ما امام زمان عليه السلام را ديده ايم

محدث نورى

- ۳ -


حكايت دوازدهم: شيخ ورّام

ونيز سيّد والا مقام مذكور فرموده: رشيد ابو العباس بن ميمون واسطى هنگام سفر به سامره قضيه اى را براى من تعريف كرد.

او گفت: جدّ من ورّام بن ابى فراس قدس اللَّه روحه به جهت درد ومرضى كه پيدا كرده بود از حلّه به طرف مشهد آمد ومدّت دو ماه الا هفت روز (پنجاه وسه روز) در مقبره هاى قريش اقامت گزيد.

گفت: من از شهر واسط به سوى سر من رأى رفتم در حاليكه هوا بشدت سرد بود. روزى با شيخ ورّام در مشهد كاظمى گرد هم جمع بوديم وتصميم خود را براى رفتن به زيارت به او گفتم.

گفت: مى خواهم با تو نامه اى بفرستم كه آن را بر دكمه لباس خود ببندى يا در زير پيراهن خود پنهان كنى. آنگاه آنرا به لباس خود بستم.

فرمود: وقتى به قبّه شريفه يعنى قبّه سرداب مقدس رسيدى در اوّل شب داخل آنجا شو وصبر كن تا همه خارج شوند وتو آخرين كسى باشى كه مى خواهى بيرون بيايى آنگاه در همان زمان نامه را در قبه بگذار ووقتى صبح به آنجا رفتى ونامه را در آنجا نديدى به كسى چيزى نگو. گفت: پس آنچه را كه گفته بود انجام دادم.

آنگاه صبح رفتم ونامه را پيدا نكردم وبه سوى خانواده خود برگشتم وشيخ هم قبل از من به ميل خود به سوى اهل خود يعنى به حلّه برگشته بود.

پس در فصل زيارت آمدم وشيخ را در منزلش (واقع در حلّه) ملاقات كردم. به من فرمود: آن حاجت برآورده شد.

ابو العباس گفت: از زمان فوت شيخ تا به حال كه نزديك سى سال است اين قضيه را به هيچ كس نگفتم غير از تو.

حكايت سيزدهم: علامه حلّى

سيّد شهيد قاضى نور اللَّه شوشترى در (مجالس المؤمنين) در ضمن احوالات آية اللَّه علامه حلّى گفته كه: در زمان علامه حلى يكى از علماى اهل سنت كتابى در ردّ مذهب شيعه نوشته بود ودر مجالس، براى مردم مى خواند وباعث گمراهى آنان مى شد. از طرفى كتاب را هم در اختيار كسى نمى گذاشت تا علماى شيعه نتوانند ايرادى وارد كنند يا جوابى بر آن بنويسند. علامه حلى، بدنبال وسيله اى براى بدست آوردن آن كتاب بود. به همين جهت در مجلس درس آن شخص حاضر مى شد وبراى حفظ ظاهر، خود را شاگرد او مى خواند.

روزى علاقه بين استاد وشاگرد را بهانه اى قرار داد براى گرفتن كتاب مذكور وبه دليل اينكه آن شخص نمى خواست جواب رد به او بدهد گفت: قسم خورده ام كه اين كتاب را بيشتر از يك شب به كسى ندهم.

جناب شيخ هم آن يك شب را غنيمت دانست وسعى كرد از آن نهايت استفاده را بنمايد كتاب را گرفت وبه خانه برد كه در آن شب تا آنجا كه ممكن است از روى كتاب رونويسى كند. وقتى شروع به نوشتن آن كرد وشب به نيمه رسيد خواب بر شيخ غلبه كرد در اين حال حضرت صاحب الامر (عليه السلام) آمدند وبه شيخ فرمودند: (كتاب را براى من بگذار وتو بخواب).

وقتى شيخ از خواب بيدار شد رونويسى آن كتاب بواسطه حضرت صاحب الامر (عليه السلام) تمام شده بود.

مؤلف گويد: اين حكايت را در كشكول فاضل المعى على بن ابراهيم مازندرانى معاصر علامه مجلسى به طور ديگرى ديدم وآن اين گونه است كه آن جناب از يكى از بزرگان كتابى را خواست كه نسخه اى از روى آن تهيه كند. او از دادن كتاب خوددارى مى كرد تا آنكه به طور اتّفاقى موافقت كرد، آنهم مشروط بر اينكه بيشتر از يك شب پيش او نماند. در صورتيكه نسخه بردارى از آن كتاب يك سال يا بيشتر وقت مى برد. سپس علامه آن كتاب را به منزل آورد وشروع به نوشتن آن كرد وچند صفحه از آن را نوشت. در حالى كه بسيار خسته بود وميل شديدى به استراحت داشت، ديد مردى به شكل وشمايل اهل حجاز از در وارد شد وسلام كرد ونشست. آن شخص گفت: (اى شيخ تو براى من در اين ورقها سطر (خط) بكش ومن مى نويسم) وشيخ براى او خط مى كشيد واو مى نوشت واز شدّت سرعت نويسنده، شيخ به او نمى رسيد (از او جا مى ماند) وقتى صبح شد كتاب كاملاً پايان يافته بود وبعضى گفته اند كه: وقتى شيخ خسته شد، خوابيد ووقتى بيدار شد ديد كتاب نوشته شده است. بنا بر بعضى روايات، علامه در پايان كتاب نقشى را بعنوان امضاء چنين مشاهده مى كند: (كَتَبه الحُجَّة) يعنى حجّت خدا آنرا نگاشت. (واللَّه اعلم).

حكايت چهاردهم: ابن رشيد

ونيز سيّد اجلّ (گرامى) على بن طاووس در كتاب (فرج الهموم) مى فرمايد: وهمچنين به من خبرى رسيده كه راستى وصداقت گوينده آن بر من معلوم شد.

از مولاى خود مهدى (عليه السلام) خواسته بودم كه به من اجازه دهد كه از كسانى باشم كه با آن حضرت صحبت كنم ودر خدمت آن حضرت قرار بگيرم تا در زمان غيبتش بدين وسيله اقتدا كرده باشم به كسانى كه خدمت مى كنند به آن حضرت از گروه بندگان وخاصانش وكسى را از اين موضوع ومراد خود آگاه نكرده بودم. پس ابن رشيد ابوالعباس واسطى كه قبلاً ذكر شد در روز پنج شنبه 29 رجب المرجب سال 635 پيش من آمد وگفت: انسان هايى مانند خودت به تو مى گويند كه ما هيچ قصدى جز مهربانى كردن با تو را نداريم واگر تو نفس خودت را به صبر عادت دهى به آرزويت مى رسى. به او گفتم: اين حرف را از طرف چه كسى مى گويى؟ گفت: از جانب مولاى ما مهدى (عليه السلام).

حكايت پانزدهم: سيد بن طاووس

در ملحقات كتاب (انيس العابدين) ذكر شده كه از ابن طاووس نقل شده كه او در هنگام سحر در سرداب مقدس از صاحب الامر (عليه السلام) شنيد كه آن جناب مى فرمود: (اللهمَّ اِنّ شعيتنا خلقت مِن شُعاعِ أنوارِنا وبقية طينتنا وقد فعلوا ذُنوباً كثيرة اتكالاً على حبِّنا ووِلايتنا فان كانت ذنوبهم بينك وبينهم، فاصفح عنهُم فقد رَضينا وما كان منها فيما بينَهم، فاصلح بينهم وقاصّ بها عن خمسنا وادخلهم الجنّة وزحزحهم عن النّار ولا تجمع بينهم وبين اعدائنا فى سخطك).

خدايا شيعيان ما را از نور ما وبقيه طينت ما خلق كرده اى. آنها گناهان زيادى به اتكال بر محبت ما وولايت ما كرده اند اگر گناهان (طينت: خلقت، سرشت).

(اتكال: اعتماد كردن).

آنها گناهيست كه در ارتباط با تو است از آنها بگذر كه ما را راضى كرده اى وآنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان است خودت بين آنها را اصلاح كن واز خمسى كه حق ما است به آنها بده تا راضى شوند وآنها را از آتش جهنم نجات ده وآنها را با دشمنان ما در سخط خود جمع نفرما.

(سخط: خشم گرفتن).

حكايت شانزدهم: زيارت امير المؤمنين (عليه السلام) توسط امام عصر (عليه السلام)

ونيز سيد مؤيد مذكور در كتاب (جمال الاسبوع) از شخصى كه او حضرت صاحب الزّمان (عليه السلام) را مشاهده نمود كه امير المؤمنين (عليه السلام) را با اين عبارت زيارت كرده واين مشاهده، در خواب نبود بلكه در بيدارى بود. در روز يكشنبه كه آن روز، روز حضرت على (عليه السلام) است.

(السّلام على الشّجرة النبويّة والدّوحة الهاشميّة المضيئة المثمرة بالنبوّة المونقة بالامامة. السّلام عليك وعلى ضجيعيك آدم ونوح (عليهما السلام). السلام عليك وعلى اهل بيتك الطيّبين والطّاهرين. السلام عليك وعلى الملائكة المحدقين بك والحافين بقبرك يا مولاى يا امير المؤمنين هذا يوم الاحد وهو يومك وباسمك وانا ضيفك فيه وجارك فأضفنى يا مولاى واجرنى فانّك كريم تحبّ الضيافة ومأمور بالاجابة فافعل ما رغبت اليك فيه ورجوته منك بمنزلتك وآل بيتك عند اللَّه ومنزلته عندكم وبحق ابن عمك رسول اللَّه (صلى الله عليه وآله وسلم) وعليكم اجمعين).

حكايت هفدهم: سيّد رضى الدين محمّد آوى حسينى

آية اللَّه علامه حلّى در كتاب (منهاج الصلاح) مى فرمايد: نوعى ديگر از استخاره است كه آن را از پدر فقيه خود، سديد الدّين، يوسف بن على بن المطهر از سيّد رضى الدين محمّد آوى حسينى از صاحب الامر (عليه السلام) روايت كردم وآن اين گونه است كه: (ده مرتبه سوره حمد را بخواند وكم آن سه مرتبه است وكمترين آن يك مرتبه مى باشد وآنگاه (انا انزلنا) (سوره قدر) را ده مرتبه بخواند وپس از آن اين دعا را سه مرتبه بخواند: اللهم انى استخيرك لعلمك بعواقب الامور واستشيرك لحسن ظنى بك فى المأمول والمحذور. اللهم ان كان الامر الفلانى ممّا قد نيطت بالبركة اعجازه وبواديه وحفت بالكرامة ايامه ولياليه فخرلى اللهم فيه خيرة ترد شموسه ذلولا وتقعض ايامه سروراً. اللهم اما امر فائتمر واما نهى فانتهى. اللهم انى استخيرك برحمتك خيرة فى عافية.

آنگاه يك قبضه از تسبيح را بردارد ونيت كند (حاجت خود را در نظر آورد) وبيرون بياورد اگر عدد آن قطعه جفت است (زوج است) آن خوب است يعنى انجام دهد واگر فرد است بد است يعنى دورى كند يا برعكس يعنى اين علامت خوبى وبدى بستگى دارد به قرار داد استخاره كننده).

حكايت هجدهم: سيّد رضى الدين محمّد آوى حسينى

ونيز علامه در كتاب (منهاج الصلاح) در توضيح دعاى عبرات فرموده كه: آن از جناب صادق، جعفر بن محمّد (عليهما السلام) روايت شده ودر مورد اين دعا در نزد سيّد سعيد رضى الدين محمّد بن محمّد بن محمد آوى حكايتى است معروف وبه خط بعضى از دانشمندان در حاشيه اين قسمت از منهاج.

آن حكايت را از مولى السعيد فخر الدين محمّد پسر شيخ اجل جمال الدين نقل كرده كه او هم از پدرش روايت فرموده از جدش شيخ فقيه سديد الدين يوسف از سيد رضى مذكور كه: او در پيش اميرى از امراى سلطان جرماغون به مدّت زيادى در نهايت شدت وسختى زندانى بود. پس حضرت بقية اللَّه (عجل الله فرجه) را در خواب ديد.

آنگاه گريه كرد وگفت: اى مولاى من! براى نجات يافتن من از دست اين گروه ظالم دعا كن.

آنگاه حضرت فرمود: (دعاى عبرات را بخوان).

سيّد گفت: دعاى عبرات كدام است؟ فرمود: (آن دعا در مصباح تو است).

سيّد گفت: اى مولاى من دعا در مصباح من نيست.

فرمود: (در مصباح نگاه كن دعا را در آن پيدا خواهى كرد).

آنگاه از خواب بيدار شده ونماز صبح را خواند ومصباح را باز كرد، در ميان آن برگه اى را پيدا كرد كه آن دعا در آن نوشته شده بود. پس چهل مرتبه آن دعا را خواند وآن امير دو زن داشت كه يكى از آنها بسيار عاقل وبا تدبير بود وامير به او اعتقاد داشت. روزى امير پيش او آمد واو به امير گفت: آيا يكى از فرزندان امير المؤمنين (عليه السلام) را گرفته اى؟ گفت: چرا در مورد اين موضوع از من سؤال كردى؟ گفت: شخصى را در خواب ديدم كه چهره او مثل نور آفتاب مى درخشيد آنگاه حلق مرا ميان دو انگشت خود گرفت وفرمود: (مى بينم كه شوهر تو يكى از فرزندان مرا گرفته ودر مورد غذا ونوشيدنى بر او سخت گرفته). به او گفتم: اى سيّد من تو چه كسى هستى؟ فرمود: (على بن ابيطالب! بگو اگر او را رها نكند هر آينه خانه او را خراب مى كنم).

او گفت من در مورد اين مطلب (زندانى بودن چنين شخصى) چيزى نمى دانم واز وزير خود پرسيد وگفت: چه كسى در نزد شما زندانى است؟ گفتند: همان شيخ علوى كه دستور دادى او را بگيريم. گفت: او را رها كنيد وبه او اسبى بدهيد وراه را به او نشان دهيد كه به خانه خود برود.

حكايت نوزدهم: محمّد بن على علوى حسينى

سيّد گرانقدر، على بن طاووس در (مهج الدّعوات) نقل فرموده از بعضى از كتب قدما كه او از ابى على احمد بن محمّد بن الحسين واسحق بن جعفر بن محمّد علوى عريضى در حران روايت كرد كه گفت: محمّد بن على علوى حسينى كه در مصر ساكن بود به من خبر داد وگفت كه: روزگارى، حاكم مصر به جهت مسائلى به شدت از من خشمگين شد. آنگاه از او به خاطر جانم ترسيدم ونزد احمد بن طولان در مورد من سخن چينى كرده بودند واز مصر به قصد حج بيرون آمدم. آنگاه از حجاز به سوى عراق رفتم وتصميم گرفتم كه به طرف مرقد مولى وپدر خود حسين بن على (عليهما السلام) بروم كه با پناه بردن به مرقد نورانى آن حضرت از خشم وغضب حاكم در امان باشم.

پس در حائر به مدّت پانزده روز ماندم. در شب وروز دعا مى خواندم وگريه مى كردم. قيّم زمان وولى رحمن براى من نمودار شد در حاليكه من در ميان خواب وبيدارى به سر مى بردم. به من فرمود كه: (حسين (عليه السلام) به تو مى گويد: اى پسر من از فلانى ترسيدى؟) گفتم: بله، تصميم گرفته مرا بكشد من هم به سيّد خود پناه آوردم كه شكايت كنم از اين سوء قصدى كه او در مورد من دارد. فرمود: (چرا پروردگار خود وپدرانت را نخواندى با دعاهائيكه گذشتگان از پيغمبران او را مى خواندند؟ به درستى كه آنها همه در سختى ورنج بودند وخداوند بلا را از آنها بر طرف كرد).

گفتم: او را چگونه بخوانم؟ فرمود: (وقتى شب جمعه شد غسل كن ونماز شب بخوان. وقتى به سجده شكر رفتى اين دعا را در حالتى كه زانوى خود را بر زمين گذاشته اى بخوان). ودعا را براى من خواند. علوى مى گويد: آن جناب را ديدم كه در مثل همان وقت پيش من آمد وآن دعا وكلام را براى من تكرار كرد تا آن كه آن را حفظ كردم وديگر نيامد.

غسل كردم ولباس خود را عوض نمودم وخود را خوشبو كرده ونماز شب خواندم وسجده شكر به جا آوردم وبه زانو افتادم وخداى عزّ وجلّ را با اين دعا خواندم.

آنگاه حضرت شب شنبه پيش من آمد وبه من فرمود: (اى محمّد بعد از تمام شدن دعا، دعايت مستجاب شد ودشمن تو پيش همان كسى كه بدگويى تو را نزدش كرده بودند، به قتل رسيد).

وقتى صبح شد با سيّد خدا حافظى كردم وخارج شدم وبه طرف مصر رفتم. وقتى به اردن رسيدم در راه رفتن به سوى مصر مردى از همسايگان مصرى را ديدم كه او مردى مؤمن بود. پس او به من خبر داد كه دشمن مرا احمد بن طولان گرفت واو را زندانى كرد وگفت: او شب را به صبح رساند در حاليكه سرش از گردنش جدا شده بود واين اتّفاق درست در شب جمعه افتاده بود. پس دستور داد كه او را در رود نيل انداختند وجالب اين كه برادران شيعه من گفتند كه اين اتفاق بعد از تمام شدن دعاى من بود همان گونه كه مولايم نيز به من خبر داده بود.

سيّد اين قضيه را به سند ديگر از ابو الحسن على بن حماد مصرى با اختلافى به طور خلاصه نقل نمود وآخر آن اين گونه است. وقتى به بعضى از منازل رسيدم ناگهان قاصدى از فرزندان خود را ديدم كه همراه او نامه اى به اين مضمون بود: آن مردى كه تو از او فرار كردى قومى را به ميهمانى دعوت كرد آنگاه خوردند وآشاميدند وپراكنده شدند واو وغلامانش در همان مكان خوابيدند آنگاه مردم صبح كردند وهرچه منتظر ماندند، از او خبرى نشد. وارد اتاق شدند، وقتى لحاف را از روى او برداشتند ديدند كه سرش از قفا بريده شده وخونش جارى است. آنگاه سيّد دعا را نقل كرد وبعد از آن على بن حماد گفت: من اين دعا را از ابو الحسن على علوى عريضى گرفتم به شرط آنكه آن را به مخالفى ندهم وهمچنين ندهم آن را به كسى مگر اينكه دين ومذهبش را بدانم كه او از دوستان آل محمد: است وآن در نزد من بود ومن وبرادرانم آن را مى خوانديم.

آنگاه در بصره بر من وارد شد يكى از قضات اهواز واو جزء مخالفين بود ودر حق من نيكى كرده بود ومن به او در شهر او محتاج بودم ودر نزد او زندگى مى كردم. سلطان او را گرفت واز او امضاء ونوشته گرفت كه بيست هزار درهم بدهد. آنگاه من براى او دلسوزى كردم وبه او رحم كردم واين دعا را به او گفتم. هفته هنوز تمام نشده بود كه سلطان او را رها كرد واز آن نوشته چيزى از او نگرفت واو را به حالت احترام زياد برگرداند به شهر خود وتا ابله او را همراهى كردم وبه بصره برگشتم. چند روز بعد دنبال دعا گشتم ودر تمام كتاب هاى خود جستجو كردم امّا اثرى از آن نديدم. پس دعا را از ابى مختار حسينى طلب كردم چرا كه پيش او نيز نسخه اى از آن بود او هم پيدا نكرد. آنگاه ما مرتب در كتاب هاى خود به دنبال آن به مدّت بيست سال مى گشتيم وآنرا پيدا نكرديم وفهميدم كه اين عقوبتى است از طرف خداوند بلند مرتبه چرا كه من نبايد آنرا به مخالف مى دادم.

وقتى بيست سال گذشت آنرا در بين كتاب هاى خود پيدا كردم وحال آنكه چندين دفعه كه قابل شمارش نيست، جستجو كرده بودم. پس قسم خوردم كه آنرا به كسى ندهم مگر اينكه به ايمان او اطمينان پيدا كنم كه واقعاً از معتقدين به ولايت آل محمّد: است وبعد از آن كه از او عهد بگيرم كه او آنرا به كسى ندهد مگر اينكه واقعاً مستحق آن باشد. چون دعا طولانى است ودر ضمن در كتب ادعيه موجود مى باشد از آوردن دعا در اين كتاب صرف نظر كردم.

حكايت بيستم: ابى الحسن محمّد بن ابى الليث

شيخ گرانقدر فضل بن حسن الطبرسى، صاحب تفسير (مجمع البيان) در كتاب (كنوز النّجاح) نقل كرده كه اين دعا را حضرت صاحب الزّمان (عليه السلام) در خواب به ابى الحسن محمّد بن احمد بن ابى الليث در شهر بغداد در مقبره هاى قريش تعليم فرموده است.

ابى الحسن مذكور از ترس كشته شدن به مقبره هاى قريش فرار كرده وبه آنجا پناه برده بود. آنگاه به بركت اين دعا از كشته شدن نجات يافته وابى الحسن گفته است كه آن حضرت به من ياد داد كه بگو: (اللهم عَظُم البلاء وبَرِحَ الخَفاء وانكَشَف الغِطاء وانقطَع الرجاء وضاقَتِ الارض ومُنِعَت السّماء وانت المُستعان واليك المُشتكى وعليك المعوّل فى الشدة والرّخاء اللهم صلّ على محمد وال محمد اولى الامر الذين فرضتَ علينا طاعتَهم وعرَّفتَنا بذلك منزلتهم ففرّج عنّا بحقهم فرجاً عاجلاً قريباً كلَمح البصر او هو اقرب يا محمد يا على يا على يا محمد اكفيانى فانكما كافيان وانصُرانى فانّكما ناصران يا مولانا يا صاحب الزّمان الغوْث الغوث الغوث ادركنى ادركنى ادركنى الساعة الساعة الساعة العَجَل العَجَل العَجَل يا ارحَم الرّاحمين بحقّ محمدٍ وآله الطّاهِرين) وراوى گفته است كه در هنگام گفتن يا صاحب الزّمان حضرت به سينه خود اشاره فرمود. مؤلف گويد: ظاهر آن است كه شايد مراد حضرت از اين اشاره اين باشد كه در وقت گفتن يا صاحب الزّمان بايد مرا قصد كرد.

حكايت بيست ويكم: شيخ ابراهيم كفعمى

شيخ با تجربه وصالح، شيخ ابراهيم كفعمى در كتاب (بلد الامين) گفته: از حضرت مهدى (عليه السلام) روايت شده هر كس اين دعا را در ظرف تازه با تربت حسين (عليه السلام) بنويسد وبشويد وآنرا بخورد از مرض خود شفا مى يابد.

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

(بسم اللَّه دواء والحمد للَّه شفاء ولا اله الا اللَّه كفاء هو الشافى شفاء وهو الكافى كفاء اذهب البأس بربّ الناس شفاء لا يغادره سقم وصلى اللَّه على محمّد وآله النجباء).

وديدم اين دعا را به خط سيّد زين الدين على بن الحسين حسينى به مردى كه در حائر يعنى كربلا مجاور بود واين را از حضرت مهدى (عليه السلام) در خواب خود آموخت كه به مرضى هم مبتلا بود.

پس به حضرت مهدى (عليه السلام) شكايت كرد وحضرت او را به نوشتن اين دعا امر كرد واينكه آنرا بشويد وبخورد. پس انجام داد آنچه را كه فرموده بود ودر همان زمان از مريضى نجات پيدا كرد وشفا يافت.

حكايت بيست ودوّم: شيخ حاجى عليا مكى

سيّد مؤيّد جليل سيّد عليخان مدنى شيرازى صاحب شرح صحيفه وصمديه وغيره در كتاب (كلم الطيب والغيث الصيب) گفته: من به خط بعضى از ياران خود از سادات بزرگوار صالح وثقه (مورد اطمينان) ديدم كه متن آن اين بود كه در ماه رجب سال 1093 از برادر فى اللَّه المولى الصدوق كه داراى كمالات انسانى وصفات پاك بود شنيدم. امير اسماعيل بن حسين بيك بن على بن سليمان جابرى انصارى گفت: شنيدم شيخ باتقوا حاجى عليا مكى گفت: من دچار سختى وگرفتارى ومجبور به درگيرى با دشمنان شدم تا جايى كه مى ترسيدم كه جانم را از دست بدهم وبميرم كه من در جيب خود اين دعاى نوشته شده را پيدا كردم بدون اينكه كسى آن را به من بدهد. از اين ماجرا تعجب كردم ودر حيرت به سر بودم. آنگاه در خواب گوينده اى را كه در هيأت وشكل صالحان وزاهدان بود ديدم كه به من مى گويد: (ما دعاى فلانى را به تو بخشيديم آنرا بخوان كه از سختى وگرفتارى رها خواهى شد). من نفهميدم كه گوينده كيست پس تعجبم زيادتر شد.

دفعه بعد حضرت مهدى (عليه السلام) را ديدم كه به من فرمود: (دعايى را كه به تو داده بودم بخوان وبه هر كس كه خواستى آنرا ياد بده). شيخ گفت: به درستى كه آن دعا را چند بار تجربه كردم. وهر بار خيلى زود نتيجه گرفتم امّا بعد از مدّتى دعا گم شد وپيدا نشد ومن ناراحت بودم واز كارهاى بد خود استغفار مى كردم. آنگاه فردى پيش من آمد وگفت: اين دعا در فلان جا گم شده. ومن بخاطر ندارم كه به آنجا رفته باشم. آنگاه دعا را گرفتم وسجده شكر بجا آوردم وآن دعا اين است:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

ربّ انى اسئلك مدداً روحانياً تقوى به قوى الكلية والجزئية حتى اقهر عبادى، نفسى كلّ نفس قاهرة فتنقبض لى اشارة رقائقها انقباضاً تسقط به قواها حتى لا يبقى فى الكون ذو روح الا ونار قهرى قد احرقت ظهوره يا شديد يا شديد يا ذاالبطش الشديد يا قهّار اسئلك بما اودعته عزرائيل من اسمائك القهرية فانفعلت له النفوس بالقهر ان تودعنى هذا السرّ فى هذه السّاعة حتى الين به كل صعب واذلل به كل منيع بقوتك يا ذا القوة المتين).

(بحار الانوار ج 53 ص 226).

اين دعا را در سحر سه مرتبه مى خوانى ودر صبح هم سه مرتبه ودر شام هم سه مرتبه. پس هرگاه كار براى كسى كه اين دعا را مى خواند سخت شود بعد از خواندن آن سى دفعه بگويد: (يا رحمن، يا رحيم يا ارحم الرّاحمين اسئلك اللطف بما جرت به المقادير).

حكايت بيست وسوّم: ابن جواد نعمانى

عالم بزرگوار ميرزا عبد الله اصفهانى معروف به افندى در جلد پنجم كتاب (رياض العلماء وحياض الفضلاء) در مورد شيخ ابن جواد نعمانى گفته كه: او از كسانى است كه حضرت مهدى (عليه السلام) را ديده واز آن جناب روايت كرده است.

از خط شيخ زين الدين على بن حسن بن محمّد خازن حابرى شهيد ديدم بدرستى وتحقيق كه ابن ابى كذا الجواد نعمانى مولاى ما مهدى (عليه السلام) را ديده است. پس به او عرض كرد: اى مولاى من براى شما در نعمانيّه وحلّه هر كدام مقامى است پس در چه وقت هايى به آنجا مى رويد؟

فرمود: (در شب سه شنبه وروز سه شنبه در نعمانيه هستم ودر روز وشب جمعه در حلّه مى باشم. ولكن مردم حلّه با آداب در مقام من رفتار نمى كنند ومردى نيست كه در مقام من با رعايت ادب داخل شود وبر من وبر ائمه سلام كند ودرود فرستد وبر من وايشان سلام كند دوازده مرتبه. آنگاه دو ركعت نماز با دو سوره بخواند وبا خداى تعالى به مناجات بپردازد در آن دو ركعت، چيزى نمى ماند مگر آنكه خداوند به او آنچه را كه مى خواهد عطا مى كند).

آنگاه گفتم: اى مولاى من اين مناجات را به من ياد بده!

فرمود: (اللهم قد اخذ التأديب منّى حتّى مسّنى الضّر وانت ارحم الرّاحمين وان كان ما اقترفته من الذّنوب استحق به اضعاف اضعاف ما ادبتنى به وانت حليم ذو اناة تعفو عن كثير حتى يسبق عفوك ورحمتك عذابك)

واين دعا را سه مرتبه براى من تكرار نمود تا آنكه آنرا حفظ كردم.

مؤلف گويد: نعمانيه شهرى در عراق است مابين واسط وبغداد وظاهراً شيخ جليل ابو عبد الله محمّد بن محمّد بن ابراهيم بن جعفر كاتب مشهور به نعمانى از اهل آن شهر مى باشد.

حكايت بيست وچهارم: محمّد بن ابى الرّواد رواسى

سيّد جليل على بن طاووس در كتاب (اقبال) از محمّد بن ابى الرّواد رواسى نقل كرده كه او فرمود كه: در روزى از روزهاى ماه رجب با محمّد بن جعفر دهّان به سوى مسجد سهله بيرون رفت.

محمّد به او گفت: ما را به مسجد صعصعه كه مسجد مباركى است وامير المؤمنين (عليه السلام) در آنجا نماز خواندند وحجّت هاى خدا: قدمهاى مبارك خود را در آنجا گذاشتند ببر. آنگاه به سوى آن مسجد رفتيم. در ميان نماز گزاران بوديم كه مردى را ديديم كه از شتر خود پايين آمد ودر زير سايه، زانوى او را بست.

آنگاه وارد شد ودو ركعت نماز خواند وآن دو ركعت را طولانى كرد. پس دست هاى خود را بلند كرد وگفت: (اللهم يا ذا المنن السّابغه.).. تا به آخر. آنگاه بلند شد وكنار شتر رفت وبر آن سوار شد.

ابن جعفر دهّان به من گفت: برويم پيش او واز او بپرسيم كه چه كسى است؟ پس بلند شديم وبه نزد او رفته وگفتيم: تو را به خدا سوگند، بگو تو چه كسى هستى؟ فرمود: (شما را به خدا قسم مى دهم كه بگوئيد فكر كرديد من چه كسى هستم؟)

ابن جعفر دهّان گفت: فكر كردم تو خضر (عليه السلام) هستى.

سپس به من فرمود: (تو هم همين فكر را كردى؟) گفتم: فكر كردم تو خضر (عليه السلام) هستى. فرمود: (به خدا سوگند كه هر آينه من همان كسى هستم كه خضر به ديدن او محتاج است. برگرديد كه من امام زمان شما هستم).

شيخ محمّد بن مشهدى در مزار كبير خود وشيخ شهيد اوّل در مزار، از على بن محمّد بن عبد الرحمن شوشترى نقل كردند كه او گفت: از قبيله بنى رواس عبور كردم. آنگاه بعضى از برادران من گفتند: كاش ما را به مسجد صعصعه مى بردى كه در آنجا نماز مى خوانديم. چرا كه ماه رجب است وزيارت اين اماكن شريفه كه موالى: قدمهاى خود را در آنجا نهاده ونماز خواندند مستحب است. آنگاه با او به مسجد روانه شديم كه ناگهان شترى را ديديم كه زانويش بسته وپالانش را بر پشتش گذاشته ودر مسجد خوابانيده شده. آنگاه وارد شديم، ناگهان مردى را ديديم كه لباسهاى حجازى بر تن داشت ونيز عمامه اى مانند عمامه اهل حجاز بر سرش بود در حاليكه نشسته بود واين دعا را مى خواند ومن ورفيقم آن را حفظ كرديم وآن دعا اين است.

(اللهم يا ذالمنن السّابغه..).. سپس سجده اش را طولانى كرد وبلند شد وبر شترش سوار شد ورفت.

آنگاه رفيق من گفت: فكر مى كنم كه او خضر بود پس چطور شد كه ما با او حرفى نزديم انگار زبان ما را بسته بودند.

بيرون رفتيم وابن ابى الرّواد رواسى را ديديم كه گفت: از كجا مى آييد؟ گفتيم: از مسجد صعصعه. وماجرا را برايش گفتيم.

گفت: اين شتر سوار در هر دو روز وسه روز به مسجد صعصعه مى آيد وحرفى نمى زند. گفتم: او چه كسى است؟ گفت: شما در مورد او چه فكر كرديد؟ گفتيم: گمان كرديم كه او خضر (عليه السلام) است.

گفت: به خدا قسم من نمى دانم او كيست جز اينكه خضر (عليه السلام) به ديدن او محتاج است. آنگاه رفتيم. به من گفت: به خدا او صاحب الزّمان (عليه السلام) است.

مؤلف گويد: اين دو واقعه است كه آنها دو مرتبه اين دعا را در آن مسجد در روزهاى ماه رجب از آن حضرت شنيدند ورواسى با على محمّد بن محمّد شوشترى به نحوى كه حضرت با او مكالمه نمود او نيز رفتار نمود وعلماء اعلام اين دعا را در كتاب هاى مزار از آداب مسجد صعصعه شمرده اند ودر كتاب هاى دعا واعمال سال آنرا از جمله دعاهاى ماه رجب دانسته اند واين حكايت را گاهى در اينجا وگاهى در آنجا ذكر نموده اند. شايد احتمال دادند كه حضرت آن دعا را به جهت خصوصيت مكانى در آنجا مى خواندند. بنابراين از اعمال آن مسجد خواهد بود. واحتمال دارد به جهت خصوصيت زمان باشد كه در اين صورت از دعاهاى ماه رجب است ولهذا آنرا در هر دو جا ذكر كرده اند وجهت اوّل قوى تر به نظر مى رسد اگرچه احتمال مى رود كه از دعاهاى مطلقه باشد واختصاصى به زمان يا مكان نداشته باشد وآن دعا اين است. (اللهم يا ذا المنن السابغه والآلاء الوازعة والرّحمة الواسعة والقدرة الجامعة والنعم الجسيمة والمواهب العظيمة والايادى الجميلة والعطايا الجزيلة يا من لا ينعت بتمثيل ولا يمثل بنظير ولا يغلب بظهير يا من خلق فرزق والهم فانطق وابتدع فشرع وعلا فارتفع وقدر فاحسن وصور فاتقن واحتج فابلغ وانعم فاسبغ واعطى فاجزل ومنح فافضل يا من سما فى العزّ ففات نواظر الابصار ودنى فى اللطف فجاز هواجس الافكار يا من توحد بالملك فلاند له فى ملكوت سلطانه وتفرد بالالاء والكبرياء فلا ضد له فى جبروت شأنه. يا من حارت فى كبرياء هيبته دقايق لطائف الاوهام وانحسرت دون ادراك عظمته خطايف ابصار الانام يا من عنت الوجوه لهيبته وخضعت الرقاب لعظمته ووجلت القلوب من خيفته. اسئلك بهذه المدحة التى لا تنبغى الاّ لك وبما وايت به على نفسك لداعيك من المؤمنين وبما ضمنت الاجابة فيه على نفسك للداعين يا اسمع السامعين وابصر المبصرين ويا انظر الناظرين ويا اسرع الحاسبين ويا احكم الحاكمين ويا ارحم الراحمين صل على محمد خاتم النبيين وعلى اهل بيته الطاهرين الاخيار وان تقسم لنا فى شهرنا هذا خير ما قسمت وان تختم لى فى قضائك خير ما حتمت وتختم لى بالسعادة فيمن ختمت واحينى ما احييتنى موفوراً وامتنى مسروراً ومغفوراً وتول انت نجاتى من مسائلة البرزخ وادرء عنى منكراً ونكيراً وارعينى مبشراً وبشيراً واجعل لى الى رضوانك وجنانك مصيراً وعيشا قريرا وملكاً كبيراً وصلى اللَّه على محمد وآله بكرة واصيلا يا ارحم الراحمين). (بحار الانوار ج 98 ص 389)

حكايت بيست وپنجم: امير اسحاق استر آبادى

اين قصه را علامه مجلسى در بحار از والد خود نقل كرده است وحقير به خط والد ايشان جناب آخوند ملا محمّد تقى در پشت دعاى معروف به حرز يمانى ديدم مبسوطتر از آنچه در آنجا است با اجازه براى بعضى وما ترجمه نوشته آن را نقل مى كنيم:

(بسم اللَّه الرحمن الرحيم، الحمد للَّه رب العالمين والصلوة على اشرف المرسلين محمّد وعترته الطاهرين) وبعد به تحقيق كه سيّد بزرگوار ومحترم جناب آقاى امير محمّد هاشم از من خواهش كرد كه اجازه دهم براى او حرز يمانى را كه منسوب است به امام پرهيزكاران وبهترين خلق بعد از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) يعنى حضرت على (عليه السلام).

پس من به او اجازه دادم كه اين دعا را از من به سندهاى من از سيد عابد زاهد، امير اسحاق استر آبادى كه مدفون است در كربلا از مولاى ما، خليفة اللَّه تعالى، حضرت مهدى (عليه السلام) روايت كند.

سيّد گفت: من در راه مكّه از قافله عقب ماندم واز زندگى نااميد شدم ومانند كسى كه در حال مرگ است به پشت خوابيدم. وشروع به خواندن شهادتين كردم كه ناگهان بالاى سر خود مولاى ما ومولى العالمين، خليفة اللَّه على الناس اجمعين را ديدم كه فرمود: (اى اسحاق بلند شو). پس بلند شدم در حاليكه تشنه بودم. مرا سيراب كرد ودر رديف خود مرا سوار كرد ومن شروع كردم به خواندن اين حرز وحضرت آن را اصلاح مى كرد تا زمانى كه تمام شد. ناگهان خود را در ابطح ديدم. آنگاه از مركب پايين آمدم وآن حضرت غايب شد وقافله بعد از نُه روز رسيد. بين اهل مكّه اين گونه شايع شد كه من طى الارض كردم ومن خود را بعد از اداى مناسك حج پنهان كردم. واين سيّد به صورت پياده چهل مرتبه حج كرده ووقتى به قصد زيارت امام على بن موسى الرضا (عليهما السلام) از كربلا آمد بود، در اصفهان به خدمت او رسيدم. او مى گفت بدهكارى او هفت تومان است كه بابت مهريه بايد به همسرش بدهد وهمين مقدار هم نزد يكى از اهالى مشهد داشت.

او در خواب ديد كه اجلش نزديك شده گفت كه: من به مدّت پنجاه سال در كربلا بودم براى اينكه در آنجا بميرم وحالا مى ترسم كه مرگ من در غير از آن مكان فرا برسد.

پس وقتى بعضى از برادران ما از حال او آگاه شدند آن پول را ادا كردند وبخاطر خدا ما را با او فرستادند. آنگاه او گفت: وقتى سيّد به كربلا رسيد ودين خود را ادا كرد مريض شد ودر روز نُهم مُرد ودر منزل خود دفن شد ومن از اين گونه كرامات از او در مدّت (قرض، بدهكارى).

اقامتش در اصفهان ديده بودم.

وبراى روايت كردن اين دعا اجازه هاى بسيارى به من داده شده است ومن به همان بسنده كردم واميدوارم كه در محلهاى مستجاب شدن دعاها مرا فراموش نكند. از او خواهش مى كنم كه اين دعا را نخواند مگر براى خدا وهمچنين براى هلاكت دشمن خود نخواند هر چند فاسق باشد يا ظالم. وآنرا به خاطر جمع كردن مال دنيا نخواند. بلكه شايسته است براى نزديك شدن به خداوند تبارك وتعالى وبراى دفع ضرر شياطين انس وجن از او وهمه مؤمنين خوانده شود. واگر براى او امكان دارد درباره اين مطلب قصد قربت نمايد وگرنه ترك كردن همه مطالب اولى است به غير از قرب (نزديكى) به خداوند بلند مرتبه.

خاتم العلماء، شيخ ابو الحسن شريف شاگرد علامه مجلسى در انتهاى كتاب (ضياء العالمين) اين حكايت را تا ورود سيّد به مكّه از استادش از والدش نقل كرده. آنگاه گفت: پدر شيخ من گفت: آنگاه من نسخه دعا را كه بر تصحيح امام (عليه السلام) بود گرفتم وبه من اجازه داد كه آنرا از امام روايت كنم واو نيز به فرزند خود كه شيخ مذكور من بود وآن از جمله اجازات شيخ من بود براى من والان چهل سال است كه آنرا مى خوانم واز آن خير بسيارى ديدم.

آنگاه قصه خواب سيّد را به او گفت: كه به او در خواب گفتند: (در رفتن به كربلا شتاب كن كه مرگ تو نزديك شده). واين دعا به طورى كه ذكر شد در جلد دوّم باب نوزدهم بحار الانوار موجود است.