ما امام زمان عليه السلام را ديده ايم

محدث نورى

- ۶ -


حكايت چهل ويكم: شيعيان بحرين

همچنين در آن كتاب شريف فرموده: كه گروهى از موثّقين گفته اند كه مدّتى ولايت بحرين تحت حكم فرنگ بود وفرنگيان مردى از مسلمانان را به عنوان والى بحرين انتخاب كردند كه شايد به سبب حكومت مسلمانان آن ولايت آبادتر شود واين به حال آن شهر بهتر باشد وآن حاكم از ناصبيان بود ووزيرى داشت كه در مقام دشمنى از آن حاكم بدتر بود ومرتب نسبت به اهل بحرين عداوت ودشمنى مى كرد واين به دليل محبّتى بود كه اهل آن ولايت نسبت به اهل بيت رسالت: داشتند وآن وزير ملعون مرتب براى كشتن وضرر رساندن به اهل آن شهر حيله ها وفريب هايى به كار مى برد. در يكى از روزها آن وزير پليد وارد شد وخدمت حاكم آمد در حاليكه انارى در دستش بود وبه حاكم داد ووقتى حاكم به آن انار نگاه كرد ديد كه روى آن انار نوشته شده: (لا اله الا اللَّه، محمّد رسول اللَّه وابو بكر وعمر وعثمان وعلى خلفاء رسول اللَّه) ووقتى حاكم به آن نگاه كرد، ديد كه آن نوشته مال خود انار است ونمى تواند ساخته ى دست خلق باشد. آنگاه از آن امر تعجب كرد وبه وزير گفت: اين نشانه اى آشكار ودليلى محكم بر باطل بودن مذهب شيعه است. نظر تو در مورد اهل بحرين چيست؟ وزير لعين گفت: اينها گروهى متعصّب هستند ودليل وبرهان را نمى پذيرند وشايسته است كه تو آنها را بطلبى واين انار را به آنها نشان بدهى، پس اگر قبول كنند واز مذهب خود برگردند ثواب زيادى براى تو مى باشد واگر از توبه، سر باز زدند وبر گمراهى خود باقى ماندند، آنها را ميان اين سه چيز مخيّر كن: يا با ذلّت جزيه بدهند يا جوابى براى اين مسئله بياورند وحال آنكه راه فرارى ندارند يا اينكه مردان آنها را بكشى وزنان وفرزندانشان را اسير كنى واموال آنها را مصادره كنى. حاكم نظر آن خبيث را پذيرفت وبه دنبال عالمان ودانشمندان وبرگزيدگان آنها فرستاد وآنها را حاضر كرد وانار را به آنها نشان داد وگفت: اگر جواب قانع كننده اى در اين مورد ندهيد، مردان شما را مى كشم وزنان وفرزندانتان را اسير مى كنم واموال شما را مصادره مى كنم يا اينكه بايد مانند كفّار جزيه بدهيد.

وقتى آنها اين حرف ها را شنيدند، سرگردان شدند وتوانايى جواب دادن را نداشتند وچهره هاشان تغيير كرد وبدن آنها مى لرزيد. بزرگانشان گفتند: اى امير به ما سه روز فرصت بده تا شايد جوابى بياوريم كه تو از آن راضى باشى واگر نياورديم آنچه كه مى خواهى با ما بكن. آنگاه سه روز مهلت داد وآنها با حالت تعجب وترس از پيش او رفتند ودر مجلسى جمع شدند ورأى هاى خود را ارائه دادند تا اينكه به اين نتيجه رسيدند كه از صالحان بحرين وزاهدان آنها ده نفر را انتخاب كنند وچنين كردند. آنگاه از بين ده نفر، سه نفر را برگزيدند وبه يكى از آن سه نفر گفتند: تو امشب به صحرا برو وبه عبادت خدا بپرداز وبه امام زمان (عليه السلام) متوسل شو كه او امام زمان ما است وحجّت خداوند عالم بر ما وشايد كه راه چاره اى براى نجات از اين بلاى بزرگ به تو نشان دهد.

آن مرد خارج شد ودر تمام شب خدا را از روى خضوع عبادت كرد وگريه وزارى نمود وخداوند را خواند وبه حضرت صاحب الامر (عليه السلام) متوسل شد تا صبح وچيزى نديد وبه نزد آنها آمد وخبر داد.

شب دوّم يكى ديگر را فرستادند او مثل دوست اوّل دعا وگريه كرد وچيزى نديد. آنگاه اضطراب وناراحتى آنها بيشتر شد.

سپس سوّمى را حاضر كردند كه او مرد پرهيزكارى بود واسمش محمّد بن عيسى بود واو در شب سوّم با سر وپاى برهنه به صحرا رفت وآن شب، بسيار تاريك بود كه در آن به دعا وگريه مشغول شد ومتوسل به حق شد كه آن بلا را از مؤمنان بردارد وبه حضرت حجّت (عليه السلام) استغاثه نمود ووقتى آخر شب شد، شنيد كه مردى به او خطاب مى نمايد: (اى محمّد بن عيسى چرا تو را به اين حال مى بينم وچرا به اين بيابان آمدى؟) او گفت: اى مرد، مرا رها كن كه من به خاطر كار بزرگى بيرون آمده ام وآنرا جز براى امام خود نمى گويم واز آن شكايت نمى كنم مگر براى كسى كه بر حل آن مسئله قادر باشد.

گفت: (اى محمّد بن عيسى، منم صاحب الامر! حاجت خود را بگو).

محمّد بن عيسى گفت: اگر تو صاحب الامر هستى داستان مرا مى دانى واحتياجى نيست كه من آنرا بگويم.

فرمود: (بله راست مى گويى. تو به خاطر بلايى كه در مورد آن انار بر شما وارد شده است، بيرون آمدى وآن وعده وترسى كه حاكم براى شما در نظر گرفته است).

محمّد بن عيسى گفت: وقتى اين كلام معجزه انگيز را شنيدم متوجه آن سمتى شدم كه صدا مى آمد وعرض كردم: بله اى مولاى من، تو از آنچه كه به ما رسيده آگاه هستى وتو امام وپناه ما هستى ومى توانى آن بلا را رفع كنى.

پس آن جناب فرمود: (اى محمّد بن عيسى، بدرستى كه وزير - لعنة اللَّه عليه - درختى از انار در خانه اش است. وقتى كه آن درخت بارور شد او از گِل قالبى به شكل انار ساخت وآن را دو نصف كرد ودر بين نصف هر يك از آنها آن كلمات را نوشت وانار هنوز بر روى درخت كوچك بود كه آنرا در بين آن قالب گل گذاشت وآنرا بست. هنگامى كه انار داخل آن قالب بزرگ شد، اثر آن نوشته بر روى آن بصورت برجسته ظاهر شد. پس وقتى صبح به پيش حاكم رفتيد به او بگو من جواب اين مسئله را با خود آوردم وآنرا جز در خانه وزير نمى گويم.

آنگاه وقتى داخل خانه وزير شديد، پس از ورود در قسمت راست خود اتاقى خواهى ديد آنگاه به حاكم بگو: جواب را نمى دهم مگر در آن اتاق واگر وزير خواست زودتر وارد اتاق شود قبول نكن.

وتو در آن اتاق، طاقچه اى مى بينى كه كيسه سفيدى در آن است. آن كيسه را بگير كه در آن، قالب گِلى مى باشد كه آن ملعون، آن حيله را در آن به كار برده است. پس در مقابل حاكم آن انار را داخل آن قالب بگذار تا اينكه حيله او آشكار شود.

اى محمّد بن عيسى نشانه ديگرش آن است كه تو به حاكم بگو: معجزه ديگر ما آن است كه وقتى آن انار را بشكند، بغير از دود وخاكستر چيز ديگرى در آن پيدا نخواهيد كرد وبگو اگر راستى اين سخن را مى خواهيد، به وزير دستور بدهيد كه در حضور مردم آن انار را بشكند ووقتى بشكند، خاكستر ودود بر صورت وريش وزير خواهد پاشيد).

وقتى محمّد بن عيسى اين سخنان معجزه انگيز را از آن امام عالى مقام وحجّت خداوند عالميان شنيد، بسيار شاد شد ودر مقابل آن جناب، زمين را بوسيد وبا شادى وسرور به پيش اهل خود برگشت ووقتى صبح شد به پيش حاكم رفتند ومحمّد بن عيسى آنچه را كه امام (عليه السلام) به او دستور داده بود انجام داد وآن معجزاتى را كه آن جناب به او خبر داده بود آشكار شد.

آنگاه حاكم رو به محمّد بن عيسى كرد وگفت: چه كسى تو را از اين امور مطلع كرده بود؟ گفت: امام زمان وحجّت خدا بر ما. والى گفت: امام شما چه كسى است؟ واو ائمه: را يكى بعد از ديگرى نام برد تا اينكه به حضرت صاحب الامر (عليه السلام) رسيد. حاكم گفت: دستت را دراز كن كه من بر اين مذهب با تو بيعت مى كنم ومن گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يگانه نيست وگواهى مى دهم كه محمّد بنده ورسول اوست وگواهى مى دهم كه خليفه ى بلا فصل آن حضرت، على (عليه السلام) است وبه حقّانيت وامامت هر يك از امامان تا آخرى آنها اقرار نمود وايمان او كامل شد ودستور داد كه وزير را به قتل برسانند واز اهل بحرين عذرخواهى كرد. واين قصّه نزد اهل بحرين معروف است وقبر محمّد بن عيسى نزد آنها معروف وشناخته شده است ومردم او را زيارت مى كنند. مؤلف گويد: گويا وزير ديده يا شنيده بود كه گاهى در دست شيعه از انواع سنگ هاى نفيس وغير نفيس يافت مى شود كه در آن به دست قدرت الهى مطالبى حك شده كه دلالت بر حقيقت مذهب شيعه مى كنند واو مى خواست در مقابل قدرت پروردگار نقشى پديدار كند وحق را با باطل بپوشاند. در مجموعه ى شريفه اى كه تمام آن به خط شمس الدين صاحب كرامات، محمّد بن على جباعى، جدّ شيخ بهايى است واوّل آن قصايد سبعه ابن ابى الحديد است وبعد از آن مختصرى از كتاب جعفريات وغير آن ذكر شده است كه يافت شده عقيق سرخى كه در آن نوشته شده بود:

انا در من السّماء نثرونى
كنت انقى من اللجين ولكن
  يوم تزويج والد السّبطين
صبغونى بدم نحر الحسين

وروى دُر زرد نجفى ديده شده:

صفرة لونى ينبئك عن حزنى   لسيّد الاوصياء ابى الحسن

وبر نگين سياهى ديده شده:

لست من الحجارة بل جوهر الصدف   حال لونى لفرط حزنى على ساكن النجف

وشيخ استاد شيخ عبد الحسين تهرانى - طاب ثراه - نقل كردند كه: وقتى به حلّه رفته بودند در آنجا درختى را با اره به دو قسمت تقسيم كرده بودند ودر وسط آن در هر نصفى ديدند كه به خط نسخ نوشته شده بود (لا اله الا اللَّه محمّد رسول اللَّه على ولى اللَّه)

اكنون در تهران در پيش يكى از ثروتمندان دولت ايران الماس كوچكى است به اندازه يك عدس كه در داخل آن اسم (على) نقش بسته شده است. با ياى معكوس وكلمه اى ديگر كه احتمال مى رود (يا) باشد. محدّث نبيل، سيد نعمت اللَّه شوشترى در كتاب (زهر الربيع) فرموده: در نهر شوشتر، يك سنگ كوچك زردى كه آن را حفّاران از زير زمين در آورده بودند پيدا كرديم كه بر آن سنگ به رنگ همان سنگ، نوشته شده بود: (بسم اللَّه الرحمن الرحيم لا اله الا اللَّه، محمّد رسول اللَّه، على ولى اللَّه، لما قتل الحسين بن على بن ابيطالب، كتب بدمه على ارض حصباء وسيعلم الّذين ظلموا اى منقلب ينقلبون).

عالم گرانقدر، مير محمّد حسين سبط علامه مجلسى وامام جمعه در اصفهان نقل كردند كه آن سنگ را براى مغفور شاه سليمان آوردند.

آنگاه صنعتگران وهنرمندان از هر نوع را حاضر كرد وآنرا به همه نشان داد. همه با تأمل وتدبّر تصديق كردند كه آن از قدرت دست بشر خارج است وجز خداوند بى همتا كسى توانايى آنرا ندارد كه چنين نقشى در اين سنگ ايجاد كند.

آنگاه سلطان آن سنگ را به انواع زيورها وزيبايى ها آراسته كرد ونقل اينگونه مطالب از حوصله اين كتاب خارج است والاّ از اين گونه حوادث در كتب اخبار وتواريخ، بسيار موجود است. مخصوصاً در مورد خون مبارك ابا عبد الله الحسين (عليه السلام) كه در درخت وسنگ وغيره ظاهر شده.

حكايت چهل ودوّم: مكتوب ناحيه مقدسه براى شيخ مفيد

شيخ گرانقدر، احمد بن على بن ابيطالب الطبرسى در كتاب (احتجاج) نقل كرده كه: از ناحيه مقدسه نوشته اى وارد شد در چند روزى كه از صفر سال 410 باقى مانده بود. رساننده آن، آنرا از ناحيه متصل به حجاز برداشته بود به شيخ مفيد محمّد بن محمّد بن نعمان حارثى (قدس اللَّه روحه) ذكر نمود.

(ترجمه مكتوب): (به برادر سديد ودوستدار رشيد، شيخ مفيد، محمد بن محمد النعمان كه خداوندش دائماً اعزاز فرمايد از طرف قرين الشّرف امام عصر كه عهود الهيّه كه در روز الست وعالم اظلّه ار كافّه خلايق گرفتند در حضرتش بود به وديعت سپردند چنان تشريف خطاب مى رود كه:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

اما بعد، درود خداى بر تو اى دوستدار با خلوص در دين كه مخصوص است در ولايت ما به كمال يقين! همانا مى فرستيم به سوى تو حمد خداوندى را كه جز او خدايى نيست ومسألت مى كنيم كه صلوات بر سيّد ما وپيغمبر ما، محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) وآل اطهار او بفرستد واعلام مى فرماييم مر تو را كه خداوند توفيق تو را مستدام فرمايد در نصرت حقّ وفراوان فرمايد ثواب تو را بر نشر علوم ما را.

به راستى به اين كه اذن ورخصت دادند ما را كه تو را به مكاتبه مشرّف فرماييم وبه اداى احكام مكلّف داريم كه به آن شيعيان كه در حضرت تو هستند ابلاغ دارى وخداوند ايشان را عزيز دارد به اطاعت خود وكفايت مهم ايشان به رعايت وحراست لطف خويش فرمايد.

پس واقف شو تو كه خدايت مدد دهد به اعانت خود بر دشمنانش كه بيرون رفته اند از دين بر آنچه ذكر مى كنم وسعى كن در رساندن اوامر به سوى آنان كه اطمينان به ايشان دارى بر وجهى كه ما مى نويسيم ان شاء اللَّه تعالى. اگر چه سكنى داريم در مكان خودمان كه دور است از مكان ظالمين بر حسب آنچه آنرا نماينده خداى تعالى به ما از صلاح براى ما وبراى شيعه مؤمنين ما در آن مادامى كه دولت دنيا براى فاسقين است.

به تحقيق كه علم ما محيط است به خبرهاى شما وغايب نمى شود از علم ما هيچ چيز از اخبار شما وما داناييم به آزارى كه به شما رسيد از زمانى كه ميل كردند جماعتى از شماها به سوى آنچه پيشينيان درست كردار از او دور بودند وعهدى كه از ايشان گرفته شده بود، از پس پشت افكندند. گويا كه ايشان نمى دانند بدرستى كه ما اهمال در مراعات شما نداريم واز ياد شما فراموشكار نيستيم واگر نه اين بود، هر آينه نازل مى شد به شما بلاى سخت وشما را دشمنان، مستأصل مى كردند.

پروا كنيد از خداوند جلّ جلاله وپشتوانى دهيد ما را بر بيرون آوردن شما از فتنه كه مشرف شده است بر شما كه هلاك مى شود در آن كسى كه نزديك شد اجل او وحفظ از آن كسى كه آرزوى خود را دريافت كرده وآن فتنه، نشانه اى است براى حركت ما واظهار كردن شما براى يكديگر، امر ونهى ما را وخداوند، تمام وكامل مى كند نور خود را هر چند كراهت داشته باشند مشركان.

پس چنگ فرا زنيد در تقيّه آن فتنه. زيرا هر كه روشن كند آتش جاهليت را، مدد مى دهد او را قومى كه در فطرت مانند بنى اميّه اند تا بترساند به اين آتش فتنه، طايفه هدايت شدگان را. ومن ضامن وكفيل نجاتم براى كسى كه در آن فتنه، طالب مكان ومكانتى نباشد وسلوك كند در سير در او، راه پسنديده را.

چون جمادى الاولى از اين سال در رسد، پس عبرت گيريد از آنچه حادث مى شود در آن وبيدار شويد از خواب غفلت براى آنچه واقع شود در عقب آن، زود است كه ظاهر شود در آسمان امر ظاهرى ودر زمين مثل آن با تساوى وواقع شود در زمين مشرق چيزى كه حزن وقلق مى آورد وغلبه كند بعد از او بر عراق قومى كه از اسلام بيرون هستند كه به سبب سوء كردار ايشان، رزق بر اهل عراق تنگ مى گردد. پس از آن تفريج كرب خواهد شد به هلاك طاغوتى از اشرار. پس مسرور شود به هلاكت اول، اهل تقوى واخيار ومجتمع مى شود براى حاج در اطراف آنچه را كه طالبند با كثرت عدد واتفاق وبراى ما در آسانى حجّ ايشان با اختيار ووفاق شأنى است كه ظاهر مى شود با نظام واتساق.

پس بايد رفتار كند هر كس از شما به آنچه نزديك مى كند او را به محبّت ما واجتناب كند آنچه را كه موجب شود براى نزديكى سخط وكراهت ما. زيرا كه امر ما، امرى است كه ناگاه در مى رسد. زمانى كه نفع نمى بخشد آدمى را توبه، نجات نمى دهد او را عقاب ما آن روز ندامت از معصيت وخداوند الهام كند رشد را به شما ولطف كند درباره شما در جهت توفيق به رحمت خودش.

صورت خطّ شريف كه در آن مكتوب به دست مبارك نوشته بودند كه بر صاحب آن دست سلام باد.

اين نوشته ماست به سوى تو، اى برادر ودوستدار ومخلص باصفاى در مودّت ما وياور باوفاى ما! خداوند حراست كند تو را به عين عنايت خود. او كه هرگز در خواب نرود. پس، حفظ كن اين نوشته را ومطّلع مدار بر خطّى كه ما نوشته ايم با آنچه در آن درج وتضمين كرده ايم كسى را وادا كن آنچه در آن است به سوى كسى كه سكون نفس به او داشته باشى ووصيّت كن جماعت ايشان را به عمل بر وفق آن ان شاء اللَّه تعالى وصلّى اللَّه على محمّد وآله الطاهرين).

حكايت چهل وسوّم: مكتوب ناحيه مقدسه براى شيخ مفيد

وهمچنين شيخ طبرسى در احتجاج گفته: در روز پنج شنبه بيست وسوم ذى الحجّه سال 412 مكتوبى ديگر از جانب امام عصر (عليه السلام) به شيخ مفيد رسيد كه خلاصه ى ترجمه تحت اللفظى آن چنين است:

فرمان مبارك از جانب بنده خدا كه در راه او تلاش مى كند به سوى كسى كه به حق وراه او الهام شده.

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

(سلام بر تو اين بنده شايسته! يارى كننده حق كه دعوت مى كنى به سوى او به كلمه صدق! پس، بدرستى كه ما مى فرستيم به سوى تو حمد خداوندى را كه نيست خدايى جز او، پروردگار ما وپروردگار پدرهاى پيشينيان ما ومسألت مى كنيم او را كه صلوات فرستد بر سيّد ومولاى ما، محمّد خاتم النّبيين وبر اهل بيت طيّبين طاهرين آن حضرت. وبعد، پس بدرستى كه ما دانسته بوديم مناجات تو را. حفظ كند خداوند، تو را به وسيله اى كه بخشيده است به تو از اولياى خود. وحراست بفرمايد تو را به آن سبب از كيد اعداى خود وشفيع كرديم در حضرت خود، تو را الان از منزلگاه خودمان كه شعبى است در سر كوه در سر بيابانى كه كسى به آن راهى ندارد كه منتقل شديم به آن شعب در اين زودى ها از وادى هاى درخت دار با نضارت وغزارت، ملجأ داشته ما را به آن شعب فرود آمدن جماعتى كه فقيرند از ايمان (كه كنايه از منزل كردن ظالمين در آن منزل است) وزود است كه نازل شويم از سر آن كوه به سوى زمينى مسطّح بدون دورى از روزگار وطول كشيدنى از زمان. ومى آيد تو را خبرى از جانب ما به آنچه تازه مى شود از احوال ما. پس مى شناسى به واسطه آن، آنچه اعتماد كنى بر او از تقرّب به سوى ما به اعمال وخدا توفيق دهنده تو است در اين كار به رحمت خود. پس مقدور وكاين است.

خداوند، حراست كند تو را به چشمى كه در خواب نمى رود، اينكه مقابل مى شود او را فتنه اى كه موجب هلاكت نفوسى مى شود كه صيد كرده اند يا كاشته اند باطل را به جهت ترس دادن وجلب كردن اهل باطل، كه مبتهج مى شوند براى دمار آن نفوس مؤمنين ومحزون مى گردند براى آن مجرمين. وعلامت حركت ما از اين راه تنگ، حادثه اى است كه واقع مى شود از مكه معظمه از رجسى منافق ومذموم كه حلال مى شمارد خونهاى حرام را كه در حزن مى شوند به سبب كيد او، اهل ايمان ونمى رسد او به آن خروج كردن، مقصود خود را از ظلم وعدوان.

چرا كه ما در عقب حفظ ايشان هستيم به دعايى كه محجوب نمى ماند از پادشاه زمين وآسمان. پس بايد مطمئن شود به دعاى ما، قلوب دوستداران ما وبايد واثق شوند به كفايت خداوند، اگر چه بترساند ايشان را به واسطه دشمنان بلاهايى سخت. وعاقبت به واسطه صنع جميع كردگار محمود خواهد شد براى ايشان، مادام كه اجتناب كنند آنچه نهى شده از گناهان را.

وما عهد مى كنيم به سوى تو، اى دوستدار با خلوص! كه مجاهده مى كنى در راه ما با ظالمان كه تأييد فرمايد خداوند، تو را به نصرتى كه مؤيد داشته به آن پيشينيان از اولياى نيكوكار ما را، به اينكه هر كس پروا كند پروردگار خود را از برادران تو در دين وبيرون رود از عهده آنچه بر ذمّه اوست از حقوق واجبه به سوى اهل استحقاق، در امان خواهد بود از فتنه اى كه صاحب باطل است واز محنتهاى تاريك او كه موجب ضلالت است. وهر كس بخل كند از ايشان، به آنچه خداوند عطا فرموده از نعمت خود بر آنچه خداوند امر كرده به صله ونگهدارى او، پس بدرستى كه آن بخل كننده، زيانكار خواهد بود به بخل براى دنيا وآخرت خود واگر چنانچه شيعيان ما، خداوند توفيق دهد ايشان را براى طاعت خود، با دلهاى مجتمع فراهم آمده بودند در وفاى به عهدى كه مكتوب است بر ايشان، هر آينه تأخير نمى افتاد از ايشان يمن ملاقات ما وتعجيل مى كرد به سوى ايشان، سعادت مشاهده ما با كمال معرفت صادق به ما.

پس محجوب نمى دارد ما را از ايشان، مگر آنچه مى رسد به ما از امورى كه كراهت داريم ونمى پسنديم از ايشان واز خداوند استعانت مى طلبيم واو بس است وبهتر وكيلى است وصلوات او بر سيّد ما كه بشير ونذير است، محمد وآل طاهرين او وخداوند سلام بفرستد بر ايشان. ونوشت در غرّه شوال از سال 412).

صورت خط شريف كه به دست مبارك در آن مكتوب رقم فرمود، كه بر صاحب آن دست درود باد:

(اين نوشته ماست به سوى تو، اى دوستار الهام شده به حقّ بلند مرتفع كه به املاء وبيان ماست وخط امين ما! پس، مخفى بدار آنرا از هر كس ودر هم پيچ آنرا وقرار ده براى آن نسخه اى كه مطلع بسازى بر آن كسى را كه مطمئن به امانت او باشى از دوستداران ما. خداوند مشمول فرمايد ايشان را به بركت ما ان شاء اللَّه والحمد للَّه وصلوات بر سيّد ما محمّد وآل طاهرين او).

حكايت چهل وچهارم: مرثيه ى منسوب به حضرت (عليه السلام) درباره شيخ مفيد

شهيد ثالث، قاضى نور اللَّه در (مجالس المؤمنين) گفته: اين چند بيت به حضرت صاحب الامر (عليه السلام) منسوب مى باشد كه در مدح جناب شيخ مفيد گفته اند كه در قبر او نوشته شده بود.

لا صوت النّاعى بفقدك انّه
ان كنت قد غيبت فى جدث الثرى
والقائم المهدى يفرج كلما
  يوم على آل الرّسول عظيم
فالعلم والتوحيد فيك مقيم
تليت عليه من الدروس علوم

حكايت چهل وپنجم: ابو القاسم جعفر قولويه

قطب راوندى در كتاب (خرايج) از ابو القاسم جعفر بن محمّد قولويه روايت نموده كه گفت: در سال 337 يعنى سالى كه در آن قرامطه، حجر الاسود را به جاى خود بردند، من به بغداد رسيدم وتمام تلاش من اين بود كه خود را به مكّه برسانم وشخصى كه حجر الاسود را در جاى خود مى گذارد ببينم زيرا در كتاب هاى معتبر ديده بودم كه معصوم وامام وقت (عليه السلام) آنرا در جاى خود قرار مى دهد.

چنانكه در زمان حجّاج، امام زين العابدين (عليه السلام) آنرا نصب كرده بود. اتفاقاً به بيمارى سختى مبتلا شده بودم به طوريكه قطع اميد كردم وفهميدم كه نمى توانم به آن برسم وابن هشام را نايب خود كردم وحرفهايم را نوشته وبر آن مهر زدم ودر آن از مدت عمر خود سؤال كرده بودم واينكه آيا با اين بيمارى از دنيا مى روم ويا هنوز مهلت دارم؟ وبه او گفتم: خواهش من آن است كه هر كسى را ديدى كه حجرالاسود را در جاى خود گذاشت اين نامه را به او برسان ونهايت سعى خود را براى اين منظور بكار ببر.

ابن هشام گفت: وقتى به مكّه رسيدم، ديدم كه خادم هاى بيت الحرام عازم هستند كه حجر الاسود را نصب كنند ومبلغى كلّى به چند نفر دادم كه قبول كنند چند ساعتى مرا در آنجا، راه بدهند وكسى را با من همراه كردند كه مراقب من باشد وشلوغى جمعيت را از من دور كند. ديدم كه هر چه گروه گروه وطبقه طبقه وطايفه طايفه از هر گروهى كه آمدند وخواستند كه سنگ را بر جاى خود بگذارند سنگ مى لرزيد ومضطرب مى شد وهر ترفندى كه به كار مى بردند در جاى خود قرار نمى گرفت تا اينكه جوان گندم گون خوشرويى آمد وسنگ را به تنهايى برداشت ودر جاى خود گذاشت وحجر اصلاً نلرزيد واو حجر را در جاى خود محكم كرد واز بين مردم بيرون آمد ومن در حاليكه چشم از او بر نمى داشتم از جاى خود بلند شدم وبه دنبالش حركت كردم واز زيادى جمعيّت وترس اينكه مبادا از من غايب شود وبه خاطر دور كردن مردم از خود وبر نداشتن چشم از او نزديك بود كه عقل خود را از دست بدهم تا اينكه هجوم خلق اندكى كم شد. ديدم كه ايستاد ومتوجّه من شد وفرمود: (نامه را بده). وقتى نامه را دادم بدون آنكه نگاه كند گفت: (در اين بيمارى، ترسى بر تو نمى باشد وآن كارى كه به ناچار چاره اى ندارد در سال 367 براى تو واقع مى شود). ومن به خاطر ترس وهيبت او زبانم از كار افتاد ونمى توانستم حرف بزنم تا اينكه از نظرم غايب شد واين خبر را به ابو القاسم دادم وابو القاسم تا آن سال زنده بود ودر آن سال وصيت كرد. كفن وقبر خود را آماده كرد ومنتظر بود تا اينكه بيمار شد. يارانى كه به عيادتش آمدند گفتند: اميدواريم كه شفا پيدا كنى. بيمارى تو زياد مهم نيست.

گفت: نه، وعده اى كه به من دادند اين چنين است ومن بعد از اين اميدى به زندگى ندارم. وبا آن بيمارى به رحمت حق واصل شد.

حكايت چهل وششم: شيخ طاهر نجفى

صالح پرهيزكار، شيخ محمّد طاهر نجفى كه سالهاست خادم مسجد كوفه است وبا همسرش در آنجا منزل دارد واكثر اهل علم نجف اشرف كه به آنجا مى روند او را مى شناسند وتا الان از او غير از خوبى ونيكى چيزى نگفتند وخود نيز سالهاست كه او را به همين اوصاف مى شناسم وبعضى از عالمان پرهيزكار مدّتها در آنجا اعتكاف نموده اند بسيار از تقوا وديندارى او گفته اند. او اكنون از هر دو چشم نابينا وبه حال خود دچار است وهمان دانشمند قضيه اى از او تعريف كرد. ودر سال گذشته در آن مسجد شريف از او خواستم كه دوباره آنرا برايم تعريف كند.

گفت: در هفت يا هشت سال قبل به خاطر جنگ ميان دو طايفه ذكرو وشمرت در نجف، كه باعث قطع شدن تردّد اهل علم وزوّار شد، زندگى بر من سخت شد چرا كه امرار معاش وگذران زندگى با وجود فرزندان زياد وسرپرستى بعضى از ايتام، منحصر به اين دو طايفه بود.

شب جمعه اى بود. هيچ غذايى نداشتيم وبچه ها از گرسنگى ناله مى كردند. بسيار دلتنگ شدم واغلب به بعضى وردها وختم ها در آن شب مشغول بودم كه حالم بسيار وخيم شده بود. رو به قبله ميان محل سفينه كه معروف به جاى تنور مى باشد ودكة القضا نشسته بودم واز حال خود به سوى خداى تعالى شكايت مى كردم ودر عين حال به او از حال فقر وندارى خود اظهار رضايت مى نمودم وعرض كردم: چيزى نمى تواند برايم بهتر از اين باشد كه روى سيّد ومولاى مرا به من نشان دهى ومن غير از آن چيزى نمى خواهم. ناگهان خود را بر سر پا ايستاده ديدم ودر يك دست سجاده سفيدى داشتم ودست ديگرم در دست جوان با شكوهى بود كه اثرات شكوه وجلال در او آشكار بود ولباس بسيار خوب ونفيسى كه به سياهى مايل بود پوشيده بود كه من ظاهربين، اول خيال كردم كه يكى از پادشاهان است ولى عمامه در سر مبارك داشت ونزديك او شخص ديگرى بود كه لباس سفيدى به تن داشت.

در اين حال به سمت دكّه نزديك محراب حركت كرديم. وقتى به آنجا رسيديم آن شخص جليل كه دست من در دستش بود فرمود: (اى طاهر سجاده را پهن كن). ومن آنرا پهن كردم وديدم سفيد است ومى درخشد وجنس آنرا نفهميدم كه چيست وروى آن به خط جلى چيزى نوشته شده بود ومن آنرا رو به قبله فرش كردم با ملاحظه انحرافى كه در مسجد است. آنگاه فرمود: (آن را چگونه پهن كردى؟) ومن از هيبت وعظمت آن جناب بيخود شده بودم واز وحشت ودستپاچگى گفتم: فرش كردم آنرا به طول وعرض.

فرمود: (اين عبارت را از كجا ياد گرفتى؟) اين كلام جزء زيارت است كه با آن حضرت قائم (عليه السلام) را زيارت مى كنند. وبه من تبسّم كرد وفرمود: (تو داراى اندكى فهم هستى). آنگاه ايستاد روى سجاده وتكبير نماز گفت ومرتب نور وبهاى او زياد مى شد ومى درخشيد به طوريكه نگاه كردن به روى مبارك آن جناب امكان نداشت. وآن شخص ديگر در پشت سر آن جناب ايستاد وبه اندازه چهار وجب عقب تر قرار داشت. هر دو نماز خواندند ومن رو به روى آنها ايستاده بودم. در دلم از كار آنها چيزى خطور كرد وفهميدم كه او از آن افرادى نيست كه من گمان كردم. وقتى نمازشان تمام شد آن شخص را ديگر نديدم وآن جناب را بر بالاى كرسى بلندى ديدم كه تقريباً چهار ذراع بلندى آن بود وسقفى داشت ونورى روى آن بود به طوريكه چشم را خيره مى كرد. آنگاه، متوجه من شد وفرمود: (اى طاهر مرا كداميك از سلاطين گمان كردى؟) گفتم: اى آقاى من! تو سلطان سلاطين هستى وسيّد جهانى وتو از اينها نيستى. آنگاه فرمود: (اى طاهر! به هدف خود رسيدى، حال چه مى خواهى؟ آيا هر روز شما را رعايت نمى كنم؟ (مراقب شما نيستم؟) آيا اعمال شما به ما نمى رسد؟)

و به من مژده داد كه حالم خوب مى شود واز آن سختى نجات مى يابم. در اين حال فردى از طرف صحن مسلم كه او را به شخص واسم مى شناختم وداراى كردار زشت بود، داخل مسجد شد. وبه همين دليل آثار خشم وغضب بر آن جناب وارد شد وروى مبارك به طرف او كرد. عِرق هاشمى روى پيشانى اش آشكار شد.

فرمود: (اى فلان! به كجا فرار مى كنى؟ آيا زمين وآسمان از آن ما نيست كه احكام ما در آنها جارى است وتو چاره اى ندارى جز اينكه زير دست ما باشى؟) آنگاه به من نگاه كرد وتبسّم نمود وفرمود: (اى طاهر به مراد خود رسيدى، ديگر چه مى خواهى؟) پس من به خاطر عظمت وبزرگى آن جناب وحيرتى كه به من دست داد نتوانستم حرفى بزنم ودوباره اين كلام را فرمود وچگونگى حال من قابل توصيف نبود ومن به همين دليل نتوانستم جواب بگويم وهيچ سؤالى از آن جناب بنمايم آنگاه به اندازه چشم بر هم زدنى نگذشته بود كه خود را تنها در ميان مسجد ديدم وكسى با من نبود. به طرف مشرق نگاه كردم ديدم كه صبح شده وفجر طالع شده.

شيخ طاهر گفت: با آنكه چند سال است كور شدم وبسيارى از راههاى امرار معاش بر روى من بسته شده (كه يكى از آنها خدمت كردن به عالمان وطلبه هايى بود كه به آنجا مشرف مى شوند) ولى به حساب وعده اى كه آن حضرت از آن تاريخ تا به حال دادند الحمد للَّه در امر معاشم گشايش شده وهرگز به سختى ورنج نيفتادم.

حكايت چهل وهفتم: ابو القاسم حاسمى

عالم دانشمند، آگاه، ميرزا عبد الله اصفهانى، شاگرد علامه مجلسى در فصل دوم از آخر قسمت اوّل كتاب (رياض العلماء) فرموده است كه: شيخ ابو القاسم بن محمّد بن ابى القاسم حاسمى، دانشمند عالم كامل معروف به حاسمى است واز بزرگان مشايخ اصحاب ما است وظاهر آن است كه او از اصحاب قديم است وامير سيّد حسين عاملى معروف به مجتهد، هم دوره (معاصر) سلطان شاه عباس صفوى در پايان رساله ى خود فرموده: در مورد حالات اهل خلاف در دنيا وآخرت در مقام ذكر بعضى از گفتگوهاى اتّفاق افتاده ميان شيعه واهل سنّت تأليف كرده به اين عبارت كه دوّم از آنها حكايت غريبه اى است كه در شهر همدان اتّفاق افتاده بين شيعه اثنى عشرى وشخصى سنّى كه آنرا در كتاب قديمى ديدم كه محتمل است به حساب عادت، تاريخ كتابت آن سيصد سال قبل از اين باشد ومتن آن كتاب اين گونه بود كه: ميان يكى از علماى شيعه كه اسم او، ابو القاسم بن محمّد بن ابى القاسم حاسمى است وميان يكى از علماى اهل سنت كه اسم او رفيع الدين حسين است، در دوستى ومصاحبت وشراكت در اموال ورفاقت در اكثر سفرها، رابطه ى گرمى برقرار شد. وهر يك از اين دو، مذهب وعقيده خود را از ديگرى پنهان نمى كردند. ابو القاسم، رفيع الدين را به نصب نسبت مى داد يعنى به او ناصبى مى گفت ورفيع الدين هم ابو القاسم را به رفض نسبت مى داد. (البته به شوخى وخنده) ودر اين صحبت ها بحث در مورد مذهب اتّفاق نمى افتاد. تا آنكه در مسجد شهر همدان كه به آن مسجد عتيق مى گفتند، بحثى ميان آنها اتّفاق افتاد ودر ميان صحبت رفيع الدين حسين، فلان وفلان را بر امير المؤمنين على (عليه السلام) برترى داد وابو القاسم رفيع الدين اين مطلب را رد كرد وامير المؤمنين على (عليه السلام) را برترى داد وابو القاسم براى مذهب خود به آيات واحاديث زيادى استدلال كرد ومقامات وكرامات ومعجزه هاى زيادى را كه از آن جناب صادر شده، ذكر نمود ورفيع الدين قضيه را برعكس نمود وبراى برترى دادن ابو بكر بر على (عليه السلام)، استدلال نمود به همنشينى وهم صحبتى او در غار وخطاب شدن او به صدّيق اكبر در بين مهاجرين وانصار. همچنين گفت: در ميان مهاجرين وانصار، خلافت وامامت وداماد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بودن به ابو بكر اختصاص داشت.

وهمچنين گفت: از پيغمبر دو حديث است كه در شأن ابو بكر صادر شده، يكى آنكه: (تو به منزله پيراهن من هستى... الخ) ودومى: (از دو نفر كه بعد از من هستند پيروى كنيد: ابو بكر وعمر).

ابو القاسم شيعى بعد از شنيدن اين گفته ها به رفيع الدين گفت: به چه دليلى ابو بكر را بر سيد وصيّين وسند اولياء وحامل لواء وامام جنّ وانس وقسمت كننده ى جهنم وبهشت ترجيح مى دهى؟

در حاليكه تو مى دانى كه آن جناب صديق اكبر وفاروق ازهر برادر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) وهمسر بتول است وهمچنين مى دانى آنجناب وقت فرار رسول خدا از ظلم وستم كافران به سوى غار در جاى آن حضرت خوابيد وبا آن حضرت در حال سختى وفقر وندارى شريك وهمراه بود. وحضرت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) درب خانه صحابه را كه در مسجد باز مى شد همه را بست غير از درب خانه على (عليه السلام). وحضرت (صلى الله عليه وآله وسلم)، على (عليه السلام) را روى شانه خود گذاشت در هنگام ورود به كعبه وشكستن بتها در اوائل اسلام وخداوند عزيز وبلند مرتبه در مقام اعلى، على وفاطمه (سلام الله عليها) را با يكديگر تزويج نمود. وحضرت على (عليه السلام) جنگ ومقاتله كرد با عمرو بن عبد ود وخيبر را فتح كرد وبراى خداى تعالى شريك قائل نشد حتى به اندازه يك چشم به هم زدن بر خلاف آن سه خليفه. وحضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم)، على (عليه السلام) را به چهار پيغمبر تشبيه نمود در آنجا كه فرمود: (هر كه مى خواهد به حضرت آدم در علمش نگاه كند وبه نوح در فهمش بنگرد وبه موسى در شدّتش وبه عيسى در زهدش، پس به على بن ابيطالب نگاه كند).

وبا وجود همه اين فضيلت ها وكمالات آشكار ونمايان وبا وجود نزديكى وخويشى كه با حضرت رسول دارد وبا معجزه برگرداندن آفتاب براى او، چگونه اين امر عاقلانه وجايز مى باشد كه ابو بكر بر على (عليه السلام) برترى داشته باشد؟

وقتى رفيع الدين اين گفته ها را از ابى القاسم شنيد كه او على (عليه السلام) را بر ابو بكر ترجيح مى دهد، ريشه صميميت او با ابو القاسم به نابودى منجر شد واز بين رفت وبعد از گفتگوئى چند رفيع الدين به ابو القاسم گفت: هر مردى كه به مسجد بيايد، هر چه از مذهب من يا مذهب تو حكم كند اطاعت مى كنيم.

چون عقيده اهل همدان بر ابو القاسم پيدا ومشهود بود، يعنى مى دانست كه آنها از اهل سنّتند واز اين شرطى كه ميان او ورفيع الدين بسته شد، مى ترسيد ولى به خاطر بحث وجدل زياد، ابو القاسم آنرا پذيرفت وبا كراهت راضى شد. بعد از اينكه شرط بستند بدون فاصله جوانى وارد شد كه از چهره اش آثار بزرگوارى ونجابت پيدا بود واز احوالش معلوم بود كه از سفر مى آيد ودر مسجد وارد شد ودر اطراف مسجد دورى زد ونزد آنها آمد.

رفيع الدين از جايش بلند شد در حاليكه بسيار اضطراب داشت وبعد از سلام به آن جوان در مورد بحثى كه ميان او وابو القاسم درگرفته بود سؤال كرد وآن مسئله را برايش گفت ودر اظهار عقيده خود براى آن جوان بسيار مبالغه كرد وقسم مؤكّد خورد واو را قسم داد كه عقيده خود را به همان طورى كه در باطن دارد آشكار نمايد وآن جوان بدون هيچ معطّلى اين دو بيت را فرمود:

متى اقل مولاى افضل منهما
الم تر انّ السّيف يزرى بحده
  اكن للّذى فضلته متنقصاً
مقالك هذا السّيف احد من العصا

وقتى جوان اين دو بيت را خواند، رفيع الدين وابو القاسم از فصاحت وبلاغت بيان او در تحيّر وتعجب بودند ومى خواستند كه در مورد زندگى وتحصيلات آن جوان جستجو كنند كه آن جوان از نظر غايب شد واثرى از او نيافتند.

وقتى رفيع الدين اين كار عجيب وغريب را مشاهده كرد مذهب باطل خود را كنار گذاشت ومذهب حقّ اثنى عشرى را برگزيد وبه آن اعتقاد پيدا كرد.

صاحب رياض بعد از گفتن اين قصه از كتاب مذكور فرموده كه: ظاهراً آن جوان حضرت مهدى (عليه السلام) بوده است وآنچه كه اين گفته را تأييد مى كند چيزى است كه در باب نهم خواهيم گفت وامّا دو بيت مذكور با تفسير وبه طور زياد در كتاب هاى علما به اين نحو موجود است كه:

يقولون لى فضل علياً عليهم
اذا انا فضلت الامام عليهم
الم ترا ان السّيف يزرى بحده
  فلست اقول التبرا على من الحصا
اكن بالّذى فضلته متنقصاً
مقالة هذا السّيف اعلى من العصا

ودر رياض فرموده كه: آن دو بيت ريشه اين بيت ها است يعنى نويسنده آنرا از آن حكايت گرفته است.