ما امام زمان عليه السلام را ديده ايم

محدث نورى

- ۵ -


حكايت بيست ونهم: شيخ قصار

شيخ بزرگوار، ورّام ابن ابى فراس در آخر جلد دوّم كتاب (تنبيه الخواطر) فرموده: سيّد بزرگوار، ابو الحسن على بن ابراهيم الهريضى العلوى الحسينى، به من گفت: به من خبر داد على بن على بن نما كه گفت: به من خبر داد ابو محمّد الحسن على بن حمزه اقساسى در خانه ى شريف على بن جعفر بن على المداينى العلوى كه او گفت: در كوفه شيخى به نام شيخ قصار بود كه فردى زاهد وگوشه نشين ومنقطع از مردم (براى عبادت) بود.

اتفاقاً روزى من در مجلس پدرم بودم واين شيخ براى او تعريف مى كرد واو متوجّه شيخ شده بود. شيخ گفت: شبى در مسجدى كه يكى از مساجد قديمى پشت كوفه است به نام مسجد جعفى بودم در حاليكه نيمه شب شده بود. من براى عبادت در مكان خلوتى تنها بودم كه ناگهان ديدم سه نفر مى آيند. وارد مسجد شدند، وقتى به وسط مسجد رسيدند يكى از آنها نشست آنگاه به طرف چپ وراست روى زمين دست كشيد ودر همان حال آب به حركت در آمد وجوشيد. آنگاه وضوى كاملى گرفت وبه دو نفر ديگر هم اشاره كرد كه وضو بگيرند وآنها وضو گرفتند سپس در جلو ايستاد وبا آنها نماز جماعت خواند ومن هم با آنها نماز خواندم. وقتى سلام نماز را داد ونماز به پايان رسيد از اين كار او (بيرون آورن آب از زمين) متعجب وشگفت زده شدم ودر همان حال، او به نظرم شخص بزرگى آمد.

آنگاه از يكى از آن دو نفر كه در طرف راست من بود در مورد آن مرد پرسيدم وگفتم: او كيست؟ گفت: صاحب الامر است فرزند حسن (عليه السلام).

نزديك آن جناب رفتم ودستهاى مباركش را بوسيدم وبه ايشان گفتم: يابن رسول الله در مورد شريف عمر بن حمزه چه مى گويى؟ آيا او بر حق است؟

فرمود: (نه احتمال بسيار دارد كه هدايت شود ونخواهد مُرد تا اينكه مرا ببيند). وآنگاه ما اين خبر را از آن شيخ تازه ونو شمرديم. مدّت طولانى سپرى شد وشريف عمر فوت كرد ولى در اين كه او آن حضرت را ملاقات كرد به ما خبرى نرسيد.

وقتى با شيخ مذكور ملاقات كرديم، قضيه اى را كه مدتها پيش تعريف كرده بود به ياد آوردم ومثل كسى كه بخواهد او تكذيب كند پرسيدم: آيا تو نبودى كه گفتى اين شريف عمر تا زمانيكه صاحب الامر (عليه السلام) را نبيند نمى ميرد؟ شيخ گفت: از كجا متوجه شدى كه او آن حضرت را نديده؟

بعد از آن با شريف ابى المناقب، فرزند شريف عمر بن حمزه ملاقاتى داشتيم ودر مورد پدر او سخن به ميان آورديم. او گفت: ما شبى در نزد پدر خود بوديم واو مريضى داشت كه به واسطه آن مريضى مُرد. نيرويش كم وصدايش خفيف شده بود ودرها بروى ما بسته بود، ناگهان شخصى را ديدم كه بر ما وارد شد وما از او ترسيديم. از داخل شدن او تعجب كرديم ويادمان رفت كه از او بپرسيم. آنگاه در كنار پدر من نشست وبراى او آهسته صحبت مى كرد وپدرم گريه مى كرد آنگاه برخاست واز ديدگان ما غايب شد، پدرم با سختى ومشقت گفت كه: مرا بنشانيد.

بعد از آنكه او را نشانديم، چشمهاى خود را باز كرد وگفت: شخصى كه پيش من بود كجاست؟ گفتيم: از همانجا كه آمده بود، بيرون رفت.

گفت: به دنبال او برويد. پس به دنبال او رفتيم وديديم كه درها بسته است وهيچ اثرى از او نيست. به پيش پدر برگشتيم ودر مورد آن شخص برايش گفتيم واينكه ما او را پيدا نكرديم.

ما در مورد آن شخص از پدر پرسيديم گفت: او صاحب الامر (عليه السلام) بود. آنگاه به حالت سنگينى وسختى كه از مريضى داشت برگشت وبيهوش شد.

حكايت سى ام: ميرزا محمّد تقى مجلسى

عامل فاضل پرهيزكار، ميرزا محمّد تقى بن ميرزا كاظم بن ميرزا عزيز اللَّه بن المولى محمّد تقى مجلسى از نواده هاى دخترى علامه ى مجلسى كه ملقّب به الماسى است در رساله (بهجة الاولياء) فرمود، چنانچه دانش آموز آن مرحوم، فاضل بصير المعى سيّد محمّد باقر بن سيّد محمّد شريف حسينى اصفهانى در كتاب (نور العيون) از او نقل كرده كه گفت: برخى براى من گفته اند كه مرد پرهيزكارى از اهل بغداد كه در سال 1136 هجرى نيز هنوز در قيد حيات مى باشد گفته كه: عازم سفرى بوديم كه در آن سفر بر كشتى سوار بوديم اتّفاقاً كشتى ما شكست وهر چه در آن بود غرق شد من به تخته پاره اى چسبيده بودم وبر موج دريا حركت مى كردم، تا اينكه بعد از مدّتى خود را بر ساحل جزيره ديدم. در اطراف جزيره مى گشتم وبعد از اينكه از زندگى نااميد شده بودم به صحرايى رسيدم. در مقابل خود كوهى را ديدم. وقتى به نزديك آن رسيدم، ديدم كه اطراف كوه دريا ويك طرفش صحرا است وبوى عطر ميوه ها به مشامم مى رسيد كه خود موجب شوق زياد وخوشحالى فراوانم شد. مقدارى از آن كوه بالا رفتم، در وسط كوه به جايى رسيدم كه تقريباً بيست ذرع يا بيشتر سنگ صاف ساده اى بود كه مطلقاً بالا رفتن از آن امكان نداشت. در آن زمان سرگردان ومتفكّر بودم كه ناگهان مار بسيار بزرگى را كه از چنارهاى بسيار قوى بزرگتر بود، ديدم كه به سرعت تمام به طرف من مى آيد. من پا به فرار گذاشتم واز خدا خواستم وگفتم: خدايا همان گونه كه مرا از غرق شدن نجات دادى، از اين بلاى بزرگ نيز مرا نجات بده. در آن ميان ديدم كه جانورى به اندازه يك خرگوش از بالاى كوه به سوى مار دويد وبا سرعت تمام از دم مار بالا رفت. وقتى كه سر آن مار به پايين آن جاى صاف رسيد ودمش بر بالاى آن موضع بود، آن حيوان به سر آن مار رسيد ونيشى به اندازه يك انگشت از دهان بيرون آورد وبر سر آن مار فرو كرد وباز برآورد ودوباره فرو كرد واز راهى كه آمده بود برگشت ورفت وآن مار ديگر از جاى خود حركت نكرد ودر همان جا به همان حالت مُرد وچون هوا در نهايت گرمى وحرارت بود به فاصله كمى چرك وعفونت زيادى آنجا را فرا گرفت كه نزديك بود هلاك شوم. آنگاه زرداب وكثافت بسيارى از آن در دريا جارى شد تا اينكه اجزاى آن از هم پاشيد وبه غير از استخوان چيزى باقى نماند. وقتى نزديك رفتم ديدم كه استخوان هاى او مثل نردبانى بر زمين محكم شده ومى توان از آن بالا رفت. با خود فكر كردم كه اگر در اينجا بمانم از گرسنگى مى ميرم. بنابراين توكّل بر خدا كردم وپا روى استخوان ها گذاشتم واز كوه بالا رفتم واز آنجا رو به قلّه كوه آوردم ودر مقابلم باغى در نهايت سبزى وخرمى وطراوت وقشنگى ديدم. رفتم وداخل باغ شدم كه درختان با ميوه هاى بسيارى در آنجا روييده بودند وعمارت بسيار عالى شامل خانه ها واتاق هاى زياد ديدم كه در وسط آن ساخته شده بود. آنگاه من مقدارى از آن ميوه ها را خوردم ودر بعضى از آن اتاق ها استراحت مى كردم ودر آن باغ گردش مى كردم.

بعد از مدّتى ديدم كه چند سوار از دامن صحرا پيدا شدند وبه باغ وارد شدند ويكى از آنها جلوتر از ديگران بود كه در نهايت بزرگى وشكوه مى رفت. آنگاه از اسبهاى خود پياده شدند وبزرگ آنها در بالاى مجلس قرار گرفت وديگران هم در خدمت او در نهايت ادب نشستند وبعد از مدّتى سفره انداختند وچاشت حاضر كردند. سپس آن بزرگ به آنها فرمود: (ميهمانى در فلان اتاق داريم وبايد او را براى چاشت دعوت كنيم). پس به دنبال من آمدند من ترسيدم ودعوت آنها را نپذيرفتم. وقتى حرف مرا رساندند، فرمود: (چاشت او را همان جا ببريد تا بخورد). ووقتى چاشت را خوردم مرا طلبيد واحوالم را جويا شد ووقتى قصّه مرا شنيد، فرمود: (مى خواهى پيش خانواده خود برگردى؟) گفتم: بله. بعد به يكى از آن افراد فرمود كه: (اين مرد را پيش خانواده اش ببر).

پس با آن فرد بيرون آمديم، راه زيادى نرفته بوديم كه گفت: ببين اين حصار (ديوار) بغداد است. ووقتى نگاه كردم ديوار بغداد را ديدم وآن مرد را ديگر نديدم. در آن وقت متوجه شدم ودانستم كه به خدمت مولاى خود رسيده ام. از بداقبالى خود كه از تشرّفى اين چنين، محروم شدم با حسرت وپشيمانى تمام وارد شهر وخانه خود شدم.

حكايت سى ويكم: ميرزا محمّد تقى الماسى

وهمچنين سيّد محمّد باقر مذكور در كتاب (نور العيون) از جناب ميرزا محمّد تقى الماسى روايت كرده كه در رساله (بهجة الاولياء) فرموده: فرد موثّقى از اهل علم از سادات شولستان به من از مرد مورد اطمينانى خبر داده كه گفت: در اين سالها اين گونه مرسوم شده كه گروهى از اهل بحرين تصميم گرفتند كه جمعى از مؤمنين را به نوبت به ميهمانى دعوت كنند. پس از مدتى نوبت به يكى از آنها رسيد كه چيزى نداشت. به همين دليل خيلى ناراحت وغمگين شد. از روى اتفاق شبى به صحرا رفت. شخصى را ديد كه به او رسيد وگفت: (نزد فلان تاجر برو وبگو كه م ح م د بن الحسن (عليه السلام) مى گويد: دوازده اشرفى را كه براى ما نذر كرده بودى به من بده وآن اشرفى ها را بگير وآن را در ميهمانى خود خرج كن). او نيز نزد تاجر رفت وآن پيغام را به او رساند. آنگاه آن تاجر به او گفت: اين را م ح م د بن الحسن خودش به تو گفت؟ وبحرينى گفت: بله. تاجر گفت: او را شناختى؟ گفت: نه.

گفت: او صاحب الزّمان (عليه السلام) بود ومن اين اشرفى ها را براى او نذر كرده بودم.

آنگاه به آن بحرينى احترام گذاشت وآن مبلغ را به او داد واز او التماس دعا كرد واز او خواهش كرد كه حال كه آن جناب نذر مرا پذيرفته، نصفى از آن اشرفى ها را به من بده ومن عوض آن را به تو بدهم. پس بحرينى رفت وآن مبلغ را در آن ميهمانى خرج كرد وآن شخص مورد اطمينان به من گفت: من اين حكايت را از بحرينى با دو واسطه شنيدم.

حكايت سى ودوّم: سيّد فضل اللَّه راوندى

سيّد بزرگوار، سيّد فضل اللَّه راوندى در كتاب (دعوات) از بعضى از صالحين نقل كرده كه: گاهى اوقات برخاستن جهت نماز براى من سخت مى شد واين حالت مرا ناراحت كرده بود. آنگاه صاحب الزّمان (عليه السلام) را در خواب ديدم وبه من فرمود: (بر تو باد به آب كاسني! پس بدرستى كه خداوند اين كار را بر تو آسان مى كند). آن شخص گفت: پس من آب كاسنى بسيارى خوردم وبلند شدن من براى نماز آسان شد.

حكايت سى وسوّم: ابو راجح حمّامى

علامه ى مجلسى در بحار از كتاب (السّلطان المفرّج عن اهل الايمان) تأليف عامل كامل، سيّد على بن عبد الحميد نيلى نجفى نقل كرده كه او گفته: در شهرها ودر ميان مردم قصّه ابو راجح حمّامى كه در حلّه مى زيسته شايع گرديده ومشهور شده است.

بدرستى كه گروهى از بزرگان اهل صدق وراستگويى ودانشمندان آنرا ذكر كرده اند كه از جمله ى آنها شيخ زاهد عابد محقّق، شمس الدين محمّد بن قارون است كه گفت: در حلّه حاكمى بود كه به او مرجان صغير مى گفتند واو از ناصبيان بود. به او گفتند كه ابو راجح مرتب، صحابه (ابو بكر، عمر وعثمان) را لعنت مى كند ودشنام مى دهد. وآن ملعون دستور داد كه او را حاضر كنند. وقتى حاضر شد دستور داد كه او را بزنند وآنقدر او را زدند كه نزديك بود بميرد بطوريكه همه استخوانهاى بدنش خرد شد ودندانهايش ريخت وزبان او را بيرون آوردند وبا زنجير آهنى آن را بستند. بينى او را سوراخ كردند ويك ريسمان از موى را داخل سوراخ بينى او كردند وسر آن ريسمان مويين را به ريسمان ديگر بستند وسر آن ريسمان را به دست گروهى از افراد خود داد. وبه آنها دستور داد كه او را با آن همه جراحت وآن وضعيت در كوچه هاى حلّه بگردانند وبزنند. آنگاه آن ظالمان او را بردند وآنقدر زدند تا اينكه بر زمين افتاد واز حال رفت. وضعيت او را به حاكم خبر دادند وآن ملعون دستور قتل او را داد. حاضران گفتند: او مردى پير است وآنقدر جراحت بر او رسيده كه او را مى كشد وديگر نيازى نيست كه او كشته شود. دست خود را به خون او آلوده مكن وآنقدر در شفاعت او پافشارى كردند تا اينكه دستور داد او را رها كردند.

صورت وزبان او از حالت طبيعى خارج شده وورم كرده بود وخانواده اش او را به خانه بردند وشك نداشتند كه او همان شب مى ميرد. وقتى صبح شد مردم پيش او رفتند وديدند كه او در حال نماز خواندن است وسالم شده است ودندانهاى ريخته ى او برگشته وجراحتهاى او خوب شده واثرى از جراحت هاى او نمانده وشكستگى هاى چهره اش هم ترميم شده. مردم از ديدن او تعجب كردند ودر مورد اين قضيه از او پرسيدند. گفت: من به حالى رسيدم كه مرگ را با چشمان خود مى ديدم وزبانى برايم نمانده بود كه از خدا درخواست كنم. به همين دليل در دل از خداوند درخواست كردم واز او طلب يارى ومدد نمودم واز حضرت صاحب الزّمان (عليه السلام) طلب كمك كردم. وقتى شب رسيد وهمه جا تاريك شد ديدم كه خانه پر از نور شد.

ناگهان حضرت صاحب الّزمان (عليه السلام) را ديدم كه دست شريف خود را بر روى من كشيده است وفرمود: (برخيز وبيرون رو وبراى اهل وعيال خود كار كن. به درستى كه خداوند بلند مرتبه سلامتى را به تو بخشيده است). ومن در اين حالت كه مى بينى صبح كردم.

شيخ شمس الدين محمّد بن قارون مذكور، راوى اين حكايت گفت كه: به خدا قسم كه اين ابو راجح مرد لاغر اندام وزرد رنگ وبدصورت وبدوضعى بود. من مرتب به آن حمام مى رفتم واو را به همان شكل ووضع كه گفتم مى ديدم. پس من در صبح روز بعد با آنها كه بر او داخل شدند بودم وديدم كه او مردى قوى ونيرومند وراست قامتى شده است وريش او بلند وروى او سرخ شده ومانند جوانى شده است كه در سن بيست سالگى است وبه همين شكل وصورت جوان بود وهيچ تغييرى پيدا نكرد تا اينكه از دنيا رفت.

وقتى خبر او پخش شد، حاكم او را خواست. حاضر شد وديروز، او را با آن وضع ديده بود وامروز، او را با اين حالت مى ديد كه ذكر شد وهيچ اثرى از جراحات در او نديد ودندان هاى ريخته ى او را ديد كه سر جاى خودشان برگشته. پس حاكم دچار ترس ووحشت شد بطوريكه او قبل از اين وقتى در مجلس خود مى نشست، پشت خود را به جانب مقام حضرت (عليه السلام) كه در حلّه بود مى كرد، در حالى كه بعد از آن روى خود به مقام آن حضرت مى كرد وبا اهل حلّه نيكى ومدارا مى كرد وبعد از آن مدّتى نگذشت كه مُرد وآن معجزه آشكار براى آن ملعون هيچ سودى نداشت وفايده اى نبخشيد. (باعث هدايت او نشد).

حكايت سى وچهارم: معمر بن شمس

وهمچنين از آن كتاب نقل نموده كه شيخ شمس الدين مذكور گفته است كه مردى از اصحاب سلاطين كه اسمش معمّر بن شمس بود ومرتب روستاى برس را كه در نزديكى حلّه بود اجاره مى كرد وآن روستا وقف علويين بود واو در آن روستا جانشينى داشت كه غلّه ى آن روستا را جمع مى كرد كه به او ابن الخطيب مى گفتند وبراى آن ضامن غلامى بود كه متولى نفقات او بود وبه او عثمان مى گفتند وابن الخطيب پرهيزكار وبا ايمان بود وعثمان بر خلاف او بود وآنها مرتب در مورد دين با هم بحث وجدل مى كردند. يك روز زمانى كه گروهى از رعيت ومردم حاضر بودند هر دو آنها پيش مقام ابراهيم خليل (عليه السلام) در برس كه در نزديكى تلّ نمرود بود حاضر شدند. ابن الخطيب به عثمان گفت: اى عثمان! اكنون حق را روشن وآشكار مى كنم. من در كف دست خود نام آنهايى را كه دوست دارم مى نويسم كه عبارتند از: على وحسن وحسين: وتو هم بر دست خود نام آنهايى را كه دوست دارى بنويس مثلاً: فلان وفلان وفلان! آنگاه دست نوشته من وتو را با هم مى بنديم وروى آتش مى گذاريم، دست هر يك سوخت آن شخص بر باطل است وهر كس كه دستش سالم ماند او بر حقّ است. عثمان اين پيشنهاد را نپذيرفت. رعيت ومردمى كه آنجا بودند به عثمان طعنه زدند وگفتند: اگر مذهب تو حق است، چرا اين پيشنهاد را نپذيرفتى؟ مادر عثمان از جريان مطلع شد واز اينكه آنها به پسر او طعنه مى زنند ناراحت شد وآنها را لعنت كرد وتهديد نمود.

در اينحال فوراً چشمهاى او كور شد وهيچ چيز را نمى توانست ببيند. وقتى فهميد كور شده است دوستان خود را صدا كرد. وقتى به اتاق بالا رفتند، ديدند كه چشمهاى او سالم است ولى هيچ چيز را نمى تواند ببيند دست او را گرفتند واز اتاق، پايين آوردند وبه حلّه بردند. اين خبر به خويشان وبستگان ايشان رسيد وبه همين دليل از حلّه وبغداد پزشكانى آوردند كه چشم او را معالجه كنند ولى آنها نمى توانستند. پس زنان با ايمانى كه او را مى شناختند واز دوستان او بودند پيش او آمدند وگفتند: آن كسى كه تو را كور كرد حضرت صاحب الامر (عليه السلام) است واگر تو شيعه شوى وبا او دوست شوى واز دشمنانش دورى كنى، ما ضمانت مى كنيم كه خداوند به بركت آن حضرت تو را شفا مى دهد والاّ رهايى از اين بلا ومريضى غير ممكن است. آن زن به اين كار راضى شد وپذيرفت. وقتى شب جمعه شد او را برداشتند وبه آن قبّه كه مقام حضرت صاحب الامر (عليه السلام) است در حلّه بردند واو را وارد قبّه كردند وزنان مؤمنه در آن قبّه خوابيدند ووقتى يك چهارم از شب گذشت، آن زن به طرف آنها آمد در حاليكه چشمهايش بينا بود واو يكايك آنها را مى شناخت ورنگ لباسهاى هر كدام را به آنها گفت وآنها همگى شاد شدند وشكر خدا را به خاطر سلامتى كه به او برگشته بود به جاى آوردند واز او چگونگى ماجرا را پرسيدند.

گفت: وقتى شما مرا داخل قبّه برديد واز قبّه بيرون رفتيد، شنيدم كه كسى به من مى گفت: (خارج شو كه خداوند سلامتى را به تو بخشيده است) وكورى من بر طرف شد وديدم كه قبّه پر از نور شده ومردى را در ميان قبّه ديدم. گفتم: تو چه كسى هستى؟ گفت: (من م ح م د بن حسن هستم). وغايب شد. آنگاه آن زن ها بلند شدند وبه خانه هاى خود برگشتند وعثمان، پسر او شيعه شد وايمان او ومادرش بسيار خوب شد واين داستان منتشر شد وآن قبيله به وجود امام (عليه السلام) يقين پيدا كردند.

حكايت سى وپنجم: جعفر بن زهدرى

همچنين در آنجا ذكر شده است كه در تاريخ صفر سال 759 هجرى قمرى عبد الرّحمن بن عمانى براى من حكايت كرد وبه خط خودش برايم نوشت كه صورت آن اين است. گفته بنده ناچيزى به سوى رحمت خداوند تعالى، عبد الرحمن بن ابراهيم قبايقى در حلّه سيفيّه كه جمال الدين بن الشيخ نجم الدين جعفر بن زهدرى به فلج دچار شده بود ونمى توانست از جايش بلند شود وجدّه پدرى او بعد از وفات پدر شيخ با انواع داروها معالجه كرد وهيچ فايده اى نداشت. پزشكان بغداد را آوردند ومدّت بسيارى آنها به معالجه پرداختند، امّا سودى نداشت. آنگاه به جدّه او گفتند: او را در زير قبّه شريفه ى حضرت صاحب الامر (عليه السلام) كه در حلّه قرار دارد ببر ومتوسّل شو، شايد كه خداوند او را از اين بلا ومريضى نجات دهد وشفا بخشد بلكه حضرت صاحب الامر (عليه السلام) از آنجا عبور كند وبه او نظر رأفتى فرمايد وبه وسيله آن از اين مريضى رهايى پيدا كند.

وجدّه او، او را به آن جاى شريف برد وحضرت صاحب الامر (عليه السلام) او را بلند كرد وفلج را از او برطرف كرد وبعد از شنيدن آن معجزه، بين من واو دوستى برقرار شد به طورى كه به سختى از هم جدا مى شديم واو خانه اى داشت كه در آنجا بزرگان اهل حلّه وجوانان وفرزندان بزرگ آنها جمع مى شدند ومن از او اين حكايت را پرسيدم.

گفت: من فلج بودم وپزشكان از معالجه من ناتوان بودند وبراى من آنچه را كه از ماجراى او شنيده بودم تعريف كرد واينكه حضرت ولى عصر (عليه السلام) در آن زمان كه جدّه ام مرا زير قبّه خوابانيده بود به من فرمود: (برخيز).

عرض كردم: اى سيّد من! چند سال است كه نمى توانم بلند شوم. فرمود: (به اذن خدا بلند شو). وكمكم كرد كه بلند شوم وقتى بلند شدم هيچ اثرى از فلج را در خود نديدم ومردم بر من حمله كردند ونزديك بود مرا بكشند وبه خاطر تبرّك، لباس هايم را پاره پاره كردند ولباس هاى ديگر به من پوشاندند ومن به خانه خود رفتم در حاليكه هيچ اثرى از فلج در من نمانده بود. وقتى به خانه رفتم لباس هاى مردم را به آنها پس دادم واين حكايت را مى شنيدم كه به طور مرتّب براى مردم نقل مى كرد.

حكايت سى وششم: حسين مدمل

وهمچنين در آنجا ذكر كرده: كسى كه من به او اطمينان دارم به من خبرى داده است وآن خبر نزد مردم مشهد شريف غروى مشهور مى باشد كه خانه ى كهنه اى كه من اكنون (سال 789) در آن زندگى مى كنم براى مردى از اهل خير وصلاح بود كه به او حسين مدمل مى گفتند ونزديك صحن حضرت على (عليه السلام) بود وبه آن ساباط حسين مدمل مى گفتند كه در جانب غربى وشمالى قبر مقدس بود و(ساباط: گذرگاه سرپوشيده).

آن خانه به ديوار صحن مقدس متصل بود وحسين، صاحب ساباط داراى زن وفرزند بود وبه فلج سختى مبتلا شده بود كه نمى توانست از جاى خود بلند شود. زن وفرزندانش در موقع احتياج او را بلند مى كردند وبه خاطر طولانى شدن بيمارى، خانواده اش در سختى واحتياج افتادند وبه ندارى وفقر دچار شدند وبه مردم نيازمند شدند.

در سال 720 در شبى از شبها بعد از آنكه يك چهارم از شب گذشته بود، پسر وهمسر او بيدار شدند وديدند در خانه وبام خانه نورى پخش شده است به طورى كه چشمها را مى ربايد. آنها به حسين گفتند: چه خبر است؟ گفت: امام زمان (عليه السلام) پيش من آمد وبه من فرمود: (اى حسين بلند شو).

عرض كردم: اى سيّد من! آيا مى بينى كه من توانايى بلند شدن را ندارم؟

آنگاه دست مرا گرفت وبلند كرد وفوراً مريضى من برطرف شد وسالم شدم وبه من فرمود: (اين ساباط راه من است واز اين راه به زيارت جدّ خود مى روم ودر آن را هر شب ببند).

عرض كردم: اى مولاى من شنيدم واطاعت كردم.

پس بلند شد وبه زيارت حضرت امير (عليه السلام) رفت وآن ساباط، به ساباط حسين مدمل مشهور شده ومردم براى ساباط نذرها مى كردند وبه بركت حضرت قائم (عليه السلام) به حاجت خود مى رسيدند.

حكايت سى وهفتم: نجم اسود

وهمچنين در آنجا فرموده: شيخ شمس الدين محمّد بن قارون (كه در حكايت قبلى ذكرش آمد) گفته است كه مردى در روستاى دقوسا كه يكى از روستاهاى كنار نهر فرات است، زندگى مى كرد. نام آن مرد نجم ولقبش اسود بود واهل خير وصلاح بود واو زن صالحه وپرهيزكارى داشت كه نامش فاطمه بود او نيز از افراد خيّر وصالح بود وداراى يك پسر ويك دختر بود. اسم پسر على بود واسم دختر زينب بود وآن مرد وزن هر دو نابينا شدند ومدّتى بر اين حالت وحادثه ناگوار بودند واين در سال 712 بود. در يكى از شبها زن شنيد كه گوينده اى گفت: (خداوند بلند مرتبه كورى را از تو بر طرف كرده، بلند شو وبه شوهر خود ابو على خدمت كن ودر خدمت كردن به او كوتاهى نكن). زن گفت: آنگاه من چشم باز كردم وديدم خانه پر از نور است. فهميدم كه او حضرت صاحب الزّمان (عليه السلام) است.

حكايت سى وهشتم: محيى الدين اربلى

وهمچنين در آن كتاب شريف از بعضى از اصحاب صالح ما روايت كرده است از محى الدين اربلى كه او گفت: من پيش پدرم بودم در حاليكه مردى همراه او بود وآن مرد، خوابش گرفت. ناگهان عمّامه از سرش افتاد وجاى ضربه اى وحشتناك در سرش ديده شد. پدرم در مورد آن ضربت از او پرسيد.

گفت: اين ضربت از صفّين است. پدرم گفت: جنگ صفين در زمان هاى قديم اتّفاق افتاده وتو در آن زمان نبودى.

گفت: من به مصر سفر كردم ومردى از قبيله غرّه با من دوست شد ودر ميان راه روزى از جنگ صفين ياد كرديم.

آن رفيق گفت: اگر من در روز صفين بودم شمشير خود را از خون على واصحابش سيراب مى كردم ومن گفتم: اگر من در آن روز بودم با شمشير خود خون معاويه واصحاب او را مى ريختم واكنون من وتو اصحاب على ومعاويه هستيم. آنگاه با يكديگر جنگ بزرگى كرديم وبسيار يكديگر را زخمى كرديم تا اينكه من از زيادى ضربه ها افتادم وبيهوش شدم ناگهان مردى را ديدم كه با سر نيزه مرا بيدار مى كند ووقتى چشم باز كردم آن مرد از اسب پايين آمد ودست بر زخمهاى من كشيد، فوراً خوب شدم. فرمود: (در اينجا توقف كن). آنگاه غايب شد وبعد از مدّت كمى برگشت وسر آن شخص با او بود واسب او را نيز آورده بود. سپس به من فرمود: (اين سر دشمن تو است وتو ما را يارى كردى وما هم تو را يارى كرديم وخداوند عالم يارى مى كند هر كسى را كه او را يارى كند). من ((ان تنصُروا اللَّه ينصُركم ويُثبِّت اقدامَكم). سوره محمد آيه 7. اى اهل ايمان شما اگر خدا را يارى كنيد خدا هم شما را يارى كند وثابت قدم گرداند).

گفتم: تو چه كسى هستى؟ گفت: (من فلان بن فلان). يعنى حضرت صاحب الزّمان (عليه السلام) وبه من فرمود: (هر كه از تو در مورد اين ضربت پرسيد بگو كه اين ضربت صفين است).

حكايت سى ونهم: حسن بن محمّد بن قاسم

همچنين از سيّد على بن محمّد بن جعفر بن طاووس حسنى در كتاب (ربيع الالباب) در بحار نقل كرده كه او گفت: من با مردى از ناحيه كوفه كه به آن ناحيه عمّار مى گفتند واز روستاهاى كوفه بود رفيق ودوست شدم. در بين راه در مورد حضرت صاحب الزّمان (عليه السلام) صحبت مى كرديم. آن مرد به من گفت: قضيه ى عجيبى دارم كه مى خواهم با تو بگويم. گفتم: بگو.

گفت: قافله اى از قبيله طى در كوفه به پيش ما آمدند كه آذوقه بخرند ودر ميان آنها مرد خوش چهره اى بود كه رئيس قوم بود. آنگاه من به مردى گفتم: از خانه علوى ترازو بياور.

آن بدوى گفت: آيا در اينجا علوى هم زندگى مى كند؟

به او گفتم: سبحان اللَّه! بسيارى از اهل كوفه علوى هستند.

بدوى گفت: به خدا قسم علوى آن است كه ما او را در بيابان بعضى شهرها گذاشتيم.

گفتم: ماجراى آن علوى چيست؟

گفت: با سيصد سوار يا كمتر براى غارت اموال بيرون رفتيم تا هر كسى را كه پيدا كنيم بكشيم. مالى بدست نياورديم وتا سه روز گرسنه مانديم واز شدّت گرسنگى بعضى از ما به بعضى ديگر گفتند: كه بيائيد قرعه كشى كنيم در مورد اسبهايمان وقرعه به اسب هر كس كه در آمد آن اسب را بكشيم كه گوشت آن را بخوريم تا اينكه از گرسنگى هلاك نشويم. وقتى قرعه كشى كرديم به نام اسب من بيرون آمد ومن به آنها گفتم اشتباه شده ويك بار ديگر قرعه كشى كرديم، باز هم قرعه به اسم اسب من آمد ومن دوباره راضى نشدم. تا سه مرتبه ودر هر سه مرتبه قرعه به نام اسب من درآمد وآن اسب پيش من قيمتش هزار اشرفى بود وحتى از پسرم برايم بهتر بود.

به آنها گفتم: حالا كه قصد داريد اسب مرا بكشيد، به من مهلت دهيد كه يك بار ديگر سوار آن شوم وقدرى آنرا بدوانم تا آرزوى سوار شدن بر آن در دلم نماند. آنها قبول كردند ومن سوار شدم وآنرا دوانيدم تا اينكه به اندازه يك فرسخ از آنها دور شدم ودر آن حال كنيزى را ديدم كه در اطراف تلى بود ودر حال هيزم چيدن بود. گفتم: اى كنيز، تو چه كسى هستى واهل تو چه كسانى هستند؟

گفت: من از مردى علوى هستم كه در اين وادى مى باشد. آنگاه از پيش من رفت. من دستمال خود را بر سر نيزه كردم ونيزه را به طرف دوستان خود بلند كردم كه به آنها اعلام كنم كه بيايند. وقتى آمدند به آنها گفتم: بر شما مژده باد كه به آبادى رسيديم. ووقتى مقدارى راه رفتيم در وسط آن وادى، خيمه اى ديديم. پس جوان خوشرويى از آن بيرون آمد كه بهترين مردم بود وموهايش تا پشت آويخته شده بود با رويى خندان سلام كرد. ما با او گفتيم: اى بزرگ عرب ما تشنه ايم.

آنگاه به كنيزك گفت: (آب بياور). وكنيزك با دو كاسه آب بيرون آمد. آن جوان يك كاسه را از او گرفت ودست خود را ميان آن برد وبعد به ما داد وآن كاسه ديگر را نيز چنين كرد. ما از آن دو كاسه آشاميديم وسيراب شديم در حاليكه چيزى از آن دو كاسه كم نشده بود. وقتى تشنگى ما بر طرف شد گفتيم اى بزرگ عرب ما گرسنه هستيم. آنگاه به خيمه خود برگشت وسفره اى بيرون آورد كه در آن خوردنى بود ودست خود را در آن غذا گذاشت وفرمود: (ده نفر، ده نفر بر سر سفره بنشينيد). به خدا قسم همه ما از آن سفره خورديم وآن غذا هيچ تغييرى پيدا نكرد وكم نشد.

وبعد از خوردن گفتيم: فلان راه را به ما نشان بده.

فرمود: (اين راه شماست). وبه نشانى اشاره نمود ووقتى از او دور شديم بعضى از ما به بعضى ديگر گفتند: ما براى بدست آوردن مال خارج شديم اكنون كه مال بدست شما آمده است به كجا مى رويم؟

آنگاه بعضى از رفقا ما را از اين كار منع مى كردند وبعضى هم امر مى كردند تا آنكه رأى همه يكى شد كه به سوى او برگرديم. پس وقتى ما را ديد كه به سوى او برگشتيم كمر خود را بست وشمشير خود را حمايل كرده ونيزه خود را گرفت وبر اسبى سوار شد ودر مقابل ما آمد وفرمود: (نفسهاى پليد شما چه خيال فاسد وخرابى كرده است كه مى خواهيد مرا غارت كنيد).

گفتيم: همان خيالى است كه تو گفتى وسخن زشتى به او گفتيم. فريادى بر سر ما كشيد كه همه از آن ترسيديم واز او فرار كرديم ودور شديم. خطى در زمين كشيد وفرمود: (قسم به حق جدّ من رسول اللَّه كه هيچ كس از شما از اين خط عبور نمى كند مگر آنكه گردن او را مى زنم). به خدا قسم كه از ترس او برگشتيم. براستى كه او علوى حقيقى است ومانند بقيه نيست.

حكايت چهلم: مرد كاشانى

وهمچنين در بحار ذكر فرمود كه: گروهى از اهل نجف به من خبر دادند كه مردى از اهل كاشان به نجف اشرف آمد وعازم حج بيت اللَّه بود. در نجف عليل شد وبه مريضى شديدى مبتلا شد تا اينكه پاهاى او خشك شده بود وقدرت بر حركت نداشت ودوستان او، او را در نجف در پيش يكى از افراد صالح گذاشته بودند كه آن مرد صالح، حجره اى در صحن مقدس داشت. آن مرد صالح هر روز در را بر روى او مى بست وبراى تماشا وبرچيدن درها به صحرا بيرون مى رفت. در يكى از روزها آن مريض به مرد صالح گفت: دلم تنگ شده از اين مكان خسته شدم امروز مرا با خود بيرون ببر ودر جايى بينداز آنگاه به هر جا كه خواستى برو.

وگفت كه: آن مرد پذيرفت ومرا با خود بيرون برد ودر بيرون ولايت جايى بود كه به آن مقام حضرت قائم (عليه السلام) مى گفتند كه در خارج نجف بود. ومرا در آنجا نشانيد ولباس خود را در حوضى كه آنجا بود شست وبالاى درختى انداخت وبه صحرا رفت ومن تنها در آن مكان ماندم وفكر مى كردم كه آخر كار من به كجا مى رسد. ناگهان جوان خوش روى گندم گونى را ديدم كه وارد آن صحن شده، بر من سلام كرد وبه حجره اى كه در آن مقام بود رفت. در پيش محراب آن چند ركعت نماز با خضوع وخشوع خواند كه من هرگز نمازى به خوبى آن نديده بودم. وقتى نمازش تمام شد پيش من آمد واحوالم را جويا شد. به او گفتم: من به بلايى گرفتار شدم كه سينه من از آن تنگ شده وخدا مرا از آن رها نمى كند تا اينكه سالم شوم ومرا هم از دنيا نمى برد تا اينكه رها شوم. آن مرد به من فرمود: (غمگين نباش، به زودى خداوند هر دو را به تو مى بخشايد). سپس از آنجا عبور كرد ووقتى بيرون رفت ديدم كه آن لباس از بالاى درخت به زمين افتاد. از جا بلند شدم وآن لباس را برداشتم وشستم وروى درخت انداختم. بعد از آن با خود فكر كردم وگفتم من كه نمى توانستم از جاى خود بلند شوم، اكنون چه طور شد كه اين گونه بلند شدم وراه رفتم؟ وقتى به خود توجه كردم هيچ درد ومرضى در خود نديدم. فهميدم كه آن مرد حضرت حجة بن الحسن المهدى (عليه السلام) بود كه خداوند به بركت آن بزرگوار ومعجزه ى او سلامتى را به من بخشيده است. از صحن آن مقام بيرون رفتم وبه صحرا نگاه كردم وكسى را نديدم بسيار حسرت زده وپشيمان شدم كه چرا آن حضرت را نشناختم. صاحب حجره رفيق من آمد واحوال مرا جويا شد وبسيار تعجب كرد ومن او را از آنچه كه گذشته بود با خبر كردم واو نيز بسيار حسرت مى خورد كه چرا نتوانسته آن بزرگوار را زيارت كند.

با او به حجره رفتيم در حالكيه سالم وسلامت بود تا اينكه رفيقان او آمدند وچند روزى با آنها بود، آنگاه مريض شد ومُرد ودر صحن مقدس دفن شد ودرستى آن دو چيز كه حضرت صاحب (عليه السلام) به او خبر داده بودند آشكار شد يكى سلامتى وديگرى مُردن