ملاقات با امام زمان

سيد حسن ابطحى

- ۱۰ -


ملاقات با امام زمان (49)

جمال الدّين زهرى در حلّه مبتلاء به فلج شديدى شده بود، اقوام وفاميلش او را به اطباء زيادى نشان دادند، که شايد معالجه شود ولى هر چه آنها بيشتر او را معالجه مى کردند او کمتر عافيت مى يافت بالاخره وقتى از معالجه اش مأيوس شدند تصميم گرفتند که او را يک شب در مقام حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) که در حلّه است دخيل کنند.

آنها اين کار را کردند وحضرت صاحب الامر (عليه السّلام) بر او ظاهر شد واو را از مرض فلج شفا مرحمت فرمود.

در اينجا مرحوم مجلسى از مرحوم جمال الملّة والدّين عبد الرّحمن عمّانى نقل مى کند که او مى گفت:

وقتى اين قضيّه بين مردم معروف شد، به خاطر سابقه دوستى شديدى که بين ما وصاحب قضيّه بود، به خانه او رفتم تا حکايت واصل جريان را از زبان خود او بشنوم.

او قصّه را اينچنين بيان کرد وگفت:

همان گونه که اطلاع داريد من مبتلاء به مرض فلج بودم، ولى آن شب که مرا به مقام حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه برده بودند چيزى نگذشت، که ديدم مولايم حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) از در مقام وارد شد، من سلام کردم، جواب مرحمت کرد وبه من فرمود:

برخيز عرض کردم، آقاجان يک سال است که قدرت بر حرکت ندارم.

باز فرمود:

به اذن خداى تعالى برخيز وزير بغل مرا گرفت وبه من در ايستادن کمک کرد، من برخاستم در حالى که هيچ اثرى از کسالت در من نبود وبه کلّى مرض فلج از من برطرف شده بود وآن حضرت غائب گرديد.

وقتى مردم مرا در اين حال ديدند ومتوجّه شدند که حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) مرا شفا داده اند به سر من ريختند ولباسهاى مرا پاره پاره کردند وبردند ولى دوستان مرا به خانه بردند ولباسم را عوض؟ کردند.

نقل از کفاية الموحّدين سيّد طبرسى نورى

ملاقات با امام زمان (50)

معمّر بن شمس، قريه اى داشت که نامش بُرش بود.

او آن قريه را وقف سادات وعلويّين کرده بود، ودر آن قريه وکيل ونائبى داشت که اهل تقوى واز صالحين بود، نامش ابن خطيب وشيعه بود وکارگر ونوکرى را در آنجا گذاشته بود به نام عثمان که او سنّى وبسيار متعصّب بود اين دو نفر از طرف معمّر بن شمس به امور آن قريه رسيدگى مى کردند وبين آن دو نفر هميشه بر سر مذهب نزاع بود.

روزى بر سر مذهب با حضور جمع زيادى از اهالى آن قريه نزاعشان بالا گرفت وبالاخره ابن خطيب به عثمان گفت حالا که حقيقت واضح شده وتو نمى خواهى زير بار حق بروى بيا قرار بگذاريم.

من نام مقدّس على وفاطمه وحسن وحسين (عليهم السّلام) را روى دستم مى نويسم، تو هم نام ابى بکر وعمر وعثمان را روى دستت بنويس واين جمعيت دست مرا با دست تو به هم ببندند ودر ميان آتش بگذارند هر کدام که سوخت معلوم است بر باطل بوده وهر کدام که نسوخت بر حق بوده است.

عثمان به اين قرارداد حاضر نشد مردمى که در آنجا بودند به عثمان خنديدند واو را مسخره کردند، مادر عثمان که از پنجره اطاق به جريان وگفتگوى آنها گوش مى داد، در اين موقع ناراحت شد وآنچه توانست به مردم شيعه ومسلمانان آنجا فحّاشى کرد وآنها را لعنت نمود وفريادهائى بر سر آنها کشيد، ناگاه چشمش فوق العاده درد گرفت وهمانجا کور شد.

مردم دست او را گرفتند وبراى معالجه به حلّه بردند آنها اطباء را حاضر کردند وآنچه توانستند در معالجه اش کوشيدند ولى اثر نداشت بالاخره از معالجه اش ماءيوس شدند.

روزى جمعى از زنهاى شيعه به ديدن او آمدند وبه او گفتند:

که چون تو به شيعيان جسارت کرده اى حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) به تو غضب کرده اند وتو از اين ناراحتى ونابينائى نجات پيدا نمى کنى مگر آنکه شيعه شوى واگر شيعه شدى ما ضامنيم که خداى تعالى تو را شفا دهد.

آن زن قبول کرد وچون متوجّه شده بود که اين کورى ونابينائى در اثر جسارتى بوده که به شيعيان کرده است متنبه شد ومذهب تشيّع را پذيرفت.

زنهاى با ايمان وپاک حلّه او را شب جمعه در مقام حضرت ولى عصر (عليه السّلام) دخيل کردند وخودشان در خارج ماندند نيمه هاى شب ديدند آن زن ناگهان فرياد مى زند وگريه مى کند واز مقام بيرون مى آيد ومى گويد:

حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) چشم مرا شفا مرحمت فرمود!! زنها نگاه کردند ديدند، چشمهاى آن زن بهتر از سابقش شده او ديگر مى بيند که چند نفر زن آنجا هستند وحتى شکلها وزينتهاى آنها را مشاهده مى کند زنها خوشحال شدند واز او جريان تشّرفش را سؤال کردند.

او گفت:

وقتى مرا در مقام حضرت ولى عصر (عليه السّلام) گذاشتيد من به آن حضرت استغاثه نمودم تا چند دقيقه قبل صدائى شنيدم که کسى به من مى گفت:

خدا تو را شفا داد از ميان اين مقام بيرون برو واين خبر را به زنها که منتظر تو هستند بگو.

من متوجّه خودم شدم ديدم، همه جا را مى بينم، مقام پر از نور است ومردى جلو من ايستاده است.

عرض کردم شما که هستيد؟ فرمود:

من صاحب الامر حجة بن الحسن هستم!! وقتى از جا حرکت کردم که دامنش را بگيرم از نظرم غائب شد.

اين قضيّه در شهر حلّه معروف است وپسرش عثمان هم پس از اين جريان شيعه شد بلکه هر کس اين جريان را شنيد معتقد به وجود مقدس حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه گرديد.

(نقل از کتاب کفاية الموحّدين سيّد نورى)

ملاقات با امام زمان (51)

در زمان علاّمه حلى رضوان اللّه تعالى عليه يکى از مخالفين واهل سنّت کتابى در ردِّ مذهب شيعه نوشته بود ودر مجالس عمومى وخصوصى خويش از آن بهره گرفته، افراد زيادى را نسبت به طريقه اماميّه بدبين وگمراه مى نموده است.

از طرفى کتاب را هم در اختيار کسى نمى گذاشته تا در دست دانشمندان شيعه قرار بگيرد وجوابى بر آن ننويسند وايرادى وارد نکنند.

علاّمه حلّى با آن عظمت قدر وجلال علمى، به دنبال وسيله اى براى به دست آوردن آن کتاب به مجلس درس آن مخالف مى رود وبراى حفظ ظاهر خود را شاگرد او مى خواند وبعد از مدتى علاقه ورابطه استاد وشاگردى را بهانه مى کند وتقاضاى دريافت آن کتاب را مى نمايد.

آن شخص در يک حالت عاطفى قرار مى گيرد وچون نمى تواند دست ردّ بر سينه او بزند لاجرم مى گويد:

من نذر کرده ام که کتاب را جز يک شب به کسى واگذار نکنم علاّمه به ناچار مى پذيرد وهمان يک شب را غنيمت مى شمرد آن شب با يک دنيا شعف وخرسندى به رونويسى آن کتاب قطور مى پردازد!! نظر او اين بود که هرچه مقدور شد از آن کتاب را يادداشت نموده وسپس؟ در فرصتى به پاسخش اقدام نمايد.

اما همين که شب به نيمه مى رسد. او را خواب فرا مى گيرد در همين هنگام ميهمان جليل القدرى داخل اطاق او مى شود وبا او هم صحبت مى گردد وپس از صحبتهائى مى فرمايد:

علاّمه تو بخواب ونوشتن را به من واگذار.

علاّمه بى چون وچرا اطاعت مى کند وبه خواب عميقى فرو مى رود. وقتى از خواب برمى خيزد، از ميهمان نورانيش اثرى نمى بيند! چون به سراغ نوشته اش مى رود، کتاب را مى بيند که به صورت تمام وکمال نوشته شده است ودر پايان آن، نقشى را به عنوان امضاء چنين مشاهده مى کند:

کَتَبهُ الْحُجَّة:

(حجت خدا آن را نگاشت).

ملاقات با امام زمان (52)

چون يکى از کسانى که به محضر مقدّس حضرت ولى عصر (عليه السّلام) رسيده واکثر کتبى که در اين موضوع چيزى نوشته اند اين قضيّه را با شور عجيبى متذکره شده اند على بن مهزيار است ما هم قضيّه او را پايان بخش حکايات اين کتاب قرار مى دهيم واز خداى تعالى تقاضا داريم که ما را هم در زمره اين بزرگان قرار دهد.

جناب على بن مهزيار که قبرش در اهواز است وزيارتگاه عموم است وبقعه وبارگاهى دارد مى گويد:

نوزده سفر هر سال به مکّه مشرّف مى شدم تا شايد خدمت مولايم حضرت ولى عصر (عليه السّلام) برسم.

ولى در اين سفرها هر چه بيشتر تفحّص کردم، کمتر موفّق به اثريابى از آن حضرت گرديدم.

بالاخره ماءيوس شدم وتصميم گرفتم، که ديگر به مکّه نروم.

وقتى که دوستان عازم مکّه بودند به من گفتند مگر امسال به مکّه مشرّف نمى شوى؟ گفتم:

نه امسال گرفتاريهائى دارم وقصد رفتن به مکّه را ندارم.

شبى در عالم خواب ديدم، که به من گفته شد امسال بيا سفرت را تعطيل نکن که انشاء اللّه به مقصدت خواهى رسيد.

من با اميدى مهياى سفر شدم وقتى رفقا مرا ديدند تعجّب کردند ولى به آنها از علت تغيير عقيده ام چيزى نگفتم.

تا آنکه به مکّه مشرّف شدم اعمال حج را انجام دادم در اين مدت دائما در گوشه مسجد الحرام تنها مى نشستم وفکر مى کردم.

گاهى با خودم مى گفتم آيا خوابم راست بوده يا خيالاتى بوده است که در خواب ديده ام.

يک روز که سر در گريبان فرو برده بودم ودر گوشه اى نشسته بودم ديدم، دستى بر شانه ام خورد شخصى که گندم گون بود به من سلام کرد وگفت:

اهل کجائى؟ گفتم:

اهل اهوازم.

گفت:

ابن خصيب را مى شناسى؟.

گفتم:

خدا رحمتش کند از دنيا رفت.

گفت:

انا للّه وانّا اليه راجعون مرد خوبى بود به مردم احسان زيادى مى کرد خدا او را بيامرزد.

سپس گفت:

على بن مهزيار را مى شناسى؟ گفتم:

بله خودم هستم.

گفت:

اهلاً ومرحبا اى پسر مهزيار تو خيلى زحمت کشيدى! براى زيارت مولايم حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام)، به تو بشارت مى دهم که در اين سفر به زيارت آن حضرت موفّق خواهى شد، برو با رفقايت خداحافظى کن وفردا شب در شعب ابى طالب بيا که من منتظر تو هستم تا تو را خدمت آقا ببرم.

من با خوشحالى فوق العاده اى به منزل رفتم ووسائل سفرم را جمع کردم وبا رفقا خداحافظى نمودم وگفتم:

برايم کارى پيش آمده که بايد چند روز به جائى بروم وآن شب به شعب ابيطالب رفتم ديدم او در انتظار من است.

او ومن سوار شتر شديم واز کوه هاى عرفات ومنى گذشتيم وبه کوه هاى طائف رسيديم، به من گفت:

پياد شو تا نماز شب بخوانيم.

من پياده شدم وبا او نماز شب خواندم وباز سوار شديم وراه را ادامه داديم، تا طلوع فجر دميد پياده شديم ونماز صبح را خوانديم.

من از جا حرکت کردم وايستادم هوا قدرى روشن شده بود.

به من گفت:

بالاى آن تپه چه مى بينى؟ گفتم:

خيمه اى مى بينم که تمام اين صحرا را روشن کرده است.

گفت:

بله درست است، منزل مقصود همانجا است، جايگاه مولا ومحبوب همانجا است.

آن وقت گفت:

برويم.

گفتم:

شترها را چه بکنيم؟ گفت:

آنها را آزاد بگذار، اينجا محل امن وامان است با او تا نزديک خيمه رفتم به من گفت:

تو صبر کن وخودش قبل از من وارد خيمه شد وچند لحظه بيشتر طول نکشيد، که بيرون آمد وگفت:

خوشا به حالت به تو اجازه ملاقات دادند وارد شو.

من وارد خيمه شدم ديدم، آقائى بسيار زيبا با بينى کشيده وابروهاى پيوسته وبر گونه راستش خالى بود که دلها را مى برد، با کمال ملاطفت ومحبت احوال مرا پرسيد وفرمود:

پدرم با من عهد کرده که در شهرها منزل نکنم.

بلکه تا موقعى که خدا بخواهد در کوهها وصحراها به سر ببرم تا از شرّ جباران وطاغوتها محفوظ باشم وزير بار فرمان آنها نروم تا وقتى که خدا اجازه فرجم را بدهد.

من چند روز ميهمان آن حضرت در آن خيمه بودم واستفاده از انوار وعلومش مى کردم، تا آنکه خواستم به وطن برگردم، مبلغ پنجاه هزار درهم داشتم خواستم به عنوان سهم امام تقديم حضورش کنم.

فرمود:

از قبول نکردنش ناراحت نشوى! اين به علت آن است که تو راه دورى در پيش دارى واين پول مورد احتياج تو خواهد بود.

پس خداحافظى کردم وبه طرف اهواز حرکت کردم وهميشه به ياد آن حضرت ومحبّتهاى او هستم وآرزو دارم باز هم آن حضرت را ببينم.

(نقل از کتاب اکمال الدّين مرحوم شيخ صدوق)

ملاقات با امام زمان (53)

بدون ترديد اگر انسان بخواهد متصّف به صفات حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه شود، تا به او نزديک گردد، تا با او رابطه داشته باشد وتا از شرّ شيطان ونفس امّاره راحت شود، بايد تزکيه نفس کند وخلوص نيّت وروح پاک داشته باشد، که شاعر مى گويد:

اگر خواهى آرى به کف دامن او-----برو دامن از هر چه جز اوست برچين ويا لا اقلّ آنچه را که مى داند، براى خدا عمل کند ودر اعمالش اخلاص داشته باشد که در روايت آمده (مَنْ عَمِلَ بِما عَلِمْ عَلَّمَهُ اللّهُ عِلْمَ ما لَمْ يَعْلَمْ) (اگر کسى به آنچه که مى داند عمل کند خداى تعالى علم آنچه را که نمى داند به او مرحمت مى فرمايد) ودر حقيقت شخص با تقوى کسى است که هر چه را از احکام اسلام ياد گرفته، در مرحله اوّل به فکر عمل کردن به آن باشد وهيچگاه کوچکترين دستور وتکليفى را فراموش؟ نکند ودقيق به وظائفش عمل نمايد.

ودر مرحله دوّم در آن کار اخلاص داشته باشد وهيچ کارى را بدون خلوص نيّت انجام ندهد.

که قطعا در اين صورت مورد توجّه حضرت بقيّة اللّه روحى وارواح العالمين له الفداء قرار مى گيرد.

در اين زمينه قضيه عجيبى نقل شده که ما در اينجا براى خوانندگان محترم آن را مى آوريم.

در سال 1332 که تازه وارد حوزه علميه قم شده بودم به مدّت پانزده روز در منزل حضرت حجّة الاسلام والمسلمين جناب آقاى حاج شيخ محمّد رازى سکونت داشتم، در همين مدّت مردى به نام کربلائى محمّد کاظم کريمى ساروقى ميهمان معظّم له بود.

من در آن موقع با فدائيان اسلام وبخصوص با رهبر آنها، مرحوم حجّة الاسلام شهيد سيّد مجتبى نوّاب صفوى ارتباط خوبى داشتم.

آنها وحاج آقاى رازى، آقاى کربلائى محمّد کاظم را خيلى احترام مى کردند، نه بخاطر آنکه او مرد باسواد وعالمى باشد، ونه بخاطر آنکه او مرد قاطع وقدرتمندى باشد، ونه بخاطر آنکه او مرد ثروتمند وبانفوذى باشد، بلکه تنها به خاطر آنکه او در اثر عمل کردن به آنچه از احکام اسلام دانسته است مورد توجّه حضرت بقيّة اللّه روحى له الفداء قرار گرفته وبزرگترين ثروت معنوى را به او داده بودند.

يعنى او را در يک لحظه حافظ قرآن کريم کرده بودند!، آن هم نه بطور معمولى، بلکه هر سوره وآيه اى را که به او تعليم داده بودند خواّص آن وتمام خصوصيّات آن آيه را در حافظه او سپرده بودند. در مدّت اين پانزده روز که من با او معاشر بودم چند قصّه وجريان خودم از او ديده ام که براى شما خوانندگان محترم نقل مى کنم تا بدانيد که اين حفظ قرآن طبيعى نبوده بلکه اگر شخصى با حافظه بسيار قوى بخواهد در ظرف صد سال مثل او حافظ قرآن شود ممکن نيست.

ضمنا تذکّر اين نکته لازم است که کربلائى محمّد کاظم به قدرى کم حافظه وساده لوح وکم استعداد بود که در مدّت پانزده روزى که من شب وروز با او بودم با آنکه من اصرار زيادى داشتم که او اسم مرا ياد بگيرد ودر حافظه اى که قرآن محفوظ است اسم من هم حفظ شود، او خيلى با زحمت اين اواخر اسم وفاميل مرا ياد گرفته بود وحتّى عرفيّات خوبى نداشت. اى کاش او را مى ديديد! که خود اين کم حافظه اى وسادگى وکم استعدادى، بهترين دليل بر معجزه بودن حفظ قرآن او بود، علاوه او مگر ساده حافظ قرآن بود، نه بلکه اگر جريانات زير را که دهها مرتبه در حضور علماء ومراجع تقليد اتّفاق افتاد، با دقّت ملاحظه بفرمائيد! باور مى کنيد، که ممکن نيست بطور عادى اين عمل انجام شود. مثلاً يک روز مرحوم حجّة الاسلام آقاى سيّد عبد الحسين واحدى (يکى از سران فدائيان اسلام) با زحمت چند روزه از چند سوره کلماتى را به طورى کنار هم تنظيم کرده بود که وقتى در محضر جمعى از علماء آنها را خواند هيچ يک از آنها حتّى احتمال هم نداده بودند که آن آيه اى از قرآن نباشد، ولى کربلائى کاظم به او گفت:

اين کلمه را از فلان سوره وآن کلمه را از فلان سوره ديگر وتقريبا بيست کلمه را از بيست سوره همه را يک يک نام برد وقبل وبعد آن کلمه را از همان سوره اى که نام مى برد تلاوت مى کرد، وگفت:

چند واو هم از جيب براى وصل کردن کلمات در بين آنها گذاشته اى ومى خواهى مرا امتحان کنى!.

اين عمل در حضور جمعى از علماء بود که همه به او اَحْسَنْت گفتند وحتّى بعضى از بزرگان از جا برخواستند ودست او را بوسيدند.

يک روز من او را به شخصى معرّفى مى کردم وبه او مى گفتم:

آنچنانکه ما سوره فاتحه را حفظيم ايشان تمام قرآن را حفظاند، او رو به من کرد وگفت:

حالا تو سوره فاتحه را خوب حفظى؟ گفتم:

معلوم است زيرا همه روزه ده مرتبه لا اقلّ در نمازهاى واجب آن را مى خوانم. گفت:

کلمه وسط سوره حمد کدام است؟ من خواستم کلمات را بشمارم وکلمه وسط سوره حمد را براى او بگويم.

گفت:

نه همين طورى بگو.

گفتم:

نمى دانم!.

خود او گفت:

کلمه وسط سوره حمد نستعين است که دوازده کلمه آن طرف اين کلمه است ودوازده کلمه اين طرف اين کلمه است واين کلمه در وسط اين دو دوازده کلمه واقع شده است ومن بعدها با امتحانات وتحقيقاتى متوجّه شدم که او تمام کلمات قرآن را با محاسبه دقيق از اين قبيل مى داند وحتّى هر زمان يک کلمه از قرآن را از او سؤال مى کردم که مثلاً اين کلمه چندمين کلمه قرآن است فورا بدون معطّلى مى گفت:

اين کلمه مثلاً هزارمين کلمه قرآن است وبه همين ترتيب آيات را وحتّى اگر مى خواست تعداد حروف قرآن ويا چند مرتبه مثلاً اللّه ويا ساير کلمات در قرآن ذکر شده همه را مى دانست ومى گفت، واز اين جهت فوق العادگى عجيبى داشت.

يک روز به او گفتم:

فلانى بسيار مقروض است واز من تقاضاى دعائى کرده اگر شما چيزى در اين باره مى دانيد بفرمائيد تا به او بگوئيم.

او گفت:

من جز قرآن چيزى بلد نيستم لذا اگر مايل باشد مى توانم از قرآن براى او دستورى بدهم تا قرضش اداء شود ولى شرطش اين است که تو فقط اين دستور را به همان شخص بگوئى واو هم نبايد به کسى بگويد والاّ اثرش از بين مى رود، من قبول کردم. او به من گفت:

به او بگو فلان تعداد تا ده روز آيه شريفه:

(وَمَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجا ويَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ ومَنْ يَتَوَکَّلْ عَلَى اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ اِنَّ اللّهَ بالِغُ اَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللّهُ لِکُلِّ شَيْءٍ قَدْرا).(13)

را بخواند انشاء اللّه قرضش اداء مى شود.

من اين دستور را به او گفتم:

او هم عمل کرد ودر همان روز دهم با آنکه قرض سنگينى داشت از جائى که احتمالش را نمى داد قرضش اداء شد.

يکى از خصوصيّاتى که همه را به حيرت آورده بود وشايد بيشتر از هر چيز از اين طريق او را امتحان مى کردند اين بود که هر قرآنى را ولو قرآن خطّى منحصر به فردى را به او مى دادند واز او مى خواستند که فلان آيه را پيدا کند بدون ورقه زدن قرآن را طورى باز مى کرد که آن آيه در يکى از آن دو صفحه اى که در مقابل صورتش بود، قرار داشت وخودش آن را با سر انگشت نشان مى داد.

وعجيب تر اين بود که اگر کسى کتاب عربى خط ريزى مثل مکاسب وشرح لمعه را به او مى داد ومى گفت:

آيات قرآن اين صفحات را پيدا کن، با آنکه آيات قرآن در آن صفحات بسيار کم بود وعلاوه طورى آنها را ننوشته بودند که مشخّص باشد، در عين حال بدون حتّى لحظه اى معطّلى آن آيات را ولو کوتاه بود نشان مى داد ومى گفت:

اين آيه يا اين جمله از فلان سوره وفلان آيه قرآن است.

يک روز يک کلمه را در کتاب عربى که من مى خواندم يعنى پيش روى من بود به من نشان داد وگفت:

اين کلمه از قرآن است من ابتداءً به خيال آنکه ديگر کلمه که نمى تواند مشخّص باشد که از قرآن يا از غير قرآن است زيرا مثلا کلمه (کفروا) ممکن است هم در قرآن باشد وهم ديگرى آن را بنويسد ويا بگويد ولى با کمال تعجّب ديدم آن کتاب در آن صفحه در موضوع اين کلمه از قرآن از نظر ادبى بحث مى کند وآن را در آنجا آورده است.

در اينجا از او سؤال کردم که:

چگونه شما اينها را مى فهميد؟ گفت:

وقتى کتابى را که در آن آيات قرآنى هست باز مى کنم کلمات وآيات قرآن در مقابل چشمم تلالؤ مى کند ونورانيّت دارد لذا مستقيما انگشت روى آن مى گذارم.

او در هر شبانه روزى يک ختم قرآن را مى خواند که ما وقتى حساب کرديم تقريبا هر جزء قرآن را در مدّت پانزده دقيقه تلاوت مى کرد وعجيب تر اين بود که با همين سرعت سوره ها وآيات قرآن را از آخر به اوّل مى خواند.

من يک روز قرآن را باز کردم وبه او گفتم:

سوره حجرات را از آخر به اوّل بخوان او با همان سرعتى که قرآن را از اوّل به آخر مى خواند از آخر به اوّل کلمات آن سوره را مى خواند.

شما اگر مى خواهيد اهميّت اين عمل را بدانيد تنها سوره توحيد را از آخر به اوّل بخوانيد يعنى بگوئيد:

احد کفوا ولم يکن له ولم يولد لم يلد الصّمد اللّه احد اللّه هو قل تا بدانيد که او چه تسلّطى بر قرآن داشت.

به هر حال شايد به وسيله نقل اين قضايا که خودم ناظر آنها بودم وصدها نفر از علماء ومراجع تقليد، مثل مرحوم آية اللّه العظمى بروجردى وآية اللّه العظمى حکيم شاهد آن بوده اند توانسته باشم مقدارى از وضع کربلائى محمّد کاظم حافظ قرآن را نقل کنم.

ولى شنيدن کى بود مانند ديدن.

وبالاخره اگر شما او را يک ساعت مى ديديد يقين مى کرديد، که او قرآن را به طور عادى حفظ نکرده وبلکه شما هم آنچنان که مراجع تقليد مثل مرحوم آية اللّه العظمى بروجردى از او براى تصحيح قرآنهاى نوشته شده استفاده مى نمود، استفاده مى کرديد. واقلّ فائده معاشرت با او اين بود، که با ديدن اين معجزه عجيب که نسبت به او انجام شده بود خدا وحقّانيّت اسلام وقرآن براى شما ثابت مى شد.

به هر حال اصل قضيّه از اين قرار بود.

مرحوم کربلائى محمّد کاظم براى من نقل مى کرد که:

در ايّام محرّم واعظى براى تبليغ به قريه اى که ما، در آن سکونت داشتيم يعنى ساروق که در اطراف شهر اراک است آمد، او شبها منبر مى رفت، من هم که آن روزها جوان بودم وخيلى دوست مى داشتم که از معارف واحکام اسلام اطّلاعى داشته باشم، پاى منبر او مى رفتم. يک شب او در منبر سخن از مساءله خمس وزکات به ميان آورد وگفت:

اگر کسى خمس ندهد نمازش درست نيست زيرا يک پنجم مال غير مخمّس متعلّق به سادات وامام زمان (عليه السّلام) است وممکن است شما لباس ويا مسکنتان را از اموال غير مخمّس خريده باشيد ويک پنجم آن مال سادات وامام زمان (عليه السّلام) باشد وشما در اموال آنها تصرّف غاصبانه نموده باشيد وخلاصه مطالبى از اين قبيل در منبر گفت ومن تصميم داشتم که هر چه مى شنوم وياد مى گيرم عمل کنم.

لذا با مختصرى تحقيق متوجّه شدم که ارباب ومالک ده خمس وزکات نمى دهد. ابتداء به او تذکّر دادم ولى او اعتنا نکرد تصميم گرفتم که در آن قريه نمانم وبراى ارباب ومالک ده کار نکنم واز آن ده خارج شوم، هر چه اقوام وبخصوص پدرم به من گفتند که اين کار را نکن، من که از خدا مى ترسيدم نتوانستم حرف آنها را قبول کنم وبالاخره شبانه از ده فرار کردم.

تقريبا سه سال به عملگى وخارکنى در دهات ديگر براى امرار معاش کار مى کردم، يک روز که مالک ده از محل زندگى من مطّلع شده بود، براى من پيغام فرستاد که من توبه کرده ام وخمس وزکاتم را مى دهم ودوست دارم به ده برگردى ودر نزد پدرت بمانى من قبول کردم وبه ده برگشتم ودر زمين خودم که ارباب ومالک ده به من داده بود نصف کارى مى کردم ونصف درآمد خود را بين فقراء همان محلّ تقسيم مى نمودم وبسيار به فقراء ومستمندان کمک مى کردم ودوست داشتم هميشه يار ومددکار مردمان ضعيف ومستضعف باشم، تا آنکه يک روز تابستان که براى خرمن کوبى به مزرعه رفته بودم وگندم ها را جمع کرده بودم ومنتظر بودم نسيمى بيايد تا گندم ها را باد دهم وکاه را از گندم جدا کنم هر چه منتظر شدم بادى نيامد وآسمان کاملاً راکد بود، تا بالاخره مجبور شدم به طرف ده برگردم در بين راه يکى از فقراء ده به من رسيد وگفت:

امسال چيزى از محصولت را به ما ندادى آيا ما را فراموش کرده اى؟ گفتم:

خير خدا نکند که من از فقراء فراموش کنم ولى هنوز نتوانسته ام محصول را جمع کنم واين را بدان که حقّ تو محفوظ است. او خوشحال شد وبه طرف ده رفت ولى من دلم آرام نگرفت، به مزرعه برگشتم ومقدارى گندم با زحمت زياد جمع کردم وبراى آن مرد فقير برداشتم وقدرى هم علوفه براى گوسفندانم دِرو کردم وچند ساعت بعد از ظهر يعنى حدود عصرى بود که گندمها وعلوفه ها را برداشته وبه طرف ده به راه افتادم.