ما امام زمان عليه السلام را ديده ايم

محدث نورى

- ۴ -


حكايت بيست وششم: ابو الحسن بن ابى البغل كاتب

سيّد رضى الدين على بن طاووس در كتاب (فرج المهموم) وعلامه مجلسى در بحار از كتاب دلايل شيخ ابى جعفر محمّد بن جرير طبرى نقل كردند كه او گفت: ابو جعفر محمّد بن هارون بن موسى التلعكبرى به من خبر داد كه او گفت: ابو الحسين بن ابى البغل كاتب به من گفت: كارى را از جانب ابى منصور بن صالحان به عهده گرفتم وميان ما واو مطلبى اتّفاق افتاد كه باعث شد من خودم را پنهان كنم. آنگاه در جستجوى من برآمد. مدّتى پنهان ودر هول وهراس بودم. آنگاه قصد كردم كه به مقبره هاى قريش بروم يعنى مرقد نورانى حضرت كاظم (عليه السلام) را در شب جمعه قصد كردم وتصميم گرفتم كه شبى را براى دعا كردن ودرخواست از خداوند سپرى كنم در حاليكه در آن شب باران همراه با باد مى باريد. پس از ابى جعفر قيم خواهش كردم كه درهاى روضه منوره را قفل كند كه آن جايگاه شريف خالى بماند كه من با آسودگى خاطر به راز ونياز وتوسل بپردازم.

پس او همين كار را كرد ودرها را بست وشب به نيمه رسيد وآنقدر باد وباران آمد كه مانع عبور ومرور مردم به آنجا شد ومن ماندم ودعا كردم وزيارت مى نمودم ونماز مى خواندم كه ناگهان صداى پايى را از سمت مولايم موسى (عليه السلام) شنيدم ومردى را ديدم كه زيارت مى كند. آنگاه بر آدم واولوا العزم: سلام كرد وسپس بر هر يك از ائمه: نيز سلام نمود تا به صاحب الزّمان (عليه السلام) رسيد (اولوا العزم: پيامبران بزرگ الهى كه صاحب شريعت بوده اند (حضرت نوح، ابراهيم، موسى، عيسى، محمد:))

واو را ذكر نكرد.

از اين عمل او تعجب كردم وگفتم: شايد او را فراموش كرده يا نمى شناسد ويا اين مذهبى است براى اين مرد. پس وقتى زيارت كردنش به پايان رسيد به سوى مرقد مولاى ما موسى بن جعفر (عليهما السلام) رو كرد. پس مثل همان زيارت را بجا آورد وهمان سلام را كرد ودو ركعت نماز خواند ومن از او مى ترسيدم، زيرا كه او را نمى شناختم وديدم كه در جوانى كامل است وجامه سفيد بر تن دارد وعمامه اى بر سر دارد كه قسمتى از آن را باز كرده است (اصطلاحاً حنك گذاشته بود) وردايى هم بر روى كتف انداخته بود.

آنگاه گفت: (اى ابو الحسين بن ابى البغل! تو كجاى دعاى فرج هستى؟) گفتم: اى سيّد من آن دعا كدام است؟ فرمود: (دو ركعت نماز مى خوانى ومى گويى: يا من اظهر الجميل وستر القبيح يا من لم يؤاخذ بالجريرة ولم يهتك السّتر يا عظيم المنّ يا كريم الصّفح يا مبتدءاً بالنّعم قبل استحقاقها يا حسن التّجاوز يا واسع المغفرة يا باسط اليدين بالرحمة يا منتهى كلّ نجوى ويا غاية كل شكوى يا عون كلّ مستعين يا مبتدءاً بالنّعم قبل استحقاقها يا ربّاه (ده مرتبه) يا سيّداه (ده مرتبه) يا مولاه (ده مرتبه) يا غايتاه (ده مرتبه) يا منتهى رغبتاه (ده مرتبه) اسئلك بحق هذه الاسماء وبحق محمّد وآله الطّاهرين عليهم السّلام الاّ ما كشفت كربى ونفّست همّى وفرّجت غنّى واصلحت حالى). بعد از اين دعا كن وحاجات خود را ذكر كن آنگاه گونه راست خود را روى زمين بگذار وصد مرتبه در هنگام سجده بگو: (يا محمّد يا على يا على يا محمّد اكفيانى فانّكما كافيانى وانصرانى فانّكما ناصرانى) وبعد گونه چپ خود را روى زمين مى گذارى وصد مرتبه مى گويى (ادركنى) وبسيار آن را تكرار مى كنى ومى گويى (الغوث، الغوث) تا اينكه نفس تو قطع شود وآنگاه سر خود را بر مى دارى. پس بدرستى كه خداوند بلند مرتبه به لطف وكرم خود حاجت تو را بر مى آورد. (ان شاء اللَّه تعالى) وقتى من به نماز ودعا مشغول شدم بيرون رفت. ووقتى نماز ودعا را تمام كردم به نزد ابى جعفر رفتم تا در مورد اين مرد واينكه چگونه داخل شد از او سؤال كنم. درها را ديدم كه بسته وقفل است. تعجب كردم وبا خود گفتم شايد در اين جا درى باشد كه من نمى دانم. خود را به ابى جعفر رساندم واو نيز از اتاقش كه در محل روغن چراغ حرم بود به پيش من آمد. از او حال آن مرد وچگونگى داخل شدن او را پرسيدم. گفت: چنانكه مى بينى درها قفل است ومن آنها را باز نكردم. آنگاه او را از اين قصه باخبر كردم. گفت كه: اين مولاى ما صاحب الزّمان (عليه السلام) است وبدرستى كه من آن جناب را در مثل چنين شبى به طور مكرر مشاهده نمودم آن هم در زمانى كه مردم از حرم بيرون رفته بودند ومن بر آنچه كه از دست دادم افسوس خوردم ودر نزديك طلوع فجر به كرخ، جايى كه در آن مخفى شده بودم رفتم.

هنوز وقت صبحانه نرسيده بود كه ياران ابن صالحان خواستار ملاقات با من شدند واز دوستان من حالم را مى پرسيدند وهمراه آنها امانى از وزير همراه با نامه اى به خط او بود كه در آن هر خوبى نوشته شده بود. آنگاه با يكى از دوستان امين خود پيش او رفتم. پس بلند شد وبه من چسبيد ومرا در آغوش گرفت طورى كه از او جدا نبودم. آنگاه گفت: حال تو، تو را به جايى كشانده كه از من به امام زمان (عليه السلام) شكايت كنى. گفتم: من حاجتى داشتم وسؤالى از آن جناب كردم.

گفت: واى بر تو! ديشب، يعنى شب جمعه مولاى خود صاحب الزّمان (عليه السلام) را در خواب ديدم كه به هر نيكى فرمان داد وبا من به درشتى رفتار كرد به گونه اى كه از او ترسيدم. آنگاه گفت: لا اله الا اللَّه شهادت مى دهم كه ايشان حق هستند ومنتهاى حق مى باشد.

شب گذشته در بيدارى مولاى خود را ديدم كه به من چنين وچنان فرمود وآنچه را كه در آن مشهد شريف ديده بودم توضيح دادم. پس تعجب كرد واز سوى او بالنّسبه به من امورى بزرگ ونيكو در اين مورد صادر شد ومن از جانب او به مقصدى رسيدم كه گمان آنرا نداشتم وآن به بركت مولايم بود. (درود خدا بر او باد)

حكايت بيست وهفتم: حاج على بغدادى

قضيه حاجى على بغدادى موجود است در تاريخ تأليف اين كتاب كه با حكايت گذشته مناسبتى دارد واگر به جزء اين حكايت يقينى وصحيح كه در آن فايده هاى زيادى است ودر اين نزديكيها اتّفاق افتاده حكايتى نبود. هر آينه در شرافت ونفاست آن كافى بود.

(شرافت: بلند قدر شدن، بزرگوارى).

(نفاست: نفيس وگرانمايه بودن).

توضيح آن اين گونه است كه در ماه رجب سال گذشته كه مشغول تأليف رساله (جنة المأوى) بودم به جهت زيارت مبعث عازم نجف اشرف شدم. وآنگاه وارد كاظمين شدم وخدمت جناب عالم عامل، آقا سيّد محمّد بن العالم الاوحد، سيّد حمد بن العالم الجليل، سيّد حيدر الكاظمينى (خداوند تأييد كند او را) رسيدم واو از دانش آموزان خاتم المجتهدين شيخ مرتضى است واو از علماى پرهيزكار آن شهر مقدس واز صالحان ائمه جماعت صحن وحرم شريف وپدر وجدش از علماى معروف بودند ومتن هاى جدش، سيّد حيدر در اصول وفقه وغيره موجود است. از ايشان سئوال كردم كه: اگر حكايت صحيحه اى در اين مورد ديده يا شنيده اند نقل كنند. آنگاه اين ماجرا را نقل كرد ومن خودم قبلاً آنرا شنيده بودم ولى اصل وسند آنرا نگهدارى نكرده بودم واو درخواست كرد كه آنرا به خط خود بنويسد. فرمود: مدّتى است كه آنرا شنيدم ومى ترسم كه در آن كم وزيادى بشود بايد او را ببينم وبپرسم، آنگاه بنويسم. ولى ديدن او وصحبت با او سخت است. چرا كه از زمان اتّفاق افتادن اين ماجرا رابطه اش با مردم كم شده است ودر بغداد زندگى مى كند ووقتى به زيارت مى رود به جايى نمى رود وبعد از بجا آوردن زيارت برمى گردد. گاهى اوقات در سال يك دفعه يا دو دفعه ديده مى شود آنهم هنگام عبور كردن وعلاوه بر اين بنايش بر پنهان كردن مى باشد مگر براى بعضى از خواص كه از آنها مطمئن است كه آنرا به جايى انتشار نمى دهند وهمچنين به دليل ترس از مسخره كردن همسايگان ومخالفين كه ولادت حضرت مهدى (عليه السلام) را وهمچنين غيبت او را منكر هستند وهمچنين از ترس تهمتهاى نارواى مردم از قبيل فخر فروشى وخودستايى.

گفتم: تا حقير از نجف برگردم خواهش مى كنم كه به هر ترتيبى است او را ببينيد وقصه را بپرسيد كه حاجت بزرگ ووقت كم است.

آنگاه از او جدا شدم. دو يا سه ساعت بعد ايشان برگشت وبا تعجب بسيار نقل كرد كه: وقتى به منزل خود رفتم بلا فاصله كسى آمد وگفت كه جنازه اى را از بغداد آورده ودر صحن گذاشته اند ومنتظرند كه بر آن نماز بخوانند. وقتى رفتم ونماز خواندم حاجى مزبور را در بين تشييع كنندگان ديدم. او را به گوشه اى بردم وبعد از امتناع او به هر ترتيبى بود ماجرا را شنيدم وخدا را بر اين نعمت بزرگ (امتناع: خوددارى كردن، سر باز زدن).

شكر كردم. سپس همه قضيه را نوشتم ودر (جنة المأوى) ثبت كردم وبعد از مدّتى با گروهى از علماى كرام وسادات عظام به زيارت كاظمين (عليهما السلام) مشرف شديم. واز آنجا بجهت زيارت نواب اربعه 4 به بغداد رفتيم.

بعد از انجام زيارت پيش جناب عالم عامل آقا سيّد حسين كاظمينى، برادر جناب آقا سيّد محمّد مذكور كه در بغداد زندگى مى كند وكارها وامور شرعى شيعيان بغداد با او مى باشد رفتيم وخواهش كرديم كه حاجى على مذكور را به حضور طلبد. بعد از حضور از او خواهش كرديم كه ماجرا را در مجلس بگويد واو امتناع كرد. آنگاه بعد از اصرار به خاطر حضور گروهى از اهل بغداد حاضر شد در غير آن مجلس آنرا بگويد. سپس به جاى خلوتى رفتيم وپس از نقل مطالب در مجموع، در دو سه موضوع اختلاف داشت كه خودش عذرخواهى كرد وگفت كه به خاطر گذشت زمانى طولانى است واز چهره او نشانه هاى صدق وصلاح وخوبى به طورى آشكار ونمايان بود كه تمامى حاضران با تمام دقتى كه در امور دينى ودنيوى دارند به طور قطع به راست بودن واقعه پى بردند.

حاجى مذكور نقل كرد: در ذمّه من هشتاد تومان مال امام (عليه السلام) جمع شد. (80 تومان خمس بدهكار شدم) به نجف اشرف رفتم وبيست تومان از آنرا به جناب علم الهدى، شيخ مرتضى دادم وبيست تومان به جناب شيخ محمد حسين مجتهد كاظمينى وبيست تومان به جناب شيخ محمّد حسن شروقى دادم وبيست تومان باقى ماند كه قصد داشتم در برگشت به جناب شيخ محمّد حسن كاظمينى آل يس بدهم.

وقتى به بغداد برگشتم دوست داشتم در دادن آنچه بر گردن من بود عجله كنم. در روز پنج شنبه بود كه به زيارت امامين هماين كاظمين (عليهما السلام) مشرف شدم وبعد از آن پيش جناب شيخ رفتم ومقدارى از آن بيست تومان را دادم وبقيه را وعده كردم كه بعد از فروش بعضى از جنس ها كم كم بر من حواله كنند كه آنها را به اهلش برسانم وتصميم گرفتم كه در عصر آن روز به بغداد برگردم.

جناب شيخ خواهش كرد بمانم. عذر خواستم وگفتم كه بايد مزد كارگران كارخانه شَعربافى را كه دارم بدهم چون رسم اين گونه بود (شَعر بافى: كارگاه بافندگى پارچه هاى دستباف).

كه بايد مزد هفته را در عصر روز پنج شنبه مى دادم به همين دليل برگشتم.

تقريباً يك سوّم راه را رفته بودم كه سيّد گرانقدرى را ديدم كه از طرف بغداد به سوى من مى آيد. وقتى نزديك شد سلام كرد ودستهاى خود را براى دست دادن ومعانقه باز كرد وفرمود: (اهلاً وسهلاً) ومرا در بغل گرفت ومعانقه كرديم وبوسيديم در حاليكه (معانقه: دست در گردن يكديگر انداختن، همديگر را در آغوش كشيدن).

بر سرش عمامه سبز روشنى داشت وبر چهره مباركش خال سياه بزرگى بود.

ايستاد وفرمود: (حاجى علي! خير است به كجا مى روى؟)

گفتم: كاظمين (عليهما السلام) را زيارت كردم وبه بغداد بر مى گردم.

فرمود: (امشب، شب جمعه است برگرد).

گفتم: اى آقاى من! متمكّن نيستم.

(متمكن نيستم: نمى توانم، امكانات ندارم).

فرمود: (هستي! برگرد تا براى تو شهادت بدهم كه از مواليان (پيروان) جدّم امير المؤمنين (عليه السلام) واز مواليان ما هستى وشيخ شهادت دهد زيرا خداى تعالى امر فرموده كه دو شاهد بگيريد).

واين اشاره به مطلبى بود كه به ذهن سپرده بودم تا از جناب شيخ خواهش كنم نوشته اى به من بدهد كه من از مواليان اهل بيت: هستم وآن را در كفن خود بگذارم. آنگاه گفتم: تو از كجا مى دانى وچگونه شهادت مى دهى؟

فرمود: (كسى كه حق او را به او مى رسانند، چگونه آن رساننده را نمى شناسد؟)

گفتم: چه حقّى؟ فرمود: (آنكه به وكيل من رساندى).

گفتم: وكيل تو چه كسى است؟ فرمود: (شيخ محمّد حسن).

گفتم: وكيل تو است؟ فرمود: (وكيل من است).

وبه جناب آقا سيّد محمّد گفته بود كه در ذهنم خطور كرد كه اين سيّد جليل با آنكه او را نمى شناسم مرا به اسم صدا كرد با خودم گفتم شايد او مرا مى شناسد ومن او را فراموش كرده ام.

بعد با خود فكر كردم شايد اين سيّد از سهم سادات چيزى از من مى خواهد ودوست دارم كه از مال امام (عليه السلام) به او چيزى بدهم.

پس گفتم: اى آقاى من! از حق شما مقدارى پيش من مانده بود، به جناب شيخ محمد حسن مراجعه كردم تا با اجازه او آنرا به شما (سادات) بدهم.

آنگاه به من لبخندى زد وفرمود: (بله! بعضى از حق ما را به سوى وكلاى ما در نجف اشرف رساندى).

آنگاه گفتم: آنچه ادا كردم آيا قبول شد؟ فرمود: (بله) با خود گفتم: اين سيد كيست كه علماء بزرگ را وكيل خود مى داند وتعجب كردم وبا خود گفتم: البته علماء در گرفتن سهم سادات وكيلند ومن غافل شدم.

آنگاه فرمود: (برگرد وجدّم را زيارت كن).

ومن برگشتم در حاليكه دست راست او در دست چپ من بود. وقتى حركت كرديم ديدم در طرف راست ما نهر آب سفيد صاف، جارى است ودرختان ليمو ونارنج وانار وانگور وغير آن همه با ميوه در يك وقت با آن كه فصل آنها نبود بر بالاى سر ما سايه انداخته اند.

گفتم: اين نهر واين درخت ها چيست؟

فرمود: (هر كس از پيروان ما كه جد ما وما را زيارت كند اينها با او هست).

آنگاه گفتم: مى خواهم سؤالى بپرسم؟ فرمود: (بپرس).

گفتم: شيخ عبد الرزاق مرحوم مردى مدرس بود. روزى پيش او رفتم، شنيدم كه مى گفت: كسى كه در طول عمر خود روزها روزه باشد وشبها عبادت كند وچهل حج وچهل عمره بجاى آورد ودر ميان صفا ومروه بميرد امّا از پيروان امير المؤمنين (عليه السلام) نباشد براى او چيزى محسوب نمى شود.

فرمود: (آرى واللَّه! براى او چيزى نيست).

آنگاه احوال يكى از خويشان خود را پرسيدم كه: آيا او از پيروان امير المؤمنين (عليه السلام) است؟ فرمود: (بله وهر كه به تو متعلق است).

آنگاه گفتم: مولاى ما، سؤالى دارم.

فرمود: (بپرس). گفتم: خوانندگان تعزيه حسين (عليه السلام) مى گويند كه سليمان اعمش نزد شخصى آمد واز زيارت سيّد الشهداء (عليه السلام) پرسيد. گفت: بدعت است. آنگاه در خواب هودجى را ميان زمين وآسمان ديد. آنگاه پرسيد در آن هودج كيست؟ به او گفتند: فاطمه زهرا (سلام الله عليها) وخديجه كبري (سلام الله عليها). پس گفت: به كجا مى روند؟ گفتند: امشب كه شب جمعه است به زيارت حسين (عليه السلام) مى روند وبرگه هايى را ديد كه از هودج مى ريزد ودر آنها نوشته شده است: (امان من النار لزوار الحسين (عليه السلام) فى ليلة الجمعه امان من النار يوم القيامه) آيا اين حديث درست است؟

فرمود: (آرى، راست وتمام است).

گفتم: آقاى من اين درست است كه مى گويند هر كس حسين (عليه السلام) را در شب جمعه زيارت كند براى او امان است؟

فرمود: (آرى واللَّه!) واشك از چشمان مباركش جارى شد وگريه كرد.

گفتم: آقاى من سؤال دارم. فرمود: (بپرس).

گفتم: در سال 1269 حضرت رضا (عليه السلام) را زيارت كردم ودر دروّد (نيشابور) عربى از عربهاى شروقيه كه از باديه نشينان طرف شرقى نجف اشرفند را ملاقات كردم واو را مهمان نمودم. واز او پرسيدم: ولايت حضرت رضا (عليه السلام) چگونه است؟

گفت: بهشت است. امروز پانزده روز است كه من از مال مولاى خود حضرت رضا (عليه السلام) خورده ام. چطور ممكن است منكر ونكير در قبر پيش من بيايند؟ گوشت وخون من در مهمانخانه ى آن حضرت، از غذاى آن حضرت روييده! آيا اين درست است كه على بن موسى الرضا (عليه السلام) مى آيد واو را از نكيرين نجات مى دهد؟ فرمود: (آرى، واللَّه! جد من ضامن است).

گفتم: آقاى من! سؤالى كوچكى دارم كه مى خواهم آنرا بپرسم.

فرمود: (بپرس). گفتم: زيارت من از حضرت رضا (عليه السلام) قبول است؟ فرمود: (اگر خدا بخواهد قبول است).

گفتم: آقاى من سؤالى دارم. فرمود: (بسم اللَّه).

گفتم: حاجى محمّد حسين بزّاز باشى پسر مرحوم حاجى احمد بزّاز باشى زيارتش قبول است يا نه؟ در حاليكه او با من در راه مشهد الرضا (عليه السلام) همراه وشريك در مخارج بود.

فرمود: (عبد صالح زيارتش قبول است).

گفتم: سيّدنا مسئلةٌ. فرمود: (بسم اللَّه).

گفتم: فلانى كه ا هل بغداد وهمسفر ما بود آيا زيارتش قبول است؟

پس ساكت شد.

گفتم: سيّدنا مسئلةٌ. فرمود: (بسم اللَّه).

گفتم: حرف من را شنيديد يا نه؟ زيارت او قبول است يا نه؟ جوابى نداد.

حاجى مذكور گفت كه آنها چند نفر از اهل مترفين بغداد بودند كه در بين سفر مرتب به لهو ولعب مشغول بودند وآن شخص مادر (مترفين: ثروتمندان).

خود را كشته بود. آنگاه در راه به جايى رسيديم كه جاده پهن بود ودر دو طرف آن باغ بود وشهر كاظمين در مقابل قرار داشت وجايى از جاده هم كه از طرف راست آن از بغداد مى آيد متعلق به بعضى از ايتام سادات بود كه حكومت به زور آنرا وارد جاده كرده بود واهل تقوا وورع ساكن در اين دو شهر هميشه از عبور از آن قطعه از زمين دورى مى كردند. آنگاه آن جناب را ديدم كه در آن قطعه راه مى رود. گفتم: اى آقاى من! اين زمين مال بعضى از ايتام سادات است وتصرف در آن جايز نيست.

فرمود: (اين مكان مال جد ما امير المؤمنين (عليه السلام) وذريه او واولاد ماست، براى پيروان ما تصرف در آن حلال است).

در نزديك آن مكان در طرف راست باغى است كه متعلق به شخصى مى باشد كه به او ميرزا هادى مى گفتند واو از ثروتمندان معروف عجم بود كه در بغداد زندگى مى كرد.

گفتم: آقاى من! راست است كه مى گويند زمين باغ حاجى ميرزا هادى براى حضرت موسى بن جعفر (عليهما السلام) است؟

فرمود: (به اين چه كار دارى؟) واز جواب دادن خوددارى كرد. پس به جوى آبى رسيديم كه از شط دجله براى مزرعه ها وباغهاى اطراف مى كشند واز جاده مى گذرد وبعد از آن دو راهى مى شود كه هر دو به كاظمين مى رود. يكى از اين دو راه اسمش راه سلطانى است وراه ديگر به راه سادات معروف است. وآن جناب از راه مربوط به سادات رفتند.

پس گفتم: بيا از راه سلطانى برويم. فرمود: (نه از همين راه خود مى رويم).

آنگاه آمديم وهنوز چند قدمى نرفته بوديم كه خود را در صحن مقدس در پيش كفشدارى ديديم وهيچ كوچه وبازارى را نديديم. آنگاه از سمت در حاجت (باب المراد) كه از سمت شرقى وطرف پايين پاست وارد ايوان شديم ودر رواق مطهر مكث نكرد واذن دخول نخواند وداخل شد وبر در حرم ايستاد. پس فرمود: (زيارت بكن). گفتم: من خواندن بلد نيستم. فرمود: (براى تو بخوانم؟) گفتم: آرى.

آنگاه فرمود: (ءادخل يا اللَّه! السلام عليك يا رسول اللَّه! السلام عليك يا امير المؤمنين.).. وهمچنين بر هر كدام از ائمه: سلام كردند تا اينكه در سلام به حضرت عسكرى (عليه السلام) رسيدند وفرمود: (السلام عليك يا ابا محمّد الحسن العسكرى).

پس فرمود: (امام زمان خود را مى شناسى؟) گفتم: چرا نمى شناسم؟

فرمود: (بر امام زمان خود سلام كن). آنگاه گفتم: السلام عليك يا حجة اللَّه يا صاحب الزّمان يا ابن الحسن. پس تبسمى كرد وفرمود: (عليك السلام ورحمة اللَّه وبركاته).

آنگاه در حرم مطهر وارد شديم، به ضريح مقدس چسبيديم وآنرا بوسيديم.

پس به من فرمود: (زيارت كن). گفتم: من خواندن بلد نيستم. فرمود: (براى تو زيارت بخوانم؟) گفتم: آرى. فرمود: (كدام زيارت را مى خواهى؟)

گفتم: هر كدام كه افضل است وفضيلت بيشترى دارد. فرمود: (زيارت امين اللَّه افضل است).

آنگاه به خواندن مشغول شده وفرمودند: (السلام عليكما يا امينى اللَّه فى ارضه وحجتيه على عباده الخ).

در اين هنگام چراغ هاى حرم را روشن كردند، آنگاه شمع ها را ديدم كه روشن هستند ولى حرم به نورى ديگر مانند نور آفتاب روشن ونورانى است وشمعها مثل چراغى بودند كه روز در آفتاب روشن مى كنند. ومن چنان غافل بودم كه اصلاً متوجه اين نشانه ها نمى شدم.

وقتى از زيارت كردن فارغ شدند از سمت پايين پا آمدند به پشت سر ودر طرف شرقى ايستادند وفرمودند: (آيا جدم حسين (عليه السلام) را زيارت مى كنى؟)

گفتم: آرى شب جمعه است زيارت مى كنم. آنگاه زيارت وارث را خواندند ومؤذنها اذان مغرب را گفتند وآنرا به پايان رساندند به من فرمودند: (نماز بخوان وبه جماعت ملحق شو).

آنگاه در مسجد پشت سر حرم مطهر آمد وجماعت در آنجا برپا بود وخود به صورت فرادى در طرف راست امام جماعت ايستاد ومن در صف اوّل وارد شدم وبرايم جايى پيدا شد.

وقتى نماز تمام شد او را نديدم. از مسجد بيرون آمدم داخل حرم را جستجو كردم ولى نتوانستم او را پيدا كنم وقصد داشتم او را ببينم وچند قرانى به او بدهم وشب او را به عنوان مهمان نگه دارم.

آنگاه به ذهنم رسيد كه اين سيّد چه كسى بود؟ متوجّه نشانه ها ومعجزات گذشته شدم از اينكه من تسليم شدم در برابر امر او در برگشت با وجود كار مهّمى كه در بغداد داشتم واينكه او اسم مرا با آنكه او را نديده بودم، مى دانست واينكه مى گفت: (پيروان ما) واينكه (من شهادت مى دهم). وهمچنين ديدن نهر جارى ودرختان ميوه دار در فصلى كه طبعاً نبايد ميوه داشته باشند وهمه اينها كه در ذهنم مى گذشت باعث يقين من شد به اينكه او حضرت مهدى (عليه السلام) است.

مخصوصاً در مورد اذن دخول واينكه بعد از سلام به امام حسن عسكرى (عليه السلام)، از من سؤال كردند كه: (آيا امام زمان خود را مى شناسى؟) وقتى گفتم: مى شناسم. فرمود: (سلام كن) ووقتى سلام كردم تبسم كرد وجواب سلام داد. آنگاه آمدم پيش كفشدار واز او پرسيدم كه آيا او را نديده است؟ گفت: بيرون رفت وپرسيد كه اين سيّد رفيق تو بود؟

گفتم: بله. آنگاه به خانه مهماندار خود آمدم وشب را سپرى كردم. وقتى صبح شد، پيش جناب شيخ محمّد حسن رفتم وآنچه را ديده بودم گفتم.

آنگاه دست خود را بر دهان گذاشت ومرا از بازگو كردن اين قصه وفاش نمودن اين راز نهى كرد.

فرمود: خداوند تو را موفّق كند.

پس آن را پنهان مى كردم وبه كسى نگفتم تا اينكه يك ماه از ماجرا گذشت. روزى در حرم مطهر بودم سيّد گرانقدرى را ديدم كه نزديك من آمد وپرسيد: (چه ديدى؟) واشاره كرد به قصّه آن روز.

گفتم: چيزى نديدم. دوباره پرسيد. به شدّت انكار كردم. آنگاه از نظرم ناپديد شد وديگر او را نديدم.

حكايت بيست وهشتم: سيّد بن طاووس

وهمچنين سيّد مؤيد مذكور به طور شفاهى وكتبى نقل كردند كه: زمانى در سال 1275 به خاطر تحصيل علوم دينيّه در نجف اشرف ساكن بودم. از گروهى از اهل علم وغير از آنها از اهل ديانت مى شنيدم كه صحبت مى كردند از مردى كه كارش بقالى وغيره بود كه او مولاى ما امام منتظر - درود خدا بر او باد - را ديده است.

آنگاه به جستجو پرداختم واو را پيدا كردم وديدم كه مرد پرهيزكار وديندارى است ودوست داشتم كه با او در جاى خلوتى ملاقات كنم واز او بخواهم كه چگونگى ملاقات با حضرت حجّت (عليه السلام) را برايم توضيح دهد. آنگاه مقدمات دوستى را با او فراهم كردم. به اين ترتيب كه بسيارى از وقتها كه به او مى رسيدم سلام مى كردم واز اجناس او مى خريدم تا اينكه ميان من واو رابطه دوستى بر قرار شد.

همه اينها به خاطر آن قضيّه اى بود كه از او شنيدم. تا اينكه در شب چهارشنبه اى به خاطر نماز معروف استجاره به مسجد سهله رفتم.

(نماز استجاره: از اعمال مخصوص مسجد سهله. مسجد سهله مقامهاى متعددى دارد كه خواندن اين نماز در يكى از مقامهاى آن مكان شريف از اعمال آنجا به شمار مى رود).

وقتى به در مسجد رسيدم، شخص مذكور را ديدم كه در آنجا ايستاده. پس فرصت را غنيمت شمردم واز او خواستم كه امشب را پيش من بماند. سپس اعمال مسجد را انجام داديم وبه مسجد كوفه رفتيم. (طبق قاعده مرسوم در آن زمان)

زيرا مسجد سهله به خاطر نبودن بناهاى جديد، خادم وآب، جاى مناسبى براى اقامت نبود.

وقتى به آنجا رسيديم ومقدارى از اعمال آنرا انجام داديم ودر منزل ساكن شديم در مورد آن قضيه از او پرسيدم واز او خواستم كه داستان خود را به تفصيل بيان كند.

پس گفت: من از اهل معرفت واهل دين بسيار مى شنيدم كه هر كس پيوسته ومرتّب عمل استجاره را در چهل شب چهارشنبه در مسجد سهله به نيّت ديدن حضرت مهدى (عليه السلام) انجام دهد حتماً به ديدن ايشان موفّق مى شود واين مطلب بارها به طور مكرّر اتفاق افتاده است.

بنابراين مشتاق شدم كه اين كار را انجام دهم وبه همين دليل تصميم گرفتم مداومت داشته باشم بر عمل استجاره در هر شب چهارشنبه وبراى انجام اين كار هيچ چيزى نمى توانست مانع من شود، حتى گرما وسرما وباران وغير از آن. تا اينكه تقريباً يك سال گذشت ومن همواره عمل استجاره را انجام مى دادم ودر مسجد كوفه طبق رسم معمول بيتوته مى كردم تا اينكه عصر سه شنبه اى از نجف اشرف طبق عادتى كه داشتم پياده حركت كردم، در حاليكه فصل زمستان بود وابرها پراكنده وهوا تاريك وكم كم باران مى آمد.

آنگاه به سمت مسجد به راه افتادم در حاليكه اطمينان داشتم طبق معمول مردم به آنجا مى آيند تا اينكه به مسجد رسيدم. آفتاب غروب كرده بود وتاريكى هوا همراه با رعد وبرق همه جا را فرا گرفته بود. ترس ووحشت همه ى وجودم را احاطه كرده بود. چرا كه كاملاً تنها بودم وهيچ كس حتى خادمى كه شبهاى چهارشنبه، هميشه به آنجا مى آمد، آن شب نيامده بود. بسيار ترسيده بودم با خود گفتم: بهتر است كه نماز مغرب را بخوانم وعمل استجاره را سريع انجام دهم وبه مسجد كوفه بروم وخودم را بدين گونه آرام نمودم. سپس بلند شدم ونماز خواندم وعمل استجاره را كه شامل نماز ودعا مى باشد خواندم (آنرا از حفظ بودم)، در ميان نماز استجاره متوجه مقام شريف شدم كه به مقام صاحب الزّمان (عليه السلام) معروف است وديدم نور زيادى از آن مكان متصاعد است وشنيدم شخصى مشغول نماز خواندن است. پس خيالم راحت شد وخوشحال شدم ومطمئن بودم از اينكه بعضى از زوّار در آن مكان شريف حضور دارند كه من هنگام وارد شدن به مسجد، متوجه نشدم.

پس عمل استجاره را با اطمينان خاطر تمام كردم. آنگاه متوجه مقام شريف شدم وداخل آنجا شدم. روشنايى بسيارى را در آنجا ديدم بدون هيچ شمع وچراغى ولى از اين نكته غافل بودم وآنجا سيّد گرانقدرى را ديدم كه به شكل اهل علم ايستاده ودر حال نماز خواندن است. پس دلم به سوى او تمايل پيدا كرد وفكر كردم كه او يكى از زوّار غريب است. زيرا وقتى در او عميق شدم، فهميدم كه او از ساكنان نجف اشرف نيست وشروع كردم به خواندن زيارت امام عصر (عليه السلام) كه از اعمال آن مقام مى باشد ونماز زيارت را هم خواندم.

وقتى نماز وزيارتم تمام شد تصميم گرفتم كه از او بخواهم با هم به مسجد كوفه برويم. ولى عظمت وبزرگى او به من اجازه نداد كه خواهش كنم. نگاهى به بيرون مقام شريف كردم، ديدم ظلمت وتاريكى همه جا را فرا گرفته وصداى رعد وبرق به گوش مى رسيد.

آنگاه با چهره مبارك خود به من نگاه كرد وبا مهربانى ولبخند به من فرمود: (مى خواهى به مسجد كوفه برويم؟) گفتم: آرى اى سيد من، عادت ما اهل نجف چنين است كه وقتى اعمال اين مسجد را بجا آورديم به مسجد كوفه مى رويم.

آنگاه با آن حضرت بيرون رفتيم ومن از وجود ايشان خوشحال وشاد بودم وبه خاطر اينكه با ايشان هم صحبت شده بودم بسيار مسرور بودم. ودر روشنايى راه مى رفتيم وهوا عادى بود وزمين هم خشك به طوريكه چيزى به پا نمى چسبيد ومن از باران وتاريكى كه ديده بودم غافل شده بودم تا زمانى كه به مسجد رسيديم.

آن حضرت (روحى فداه) همراه من بود ومن در نهايت شادى وآرامش با آن حضرت هم صحبت وهمنشين شده بودم. نه تاريكى مى ديدم ونه بارانى. آنگاه درب مسجد را كوبيدم وآن بسته بود.

خادم گفت: چه كسى در را مى كوبد؟ گفتم: در را باز كن.

گفت: در اين تاريكى وباران شديد از كجا آمدى؟

گفتم: از مسجد سهله. وقتى خادم در را باز كرد. متوجه آن سيّد جليل شدم ولى او را نديدم. دوباره همه جا تاريك شده بود وباران به شدت بر سرِ ما مى باريد. پس شروع كردم به فرياد زدن كه اى آقاى ما! اى مولاى ما! بفرماييد در باز شد وبه پشت سر خود برگشتم در حاليكه فرياد مى كردم. به همين وجه اثرى از آن جناب نديدم ودر آن لحظه باران وسردى هوا مرا اذيّت مى كرد. آنگاه وارد مسجد شدم وبه خود آمدم. چنانچه گويا در خواب بودم ومشغول سرزنش كردن خود شدم بر اينكه چرا از آن نشانه هاى واضح وآشكار غافل بودم وبه ياد آوردم آن كرامات را، از آن روشنايى زيادى كه در مقام شريف ديده بودم در حاليكه هيچ چراغى نبود واگر بيست چراغ هم بود باز نمى توانست آن قدر روشنايى را به وجود بياورد واينكه آن سيّد بزرگوار با آنكه او را نديده بودم ونمى شناختم اسم مرا مى دانست ويادم آمد كه وقتى در مقام به فضاى مسجد نگاه مى كردم تاريكى زيادى مى ديدم وصداى رعد وبرق وباران مى شنيدم ووقتى از مقام بيرون آمدم با آن حضرت (سلام اللَّه عليه) در روشنايى راه مى رفتيم به طورى كه زير پاى خود را مى ديدم وزمين خشك بود وهوا ملايم ومطبوع تا اينكه به در مسجد رسيديم واز آن لحظه كه جدا شد تاريكى هوا وسرما وباران وغيره را ديدم واينها سبب شد كه من مطمئن شوم به اينكه آن جناب همان كسى است كه اين عمل استجاره را براى مشاهده او به جا مى آوردم وبه خاطر ديدن جمال زيبايش گرما وسرما را به جان مى خريدم. (ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤتيهِ مَنْ يَشآء) (سوره مباركه جمعه آيه 4).