ملاقات با امام زمان

سيد حسن ابطحى

- ۷ -


ملاقات با امام زمان (27)

زمانى که علاّمه بحر العلوم در مکّه معظّمه سکونت داشت با وجود اينکه از بستگان وارادتمندان به دور بود، ولى از هر گونه بذل وبخشش به مستمندان ومحتاجان ونيز تأمين ما يحتاج طلاّب فروگذار نمى کرد.

روزى پيشکار آن بزرگ به ايشان خبر مى دهد که ديگر دينار ودرهمى اندوخته باقى نمانده وبايد فکرى کرد اينک دنباله ماجرا را از زبان اين شخص مى شنويم:

سيّد (ره) به اين گفته پاسخى نفرمود. عادت ايشان در مکّه چنين بود که هر صبحگاه به طواف کعبه مشرّف مى شد وپس از آن مراجعت فرموده در اطاق مخصوص خود، اندکى استراحت مى نمود ودر همان موقع قليانى برايشان مهيّا مى نمودم وايشان عادتا آن را مى کشيد وسپس به اطاق ديگر مى رفت، تا به تدريس بپردازد. فرداى آن روز چون از طواف برگشت ومن چون هميشه قليان را حاضر کردم، ناگهان صداى در آمد، سيّد به شدّت مضطرب گرديد وبه من گفت:

قليان را از اينجا بردار وخود با سرعت همانند پيشخدمتان به سوى در شتافت وآن را گشود.

مرد جليل القدرى که به گونه اعراب بود داخل گرديد ودر اطاق مخصوص؟ سيّد نشست وسيّد هم با کمال ادب وکوچکى نزديک در اطاق نشست.

آن دو، ساعتى با هم خلوت کردند وبا يکديگر مکالمه داشتند وچون آن بزرگوار برخاست، سيّد نيز با شتاب در را گشود ودست آن شخص را بوسه زد وسپس او را بر شتر که در آنجا خوابانيده بود سوار کرد.

مهمان رفت وسيّد بازگشت، امّا رنگ چهره اش تغيير کرده بود، در همان حال حواله اى را که در دست داشت به من داد وفرمود:

اين حواله را نزد فلان مرد صرّاف که در کوه صفا، دکّان دارد ببر وهر چه داد بگير وبياور.

من حواله را گرفته، نزد شخص معهود رفتم، او چون آن را ديد بوسيد وگفت:

چند نفر باربر حاضر کن، من چهار نفر حاضر کردم وآن مرد صرّاف به اندازه اى که آنان قدرت داشتند، ريالها را در کيسه ها ريخت وباربرها بر دوش کشيدند وبه منزل رفتيم! يکى از روزها تصميم گرفتم، نزد آن صرّاف بروم تا از احوال او جويا گردم ونيز از صاحب حواله اطّلاعى حاصل کنم. امّا چون به صفا رسيدم مغازه اى نديدم واز شخصى جوياى آن صرّاف شدم، در پاسخ گفت:

در اين مکان تاکنون چنين صرّافى که مى گوئى ديده نشده.... دانستم که اين نيز يکى ديگر از اسرار الهى وعنايات والطاف حضرت ولى عصر (عليه السّلام) بوده است.

ملاقات با امام زمان (28)

يکى از نوابغ جهان اسلام وفقهاى بزرگوار شيعه که آوازه وشهرت علمى وعمليش؟ در همه بلاد مسلمين پيچيده واز جانب بعضى از علماء به خاتم الفقهاء والمجتهدين موسوم گشته، مرحوم شيخ مرتضى انصارى رضوان اللّه تعالى عليه (1281 - 1214 ه؟ ق) مى باشند که از نسل صحابى گرانقدر جابر بن عبد اللّه انصارى بوده وعلاّمه محدّث نورى (ره) در خاتمه المستدرک درباره شان فرموده اند:

خداوند بر جابر تفضّل فرمود که از سلاله او مردى رابيرون آورد که ملّت ودين را با علم وتحقيق ودقّت وزهد وعبادت وکياست خويش خدمتها نمود.

آن جناب در مدّت قيادت ورهبرى خويش مرجعى بزرگوار براى امّت ونايبى خدمتگزار براى امامش وشيفته اى منتظر براى مولا وسرورش حضرت ولى عصر ارواحنا فداه بود واز توجّه به آن حضرت فراموش نمى نمود....

يکى از شاگردان ايشان نقل مى کند که:

نيمه شبى در کربلاى معلاّ از خانه بيرون آمدم، در حالى که کوچه ها گل آلود وتاريک بودند ومن چراغى با خود برداشته بودم.

از دور شخصى را مشاهده کردم، که چون به او نزديک شدم ديدم، استادم شيخ انصارى (ره) است، او را نمى شناختم که از دور مى آيد.

با ديدن ايشان به فکر فرو رفتم واز خود پرسيدم، که آن بزرگوار در اين موقع از شب، در اين کوچه هاى گل آلود با چشم ضعيف به کجا مى روند؟ از بيم آنکه مبادا کسى در کمين ايشان باشد، آهسته به دنبالش حرکت کردم، شيخ آمد وآمد تا در کنار خانه اى ايستاد ودر کنار در آن خانه زيارت جامعه را با يک توجّه خاصّى خواند، سپس داخل آن منزل گرديد من ديگر چيزى نمى ديدم امّا صداى شيخ را مى شنيدم که با کسى سخن مى گفت... ساعتى بعد به حرم مطهّر مشرّف گشتم وشيخ را در آنجا ديدم....

بعدها که به خدمت آن جناب رسيدم وداستان آن شب را جويا شدم پس از اصرار زياد به من، فرمودند:

گاهى براى رسيدن به خدمت امام عصر (عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف) اجازه پيدا مى کنم ودر کنار آن خانه (که تو آن را پيدا نخواهى کرد.) مى روم وزيارت جامعه را مى خوانم. چنانچه اجازه ثانوى برسد. خدمت آن حضرت شرفياب مى شوم ومطالب لازم را از آن سرور مى پرسم ويارى مى خواهم وبر مى گردم!! سپس شيخ (ره) از من پيمان گرفت که تا هنگام حياتش اين مطلب را براى کسى اظهار نکنم.

ملاقات با امام زمان (29)

در زمانهائى که حکومت بحرين تحت استعمار اروپائيها وابرقدرتها بود وچون مى خواستند که مردم مسلمان را هم راضى نگه دارند، يک مرد سنّى ناصبى را حاکم آنجا قرار داده بودند.

اين حاکم وزيرى داشت که در دشمنى با شيعيان فوق العادّه شديد بوده وچون اهل بحرين اکثرا شيعه ومحبّ اهل بيت رسول اللّه (صلى اللّه عليه وآله) بودند، طبعا نسبت به آنها نيز ابراز عداوت مى نمود ودائما شيعيان را اذيّت مى کرد، حيله هائى براى سرکوب واز بين بردن آنها مى نمود.

يک روز وزير به نزد حاکم رفت وانارى را به او نشان داد که، روى آن با خطّ برجسته طبيعى نوشته شده بود:

لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه وابوبکر وعمر وعثمان وعلى خلفاء رسول اللّه.

حاکم وقتى چشمش به اين انار افتاد وخوب به آن دقيق شد وکاملا يقين کرد که اين نوشته ها طبيعى روى آن انار نوشته شده رو به وزير کرد وگفت:

اين انار دليل محکمى است بر بطلان مذهب شيعه که مى گويند:

على خليفه بلا فصل پيغمبر اکرم (صلى اللّه عليه وآله) است به نظر تو ما با آنها حالا چه بکنيم؟! وزير گفت:

شيعيان مردمان متعصّبى هستند حتّى دلائل محکم را هم زير بار نمى روند بنابراين بزرگان آنها را حاضر کن وبه آنها اين انار را نشان بده وآنها را مخيّر کن که يکى از اين سه کار را بکنند:

يا از مذهب بى اساس خود برگردند ويا با ذلّت جزيه بدهند ويا مردان آنها کشته شوند وزنهاى آنها اسير گردند ويا جوابى براى انار که قطعا جوابى ندارند بياورند!! حاکم راى آن وزير خبيث را پسنديد وبه علماء وبزرگان شيعه اعلام کرد که بايد در فلان روز همه در دربار جمع شويد، که مى خواهم موضوع مهمّى را با شما در ميان بگذارم.

وقتى همه جمع شدند حاکم انار را به شيعيان نشان داد وپيشنهاد وزير را بانها گفت وقاطعانه از آنها خواست، که جواب اين انار را در اسرع وقت بايد بگويند والاّ آنها را خواهد کشت وزنهاى آنها را اسير خواهد کرد واموال آنها را بغارت خواهد برد وبالاخره بانها گفت اقل چيزيکه ممکن است با ارفاق درباره شما قائل شوم اينست که بايد با ذلت جزيه بدهيد وبا شما مثل غير مسلمانيکه در مملکت اسلامى زندگى مى کند عمل خواهم کرد.

وقتى شيعيان انار را ديدند واين رجزخوانى را از حاکم شنيدند بدنشان لرزيد حالشان متغيّر شد نمى دانستند چه جواب بگويند! وچه بايد بکنند! در اين بين چند نفر از علماء وبزرگان، آنها گفتند اى حاکم اگر ممکن است سه شب بما مهلت بده تا جواب مساءله را بياوريم واگر نتوانستيم جواب بدهيم هر چه نسبت بما انجام دهى مانعى ندارند.

حاکم به آنها سه شب مهلت داد، بزرگان آنها با ترس وخوف در مجلسى جمع شدند وبا يکديگر مشورت کردند نظر همه آنها اين شد ده نفر از زهّاد وعلماءِ اهل تقوى را انتخاب کنند واز ميان آنها سه نفر را اختيار کنند واز آنها تقاضا نمايند که هر شب يکى از آنها تنها به بيابان رود ومتوسّل به حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه شود، تا اين مشکل حل گردد.

اين کارها را آنها انجام دادند.

شب اول بيکى از آنها گفتند، امشب به بيابان مى روى وعبادت ودعاء وتضرع وزارى درِ خانه خدا مى کنى وسپس به حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه استغاثه وتوسّل مى نمائى شايد بتوانى جوابى براى اين مشکل از امام زمان (عليه السّلام) دريافت نمائى.

آن مرد متقى وپرهيزگار با قلبى مملو از اميد وايمان واشک روان وخضوع وخشوع به بيابان رفت وتا صبح مشغول مناجات با خدايتعالى وتوسّل به حضرت بقيّة اللّه (عليه السلام) بود ولى با کمال تاسف! چيزى نديد! وجوابى هم نگرفت!.

شب دوّم:

مرد متّقى عارف عالم پرهيزگار ديگرى به صحرا رفت، او هم مانند شخص اول، تا صبح با خضوع وخشوع کامل درخواست جواب مسأله بغرنج انار را نمود وحضرت بقيّة اللّه (عليه السلام) را قسمها داده وخلاصه هر چه کرد جوابى دريافت ننمود!.

او هم ماءيوسانه بسوى مردم برگشت وبانها از نااميدى خود اطلاع داد.

شيعيان فوق العاده مضطرب شدند، تنها يک شب ديگر فرصت دارند، که جواب مساءله را آماده کنند، اگر آنشب هم ماءيوس برگردند وشب بى جواب سپرى گردد!، چه خاک بر سر کنند؟ همه مردم دست به دعا برداشتند وبالاخره جناب محمّد بن عيسى را که از بهترين مردان علم وتقواى آن سامان بود، به بيابان فرستادند.

آن بزرگوار، با سروپاى برهنه، به صحرا رفت، آنشب اتفاقاً شب بسيار تاريکى بود، او در گوشه اى از صحرا نشست ومشغول دعا وتضرع وزارى گرديد، از خدا مى خواست، که آن بليه را، بوسيله حضرت بقيّة الله (عليه السّلام)، از سر شيعيان برطرف کند.

او آنشب خيلى گريه کرد.

او آنشب کوشش کرد که در خود خلوصى غيرقابل وصف ايجاد کند.

او عاشقانه، منتظر فرج بعد از شدت بود.

او منتظر لقاءِ صاحب الزّمان (عليه السّلام) بود، که ناگهان در اواخر شب صدائى شنيد، وقتى خوب گوش داد، متوجّه شد، که شخصى اسم او را مى برد وبه او مى گويد:

محمّد بن عيسى من صاحب الامرم چه مى خواهى؟.

او گفت:

اگر تو صاحب الامرى! طبعاً بايد حاجت مرا بدانى! احتياجى به گفتن نيست!.

فرمود:

بله راست مى گوئى، تو براى بليّه ايکه شيعه دچارش شده در خصوص انار وتهديديکه حاکم شما را کرده، به صحراء آمده اى!.

محمّد بن عيسى مى گويد:

وقتى اين کلام معجزه آسا را! از مولايم شنيدم، متوجّه او شدم وباو عرض کردم، بلى شما مى دانيد چه بر سر ما آورده اند وشما امام مائيد وقدرت داريد، که اين بلا را از ما دور کنيد.

مولايم فرمود:

اى محمّد بن عيسى، در خانه وزير لعنة اللّه درخت اناريست، که وقتى اين درخت، تازه انارهايش درشت مى شد، او از گل قالبى بشکل انار ساخت وآنرا دو نصف کرد وميان آنرا خالى نمود ودر داخل هر يک از آن دو نصف، مطالبى که روى انار نوشته بود، معکوس حک کرده وبه روى انار نارس محکم بست، انار داخل آن قالب درشت شد واثر نوشته در آن باقى ماند!.

حالا فردا صبح که بنزد حاکم مى روى، باو بگو که من جواب مساءله را آورده ام، ولى بکسى نمى گويم، مگر آنکه خودم قبلاً به خانه وزير بروم وجواب را بدهم.

آنوقت داخل منزل وزير مى شوى، طرف دست راست اطاقى است، به حاکم بگو من جواب مساءله را در آن اطاق خواهم گفت.

در اينجا وزير نمى خواهد، بگذارد که تو وارد اطاق بشوى، ولى تو اصرار کن، که وارد اطاق شده ونگذار که وزير تنها وارد اطاق بشود وتا مى توانى کوشش کن که تو اوّل وارد اطاق گردى.

در اطاق، طاقچه اى مى بينى! که کيسه سفيدى! در آن هست! ودر کيسه، قالب گلى مى باشد! آنرا بردار وبه نزد حاکم ببر! وانار را در آن قالب بگذار، تا براى حاکم حقيقت معلوم شود! ضمناً بدان! که علامت ديگرى هم هست! وآن اينست که، بحاکم بگو، معجزه امام ما اينست که! اگر انار را بشکنيد! در آن دانه نمى يابيد! بلکه جز خاکستر! چيز ديگرى در آن نيست، بوزير بگوئيد:

در حضور مردم انار را بشکند وخاکستر داخل آنرا مشاهده کند.

وزير اينکار را خواهد کرد، ولى خاکستر از داخل انار بيرون مى آيد وبه صورت وريش وزير مى نشيند.

جناب محمّد بن عيسى، وقتى اين مطالب را از مولاى خود، حضرت بقيّة اللّه روحى وارواح العالمين له الفداء شنيد، بسيار خوشحال شد وزمين ادب را در مقابل آنحضرت بوسيد وبا خوشحالى به ميان مردم برگشت وبا جمعيّت شيعه اول صبح، نزد حاکم رفت وآنچه حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه باو فرموده بودند، انجام داد.

حاکم سئوال کرد:

امام شما کيست؟! جناب محمّد بن عيسى نام يک يک از ائمه شيعه تا حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) را برد.

حاکم گفت:

دستت را دراز کن! که من با تو بيعت کنم! ومشرّف به مذهب تشيع گردم! بالاخره در اثر اين معجزه واضحه، حاکم مشرّف به مذهب حقّه شيعه شد ودستور داد، وزير را اعدام کنند! واو از شيعيان عذرخواهى کرد ومسلمان واقعى شد.

اين قصّه در بحرين معروف است ودر کتاب نجم الثّاقب نقل شده که همه مردم آنجا آنرا شنيده اند وقبر جناب محمّد بن عيسى در بحرين مورد احترام مردم است.

ملاقات با امام زمان (30)

در تهران مرد پينه دوزى بود بنام سيّد عبد الکريم که من او را کم ديده بودم، نه بخاطر آنکه باو علاقه نداشتم بلکه بخاطر کمى سن لياقت معاشرت با او را در خود نمى ديدم ولى اکثر علماء اهل معنى معتقد بودند که گاهى حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) به مغازه محقر او تشريف مى برند وبا او مى نشينند وهم صحبت مى شوند.

لذا بعضى از آنها به اميد آنکه زمان تشريف فرمائى حضرت ولى عصر (عليه السّلام) را درک کنند، ساعتها در مغازه او مى نشستند وانتظار ملاقات حضرت را مى کشيدند وشايد بعضيها هم بالاخره به خدمتش مشرّف مى شدند.

مرحوم سيّد عبد الکريم اهل دنيا نبود حتّى خانه مسکونى نداشت وتنها راه در آمدش کفّاشى وپينه دوزى بود.

يکى ازتجار محترم بازار تهران، که بسيار مورد وثوق علماءِ بزرگ ومراجع تقليد بود، براى من نقل مى کرد:

که مرحوم سيّد عبد الکريم در منزل يکى از اهالى تهران مستأجر بود با اينکه صاحب خانه زياد رعايت حال او را مى کرد در عين حال وقتى اجاره اش بسر آمده بود، حاضر نشد که دوباره منزل را باو اجاره دهد وباو ده روز مهلت داده که منزل ديگرى براى خود تهيّه کند.

روز دهم در عين اينکه نتوانسته بود، خانه ديگرى اجاره کند منزل راطبق وعده اى که بصاحب خانه داده بود، تخليه کرده ووسائل منزل را کنار کوچه گذاشته بود ونمى دانست که چه بايد بکند؟ در اين بين حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه نزد او مى روند ومى گويند:

ناراحت نباش اجدادمان مصيبتهاى زيادى کشيده اند.

سيّد عبد الکريم مى گويد:

درست است ولى هيچيک از آنها مبتلا به ذلّت اجاره نشينى نشده بودند.

حضرت ولى عصر ارواحنا فداه تبسّمى مى کنند وباين مضمون با مختصر کم وزيادى مى فرمايد:

درست است ما ترتيب کارها را داده ايم، من مى روم پس از چند دقيقه ديگر مساءله حل مى شود آن تاجر تهرانى که قضيّه رانقل مى کرد در اينجا اضافه کرد وگفت:

که شب قبل من حضرت ولى عصر ارواحنا فداه را در خواب ديدم، ايشان بمن فرمودند:

فردا صبح فلان منزل را به نام سيّد عبد الکريم مى خرى ودر فلان ساعت او در فلان کوچه نشسته مى روى وکليد منزل را به او مى دهى.

من از خواب بيدار شدم ساعت 8 صبح بسراغ آن منزل رفت ديدم صاحب آن خانه مى گويد:

چون مقروض بودم ديشب متوسّل بحضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه شدم که اين خانه بفروش برسد، تا من قرضم ر ا بدهم.

من خانه را خريدم وکليدش را گرفتم ووقتى خدمت مرحوم سيّد عبد الکريم رسيدم که هنوز تازه حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه تشريف برده بودند.

خدا آن تاجر محترم که از دنيا رفته ومرحوم سيّد عبد الکريم را رحمت کند.

ملاقات با امام زمان (31)

در کتاب رياض العلماء در احوالات شيخ ابن جونعمانى مى نويسد:

که او از کسانى است که حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه را ديده وحکايتش اين است:

او مى گويد:

خدمت حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) رسيدم عرض کردم، اى مولاى من، براى شما مقامى در نعمانيّه است ومقامى در حلّه، شما چه وقت در نعمانيّه هستيد وچه موقع در حلّه هستيد؟ فرمود:

در شب سه شنبه وروز سه شنبه در نعمانيّه هستم وشب جمعه وروز جمعه در حلّه مى باشم ولى اهل حلّه به آداب مقام من عمل نمى کنند.

واگر کسى به آداب مقام من عمل کند، يعنى دوازده مرتبه بر من وائمه صلوات بفرستد وسلام کند ودو رکعت نماز بخواند ودر نماز با خداى تعالى مناجات کند، خداى تعالى آنچه را که او مى خواهد به او عطا فرمايد.

گفتم:

اى مولاى، من چگونه در نماز با خدا مناجات کنم؟ فرمود بگو:

اللّهمّ قد اخذ التّاديب منّى حتّى مسنى الضّر وانت ارحم الرّاحمين وان کان ما اقترفته من الذّنوب استحقّ به اضعاف اضعاف ما ادبتنى به وانت حليم ذو اناة تعفو عن کثير حتّى يسبق عفوک ورحمتک عذابک.

سه مرتبه اين دعاء را براى من خواند من آن دعاء را حفظ کردم.

مرحوم حاجى نورى مى فرمايد:

نعمانيّه شهرى است از عراق بين بغداد وواسط که ظاهرا عالم کامل شيخ نعمانى صاحب کتاب غيبت نعمانى اهل آن شهر است.

ملاقات با امام زمان (32)

مرحوم علاّمه مجلسى رضوان اللّه تعالى عليه در کتاب بحار الانوار ومرحوم حاجى نورى در نجم الثّاقب نقل کرده اند:

که قصّه ابو راجح حمّامى در حلّه معروف است وجمعى که مورد وثوق اند آن را نقل کرده اند واصل قضيّه اين است:

شيخ زاهد عابد ومحققّ شمس الدّين محمّد بن قارون مى گويد:

در حلّه حاکمى بود که او را مرجان صفير مى گفتند، او مرد ناصبى، مخالف شيعه بود.

روزى بعضى از مغرضين به او گفتند، که ابو راجح (که شيعه بود) دائما بعضى از صحابه را لعن مى کند.

مرجان دستور داد تا او را حاضر کنند وقتى او حاضر شد دستور داد او را بزنند.

مأمورين به قدرى او را زدند، که نزديک به هلاکت رسيد، تمام بدن او را مجروح کردند وآنقدر با چوب وتازيانه به صورتش زدند که دندانهاى او ريخت وزبان او را بيرون آوردند وبه سيمهاى آهنى آن را بستند وبينى او را سوراخ کردند وريسمانى از مو داخل سوراخ بينى او کردند وسر آن ريسمان را به دست مأمورين دادند تا او را در کوچه هاى حلّه بگردانند وخلاصه به قدرى او را اذيّت کردند، که به زمين افتاد ومشرف به هلاکت بود، خبر وضع او را به حاکم (مرجان) دادند آن ظالم دستور داد که او را بکشند.

حاضرين گفتند:

او پيرمرد است وبه قدرى مجروح شده که خود به خود همين امشب خواهد مرد وآنها زياد اصرار کردند، که او را نکشد.

فرزندانش جسد مجروح وبى هوش ابوراجح را به منزل بردند وترديدى نداشتند که در همان شب خواهد مرد.

ولى صبح وقتى که مردم به نزد او رفتند ديدند او ايستاده ومشغول نماز است، بدنش سالم وداندانهايش که ريخته بود دوباره درآمده ودندانهاى سالم دارد واثرى از جراحتهائى که روز قبل بر او وارد شده ديده نمى شود.

مردم تعجب کردند، از او پرسيدند چه شد که آن همه جراحت از بدن تو برطرف شد.

گفت:

من در نيمه هاى شب، به حالى افتاده بودم، که مرگ را در يک قدمى خود مى ديدم، در دل از خدا طلب دادرسى واستغاثه کردم، از مولايم حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه کمک خواستم، اطاق تاريک بود ناگهان ديدم، اطاق پر از نور شد حضرت ولى عصر (عجل اللّه تعالى فرجه) را ديدم، که به اطاق من آمدند ودست مبارک خود را به روى من کشيدند وفرمودند از منزل بيرون برو وبراى مخارج عيالت کارى کن، که خدا تو را عافيت عنايت فرموده است.

وحالا مى بينيد، که من به حمد اللّه صحيح وسالم شده ام.

شيخ شمس الدّين محمّد بن قارون راوى اين قضيّه مى گفت:

به خدا قسم من دائما با ابو راجح در تماس بودم وهميشه به حمّام او مى رفتم او مردى لاغر وزردرنگ وبدصورت وکوسه اى بود.

آن روز صبح با آن جمعى که به خانه او رفتند، من هم بودم او را به قدرى سرحال وچاق وخوش صورت وريش او بلند وصورت او سرخ ديدم، که فوق العاده تعجب کردم.

حتّى اوّل او را نشناختم عينا مثل اينکه با يک جوان بيست ساله روبرو شده ام! وعجيب تر آنکه در همان قيافه، يعنى:

مثل يک جوان بيست ساله سرحال وشاداب، تا آخر عمر بود وتغيير نکرد.

وقتى قصّه او بين مردم پخش شد حاکم او را خواست ووقتى ديد که روز گذشته او را با آن حال ديده وامروز علاوه بر آنکه اثرى از آن جراحت در وجودش نيست، بلکه در سيماى يک جوان سرحال آمده وحتى دندانهايش روئيده است فوق العاده ترسيد واز آن به بعد حتّى در کاخش که مى نشست پشت به مقام حضرت ولى عصر (عليه السّلام) که در حلّه بود نمى کرد وبه شيعيان واهل حلّه محبّت ونيکى مى نمود وپس از مدت کوتاهى مورد غضب واقع شد وبه درک واصل گرديد.

ملاقات با امام زمان (33)

مرحوم حاجى نورى در کتاب نجم الثّاقب از محى الدّين اربلى نقل مى کند که او مى گفت:

من نزد پدرم نشسته بودم، شخصى که نزد او بود چرت مى زد تا آنکه عمّامه از سرش افتاد، ديدم در سرش علامت ضربت هاى شمشير است.

پدرم از او سؤال کرد، که اينها چيست؟ گفت:

اينها ضربتهائى است که در جنگ صفّين بر سرم وارد شده.

پدرم گفت:

جنگ صفّين در زمان حضرت امير المؤمنين (عليه السّلام) واقع شده وخيلى با زمان ما فاصله دارد وتو که در آن زمان نبوده اى! گفت:

چند سال قبل من به طرف مصر مى رفتم، در بين راه مردى از قبيله غره با من رفيق شد وهمانطور که مى رفتيم سخن از هر جا به پيش مى آمد وبا هم حرف مى زديم.

تا آنکه از تاريخ جنگ صفّين سخن به ميان آمد!! او گفت:

اگر من در جنگ صفّين مى بودم، شمشيرم را از خون على (عليه السّلام) ويارانش سير آب مى کردم!! من هم گفتم:

اگر من هم در آن روز مى بودم، شمشيرم را از خون معاويه ويارانش سير آب مى کردم والا ن من وتو اصحاب على (عليه السّلام) ومعاويه ايم، بيا با هم جنگ کنيم.

خلاصه شمشيرها را کشيديم وجراحتهاى زيادى بر يکديگر وارد کرديم.

تا آنکه من از شدت جراحت، بى هوش روى زمين افتادم.

ناگهان ديدم، مردى با سرنيزه اش مرا بيدار مى کند.

چشمم را که باز کردم، ديدم مردى است سوار اسب، از اسب پياده شد دو دست مبارک را بر جراحتهاى من ماليد فورا تمام زخمهاى من خوب شد وفرمود اينجا باش، وبعد غائب شد.

چند لحظه بيشتر نگذشت که ديدم، برگشته وسر آن رفيق من که طرفدار معاويه بود، به يک دست گرفته ومهار اسب او را به دست ديگر دارد ومى آيد.

وبه من فرمود:

اين سر دشمن تو است.

تو ما را يارى کردى! ما هم به کمک تو آمديم! وخدا، هر که او را يارى کند يارى مى نمايد.

من گفتم:

شما کيستيد؟ فرمود:

من حجة بن الحسن صاحب الزّمانم وبه من فرمود:

هر که سؤال کرد که اين آثار زخم در سرت چيست بگو اين ضربت صفّين است.

ملاقات با امام زمان (34)

اين قضيّه هم در کتاب مفاتيح الجنان نقل شده وبه دلائل قبل که در قضيّه حاج على بغدادى ذکر شده ما آن را در اين کتاب نقل مى کنيم.

حاجى نورى مى گويد:

جناب مستطاب تقى صالح، سيّد احمد بن سيّد هاشم بن سيّد حسن موسوى رشتى، تاجر ساکن رشت، ايده اللّه تعالى (پس از مطالبى که نقلش؟ زياد مفيد نيست مى گويد) سيّد رشتى برايم نقل کرد وگفت:

در سال هزار ودويست وهشتاد به قصد حج از رشت به تبريز آمدم ودر منزل حاج صفر على تاجر تبريزى معروف وارد شدم وچون قافله اى براى رفتن به مکّه نبود متحيّر بودم که چه بايد بکنم تا آنکه حاجى جبّار جلودار سدهى اصفهانى قصد رفتن به طرابوزن را داشت، من هم از او مالى کرايه کردم وبا او رفتم در منزل اوّل سه نفر ديگر هم به نام حاج ملاّ محمّد باقر تبريزى وحاج سيّد حسين تاجر تبريزى وحاج على به من ملحق شدند وهمه با هم روانه راه شديم، تا رسيديم به ارض روم واز آنجا عازم طرابوزن شديم.

در يکى از منازل بين راه، حاج جبّار جلودار نزد ما آمد وگفت:

اين منزل که در پيش داريم بسيار مخوف است، لطفا قدرى زودتر حرکت کنيد تا بتوانيم، همراه قافله باشيم (البتّه در سائر منزلها غالبا ما از قافله فاصله داشتيم). ما فورا حرکت کرديم وحدود دو ساعت ونيم ويا سه ساعت به صبح با قافله حرکت کرديم، حدود نيم فرسخ که از منزل دور شديم، برف تندى باريدن گرفت، هوا تاريک شد، رفقا سرشان را پوشانده بودند وبا سرعت مى رفتند، من هرچه کردم که خودم را به آنها برسانم ممکن نشد، تا آنکه آنها رفتند ومن تنها ماندم، از اسب پياده شدم ودر کنار راه نشستم وفوق العاده ناراحت ومضطرب بودم، چون حدود ششصد تومان براى مخارج همراهم بود، بالاخره فکرم، به اينجا رسيد که تا صبح همينجا بمانم وچون هنوز تازه از شهر بيرون آمده بوديم، مى توانم به جائى که از آنجا حرکت کرده ام برگردم وچند محافظ بردارم وخودم را به قافله برسانم. ناگهان همان گونه که در اين افکار بودم، در مقابل خود آن طرف جادّه باغى ديدم ودر آن باغ باغبانى به نظرم رسيد که بيلى در دست داشت وبه درختها مى زد که برف آنها بريزد، باغبان نزد من آمد وبا فاصله کمى ايستاد وبا زبان فارسى گفت:

تو که هستى؟ گفتم:

رفقا رفته اند ومن مانده ام وراه را نمى دانم.

گفت:

نافله بخوان تا راه را پيدا کنى! من مشغول نافله شب شدم پس از پايان تهجّدم، باز آمد وگفت:

نرفتى؟ گفتم:

واللّه راه را نمى دانم.

فرمود:

زيارت جامعه بخوان! من با آنکه زيارت جامعه را حفظ نبودم وهنوز هم حفظ نيستم، آنجا مشغول زيارت جامعه شدم وتمام آن را بدون غلط از حفظ خواندم.

باز آمد وگفت:

هنوز نرفتى! واينجا هستى من بى اختيار گريه ام گرفت، گفتم بله هنوز هستم راه را بلد نيستم، که بروم.

فرمود:

زيارت عاشورا بخوان! من برخاستم وايستادم وزيارت عاشورا را با آنکه حفظ نبودم وتا به حال هم حفظ نيستم،از اوّل تا به آخر با صد لعن وصد سلام ودعاء علقمه خواندم.

پس از آنکه تمام کردم، باز آمد وفرمود:

نرفتى هستى!؟.

گفتم:

تا صبح اينجا هستم.

فرمود من الا ن تو را به قافله مى رسانم، سوار الاغى شد وبيلش را به روى دوشش گذاشت وفرمود:

رديف من بر الاغ سوار شو، من سوار شدم ومهار اسبم را کشيدم اسب نيامد واز جا حرکت نکرد.

فرمود:

مهار اسب را به من بده به او دادم بيل را به دوش چپ گذاشت ومهار اسب را گرفت وبه راه افتاد، اسب فورا حرکت کرد، در بين راه دست روى زانوى من گذاشت وفرمود:

شما چرا نافله (شب) نمى خوانيد؟ نافله نافله نافله (اين جمله را سه بار براى تاءکيد واهميّت آن تکرار کرد) باز فرمود:

شما چرا زيارت عاشورا نمى خوانيد؟ عاشورا عاشورا عاشورا وبعد فرمود:

شما چرا زيارت جامعه نمى خوانيد؟ جامعه جامعه جامعه وبا اين تکرار به اين سه موضوع، تاءکيد زيادى فرمود، او راه را دائره وار مى رفت، يک مرتبه برگشت وفرمود:

آنها رفقاى شما هستند، ديدم آنها لب جوى آبى پائين آمده اند ومشغول وضو براى نماز صبح هستند، من از الاغ پياده شدم، که سوار اسب شوم وخود را به آنها برسانم ولى نتوانستم به اسب سوار شوم آن آقا از الاغ پياده شد ومرا سوار اسب کرد وسر اسب را به طرف هم سفرانم برگرداند، در آن حال به فکر افتادم که اين شخص که بود؟ که اولاً فارسى حرف مى زد! با آنکه در آن حدود فارسى زبان نيست! وهمه ترکند ومذهبى جز مسيحى در آنجا نيست، اين مرد به من دستور نافله وزيارت عاشورا وزيارت جامعه مى داد، مرا پس از آن همه معطّلى که در آنجا داشتم به اين سرعت به رفقايم رساند؟! وبالاخره متوجّه شدم که او حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه است ولى وقتى به عقب سر خود نگاه کردم، احدى را نديدم واز او اثرى نبود.