قبل از آنکه وارد ده بشوم به باغ امامزاده مشهور به هفتاد ودو تن
رسيدم، در آنجا دو امامزاده به نامهاى امامزاده جعفر وامامزاده
صالح دفنند ويک قسمت هم به نام چهل دختران معروف است. من روى سکوى
در امامزاده براى رفع خستگى نشستم وگندمها وعلوفه ها را کنارى
گذاشتم وبه طرف صحراء نگاه مى کردم، ديدم دو نفر جوان که يکى از
آنها بسيار خوش قد وقامت بود با شکوه وعظمت عجيبى به طرف من مى
آيند، لباسهاى آنها عربى بود وعمّامه سبزى به سر داشتند، وقتى به
من رسيدند بدون آنکه من آنها را قبلاً ديده باشم همان آقاى با
شخصيّت اسم مرا برد وگفت:
کربلائى کاظم بيا با هم برويم فاتحه اى در اين امامزاده براى آنها
بخوانيم. من گفتم:
آقا من قبلاً به زيارت رفته ام وحالا بايد براى بردن علوفه به منزل
بروم.
فرمود:
بسيار خوب اين علوفه ها را کنار ديوار بگذار وبا ما بيا فاتحه اى
بخوان من هم اطاعت کردم وعقب سر آنها حرکت نمودم. آنها به طرف
امامزاده رفتند امامزاده اوّل را زيارت کردند وفاتحه اى براى آن
امامزاده خواندند وسپس به طرف امامزاده بعدى رفتند، من هم عقب سر
آنها به آن امامزاده داخل شدم. در اينجا ديدم آنها چيزهائى مى
خوانند من متوجّه آن نمى شوم. لذا ساکت کنار امامزاده ايستاده
بودم، ناگهان چشمم به کتيبه اطراف سقف افتاد ديدم کلماتى از نور
آنجا نوشته شده. همان آقاى با عظمت رو به من کرد وفرمود:
کربلائى کاظم پس چرا چيزى نمى خوانى؟ گفتم:
آقا من ملاّ نرفته ام، من سواد ندارم.
فرمود:
ولى تو بايد بخوانى. وسپس نزد من آمد ودست به سينه من گذاشت ومحکم
فشار داد وگفت:
حالا بخوان گفتم:
چه بخوانم؟ فرمود:
اينطور بخوان:
(بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ اِنَّ
رَبَّکُمُ اللّهُ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ والاَْرْضَ فى سِتَّةِ
اَيّامٍ ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ يُغْشِى اللَّيْلَ
النَّهارَ يَطْلُبُهُ حَثيثًا والشَّمْسَ والْقَمَرَ والنُّجُومَ
مُسَخَّراتٍ بِاَمْرِهِ اَلا لَهُ الْخَلْقُ والاَْمْرُ تَبارَکَ
اللّهُ رَبُّ الْعالَمينَ).(14)
من اين آيه را با چند آيه ديگر که بعد از اين آيه است به همراه آن
آقا خواندم. آن آقا همچنان دست به سينه من مى کشيد تا رسيدم به آخر
آيه 59 که با اين کلمات آن آيه ختم مى شد:
(اِنّى اَخافُ عَلَيْکُمْ عَذابَ يَوْمٍ
عَظيمٍ).
من صورتم را برگرداندم که به آنها چيزى بگويم، ناگهان ديدم کسى
آنجا نيست! واز آن آقائى که تا همين لحظه دستش روى سينه من بوده
خبرى نيست وديگر از آن نوشته ها هم که روى سقف بود چيزى وجود
ندارد.
در اين موقع دچار ترس ورعب عجيبى شدم وديگر نفهميدم چه شد، يعنى
بيهوش روى زمين افتاده بودم. نزديک اذان صبح بود که به هوش آمدم
هوا هنوز تاريک بود، جريان روز قبل را هم فراموش کرده بودم، چند
دقيقه مثل کسى که از خواب بيدار مى شود ونمى داند کجا است نشستم
وبه اطرافم نگاه کردم در بدنم احساس خستگى عجيبى مى نمودم. وقتى
متوجّه شدم که در امامزاده هستم به خودم بد وبى راه گفتم وخودم را
سرزنش کردم که مگر تو کار وزندگى ندارى آخر اينجا چه کار مى کنى.
بالاخره از جا برخاستم واز امامزاده بيرون آمدم وبار علوفه را به
دوش؟ گرفتم وبه سوى ده حرکت کردم، در بين راه متوجّه شدم کلمات
عربى زيادى بلدم وسپس ناگهان به ياد تشرّفى که روز قبل خدمت آن آقا
پيدا کرده بودم افتادم، باز ترس ورعب مرا برداشت ولى اين دفعه زود
خودم را به منزل رساندم. اهل خانه ام خيلى مرا سرزنش کردند که تا
اين موقع شب کجا بودى، من چيزى نگفتم وعلوفه را به گوسفندان دادم
وصبح زود آن گندمها را به در خانه آن مرد مستمند بردم وبه او تسليم
نمودم وبدون معطّلى به نزد پيشنماز محّل آقاى حاج شيخ صابر عراقى
رفتم وداستان خودم را از اوّل تا به آخر گفتم. آقاى پيشنماز به من
گفت:
آنچه مى دانى بخوان من آنها را خواندم. به من گفت:
اينها آيات قرآن اند، او ساعتها مرا امتحان مى کرد وهر چه مى پرسيد
جواب مى دادم کم کم مردم ده از موضوع مطلّع شدند ولى من مشغول
کشاورزى وکار خودم بودم تا اينکه يک روز به دهکده شهاب که نزديک
ملاير بود رفتم ومشغول کار بودم، مردم ده شهاب قصّه مرا به آقاى
سيّد اسماعيل علوى بروجردى که از علماء ملاير بودند مى گويند ايشان
به ده شهاب تشريف آوردند وبا من ملاقات کردند وبا اصرار مرا به
ملاير بردند وجلسه اى تشکيل دادند وقصّه مرا براى شخصيّتهاى ملاير
نقل کردند آنها مرا بسيار آزمايش وامتحان نمودند وهمه تعجّب مى
کردند.
وبالاخره علماء ملاير لازم دانستند که قضيّه مرا براى مردم شهرهاى
مختلف ايران نقل کنند تا همه مردم بدانند که چگونه حضرت ولى عصر
ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء به يک نفر که از روى اخلاص
وظائفش؟ را عمل مى کند اظهار لطف مى فرمايند، خلاصه مرا ابتداء به
آية اللّه العظمى آقاى بروجردى معرّفى فرمودند، من به قم آمدم،
ايشان از من امتحان زيادى کردند وبالاخره مطمئن شدند که امام عصر
(عليه السّلام) به من اين لطف را فرموده اند. حوزه علميّه وتمام
علماء بزرگ قم مرا ديده اند وهمه اين حقيقت را اذعان دارند، سپس
تجّار محترمى که من اسم آنها را فراموش کرده ام مرا به نجف اشرف
وکربلاى معلاّ خدمت علماء نجف وکربلا فرستادند، چند نفرى هم در اين
سفر با من همراهى مى کردند. من خدمت علماء ومراجع نجف رفتم که الا
ن اسم آنها را فراموش کرده ام ولى آقاى آية اللّه العظمى ميلانى که
آن موقع در کربلا بودند وآقاى آية اللّه العظمى حکيم که در نجف
بودند به من فوق العاده محبّت کردند وهمه آنها به اعجاز حضرت ولى
عصر ارواحنا فداه اقرار نمودند، ووقتى به ايران برگشتم باز جمعيّت
فدائيان اسلام مرا برداشتند وفعلاً در قم هستم وبا شما نشسته ام
وحرف مى زنم، اين بود مختصرى از شرح حال من.
من در اينجا از او تشکّر کردم وقصّه او را در همان موقع يادداشت
نمودم که امروز موفّق شده ام آن را عينا براى شما خوانندگان عزيز
نقل کنم، ضمنا چند نکته را لازم مى دانم در پايان اين حکايت تذکّر
دهم.
يک:
آقاى کربلائى محمّد کاظم کريمى ساروقى فراهانى اراکى حافظ القرآن،
در سال 1378 هجرى قمرى در روز تاسوعا در سنّ 78 سالگى در قم فوت
کرد ودر قبرستان نو قم مدفون گرديد خدا او را رحمت کند.
دو:
مرحوم آية اللّه العظمى آقاى ميلانى پس از ملاقات با مرحوم کربلائى
محمّد کاظم دستخطّى مرقوم فرموده بودند که عينا درج مى شود:
بسمه جلّت اسمائه با ايشان (کربلائى محمّد کاظم) مجالس عديده اى در
نجف اشرف ودر کربلاء ملاقاتمان شده وجمعى از اهل علم حضور داشتند،
وهمچنين از سائر طبقات هم بودند، وبه انحاء کثيره وبه طرق مختلفه
از ايشان اختبار شد. حقيقتا مهارتشان در اطلاّع به آيات وکلمات
قرآن مجيد امرى است برخلاف عادت وموهبتى است الهيّه، وهر شخصى که
با ايشان قدرى معاشرت نمايد وبه اوضاع واحوال ايشان در مراحل
عادّيه مطلّع شود وقوّه حافظه ايشان را در سائر امور امتحان نمايد
کاملاً ملتفت مى شود وبالوجدان مى يابد که اين گونه تسلّط ايشان در
معرفت به جميع خصوصيّات قرآن مجيد کرامت فوق العاده بلکه توان گفت
فرضا قوّه حافظه هر اندازه قوّت داشته باشد نتواند عهده دار شود
اين گونه امتحانات واختبارات را که به انحاء دقيقه بسيار به عمل
آمد وهو سبحانه وتعالى يهب ما يشاء لمن يشاء وله الحمد.
الاحقر محمّد هادى الحسينى الميلانى سه:
به مرحوم کربلائى محمّد کاظم قرآن را به طورى صحيحى تعليم داده
بودند، ولذا علماء بزرگ مثل آية اللّه العظمى بروجردى بعضى از
اختلافات قرّاء را از ايشان سؤال مى کردند، ومرحوم آية اللّه خالصى
تمام قرآن را نزد او خوانده بود واغلاط موجود در قرآن که به وسيله
اختلاف قرائت به وجود آمده است تصحيح کرده بود.
ومن خودم تقاضا کردم که آيه شريفه 129 سوره صافات را بخواند. او آن
آيه را طبق قرائت اهل بيت عصمت وطهارت (عليهم السّلام) خواند، يعنى
گفت:
سَلامٌ عَلى آلِ ياسِينَ وحال آنکه در قرآنها اکثرا به غلط نوشته
اند (سَلامٌ عَلى اِلْ ياسِينَ).
چهار:
در آن وقتها که کربلائى محمّد کاظم جريانش را براى علماء نقل مى
کرد، براى عموم نمى گفت که آن آقا چه کسى بوده وتنها به عنوان
برخورد با دو سيّد قضيّه را شرح مى داد. جمعى گمان مى کردند که اين
دو نفر همان دو امامزاده بوده اند که اين موهبت را به او نموده
اند، وحال آنکه به دلائلى اين چنين نبوده بلکه به طور قطع يکى از
آن دو سيّد که با کربلائى محمّد کاظم حرف مى زده ودست به سينه او
کشيده حضرت بقيّة اللّه روحى وارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء
بودند.
زيرا آنها به زيارت امامزاده رفته بودند وبراى آنها فاتحه مى
خوانده اند ومعنى ندارد که خود امامزاده ها خودشان را زيارت کنند
وبراى خودشان فاتحه بخوانند، وعلاوه يک چنين معجزه اى آن هم با آن
خصوصيّات در ظرف يک لحظه نمى تواند جز کار وليّ اللّه الاعظم که
ولايت تکوينى بر ما سوى اللّه دارد بوده باشد، واز همه بالاتر گاهى
مرحوم کربلائى محمّد کاظم خودش تصريح مى کرد که آن آقا حضرت ولى
عصر (عليه السّلام) بوده است.
ملاقات با امام زمان (54)
يکى از صفات انسانى که بايد سالک الى اللّه در خود ايجاد کند صفت
شکور بودن وقدردانى از اظهار محبّت ديگران است، افرادى که محبّت
ديگران را ارج نمى گذارند واهميّت نمى دهند وخودخواهى شان آنها را
به ارزش خدمات ديگران، بى اعتنا کرده، به حيوانات شبيه ترند.
آنهائى که شکر مخلوق را نمى کنند شکر خالق را هم نکرده ودر حقيقت
چون اين روحيّه را ندارند شکر خدا را هم نمى کنند.
بنابر اين افرادى که مى خواهند، به قُرب اِلى اللّه نائل گردند،
بايد روحيّه شکرگذارى وقدردانى از محبّت ديگران را در خود ايجاد
کنند، زيرا يکى از صفات الهى که در اولياء خدا به خاطر قرب آنها به
خدا وجود دارد، شکور بودن است.
اولياء خدا حتّى از کفّارى که خدمتى به آنها کرده اند تشکّر مى
کنند وپاداش محبّتهاى آنها را مى دهند در اين زمينه حکايتى به يادم
آمد که:
حضرت آية اللّه جناب آقاى حاج شيخ محمّد رازى که از شاگردان درس
اخلاق مرحوم حاج شيخ محمّد تقى بافقى مى باشند نقل مى فرمودند که:
استادمان مرحوم آقاى بافقى به خادمش آقاى حاج عبّاس يزدى دستور
داده بود، که شبها در خانه را باز بگذارد ومواظب باشد که اگر ارباب
حوائج، مراجعه کردند، به آنها جواب مثبت بدهد وحتّى اگر لازم شد در
هر موقع شب که باشد او را بيدار کند تا کسى بدون دريافت جواب از در
خانه او برنگردد.
آقاى حاج عبّاس يزدى نقل مى کند که:
نيمه شبى در اطاق خودم که کنار درِ حياط منزل آقاى حاج شيخ محمّد
تقى بافقى بود، خوابيده بودم، ناگهان صداى پائى در داخل حياط مرا
از خواب بيدار کرد، من فورا از جا برخاستم. ديدم جوانى وارد منزل
شده ودر وسط حياط ايستاده است، نزد او رفتم وگفتم:
شما که هستيد وچه مى خواهيد؟ مثل آنکه نتوانست فورا جواب مرا بدهد.
حالا يا زبانش از ترس گرفته بود ويا متوجّه نشد که من به فارسى به
او چه مى گويم (زيرا بعدها معلوم شد که او اهل بغداد است وعرب است)
ولى مرحوم آقاى بافقى قبل از آنکه او چيزى بگويد از داخل اطاق صدا
زد که حاج عبّاس، او يونس ارمنى است وبا من کار دارد او را
راهنمائى کن که نزد من بيايد.
من او را راهنمائى کردم، او به اطاق آقاى بافقى رفت. مرحوم آقاى
بافقى وقتى چشمش به او افتاد بدون هيچ سؤالى به او فرمود:
احسنت، مى خواهى مسلمان شوى، او هم بدون هيچ گفتگوئى به ايشان،
گفت:
بلى براى تشرّف به اسلام آمده ام.
مرحوم آقاى بافقى بدون معطّلى بلافاصله آداب وشرائط تشرّف به اسلام
را به ايشان عرضه نمود واو هم مشرّف به دين مقدّس اسلام شد، من که
همه جريانات برايم غير عادّى بود از يونس تازه مسلمان سؤال کردم
که:
جريان تو چه بوده وچرا بدون مقدّمه به دين مقدّس اسلام مشرّف
گرديدى وچرا اين موقع شب را براى اين عمل انتخاب نمودى؟ او گفت:
من اهل بغدادم وماشين بارى دارم وغالبا از شهرى به شهرى بار مى
برم. يک روز از بغداد به سوى کربلا مى رفتم، ديدم در کنار جادّه
پيرمردى افتاده واز تشنگى نزديک به هلاکت است، فورا ماشين را نگه
داشتم ومقدارى آب که در قمقمه داشتم به او دادم، سپس او را سوار
ماشين کردم وبه طرف کربلا بردم، او نمى دانست که من مسيحى وارمنى
هستم، وقتى پياده شد گفت:
برو جوان حضرت ابو الفضل العبّاس اجر تو را بدهد.
من از او خداحافظى کردم وجدا شدم، پس از چند روز، بارى به من دادند
که به تهران بياورم، امشب سرشب به تهران رسيدم وچون خسته بودم
خوابيدم، در عالم رؤيا ديدم در منزلى هستم وشخصى در آن منزل را مى
زند، پشت در رفتم ودر را باز کردم ديدم شخصى سوار اسب است ومى
گويد:
من ابو الفضل العبّاس هستم، آمده ام حقّى که به ما پيدا کردى به تو
بدهم.
گفتم:
چه حقّى؟
فرمود:
حقّ زحمتى که براى آن پيرمرد کشيدى، سپس اضافه فرمود وگفت:
وقتى از خواب بيدار شدى به شهر رى مى روى شخصى تو را بدون آنکه تو
سؤال کنى، به منزل آقاى شيخ محمّد تقى بافقى مى برد. وقتى نزد
ايشان رفتى به دين مقدّس اسلام مشرّف مى گردى.
من گفتم:
چشم قربان وآن حضرت از من خداحافظى کرد ورفت، من از خواب بيدار شدم
وشبانه به طرف حضرت عبد العظيم حرکت کردم، در بين راه آقائى را
ديدم که با من تشريف مى آورند وبدون آنکه چيزى از ايشان سؤال کنم،
مرا راهنمائى کردند وبه اينجا آوردند ومن مسلمان شدم. وقتى ما از
مرحوم آقاى حاج شيخ محمّد تقى بافقى سؤال کرديم که:
شما چگونه او را مى شناختيد ومى دانستيد که او آمده است، که مسلمان
بشود؟ فرمود:
آن کسى که او را به اينجا راهنمائى کرد (يعنى حضرت حجّة بن الحسن
(عليه السّلام) به من هم فرمودند:
که او مى آيد وچه نام دارد وچه مى خواهد.
ملاحظه فرموديد، که صفت شکرگزارى از اظهار محبّت ديگران ولو آنکه
خدمتگزار، غير مسلمان باشد چگونه در اولياء خدا وجود دارد وآنها به
خاطر يک عمل کوچک وچگونه فردى را که مسلمان نيست موفّق به سعادت
ابدى يعنى تشرّف به دين مقدّس اسلام مى کنند، پس اگر مى خواهيد قدم
ديگرى به سوى خدا واولياءاش به خصوص حضرت ولى عصر ارواحنا لتراب
مقدمه الفداء برداريد وبه آنها نزديک شويد شاکر باشيد واز زحمات
ديگران قدردانى کنيد وشکر خالق ومخلوق را بسيار نمائيد.
مرحوم حجّة الاسلام آقاى حاج سيّد حسين نورى که از علماء شهرستان
گرگان بودند ومن مکرّر ايشان را ملاقات نموده بودم واو از منتظرين
وعلاقه مندان واقعى حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه بود، مى فرمود
که:
من عادت کرده بودم وورد زبانم شده بود که بگويم:
اللّهمّ ارنا الطّلعة الرّشيده وزياد به ياد آن حضرت بودم وکسى از
اين راز اطّلاع نداشت، يک روز يکى از اولياء خدا که من بعدها او را
به اين معنا شناختم از تهران به گرگان نزد من آمد وگفت:
تشرّفى برايم حاصل شده بود، آقا حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام)
به شما سلام رساندند وفرمودند:
ما از شما ممنون ومتشکّريم که نام ما را زياد مى برى وما را فراموش
نکرده اى.
حدود ده سال قبل مرد خبيثى بود که اکثر اولياء خدا را با قدرتى که
آن زمان داشت اذيّت مى کرد ومقدار زيادى از اذيّتهايش نصيب من هم
شده بود.
من يک شب به حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه شکايت او را کردم
وگفتم:
آقا چرا به اين کافر ملحد اجازه مى دهيد دوستانتان را تا اين حدّ
اذيّت کند وچرا او را زنده نگه داشته ايد وبه دوزخ نمى فرستيد؟ در
همان شب در عالم رؤ يا امام زمان (عليه السّلام) را ديدم، ايشان به
من فرمودند:
ذلّت ومرگ او نزديک است واين که تا به حال با قدرت وعزّت ظاهرى
مانده است به خاطر اين است که او در کتابش نامى از ما برده وما را
ترويج کرده واز اين راه حقّى به ما پيدا کرده وچون او در آخرت
نبايد طلبى از خدا داشته باشد، تا در عذاب محض؟ بسوزد، پاداش حقّ
او را در دنيا به اين وسيله مى دهيم، زيرا ما اجر احدى را ضايع نمى
کنيم.
من وقتى از خواب بيدار شدم وبه کتاب او مراجعه کردم، ديدم آن خواب
رؤياى صادقه بوده، يعنى او نامى از امام زمان (عليه السّلام) با آن
که معتقد بودم که اعتقادى به آن حضرت ندارد برده واز آن حضرت ترويج
کرده است.
ملاقات با امام زمان (55)
در روز جمعه سيزدهم ذيقعده سال 1404 هجرى قمرى هنگامى که از حرم
مطهّر حضرت زينب (سلام اللّه عليها) در شام به طرف منزل بر مى
گشتيم جناب حجّة الاسلام آقاى قاضى زاهدى گلپايگانى را ملاقات کردم
ايشان قضيّه زير را براى من نقل کردند که از جهاتى براى سالکين راه
کمالات روحى آموزنده است.
معظّم له گفتند:
من در تهران از جناب آقاى حاج محمّد على فشندى که يکى از اخيار
تهران است. شنيدم که مى گفت:
من از اوّل جوانى مقيّد بودم که تا ممکن است گناه نکنم وآن قدر به
حجّ بروم تا به محضر مولايم حضرت بقيّة اللّه روحى فداه مشرّف گردم
لذا سالها به همين آرزو به مکّه معظّمه مشرّف مى شدم.
در يکى از اين سالها که عهده دار پذيرائى جمعى از حجّاج هم بودم،
شب هشتم ماه ذيحجّه با جميع وسائل به صحراء عرفات رفتم تا بتوانم
يک شب قبل از آنکه حجّاج به عرفات مى روند، من براى زوّارى که با
من بودند جاى بهترى تهيّه کنم.
تقريبا عصر روز هفتم وقتى بارها را پياده کردم ودر يکى از آن
چادرهائى که براى ما مهيّا شده بود مستقر شدم (وضمنا متوجّه گرديده
بودم که غير از من هنوز کسى به عرفات نيامده) يکى از شرطه هائى که
براى محافظت چادرها آنجا بود نزد من آمد وگفت:
تو چرا امشب اين همه وسائل را به اينجا آورده اى، مگر نمى دانى
ممکن است سارقين در اين بيابان بيايند ووسائلت را ببرند؟! به هر
حال حالا که آمده اى بايد تا صبح بيدار بمانى وخودت از اموالت
محافظت بکنى.
گفتم:
مانعى ندارد، بيدار مى مانم وخودم از اموالم محافظت مى کنم. آن شب
در آنجا مشغول عبادت ومناجات با خدا بودم وتا صبح بيدار ماندم، تا
آنکه نيمه هاى شب بود که ديدم سيّد بزرگوارى که شال سبز بسر دارد،
به درِ خيمه من آمد ومرا به اسم صدا زد وگفت:
حاج محمّد على سلام عليکم، من جواب دادم واز جا برخاستم. او وارد
خيمه شد وپس از چند لحظه جمعى از جوانها که هنوز تازه مو از
صورتشان بيرون آمده بود مانند خدمتگزار به محضرش رسيدند، من ابتدا
مقدارى از آنها ترسيدم ولى پس؟ از چند جمله که با آن آقا حرف زدم
محبّت او در دلم جاى گرفت وبه آنها اعتماد کردم، جوانها بيرون خيمه
ايستاده بودند ولى آن سيّد داخل خيمه شده بود.
او به من رو کرد وفرمود:
حاج محمّد على خوشا به حالت، خوشا به حالت.
گفتم:
چرا؟ فرمود:
شبى در بيابان عرفات بيتوته کرده اى که جدّم حضرت امام حسين (عليه
السّلام) هم در اينجا بيتوته کرده بود.
گفتم:
در اين شب چه بايد بکنيم؟ فرمود:
دو رکعت نماز مى خوانيم، پس از حمد يازده قل هواللّه بخوان.
لذا بلند شديم واين کار را با آن آقا انجام داديم، پس از نماز آن
آقا يک دعائى خواند، که من از نظر مضامين مثلش را نشنيده بودم، حال
خوشى داشت اشک از ديدگانش جارى بود، من سعى کردم که آن دعاء را حفظ
کنم، آقا فرمود:
اين دعاء مخصوص امام معصوم است وتو هم آن را فراموش؟ خواهى کرد.
سپس به آن آقا گفتم:
ببينيد من توحيدم خوب است؟ فرمود:
بگو.
من هم به آيات آفاقيّه وانفسيّه به وجود خدا استدلال کردم وگفتم:
معتقدم که با اين دلائل خدائى هست.
فرمود:
براى تو همين مقدار از خداشناسى کافى است.
سپس اعتقادم را به مسئله ولايت براى آن آقا عرض کردم.
فرمود:
اعتقاد خوبى دارى.
بعد از آن سؤال کردم که:
به نظر شما الان امام زمان (عليه السّلام) در کجا است؟ فرمود:
الان امام زمان در خيمه است.
سؤال کردم روز عرفه که مى گويند حضرت ولى عصر (عليه السّلام) در
عرفات است در کجاى عرفات مى باشند.
فرمود:
حدود جبل الرّحمة.
گفتم:
اگر کسى آنجا برود آن حضرت را مى بيند؟ فرمود:
بله او را مى بيند ولى نمى شناسد.
گفتم:
آيا فردا شب که شب عرفه است حضرت ولى عصر (عليه السّلام) به خيمه
هاى حجّاج تشريف مى آورند وبه آنها توجّهى دارند؟ فرمود:
به خيمه شما مى آيد، زيرا شما فردا شب به عمويم حضرت ابا الفضل
(عليه السّلام) متوسّل مى شويد در اين موقع آقا به من فرمودند حاج
محمّد على چائى دارى؟ (ناگهان متذکّر شدم که من همه چيز آورده ام
ولى چائى نياورده ام).
عرض کردم آقا اتّفاقا چائى نياورده ام وچقدر خوب شد که شما تذکّر
داديد زيرا فردا مى روم وبراى مسافرين چائى تهيّه مى کنم.
آقا فرمودند:
حالا چائى با من.
واز خيمه بيرون رفتند ومقدارى که به صورت ظاهر چائى بود ولى وقتى
دَم کرديم به قدرى معطّر وشيرين بود که من يقين کردم آن چائى از
چائى هاى دنيا نمى باشد آوردند وبه من دادند، من از آن چائى خوردم.
بعد فرمودند:
غذائى دارى بخوريم؟ گفتم:
بلى نان وپنير هست.
فرمودند:
من پنير نمى خورم.
گفتم:
ماست هم هست.
فرمود:
بياور، من مقدارى نان وماست خدمتش گذاشتم.
او از آن نان وماست ميل فرمود.
سپس به من فرمود:
حاج محمد على به تو صد ريال (سعودى) مى دهم تو براى پدر من يک عمره
بجا بياور.
عرض کردم چشم اسم پدر شما چيست؟ فرمود:
اسم پدر من سيّد حسن است.
گفتم:
اسم خودتان چيست؟ فرمود:
سيّد مهدى، (پول را گرفتم) ودر اين موقع آقا از جا برخاست که برود،
من بغل باز کردم واو را به عنوان معانقه در بغل گرفتم، وقتى خواستم
صورتش را ببوسم ديدم خال سياه بسيار زيبائى روى گونه راستش قرار
گرفته، لبهايم را روى آن خال گذاشتم وصورتش را بوسيدم.
پس از چند لحظه که او از من جدا شد من در بيابان عرفات هر چه اين
طرف وآن طرف را نگاه کردم کسى را نديدم يک مرتبه متوجّه شدم که او
حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه بوده بخصوص که او:
اسم مرا مى دانست! فارسى حرف مى زد! نامش مهدى بود! پسر امام حسن
عسگرى بود! بالاخره نشستم وزار زار گريه کردم، شرطه ها فکر مى
کردند که من خوابم برده وسارقين اثاثيّه مرا برده اند، دور من جمع
شدند، به آنها گفتم:
شب است مشغول مناجات بودم گريه ام شديد شد.
فرداى آن روز که اهل کاروان به عرفات آمدند من براى روحانى کاروان
قضيّه را نقل کردم، او هم براى اهل کاروان جريان را شرح داد، در
ميان آنها شورى پيدا شد.
اوّل غروب شب عرفه نماز مغرب وعشا را خوانديم بعد از نماز با آنکه
من به آنها نگفته بودم که آقا فرموده اند فردا شب من به خيمه شما
مى آيم زيرا شما به عمويم حضرت ابا الفضل (عليه السّلام) متوسّل مى
شويد خود به خود روحانى کاروان روضه حضرت ابا الفضل (عليه السّلام)
را خواند شورى بر پا شده واهل کاروان حال خوبى پيدا کرده بودند ولى
من دائما منتظر مقدم مقدّس حضرت بقيّة اللّه روحى وارواح العالمين
لتراب مقدمه الفداء بودم.
بالاخره نزديک بود روضه تمام شود که من حوصله ام سر آمد از ميان
مجلس برخاستم واز خيمه بيرون آمدم، ديدم حضرت ولى عصر روحى فداه
بيرون خيمه ايستاده اند وبه روضه گوش مى دهند وگريه مى کنند.
خواستم داد بزنم وبه مردم اعلام کنم که آقا اينجاست با دست اشاره
کردند که چيزى نگو ودر زبان من تصرّف فرمودند که من نتوانستم چيزى
بگويم، من اين طرف درِ خيمه ايستاده بودم وحضرت بقيّة اللّه روحى
فداه آن طرف خيمه ايستاده بودند وهر دومان بر مصائب حضرت ابا الفضل
(عليه السّلام) گريه مى کرديم ومن قدرت نداشتم که حتّى يک قدم به
طرف حضرت ولى عصر (عليه السّلام) حرکت کنم، وقتى روضه تمام شد آن
حضرت هم تشريف بردند.
بله مهمترين مطلبى که در اين سرگذشت براى جلب توجّه حضرت بقيّة
اللّه (عليه السّلام) به نظر مى رسد توسّل به حضرت ابا الفضل
العبّاس (عليه السّلام) وذکر مصيبت آن حضرت است که حتما سالکين الى
اللّه وکسانى که مى خواهند با حضرت ولى عصر (عليه السّلام) ارتباط
پيدا کنند بايد از اين اکسير پر قيمت کاملا استفاده نمايند.
ملاقات با امام زمان (56)
حضرت ولى عصر (عليه السّلام) به قدرى نسبت به شيعيانش علاقه دارد،
که در اکثر اوقات آنها را دعاء مى کند، او دائما به فکر نجات مردم
از مهالک دنيوى واخروى است، او پناه بى پناهان است، او شفيع مذنبين
است، او رحمة للعالمين است، او شافع يوم الدّين است.
لذا ذات مقدّس متعال (چنانکه از دعاء ندبه استفاده مى شود) او را
براى مردم دنيا، در دنيا نگه داشته تا پناهگاه ونگهدارنده مردم از
پليديها باشد.
مرحوم شيخ جليل وفاضل ارجمند، جناب آقاى شيخ محمّد تقى مازندرانى
که يکى از علماء بزرگ معاصر بوده و(کتاب معجزات وکرامات) او را
بسيار توصيف مى کند، فرموده:
من در ايّام جوانى هر وقت براى زيارت به نجف اشرف مشرّف مى شدم، در
مسجد سهله بيتوته مى کردم.
زيرا من در آن مسجد معنويّت عجيبى مى ديدم، که در ساير مساجد، آن
معنويّت را مشاهده نمى نمودم، من هر وقت به مسجد سهله مى رفتم، در
حجره فوقانى کنار مقام مقدّس حضرت بقيّة اللّه روحى فداه بيتوته مى
کردم.
در يکى از مسافرتها که به نجف اشرف رفته بودم وبه مسجد سهله رفتم،
آن حجره فوقانى خالى نبود ولى در طرف شرقى مسجد حجره اى خالى بود،
که همان حجره را آن شب گرفتم ومى خواستم در آن بيتوته کنم که مردى
نزد من آمد وگفت:
آقا ميهمان نمى خواهيد؟ گفتم:
بفرمائيد وقتى وارد شد گفت:
ما زن هم همراه داريم.
گفتم:
بنابراين من بايد از اين اتاق بيرون بروم.
گفتند:
ما به شما اتاق خالى مى دهيم.
گفتم:
مانعى ندارد.
لذا مرا به اتاق فوقانى مسجد سهله کنار مقام همان جائى که من هميشه
به آنجا مى رفتم آوردند وبعد هم معلوم شد که آنها اين اتاق را
گرفته بودند ولى چون طبقه بالا بوده ويک نفر از آنها پايش درد مى
کرده نتوانسته اند که در آن اتاق باشند.
به هر حال شب شد، من نيمه هاى شب که از خواب بيدار شدم به ساعت
نگاه کردم، ديدم وقت تهجّد ونماز شب است.
در اين بين صداى مناجات عجيبى که بسيار روح افزا ودر وديوار مسجد
را به زلزله وغلغله انداخته بود، فضاى مسجد سهله را پر کرده بود.
خوب گوش دادم که ببينم، اين صداى مناجات از کجاست متوجّه شدم که از
پائين مقام است، از اتاق بيرون آمدم ديدم، بزرگوارى طرف شرقى مقام
امام زمان (عليه السّلام) که وسط مسجد سهله است، در کنار ديوار به
سجده افتاده واو است که مناجات مى کند.
ناگهان لرزه براندامم افتاد، نشستم وگوش دادم ببينم او چه مى گويد
ودر مناجاتش چه دعائى را مى خواند، چيزى متوجّه نشدم فقط بعضى از
کلماتش را مى فهميدم مثلا گاهى مى فرمود:
شيعتى.
در اين بين از بعضى علائم متوجّه شدم ويقين کردم، که او حضرت بقيّة
اللّه روحى وارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء است بى تاب شدم
وبيهوش به روى زمين افتادم وقتى چشمم را باز کردم نزديک طلوع آفتاب
بود وضو گرفتم ونماز صبح را خواندم وتا مدّتى از شنيدن آن مناجات
وحالات، در خود احساس سرور وخوشبختى مى نمودم.