ملاقات با امام زمان

سيد حسن ابطحى

- ۶ -


ملاقات با امام زمان (16)

مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ محمّد تقى بافقى رحمة اللّه به قدرى در ارتباط با حضرت ولى عصر (عليه السّلام) قوى بود ودر اين جهت ايمانش کامل بود که هر زمان حاجتى داشت فورا به مسجد جمکران مشرّف مى شد وحوائجش را از امام زمان (عليه السّلام) مى گرفت صاحب کتاب گنجينه دانشمندان از قول يکى از علماء حوزه علميّه قم نقل مى کند که:

حضرت آية اللّه حاج سيّد محمّد رضاى گلپايگانى فرمودند که:

در عصر آية اللّه آقاى حاج شيخ عبد الکريم حائرى چهارصدنفر طلبه در حوزه قم جمع شده بودند، آنها متحدا از مرحوم حاج شيخ محمّد تقى بافقى که مقسّم شهريّه مرحوم حاج شيخ عبد الکريم حائرى بود عباى زمستانى خواستند آقاى بافقى به مرحوم حاج شيخ عبد الکريم جريان را مى گويد:

حاج شيخ عبد الکريم مى فرمايد:

چهارصد عبا را از کجا بياوريم؟! آقاى بافقى مى گويد:

از حضرت ولى عصر ارواحنا فداه مى گيريم.

حاج شيخ عبد الکريم مى فرمايد:

من راهى ندارم که از آن حضرت بگيرم.

آقاى بافقى مى گويد:

من انشاء اللّه از آن حضرت مى گيرم.

شب جمعه اى آقاى بافقى به مسجد جمکران رفت وخدمت حضرت رسيد وروز جمعه، به مرحوم حاج شيخ عبد الکريم گفت، حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) وعده فرمودند فردا روز شنبه چهار صد عبا مرحمت بفرمايند.

روز شنبه ديدم يکى از تجار چهارصد عبا آورد وبين طلاّب تقسيم کرد.

ملاقات با امام زمان (17)

حضرت حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ مهدى معزّى فرمودند:

مرحوم حاج شيخ مرتضى زاهد که از پاکان علماء تهران بود فرمود:

مرحوم سيّد عبد الکريم محمودى شبهاى جمعه به خدمت حضرت ولى عصر (عليه السّلام) مى رسيد.

او مى گفت:

شب جمعه اى در صحن مطهر حضرت عبد العظيم (در شهر رى) خدمت حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه رسيدم، به من فرمودند:

سيّد کريم بيا با هم به زيارت جدم حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) برويم.

گفتم:

در خدمتم چند قدمى در خدمت آن حضرت برداشتم ديدم به در صحن حضرت رضا (عليه السّلام) رسيده ام من با آن حضرت زيارت کردم وباز به همان نحو برگشتيم وبه تهران آمديم.

باز حضرت ولى عصر (عليه السّلام) فرمودند بيا با هم به زيارت قبر حاج سيد على مفسّر برويم، (اين قبر در صحن امام زاده عبد اللّه است) وقتى در خدمتشان به آنجا رفتيم ديدم روح آن مرحوم کنار قبرش ايستاده واظهار ارادت به آن حضرت مى کند. بعد سيّد على به من گفت:

سيّد کريم به حاج شيخ مرتضى زاهد سلام مرا برسان وبگو چرا حق رفاقت ودوستى را رعايت نمى کنى وبه ديدن ما نمى آئى وما را فراموش کرده اى؟ حضرت ولى عصر (عليه السّلام) به سيّد على فرمودند:

حاج شيخ مرتضى گرفتار ومعذور است من به جاى او خواهم آمد.

ملاقات با امام زمان (18)

يکى از بزرگان مراجع شيعه مرحوم آية اللّه العظمى آقاى سيّد ابو الحسن اصفهانى است.

او يکى از مراجع اعلاى دينى وزعيم اعظم وفقيه مؤ يّد وزمامدار تشيّع، از آيات ومراجعى که بى واسطه به فيض ملاقات حضرت صاحب الامر ارواحنافداه مشرّف گشته ومورد تاءئيدات غيبى بوده اند ودر طول تاريخ غيبت کبراى امام عصر (عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف) کمتر مرجعى وزعيمى به کياست وفراست وسعه صدر وبخشندگى وماءثّر آثار وخدمات آن بزرگوار وکرامات باهرات وسجاياى گرانمايه وسخاوتها واحسان هاى عجيبه واخلاق نيکويش بوده است.

يکى از کرامتهاى امام عصر ارواحنا فداه، به اين نايب بزرگوار وزعيم امّت توقيع شريفى است که براى آن بزرگوار، صادر مى کنند ومى فرستند وبدين ترتيب ايشان را تحت عنايات خاصّه خويش قرار مى دهند وبه الطاف وعناياتشان مى نوازند.

توقيعى که حضرتش ارسال مى دارند، توسط مرحوم ثقة الاسلام والمسلمين، زين العلماء الصّالحين حاج شيخ محمّد کوفى شوشترى در نامه اى واصل مى شود که متن مبارک آن نامه عبارت از اين است:

قل له:

ارخص نفسک واجعل مجلسک فى الدّهليز واقض حوائج النّاس نحن ننصرک.

يعنى (به او بگو:

خودت را براى مردم ارزان کن، ودر دسترس همه قرار بده، محل نشستنت را دهليز خانه ات انتخاب کن تا مردم سريع وآسان با تو ارتباط داشته باشند، حاجتهاى مردم را برآور ما ياريت مى کنيم).

ملاقات با امام زمان (19)

اين قضيّه را در کتاب پرواز روح نقل کرده ام ولى چون در اينجا هم مناسب است باز نقل مى کنم:

در سال 1332 شمسى هجرى که به کوفه رفته بوديم، شخصى در آنجا بود به نام آقاى حاج شيخ محمّد کوفى که مى گفتند او مکرر خدمت حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه رسيده است.

قصه اى را که براى ما نقل فرمود اين بود:

مى فرمود:

در آن زمان که هنوز ماشين در راه عراق وحجاز رفت وآمد نمى کرد، من با شتر به مکّه مشرّف شدم ودر مراجعت از قافله عقب ماندم وراه را گم کردم وکم کم به محلّى که باتلاق بود، رسيدم پاهاى شتر در آن باتلاق فرو رفت، من هم نمى توانستم از شتر پياده شوم وشترم هم نزديک بود بميرد. ناگهان از دل فرياد زدم:

يا اَبا صالِحَ الْمَهْدى اَدْرِکْنى واين جمله را چند مرتبه تکرار کردم. ديدم اسب سواى به طرف من مى آيد واو در باتلاق فرو نمى رود، او به در گوش؟ شترم جملاتى گفت که آخرين کلمه اش را شنيدم:

حَتّى الْب ابْ (يعنى تا دم در) شترم حرکت کرد وپاهاى خود را از باتلاق بيرون کشيد وبه طرف کوفه به سرعت حرکت کرد.

من رويم را به طرف آن آقا کردم وگفتم:

مَنْ اَنْتَ (تو که هستى؟).

فرمود:

اَنَا الْمَهْدى (من حضرت مهدى (عليه السّلام) هستم).

گفتم:

ديگر کجا خدمتتان برسم؟ فرمود:

مَتى تُريد؟ هر جا وهر وقت تو بخواهى.

ديگر شترم مرا از او دور کرد وخودش را به دروازه کوفه رساند وافتاد، من در گوش او کلمه حَتَّى الْب ابْ را تکرار کردم، او از جا برخاست وتا در منزل مرا برد، اين دفعه که به زمين افتاد فورا مرد.

آقاى حاج شيخ محمّد کوفى به قدرى پاک وباتقوى بود که انسان احتمال نمى داد، حتّى يک جمله را خلاف بگويد، سپس اضافه کرد وگفت:

من پس از آن قضيّه بيست وپنج مرتبه ديگر به محضر حضرت بقيّة اللّه ارواحنافداه رسيده ام که وقتى بعضى از آنها را براى مرحوم حاج ملاّ آقاجان نقل کرده بود ايشان به من فرمودند، بعضى از آنها مکاشفه است وچون اين مرد بسيار پاک است گمان مى کند که در ظاهر خدمت حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) رسيده است.

ملاقات با امام زمان (20)

مرحوم شيخ ورّام در کتاب تنبيه الخاطر ونزهة النّاظر مى گويد:

على بن جعفر المدائنى علوى نقل کرده وگفته که:

در کوفه پيرمرد قدکوتاهى که معروف به زهد وعبادت وپاکدامنى بود زندگى مى کرد روزى من در مجلس پدرم بودم که آن پيرمرد قضيّه اى را براى پدرم مى گفت وآن قضيّه اين است که گفت:

شبى در مسجد جعفى که مسجد قديمى در پشت کوفه است بودم نيمه هاى شب تنها مشغول عبادت بودم که سه نفر وارد مسجد شدند وقتى به وسط مسجد رسيدند، يکى از آنها نشست ودست به زمين کشيد، ناگهان آب زيادى مانند چشمه از زمين جوشيد، سپس وضو گرفت وبه آن دو نفر دستور داد که وضو بگيرند، آنها هم وضو گرفتند، آن شخص جلو ايستاد واين دو نفر به او اقتداء کردند، من هم اقتداء کردم وبا آنها نماز خوانده ام، وقتى که نماز را سلام داد ومن از اينکه از زمين خشک آب خارج کرده بود تعجب کرده بودم از آن فردى که طرف راست من نشسته بود، پرسيدم:

اين آقا کيست؟ به من گفت:

اين آقا صاحب الامر امام زمان (عليه السّلام) فرزند امام حسن عسکرى (عليه السّلام) است، خدمتش رفتم سلام کردم ودستش؟ را بوسيدم وعرض کردم اى پسر پيغمبر (صلى اللّه عليه وآله) نظر مبارکتان درباره شريف عمر بن حمزه که يکى از سادات است چيست؟ آيا او برحق است؟ فرمود:

او الان بر حق نيست ولى هدايت مى شود او نمى ميرد تا آنکه مرا مى بيند.

على بن جعفر مدائنى مى گويد:

من اين قضيّه را کتمان مى کردم مدت طولانى از اين جريان گذشت وشريف عمره بن حمزه فوت شد وندانستم که آيا او بالاخره خدمت حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) رسيد يا خير.

روزى به آن پيرمرد زاهدى که قضيّه را براى پدرم نقل مى کرد رسيدم ومثل کسى که منکر است به او گفتم، مگر شما نگفتيد، که شريف عمر نمى ميرد مگر آنکه خدمت حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) مى رسد؟ به من گفت تو از کجا دانستى که او خدمت حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) نرسيده است؟ من بعدها در مجلسى به فرزند شريف عمر بن حمزه که معروف به شريف ابوالمناقب بود برخوردم، گفت:

وقتى پدرم مريض بود، شبى من خدمتش؟ بودم به کلى قوايش تحليل رفته بود وحتّى جوهره صوتش شنيده نمى شد.

اواخر شب با آنکه من تمام درها را بسته بودم، ناگهان ديدم شخصى وارد منزل شد که از هيبت او من جرات نکردم از ورودش سؤال کنم، پهلوى پدرم نشست وبا او آرام آرام صحبت مى کرد، پدرم مرتب اشک مى ريخت سپس برخاست ورفت. وقى از چشم ما ناپديد شد، پدرم گفت:

مرا بنشانيد، ما او را نشانيدم چشمهايش را باز کرد وگفت:

اين مردى که پهلوى من نشسته بود کجا رفت؟ گفتيم از همان راهى که آمده بود بيرون رفت، گفت:

عقبش برويد او را برگردانيد، ما ديديم درها مثل قبل بسته است واثرى از او نيست، برگشتيم نزد پدر وجريان را براى او گفتيم.

گفت:

اين آقا حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) بود، سپس باز کسالتش؟ سنگين شد وبى هوش گرديد وپس از چند روز از دنيا رفت.

ملاقات با امام زمان (21)

از مرد موثّقى به نام حاج آقاى حيدرى در مشهد شنيدم ولى چون در آن زمان قضيّه را خود يادداشت نکرده بودم وحضرت حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ محمّد رازى در کتاب آثار الحجه ص 80 از همان مرد مورد وثوق شنيده ونوشته اند من عين آن حکايت را با مختصرى کم وزياد که از حافظه خودم هم استمداد کرده ام، از آن کتاب نقل مى کنم.

آقاى حاج ميرزا على حيدرى فرمودند:

من در تهران اين قضيّه را از حجّة الاسلام والمسلمين جناب آقاى حاج شيخ اسحق رشتى فرزند مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ حبيب اللّه رشتى شنيده بودم وسپس در سفرى که به شام براى زيارت حضرت زينب (سلام اللّه عليها) رفته بودم وبه محضر مرحوم آية اللته آقاى حاج سيّد محسن جبل عاملى رسيدم خود ايشان نقل کردند، که در زمان حکومت شريف على بر سرزمين حجاز به مکّه مکرّمه رفتم وقبلاً متوجّه شده بودم که در اعمال حج خدمت حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه خواهم رسيد ولذا در اعمال حج آن سال زياد به فکر آن حضرت بودم ولى موفّق به زيارت آن حضرت نشدم.

تصميم گرفتم که به وطن برگردم ولى متوجّه شدم که راه بين مکّه ولبنان بسيار دور است وبهتر اين است که در مکّه بمانم شايد سال ديگر موفّق به زيارت آن حضرت گردم، لذا آنجا ماندم ولى در سال بعد وبعدتر تا پنج ويا هفت سال موفّق به زيارت آن حضرت نشدم.

(ترديد بين پنج سال وهفت سال از جناب آقاى حاجى حيدرى بود) در اين بين با حاکم مکّه (شريف على) آشنائى پيدا کردم وبا او گاهى رفت آمد مى نمودم او از شرفا وسادات مکّه بود مذهبش زيدى بود، يعنى:

چهار امامى بود واين اواخر خيلى با من گرم بود.

در آخرين سالى که اعمال حج را انجام دادم وديدم باز هم مثل آنکه نمى خواهم موفّق به زيارت آن حضرت شوم براى رفع ناراحتّى ونگرانى خودم به يکى از کوه هاى اطراف مکّه بالا رفتم، وقتى بالاى کوه رسيدم آن طرف کوه چمن زارى بود که هرگز مثل آن را نديده بودم با خود فکر کردم چرا در اين چند سال که در مکّه بوده ام براى گردش به اينجا نيامده ام؟! وقتى از بالاى کوه به ميان آن چمن زار رسيدم، ديدم وسط آن خيمه اى برپا است ودر ميان خيمه جمعى نشسته اند ويک نفر که آثار بزرگى وعلم از سيمايش ظاهر است در وسط خيمه نشسته، مثل اينکه او براى آن جمع درس مى گويد وآنچه من از سخنان آن آقا شنيدم اين بود که فرمود:

باولاد وذرارى جدّه ما حضرت زهراء سلام اللّه عليها در موقع مردن ايمان وولايت تلقين مى شود وهيچ يک از آنها بدون مذهب حقّه وايمان کامل از دنيا نمى رود. در اين بين شخصى از طرف مکّه آمد وبه آن آقا گفت:

شريف محتضر است تشريف بياوريد! من با شنيدن اين جمله حرکت کردم وبه طرف مکّه رفتم ويک سره به قصر ملک وارد شدم ديدم، او در حال احتضار است، علما وقضات اهل سنّت اطرافش نشسته اند واو را به مذهب اهل سنّت تلقين مى کنند امّا او به هيچ وجه حرفى نمى زند وفرزندش کنار بسترش نشسته ومتأثر است.

ناگهان ديدم! همان آقائى که در خيمه درس مى فرمود، از در وارد شد وبالاى سر شريف نشست ولى معلوم بود که تنها من او را مى بينم زيرا من به او نگاه مى کردم ولى ديگران از او غافل بودند، امّا در من هم تصرف شده بود که نمى توانستم سلام کنم ويا از جا حرکت کنم او رو به شريف کرد وفرمود:

قل اشهد ان لا اله الاّ اللّه شريف گفت:

اشهد ان لا اله الاّ اللّه او فرمود:

قل اشهد انَّ محمّدا رسول اللّه شريف گفت:

اشهد انَّ محمّدا رسول اللّه او فرمود:

قل اشهد انَّ عليا حجّة اللّه شريف گفت:

اشهد انَّ عليا حجّة اللّه او به همين منوال يک يک از ائمّه اطهار (عليهم السّلام) را نام برد وبه شريف، اقرار به آنها را تلقين کرد، شريف على هم مرتّب جواب مى داد واقرار مى نمود تا آنکه به نام مقدّس حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه رسيد، آن آقا فرمود:

يا شريف قل اشهد انَّک حجة اللّه، (يعنى:

اى شريف بگو شهادت مى دهم که تو حجّت خدائى) شريف هم گفت:

شهادت مى دهم که تو حجّت خدائى.

اينجا من فهميدم که دو مرتبه است موفّق به زيارت حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) مى شوم، ولى متأسّفانه آن چنان قدرت از من گرفته شده بود که نمى توانستم با او حرف بزنم ويا عرض ارادت کنم.

مرحوم آية اللّه آقاى سيّد محسن جبل عاملى در سال 1371 قمرى در شام از دنيا رفت ودر راه رو صحن حضرت زينب (عليها السّلام) مدفون گرديد.

ملاقات با امام زمان (22)

عالم جليل وفقيه عالى مقام سيّد حسن بن حمزه که از علماء بزرگ شيعه است وبا شش پشت به حضرت سيّد الشّهداء (عليه السّلام) مى رسند نقل مى کنند.

مرد صالحى از شيعيان گفت من در يکى از سالها به قصد زيارت بيت اللّه واعمال حج از منزلم بيرون رفتم واتفاقا آن سال گرما وامراض مسرى زياد شده بود.

در راه از قافله با غفلتى که کرده بودم عقب افتادم، کم کم از کثرت تشنگى در آن بيابان گرم بى حال روى زمين افتادم ونزديک به هلاکت بودم، که صداى شيه اسبى به گوشم رسيد.

وقتى چشمم را باز کردم جوان خوش رو وخوشبوئى را سوار بر اسب ديدم که بالاى سرم ايستاده وظرف آبى در دست داشت، از اسب پياده شد وآن آب را به من داد، آن آب به قدرى سرد وشيرين بود که من تا به حال مثل آن آب را نخورده ام از آن آقا سؤال کردم:

تو که هستى که اين لطف ومرحمت را به من نمودى؟! گفت:

من حجت خدا بر بندگان خدايم، من بقيّة اللّه در زمينم، من آن کسى هستم که زمين را از عدل وداد پر خواهم کرد بعد از آنکه پر از ظلم وجور شده باشد.

من فرزند حسن بن على بن محمّد بن على بن موسى بن جعفربن محمّد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالبم (عليهم السّلام).

وقتى او را شناختم به من فرمود، چشمهايت را روى هم بگذار، من دستور را عمل کردم وچشمهايم را روى هم گذاشتم پس از چند لحظه به من فرمود، چشمت را باز کن، باز کردم خود را در کنار قافله ديدم در اين موقع آن حضرت از نظرم غائب شد.

حاجى نورى در کتاب نجم الثاقب پس از نقل اين قضيّه فرموده:

که حسن بن حمزه از اجلّه فقهاء طائفه اماميّه است واز جمله تصانيف او کتاب غيبت است.

وشيخ طوسى مى گويد:

که سيّد حسن بن حمزه، فاضل اديب، عارف فقيه، زاهد ورع، صاحب محاسن بسيار بوده است.

ملاقات با امام زمان (23)

باقى بن عطوه علوى که از سادات حسينى بوده ومورد اعتماد على بن عيسى اربلى مى باشد نقل کرده که گفت:

پدرم زيدى مذهب بود واو به مرضى مبتلاء بود که به هيچ وجه اطبّاء نمى توانستند او را معالجه کنند واز من وچند پسر ديگرش که همه شيعه ودوازده امامى بوديم ناراحت بود ودوست نداشت که ما در غير مذهب خودش باشيم وگاهى که ما براى او استدلال حقانيت مذهب تشيّع را مى نموديم وبه او مى گفتيم که حضرت بقيّة اللّه (عجل اللّه تعالى له الفرج) زنده است مى گفت:

اگر راست مى گوئيد! بگوئيد او بيايد ومرا شفاء بدهد تا من باور کنم ومعتقد به مذهب شما بشوم ومکرّر مى گفت:

من شما را تصديق نمى کنم وبه مذهب شما قائل نمى شوم مگر آنکه صاحب شما، امام زمان شما، حضرت مهدى شما بيايد ومرا از اين مرض نجات بدهد!! تا آنکه يک شب بعد از نماز عشاء که ما همه يکجا جمع بوديم وپدرم در اطاق خودش بسترى بود شنيديم که صدا مى زند ومى گويد بيائيد بشتابيد عجله کنيد که آقاى شما اينجاست!! ما خود را با عجله نزد او رسانديم، کسى را نديديم ولى او به طرف در اطاق نگاه مى کرد ومى گفت پى او بدويد وبه خدمت مولاى خود برسيد، زيرا همين لحظه او از نزد من از اين اطاق بيرون رفت ما به دستور او از در اطاق بيرون رفتيم وهرچه اين طرف وآن طرف دويديم، کسى را نديديم به نزد پدر برگشتيم واز او سؤال کرديم که چه بود وچه شد او مى گريست ومى گفت شخصى نزد من آمد وگفت:

يا عطوه.

گفتم:

شما که هستى؟! فرمود:

من صاحب پسران تو امام زمان پسران تو هستم آمده ام تو را شفاء بدهم، بعد از آن دست دراز کرد ودر جاى مرض گذاشت وبه کلّى مرا از آن کسالت نجات داد ومن سلامتى کامل خود را دريافتم وآثارى از آن کسالت در من نيست ولذا متوجّه شدم که او امام زمان حضرت حجّة بن الحسن (عليه السّلام) است وبه همين جهت شما را صدا زدم که او را زيارت کنيد! که متاءسّفانه به مجرّدى که شما آمديد آن حضرت از در اطاق بيرون رفت.

مرحوم حاجى نورى در نجم الثّاقب مى نويسد که:

على بن عيسى اربلى مى گويد:

من قضيّه عطوه را از غير پسرانش مکرّر سؤال کردم آنها مى گفتند که ما او را قبلاً با کسالتش در مذهب زيدى ديده بوديم وبعد از شفا او را با داشتن مذهب شيعه اثنى عشرى نيز ديده ايم.

وضمنا در اينجا على بن عيسى اربلى مى گويد که در بين راه مدينه به مکّه مردم زياد خدمت حضرت ولى عصر ارواحنا فداه رسيده اند.

ملاقات با امام زمان (24)

از جمله کسانى که به فيض ملاقات حضرت صاحب الامر ارواحنا فداه نائل آمده وپاسخ اشکالات علميش را از آن وجود مقدّس دريافت کرده است، عالم بزرگوار مقدّس اردبيلى (متوفّى 993) رضوان اللّه تعالى عليه است. رادمرد بزرگى که در تقوى وعبادت به مقامى رسيده بود که هر که را بخواهند در قدس وتقوى مثال بزنند به او تشبيهش مى کنند.

مشهور است که گاهى در بعض مسائل دشوارى که برايش پيش مى آمده واز حلّ آن عاجز مى گشته. خود را به کنار ضريح مقدّس حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) مى رسانيده واز آن حضرت سؤال مى نموده وآن حضرت نيز پاسخش را مى دادند.

شگفتا! از چنين يقينى در دين، نسبت به امامت وچنان رتبه اى در تقوى وزهادت:

يکى از شاگردان خاصّ آن مرحوم که از دانشمندان زمان خويش بوده وبر اسرار زندگى استاد نيز واقف گرديده مى گويد:

يکى از شبها که در صحن مطهّر حضرت امير المؤمنين على (عليه السّلام) در حالى که شب از نيمه گذشته بود وخسته از مطالعات علمى قدم مى زدم:

ناگهان در آن فضاى نورانى، شبحى را ديدم که به سوى حرم شريف روان است، در حالى که همه درهاى حرم مطهّر قفل بودند، با کنجکاوى او را تعقيب کردم، ديدم که او چون به در حرم نزديک شد قفلها باز شدند ودر حرم گشوده گشت. او به هر درى که دست مى گذارد، باز مى شد. تا اينکه با کمال وقار وسنگينى کنار حرم مطهّر حضرت امير (عليه السّلام) ايستاد وسلام نمود. من جواب سلام او را شنيدم وسپس با همان صاحب صدا شروع به صحبت کرد. هنوز از آن گفتگو چيزى نگذشته بود که آن مرد خارج شد واز شهر بيرون رفت وبه سوى مسجد کوفه سرازير شد من نيز به لحاظ کنجکاوى او را تعقيب کردم او آنجا در مسجد داخل محراب گرديد وبه سوى شهر مراجعت نمود. نزديک دروازه نجف که رسيد تازه سپيده صبح دميده بود وخفتگان آرام آرام سر از بستر برمى داشتند وآماده نيايش صبحگاهى مى شدند. ناگهان در طول راه مرا عطسه اى گرفت که نتوانستم جلوى آن را بگيرم وآن مرد متوجّه من شد وبرگشت چون به چهره اش نگريستم، ديدم استادم آية اللّه مرحوم مقدّس اردبيلى است.

پس از سلام وانجام مراحل ادب به ايشان عرض کردم که:

من در طول شب از لحظه ورود به حرم مطهّر تاکنون همراه شما بوده ام لطفا بفرمائيد که در حرم مطهر ودر محراب مسجد کوفه با چه کسى سخن مى گفتيد؟ مرحوم مقدّس اردبيلى ابتداء از من قول گرفتند که اين راز را تا زمانى که ايشان در قيد حيات هستند فاش نکنم، سپس فرمودند:

فرزندم گاه مى شود که حل مسائل بر من دشوار مى گردد وچون از گشودن آن عاجز مى شوم.

خدمت حلاّل مشکلات حضرت على بن ابيطالب (عليه السّلام) شرفياب شده وجواب آن را از آن مولا مى گيرم.

امّا شب گذشته حضرت امير (عليه السّلام) مرا به سوى حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) راهنمائى کرد وفرمود:

فرزندم مهدى (عليه السّلام) در مسجد کوفه است، او امام زمان تو است نزد او برو ومسائلت را از او فراگير.

ومن به امر آن حضرت داخل مسجد کوفه شدم واز حضرتش که در محراب ايستاده بودند يعنى مولايم حضرت مهدى ارواح العالمين له الفداء مشکلاتم را پرسيدم.

ملاقات با امام زمان (25)

مرحوم علاّمه مجلسى از ملحقات کتاب انيس العابدين وعلاّمه نورى در نجم الثاقب نقل مى کنند که:

سيّد بن طاووس قدس اللّه سره مى فرمايد که:

در يک سحرگاه در سرداب مطهّر از حضرت صاحب الامر ارواحنا فداه اين مناجات را شنيده ام که مى فرمايد:

اللّهمّ ان شيعتنا خلقت من شعاع انوارنا وبقيّة طينتنا وقد فعلوا ذنوبا کثيرة اتکالاً على حبّنا وولايتنا فان کانت ذنوبهم بينک وبينهم فاصفح عن هم فقد رضينا وما کان منها فيما بينهم فاصلح بينهم وقاص بها عن خمسنا وادخلهم الجنّة وذحزحهم عن النّار ولاتجمع بينهم وبين اعدائنا فى سخطک.

خدايا شيعيان ما را از شعاع نور ما وبقيّه طينت ما خلق کرده اى، آنها گناهان زيادى به اتّکاء بر محبّت به ما وولايت ما کرده اند، اگر گناهان آنها گناهى است که در ارتباط با تو است از آنها بگذر که ما را راضى کرده اى وآنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان هست، خودت بين آنها را اصلاح کن واز خمسى که حقّ ما است به آنها بده تا راضى شوند وآنها را از آتش؟ جهنّم نجات بده وآنها را با دشمنان ما در سخط خود جمع نفرما.

ملاقات با امام زمان (26)

مرحوم علاّمه سيّد بحر العلوم (رضوان اللّه تعالى عليه) از کسانى است که مکرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه رسيده، کرامات باهره اش را همگان از علماء با تجليل وستايش نقل نموده اند محدّث قمى (ره) در کتاب رجال خويش، هشت حکايت در رابطه با کرامات آن بزرگوار وتشرّفات مکرّرش به حضور حضرت صاحب الامر (عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف) نقل مى فرمايند، که از يکى از آنها چنين بر مى آيد که حضرتش او را از فرط علاقه ومحبّت در بغل گرفته وبر سينه خود مى فشرده اند....

چگونه مشتاقان اين چنين به صفات ملکوتى پيوند مى گيرند، که اين گونه مدارج عاليه خويش را طى مى کنند؟ وچگونه موطن نفس خويش را آن چنان به قداست مى کشند، که بر سينه حجّت خدا جاى مى گيرند....

آن روز برخلاف هميشه علاّمه بحر العلوم را ديدند که در مقابل حرم مطهّر حضرت امير المؤمنين (سلام اللّه عليه) ايستادند وبه جاى ذکر وزيارت با نواى دلنشين در حالى که اشک در چشم وشور در دل دارند اين شعر را زمزمه مى کنند:

چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنيدن بعد که از آن بزرگوار جوياى علّت مى شوند، علاّمه مى فرمايند:

چون خواستم وارد حرم مطهّر بشوم، چشمانم به وجود نورانى حضرت حجّت (صلوات اللّه عليه) افتاد، که در قسمت بالاى سر نشسته اند وبا صداى روحبخش آيات کلام اللّه مجيد را تلاوت مى فرمايند. چون آن نواى جانفزا را شنيدم کلمات آن مصرع بر زبانم مترنّم گشت وچون وارد حرم شدم، حضرتش؟ قرائت کلام اللّه را پايان دادند واز حرم بيرون تشريف آوردند.

(تجلّيات ولى عصر)