ما امام زمان عليه السلام را ديده ايم

محدث نورى

- ۷ -


حكايت چهل وهشتم: ملا زين العابدين سلماسى

عالم صالح پرهيزكار، ميرزا محمّد باقر سلماسى، خلف صاحب مقامات عاليه، ملا زين العابدين سلماسى براى من تعريف كرد كه جناب ميرزا محمّد على قزوينى مردى زاهد وعابد ومورد اطمينان بود. او ميل زيادى به علم جفر وحروف داشت وبه خاطر به دست آوردن آنها سفرهاى زيادى كرده وبه شهرها رفته وبين او وپدرش دوستى بود. آنگاه در آن وقتها كه مشغول آباد كردن وساختن ساختمان حرم وقلعه عسكريين بوديم به سامره آمد ودر پيش ما اقامت گزيد تا آنكه به وطن خود كاظمين برگشتيم وسه سال مهمان ما بود. وروزى به من گفت: دلم تنگ شده وصبرم به پايان رسيده ونزد تو حاجتى دارم وپيغامى هم براى پدر بزرگوار تو.

گفتم: چيست؟

گفت: در آن روزها كه در سامره بودم، حضرت حجّت (عليه السلام) را در خواب ديدم. پس از او خواستم كه براى من علمى را كه عمر خود را براى آن صرف كردم كشف كند. آنگاه فرمود: (آن در پيش همنشين تو است). واشاره كرد به پدر تو. من گفتم: او راز خود را از من پنهان مى كند. فرمود: (چنين نيست از او بخواه، از تو دريغ نخواهد كرد). آنگاه بيدار شدم وبرخاستم كه پيش او بروم. ديدم كه در طرفى از صحن مقدس به سوى من مى آيد.

وقتى مرا ديد قبل از آنكه حرفى بزنم فرمود: چرا از من در پيش حضرت حجّت (عليه السلام) شكايت كردى؟ تو چه وقت از من چيزى خواستى وآن در نزد من بود ومن به تو ندادم؟

پس من خجالت كشيدم وسر به زير انداختم واكنون سه سال است كه همراه وهمنشين او شدم نه او حرفى از اين علم را به من فرموده ونه من توانايى سؤال كردن از او را دارم وتا اكنون به كسى ابراز نكردم، اگر مى توانى اين مشكل را از من برطرف كن. من از صبر او تعجب كردم وپيش پدر رفتم وآنچه شنيدم گفتم وپرسيدم كه از كجا فهميدى كه او از تو نزد امام شكايت كرده گفت: آن جناب در خواب به من فرمود. وخواب را تعريف نكرد.

حكايت چهل ونهم: شيخ حرّ عاملى

محدث گرانقدر، شيخ حرّ عاملى در كتاب (اثبات الهداة بالنّصوص والمعجزات) فرموده: بدرستى كه گروهى از اصحاب مورد اطمينان ما به من خبر دادند كه آنها صاحب الامر (عليه السلام) را در بيدارى ديدند واز آن جناب معجزات متعددى را ديدند كه آنها را به غيب هايى خبر مى داد واز براى آنها دعاهايى كرد كه مستجاب شده بود وآنها را از خطرهايى كه به هلاكت منجر مى شدند نجات داد.

فرمود: ما در شهر خودمان در روستاى مشغرا در روز عيدى نشسته بوديم وما گروهى از طلاب علم وصالحان بوديم. آنگاه من به آنها گفتم: كاش مى دانستم كه در عيد آينده كدام يك از اين گروه زنده است وكدام مرده؟ پس مردى كه نام او شيخ محمّد بود ودر درس، شريك ما بود گفت: من مى دانم كه در عيد ديگر زنده ام وعيد ديگر وعيد ديگر تا بيست وشش سال ومعلوم شد كه او در اين ادعا استوار است وشوخى نمى كند. پس به او گفتم: تو علم غيب مى دانى؟ گفت: نه، ولى من حضرت مهدى (عليه السلام) را در خواب ديدم در حاليكه به مرض سختى دچار بودم ومى ترسيدم كه بميرم چون عمل خوبى براى ملاقات با پروردگارم نداشتم.

آنگاه به من فرمود: (نترس، چرا كه خداوند تو را شفا مى دهد واز اين بيمارى رها مى شوى وبه واسطه آن نمى ميرى بلكه بيست وشش سال زندگى مى كنى). آنگاه جامى را كه در دستش بود به من بخشيد ومن از آن آشاميدم وآن مريضى از من برطرف شد وشفا پيدا كردم ومى دانم كه اين، كار شيطان نيست. ومن وقتى حرف آن مرد را شنيدم، تاريخ آنرا يادداشت كردم كه آن در سال 1049 بود ومدّتى از آن گذشت ومن به مشهد مقدس در سال 1072 آمدم. ووقتى سال آخر شد در دلم افتاد كه مدّت گذشت. پس برگشتم وبه آن تاريخ رجوع كردم وحساب كردم ديدم كه از آن زمان بيست وشش سال گذشت وگفتم كه بايد آن مرد، مُرده باشد ومدّت يك ماه نگذشت يا دو ماه كه نامه اى از برادرم رسيد واو در آن شهر بود وبه من خبر داد كه آن مرد وفات كرد.

حكايت پنجاهم: شيخ حرّ عاملى

همچنين شيخ مذكور در همان كتاب فرموده: من زمانى كه كودكى ده ساله بودم به مريضى سختى دچار شدم بطوريكه خانواده ونزديكان من جمع شدند وگريه مى كردند وبراى عزادارى آماده مى شدند ويقين كردند كه من در آن شب خواهم مُرد.

آنگاه من در ميان خواب وبيدارى پيغمبر ودوازده امام: را ديدم ومن به آنها سلام كردم وبا يك يك آنها دست دادم وبين من وحضرت صادق (عليه السلام) سخنى گذشت كه در ذهنم نماند به جز آنكه آن حضرت در حقّم دعا كرد وبر حضرت صاحب (عليه السلام) سلام كردم وبا آن جناب دست دادم وگريه كردم وگفتم: اى مولاى من! مى ترسم كه با اين بيمارى بميرم ومقصد خود را از علم وعمل بدست نياورم.

حضرت فرمود: (نترس، زيرا تو در اين مرض نمى ميرى بلكه خداوند تو را شفا مى دهد وتو عمرى طولانى خواهى داشت).

آنگاه كاسه اى كه در دست مباركش بود بدست من داد. من از آن نوشيدم وسالم شدم وبيمارى از من رفع شد ونشستم. دوستان وخويشانم تعجب كردند ومن از آنچه ديده بودم به آنها چيزى نگفتم مگر بعد از چند روز.

حكايت پنجاه ويكم: شيخ ابو الحسن شريف عاملى

دانشمند گرانقدر، شيخ ابو الحسن شريف عاملى در كتاب (ضياء العالمين) از حافظ ابو نعيم وابو العلاء همدانى كه هر دو به سند خود روايت كرده اند از ابن عمر كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: (مهدى (عليه السلام) از روستايى كه به آن كرعه مى گويند بيرون مى آيد وبر سر او ابرى است كه در آن ابر منادى، ندا مى كند اين مهدى، خليفه ى خداوند است. پس از او پيروى كنيد). وجماعتى از محمّد بن احمد روايت كردند كه گفت: پدرم مرتب در مورد كرعه سؤال مى كرد ومن نمى دانستم كه كرعه كجاست؟ پس شيخ تاجرى با مال وحشم زياد پيش ما آمد وما در مورد آن روستا از او پرسيديم. گفت: شما از كجا آن روستا را مى شناسيد؟ پدرم گفت: در كتاب هاى حديث آن را ديده ام وماجراى آنرا شنيده ام. وقتى ظهر شد جوانى را ديدم كه زيباتر وبا ابهّت تر وگرانقدرتر از او هرگز نديده بودم بطوريكه ما از نگاه كردن به او سير نمى شديم. آنگاه با آنها نماز ظهر را با دستهاى رها شده، مثل نماز اهل عراق خواند. (نه مثل اهل سنّت كه كتف بسته مى خوانند). وقتى نمازش تمام شد، پدرم به او سلام كرد وبراى او قضيه ما را تعريف كرد. آنگاه ما چند روز در آنجا مانديم وهيچ مردمى مانند آنها نديديم واز آنها هيچ حرف بيهوده ولغوى نشنيديم. آنگاه از او خواهش كرديم كه ما را به راه برساند. او شخصى را همراه ما فرستاد واو با ما تا چاشتگاهى آمد ناگهان ديديم در همان جايى هستيم كه مى خواستيم. پدرم از آن شخص سؤال كرد كه آن مرد چه كسى بود؟ او گفت: او حضرت مهدى (عليه السلام) بود م ح م د بن الحسن وجايى كه آن جناب در آنجا است، نامش كرعه مى باشد كه از شهرهاى يمن است واز طرفى كه متصل به شهر حبشه است، ده روز راه است در بيابانى كه آبى در آن نيست. عالم متقدم بعد از گفتن اين قصه فرموده: بين آنچه ذكر شده يعنى خروج مهدى (عليه السلام) از كرعه وآنچه ثابت شده كه آن جناب ظاهر مى شود در اوّل ظهورش از مكّه، هيچ منافاتى وجود ندارد زيرا آن جناب از جايى كه در آن اقامت دارد بيرون مى آيد تا اين كه به مكّه مى آيد واو خود را در آنجا ظاهر مى كند.

حكايت پنجاه ودوّم: مقدس اردبيلى

وهمچنين شيخ مذكور بعد از گفتن اين حكايت وحكايت امير اسحاق استر آبادى ومختصرى از قصه ى جزيره خضراء گفته كه: نقل هاى معتبر درباره ديدن حضرت مهدى (عليه السلام) به جز آنچه ذكر كرديم بسيار مى باشد حتى در زمان هاى اخير. پس، بدرستى كه من از افراد مورد اطمينان شنيدم كه، مولانا احمد اردبيلى آن جناب را در جامع كوفه ديد واز او مسائلى را سؤال كرد وهمچنين والد ما مولانا محمّد تقى شيخ، آن جناب را در جامع عتيق اصفهان ديده است. پس سيّد محدث جزايرى، سيّد نعمت اللَّه در (انوار النعمانيّه) فرمود: مورد اطمينان ترين شيخ هاى من در علم وعمل نقل كرد كه: مولاى اردبيلى شاگردى داشت اهل تفرش كه نامش مير علاّم وبسيار بافضيلت وپرهيزكار بود واو تعريف مى كرد كه: من در مدرسه حجره اى داشتم كه مشرف بود به قبّه شريفه. برايم اتّفاق افتاد كه من مطالعه خود را در حاليكه بيشتر شب گذشته بود به پايان رسانيدم وآنگاه از حجره بيرون آمدم ودر اطراف حضرت شريفه نگاه مى كردم وآن شب، بسيار تاريك بود. مردى را ديدم كه مقابل حرم مطهر ايستاده ودارد مى آيد. گفتم: شايد اين دزد است، آمده كه از قنديلها بدزدد. آنگاه از منزل خود خارج شدم ورفتم به نزديكش واو مرا نمى ديد. رفت ونزديك در حرم مطهر ايستاد، قفل را ديدم كه باز شد وافتاد. به همين ترتيب در دوم وسوم وبر قبر شريف مشرّف شد. سلام كرد واز كنار قبر مطهر رد شد ومن صداى او را شنيدم كه با امام (عليه السلام) در مورد مسئله ى علمى صحبت مى كرد. سپس به سوى مسجد كوفه از شهر بيرون رفت. من به دنبال او مى رفتم واو مرا نمى ديد.

وقتى به محراب مسجد رسيد، شنيدم كه او با شخصى ديگر در مورد همان مسأله صحبت مى كند. برگشت ومن از عقب او برگشتم واو مرا نمى ديد. وقتى به دروازه شهر رسيد صبح شده وهوا روشن بود. خود را به او نشان دادم وگفتم: اى مولاى ما. من با تو از اوّل تا آخر بودم. به من بگو كه شخص اوّلى چه كسى بود كه در قبه شريفه با او صحبت مى كردى وشخص دوّم چه كسى بود كه در مسجد كوفه با او صحبت مى كردى؟ آنگاه از من پيمان ها گرفت كه تا زمان مرگش كسى را از آن راز با خبر نكنم. بعد به من فرمود: اى فرزند من بعضى از مسائل براى من مشتبه مى شود وچه بسيار مى شود كه من در شب بيرون مى روم نزد قبر امير المؤمنين (عليه السلام) ودر مورد آن مسأله با آن جناب صحبت مى كنم وجواب مى شنوم ودر اين شب مرا به سوى صاحب الزّمان (عليه السلام) فرستاد وفرمود: (فرزندم مهدى (عليه السلام) امشب در مسجد كوفه است. پيش او برو واين مسأله را از او بپرس). وآن شخص حضرت مهدى (عليه السلام) بود.

شيخ ابو على در حاشيه رجال خود از استاد خود علامه بهبهانى، كه مير علام مذكور جد سيّد سند، سيّد ميرزاست نقل كرده واو از بزرگان نجف اشرف بود وهمچنين جزء عالمانى بود كه از مريضى طاعون كه در بغداد وحوالى آن در سال 1186 پيش آمده بود فوت كرده بودند. علامه مجلسى در بحار فرموده: گروهى از سيّد فاضل، مير علاّم خبر دادند كه او گفت... الخ)

با مقدارى اختلاف در آخر آن اينچنين است: من در پشت سر او بودم تا آنكه در مسجد حنّانه مرا سرفه گرفت به طورى كه نتوانستم جلوى خود را بگيرم، وقتى سرفه مرا شنيد متوجه من شد، مرا شناخت وگفت: تو مير علاّمى؟ گفتم: بله. گفت: اينجا چه مى كنى؟ گفتم: من از وقتى كه تو داخل روضه ى مقدسه شدى تا اكنون با تو بودم وتو را به حق صاحب اين قبر قسم مى دهم كه از آنچه در اين شب براى تو اتّفاق افتاده مرا از اول تا آخر باخبر كنى.

گفت: براى تو مى گويم به شرطى كه تا زمانى كه من زنده هستم به كسى نگويى. ووقتى از من پيمان گرفت، گفت: من در مورد بعضى از مسائل فكر مى كردم وآن مسائل برايم سخت شده بود. پس به دلم افتاد كه پيش امير المؤمنين (عليه السلام) بروم ومسأله را از او بپرسم ووقتى به پيش در رسيدم در بدون كليد باز شد. چنانچه ديدى واز خداوند تعالى خواستم كه امير المؤمنين (عليه السلام) جواب مرا بدهد. آنگاه از قبر صدايى شنيده شد كه: (به مسجد كوفه برو واز حضرت قائم (عليه السلام) در آنجا بپرس زيرا كه او امام زمان تو است).

حكايت پنجاه وسوّم: متوكل بن عمير

ماجراى عالم ربانى، آخوند ملا محمّد تقى مجلسى است كه در صحبت هاى علامه شيخ ابو الحسن شريف به آن اشاره شده وتفصيل آن را نگفت وظاهر آن اين گونه است كه مقصود حكايتى است كه آن مرحوم در جلد چهارم شرح (من لا يحضره الفقيه) در ضمن متوكل بن عمير كه روايت كنند صحيفه كامله سجاديّه است، ذكر نموده وآن اين است كه فرمود: من در آغاز دوران بلوغ، رضاى خدا را طلب مى كردم وسعى وتلاش مى كردم كه رضاى او را بدست آورم واز ياد خدا غافل نمى شدم تا اينكه در بين خواب وبيدارى، حضرت صاحب الزّمان (عليه السلام) را ديدم كه در مسجد جامع قديم اصفهان ايستاده، نزديك جايى كه الان مدرسه من است.

پس بر آن جناب سلام كردم وخواستم كه پاى مباركش را ببوسم، او نگذاشت ومرا گرفت. پس من دستش را بوسيدم واز آن جناب در مورد مسائلى كه برايم مشكل شده بود پرسيدم كه يكى از آنها اين بود كه من در نماز خود، وسوسه داشتم ومى گفتم كه آنها را آن طورى كه از من خواسته اند به جاى نمى آورم وبه قضاى آنها مشغول بودم وامكان اينكه بتوانم نماز شب را بخوانم نداشتم ودر اين مورد از شيخ خود، شيخ بهايى سؤال كردم. او گفت: يك نماز ظهر وعصر ومغرب به قصد نماز شب بجا بياور ومن اينگونه مى كردم. آنگاه از حضرت حجّت (عليه السلام) سؤال كردم كه: من نماز شب بخوانم؟

فرمود: (نماز شب بخوان وآن نماز مصنوعى را كه بجا مى آوردى، ديگر بجاى نياور). واز اين قبيل سئوالات كه در خاطرم نمانده است.

آنگاه گفتم: اى مولاى من! براى من اين سعادت فراهم نمى شود كه به خدمت جناب تو در هر زمانى برسم، پس به من كتابى بده كه هميشه طبق آن عمل كنم.

آنگاه فرمود: (من براى تو كتابى به مولا محمّد تاج دادم). ومن در خواب او را مى شناختم. بعد فرمود: (برو وآن كتاب را از او بگير). ومن از در مسجدى كه مقابل روى آن جناب بود به سمت دار بطّيخ كه محلّه اى از اصفهان است بيرون رفتم. وقتى به آن شخص رسيدم ومرا ديد گفت: تو را صاحب الامر (عليه السلام) پيش من فرستاده؟ گفتم: بله. آنگاه از بغل خود كتاب كهنه اى را بيرون آورد. وقتى آنرا باز كردم فهميدم كتاب دعا مى باشد. پس آنرا بوسيدم وبر چشم خود گذاشتم وبرگشتم ومتوجه حضرت صاحب الامر (عليه السلام) شدم كه بيدار شدم وآن كتاب با من نبود. آنگاه شروع به گريه وناله وزارى كردم تا طلوع فجر، چرا كه آن كتاب ديگر پيش من نبود. وقتى نمازم وتعقيبات آن به پايان رسيد در دلم اينگونه افتاد كه مولانا محمّد همان شيخ بهايى است واينكه حضرت به او تاج گفته اند به دليل شهرتى است كه در ميان عالمان پيدا كرده است. پس وقتى به محل درس او كه در كنار مسجد جامع است رفتم، ديدم كه او به مقابله با صحيفه ى كامله مشغول است وخواننده سيد صالح امير ذوالفقار گلپايگانى بود. من يك ساعتى نشستم تا اينكه كارش تمام (مقابله: هنگامى كه مى خواهند صحت مطلب يا كتابى را تحقيق كنند، آنرا با اصلش تطبيق مى كنند كه به اين كار مقابله مى گويند).

شد وظاهراً صحبت ميان آنها در مورد سند صحيفه بود ولى به خاطر غمى كه بر من چيره شده بود سخن ايشان را نفهميدم وگريه مى كردم. با همين حال پيش شيخ رفتم وخوابم را براى او تعريف كردم ودر ضمن به خاطر گم شدن كتاب، گريه مى كردم. شيخ گفت: بشارت بر تو باد كه به آنچه مى خواستى از علوم الهيّه ومعارف يقينه خواهى رسيد.

قلبم آرام نشد وبا گريه وتفكّر بيرون رفتم. در دلم افتاد كه به آن سمتى كه در خواب به آنجا رفتم بروم.

وقتى به محله دار بطّيخ رسيدم مرد پرهيز كارى را ديدم كه اسمش آقا حسن ولقبش تاج بود. وقتى به او رسيدم، سلام كردم.

گفت: اى فلان! كتب وقفيّه اى در پيش من است وهر طلبه اى كه آنرا مى گيرد به شروط وقف آن عمل نمى كند وتو به آن عمل مى كنى. بيا واين كتابها را نگاه كن وبه هر كدام كه احتياج دارى آنرا بردار. با او به كتابخانه اش رفتم واوّلين كتابى كه به من داد همان بود كه در خواب ديدم. پس شروع به گريه وناله كردم وگفتم اين براى من كافى است ويادم نيست كه خواب را براى او گفتم يا نه ونزد شيخ آمدم وشروع كردم به مقابله ى نسخه او كه جدّ پدرش نوشته بود از نسخه ى شهيد وشهيد نسخه خود را از نسخه عميد الرؤساء وابن سكون نوشته بود ومقابله كرده بود با نسخه ى ابن ادريس بدون واسطه يا به يك واسطه ونسخه اى كه حضرت صاحب الامر (عليه السلام) به من بخشيد، به خط شهيد نوشته شده بود وكاملاً منطبق بود با آن نسخه. حتى در نسخه هايى كه در حاشيه آن نوشته شده بود وبعد از آنكه مقابله كردن با آن به پايان رسيد، مردم شروع به مقابله پيش من كردند وبه بركت لطف وعطاى حضرت حجّت (عليه السلام) صحيفه ى كامله در شهرها ودر هر خانه مانند آفتاب، طالع شد ومخصوصاً در اصفهان. زيرا كه بيشتر مردم داراى صحيفه اند واكثر آنها از صالحان واهل دعا شدند وبسيارى هم، مستجاب الدّعوة. واين همان آثار معجزه ى حضرت صاحب (عليه السلام) است وآنچه خداوند بواسطه ى اين صحيفه به من عطا فرمود كه قابل شمارش نيست.

مؤلف گويد: علامه مجلسى در بحار صورت اجازه مختصرى از پدر خود را در مورد صحيفه ى كامله ذكر كرده ودر آنجا گفته: من صحيفه ى كامله را كه ملقّب به زبور آل محمّد، انجيل اهل بيت: ودعاى كامل با سندهاى بسيار وطريقه هاى مختلف است روايت مى كنم.

حكايت پنجاه وچهارم: ميرزا محمد استر آبادى

علامه ى مجلسى در بحار فرموده: گروهى از سيّد سند، ميرزا محمّد استر آبادى به من خبر دادند كه گفت: شبى در اطراف بيت اللَّه الحرام مشغول طواف بودم، ناگهان جوان خوشرويى را ديدم كه مشغول طواف بود.

وقتى نزديك من رسيد دسته گل سرخى به من داد وآن وقت، فصل گل نبود. آنرا گرفتم وبوييدم وگفتم: اى سيّد من اين از كجا است؟ فرمود: (از خرابات براى من آورده اند). آنگاه از نظرم غايب شد واو را نديدم.

حكايت پنجاه وپنجم: شهيد ثانى

شيخ فاضل گرانقدر، محمّد بن على بن حسن عودتى شاگرد شهيد ثانى در رساله ى (بغية المريد) در احوالات شهيد، استاد خود والطافى كه به ايشان شده آورده است كه: شب چهارشنبه دهم ربيع الاول سال 906 كه او در منزل رمله، تنها به مسجد معروف به جامع ابيض رفت كه زيارت كند انبيايى را كه در غار آنجا است وديد كه در قفل شده است وكسى در مسجد نيست.آنگاه دست خود را روى قفل گذاشت وكشيد، قفل در باز شد. در غار پايين رفت وبه نماز ودعا مشغول شد وغرق در راز ونياز شد به طورى كه فراموش كرد كه قافله حركت كرده، آنگاه مدّتى نشست. پس از آن داخل شهر شد وبه سوى مكان قافله رفت وفهميد كه آنها رفته اند وكسى از آنها نمانده. آنگاه در كار خود سرگردان شد وبسيار فكر كرد در اينكه به آنها بپيوندد با اينكه پياده راه رفتن براى او بسيار مشكل بود چرا كه اسباب ووسايل او را نيز با خود برده بودند. پس در همان راهى كه رفته بودند شروع به حركت كرد ولى به آنها نرسيد واز دور هم آنها را نديد وبسيار خسته شد.

آنگاه در اين حالت كه در سختى ورنج افتاده بود، ناگهان مردى را ديد كه بر استرى سوار است ورو به او كرده وبه آن طرف مى آيد. وقتى به او رسيد فرمود: (در پشت من سوار شو). او را سوار كرد ومثل برق عبور كرد. كمى نگذشت كه او را به كاروان رساند واز استر او را به پايين آورد وبه او فرمود: (به پيش رفقاى خود برو). واو وارد كاروان شد. شهيد فرمود: بسيار جستجو كردم كه در بين راه او را ببينم واصلاً او را نديدم وقبل از آن هم نديده بودم.

حكايت پنجاه وششم: سيّد عليخان موسوى

سيّد دانشمند استاد، سيّد عليخان، خلف عالم گرانقدر سيّد خلف بن سيّد عبد المطلب موسوى مشعشى حويزى در كتاب (خير المقال) در مورد حكايات آنان كه در عصر غيبت امام عصر (عليه السلام) را ديدند گفته كه: از جمله آن حكايت ها حكايتى است كه مردى مؤمن از كسانى كه من به آنها اطمينان دارم ما را از آن آگاه كرده واو با گروهى اندك در كاروان حج كرد.

هنگام برگشت مردى با آنها بود كه گاهى پياده مى رفت وگاهى سواره. اتفّاقاً در يكى از منزل ها كاروان با سرعت وشتاب حركت مى كرد وبراى آن مرد، سوارى فراهم نشد. پس براى استراحت وكمى خواب پايين آمدند، آنگاه از آنجا كوچ كردند وآن مرد از شدّت خستگى ورنجى كه به او رسيده بود بيدار نشد. آن گروه هم به جستجوى او نپرداختند واو همچنان خواب بود تا آنكه به وسيله حرارت آفتاب بيدار شد وكسى را نديد. پس پياده به راه افتاد ومطمئن بود كه هلاك مى شود. به همين دليل به حضرت مهدى (عليه السلام) استغاثه نمود ودر آن حال بود كه مردى را ديد كه در شكل وقيافه اهل باديه مى باشد وسوار بر شترى است. آن مرد گفت: (اى فلان! تو از كاروان عقب ماندى؟) گفتم: بله. گفت: (آيا دوست دارى كه تو را به دوستانت برسانم؟) گفتم: به خدا اين خواسته من است وغير از اين چيزى نيست. فرمود: (پس نزديك بيا). وشتر خود را خوابانيد ومرا در رديف خود سوار كرد وبه راه افتاد. پس چند قدمى نرفته بوديم كه به كاروان رسيديم. وقتى نزديك آنها رسيديم گفت: (اينها دوستان تو هستند) آنگاه مرا گذاشت ورفت.

حكايت پنجاه وهفتم: شيخ قاسم

وهمچنين در آن كتاب گفته: مردى از اهل ايمان، از اهل شهر ما كه به او شيخ قاسم مى گويند واو بسيار به حج مى رفت به من خبر داد وگفت: روزى از راه رفتن خسته شدم. پس در زير درختى خوابيدم وخواب من طولانى شد وحاجيان از كنار من عبور كردند وبسيار از من دور شدند. وقتى بيدار شدم، متوجه شدم كه خوابم طولانى شده است وحاجيان از من دور شدند ونمى دانستم كه به كدام طرف بروم. آنگاه متوجه سمتى شدم وبا صداى بلند فرياد مى كردم: يا صالح! ومنظورم حضرت مهدى (عليه السلام) بود. چنانكه ابن طاووس در كتاب (امان) در بيان آنچه در وقت گم شدن راه گفته مى شود، ذكر كرده است. پس در همين حال كه فرياد مى كردم ناگهان سوارى را ديدم كه بر شترى سوار است به شكل عربهاى بدوى (عربهاى باديه نشين). وقتى مرا ديد به من فرمود: (تو از حاجيان دور شدى؟) گفتم: آرى. فرمود: (در عقب من سوار شو كه تو را به آنها برسانم).

آنگاه در پشت او سوار شدم وزمانى نگذشت كه به قافله رسيديم. وقتى نزديك شديم مرا پايين آورد وفرمود: (بدنبال كار خود برو). به او گفتم: تشنگى هوا مرا اذيّت كرده است.

آنگاه از زين شتر خود مشكى بيرون آورد كه در آن آب بود ومرا از آن سيراب نمود. قسم به خداوند كه آن لذيذترين وگواراترين آبى بود كه آشاميدم.

آنگاه رفتم تا وارد جمع حاجيان شدم وبه ياد او افتادم واو را نديدم وبعد از آن هم او را در بين حاجيان نديدم تا زمانى كه برگشتيم.

حكايت پنجاه وهشتم: سيّد احمد رشتى موسوى

جناب مستطاب، سيّد احمد بن سيّد هاشم بن سيّد حسن رشتى موسوى، تاجر ساكن رشت در هفده سال قبل به نجف اشرف مشرف شد وبا عالم ربّانى وفاضل صمدانى، شيخ على رشتى - طاب ثراه - كه در حكايت آينده ذكر خواهد شد به منزل من حقير آمدند ووقتى بلند شدند، شيخ در مورد پرهيزكارى واستوارى سيّد مذكور صحبت كرد وفرمود كه: ماجراى عجيبى بود ودر آن وقت فرصت بيان آن نبود. بعد از چند روزى ملاقات شد، فرمود: سيد رفت وقضيه را با مقدارى از حالات سيّد گفت. بسيار متأسف شدم از اينكه آنها را از خود او نشنيدم. اگرچه مقام شيخ اجلّ از آن بود كه حتى كمى خلاف گفته او نقل كند واز آن سال تا چند ماه قبل اين مطلب در ذهن من بود تا در ماه جمادى الاخر اين سال كه از نجف اشرف برگشته بودم، در كاظمين سيّد صالح مذكور را ديدار كردم كه از سامره برگشته بود وعازم ايران بود.

پس شرح حال او را چنانچه شنيده بودم پرسيدم واز آن جمله ماجراى گفته شده را مطابق آن نقل كرد وآن قضيه چنان است كه گفت: در سال 1280 به قصد حج بيت اللَّه الحرام از دارالمرز رشت به تبريز آمدم ودر خانه حاجى صفر على تاجر تبريزى معروف اقامت گزيدم. وقتى ديدم كاروان نيست، متحير شدم تا آنكه حاجى جبّار جلودار سدهى اصفهانى به تنهايى بطرف طربوزن حركت كرد. از او اسبى كرايه كردم ورفتم. وقتى به منزل اوّل رسيديم سه نفر ديگر با تشويق حاجى صفر على به من پيوستند. يكى حاجى ملاّ باقر تبريزى حجّه فروش معروف علماء وحاجى سيّد حسين تاجر تبريزى وحاجى على نامى كه خدمت مى كرد.

پس به اتّفاق همگى حركت كرديم تا به ارزنة الرّوم رسيديم واز آنجا عازم طربوزن شديم ودر يكى از منزلهاى بين اين دو شهر حاجى جبار جلودار پيش ما آمد وگفت: (اين مقصدى را كه در پيش داريم مقدارى ترسناك است كمى زودتر بارهايتان را ببنديد كه به همراه كاروان باشيد).

چون در ديگر منزل ها اكثراً از عقب قافله با فاصله راه مى رفتيم. پس ما هم به طور تخمينى دو ساعت ونيم يا سه ساعت به صبح مانده همگى حركت كرديم. به اندازه نيم يا سه ربع فرسخ از منزل خود دور شده بوديم كه هوا تاريك شد وبرف شروع به باريدن كرد به طورى كه دوستان هر كدام سر خود را پوشانيدند وتند حركت كردند ومن هم هر چه كردم كه با آنها بروم نشد تا اينكه آنها رفتند ومن تنها ماندم. بعد از اسب پياده شدم ودر كنار راه نشستم وبسيار مضطرب ونگران بودم، چون نزديك ششصد تومان براى مخارج راه همراه داشتم بعد از مقدارى تفكر وتأمل تصميم گرفتم كه در همين جا بمانم تا فجر طلوع كند وبه منزلى كه از آنجا بيرون آمديم برگردم واز آنجا چند نفر به عنوان محافظ به همراه خود بردارم وبه كاروان بپيوندم. در همان حال در مقابل خود باغى ديدم ودر آن باغ باغبانى كه در دستش بيلى بود كه بر درختان مى زد تا برف آنها بريزد. آنگاه جلو آمد ونزديك من ايستاد وفرمود: (تو كيستى؟) گفتم: دوستان رفته اند ومن جا مانده ام وراه را گم كرده ام.

به زبان فارسى گفت: (نافله بخوان تا راه را پيدا كنى). ومن مشغول خواندن نافله شدم. بعد از اينكه نافله را خواندم دوباره آمد وفرمود: (نرفتى؟) گفتم: به خدا قسم راه را نمى دانم. فرمود: (جامعه بخوان). من زيارت جامعه را حفظ نبودم وتا حالا هم حفظ نكردم، با آنكه به طور مرتب به زيارت عتبات مشرف شدم. آنگاه از جاى بلند شدم وجامعه را به طور كامل از حفظ خواندم. باز آمد وفرمود: (نرفتى؟ هستى؟)

ومن بى اختيار گريه كردم وگفتم: هستم، راه را نمى دانم. فرمود: (عاشورا بخوان). ومن عاشورا، را هم حفظ نبودم والان هم نيستم. آنگاه بلند شدم ومشغول خواندن زيارت عاشورا از حفظ شدم تا آنكه تمام لعن وسلام ودعاى علقمه را خواندم. ديدم دوباره آمد وفرمود: (نرفتى؟ هستى؟)

گفتم: نه، تا صبح هستم.

فرمود: (حالا من تو را به كاروان مى رسانم).

آنگاه رفت وبر الاغى سوار شد وبيل خود را بر روى دوش گذاشت وآمد، فرمود: (به رديف من برالاغ سوار شو). سوار شدم. آنگاه عنان اسب را كشيدم، فرمان نبرد وحركت نكرد.

فرمود: (افسار اسب را به من بده). دادم.

آنگاه بيل را روى دوش چپ گذاشت وعنان اسب را به دست راست گرفت وبه راه افتاد واسب در نهايت فرمانبردارى حركت كرد. آنگاه دست خود را روى زانوى من گذاشت وفرمود: (شما چرا نافله نمى خوانيد؟ نافله! نافله! نافله!) سه مرتبه وباز فرمود: (شما چرا عاشورا نمى خوانيد؟ عاشورا! عاشورا! عاشورا!) سه مرتبه وبعد فرمود: (شما چرا جامعه نمى خوانيد؟ جامعه! جامعه! جامعه!) يكدفعه برگشت وفرمود: (رفقاى شما آنها هستند كه لب نهر آبى فرود آمده) مشغول وضو گرفتن بودند به جهت نماز صبح. ومن از الاغ پايين آمدم كه سوار اسب خود شوم ونتوانستم. آنگاه آن جناب پياده شد وبيل را در برف فرو برد ومرا سوار كرد وسر اسب را به طرف دوستان برگردانيد. من در آن حال به فكر افتادم كه اين شخص چه كسى بود كه به زبان فارسى حرف مى زد در حاليكه زبانى جز تركى ومذهبى جز عيسوى در آن اطراف نبود وچگونه مرا با اين شتاب به دوستان خود رسانيد؟ آنگاه به پشت سر خود نگاه كردم وكسى را نديدم واز او هيچ نشانى نيافتم سپس به دوستان خود پيوستم.

حكايت پنجاه ونهم: شيخ على رشتى

عالم گرانقدر، شيخ على رشتى از شاگردان خاتم المحقّقين الشيخ مرتضى - اعلى اللَّه مقامه - وسيّد سند، استاد اعظم بود. وقتى مردم شهر لار واطراف آنجا از نداشتن عالم جامع نافذ الحكمى شكايت كردند، آن مرحوم را به آنجا فرستادند. سالها در سفر وحضر با او همنشين بودم ودر فضيلت واخلاق خوب وتقوا كمتر كسى را مثل او ديدم. نقل كرد: وقتى از زيارت ابا عبد الله (عليه السلام) برمى گشتم واز راه آب فرات به سمت نجف اشرف مى رفتم، در كشتى كوچكى كه بين كربلا وطويرج بود نشستم ومردم آن كشتى همه اهل حلّه بودند واز طويرج راه حلّه ونجف جدا مى شود. آنگاه گروهى را ديدم كه مشغول لهو لعب وشوخى شدند به غير از يك نفر كه با آنها بود ولى با آنها همراهى نمى كرد وآثار متانت وسنگينى در او آشكار بود، نه مى خنديد ونه شوخى مى كرد وآن گروه از مذهب او ايراد مى گرفتند وعيب جويى مى كردند با اين حال در خوردن وآشاميدن شريك بودند.

بسيار تعجب كردم وفرصت سؤال كردن نبود تا اينكه به جايى رسيديم كه به خاطر كمى آب، ما را از كشتى بيرون كردند. در كنار نهر راه مى رفتيم آنگاه از او در مورد علّت دورى كردن از دوستانش واينكه چرا آنها از مذهب او ايراد مى گرفتند پرسيدم.

گفت: آنها دوستان من هستند كه سنّى مى باشند وپدرم هم از آنها بود ومادرم اهل ايمان وخود من هم مانند آنها بودم وبه بركت حضرت مهدى (عليه السلام) شيعه شدم. آنگاه از چگونگى آن پرسيدم.

گفت: اسم من ياقوت است وشغل من هم فروختن روغن در كنار پل حلّه است. سالى براى خريدن روغن از حلّه به اطراف ونواحى در نزد باديه نشينان عرب رفتم. پس مقدارى دور شدم تا آنچه كه مى خواستم خريدارى كردم وبا گروهى از اهل حلّه برگشتم. در بعضى از منازل وقتى فرود آمديم خوابيديم. وقتى بيدار شدم كسى را نديدم. همه رفته بودند وراه ما در صحراى بى آب وعلفى بود كه درّندگان بسيارى داشت ودر نزديكى آن هيچ آبادى نبود مگر بعد از گذشتن از فرسخ هاى بسيار. آنگاه بلند شدم وبارم را برداشتم وبه دنبال آنها رفتم. بعد از كمى پياده روى، راه را گم كردم وسرگردان شدم واز حيوانات وحشى وتشنگى مى ترسيدم. آنگاه به خلفاء وشيخ ها متوسل شدم وآنها را شفيع خود در نزد خداوند قرار دادم وگريه كردم امّا هيچ گشايشى در كارم نديدم. با خود گفتم: من از مادر مى شنيدم كه مى گفت: ما امام زنده اى داريم كه كنيه اش ابو صالح مى باشد، به گمشدگان راه را نشان مى دهد وبه فرياد بيچارگان مى رسد وبه ضعيفان كمك ويارى مى رساند. آنگاه با خداوند عهد كردم كه به او متوسل شوم واگر مرا نجات داد به مذهب مادرم برگردم. پس او را صدا كردم وگريه وزارى مى كردم، ناگهان كسى را ديدم كه با من راه مى رود وعمامه ى سبزى بر سرش است كه رنگش مانند اين بود. وبه علفهاى سبزى كه در كنار نهر روييده بود اشاره كرد. آنگاه راه را به او نشان داد ودستور داد كه به مذهب مادرش ايمان آورد وكلماتى را فرمود كه من (مؤلف كتاب) فراموش كردم.

وفرمود: (به زودى به روستايى مى رسى كه اهل آن همگى شيعه هستند).

گفتم: اى آقاى من! اى آقاى من! با من تا اين روستا نمى آييد؟

فرمود: (نه، زيرا هزار نفر در اطراف شهر به من استغاثه نمودند ومن بايد آنها را نجات بدهم).

اين نتيجه صحبت هاى آن جناب بود كه در ذهنم ماند، آنگاه از نظرم غايب شد. وكمى نرفته بودم كه به آن روستا رسيدم وراه تا آنجا بسيار بود وآن گروه روز بعد به آنجا رسيدند. وقتى به حلّه رسيدم نزد سيّد فقهاى كاملين، سيّد مهدى قزوينى كه ساكن حلّه بود رفتم وجريان را برايش تعريف كردم وعلم هايى كه در مورد مذهب بود از او ياد گرفتم واز او در مورد كارى كه به وسيله آن بتوانم دوباره آن جناب را ديدار كنم پرسيدم واو فرمود: چهل شب جمعه به زيارت ابا عبد الله (عليه السلام) برو.

ومن مشغول شدم واز حلّه براى زيارت شب جمعه به آنجا مى رفتم تا آنكه يك شب جمعه باقى ماند. روز پنج شنبه بود كه از حلّه به كربلا رفتم وقتى به دروازه شهر رسيدم ديدم مأموران از افرادى كه وارد مى شوند طلب تذكره مى كنند در حاليكه من نه تذكره داشتم ونه پول آنرا. به همين دليل سرگردان شدم وافراد نزديك دروازه مزاحم يكديگر بودند ويكبار مى خواستم كه به طور پنهانى از آنها بگذرم امّا نتوانستم. در همين حال حضرت ولى عصر (عليه السلام) را ديدم در حالى كه در هيأت طلبه هاى عجم بود يعنى عمامه سفيدى بر سر داشت وداخل شهر است. وقتى آن جناب را ديدم به او متوسل شدم واستغاثه كردم. آنگاه بيرون آمد ودست مرا گرفت وداخل دروازه كرد در حاليكه كسى متوجّه نشد وقتى وارد شدم ديگر آن حضرت را نديدم وبسيار حسرت خوردم.

حكايت شصتم: ملاّ زين العابدين سلماسى

عالم عامل، داراى مذهب كامل، ميرزا اسماعيل سلماسى كه اهل صدق وصلاح است وسالها است كه در روضه مقدسه كاظمين (عليهما السلام) امام جماعت است ومورد قبول خاصّ وعامّ وعلماى اعلام است گفت: پدرم، آخوند زين العابدين سلماسى (كه از علماى بزرگ وصاحب كرامات ومحرم اسرار علامه طباطبايى، بحر العلوم بود ومتولى ساختن قلعه سامره با برادرم ميرزا محمد باقر كه از لحاظ سنّ از من بزرگتر بود). برايم مى گفت: چون اين حكايت مربوط به پنجاه سال قبل از اين بود، من دچار ترديد شدم واو نيز از پدرش نقل كرد كه فرمود از جمله كرامت هاى آشكار ائمه ى طاهرين: در سرّ من رأى در اواخر ماه دوازدهم يا اوايل ماه سيزدهم اين است كه: مردى از عجم در تابستان كه هوا به شدّت گرم بود به زيارت عسكريين (عليهما السلام) مشرف شد وقصد زيارت كرد وآن زمانى بود كه كليددار وسط روز در رواق مهيّاى خوابيدن بود ودرهاى حرم مطهر بسته بود ودرِ رواق در نزديكى پنجره ى غربى بود كه از رواق به طرف صحن باز مى شد.

وقتى صداى پاى زائران را شنيد در را باز كرد وخواست كه براى آن شخص زيارت بخواند. آن زائر به او گفت: اين يك اشرفى را بگير ومرا به حال خود بگذار كه مى خواهم با توجّه وحضور قلب زيارتى بخوانم.

كليددار قبول نكرد وگفت: روال كار را به هم نمى زنم. آنگاه اشرفى دوّم وسوّم را به او داد، امّا نپذيرفت ووقتى زيادى اشرفيها را ديد بيشتر طمع كرد واشرفيها را پس داد.

وآن زائر رو به حرم شريف كرد وبا دل شكسته عرض كرد: پدر ومادرم فداى شما باد! قصد داشتم شما را با خضوع وخشوع زيارت كنم وشما شاهد هستيد كه او مانع شد. سپس كليددار او را بيرون كرد وبه گمان آنكه آن شخص به سوى او بر مى گردد وهر چه مى تواند به او مى دهد در را بست ورفت به طرف شرقى رواق كه از آن طرف به طرف غربى رواق برگردد.

وقتى به ركن اول كه از آنجا بايد به طرف پنجره ها منحرف شود رسيد ديد سه نفر به طرف او مى آيند وهر سه نفر در يك صف بودند به غير از يكى از آنها كه كمى جلوتر از كسى كه در كنار او بود حركت مى كرد وهمچنين به حساب سن، دوّمى از سوّمى وسوّمى از همه كوچكتر بود ودر دست او قطعه نيزه اى بود كه سرش پيكان داشت. وقتى كليددار آنها را ديد حيران شد. صاحب نيزه در حالى كه سرشار از خشم وغضب بود متوجه او شد. در حاليكه چشمانش از شدّت خشم سرخ شده بود نيزه خود را به قصد زدن حركت داد وفرمود: اى ملعون پسر ملعون! مگر اين فرد به خانه تو يا به زيارت تو آمده بود كه تو مانع او شدى؟ آنگاه كسى كه از همه بزرگتر بود رو به او كرد وبا دست خويش اشاره كرد ومانع شد وفرمود: (همسايه ى تو است با همسايه ى خود مدارا كن). آنگاه صاحب نيزه دست نگه داشت دوباره به خشم آمد ونيزه را حركت داد وهمان حرف اوّل را دوباره تكرار فرمود. او كه بزرگتر بود باز اشاره نمود وجلوگيرى كرد ودر مرتبه سوم باز آتش خشمش شعله ور شد ونيزه را حركت داد وآن شخص متوجه چيزى نشد. غش كرد وبر زمين افتاد وبه هوش نيامد مگر در روز دوّم يا سوّم آن هم در خانه خودش. وقتى شب خويشان ودوستانش آمدند درِ رواق را كه از پشت بسته بود باز كردند واو را بيهوش ديدند وبه خانه اش بردند. پس از دو روز كه به حال آمد نزديكانش در اطراف او گريه مى كردند واو آنچه كه بين خودش وآن زائر وآن سه نفر پيش آمده بود براى آنها تعريف كرد وفرياد زد: به من آب بدهيد كه سوختم وهلاك شدم. پس آنها مشغول ريختن آب بر روى او شدند واو فرياد مى كرد تا آنكه پهلوى او را باز كردند. ديدند كه به اندازه يك درهمى از آن سياه شده واو مى گفت: صاحب آن قطعه مرا با نيزه خود زد. نزديكان او، آن شخص را به بغداد نزد پزشكان بردند وهمه از درمان او عاجز وناتوان بودند به همين دليل او را به بصره بردند چون در آنجا طبيب فرنگى بسيار معروفى بود. وقتى او را به آن پزشك نشان دادند او نبضش را گرفت، بسيار تعجب كرد. زيرا كه در او چيزى كه بخواهد بدى حال او را نشان دهد ويا ورم وريشه اى را كه باعث شود آن نقطه از بدنش سياه شود نديد. پس طبيب گفت: فكر مى كنم اين فرد به بعضى از اولياى خداوند بى ادبى كرده كه خداوند به آن دليل او را به اين درد دچار نموده است.

وقتى از درمان او مأيوس شدند او را به بغداد برگرداندند واو در بغداد يا در راه بغداد فوت كرد ونام او حسان بود.

حكايت شصت ويكم: سيّد بحر العلوم

همچنين از جناب مولاى سلماسى نقل كرد كه گفت: من در مجلس سيّد بحر العلوم حضور داشتم كه شخصى از او در مورد جاى ديدن چهره زيباى امام عصر (عليه السلام) در غيبت كبرى سؤال كرد، در حاليكه سيّد مشغول كشيدن قليان بود. از جواب دادن امتناع كرد وسر به زير انداخت وخود را مخاطب قرار داد وآهسته فرمود ومن شنيدم كه مى گفت: چه در جواب او بگويم، حال آنكه آن حضرت مرا در بغل گرفت وبه سينه خود چسبانيد، در صورتيكه وارد شده كه گفته اند هر كس در عصر غيبت مدّعى رؤيت حضرت شد او را تكذيب كنيد. واين سخن را مرتب تكرار مى كرد. آنگاه در جواب شخصى كه سؤال كرده بود فرمود: از اهل عصمت: روايت شده كسى كه مدعى شد كه حضرت حجّت (عليه السلام) را ديده تكذيب كنيد وبه همين دو كلمه بسنده كرده وبه آنچه زمزمه مى فرمود اشاره نكرد.

حكايت شصت ودوّم: سيّد بحر العلوم

وهمچنين از عالم مذكور نقل كرده كه گفت: با جناب سيّد در حرم عسكريين (عليهما السلام) نماز خوانديم. هنگام بلند شدن بعد از تشهد ركعت دوّم حالى به او دست داد كه كمى توقف كرد آنگاه بلند شد. وقتى نمازش تمام شد همه ما تعجب كرديم وعلّت آن توقف را نفهميديم وهيچ كس از ما هم جرأت سؤال كردن نداشت تا آنكه به خانه خود برگشتيم وسفره غذا حاضر شد، يكى از سادات آن مجلس به من اشاره كرد كه علت آن توقف را از آن جناب بپرسم.

گفتم: نه، تو از ما به او نزديكتر هستى.

آنگاه جناب سيّد متوجه من شد وفرمود: در مورد چه چيزى صحبت مى كنيد؟ ومن از همه جسارتم نزد ايشان بيشتر بود وگفتم كه: اينها مى خواهند بدانند كه چرا آن حالت در نماز براى شما اتفاق افتاد. فرمود: به درستى كه حضرت حجّت (عليه السلام) داخل حرم شد به خاطر اينكه بر پدر بزرگوارش سلام كند ومن متوجه شدم وآن حال به من دست داد واين به خاطر ديدن آن جمال نورانى بود تا آنكه از حرم خارج شدند.

حكايت شصت وسوّم: سيّد بحر العلوم

همچنين جناب مولاى سلماسى ناظر امور جناب سيّد در روزهاى مجاورت مكّه معظمه نقل كرد وگفت كه: آن جناب با آنكه در شهر غربت وبه دور از دوستان وخويشان بود بسيار در بخشش وعطا كردن قوى القلب بود وبه زياد شدن مخارج اعتنايى نداشت تا اينكه روزى پيش آمد كه ما چيزى نداشتيم. من وضعيت را خدمت سيد عرض كردم كه: خرج زياد است وچيزى در دست نيست. پس چيزى نفرمود وسيّد عادت داشت كه در صبح طواف مى كرد وبه خانه مى آمد ودر اتاقى كه مخصوص خودش بود مى رفت. آنگاه ما براى او قليان مى برديم واو مى كشيد. پس بيرون مى آمد ودر اتاق ديگرى مى نشست وشاگردان از هر مذهبى جمع مى شدند واو براى هر گروه طبق مذهب خودشان درس مى داد. پس در آن روز كه از تنگدستى در روز گذشته شكايت كرده بودم وقتى از طواف برگشت طبق عادت قليان را حاضر كردم كه ناگهان كسى در را كوبيد. وسيّد به شدّت نگران شد وبه من گفت: قليان را بگير واز اينجا بيرون ببر وخود به شتاب بلند شد ونزديك در رفت وآنرا باز كرد. ديدم شخص گرانقدرى به شكل عربها وارد شد ودر اتاق سيّد نشست. سيّد در نهايت ذلّت وكوچكى، آرام ومؤدب دم در نشست وبه من اشاره كرد كه قليان را نزديك نبرم. ساعتى نشستند وبا يكديگر صحبت كردند. آنگاه بلند شد وسيّد با شتاب برخاست ودر را باز كرد ودستش را بوسيد واو را بر روى شترى كه نزديك درِ خانه خوابانيده بود سوار كرد. او رفت وسيّد با رنگ پريده برگشت وحواله اى را به من داد وگفت: (اين حواله اى است براى مرد صرّافى كه در كوه صفا مى باشد پيش او برو وآنچه كه بر او حواله شده بگير). پس آن برات را گرفتم ونزد همان مرد بردم. وقتى برات را گرفت، به آن نگاه كرد، آنرا بوسيد وگفت: برو چند حمّال بياور.

پس رفتم وچهار حمال آوردم. به اندازه اى كه آن چهار نفر قدرت داشتند، ريال فرانسه آورد وآنها برداشتند وريال فرانسه پنج قِران عجمى است وچيزى هم بيشتر. آنها پولها را به منزل آوردند. روزى نزد آن صرّاف رفتم كه از حال او جويا شوم واينكه آن حواله مال چه كسى بود، كه نه صرّافى ديدم ونه دكّاني! از كسى كه در آنجا بود از صرّاف سؤال كردم. گفت: ما در اينجا هرگز صرافى نديده بوديم ودر اينجا فلانى مى نشيند. آنگاه فهميدم كه اين از اسرار الهى بوده است.

حكايت شصت وچهارم: سيد بحر العلوم

عالم صالح پرهيزكار جناب ميرزا حسين لاهيجى رشتى، مجاور نجف اشرف كه از عزيزترين صالحان وفضلاى متّقى معروف در نزد علما بود، از عالم ربّانى ملاّ زين العابدين سلماسى نقل كرد كه: روزى جناب بحر العلوم وارد حرم امير المؤمنين (عليه السلام) شد. در حاليكه اين بيت را زمزمه مى كرد:

چه خوش است صوت قرآن   ز تو دلربا شنيدن

از سيّد علت خواندن اين بيت را پرسيدم:

فرمود: وقتى وارد حرم امير المؤمنين (عليه السلام) شدم حضرت حجّت (عليه السلام) را ديدم كه در قسمت بالا سر حرم مطهر با صداى بلند قرآن تلاوت مى فرمود. وقتى صداى آن بزرگوار را شنيدم آن بيت را خواندم وقتى وارد حرم شدم قرائت را ترك نموده واز حرم بيرون رفتند.

حكايت شصت وپنجم: ملاّ زين العابدين سلماسى

فرد مورد اطمينان عادل امانتدار، آقا محمد كه بيشتر از چهل سال است كه مسئول روشنايى حرم عسكريين (عليهما السلام) وسرداب شريف است وامين سيد استاد از مادر خود كه از زنان صالحه ى معروف است وتا الان هم زنده است، نقل كرد كه گفت: روزى با اهل بيت عالم ربانى، ملاّ زين العابدين سلماسى (در آن روزها كه مجاور سرّ من رأى بود به خاطر ساختن قلعه آن شهر) در سرداب شريف بوديم وآن روز، روز جمعه بود وجناب آخوند به خواندن دعاى ندبه ى معروفه مشغول شد ومثل زن مصيبت زده وعاشق فراق كشيده گريه مى كرد وناله مى زد وما هم در گريه وناله كردن با او همراهى مى كرديم. در همين حالت بوديم كه ناگهان بوى عطر عجيبى در فضاى سرداب منتشر شد. فضا پر شده بود از بوى خوش به نحوى كه هوش از سر ما ربوده بود، همه ساكت شديم وتوانايى حرف زدن نداشتيم وهمچنان متحير بوديم تا اينكه مدتى گذشت. آنگاه آن بوى خوش تمام شد وهوا به همان حالت اول برگشت وما هم مشغول خواندن دعا شديم. وقتى به خانه برگشتيم از جناب آخوند ملاّ زين العابدين در مورد آن بوى خوش پرسيدم. فرمود: تو به اين چه كار دارى؟ واز جواب دادن به من خوددارى كرد.

حكايت شصت وششم: سنّى اهل سامراء

ونيز فرد مورد اطمينان، آقا محمد نقل كرد كه مردى از اهل سنّت سامره كه به او مصطفى الجمود مى گفتند وجزء خدّام بود، كارى جز آزار دادن به زائرين وگرفتن مال آنها با مكر وفريب وحيله نداشت وبيشتر وقت ها در سرداب مقدس بود در آن صفّه (ايوان سر پوشيده) كوچك كه در پشت پنجره هاى ناصر عباسى است وبيشتر زيارت هاى مأثوره را حفظ بود وهر كس در آن مكان شريف وارد مى شد وشروع به زيارت مى كرد، آن پليد او را از حالت زيارت وحضور قلب مى انداخت وپيوسته از زائرين اشكال مى گرفت وغلطهايى را كه اكثر مردم در زيارات خود دارند، به آنها تذكر مى داد. (به قصد اذيت كردن) آنگاه شبى در خواب حضرت حجّت (عليه السلام) را ديد كه به او مى فرمايد: (تا چه وقت زائرين مرا آزار مى دهى ونمى گذارى كه زيارت بخوانند؟ تو چرا در اين كار دخالت مى كنى؟ بگذار آنها هر چه مى خواهند بگويند). وبيدار شد در حالى كه خداوند هر دو گوشش را كر نمود. وبعد از آن ديگر زائرين از دست او آسوده وراحت شدند چون چيزى را نمى شنيد وهمين گونه بود تا اينكه به پيشينيان خود پيوست.