ما امام زمان عليه السلام را ديده ايم

محدث نورى

- ۸ -


حكايت شصت وهفتم: تاجر شيرازى

آقا محمد مهدى تاجر شيرازى الاصل كه تولد او در بندر ملومين از ممالك ماچين بوده است بعد از دچار شدن به بيمارى شديدى در آنجا وعافيت از آن بيمارى، هم كر شد وهم لال ونزديك به سه سال به همين وضع بر او گذشت. آنگاه به قصد شفا پيدا كردن تصميم گرفت كه به زيارت ائمه ى عراق: برود ودر جمادى الاولى سال 1299 وارد كاظمين شد وپيش بعضى از تاجران معروف كه از نزديكان او بودند رفت. مدت بيست روز در آنجا ماند وفصل حركت (مركب) و(خان) به سوى سرّ من رأى رسيد.

نزديكانش، او را به (مركب) آوردند وبه دليل گنگى وناتوانى اش از گفتن نيازها وحوائج، به اهالى مركب كه از اهل بغداد وكربلا بودند سپردند. ونامه هايى مبنى بر سفارش او به بعضى از مجاورين سرّ من رأى نوشتند. بعد از رسيدن به آنجا در روز جمعه دهم جمادى الثّانى سال مذكور به سرداب مقدس در محضر افراد مورد وثوق رفت. خادمى براى او زيارت مى خواند تا آنكه به صفّه سرداب رفت ودر بالاى چاه مدتى گريه وزارى مى كرد وبا قلم بر ديوار سرداب از حاضرين طلب دعا وشفاى خود را مى نوشت. بعد از گريه وزارى، زبانش باز شد واز ناحيه مقدسه با زبانى فصيح وبيانى مليح بيرون آمد. روز شنبه همراهانش او را در محفل درس جناب سيد الفقهاء ميرزا محمد حسن شيرازى حاضر كردند. بعد از مقدارى صحبت كه مناسب آن جلسه بود تبرّكاً سوره مباركه حمد را با قرائت بسيار خوب كه همه حاضران خوب بودن آن را تصديق مى كردند خواند.

حكايت شصت وهشتم: حاجى عبد الله واعظ

عالم عادل سيد محمد بن العالم سيد هاشم بن مير شجاعت على موسوى رضوى نجفى معروف به سندى كه از باتقواترين عالمان وائمه جماعت حرم امير المؤمنين (عليه السلام) است واو در بسيارى از علوم روز وارد است وتبحّر دارد به من خبر داد ونقل كرد: مرد صالحى بود كه به او حاجى عبد الله واعظ مى گفتند واو بسيار به مسجد سهله ومسجد كوفه رفت وآمد مى كرد وعالم مورد اطمينان شيخ باقر بن شيخ هادى كاظمى مجاور نجف اشرف كه او عالم بود در مقدمات وعلم قرائت ومقدارى از علم جفر را مى دانست وملكه اجتهاد مطلق را دارا بود ولكن به خاطر امرار معاش بيشتر از مقدار نياز كوشش نمى كرد وقارى تعزيه بود. امام جماعت از شيخ مهدى زريجا نقل كرد وى گفت: وقتى در مسجد كوفه بودم آن بنده صالح، حاجى عبد الله را ديدم كه نصف شب قصد كرده به نجف برود تا در اول روز به آنجا برسد. من به همراه او رفتم، وقتى به چاهى كه در وسط راه است رسيديم، شيرى را ديدم كه در وسط راه نشسته ودر صحرا كسى غير از من واو نبود. من ايستادم. گفت: چرا ايستاده اى؟ گفتم: اين شير است. گفت: بيا ونترس. گفتم: چگونه مى شود نترسيد؟ آنگاه اصرار كرد ومن نپذيرفتم.

گفت: اگر من پيش او بروم ودر مقابلش بايستم واو مرا اذيت نكند آن وقت مى آيى؟ گفتم: بله.

آنگاه جلو رفت ونزديك شير رسيد ودست خود را روى پيشانى شير گذاشت. من وقتى آنگونه ديدم با ترس ولرز وشتاب رفتم واز او وشير گذشتم واو به من ملحق شد وشير در جاى خود باقى ماند. شيخ باقر گفت: وقتى در ايام جوانى با دايى خودم شيخ محمد قارى كه نويسنده سه كتاب در علم قرائت ومؤلف كتاب تعزيه بود به مسجد سهله رفتيم ودر آن زمان خيلى ترسناك بود واين ساختمان هاى جديد بنا شده بود وراه ميان مسجد كوفه ومسجد سهله بسيار دشوار بود قبل از آنكه آنرا درست كنند. پس وقتى در مقام حضرت مهدى (عليه السلام) نماز تحيت را خوانديم دايى من كيسه توتون خود را فراموش كرده بود، وقتى بيرون رفتيم وبه در مسجد رسيديم متوجه شد ومرا به آنجا فرستاد. وقت عشاء بود كه وارد مقام شدم وكيسه را برداشتم در همين وقت آتش بزرگى ديدم كه در وسط مقام شعله ور بود ترسيدم وبا حالت ترس بيرون رفتم. دايى ام وقتى ديد كه من وحشت زده ام پرسيد چه شده؟ ومن او را از آن آتش باخبر كردم. به من گفت: به مسجد كوفه كه رفتيم از حاجى عبد الله واعظ مى پرسيم. چرا كه او بسيار به آن مقام آمده بنابراين بايد دليل آن را بداند.

وقتى دايى ام از او پرسيد گفت: خيلى وقتها شده كه آن آتش را در خصوص مقام حضرت مهدى (عليه السلام) ديدم نه در ديگر مقامات وزاويه ها.

حكايت شصت ونهم: مرحوم سيد باقر قزوينى

وهمچنين از جناب شيخ باقر مذكور از سيد جعفر، پسر سيد گرانقدر، سيد باقر قزوينى صاحب كرامات آشكار نقل كرد وگفت: با پدرم به مسجد سهله مى رفتيم، وقتى نزديك مسجد رسيديم به او گفتم كه اين سخنان را از مردم مى شنوم كه: هر كس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله بيايد حضرت مهدى (عليه السلام) را مى بيند ومن مى بينم كه اين واقعيت ندارد. آنگاه با حالت خشم وعصبانيت به من نگاه كرد وگفت: چرا واقعيت ندارد، به خاطر اينكه تو نديدى؟ آيا هر چيزى را كه تو نبينى واقعيت ندارد؟ وبسيار مرا سرزنش كرد، به طورى كه از گفته خود پشيمان شدم. داخل مسجد شديم در حالى كه كسى در مسجد نبود. آنگاه وقتى در وسط مسجد ايستاد كه دو ركعت نماز استجاره بخواند شخصى از طرف مقام حجّت (عليه السلام) متوجه او شد وبه طرف سيد آمد. آنگاه به او سلام كرد وبا او دست داد. پدرم رو به من كرد وگفت: اين چه كسى است؟ گفتم: آيا او مهدى (عليه السلام) است؟ فرمود: پس چه كسى است؟! ومن به دنبال آن جناب دويدم اما كسى را در مسجد نديدم.

حكايت هفتادم: شيخ باقر قزوينى

وهمچنين از جناب شيخ باقر مزبور نقل كرد كه: شخص درستكارى بود كه دلاّك بود وپدر پيرى داشت كه در خدمت كردن به او (دلاّك: كيسه كش حمام)

هرگز كوتاهى نمى كرد به طورى كه حتى خودش براى او آب در مستراح حاضر مى كرد ومنتظر مى شد تا اينكه او بيرون بيايد تا او را به مكانش برساند وهميشه مراقب خدمت كردن به پدرش بود به جزء شب چهار شنبه كه به مسجد سهله مى رفت. به همين جهت رفتن به مسجد را هم ترك كرد. من از او علت اينكه چرا به مسجد نمى رود را پرسيدم. گفت: چهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم وقتى شب چهارشنبه آخرى شد رفتن برايم ميسر نشد مگر نزديك مغرب ومن تنها حركت كردم. شب شد ومن مى رفتم تا آنكه يك سوم از راه مانده بود وشب مهتابى بود در همين حال شخص عربى را ديدم كه بر اسبى سوار است ورو به من مى آيد. با خودم گفتم: طولى نمى كشد كه مرا غارت مى كند. وقتى به من رسيد به زبان اعراب بدوى با من حرف زد ومقصد مرا پرسيد. گفتم: مسجد سهله. فرمود: (برهنه كردن: يا لخت كردن كنايه از غارت كردن ودزدى است).

(همراه تو خوردنى هم هست؟) گفتم: نه.

فرمود: (دستت را داخل جيب كن). گفتم: در آن چيزى نيست. باز دوباره آن حرف را با تندى تكرار كرد ومن دستم را داخل جيب كردم ودر آن قدرى كشمش پيدا كردم كه براى بچه ى خود خريده بودم وفراموش كردم كه بدهم به همين دليل در جيبم مانده بود.

آنگاه سه مرتبه به من فرمود: (اوصيك بالعود! اوصيك بالعود! اوصيك بالعود!) وبه زبان عربى بدوى (عود) يعنى پدر پير. يعنى تو را به پدر پيرت سفارش مى كنم. آنگاه از نظرم غايب شد. فهميدم كه او حضرت مهدى (عليه السلام) است واينكه آن جناب به تنها ماندن پدرم راضى نيست حتى در شب چهارشنبه ومن به همين جهت ديگر به مسجد نرفتم.

حكايت هفتاد ويكم: شيخ باقر قزوينى

وهمچنين نقل كرد كه من در روايتى ديدم كه دلالت داشت بر اينكه: اگر خواستى شب قدر را بشناسى پس در هر شب ماه مبارك صد مرتبه سوره مباركه (حم دخان) را تا شب بيست وسوم بخوان. آنگاه من به خواندن آن مشغول شدم ودر شب بيست وسوم از حفظ مى خواندم. آن شب بعد از افطار به حرم امير المؤمنين (عليه السلام) رفتم اما جايى را پيدا نكردم كه در آنجا مستقر شوم. چون در جهت پيش رو، پشت به قبله در زير چهل چراغ به خاطر زيادى جمعيت در آن شب جايى نبود، به طور مربع نشستم ورو به قبر نورانى آنحضرت كردم ومشغول خواندن (حم) شدم. در اين حال بود كه مرد عربى را ديدم كه پهلوى من به طور مربع نشسته بود در حاليكه قد ميانه ورنگ گندمگون وبينى وچشمهاى زيبايى داشت وبسيار با ابهّت بود مانند شيخ هاى عرب به جز آنكه جوان بود ودر ذهنم نيست كه محاسن كوتاهى داشت يا نه وبه گمانم كه داشت. با خود گفتم؟ چه چيزى باعث شده كه اين عرب بدوى به اينجا بيايد ومثل عجمها بنشيند ودر حرم چه حاجتى دارد ومنزل او كجاست؟ آيا از شيخ هاى خزاعل است كه كليددار وغيره او را احترام كردند ومن آگاه نشدم. با خود گفتم: شايد او مهدى (عليه السلام) باشد.

به صورتش نگاه مى كردم واو از طرف راست وچپ متوجّه زائرين بود نه با سرعتى كه مخالف باوقار ومتانت باشد. با خود گفتم، از او بپرسم كيست ومنزلش كجاست؟ وقتى اين تصميم را گرفتم قلبم منقبض شد بشدّتى كه باعث رنج من شد وگمان كردم كه چهره ام از آن درد، زرد شد ودلم درد مى كرد تا آنكه با خود گفتم: خداوندا من از او نمى پرسم دلم را به خودم واگذار واز اين درد مرا نجات بده كه من از قصدى كه كرده بودم منصرف شدم. آنگاه قلبم آرام شد. باز برگشتم ودر كار او فكر مى كردم وتصميم گرفتم كه دوباره از او سؤال كنم وتوضيح بخواهم. گفتم: چه ضررى دارد؟

وقتى اين تصميم را گرفتم دوباره دلم به درد آمد وبه همان درد بودم تا از آن تصميم منصرف شدم وقصد كردم چيزى از او نپرسم.

دوباره دلم آرام شد ومشغول قرائت شدم با زبان وبا ديده به عظمت وجمال وچهره زيباى او نگاه مى كردم ودر فكر او بودم تا اينكه شوقى در دلم باعث شد كه براى مرتبه سوّم تصميم بگيرم كه جوياى حالش شوم. دوباره دلم به شدّت درد گرفت ومرا اذيت كرد تا اينكه صادقانه تصميم گرفتم كه از سؤال كردن منصرف شوم وبراى خود بدون آنكه بخواهم بپرسم راهى براى شناختن او معين كردم وآن اين بود كه از او جدا نشوم وبه هر جا كه مى رود با او باشم تا منزلش را پيدا كنم كه اگر اين گونه باشد از آدمهاى معمولى است واگر از نظرم غايب شود امام است بنابراين به همان حال نشستم وبين من واو فاصله اى نبود. بلكه مثل اين بود كه لباس من متصل به لباس او بود ودوست داشتم كه بدانم چه موقع است امّا صداى ساعت هاى حرم را به خاطر شلوغى جمعيّت نمى شنيدم. پيش روى من فردى بود كه ساعت داشت وقدمى برداشتم كه از او ساعت را بپرسم وبه خاطر زيادى جمعيت از من دور شد با شتاب به سر جاى خود برگشتم وگويا يك قدم از جاى خود برنداشته بودم كه ديگر آن شخص را پيدا نكردم واز حركت خود پشيمان شدم ونفس خود را سرزنش كردم.

حكايت هفتاد ودوّم: سيّد مرتضى نجفى

فرد صالح مورد اطمينان سيّد مرتضى نجفى كه از افراد صالح بود وشيخ الفقها، شيخ جعفر نجفى را درك كرده بود وبه درستى وراستى معروف بود در پيش علماء گفت: با جماعتى در مسجد كوفه بوديم كه در ميان آنها يكى از علماى معروف حضور داشت كه من مرتب اسم او را مى پرسيدم ونگفت، چون جاى كشف رازهايى بود كه مناسب او نبود. گفت: چون وقت نماز مغرب شد شيخ در محراب براى بجا آوردن نماز جماعت حاضر شد وديگران هم در فكر اينكه براى نماز خواندن با او آماده شوند بودند در آن زمان در بين جاى تنور در وسط مسجد كوفه آب كمى بود كه از مجراى قناتى خرابه جارى مى شد وراه باريكى داشت كه بيشتر از يك نفر گنجايش نداشت.

آنگاه رفتم به آنجا كه وضو بگيرم وقتى خواستم پايين بروم شخص گرانقدرى را ديدم كه به شكل اعراب بود وبر لب آب نشسته بود وبا آرامش ومتانت خاصى وضو مى گرفت. با اينكه من براى رسيدن به نماز جماعت عجله داشتم كمى توقف كردم ديدم كه او به همان حالت متانت ووقار نشسته وصداى اقامه نماز بلند شد. وبه خاطر عجله اى كه داشتم به او گفتم: مثل اينكه قصد ندارى با شيخ نماز بخوانى؟ فرمود: (نه، زيرا اين شيخ دخنى است). ومنظورش را نفهميدم وصبر كردم تا وضويش تمام شد وبالا آمد ورفت. آنگاه رفتم ووضو گرفتم وبا شيخ نماز خواندم بعد از تمام شدن نماز وپراكنده شدن مردم آنرا براى شيخ گفتم وديدم كه حالش تغيير كرده ورنگش پريده شد وبه فكر فرو رفت وبه من گفت: حجّت (عليه السلام) را درك كردى ونشناختى ومرا از امرى آگاه كرد كه جز خداى بلند مرتبه از آن آگاه نبود.

بدان كه من امسال ارزن زراعت كرده بودم در (رحبه) كه جايى است در طرف غربى درياى نجف كه اكثراً محلى است كه به خاطر عرب هاى باديه نشين ومتردّدين آنها ترسناك است. وقتى به نماز ايستادم به فكر كشاورزى خود افتادم. وآن مرا از حالت نماز دور كرد كه آن جناب از او خبر داد. وچون من بيشتر از بيست سال است كه آنرا شنيدم احتمال نقصان (ناقص بودن) آنرا مى دهم.

حكايت هفتاد وسوّم: سيّد محمّد قطيفى

عالم گرانقدر حاجى ملاّ محسن اصفهانى مجاور حرم ابا عبد الله (عليه السلام) كه در امانتدارى وديندارى وپايدارى وانسانيت معروف بود واز افراد مورد اطمينان ائمه ى جماعت آن شهر شريف بود به ما خبر داد وگفت: سيّد سند، سيّد محمّد بن سيّد مال اللَّه بن سيّد معصوم قطيفى به من خبر داد كه: وقتى در شبى از شب هاى جمعه تصميم گرفتم كه به مسجد كوفه بروم در آن زمان كه راه براى رفتن به آنجا ترسناك بود وافراد، كمتر به آنجا مى رفتند مگر با كسانى كه همراه خود مى بردند وآماده براى مبارزه با دزدان مى آمدند وهمچنين اشخاصى از اعراب كه توانايى مقابله با راهزنان را داشتند. وقتى وارد مسجد شديم به جز يك نفر از طلبه هاى مشغول به درس كسى را آنجا نديديم. پس شروع كرديم به انجام دادن آداب مسجد تا آنكه مغرب نزديك شد. رفتيم ودرِ مسجد را بستيم ودر پشت آن آنقدر سنگ وكلوخ وآجر ريختيم كه مطمئن شديم كه به حسب عادت نمى شود آنرا باز كرد. آنگاه وارد مسجد شده وبه دعا ونماز مشغول شديم. وقتى نماز ودعايمان به پايان رسيد من ودوستم در دكة القضاء مقابل قبله نشستيم وآن مرد پرهيزكار در دهليز (دهليز: دالان، راهرو سر پوشيده ميان ورودى ساختمان واتاقها).

مشغول خواندن دعاى كميل بود آن هم نزديك باب الفيل. با صداى غمناك در حاليكه شب صاف ومهتابى بود. من به طرف آسمان نگاه مى كردم كه ناگهان ديدم بوى خوشى در آسمان پخش شد وفضا را از بوى مشك وعبير پر نمود وشعاع نورى را ديدم كه مانند شعله آتش در بين شعاع نور ماه ظاهر شده وبر نور ماه غلبه پيدا كرد. در اين حال صداى آن مؤمن كه به خواندن دعا بلند شده بود، خاموش شد. ناگهان شخص گرانقدرى را ديدم كه از طرف آن درِ بسته در لباس اهل حجاز وارد مسجد شد در حاليكه روى كتفش سجاده اى بود همانطور كه عادت اهل حرمين است ودر نهايت آرامش ومتانت وبزرگى وشكوه به طرف درى مى رفت كه به سمت مقبره جناب مسلم باز مى شود وما مبهوت جمال او بوديم، چشمانمان خيره ودلمان از جا كنده شده بود. ووقتى مقابل ما رسيد بر ما سلام كرد ولى دوست من كه از خود بيخود شده بود، نتوانست جواب سلام دهد ولى من سعى كردم تا به زحمت جواب سلامش را دادم.

وقتى داخل حياط مسلم شد حال ما بجا آمد وبه خود برگشتيم وگفتيم: اين شخص چه كسى بود واز كجا وارد شد؟ آنگاه به جانب آن طلبه رفتيم، ديديم كه او لباس خود را پاره كرده ومثل مصيبت زدگان گريه مى كند.از او پرسيديم، چه شده كه اينطور گريه مى كنى؟ گفت: در چهل شب جمعه به خاطر ديدار امام عصر (عليه السلام) به اين مسجد آمديم وامشب شب چهلم است ونتيجه كارم را نديدم جز آنكه در اينجا چنانچه ديديد مشغول خواندن دعا بودم ناگهان ديدم كه آن جناب بالاى سر من ايستاده ومن به سمت او نگاه كردم. به من فرمود: (چه مى كنى؟) (يا چه مى خوانى؟) وترديد از فاضل متقدم (راوى) است ومن از هيبت وشكوه حضرت، زبانم بند آمد ونتوانستم جوابى بدهم تا از من عبور كردند، همانطور كه شاهد بوديد. آنگاه به طرف در مسجد رفتيم ديديم همانطور كه بسته بوديم، بسته است وبا حسرت وشكر برگشتيم.

حكايت هفتاد وچهارم: شيخ حسين رحيم

شيخ عالم، شيخ باقر كاظمى كه از نسل شيخ هادى كاظمى معروف به آل طالب است نقل كرد كه مرد مؤمنى در نجف اشرف از خانواده معروف به آل رحيم بود كه به او شيخ حسين رحيم مى گفتند وهمچنين عالم دانشمند شيخ طه از خاندان عالم گرانقدر وزاهد وعابد بى مانند شيخ حسين نجف كه اكنون در مسجد هنديّه نجف اشرف امام جماعت است ودر پرهيزكارى ودرستى مورد قبول خاص وعام بود به ما خبر داد كه: شيخ حسين مزبور مردى پاك طينت ونيك سرشت واز مقدّسين بود كه به بيمارى سينه وسرفه مبتلا گرديد كه همراه آن خون از سينه اش با اخلاط بيرون مى آمد وبا اين حال بسيار فقير وتنگدست بود بطورى كه غذاى روز خود را نيز نداشت واغلب وقت ها به خاطر بدست آوردن غذا هر چند كه جو باشد نزد عرب هاى باديه نشين كه در حوالى نجف اشرف زندگى مى كردند مى رفت. با اين بيمارى وندارى دلش به زنى از اهل نجف تمايل پيدا كرد وهر قدر او را خواستگارى مى كرد به خاطر ندارى اش قوم وخويش آن زن قبول نمى كردند وبه همين دليل در اندوه وغم شديدى به سر مى برد وچون بيمارى وندارى مانع ازدواج آن زن با او شده بود كار را بر او سخت كرده بود. تصميم گرفت، آنچه كه بين اهل نجف معروف است به انجام برساند وآن عبارت است از اينكه هر كس برايش مشكل پيش مى آيد چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه مى رود كه بدون شك حضرت حجّت (عليه السلام) او را به طورى كه نشناسد ديدار مى نمايد واو به هدفش خواهد رسيد.

مرحوم شيخ باقر نقل كرد كه شيخ حسين گفت: من چهل شب چهارشنبه اين كار را انجام دادم وقتى شب چهارشنبه آخر شد در حاليكه شب تاريكى از شب هاى زمستان بود وباد تندى مى وزيد وهمراه آن نيز باران كمى مى باريد من در دكّه اى كه داخل مسجد است نشسته بودم وآن دكّة شرقيّه مقابل در اول است كه در طرف چپ كسى كه داخل مسجد مى شود قرار دارد ومن نمى توانستم به خاطر خونى كه از سينه ام مى آمد وارد مسجد شوم. چيزى نداشتم كه اخلاط سينه را در آن جمع كنم وانداختن آن هم در مسجد شايسته نبود وچيزى هم نداشتم كه سرما را از من دور كند. دلم تنگ وغم واندوهم زياد شد ودنيا در نظرم تاريك شد. فكر مى كردم كه شبها تمام شد واين شب آخر است. نه كسى را ديدم ونه چيزى برايم آشكار شد ودر چهل شب كه از نجف مى آيم به مسجد كوفه اين همه رنج وسختى را متحمّل شدم واين همه زحمت وترس را بر دوش كشيدم امّا فقط نا اميدى ويأس نصيبم شد. من در اين كار خود فكر مى كردم وكسى در مسجد نبود وبه خاطر گرم كردن چقهوه اى كه با خود از نجف آورده بودم وبه خوردن آن عادت داشتم، بسيار هم كم بود آتش روشن كرده بودم.

ناگهان شخصى از طرف در اول مسجد متوجه من شد. وقتى او را از دور ديدم ناراحت شدم وبا خود گفتم: اين عربى است از اهالى اطراف مسجد كه آمده نزد من قهوه بخورد ومن امشب بى قهوه مى مانم ودر اين شب تاريك غم واندوهم زيادتر مى شود. در اين فكر بودم كه او به من رسيد وبر من سلام كرد ونام مرا برد ودر مقابل من نشست. از اينكه او نام مرا مى دانست تعجب كردم وفكر كردم كه او جزء كسانى است كه در اطراف نجف ساكن هستند ومن گاهى پيش آنها مى روم. بدين جهت از او پرسيدم كه از كدام طايفه عرب است؟ گفت: (جزء بعضى از آنها هستم). ومن اسم هر كدام از طايفه هاى عرب كه در اطراف نجف هستند بردم گفت: (نه از آنها نيستم). ومرا خشمگين كرد از روى مسخره واستهزاء گفتم: آرى تو از طريطره اي! واين لفظى بى معنى است. آنگاه از سخن من تبسمى كرد وفرمود: (بر تو حرجى نيست. من از هر كجا باشم. چه چيزى باعث شده كه تو به اين جا آمدى؟) گفتم: پرسيدن اين سؤال براى تو هم نفعى ندارد. گفت: (به تو چه زيانى مى رسد كه مرا از اين مسئله آگاه كنى؟) از خوش اخلاقى وخوب سخن گفتن او تعجب كردم وقلبم به او تمايل پيدا كرد وطورى شد كه هر چه صحبت مى كرد محبّتم به او زيادتر مى شد. آنگاه براى او از توتون چپق چاق كردم وبه او دادم گفت: (تو آنرا بكش من نمى كشم). آنگاه براى او در فنجان قهوه ريختم وبه او دادم. گرفت ومقدار كمى از آنرا خورد وآنگاه به من داد وگفت: (تو آنرا بخور). ومن گرفتم وآنرا خوردم ومتوجه نشدم كه همه آنرا نخورده ولحظه به لحظه محبتم به او زيادتر مى شد آنگاه گفتم: اى برادر خداوند امشب تو را براى من فرستاده تا مونس من باشى. آيا با من نمى آيى كه برويم در مقبره جناب مسلم بنشينيم؟ گفت: (با تو مى آيم از حال خودت برايم بگو). گفتم: اى برادر واقعيّت را براى تو مى گويم. من از آن روز كه خود را شناختم در نهايت فقر وسختى به سر مى برم وبا اين حال چند سال است كه از سينه ام خون مى آيد ودرمانش را نمى دانم وهمسر هم ندارم. ودلم به زنى از اهل محله ى خودم در نجف اشرف تمايل پيدا كرده وچون دستم خالى است توانايى گرفتنش را ندارم، پس به من گفتند: براى حوائج خود به صاحب الزّمان (عليه السلام) متوسل شو وچهل شب چهارشنبه در مسجد كوفه برو كه آن جناب را مى بينى وحاجتت را خواهى گرفت واين آخرين شب چهارشنبه است وچيزى نديدم ودر اين شب ها اين همه زحمت كشيدم اين است دليل آمدن من به اينجا وحوائج من هم اين است. پس در حاليكه من غافل بودم ومتوجه نبودم فرمود: (وامّا سينه تو سالم شد وآن زن را هم به زودى خواهى گرفت وفقر وندارى ات هم تا زمانى كه بميرى به حال خود باقى است). من متوجه اين بيان وحرفش نشدم. گفتم كنار قبر جناب مسلم نمى رويم؟ گفت: (بلند شو). آنگاه بلند شدم ودر مقابل (جلوتر از من) راه مى رفت. وقتى وارد مسجد شديم به من گفت: (آيا دو ركعت نماز تحيت مسجد نخوانيم؟)

گفتم: مى خوانيم. آنگاه نزديك شاخص سنگى كه در بين مسجد ومن بود در پشت سرش با فاصله ايستادم وتكبيرة الاحرام گفتم ومشغول خواندن فاتحة الكتاب شدم كه ناگهان قرائت او را شنيدم كه هرگز از احدى چنين قرائتى نشنيده بودم وبه خاطر قرائت خوبش گفتم: شايد او صاحب الزّمان (عليه السلام) باشد وپاره اى از كلماتى را كه از او شنيدم، دلالت بر اين مى كرد. به طرف او نگاه مى كردم پس از اينكه اين احتمال در ذهنم خطور كرد در حالى كه آن جناب در حال نماز بود نور عظيمى را ديدم كه اطراف آن حضرت را احاطه كرده بود به طورى كه نمى توانستم آن حضرت را تشخيص دهم ودر اين حال مشغول نماز بود ومن قرائت آن جناب را مى شنيدم وبدنم مى لرزيد وبه خاطر ترس از حضرتش نتوانستم نماز را قطع كنم به هر طريقى بود نماز را تمام كردم ونور از زمين بالا مى رفت وآنگاه شروع كردم به گريه وزارى وعذرخواهى به خاطر بى احترامى كه با آن حضرت كرده بودم، گفتم: اى آقاى من! وعده شما راست است به من وعده دادى كه با هم به قبر مسلم برويم. در بين سخن گفتن بودم كه نور متوجه قبر مسلم شد ومن هم دنبال آن رفتم وآن نور در قبه مسلم وارد شد ودر فضاى قبه قرار گرفت ومن مشغول گريه وناله كردن بودم تا آنكه صبح شد ونور به بالا رفت.

وقتى صبح شد متوجه كلام آن حضرت شدم كه فرمود: (سينه ات شفا پيدا كرده) وديدم كه سينه ام سالم است واصلاً سرفه نمى كنم ويك هفته هم بيشتر طول نكشيد كه وسايل ازدواج من با آن دختر فراهم شد از جايى كه حسابش را نمى كردم وندارى ام هم به حال خود باقى است همان گونه كه آن حضرت فرموده بود.

حكايت هفتاد وپنجم: ملاّ على تهرانى

حاجى ملا على تهرانى فرزند حاجى ميرزا خليل طبيب بطور شفاهى به من خبر داد وآن مرحوم اغلب سالها به زيارت ائمه سامره: مشرف مى شد واُنس عجيبى به سرداب مطهر داشت واز آنجا طلب فيوضات مى كرد ودر آنجا اميد رسيدن به مقامات عاليه را داشت ومى فرمود: هيچ وقت نشد كه زيارتى بكنم وكرامتى نبينم. ودر روزهاى اقامت من در سامره ده مرتبه مشرف شدند ودر منزل حقير ساكن مى شدند وهر چه مى ديدند پنهان مى كردند واصرار داشتند كه پنهان نمايند حتى عبادت هاى ديگر را نيز پنهان مى كردند. وقتى التماس كردم كه از آن كرامت ها چيزى بگويند فرمود: بارها شده كه در شب هاى تاريك كه مردم همه در خواب بودند وهيچ صدا وحركتى از كسى شنيده نمى شد به سرداب مشرف مى شدم. در كنار سرداب قبل از داخل شدن وپايين رفتن از پله ها نورى را مى ديدم كه از سرداب غيبت روى دهليز وديوار مى تابد اوّل از محلّى به محلّى ديگر حركت مى كند مثل اينكه شمعى در دست كسى است واز مكانى به مكان ديگر حركت مى كند وپرتو آن نور در اينجا مى تابد آنگاه پايين مى روم ودر سرداب مطهر داخل مى شوم نه كسى را در آنجا مى بينم ونه چراغى را. وقتى مشرف بودند وآثار استسقاء در او پيدا شد وخيلى صدمه مى خورد. (استسقاء: نوعى بيمارى كه انسان زياد تشنه مى شود).

آنگاه به سرداب مطهر مشرف شدند وفرمودند: امشب طلب شفاى عوامى را كردم، به سرداب مطهر رفتم ودر آن صفّه كوچك (عوامى: منسوب به عوام، مانند عوام).

داخل شدم وپاهاى خود را به قصد شفا داخل آن چاه كه عوام به آن چاه غيبت مى گويند كردم وخود را آويزان نمودم. مدّت كمى نگذشت كه بيمارى به يكباره بر طرف شد وآن مرحوم براى مجاورت در آنجا عازم شد ولى بعد از برگشت از نجف اشرف مانع شدند ومرض وبيمارى شدّت يافت ودر آخر صفر سال 1290 مرحوم شدند.

حكايت هفتاد وششم: سيد محمد باقر قزوينى

سيّد فقيهان جناب سيّد مهدى قزوين ساكن در حله سيفيّه، به طور شفاهى وكتبى به من خبر داد وگفت: پدر روحانى وعموى جسمانى من مرحوم سيّد محمّد باقر از نسل مرحوم سيّد حمد حسينى قزوينى به من خبر داد وفرمود: من روز در صحن مى نشستم ودر صحن واطراف آن كسى از اهل علم نبود به جز يك نفر از روحانيون معمّم كه از مجاورين عجم بود ودر مقابل من مى نشست. در بعضى از كوچه هاى نجف اشرف شخصى بزرگ را ديدم كه قبل از آن نديده بودم وبعد از آن هم نديده ام با آنكه اهل نجف در آن روزها در شهر محصور بودند ويكى از بيرون، داخل شهر نمى شد. وقتى مرا ديد ابتدا فرمود: (روزى مى رسد كه تو بعد از مدّتى به علم توحيد مى رسى).

سيّد بزرگوار براى من گفت وبه خط خودش هم نوشت كه عموى گرامى اش بعد از دادن اين مژده در شبى از شبها در خواب ديد كه دو ملك بر او نازل شدند ودر دست يكى از آن دو چند لوح است كه در آن چيزى نوشته ودر دست ديگرى ترازو است ومشغول شدند به گذاشتن لوحى در هر كفه ى ترازو وبا هم موازنه مى كردند آنگاه آن دو لوح متقابل را به من نشان مى دادند ومن آنها را مى خواندم وهمچنين تا آخر الواح. پس ديدم كه آنها درباره عقيده هر كدام از ياران پيامبر واصحاب ائمّه: وعقيده يكى از علماى اماميه از سلمان وابوذر تا آخر نوّاب اربعه از كلينى وصدوق ها وشيخ مفيد وسيّد مرتضى وشيخ طوسى تا دايى علامه او، بحر العلوم جناب سيّد مهدى طباطبايى وبعد آنها از علماء مقابله مى كنند.

سيّد فرمود: من در اين خواب به عقايد جميع اماميه از ياران واصحاب ائمه: وبقيه علماى اماميّه آگاه شدم وبر رازهايى از علوم احاطه پيدا كردم كه اگر عمر من، عمر نوح (عليه السلام) بود واين قسم از شناخت ومعرفت را درخواست مى كردم احاطه به ده درصد آن نيز احاطه پيدا نمى كردم واين علم ومعرفت بعد از آن نصيبم شد كه آن ملك كه در دستش ميزان بود به آن ملك كه لوح در دستش بود گفت: لوح ها را به فلانى بده زيرا كه ما مأموريم كه لوح ها را به او بدهيم. آنگاه صبح كردم در حاليكه در معرفت علامه ى زمان خود بودم. بعد از خواب بلند شدم ونمازم را خواندم وتعقيب آنرا بجاى آوردم. ناگهان صداى كوبيدن در را شنيدم. پس كنيز بيرون رفت وكاغذى با خود آورد كه برادر دينى ام شيخ عبد الحسين فرستاده بود ودر آن اشعارى نوشته بود كه به وسيله آن مرا مدح كرده بود. ديدم كه بر زبانش تعبير آن خواب به طور مختصر جارى شد كه خدايش الهام كرده بود ويكى از ابيات كه در آن شعر آمده اين است:

ترجو سعاة فالى الى سعادة فالك   بك اختتام معال قد افتتحن بخالك

حكايت هفتاد وهفتم: سيّد مهدى قزوينى

گروهى از عالمان وصالحان نجف اشرف وحلّه كه از جمله آنها سيّد سند، ميرزا صالح فرزند بزرگ سيّد المحققين ويگانه ى زمانه سيّد مهدى قزوينى كه قبلاً ذكر شد مرا از اين سه حكايت آينده كه متعلق به مرحوم پدرم است آگاه كردند وبعضى را بدون واسطه شنيده بودم ولى چون در زمان شنيدن در فكر ضبط وثبت آن نبودم از جناب ميرزا صالح استدعا كردم كه آنها را بنويسد آنطوريكه خود از آن مرحوم شنيده بودند چرا كه اهل خانه نسبت به آنچه بوده آگاه تر ند وبعلاوه كه خود (ميرزا صالح) در اعلى درجه ى اعتماد وفضل وتقوا هستند ودر سفر مكّه معظمه در رفت وبرگشت با ايشان همراه وهمنشين بودم وكمتر كسى به جامعيت ايشان ديدم. آنگاه مطابق آنچه كه از آن جماعت شنيده بودم نوشتند وهمچنين برادر ديگر ايشان عالم بزرگ وصاحب فضل بسيار سيّد امجد جناب سيّد محمّد در آخر نوشته ايشان نوشته بود كه اين سه كرامت را خود از مرحوم پدرم شنيدم.

صورت مكتوب:

(بسم اللَّه الرحمن الرحيم)

يكى از افراد صالح از اهل حلّه به من خبر داد وگفت: صبحى از خانه خود به قصد خانه شما براى زيارت سيّد بيرون آمدم. پس در راه گذرم به مقام معروف به قبر سيّد محمّد ذى الدّمعه افتاد. كنار پنجره ها از خارج شخصى را ديدم كه چهره ى زيباى درخشانى داشت وبه قرائت فاتحة الكتاب مشغول بود. در او انديشه ودقت كردم، ديدم كه به شكل عرب ها است واز اهل حلّه نيست. با خود گفتم: اين مرد غريبه است وبه صاحب اين قبر اعتنا كرده وايستاده فاتحه مى خواند وما كه اهل اين شهر هستيم از كنار آن مى گذريم واعتنا نمى كنيم. آنگاه ايستادم وفاتحه وتوحيد را خواندم. وقتى تمام كردم بر او سلام كردم، جواب سلام را داد وفرمود: (اى على تو به زيارت سيّد مهدى مى روى؟) گفتم: بله. فرمود: (من هم با تو مى آيم).

وقتى اندكى راه رفتيم به من فرمود: (اى على بر آنچه كه از زيان وخسارت مال در اين سال بر تو وارد شده غمگين مباش زيرا تو مردى هستى كه خداوند تو را به وسيله مال امتحان نموده وديد كه تو كسى هستى كه حق را ادا مى كنى وبه درستى كه آنچه را خداوند بر تو از حج، واجب كرده بود بجاى آوردى. امّا، مال وآن عرضى است، وزايل مى شود، مى آيد ومى رود). در آن سال به من خسارتى وارد شده بود كه احدى از آن مطلع نبود به خاطر جلوگيرى از شهرت يافتن به ورشكستگى كه موجب تضييع تجار است. پس از شنيدن اين مطلب از او، نا راحت شدم وبا خود گفتم: سبحان اللَّه! شكست من آنقدر رواج يافته كه به بيگانگان هم رسيده است. ولى در جواب او گفتم: (الحمد للَّه على كل حال).

آنگاه فرمود: (آنچه از مال تو رفته بعد از مدّتى به سوى تو بر مى گردد وتو به حال اوّل خود بر مى گردى ودِينهاى خود را ادا مى كنى).

آنگاه من ساكت شدم وبه صحبت هاى او فكر مى كردم تا آنكه به درِ خانه شما رسيديم. آنگاه من ايستادم واو هم ايستاد وگفتم: اى مولاى من داخل شو كه من از اهل خانه ام.

آنگاه فرمود: (تو داخل شو كه من صاحب خانه هستم). (وصاحب الدّار از لقب هاى خاصه امام زمان (عليه السلام) است). از وارد شدن به خانه امتناع كردم، پس دست مرا گرفت ومرا جلوتر از خود به داخل خانه برد. وقتى داخل مجلس شديم گروهى از طلبه ها را ديديم كه نشسته اند ومنتظر سيّد هستند كه از داخل بيايد به جهت درس دادن وجاى نشستن او خالى بود وبه خاطر احترام، كسى در آنجا ننشسته بود ودر آنجا كتابى گذاشته بودند. پس آن شخص رفت ودر جاى سيد نشست. كتاب را برداشت وباز كرد وآن كتاب شرايع محقق بود. آنگاه از ميان ورق هاى كتاب چند جزوه نوشته شده كه به خط سيّد بود بيرون آورد وخط سيّد در نهايت ردايت بود كه هر كسى نمى توانست آنرا بخواند آن را گرفت وشروع به خواندن كرد وبه طلاب مى فرمود: (آيا از اين فروع تعجب نمى كنيد؟) واين جزوه ها از اجزاى كتاب (مواهب الافهام) سيّد بود كه در شرح (شرايع الاسلام) است وآن كتاب در نوع خود كتاب عجيبى است واز آن به جز شش جلد كه از اول طهارت تا احكام اموات است نوشته نشد.

والد - اعلى اللَّه درجته - نقل كرد: وقتى وارد آنجا شدم آن مرد را ديدم كه در جاى من نشسته بود. وقتى مرا ديد بلند شد واز آنجا كنار رفت. واو را مجبور كردم كه بنشيند وديدم او مردى است بسيار زيباروى وناشناس. آنگاه وقتى نشستم با خوشرويى وخنده به او رو كردم كه احوالش را بپرسم ولى حيا كردم كه بپرسم چه كسى است ووطنش كجاست. آنگاه شروع به بحث كردم واو در مسأله اى كه ما در مورد آن بحث مى كرديم با كلامى كه مثل مرواريد غلطان بود صحبت مى فرمود وكلام او مرا مبهوت كرد.

آنگاه يكى از طلبه ها گفت: ساكت شو! تو را چه به اين حرف ها واو تبسمى فرمود وساكت شد. وقتى بحث تمام شد به او گفتم: از كجا به حلّه آمده ايد؟

فرمود: (از شهر سليمانيه). گفتم: چه موقع خارج شديد؟

فرمود: (روز گذشته خارج شدم وبه اين دليل خارج شدم كه آنجا را نجيب پاشا فتح كرده وبا زور وشمشير آنجا را گرفته واحمد پاشا بانى را كه در آنجا سركشى مى كرد دستگير كرد وبه جاى او عبد الله پاشا را كه برادرش بود نشاند). احمد پاشاى مذكور از اطاعت دولت عثمانيه سرپيچى كرده بود وخود در سليمانيه ادعاى سلطنت وپادشاهى مى كرد. مرحوم پدرم گفت: من متعجب شدم از خبرى كه او به من داده بود درباره ى فتح واينكه اين خبر هنوز به حكام حلّه نرسيده بود وبه خاطرم نيامد كه بپرسم چگونه؟

گفت: (به حلّه رسيدم وديروز از سليمانيه خارج شدم).

وبين حلّه وسليمانيه براى يك سوار تندرو بيشتر از ده روز راه است.

آنگاه آن شخص به بعضى از خدّام خانه امر فرمود كه براى او آب بياورد. خادم ظرفى را برداشت كه آب از جب بردارد كه او را صدا كرد وفرمود: (اين كار را نكن چون در ظرف حيوان مرده اى است). آنگاه در آن نگاه كرد وديد كه چلپاسه در آن مرده است.

(چلپاسه: مارمولك)

خادم ظرف ديگرى برداشت وبراى او آب آورد. وقتى آب را آشاميد براى رفتن بلند شد ومن هم بلند شدم. با من خداحافظى كرد وبيرون رفت. وقتى از خانه خارج شد من به آن جماعت گفتم: چرا خبرى را كه او در مورد فتح سليمانيه داد انكار نكرديد وآنها گفتند: تو چرا انكار نكردى؟

آنگاه حاجى على كه قبلاً ذكرش آمد براى من تعريف كرد آنچه را كه در راه اتفاق افتاده بود وجماعت حاضر در مجلس نيز تعريف كردند آنچه را كه واقع شده بود از خواندن آن دست نوشته سيد ومتعجب شدن از فروعى كه در آن بود.

پدر فرمود: من گفتم به دنبال او بگرديد وفكر نمى كنم او را پيدا كنيد. به خدا قسم او صاحب الامر - روحى فداه - بود.

وآن جماعت براى جستجو كردن او پراكنده شدند وهيچ اثرى از او پيدا نكردند مثل اينكه به زمين فرو رفته يا به آسمان بالا رفته باشد. فرمود: پس ما تاريخ روزى را كه به ما از فتح سليمانيه خبر داده بود، يادداشت كرديم وخبر فتح بعد از ده روز به حلّه رسيد وحاكمان آن را اعلان كردند ودستور به انداختن توپ دادند چنانچه رسم اين است كه وقتى خبر فتوحات مى رسد اين گونه مى كنند.

حكايت هفتاد وهشتم: سيّد مهدى قزوينى

وبه سند وشرح مذكور فرمود: پدرم براى من تعريف كرد كه: معمولاً وبه طور منظم به سوى جزيره اى كه در جنوب حلّه بين دجله وفرات است به خاطر ارشاد وراهنمايى عشيره هاى بنى زبيد به سوى مذهب حق مى رفتم. وهمه آنها سنّى مذهب بودند وبه بركت هدايت وراهنمايى پدرم به مذهب اماميه برگشتند وتا كنون به همان مذهب باقى هستند وآنها بالغ بر ده هزار نفر مى شوند. فرمود: در جزيره، مزارى است معروف به قبر حمزه پسر حضرت كاظم (عليه السلام) كه مردم او را زيارت مى كنند وبراى او كرامت هاى بسيار نقل مى كنند واطراف آن روستايى مى باشد كه تقريباً شامل صد خانواده است. من به جزيره مى رفتم واز آنجا عبور مى كردم ولى او را زيارت نمى كردم چون براى من اين موضوع كه حمزه پسر حضرت موسى بن جعفر (عليهما السلام) در رى همراه عبد العظيم حسنى مدفون است به اثبات رسيده بود. يكبار طبق عادت بيرون رفتم ونزد اهل آن روستا مهمان بودم. اهل روستا از من درخواست كردند كه مرقد مذكور را زيارت كنم ومن اين كار را نكردم وبه آنها گفتم: من مزارى را كه نمى شناسم زيارت نمى كنم وبه خاطر اينكه از رفتن به آنجا صرف نظر كردم تمايل مردم هم به آنجا كم شد. آنگاه از پيش آنها حركت كردم وشب را در مزيديه پيش بعضى از سادات آنجا ماندم.

هنگام سحر براى نافله شب بلند شدم وقتى نافله شب را خواندم به انتظار طلوع فجر نشستم به شكل اينكه گويى تعقيب مى خوانم كه ناگهان سيّدى بر من وارد شد كه او را به راستى ودرستى وپرهيزكارى مى شناختم واو جزء سادات آن روستا بود. آنگاه سلام كرد ونشست پس گفت: (اى مولاى ما! ديروز مهمان اهل روستاى حمزه شدى واو را زيارت نكردى؟) گفتم: بله. گفت: (چرا؟) گفتم: زيرا من كسى را كه نمى شناسم زيارت نمى كنم وحمزه پسر حضرت كاظم (عليه السلام) در رى دفن شده است.

وگفت: (رب مشهور لا اصل له. (چه بسيار چيزهايى كه مشهور شده اند امّا واقعيّت ندارند). وآن قبر حمزه پسر موسى كاظم (عليه السلام) نيست هر چند كه اين گونه شهرت پيدا كرده است. بلكه آن قبر ابى يعلى حمزة بن قاسم علوى عباسى مى باشد. يكى از علماى اجازه واهل حديث است كه علماى رجال آنرا در كتاب هاى خود ذكر كرده اند واو را به خاطر علم وپرهيزكارى اش مدح وثنا كرده اند). با خود گفتم: اين از سادات معمولى است واز كسانى نيست كه از علم رجال وحديث باخبر باشد. شايد اين حرف را از بعضى از علماء شنيده است. آنگاه به خاطر اينكه حواسم به طلوع فجر باشد بلند شدم وآن سيّد نيز بلند شد ورفت ومن غفلت كردم از اينكه بپرسم اين كلام را از چه كسى شنيده است؟ وقتى فجر طالع شد من به نماز خواندن مشغول شدم وقتى نمازم تمام شد به خواندن تعقيب مشغول شدم تا آنكه آفتاب طلوع كرد وهمراه من تعدادى از كتاب هاى رجال بود ومن در آنها نگاه كردم ديدم قضيه همانطورى است كه فرموده بود. اهل روستا به ديدن من آمدند وآن سيّد هم در بين آنها بود.

گفتم: قبل از فجر پيش من آمدى وبه من از قبر حمزه كه او ابويعلى حمزه بن قاسم علوى است خبر دادى تو آنرا از كجا گفتى واز چه كسى شنيده بودى؟ گفت: به خدا قسم من قبل از فجر پيش تو نيامده بودم وتو را قبل از صبح نديدم ومن شب قبل در بيرون روستا بودم، شنيدم كه تو به اينجا آمدى ودر اين روز به جهت زيارت تو آمدم. من به اهل آن روستا گفتم: الان بر من لازم شده كه به خاطر زيارت حمزه برگردم من شك ندارم در اينكه آن شخصى را كه ديدم حضرت صاحب الامر (عليه السلام) بوده است.

آنگاه من واهل آن روستا به خاطر زيارت او حركت كرديم واز آن وقت اين مزار به اين مرتبه آشكار وشايع شد كه از مكان هاى دور براى زيارت به آنجا رفت وآمد مى كنند.

حكايت هفتاد ونهم: سيّد مهدى قزوينى

وبه سند مذكور از سيّد مؤيد مزبور ونيز خود به طور شفاهى از آن مرحوم شنيدم كه فرمود: روز چهاردهم ماه شعبان از حلّه به قصد زيارت ابا عبد الله الحسين (عليه السلام) در شب نيمه آن بيرون آمدم. وقتى به شط هنديه كه آن شعبه اى از نهر فرات است واز زير مسيب جدا مى شود وبه كوفه مى رود، وروستاى معتبرى كه در كنار اين رود است وبه آن طويرج مى گويند كه در راه حلّه واقع شده وبه كربلا مى رود؛ رسيديم از جانب غربى آن گذشتيم وزائرانى را ديديم كه از حلّه واطراف آن رفته بودند وزائرانى كه از نجف اشرف واطراف آن وارد شده بودند. همگى در خانه هاى طايفه بنى طرف از عشاير هنديه جمع شده بودند وراهى براى رسيدن به كربلا نداشتند زيرا طايفه ى عنيزه در راه فرود آمده وراه را بر كسانى كه تردد مى كردند بسته بودند ونمى گذاشتند كسى از كربلا بيرون بيايد يا به كربلا برود مگر اينكه او را غارت وچپاول مى كردند. فرمود: من پيش عربى فرود آمدم ونماز ظهر وعصر را خواندم ونشستم ومنتظر بودم كه كار زائرين به كجا مى كشد وآسمان ابرى بود وكم كم باران مى باريد. در اين حال كه نشسته بوديم ديديم تمام زائران از خانه ها بيرون آمدند وبه سمت كربلا رفتند. من به شخصى كه همراهم بود گفتم: برو بپرس وببين چه خبر است؟

واو بيرون رفت وبرگشت وبه من گفت: (قبيله بنى طرف با اسلحه آتشين بيرون آمدند وهم پيمان شدند كه هر چند كار به جنگ با عنيزه بكشد زائرين را به كربلا برسانند). وقتى اين حرف را شنيدم به آنان كه با من بودند گفتم: اين حرف واقعيّت ندارد زيرا كه بنى طرف اين قدرت وقابليت را ندارند كه با عنيزه مقابله وجنگ كنند وفكر مى كنم كه اين حيله اى از طرف آنهاست تا زائرين را از خانه هاى خود بيرون كنند. زيرا كه ماندن زائرين برايشان سنگين وسخت شده است وبايد مهماندارى كنند. در اين حال بوديم كه زائرين به سوى خانه هاى آنها برگشتند. در نتيجه مشخص شد كه حقيقت حال همان بود كه گفتم. آنگاه زائرين در خانه ها داخل شدند ويا زير سايه خانه ها نشستند وآسمان هم ابرى بود. پس من دلم به حال آنها سوخت ودل شكستگى عظيمى برايم حاصل شد وبا دعا بدرگاه خداوند وتوسل به پيغمبر وآلش: در مورد زائران به خاطر بلايى كه به آن گرفتار شده بودند به آنها استغاثه كردم. در همين حال سوارى را ديديم كه بر اسب نيكويى مانند آهو كه مثل آنرا نديده بودم ودر دستش نيزه درازى بود در حاليكه آستين ها را بالا زده واسب را مى دوانيد، آمد. تا اينكه كنار خانه اى كه من آنجا بودم ايستاد وآن خانه اى بود از موى كه اطراف آنرا بالا زده بودند. سلام كرد وما جواب سلامش را داديم آنگاه فرمود: (اى مولانا (واسم مرا برد) كسى كه به سوى تو سلام مى فرستد مرا فرستاد واو كنج محمّد آقا وصفر آقا است - وآن دو از صاحب منصبان نظاميان عثمانى مى باشند - ومى گويند هر آينه منتظر هستيم كه زائرين بيايند كه ما عنيزه را از راه دور كرديم وهمراه با سربازان خود در پشت سليمانيه بر روى سجاده هستيم). آنگاه به او گفتم: تو با ما همراه هستى تا تپّه ى سليمانيه؟ گفت: (بله). ساعت را از بغل بيرون آوردم، ديدم تقريباً دو ساعت ونيم به روز مانده است. گفتم كه اسب مرا حاضر كنند. آن عرب بدوى كه ما در منزلش بوديم به من چسبيد وگفت: اى مولاى من، خودت واين زائرين را در خط نينداز امشب را پيش ما باشيد تا وضعيت مشخص شود.

به او گفتم: چاره اى نداريم به خاطر درك فيض زيارت مخصوصه بايد حركت كنيم. وقتى زائرين ديدند كه ما سوار شديم پياده وسوار در عقب ما حركت كردند. ما به راه افتاديم وآن سوار كه گفتيم در جلو ما بود مثل شير بيشه وما نيز در پشت سر او حركت مى كرديم تا اينكه به تپّه سليمانيه رسيديم. از آنجا بالا رفت وما نيز به دنبال او رفتيم. آنگاه پايين رفت وما تا بالاى تپّه رفتيم ونگاه كرديم امّا نشانه اى از آن سوار پيدا نكرديم ونديديم. مثل اينكه به آسمان بالا رفته يا به زمين فرو رفته باشد ونه رئيس سپاه را ديديم ونه سپاهى.

آنگاه به كسانى كه با من بودند گفتم: آيا شك داريد در اين كه او صاحب الامر (عليه السلام) بوده است؟ گفتند: نه به خدا قسم. ومن در وقتى كه آن جناب پيش روى ما مى رفت در مورد اينكه او را قبلاً كجا ديده ام خيلى فكر كردم ولى به يادم نيامد. وقتى از ما جدا شد همان فردى را كه در حلّه به منزل من آمده بود واز واقعه سليمانيه به من خبر داده بود به ياد آوردم. امّا عشيره وعنيزه: من از آنها در خانه هايشان نشانى نديدم وكسى را نديديم كه از حال آنها سؤال كنيم جز آنكه غبار زيادى را ديديم كه در وسط بيابان بلند شده بود. ما به كربلا وارد شديم واسبان، ما را به سرعت مى بردند. بعد از رسيدن به دروازه ى شهر سپاهيان نظامى را ديديم كه در بالاى قلعه ايستاده اند وبه ما گفتند از كجا آمديد وچگونه رسيديد؟ پس به جمعيت زائرين نگاه كردند وگفتند: سبحان اللَّه! اين صحرا پر شده از زوّار! پس عنيزه به كجا رفتند؟ به آنها گفتم: در شهر بنشينيد وامرار معاش كنيد وبراى مكّه پروردگارى هست كه از آن نگهدارى مى كند وآن مضمون كلام عبد المطلب است هنگامى كه نزد پادشاه حبشه رفت براى پس گرفتن شتران خود. پادشاه گفت: چرا رهايى كعبه را از من نخواستى كه من برگردم.

فرمود: من پروردگار شتران خود هستم وكعبه هم پروردگارى دارد. پس وارد شهر شديم. كنج آقا را ديدم كه روى تختى نزديك دروازه نشسته است، سلام كردم ودر مقابل من بلند شد. به او گفتم: براى تو همين افتخار كافى است كه در آن زمان از تو ياد شد. گفت: قصه چيست؟ قضيه را برايش تعريف كردم. گفت: اى آقاى من از كجا بايد مى فهميدم كه تو به زيارت آمدى تا قاصدى پيش تو بفرستم ومن وسپاهيانم پانزده روز است كه از ترس عنيزه در اين شهر مانديم وقدرت نداريم كه بيرون بيائيم. آنگاه پرسيد: عنيزه به كجا رفتند؟

گفتم: نمى دانم غير از آنكه غبار زيادى در وسط بيابان ديديم مثل اينكه غبار حاصل از كوچ كردن آنها باشد.

آنگاه ساعت را بيرون آوردم وديدم كه يك ساعت ونيم به روز مانده وتمام حركت ما به اندازه يك ساعت طول كشيده وبين منزلهاى قبيله بنى طرف تا كربلا سه فرسخ راه است وشب را در كربلا مانديم.

وقتى صبح شد از عنيزه پرسيديم ويكى از كشاورزان كه در باغهاى كربلا بود خبر داد كه: عنيزه در حالى كه در منازل وخيمه هاى خود بودند ناگهان بر آنها سوارى ظاهر شد كه روى اسب بسيار خوب وچاقى سوار بود ودر دستش هم نيزه درازى بود. با صداى بلند بر آنها فرياد زد: (اى قبيله عنيزه! به درستى كه مرگ حاضرى فرا رسيد سپاهيان دولت عثمانيه رو به شما كرده اند با سوارها وپياده هاشان واكنون آنها در پشت من مى آيند. پس كوچ كنيد كه فكر نمى كنم از دست آنها نجات پيدا كنيد). پس خداوند ترس وخوارى را بر آنها مسلط كرد بطوريكه همه پا به فرار گذاشتند وبعضى از آنها حتى فرصت نمى كردند وسايل خود را ببرند وساعتى طول نكشيد كه تمام آنها كوچ كردند ورو به بيابان آوردند. به او گفتم: مشخصات آن سوار را براى من بگو.

واو گفت، پس متوجه شدم كه او عيناً همان سوارى است كه با ما بود.

حكايت هشتادم: شيخ ابراهيم قطيفى

محدث گرامى وعالم گرانقدر، شيخ يوسف بحرينى در (لؤلؤ) در ضمن احوال عالم محقق وآگاه، شيخ ابراهيم قطيفى، معاصر با محقق ثانى نقل كرده كه: حضرت حجّت (عليه السلام)

به شكل مردى كه شيخ او را مى شناخت بر او وارد شد واز او سؤال نمود كه كدام آيه از آيات قرآنى در پند دادن وموعظه بزرگتر است؟ شيخ جواب داد: (اِنَّ الّذينَ يُلحِدُونَ فى آياتِنا لا يَخْفَوْنَ علَينا اَفَمَنْ يُلْقى فى النّارِ خَيْرٌ اَمْ مَّنْ يَأتى امِناً يَومَ القِيامةِ اعمَلوا ما شِئْتُمْ اِنّهُ بِما تَعمَلونَ بَصيرٌ). (سوره فصلت آيه 40).

پس فرمود: (اى شيخ راست گفتى). بعد از پيش او رفت وشيخ از اهل بيت خود سؤال كرد كه: آيا فلانى بيرون رفت؟

اهل خانه گفتند: ما كسى را نديديم كه داخل يا خارج شود.

پايان