ملاقات با امام زمان

سيد حسن ابطحى

- ۸ -


ملاقات با امام زمان (35)

حاجى نورى رحمة اللّه مى گويد:

شيخ محمّد طاهر نجفى که مرد صالح ومتقّى است وخادم مسجد کوفه بوده وبا عيالش سالها همانجا زندگى مى کرده ومن خودم مدتهاست که او را به تقوى وديانت مى شناسم مى گفت:

يکى از علماء با تقوا که مدتها در مسجد کوفه معتکف بود وتقوى وديانت شيخ محمّد طاهر را مى ستود مى فرمود:

در سال گذشته به مسجد کوفه رفتم واحوال او را پرسيدم، قضيّه اى براى من نقل کرد وآن اين بود که در چند سال قبل به واسطه نزاعى که بين دو قبيله در نجف اشرف اتفاق افتاده بود، زوّار واهل علم به مسجد کوفه مشرّف نمى شدند لذا امر معاش بر من سخت شده بود زيرا درآمد من تنها از اين طريق بود وعيالاتم زياد بودند، وحتّى بعضى از ايتام کوفه را من تکفّل مى کردم.

بالاخره شب جمعه اى بود، که هيچ قوت وپول وغذا نداشتم واطفالم از گرسنگى ناله مى کردند، خيلى دلتنگ شدم رو به قلبه در محلّى که بين محلّ سفينه که معروف به تنور است وبين دکّة القضاء نشستم وشکايت حال خودم را به خداى تعالى نمودم.

وضمنا عرض کردم، که خدايا، به اين حالت راضى هستم ولى چه کنم؟ که در عين حال جمال مقدس مولايم حضرت صاحب الامر (عليه السّلام) را نمى بينم.

اگر اين عنايت را به من بکنى ومرا موفّق به زيارت آن حضرت بنمائى! از تو چيز ديگرى نمى خواهم وبه اين فقر ودستتنگى صبر مى کنم.

ناگاه بى اختيار سر پا ايستادم وديدم، به دستم سجاده سفيدى است ودست ديگرم در دست جوان جليل القدرى است که آثار عظمت وجلال وهيبت از او ظاهر بود.

لباس نفيسى مايل به سياه دربرداشت، که من گمان کردم، او يکى از سلاطين است.

ولى بعد ديدم، عمّامه اى سبز دارد وپهلوى او شخصى ايستاده که لباس؟ سفيد دربرداشت.

بالاخره سه نفرى به طرف دکّة القضاء نزديک محراب رفتيم، وقتى به آنجا رسيديم، آن کسى که دستش در دست من بود فرمود:

يا طاهر اِفرشِ السَجّادَه يعنى:

اى طاهر سجاده را بيانداز من سجاده را انداختم، ديدم آن سجاده فوق العاده سفيد ودرخشندگى دارد، ولى نفهميدم جنس آن سجاده از چيست.

ولى من سجاده را رو به قبله انداختم، آن آقا روى آن سجاده ايستاد وتکبير گفت ومشغول نماز شد ودائما نور وعظمت او در نظرم افزوده مى شد، کم کم به قدرى نورش زياد شد، که ديگر ممکن نبود به صورتش نگاه کنم.

وآن شخص ديگر که با او بود، پشت سرش به فاصله چهار وجب نماز مى خواند.

من روبروى آنها ايستاده بودم، وفکر مى کردم ودر دلم افتاد که اين آقا کيست؟ وقتى از نماز فارغ شدند، آن شخصيّت را که پشت سر آن اولى نماز مى خواند، ديگر نديدم ولى آن آقا را ديدم که ناگهان بر بالاى کرسى مرتفعى که چهار ذرع ارتفاع داشت وسقفى هم بر او بود نشسته وبه قدرى آن کرسى وخود وجود مقدّسش نورانى است که چشم را خيره مى کرد.

سپس به من فرمود:

اى طاهر مرا از کدام يک از سلاطين گمان کرده اى؟! گفتم:

اى مولاى من! شما سلطان سلاطين وسيّد عالمى وشما از اينها نيستيد.

فرمود:

اى طاهر به مقصد خود (که زيارت صاحب الزّمان (عليه السّلام) باشد) رسيدى حالا بگو چه مى خواهى آيا ما شما را هر روز حمايت ورعايت نمى کنيم؟ احوال واعمال شما را هر روز به ما عرضه مى دارند.

وبالاخره به من وعده فرمود:

که وضعم خوب خواهد شد واز آن تنگ دستى نجات پيدا مى کنم.

در اين بين، شخصى که من او را مى شناختم واسمش را مى دانستم واو آدم معصيت کارى بود، از طرف صحن حضرت مسلم وارد مسجد کوفه شد.

ناگهان ديدم، آثار غضب در سيماى آن وجود مقدّس ظاهر شد وروى مبارکش را به طرف آن مرد کرد وفرمود:

اى... کجا فرار مى کنى! مگر زمين مال ما نيست، مگر آسمان از ما نيست در زمين وآسمان احکام ودستورات ما بايد اجراء شود وتو چاره اى جز آنکه زيردست ما باشى ندارى!.

سپس رو به من کرد وتبسمى فرمود وگفت:

اى طاهر به حاجتت رسيدى ديگر چه مى خواهى؟ امّا من به قدرى تحت تاءثير جلال وعظمت وهيبت او قرار گرفته بودم، که نمى توانستم حرف بزنم.

باز دو مرتبه آن حضرت همين کلام را تکرار فرمود.

باز هم من نتوانستم چيزى بگويم وسؤالى از او بکنم وبه قدرى خوشحال بودم، که به وصف نمى آيد در اين موقع با کمتر از يک چشم برهم زدن خود را تنها در ميان مسجد ديدم وديگر اثرى از او نبود وقتى به طرف مشرق نگاه کردم، ديدم صبح طالع شده است.

شيخ طاهر مى گفت:

از آن تاريخ تا به حال به حمد اللّه به قدرى در وسعت زرق قرار گرفته ام که ديگر بى پولى وسختى به هيچ وجه نديده ام.

ملاقات با امام زمان (36)

عالم بزرگوار صاحب کتاب وسائل الشيعه وچند کتاب علمى ديگر مرحوم شيخ حر عاملى در کتاب اثبات الهداة مى نويسد:

من در زمان کودکى که ده سال داشتم، مبتلا به مرض سختى شدم که همه از درمانم عاجز ماندند، اقوامم دور بسترم جمع شده بودند وبراى از بين رفتن من گريه مى کردند ويقين داشتند که من مى ميرم.

در آن شب پيغمبراکرم ودوازده امام (عليهم السّلام) را ديدم که دور من ايستاده اند.

به آنها سلام کردم وبا يک يک آنها مصافحه نمودم وبين من وامام صادق (عليه السّلام) سخنى مذاکره شد، که در خاطرم نماند ولى يادم هست، که آن حضرت در حق من دعاء کردند ووقتى با حضرت ولى عصر ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء مصافحه مى کردم، گريستم وگفتم اى آقا ومولاى من مى ترسم که با اين کسالت ومرض بميرم وموفّق به تحصيل علم وعمل به آن نشوم.

فرمود:

نترس در اين مرض نخواهى مرد خدا تو را شفا مى دهد وعمر طولانى مى کنى، آنگاه ظرف آبى که در دست مبارکش بود به من داد، من از آن آب آشاميدم وفورا شفا يافتم وآن مرض به کلّى از من برطرف شد، خويشاوندان واقاربم تعجّب کردند وهمه متحيّر بودند، تا آنکه پس از چند روز آنها را از اين قضيّه اطلاع دادم.

ملاقات با امام زمان (37)

مرحوم حاجى نورى در کتاب نجم الثّاقب مى گويد:

عالم جليل وحبر نبيل، مجمع فضائل وفواضل شيخ على رشتى که عالم با تقوى وزاهد وداراى علوم زيادى بود، با بصيرت وخيرت وشاگرد مرحوم شيخ مرتضى انصارى اعلى اللّه مقامه وسيّد استاد اعظم بود ومن در سفر وحضر با او بودم وکمتر کسى را مانند او در فضل واخلاق وتقوى مثل او ديدم، نقل کرد که:

يک زمانى از زيارت حضرت ابى عبد اللّه الحسين (عليه السّلام) از راه آب فرات به طرف نجف برگشتم، در کشتى کوچکى که بين کربلا وطويرج با مسافر مى رفت نشستم، مسافرين آن کشتى همه اهل حلّه بودند، همه مشغول لهو ولعب ومزاح وخنده بودند، فقط يک نفر در ميان آنها خيلى با وقار وسنگين نشسته بود وبا آنها در مزاح ولهو ولعب مشغول نمى شد وگاهى آن جمعيّت با او در مذهبش سر به سر مى گذاشتند وبه او طعن مى زدند واو را اذيّت مى کردند ودر عين حال در غذا وطعام با او شريک وهم خرج بودند، من زياد تعجّب مى کردم ولى در کشتى نمى توانستم، از او چيزى سؤال کنم، بالاخره به جائى رسيديم که عمق آب کم بود وچون کشتى سنگين بود وممکن بود به گِل بنشيند، ما را از کشتى پياده کردند، در کنار فرات راه مى رفتيم، من از آن مرد با وقار پرسيدم، چرا شما با آنها اينطوريد وآنها شما را اينطور اذيّت مى کنند؟ او گفت:

اينها اقوام منند، اينها همه سنى هستند پدرم هم سنى بود ولى مادرم شيعه بود ومن خودم هم سنى بودم ولى به برکت حضرت ولى عصر ارواحنا فداه به مذهب تشيّع مشرّف شدم.

گفتم:

شما چطور شيعه شديد؟ گفت:

اسم من ياقوت وشغلم روغن فروشى در کنار جسر حلّه بود، چند سال قبل براى خريدن روغن از حلّه با جمعى به قراء وچادرنشينان اطراف حلّه رفتم، تا آنکه چند منزل از حلّه دور شدم، بالاخره آنچه خواستم خريدم وبا جمعى از اهل حلّه برگشتم، در يکى از منازل که استراحت کرده بوديم، من به خواب رفته بودم، وقتى بيدار شدم، ديدم رفقا رفته اند ومن تنها در بيابان مانده ام واتفاقا راه ما تا حلّه راه بى آب وعلفى بود ودرندگان زيادى هم داشت وآبادى هم در آن نزديکى نبود، به هر حال من برخاستم وآنچه داشتم بر مرکبم بار کردم وعقب سر آنها رفتم ولى راه را گم کردم ودر بيابان متحيّر ماندم وکم کم از درندگان وتشنگى که ممکن بود، به سراغم بيايند فوق العاده به وحشت افتادم، به اولياء خدا که آن روز به آنها معتقد بودم، مثل ابابکر وعمر وعثمان ومعاويه وغير هم متوسّل شدم واستغاثه کردم، ولى خبرى نشد يادم آمد، که مادرم به من مى گفت:

که ما امام زمانى داريم! که زنده است وهر وقت کار بر ما مشکل مى شود ويا راه را گم مى کنيم، او به فريادمان مى رسيد وکنيه اش ابا صالح است. من با خداى تعالى عهد بستم، که اگر او مرا از اين گمراهى نجات بدهد، به دين مادرم که مذهب شيعه است مشرّف مى گردم، بالاخره به آن حضرت استغاثه کردم وفرياد مى زدم، که يا ابا صالح ادرکنى ناگهان ديدم! يک نفر کنار من راه مى رود وبر سرش عمّامه سبزى مانند اينها (اشاره کرد به علفهائى که کنار نهر روئيده بود) است وراه را به من نشان مى دهد ومى گويد:

به دين مادرت مشرّف شو وفرمود:

الا ن به قريه اى مى رسى که اهل آنجا همه شيعه اند.

گفتم:

اى آقاى من با من نمى آئى تا مرا به اين قريه برسانى فرمود:

نه زيرا در اطراف دنيا هزارها نفر به من استغاثه مى کنند ومن بايد به فريادشان برسم وآنها را نجات بدهم وفورا از نظرم غائب شد.

چند قدمى که رفتم به آن قريه رسيدم، با آنکه به قدرى مسافت تا آنجا زياد بود که رفقايم روز بعد به آنجا رسيدند وقتى به حلّه رسيديم، رفتم نزد سيّد فقهاء سيّد مهدى قزوينى ساکن حلّه وقضيّه ام را براى او نقل کردم وشيعه شدم ومعارف تشيّع را از او ياد گرفتم وسپس از او سؤال کردم، که من چه بکنم؟ يک مرتبه ديگر هم خدمت حضرت ولى عصر ارواحنا فداه برسم وآن حضرت را ملاقات کنم؟ فرمود:

چهل شب جمعه به کربلاء برو وامام حسين (عليه السّلام) را زيارت کن، من اين کار را مشغول شدم وهر شب جمعه از حلّه به کربلا مى رفتم، تا آنکه شب جمعه آخر بود تصادفا ديدم ماءمورين براى ورود به شهر کربلا جواز مى خواهند وآنها اين دفعه سخت گرفته اند ومن هم نه جواز وتذکره داشتم، ونه پولى داشتم، که آن را تهيّه کنم، متحيّر بودم مردم صف کشيده بودند وجنجالى بود هرچه کردم، از يک راهى مخفيانه وارد شهر شوم ممکن نشد، در اين موقع از دور حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) را در لباس اهل علم ايرانى که عمّامه سفيدى بر سر داشت، داخل شهر کربلاء ديدم، من پشت دروازه بودم، به او استغاثه کردم. از دروازه خارج شد ونزد من تشريف آورد ودست مرا گرفت وداخل دروازه کرد، مثل آن که مرا کسى نديد وقتى داخل شدم وقصد داشتم با او مصاحبت کنم او ناگهان غائب شد وديگر او را نديدم.

ملاقات با امام زمان (38)

در کتاب نجم الثّاقب از مرحوم عالم جليل آقاى آخوند ملاّ زين العابدين سلماسى که از شاگردان سيّد بحر العلوم بود نقل شده که گفت:

روزى در نجف اشرف، سر درس آية اللّه سيّد سند وعالم مسدد، فخر الشّيعه، علاّمه طباطبائى بحر العلوم قدس سره نشسته بودم وتقريبا صد نفر بوديم، که ديدم عالم محقّق مرحوم ميرزاى قمى صاحب قوانين براى زيارت سيّد بحر العلوم وارد شد او از ايران براى زيارت عتبات عاليات به عراق مشرف شده بود وقصد داشت بعد از آن به مکّه معظّمه مشرّف گردد. طلاب وقتى متوجّه اين ملاقات شدند همه متفرق گرديدند جز سه نفر که آنها عالم ومتقى ومجتهد بودند من هم با آنها ماندم وقتى مجلس خلوت شد ميرزاى قمى به سيّد بحر العلوم عرض کرد، شما فايز مرتبه ولادت جسمانى وروحانى از اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) هستيد وموفّق به قرب مکانى ظاهرى وباطنى گرديده ايد، من از راه دور آمده ام، به من از آن نعمتهاى بى نهايتى که به دست آورده ايد صدقه اى عنايت بفرمائيد، تا من هم از آن نعمتها بهره مند گردم.

سيّد بحر العلوم بدون معطلى فرمود:

من شب گذشته براى نافله شب به مسجد کوفه رفته بودم وتصميم جدى داشتم که صبح اوّل وقت براى مباحثه برگردم ودرس ومباحثه را تعطيل نکنم، صبح وقتى از مسجد بيرون آمدم، ديدم فوق العاده مايلم که به مسجد سهله بروم، ولى خود را منصرف کردم، از ترس اين که مبادى اول وقت به درسم نرسم، لکن شوق لحظه به لحظه زيادتر مى شد، در اين موقع که مردد بودم ناگهان باد وغبار غليظى حرکت کرد ومرا به طرف مسجد سهله حرکت داد، چيزى نگذشت که خود را در مقابل در مسجد سهله ديدم، داخل مسجد شدم زوّارى در آنجا نبودند وتنها يک نفر شخصى جليل (که جان همه به قربانش) مشغول مناجات با قاضى الحاجات بود او آنچنان مناجات مى کرد، که قلب را منقلب وچشم را گريان مى فرمود، حالم متغيّر شد، دلم از جا کنده شد، زانوهايم به لرزه افتاد، اشکم از شنيدن آن کلمات که هرگز مثل آن را نشنيده بودم جارى شد! ومن در کتب ادعيه مثل آن مناجات را نديده بودم، فهميدم که آن مناجات کننده (که جان همه عالم به قربانش) آن کلمات را انشاء مى کند! نه آنکه از ادعيه وارده مى خواند! آنجا ايستادم وآن مناجات را گوش مى دادم واز آنها لذّت مى بردم، تا آنکه مناجاتشان تمام شد، به من متوجّه شد وبه زبان فارسى فرمود:

مهدى بيا، من چند قدم جلو رفتم وايستادم، باز فرمود:

جلوتر بيا، باز هم چند قدم ديگر پيش رفتم وايستادم، باز فرمود:

جلوتر بيا، ادب در اطاعت است من به قدرى جلو رفتم، تا آنکه دست من به دست او ودست او به دست من رسيد وچيزى به من فرمود:

(در اينجا سيّد بحر العلوم از اين موضوع صرف نظر کرد) ومشغول جواب سؤالى که قبلاً ميرزاى قمى از سيّد بحر العلوم کرده بود شد ووجوهى از مطالب را براى او بيان کرد، مرحوم ميرزاى قمى سؤال کرد که آن کلامى که حضرت فرمودند چه بود؟ فرمود:

آن از اسرار مکتومه است.

ملاقات با امام زمان (39)

علامه نورى در کتاب نجم الثّاقب نقل مى کند:

که سيّد جعفر پسر سيّد بزرگوار سيّد باقر قزوينى که داراى کرامات بود، گفت:

من با پدرم به مسجد سهله مى رفتيم، نزديک مسجد سهله که رسيديم، به پدرم گفتم:

اين حرفها که مردم مى گويند، هر کس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله برود حضرت ولى عصر (عليه السّلام) را مى بيند، معلوم نيست اصلى داشته باشد!.

پدرم غضبناک شد وگفت:

چرا اصلى نداشته باشد؟ اگر چيزى را تو نديدى! اصلى ندارد.

ومرا بسيار سرزنش کرد، به طورى که من از گفته خود پشيمان شدم، در اين موقع وارد مسجد سهله شديم، در مسجد کسى نبود، ولى وقتى پدرم در وسط مسجد ايستاد که نماز استغاثه را بخواند، شخصى از طرف مقام حضرت حجّت (عليه السّلام) نزد او آمد، پدرم به او سلام کرد وبا او مصافحه نمود.

پدرم به من گفت:

اين کيست؟ گفتم:

آيا او حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) است.!! فرمود:

پس کيست؟ من از جا حرکت کردم وبه اطراف دنبال او دويدم ولى احدى را در داخل مسجد ودر خارج مسجد نديدم.

ملاقات با امام زمان (40)

مرحوم آية اللّه آقاى سيّد ابو الحسن اصفهانى از مراجع معروف زمان ما است.

او مکرّر خدمت حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه رسيده که من جمله قضيّه زير است.

در کتاب گنجينه دانشمندان از علامه متتبع آقاى حاج سيّد محمّد حسن ميرجهانى نقل مى کند که او فرمود:

يکى از علماء زيدى مذهب، به نام بحر العلوم که در يمن سکونت داشت ومنکر وجود مقدس حضرت ولى عصر ارواحنا فداه بود، به علماء ومراجع آن وقت نامه ها نوشت واز آنها براى اثبات وجود مقدّس آن حضرت دليل مى خواست.

آنها به او جواب مى دادند، ولى او قانع نمى شد.

تا آنکه نامه اى براى مرحوم آقاى سيّد ابو الحسن اصفهانى نوشت واز ايشان جواب خواست، مرحوم آقاى آية اللّه اصفهانى در جواب نامه نوشته بودند، که اگر شما به نجف بيائيد پاسخ شما را شفاهى خواهم داد.

لذا بحر العلوم يمنى با فرزندش سيّد ابراهيم وجمعى از مريدانش به نجف اشرف مشرّف شدند وبحر العلوم به خدمت مرحوم آية اللّه سيّد ابو الحسن اصفهانى رسيد وبه او گفت:

من طبق دعوت شما به اين مسافرت آمده ام، اميد است جوابى را که وعده فرموده ايد به من بدهيد، تا استفاده کنم.

مرحوم آية اللّه اصفهانى فرمودند:

فردا شب به منزل ما بيائيد، تا جواب سؤال شما را بدهم.

بحر العلوم وپسرش شب بعد به منزل مرحوم سيّد ابو الحسن اصفهانى رفتند، پس از صرف شام ونقل مطالبى درباره وجود مقدّس آن حضرت ورفتن ميهمانان ديگر ومتفرّق شدن آنها وگذشتن نيمى از شب.

مرحوم آية اللّه اصفهانى به نوکرشان مشهدى حسين فرمودند:

چراغ را بردار وبه بحر العلوم وفرزندش گفتند برويم تا خود آن حضرت را ببينيم.

آقاى ميرجهانى فرمودند:

ما که آنجا حاضر بوديم، خواستيم با آنها برويم، آية اللّه اصفهانى فرمودند:

شما نيائيد فقط بحر العلوم با پسرش بيايند.

آنها رفتند ما نفهميديم که به کجا رفتند، ولى فرداى آن روز که من بحر العلوم يمنى وفرزندش را ملاقات کردم واز جريان شب قبل سؤال نمودم او گفت:

بحمداللّه ما مشرّف به مذهب شما شديم معتقد به وجود مقدّس حضرت ولى عصر (عليه السّلام) گرديديم.

گفتم:

چطور؟ فرمود:

آقاى آية اللّه اصفهانى حضرت ولى عصر (عليه السّلام) را به ما نشان داد.

پرسيدم:

چگونه او حضرت بقيّة اللّه را به شما نشان داد.

گفت:

وقتى ما از منزل بيرون آمديم، نمى دانستيم به کجا مى رويم، تا آنکه در خدمت آية اللّه اصفهانى به وادى السّلام وارد شديم در وسط وادى السّلام محلّى بود که آن را مقام حضرت ولى عصر (عليه السّلام) مى گفتند.

آية اللّه اصفهانى وقتى به در مقام رسيد چراغ را از مشهدى حسين گرفت وتنها مرا با خود به داخل مقام برد، در آنجا وضويش را تجديد کرد.

پسرم به اعمال او مى خنديد، آنگاه چهار رکعت نماز در آن مقام خواند وکلماتى گفت:

که آن را نفهميديم، ناگهان ديديم، آن فضا روشن شد در! اينجا پسرش مى گفت:

در اين موقع من بيرون مقام ايستاده بودم، پدرم با مرحوم سيّد ابو الحسن اصفهانى داخل مقام بودند، پس از چند دقيقه صداى پدرم را شنيدم، که صيحه اى زد وغش کرد.

نزديک رفتم ديدم، آية اللّه اصفهانى شانه هاى پدرم را مى مالد، تا بهوش؟ بيايد وقتى از آنجا برگشتيم پدرم گفت:

حضرت ولى عصر (عليه السّلام) را ديدم واو مرا مشرّف به مذهب شيعه اثنى عشرى فرمود وبيشتر از اين، خصوصيّات ملاقاتش را نگفت وپس از چند روز به يمن برگشت وچهار هزار نفر از مريدانش را شيعه دوازده امامى کرد.

ملاقات با امام زمان (41)

حاجى نورى رحمة اللّه در کتاب نجم الثّاقب مى نويسد:

عالم جليل وفاضل نبيل، صالح عدل، که کمتر ديده شده براى او نظير وبديل حاجى ملاّ محسن اصفهانى که مجاور کربلا بود ودر امانت وديانت وانسانيّت معروف واز اوثق ائمه جماعت آن بلد شريف است.

گفت:

سيّد سند عالم عامل مؤيّد سيّد محمّد قطيفى نقل مى کرد که:

شبى از شبهاى جمعه با يکى از طلاّب به مسجد کوفه رفتم، ولى در آن زمان رفت وآمد در آن مسجد بسيار خطرناک بود، زيرا دزدهاى فراوانى در آن اطراف بودند ورفت وآمد زوّار هم کم بود.

وقتى داخل مسجد شديم، در مسجد جز يک طلبه که مشغول دعاء بود کس؟ ديگرى نبود.

مشغول اعمال آنجا شديم، سپس درِ مسجد را بستيم وپشت در، آن قدر سنگ وکلوخ وآجر ريختيم که مطمئن شديم ديگر کسى نمى تواند، در را باز کند وداخل شود.

من ورفيقم در محلّى که به دکّة القضاء معروف است رو به قبله نشستيم ومشغول دعاء وعبادت شديم، آن طلبه که مرد صالحى بود، با صورت حزين، نزد باب الفيل نشسته مشغول خواندن دعاءِ کميل بود، هوا بسيار صاف بود، ماه هم کامل بود، نور ماه به فضاى مسجد تابيده بود ومرا فوق العاده مجذوب خود کرده بود.

ناگهان متوجّه شديم، که بوى عطر عجيبى! فضاى مسجد را پر کرد، عطرى که بهتر از مشک وعنبر بود.

بعد از آن ديدم، شعاع نورى که نور ماه را هم تحت الشّاع قرار داده، مثل خورشيد! در فضاى مسجد ظاهر شد، آن طلبه که با صداى بلند دعاءِ کميل مى خواند، ساکت شد وبه آن بوى عطر وآن نور متوجّه گرديد، در اين موقع شخصى با جلال وعظمت خاصى از درى که ما آن را بسته بوديم، در لباس اهل حجاز که روى شانه اش سجاده اش افتاده بود وارد مسجد شد.

او باوقار عجيبى! به طرف مقبره حضرت مسلم (عليه السّلام) رو کرده بود ومى رفت.

ما بى اختيار مبهوت جمال او بوديم! ودلمان از جا کنده شده بود!.

وقتى به ما رسيد؛ سلام کرد. رفيقم به قدرى مبهوت شده بود! که قدرت بر جواب سلام را نداشت!.

ولى من سعى کردم، تا با زحمت جواب سلام او را دادم.

وقتى از مسجد خارج شد ووارد صحن حضرت مسلم گرديد، ما به حال عادى برگشتيم! وگفتيم:

اين شخص که بود؟ واز کجا داخل مسجد شد؟ از جا حرکت کرديم وبه طرف صحن حضرت مسلم رفتيم.

ديديم آن طلبه که آنجا بود، پيراهن خود را پاره کرده! ومثل زن بچه مرده گريه مى کند! از او پرسيديم، چه شده که اينطور گريه مى کنى؟! گفت چهل شب جمعه است، که براى زيارت جمال مقدّس حضرت بقيّة اللّه ارواحنا لتراب مقدمه الفداء، به اين مسجد آمده ام وموفّق به آرزويم نشده ام! تا امشب که ملاحظه کرديد! آن حضرت تشريف آوردند وبالاى سر من ايستادند وفرمودند چه مى کنى؟ من از هيبت وعظمت او زبانم بند آمد، نتوانستم چيزى بگويم تا از من عبور کردند ورفتند.

وقتى ما برگشتيم وپشت در را ملاحظه کرديم، ديديم سنگها وآجرها همانگونه، که ما پشت در ريخته بوديم، دست نخورده ودربسته است!!

ملاقات با امام زمان (42)

در دزفول مردان با شرافت وبا فضيلت زياد بوده اند، که منجمله محمّد على جولاگر دزفولى است.

او داستانى دارد که در بيست وچهار سال قبل، در دزفول از ثقات دانشمند آن شهر شنيده ام وبعد در کتاب الشّمس الطّالعه وکتاب شرح زندگى شيخ انصارى ديده ام، آنها نقل مى کرده اند:

آقاى حاج محمّد حسين تبريزى که از تجّار محترم تبريز بوده وفرزندى نداشته وآنچه از وسائل مادّى از قبيل دارو ودوا برايش ممکن بوده استفاده کرده وباز هم داراى فرزندى نشده مى گويد:

من به نجف اشرف مشرّف شدم وبراى قضاء حاجتم به مسجد سهله رفتم ومتوسّل به امام زمان (عليه السّلام) گرديدم، شب در عالم مکاشفه ديدم، که آقاى بزرگوارى به من فرمودند:

برو دزفول نزد محمّد على جولاگر (بافنده) تا حاجتت برآورده شود.

من به دزفول رفتم واز آدرس آن شخص تحقيق کردم، به من او را نشان دادند وقتى او را ديدم، از او خوشم آمد زيرا او مرد فقير روشن ضميرى بود، مغازه کوچکى داشت ومشغول کرباس بافى بود.

به او سلام کردم، او گفت:

عليک السّلام آقاى حاج محمّد حسين حاجتت برآورده شد، من از آنکه هم اسم مرا مى دانست وهم گفت:

حاجتت برآورده شد تعجّب کردم واز او تقاضا نمودم، که شب را خدمتش؟ بمانم.

گفت:

مانعى ندارد.

من وارد دکان کوچک او شدم، موقع مغرب اذان گفت:

ونماز مغرب وعشاء را با هم خوانديم، مختصرى که از شب گذشت، سفره اى را پهن کرد، مقدارى نان جو در آن سفره بود ومقدارى هم ماست آورد، با هم شام خورديم.

من واو همانجا خوابيديم، صبح برخاست ونماز صبح را خوانديم ومختصرى تعقيب خواند ودوباره مشغول کرباس بافى خود شد.

به او گفتم:

من که خدمت شما رسيده ام دو مقصد داشتم يکى را فرموديد. که برآورده شد ولى دوّمى اين است که شما چه عملى انجام داده ايد، که به اين مقام رسيده ايد؟ امام (عليه السّلام) مرا به شما حواله مى دهد!! از اسم وقلب من اطّلاع داريد!! گفت:

اى آقا، اين چه سؤالى است که مى کنى؟! حاجتت برآورده شده، راهت را بگير وبرو.

گفتم:

من ميهمان شمايم وبايد ميهمان را اکرام کنى، من تقاضايم اين است که شرح حال خودت را برايم بگوئى وبدان تا آن را نگوئى نخواهم رفت.

گفت:

من در همين محل مشغول همين کسب بودم، در مقابل اين دکان منزل يک نفر از اعضاء دولت بود، او بسيار مرد ستمگرى بود.

سربازى از او وخانه اش نگهدارى مى کرد، يک روز آن سرباز نزد من آمد وگفت:

شما براى خودتان از کجا غذا تهيّه مى کنيد؟ من به او گفتم:

سالى صد من جو وگندم مى خرم، آرد مى کنم، ونان مى پزم ومى خورم، زن وفرزندى هم ندارم.

گفت:

من در اينجا مستحفظم ودوست ندارم، از غذاى اين ظالم که حرام است بخورم، اگر براى تو مانعى ندارد صد من جو هم براى من تهيه کن وروزى دو قرص نان براى من درست کن، متشکر خواهم بود.

من قبول کردم وهر روز دو عدد نان خود را از من مى گرفت، ومى رفت يک روز که نان را تهيّه کرده بودم ومنتظرش بودم از موعد مقرر گذشت ولى او نيامد.

رفتم از احوالش جويا شدم.

گفتند:

مريض است! به عيادتش رفتم، از او خواستم اجازه دهد، برايش؟ طبيب ببرم.

گفت:

لازم نيست من بايد امشب بميرم نصفهاى شب وقتى من مُردم کسى مى آيد وبه تو خبر مرگم را مى دهد، تو بيا اينجا وهر چه به تو دستور دادند عمل کن وبقيّه آرد هم مال تو باشد، من خواستم شب در کنارش بمانم، به من اجازه نداد، من به دکانم آمدم.

نصفهاى شب متوجّه شدم، که کسى در دکانم را مى زند ومى گويد:

محمّد على بيا بيرون، من بيرون آمدم، مردى را ديدم که او را نمى شناختم، با هم به مسجد رفتيم ديدم، آن سرباز از دنيا رفته وجنازه اش آنجا است دو نفر کنار جنازه اش ايستاده اند.

به من گفتند:

بيا کمک کن، تا جنازه او را به طرف رودخانه ببريم وغسل دهيم.

بالاخره او را به کنار رودخانه برديم وغسل داديم وکفن کرديم ونماز بر او گذارديم وآورديم کنار مسجد دفن کرديم.

سپس من به دکان برگشتم.

چند شب بعد، باز پشت در دکان را زدند، من از دکان بيرون آمدم ديدم، يک نفر آمده ومى گويد:

آقا تو را مى خواهند با من بيا تا به خدمتش؟ برسيم!.

من اطاعت کردم وبا او رفتم، به بيابانى رسيديم که فوق العاده روشن بود مثل شبهاى چهاردهم ماه با اينکه آخر ماه بود ومن از اين جهت تعجّب مى کردم.

پس از چند لحظه، به صحرايى نور (که در شمال دزفول واقع شده) رسيديم، از دور چند نفر را ديدم که دور هم نشسته اند ويک نفر هم خدمت آنها ايستاده است، در ميان آنهائى که نشسته بودند يک نفر خيلى باعظمت بود، من دانستم که او حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) است ترس وهول عجيبى مرا گرفته بود وبدنم مى لرزيد.

مردى که دنبال من آمده بود، گفت:

قدرى جلوتر برو، من جلوتر رفتم وبعد ايستادم.

آن کسى که خدمت آقايان ايستاده بود، به من گفت جلوتر بيا نترس من باز مقدارى جلوتر رفتم.

حضرت بقية اللّه (عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف) به يکى از آن افراد فرمودند:

منصب سرباز را به خاطر خدمتى که به شيعه ما کرده به او بده.

عرض کردم من کاسب وبافنده ام چگونه مى توانم سرباز باشم (خيال مى کردم مرا به جاى سرباز مرحوم مى خواهند نگهبان منزل آن مرد کنند).

آقا تبسمى فرمودند، ما مى خواهيم منسب او را به تو بدهيم، من هم باز حرف خودم را تکرار کردم.

باز فرمودند:

ما مى خواهيم مقام سرباز مرحوم را به تو بدهيم نه آنکه مقام سرباز باشى برو وتو به جاى او خواهى بود.

من تنها برگشتم، ولى در مراجعت هوا خيلى تاريک بود وبحمد الله از آن شب تا به حال دستورات مولايم حضرت صاحب الزّمان (عليه السّلام) به من مى رسد وبا آن حضرت ارتباط دارم که من جمله همين جريان تو بود که به من گفته بودند.