنبه در خدمت مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ محمّد تقى بافقى به مسجد جمکران مى رفتيم.

در يکى از شبهاى زمستان که برف سنگينى آمده بود من در منزل نشسته بودم، ناگهان بيادم آمد که شب پنج شنبه است، ممکن است آية اللّه بافقى به مسجد بروند.

ولى از طرفى چون آن وقتها مسجد جمکران راه ماشين رو نداشت ومردم مجبور بودند که آن راه پياده بروند وبه قدرى برف روى زمين نشسته بود که ممکن نبود کسى بتواند آن راه را راحت بپيمايد با خودم فکر مى کردم که معظّم له به مسجد نمى روند.

به هر حال دلم طاقت نياورد از منزل بيرون آمدم، بيشتر مى خواستم آية اللّه بافقى را پيدا کنم ونگذارم به مسجد جمکران بروند. به منزلشان رفتم، در منزل نبودند. به هر طرف سراسيمه سراغ ايشان را مى گرفتم تا آنکه به ميدان مير که سر راه مسجد جمکران است رسيدم. در آنجا دوست نانوائى داشتم که وقتى ديد من اين طرف وآن طرف نگاه مى کنم از من پرسيد:

چرا مضطربى وچه مى خواهى؟ گفتم:

نمى دانم که آيا آقاى آية اللّه بافقى به مسجد جمکران رفته اند يا در قم امشب مانده اند؟! نانوا گفت:

من او را با چند نفر از طلاّب ديدم که به طرف مسجد جمکران مى رفتند!! من با شنيدن اين جمله خواستم پشت سر آنها بروم که آن دوست نانوايم گفت:

آنها خيلى وقت است رفته اند شايد الا ن نزديک مسجد جمکران باشند.

من از شنيدن اين جمله بيشتر پريشان شدم وناراحت بودم که مبادى در اين برف وکولاک آنها به خطرى بيافتند.

به هر حال چاره اى نداشتم به منزل برگشتم ولى فوق العاده پريشان ومضطرب بودم، خوابم نمى برد.

تا آنکه نزديک صبح مرا مختصر خوابى ربود در عالم رؤ يا حضرت ولى عصر (عليه السّلام) را ديدم که وارد منزل ما شدند وبه من فرمودند:

سيّد مرتضى چرا ناراحتى؟ گفتم:

اى مولاى من ناراحتيم براى آقاى حاج شيخ محمّد تقى بافقى است زيرا او امشب به مسجد رفته ونمى دانم به سر او چه آمده است!! فرمود:

سيّد مرتضى گمان مى کنى ما از حاج شيخ دوريم همين الا ن به مسجد رفته بودم ووسائل استراحت او وهمراهانش را فراهم کردم.

از خواب بيدار شدم به اهل منزل اين بشارت را دادم وگفتم:

در خواب ديده ام که حضرت ولى عصر (عليه السّلام) وسائل راحتى آقاى حاج شيخ محمّد تقى بافقى را فراهم کرده اند.

اهل بيتم هم چون به همين خاطر مضطرب بود خوشحال شد ومن فرداى آن شب که از منزل بيرون رفتم به يکى از همراهان آية اللّه بافقى برخوردم گفتم:

ديشب بر شما چه گذشت؟ گفت:

جايت خالى بود، ديشب اوّل شب آية اللّه بافقى ما را به طرف مسجد جمکران برد ما يا به خاطر شوقى که در دلمان بود ويا کرامتى شد مثل آنکه ابدا برفى نيامده وزمين خشک است به طرف مسجد جمکران رفتيم وخيلى هم زود به مسجد رسيديم ولى وقتى به آنجا رسيديم ودر آنجا کسى را نديديم وسرما به ما فشار آورده بود، متحيّر بوديم که چه بايد بکنيم.

(آخر آن زمانها مسجد جمکران ساختمانى نداشت وفقط يک مسجد بسيار غريبى بود که در وسط بيابان افتاده بود وتنها خواصّ به آن مسجد مى رفتند واز بهره هاى معنوى آن استفاده مى کردند).

ناگهان ديديم سيّدى وارد مسجد شد وبه حاج شيخ گفت:

مى خواهيد براى شما لحاف وکرسى وآتش بياوريم.

آية اللّه بافقى با کمال ادب گفتند:

اختيار با شما است.

آن سيّد از مسجد بيرون رفت پس از چند دقيقه لحاف وکرسى ومنقل وآتش آورد وبا آنکه در آن نزديکى ها کسى نبود وسائل راحتى ما را فراهم فرمود.

وقتى مى خواست از ما جدا شود يکى از همراهان به او گفت:

ما بايد صبح زود به قم برگرديم اين وسائل را به که بسپاريم.

آن سيّد فرمود:

هر کس آورده خودش مى برد واو رفت ما در فکر فرو رفته بوديم که اين آقا اين وسائل را از کجا به اين زودى آورده، زيرا آن اطراف کسى زندگى نمى کند واگر مى خواست آنها را از دِه جمکران بياورد اوّلا در آن شب سرد وکولاک برف کار مشکلى بود وثانيا مدّتى طول مى کشيد.

بالاخره شب را با راحتى بسر برديم وصبح هم که از آنجا بيرون آمديم آن وسائل را همانجا گذاشتيم.

من به او جريان خوابم را گفتم ومعلوم شد که حضرت بقيّة اللّه روحى فداه هيچ گاه دوستانش را وانمى گذارد وبه آنها کمک مى کند وبراى مرحوم آقاى حاج شيخ محمّد تقى بافقى جريانات ديگرى هم از اين قبيل اتّفاق افتاده است که در بين دوستانش معروف است.

ملاقات با امام زمان (61)

يکى از وسائل ارتباط با حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) اين است که انسان عشق ومحبّت آن حضرت را در دل ايجاد کند وهمه روزه دقائق يا ساعاتى با آن حضرت به گفتگو بنشيند.

اگر کسى مبتلا به عشق مجازى شده باشد مى داند که عاشق از همه چيز معشوقش؟ خوشش مى آيد.

تمام متعلّقاتش را دوست دارد، لباسش را مى بوسد واز ذکر نامش خرسند مى گردد.

او دوست دارد که مردم هميشه محبوبش را مدح کنند وکسى کوچکترين مذمّتى از او نکند.

عاشق خانه معشوقش، شهر وديار معشوقش را دوست دارد وحتّى هر چه متعلّق به او است، اگر چه ذاتا موجب تنفّر ديگران است ولى چون از او است به آن علاقه دارد. من عاشقى را مى شناختم که چون در نام معشوقش کلمه سين وجود داشت به هر نامى که اين حرف در آن بود عشق مى ورزيد.

عاشق ديگرى را مى شناختم که لحظه اى از ياد معشوقش غافل نمى شد وحتّى اگر معشوقش در خانه ويا در بازار ويا در هر کجاى ديگر ويا هر کارى را که مى کرد او متوجّه مى شد وهيچگاه معشوقش از نظرش مخفى نمى شد.

من يک روز در حالات اين عاشق دلباخته فکر مى کردم که چرا او تا اين حدّ مبتلا به عشق اين معشوق گرديده وچرا حتّى يک لحظه آرام ندارد، ديدم بدون آنکه معشوق را ببينم نمى توانم درباره اش قضاوت کنم.

بالاخره يک روز او را ديدم متوجّه شدم که آن عاشق دلباخته حقّ دارد زيرا معشوقش؟ اگر چه از نظر قيافه ظاهرى فوق العاده نبود ولى بسيار با کمال وبا ادب وبا شخصيّت وبا حيا بود.

وعلّت عمده دلباختگى اين عاشق هم اگر چه خودش متوجّه نبود همين بود.

به عبارت واضح تر اگر انسان يک فرد با کمال وبا ادبى را ببيند وفطرت اصلى وانسانى خود را از دست نداده باشد، ناخودآگاه بسوى او کشيده مى شود وبه او علاقه پيدا مى کند وارتباط روحى با او برقرار مى نمايد ودر مقابل او سر از پا نمى شناسد ومانند زنهاى مصرى که وقتى يوسف را ديدند ودستهاى خود را قطع کردند ودردى احساس ننمودند، او هم در زمان وصال ناراحتى احساس نمى کند وتمام درد را براى خود لذّت بخش مى داند.

وضمنا ناگفته نماند که انسان چه بخواهد وچه نخواهد، حتّى در عشقهاى مجازى متعلّق محبّتش روحيّات معشوق است واگر جمال ظاهرى هم به آن اضافه شود بهتر است.

مثلا بدون ترديد اگر شخصى جمال ظاهرى خوبى داشته باشد ولى روحيّات او بسيار پليد وزشت باشد، يا محبوبيّت پيدا نمى کند ويا آنکه اگر کسى به او علاقه پيدا کرد تا وقتى اين محبّت باقى خواهد بود که روحيّاتش ظاهر نشده باشد ويا بين عاشق ومعشوق سنخيّت وجود داشته که اين عاشق علاقه به آن معشوق پيدا کرده است.

بنابر اين اگر توئى که معتقد به وجود مقدّس حضرت بقيّة اللّه الاعظم روحى له الفداء هستى، معرفتى هم از روحيّات وصفات آن حضرت مى داشتى وسنخيّتى بين تو وآن حضرت بود، يعنى فطرت وانسانيّت را از دست نداده بودى چه مى خواستى وچه نمى خواستى وعاشق دلباخته آن حضرت مى شدى وهمه متعلّقات آن وجود مقدّس را دوست مى داشتى ولحظه اى از ياد او غافل نمى شدى ودر همه جا او را مى ديدى ودر همه جا او را مدح مى کردى وبا کسانى که به آن حضرت بى علاقه اند نمى نشستى ودائما جلب رضايت او را مى کردى.

پس اگر اين چنين نيست يا به او معتقد نيستى ويا او را نمى شناسى ويا بقدرى فطرت وانسانيّت را از دست داده اى که از کمال وجمال روحى خوشت نمى آيد وبه آنها علاقه پيدا نمى کنى، پس در اينجا بايد خود را معالجه کنى وهر يک از اين امراض؟ روحى که در تو هست از خود برطرف نمائى تا عشق وعلاقه آن حضرت در تو ايجاد گردد.

يکى از علماء ودانشمندان معاصر که در اصفهان منبر رفته بود وسرگذشت منبر خود را در مسجد گوهرشاد مشهد در نوارى نقل فرموده بود، قصّه جوان عاشقى را متذکّر مى شود که مطلب ما را تاءييد مى نمايد.

ضمنا ناگفته نماند که من اين قضيّه را از نوار معظّم له پياده مى کنم ولذا ممکن است در بعضى از عبارات او مختصر تصرّفى که مضرّ به اصل مطلب نباشد انجام داده باشم.

او در ضمن سخنرانى بسيار پرشورى که درباره مقام والاى حضرت بقيّة اللّه روحى وارواح العالمين له الفداء وعشق وعلاقه به آن حضرت داشته مى گويد:

من در اين راه تجربه هائى دارم، امشب مى خواهم يکى از آنها را حضور محترم جوانان عزيز مجلس بگويم.

نه آنکه فکر کنيد من به پيرمردها بى اخلاصم، نه، اينطور نيست، ولى جوانها زودتر به ميدان محبّت وارد مى شوند ووقتى هم وارد شدند دو منزل يکى مى روند.

آنها همان گونه که نيروى مزاجيشان قويتر از سالخورده ها است، نيروى روحيشان وقتى در راه محبّت افتاد سريعتر حرکت مى کند.

آنها از يورش به پرش واز پرش به جهش مى افتند وزود به مقصد مى رسند.

اين است که من دوست مى دارم، حتّى المقدور با عزيزان جوان بيشتر حرف بزنم.

يک ماه رمضان در مشهد مقدّس تصميم گرفتم، درباره امام زمان (عليه السّلام) سخن بگويم.

شبهاى اوّل رمضان مواظب مستمعين مجلس بودم که ببينم پاى منبرم چه کسانى خوب به مطالب من گوش مى دهند وچه کسانى از آنها خوششان مى آيد وچه کسانى کسل وبى اعتناى به مطالب من هستند.

ديدم جوانى پاى منبر من مى آيد ولى شبهاى اوّل آن دورها نشسته بود وشبهاى ديگر نزديک ونزديکتر مى شد تا آنکه از شبهاى پنجم وششم پاى منبر مى نشست واز همه مستمعين زودتر مى آمد وبراى خود جا مى گرفت.

وقتى من منبر مى رفتم او محو ومات ما بود.

من از حضرت ولى عصر (عليه السّلام) حرف مى زدم که البتّه شبهاى اوّل مقدارى علمى بود ولى کم کم مطالب از علمى به ذوقى واز مقال به حال افتاد.

وقتى من با يکى دو کلمه با حال حرف زدم ديدم، اين جوان منقلب شد، آنچنان انقلابى داشت که نسبت به تمام جمعيّت ممتاز بود.

يک حال عجيبى، که با فرياد، يا صاحب الزّمان مى گفت واشک مى ريخت وگاهى به خود مى پيچيد ومعلوم بود که او در جذبه مختصرى افتاده است.

جذبه او در من تاءثير مى کرد، وقتى جذبه او در من اثر مى گذاشت حال من بيشتر مى شد، من هم بى دريغ اشعار عاشقانه وکلمات پرسوزى از زبانم بيرون مى آمد ومجلس منقلب مى شد.

اين حالات اشتداد پيدا مى کرد، تا آن شبهاى آخرى که من راجع به وظايف شيعه ومحبّت به حضرت ولى عصر (عليه السّلام) حرف مى زدم ومى گفتم:

که بايد او را دوست بداريم ودر زمان غيبت چه بايد بکنيم.

آن جوان به خود مى پيچيد ونعره هاى سوزنده عاشقانه اى که از دل بلند مى شد با فرياد يا صاحب الزّمان، يا صاحب الزّمان مى کشيد که ما هم منقلب مى شديم.

در نظرم هست که يک شب اين اشعار را مى خواندم:

دارنده جهان مولى انس وجان
     يا صاحب الزّمان، الغوث والامان

او مثل باران اشک مى ريخت، مثل زن جوان مرده داد مى زد وصعقه اى که دراويش دروغى در حلقه هاى ذکرشان مى زنند وخود را به زمين مى اندازند در اينجا حقيقت داشت.