ما امام زمان عليه السلام را ديده ايم

محدث نورى

- ۲ -


حكايت هفتم: مرحوم سيّد محمّد جبل عاملى

همچنين سيّد مذكور (كه ذكرش در حكايت هفتم آمد) گفت كه وقتى به مشهد مقدس رضوى رفتم با وجود نعمت زياد، روزها بر من بسيار سخت مى گذشت. صبح روزى كه قرار بود زوّار از آنجا بيرون بروند چون به اندازه يك قرص نان كه بتوانم با آن خود را به آنها برسانم نداشتم، همراه آنها نرفتم وزوّار همگى رفتند.

ظهر شد ومن به حرم مطهر رفتم. بعد از خواندن نماز ديدم كه اگر خود را به زوّار نرسانم كاروان ديگرى هم نيست واگر من با اين حال در اينجا بمانم وقتى زمستان برسد از بين مى روم. بلند شدم ونزديك ضريح رفتم واز حال خود با خاطرى رنجيده شكايت كردم وبيرون رفتم وبا خود گفتم با همين حال گرسنگى خارج مى شوم اگر به هلاكت رسيدم كه راحت مى شوم وگرنه خودم را به كاروان مى رسانم.

از دروازه بيرون رفتم وجهت حركت را پرسيدم كه مسيرى را به من نشان دادند. تا غروب راه رفتم امّا به جايى نرسيدم وفهميدم كه راه را گم كرده ام. به بيابان بى انتهايى رسيدم كه به جز حنظل چيزى در آنجا نبود. از شدّت گرسنگى وتشنگى نزديك پانصد حنظل (حنظل: ميوه اى شبيه به هندوانه ولى بسيار تلخ).

شكستم بلكه يكى از آنها هندوانه باشد امّا نبود. تا هوا روشن بود در اطراف آن صحرا مى گشتم كه شايد بتوانم آبى يا علفى بيابم تإ؛7ب اينكه به يكباره مأيوس شدم. گريه مى كردم وبراى مرگ آماده شده بودم كه ناگهان مكان مرتفعى را ديدم. به آنجا رفتم وچشمه آبى را پيدا كردم. از اين كه در بلندى چشمه آبى وجود داشت تعجب كرده بودم. خدا را شكر كردم وبا خود گفتم آب بنوشم، وضو بگيرم ونماز بخوانم كه اگر مُردم نمازم را خوانده باشم. بعد از نماز عشاء هوا تاريك شد وتمام صحرا از جانوران ودرّندگانى چون شير وگرگ پر شد واز اطراف صداهاى عجيب وغريبى مى شنيدم. بعضى از آنها چشمانشان مثل چراغ بود.

بسيار ترسيدم وچون نهايتش مردن بود ومن سختى زيادى كشيده بودم به قضاى الهى راضى شدم وخوابيدم. وقتى بيدار شدم، هوا به واسطه طلوع ماه، روشن شده بود وديگر صدايى به گوش نمى رسيد ومن در نهايت ضعف وبى حالى بودم. در اين حال، سوارى را ديدم. با خود گفتم: حتماً اين سوار آمده است تا وسايل مرا غارت كند واگر بفهمد كه من چيزى ندارم عصبانى شده، مرا خواهد كشت. اما سوار وقتى رسيد، به من سلام كرد ومن جواب دادم وخيالم راحت شد.

فرمود: (چه مى كنى؟) با حالت ضعف، به حال خود اشاره كردم.

فرمود: (در كنار تو سه خربزه است چرا آنها را نمى خورى؟)

من چون گشته بودم وهيچ نيافته بودم گفتم: مرا مسخره نكن وبه حال خود بگذار. فرمود: (به عقب نگاه كن).

نگاه كردم بوته اى را ديدم كه داراى سه خربزه بود.

فرمود: (يكى از آنها را براى رفع گرسنگى بخور).

نصف يكى را صبح بخور ونصف ديگر را با آن خربزه ى سالم همراه خود ببر واز همين راه، مستقيم برو. فردا نزديك ظهر نصف خربزه را بخور وخربزه ديگر را نخور كه به دردت مى خورد. نزديك غروب به خيمه اى سياه مى رسى، آنها تو را به كاروان مى رسانند). آنگاه از نظر من غايب شد. من بلند شدم ويكى از خربزه ها را شكستم كه بسيار شيرين وخوشمزه بود كه شايد به خوبى آن تا به حال نديده بودم. آنرا خوردم وبلند شدم ودو خربزه ديگر را برداشتم وحركت كردم تا زمانى از روز گذشت. آنگاه خربزه ديگر را شكستم ونصف آنرا خوردم. آن نصف ديگر را هنگام ظهر كه هوا بسيار گرم بود خوردم وخربزه باقيمانده را برداشتم وحركت كردم. نزديك غروب آفتاب از دور خيمه اى را ديدم وقتى اهل خيمه مرا از دور ديدند به سوى من دويدند ومرا به اجبار وزور گرفته، به سوى خيمه بردند. آنها گمان كرده بودند كه من جاسوسم وچون غير عربى بلد نبودم وآنها هم جز فارسى زبانى بلد نبودند هر چه فرياد مى كردم كسى گوش نمى داد تا به نزد بزرگ خيمه رفتم. او با عصبانيت تمام گفت: از كجا مى آيى؟ راست بگو وگرنه تو را مى كشم.

من هم به هر ترتيبى بود ماجرا را برايشان گفتم. گفت: اى سيّد دروغگو! اينجاهايى كه تو مى گويى هيچ موجود زنده اى از آنجا عبور نمى كند مگر اينكه مى ميرد وجانور او را مى درد وبه علاوه اين مقدار مسافتى كه تو مى گويى، كسى قادر نيست در اين مدّت طى كند زيرا از اينجا تا مشهد مقدس به طور معمول سه منزل راه است واز اين راهى كه تو مى گويى منزل ها راه مى شود. راست بگو وگرنه تو را با اين شمشير مى كشم وشمشير خود را بر روى من كشيد. در اين حال خربزه از زير عباى من مشخص شد. گفت: اين چيست؟ ماجرا را بطور كامل تعريف كردم. تمام افرادى كه حاضر بودند گفتند: در اين صحرا هرگز خربزه اى وجود ندارد آن هم از اين نوع بخصوص كه تاكنون ديده نشده.

آنگاه با يكديگر به زبان خود گفتگوى زيادى كردند مثل اينكه مطمئن شدند كه اين معجزه اى است. پس آمدند ودست مرا بوسيدند ودر بالاى مجلس جاى دادند ومرا بسيار گرامى وعزيز داشتند. لباسهاى مرا به عنوان تبرّك بردند ولباسهاى پاكيزه اى برايم آوردند. دو شب ودو روز در نهايت خوبى مهماندارى كردند. روز سوّم ده تومان به من دادند وسه نفر نيز با من فرستادند ومرا به كاروان رساندند.

حكايت هشتم: عطوه علوى زيدى

عالم فاضل المعى على بن عيسى اربلى، صاحب (كشف الغمه) مى گويد: سيّد باقى بن عطوه علوى حسنى براى من حكايت كرد كه پدرم عطوه زيدى بود واو مريضى داشت كه پزشكان از معالجه آن عاجز وناتوان بودند واو از ما پسران آزرده خاطر بود وتمايل ما را به مذهب اماميّه (شيعه) زشت مى دانست. وبارها مى گفت: من شما را تأييد نمى كنم وتا زمانى كه صاحب شما (مهدى (عليه السلام)) نيايد ومرا از اين مريضى نجات ندهد به مذهب شما روى نمى آورم. اتفاقاً يك شب هنگام خواندن نماز شب ما همه يكجا جمع بوديم كه صداى پدرم را شنيدم كه فرياد مى زند بشتابيد.

وقتى با شتاب نزد او رفتيم گفت: عجله كنيد وصاحب خود را دريابيد كه همين الان از پيش من رفت. ما هر چقدر دويديم كسى را نديديم. برگشتيم وپرسيديم چه بود؟ گفت: شخصى پيش من آمده گفت: (اى عطوه!) من گفتم: تو چه كسى هستى؟ گفت: (من صاحب پسران تو، آمده ام كه تو را شفا دهم).

بعد از آن دست دراز كرد وبر جايى كه درد داشتم ماليد. وقتى به خود نگاه كردم اثرى از آن بيمارى را در خود نديدم. مدّتهاى طولانى زنده بود وبا قوت وتندرستى زندگى كرد ومن غير از پسران او از گروه زيادى اين قصه را پرسيدم وهمه به همين طريق بدون كم وزياد برايم گفتند.

صاحب كتاب بعد از نقل اين حكايت وحكايت اسماعيل هرقلى مى گويد: مردم امام (عليه السلام) را در راه حجاز وغيره بسيار ديده اند در حاليكه يا راه را گم كرده بودند يا بيچارگى وگرفتارى داشتند وآن حضرت آنها را نجات داده وحاجات آنها را نيز برآورده ساخته كه به جهت طولانى شدن مطلب از ذكر آن صرف نظر مى شود.

حكايت نهم: محمود فارسى معروف به اخى بكر

سيّد جليل، بهاء الدين على بن عبد الحميد الحسينى النجفى النيلى معاصر شيخ شهيد اول در كتاب (غيبت) مى فرمايد: به من خبر داد شيخ حافظ محمود حاج معتمر شمس الحق والدين محمّد بن قارون وگفت: من را به نزد زنى دعوت كردند پس به نزد او رفتم در حاليكه مى دانستم كه او زنى مؤمنه وصالحه است.

آنگاه اطرافيان وقوم وخويش او، او را با محمود فارسى معروف به اخى بكر تزويج كردند. كه او ونزديكانش ملقب به بنى بكر بودند.

اهل فارس مشهورند به تسنن (از اهل سنت بودن) ودشمنى اهل ايمان. محمود در اين امور تندروتر از آنها بود وخداوند او را توفيق داد براى شيعه شدن بر خلاف خانواده واطرافيانش كه به مذهب خود باقى بودند. به آن زن گفتم: در عجبم! چگونه پدر تو رضايت داد كه تو با اين ناصبيان باشى؟ وچه اتفاقى افتاد كه شوهر تو با اهل واطرافيان خود به مخالفت برخاست ومذهب آنها را رها كرد؟ آن زن گفت: اى مقرى بدرستى كه او حكايت عجيبى دارد كه هر وقت اهل ادب آن را بشنوند گويند كه جزء عجايب است. گفتم: آن حكايت چيست؟ گفت: از او بپرس تا برايت تعريف كند.

آن شيخ فرمود: وقتى به نزد محمود رفتيم، گفتم: اى محمود! چه چيزى باعث شد كه از ميان قوم خود بيرون بروى وبه شيعيان بپيوندى؟

گفت: اى شيخ! وقتى حق برايم آشكار شد از آن پيروى كردم. بدان كه عادت اهل فارس اين گونه است كه وقتى مى شنوند كاروانى وارد شده به استقبال مى روند كه او را ملاقات كنند وببينند. روزى شنيدم كاروان بزرگى وارد مى شود. آنگاه در حاليكه كودكان بسيارى با من بودند، بيرون رفتم در حاليكه خودم هم در آن زمان كودكى نزديك بلوغ بودم. از روى نادانى ونا آگاهى تلاش كرديم وبه دنبال كاروان به راه افتاديم بدون اينكه به سرانجام كار خود فكر كنيم. هرگاه كودكى از ما جا مى ماند او را به خاطر عقب ماندن وضعفش سرزنش مى كرديم. آنگاه راه را گم كرديم ودر سرزمينى كه آن را نمى شناختيم سرگردان شديم. در آنجا آنقدر خار ودرختان انبوه درهم پيچيده بود كه هرگز مثل آن را نديده بوديم. پس شروع كرديم به راه رفتن. ديگر نمى توانستيم راه برويم در حاليكه بسيار تشنه بوديم به طوريكه زبانها بر سينه آويزان شده بود. پس به مردن خود يقين كرديم وافتاديم. در همين حال بوديم كه ناگهان سوارى را ديديم كه بر اسب سپيدى سوار است، نزديك ما كه رسيد، از اسب پايين آمد وزير انداز لطيف وخوبى آورد وآنجا انداخت كه ما هرگز مثل آن را نديده بوديم به طوريكه از آن بوى عطر به مشام مى رسيد.

متوجه او بوديم كه ناگهان سوار ديگرى را ديديم كه بر اسب قرمزى سوار بود ولباس سفيدى پوشيده، بر سرش عمامه اى كه براى آن دو طرف بود. پايين آمد وروى آن فرش ايستاد وشروع به خواندن نماز كرد وآن ديگرى هم با او نماز خواند. آنگاه براى تعقيب نشست كه متوجّه من شد وفرمود: (اى محمود!)

با صداى ضعيفى گفتم: بله اى آقاى من! فرمود: (نزديك بيا).

گفتم: از شدّت عطش وخستگى قدرت ندارم.

فرمود: (باكى بر تو نيست).

وقتى اين سخن را فرمود، روح تازه اى در تنم احساس كردم. پس با سينه به نزديك آن حضرت رفتم آنگاه دست خود را بر صورت وسينه من كشيد وتا زير گلوى من بالا برد وزبانم در ميان دهانم داخل شد وفك پايين به كام بالا چسبيد وآنچه از رنج وآزار در من بود همگى برطرف شد وبه حال اوّل خود برگشتم.

آنگاه فرمود: (بلند شو يك دانه حنظل از اين حنظل ها براى من بياور). ودر آن وادى حنظل بسيارى بود. حنظل بزرگى برايش آوردم. آن را دو نيم كرد ونيمى را به من داد وفرمود: (بخور).

آنگاه آنرا از او گرفتم وجرأت اينكه بخواهم با او مخالفت كنم را نداشتم. پيش خود فكر كردم كه منظور حضرت از دعوت به خوردن آن حنظل اين است كه بايد صبر كنم. چون تلخى حنظل براى من مشخص وآشكار بود. ولى وقتى از آن چشيدم ديدم كه از عسل شيرين تر واز يخ سردتر واز مشك خوشبوتر است. پس سير وسيراب شدم.

آنگاه به من فرمود: (به رفيق خود بگو بيايد). او را صدا كردم. او با صدايى لرزان وضعيف گفت: توانايى حركت كردن ندارم.

به او فرمود: (نترس، بلند شو). آنگاه او نيز به سينه نزد آن حضرت رفت. با او نيز همان كار را كرد كه با من كرده بود. آنگاه از جاى خود بلند شد كه سوار شود. به او گفتيم: تو را به خداوند قسم مى دهيم كه نعمت خود را بر ما تمام كن وما را به نزد خويشاوندان واهل ما برسان. فرمود: (عجله نكنيد) وبا نيزه خود خطى دور ما كشيد وبا رفيقش رفت. به رفيقم گفتم: بلند شو تا مقابل كوه بايستيم وراه را پيدا كنيم. بلند شديم وبه راه افتاديم. ناگهان ديديم ديوارى در مقابل ما است. از سمتى ديگر رفتيم ديوار ديگرى ديديم وهمچنين در چهار طرف ما. آنگاه نشستيم وبه حال خود گريه كرديم. به رفيقم گفتم: از اين بيار تا بخوريم. پس حنظلى آورد. ديديم كه از همه چيز تلخ تر وبدمزه تر است. آنرا دور انداختيم وكمى درنگ كرديم.

ناگاه حيوانات بسيار زيادى دور ما را گرفتند كه تعداد آنها را كسى جز خدا نمى دانست وهر وقت قصد مى كردند كه به ما نزديك شوند آن ديوار مانع مى شد ووقتى مى رفتند ديوار برطرف مى شد ووقتى برمى گشتند دوباره ديوار آشكار مى شد.

ما با حالى آسوده وراحت آن شب را به صبح رسانديم وآفتاب طلوع كرد وهوا گرم شد وتشنگى بسيارى بر ما وارد شد. به گريه وزارى افتاديم كه ناگهان آن دو سوار آمدند وهمان گونه كه روز گذشته با ما رفتار كرده بودند انجام دادند. وقتى كه خواستند از ما جدا شوند به آن سوار گفتيم: تو را به خداوند قسم مى دهيم كه ما را به اهل ما برسان. فرمود: (مژده مى دهم به شما كه بزودى كسى مى آيد كه شما را به خانواده تان مى رساند). آنگاه از نظر غايب شدند. در ساعات پايانى روز بود كه مردى از اهل فارس به همراه سه الاغ، ديديم كه براى بردن هيزم مى آمد. وقتى ما را ديد ترسيد وخرهاى خود را رها كرد وپا به فرار گذاشت. پس او را به اسم خودش صدا كرديم ونام خود را به او گفتيم. آنگاه برگشت وگفت: واى بر شما كه خانواده شما برايتان مجلس عزا بر پا كردند. برخيزيد كه من احتياجى به بردن هيزم ندارم. بلند شديم وبر روى آن خرها سوار شديم وقتى نزديك روستا رسيديم قبل از ما داخل روستا شد وخانواده ما را خبر كرد وآنها با نهايت خوشحالى وشادمانى او را گرامى داشتند وبر او لباس پوشانيدند. وقتى بر اهل خانه خود داخل شديم واز حال ما پرسيدند آنچه را كه ديده بوديم براى آنها گفتيم حرفهاى ما را دروغ پنداشتند وگفتند: اينها همه خيالاتى بوده كه به خاطر تشنگى زياد براى شما پيش آمده. آنگاه روزگار اين ماجرا را از ياد من برد چنانكه گويى اصلاً اتفاقى نيافتاده ودر ذهنم چيزى از آن نماند تا آنكه به سن بيست سالگى رسيدم وزن گرفتم ودر گروه مكاريان وارد شدم ودر ميان اطرافيان من كسى به اندازه من با اهل ايمان دشمنى نمى كرد مخصوصاً زوّار ائمّه: كه به سرّ من رأى مى رفتند.

من به قصد آزار واذيت آنها هر كارى از دستم بر مى آمد انجام مى دادم (دزدى و.).. ومعتقد بودم كه اين كارها مرا به خدا نزديك مى كند.

اتفاقاً به گروهى از اهل حلّه كه از زيارت برمى گشتند حيوانات خود را كرايه دادم واز جمله آن افراد عبارت بودند از: ابن السهيلى وابن عرفه وابن حارث ابن الزهدرى وغير آنها از اهل صلاح. به سوى بغداد مى رفتيم در حاليكه آنها از دشمنى وعداوت من آگاه بودند. آنها چون مرا در راه تنها ديدند ودلهاى آنها از كينه پر بود، چيزى از زشتى نگذاشتند مگر اينكه نسبت به من روا داشتند ومن ساكت بودم وقدرتى نداشتم بر آنها چرا كه تعدادشان بسيار زياد بود. وقتى وارد بغداد شديم آن گروه به طرف غربى بغداد رفتند ودر آنجا ساكن شدند وسينه من از كينه ودشمنى آنها پر شده بود وقتى دوستانم آمدند بلند شدم ونزد آنها رفتم وزانوى غم بغل كرده وگريستم. گفتند: چه اتّفاقى براى تو افتاده؟

آنگاه من آنچه را كه برايم اتّفاق افتاده بود برايشان تعريف كردم؟ وآنها آن گروه را لعنت كردند وگفتند. خوشحال باش كه ما در راه وقتى بيرون بروند با آنها همراه خواهيم شد وهمان بلايى را كه بر سر تو آوردند بر سرشان خواهيم آورد.

وقتى شب تاريك شد با خود گفتم كه اين گروه رافضى (شيعه) از دين خود بر نمى گردند بلكه غير از شيعيان وقتى آگاه ومطلع شوند به دين آنها مى گروند وشيعه مى شوند واين نيست مگر اينكه حق با آنها است ودر فكر فرو رفتم واز خداوند خواستم كه به حق نبى او محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) كه در اين شب به من نشان دهد علامتى را كه به وسيله آن پى ببرم به حقى كه بر بندگان خود آن را واجب نمود. آنگاه خوابم برد، ناگهان بهشت را ديدم كه آرايش كرده بودند ودر آن درختان بزرگى به رنگ هاى مختلف وميوه ها بود كه از نوع درختهاى دنيوى نبود.

زيرا كه شاخه هاى آنها سرازير بود وريشه هاى آنها به سمت بالا بود وچهار نهر از شراب طهور وشير وعسل وآب ديدم واين نهرها جارى بود ولب آب با زمين مساوى بود به طوريكه اگر مورچه اى مى خواست از آنها بخورد هر لحظه مى خورد. وزنانى را ديدم كه بسيار خوش چهره وزيبا بودند وگروهى را ديدم كه از آن ميوه ها مى خوردند واز آن نهرها مى آشاميدند ومن در ميان آنها قدرتى نداشتم.

هرگاه مى خواستم كه از آن ميوه ها بگيرم وبخورم به سمت بالا مى رفتند وهر وقت كه قصد مى كردم از آن نهر بياشامم به زير مى رفت.

به آن گروه گفتم: چگونه است كه شما از اينها مى خوريد ومى آشاميد امّا من نمى توانم؟ گفتند: تو هنوز به پيش ما نيامدى؟ در اين حال بودم كه ناگهان گروه زيادى را ديدم كه مى گويند: خاتون ما حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) است كه مى آيد. نگاه كردم ديدم گروههاى ملائكه را كه در بهترين شكل ها بودند واز آسمان به زمين مى آمدند وآنها اطراف آن بانوى بزرگ را گرفته بودند. وقتى آن حضرت نزديك شد آن سوارى كه ما را از تشنگى رهايى بخشيده بود وحنظل به ما داده بود را ديدم كه روبروى حضرت فاطمه (سلام الله عليها) ايستاد ووقتى او را ديدم شناختم وآن ماجرا به يادم آمد وشنيدم كه آن قوم مى گفتند: اين م ح م د بن الحسن قائم منتظر است. (صلوات ودرود خدا بر او باد).

مردم بر خاستند وسلام كردند بر بانوى گرامى حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) آنگاه من بلند شدم وگفتم: (السلام عليكِ يا بنت رسول اللَّه)

فرمود: (وعليك السلام اى محمود! تو همان كسى هستى كه اين فرزند من تو را از تشنگى نجات داد؟)

گفتم: بله اى سيده من. فرمود: (اگر شيعه شوى بدان كه رستگار وخوشبخت خواهى شد). گفتم: من در دين تو وشيعيان تو وارد شدم واعتراف مى كنم به امامت گذشتگان از فرزندان تو وآنها كه باقى هستند. پس فرمود: (مژده باد بر تو كه رستگار شدى).

محمود گفت: من بيدار شدم در حاليكه از خود بى خود بودم وگريه مى كردم رفقا ودوستانم فكر كردند كه اين گريه به خاطر آن چيزى است كه برايشان تعريف كردم.

گفتند: خوشحال باش به خداوند قسم كه هر آينه از رافضيان انتقام خواهيم كشيد. آنگاه ساكت شدم تا آنكه ساكت شدند وصداى مؤذن را شنيدم كه اذان مى گفت. بلند شدم وبه سمت غربى بغداد پيش آن جماعت زوار رفتم وبر آنها سلام كردم. گفتند: (لا اهلاً ولا سهلاً) از ما دور شو كه خداوند در كار تو بركت ندهد.

گفتم كه من پيش شما آمده ام كه احكام دين را به من ياد دهيد. از سخن من دچار حيرت شدند وبعضى از آنها گفتند: دروغ مى گويد وبعضى ديگر گفتند: احتمال مى رود راست بگويد.

از من علّت اين كار را پرسيدند ومن آنچه را كه ديده بودم براى آنها نقل كردم. گفتند: اگر تو راست مى گويى ما اكنون به سوى مشهد موسى بن جعفر (عليهما السلام) مى رويم با ما بيا تا در آنجا تو را شيعه كنيم. گفتم: سمعاً وطاعةً وبه بوسيدن دست وپاى آنها مشغول شدم وخورجين هاى آنها را برداشتم وتا رسيدن به آنجا براى آنها دعا مى كردم. خادم هاى آنجا از ما استقبال كردند. در ميان آنها مردى علوى بود كه از همه بزرگتر بود. بر زوّار سلام كردند وزوار به آنها گفتند: در روضه ى مقدسه را براى ما باز كنيد تا سيّد ومولاى خود را زيارت كنيم.

گفتند: حبّاً وكرامة ولى با شما كسى است كه قصد دارد شيعه شود ومن او را در خواب ديدم كه در مقابل سيده من حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) ايستاده وآن بانوى مكرمه به من فرمود: (فردا مردى پيش تو خواهد آمد كه قصد دارد شيعه بشود در را براى او قبل از هر كسى باز كن). اگر او را ببينم مى شناسم. آن جماعت با تعجب به يكديگر نگاه كردند. وبه او گفتند: در ما دقت كن. آنگاه شروع كرد به نگاه كردن به هر يك از زوار. آنگاه گفت:اللَّه اكبر! به خدا آن مرد كه او را ديده بودم اين است.

دست مرا گرفت وآن جماعت گفتند: اى سيّد راست گفتى وقسم تو راست بود واين مرد آنچه را گفته بود راست بود. وهمه خوشحال شدند وستايش خدا را به جاى آوردند.

آنگاه دست مرا گرفت ودر روضه ى شريفه وارد كرد وچگونگى شيعه شدن را به من ياد داد ومرا شيعه كرد. من اظهار دوستى كردم با آنهايى كه بايد دوستى مى كردم وبيزارى جستم از آنهايى كه بايد بيزارى مى جستم.

وقتى كارم تمام شد علوى گفت: سيّده تو فاطمه (سلام الله عليها) به تو مى فرمايد: (به زودى به تو مقدارى از مال دنيا مى رسد به آن اعتنايى نكن كه خداوند عوض آنرا به تو بر مى گرداند ودر سختيها گرفتار خواهى شد آنگاه به ما متوسل شو، كه نجات مى يابى).

گفتم: سمعاً وطاعةً. ومن اسبى داشتم كه قيمت آن دويست اشرفى بود، آن اسب مُرد وخداوند عوض آنرا به من داد آنهم چندين برابر ومن در تنگيها وسختى ها افتادم.

آنگاه به ايشان توسل جستم ونجات پيدا كردم وخداوند مرا به بركت آنها فرج داد (گشايش در كارم ايجاد شد) ومن امروز دوست دارم هر كسى كه آنها را دوست بدارد ودشمن هستم با كسى كه آنها را دشمن بدارد واميدوار هستم كه از بركت وجود آنها عاقبت به خير شوم. بعد از آن به بعضى از شيعيان متوسل شدم آنگاه اين زن را به ازدواج من در آوردند ومن طايفه وقوم

حكايت دهم: شيخ عبد المحسن

سيّد جليل، رضى الدّين على بن طاووس در رساله مواسعه ومضايقه مى فرمايد كه: من با برادر خود محمّد بن محمد بن محمّد قاضى آوى (خداوند سعادتش را چند برابر كند) از حلّه به سوى مشهد مولاى خود امير المؤمنين (عليه السلام) در روز سه شنبه هفدهم ماه جمادى الاخرى سال 641 حركت كرديم.

به خواست خدا شب را در روستايى كه آن را دوره ابن سنجار مى گفتند سپرى كرديم وياران ما واسبان ما هم شب در آنجا بودند. صبح چهارشنبه از آنجا حركت كرديم ودر ظهر به مشهد مولايمان على (عليه السلام) رسيديم زيارت كرديم وشب شد. آنگاه احساس بسيار خوشى به من دست داد.

آنگاه نشانه هاى قبول شدن وتوجه ومهربانى ورسيدن به آرزو را ديدم وبرادر صالح من محمّد بن محمد بن آوى در آن شب در خواب ديد كه گويا در دست من لقمه اى قرار دارد ومن به او مى گويم كه اين لقمه از دهان مولاى من مهدى (عليه السلام) است ومقدارى از آنرا به او دادم. وقتى آن شب، سحر شد به لطف الهى نافله شب را بجا آوردم ووقتى صبح روز پنجشنبه شد طبق عادتى كه داشتم وارد حرم نورانى مولاى خود على (عليه السلام) شدم.

بواسطه فضل خداوندى ولطف حضرت امير (عليه السلام) حالت مكاشفه اى رخ داد. بدنم به لرزه افتاد ونزديك بود بر زمين بيفتم بطوريكه مشرف شدم بر هلاكت، در اين حال بودم كه محمد بن كنيله جمال بر من حاضر شد.

بر من سلام كرد ومن قدرت نگاه كردن به او وديگران را نداشتم واو را نشناختم. به همين دليل اسم او را پرسيدم. پس او مرا به من شناساند ودر اين زيارت براى من مكاشفات جليله وبشارات جميله ديگرى نيز روى داد.

برادرم (كه خداوند سعادتش را زياد كند) چند بشارت را كه ديده بود برايم تعريف كرد از آن جمله شخصى را در خواب ديد كه براى او خوابى را تعريف مى كند ومى گويد: مثل اينكه فلانى يعنى من ومثل اينكه من در آن زمان كه اين خواب را براى او مى گفت حاضر بودم، سوار است وتو يعنى برادر صالح آوى ودو سوار ديگر همگى به سوى آسمان بالا رفتيد.

گفت: من به او گفتم: تو مى دانى كه يكى از آن سوارها چه كسى بود؟

پس صاحب خواب در حال خواب گفت: نمى دانم.

آنگاه تو گفتى يعنى من كه: آن مولاى من مهدى (عليه السلام) است. واز نجف اشرف به جهت زيارت در اول رجب به سمت حله رفتيم. آنگاه در شب جمعه هفدهم جمادى الآخر به جهت استخاره ودر روز جمعه مذكور رسيديم. حسن بن البقلى گفت كه مردى صالح كه به او عبد المحسن مى گويند واز اهل سواد است (يكى از دهكده هاى عراق) به حله آمده ومى گويد كه مولاى ما مهدى (عليه السلام) او را در بيدارى ديده واو را براى رساندن پيغامى پيش من فرستاده آنگاه قاصدى به نام محفوظ بن قرا پيش او فرستادم.

واو شب شنبه بيست ويكم جمادى الاخر پيش من آمد.

وبا شيخ عبد المحسن خلوت كردم آنگاه او را شناختم وفهميدم كه او مرد صالح وپرهيزكارى است وانسان در راستى گفته هاى او شك نخواهد كرد واز حالش پرسيدم. گفت كه اهل حصن بشر است واز آنجا منتقل شده به دولاب كه مقابل محوله معروف به (محوِّل: حواله داده شده، واگذار شده).

مجاهديّه است ومعروف شده به دولاب ابن ابى الحسن واكنون در آنجا اقامت دارد وشغلش خريدن غلّه وغير آن مى باشد. گفت كه او از ديوان سراير غلّه خريد وبه آنجا آمد كه غلّه را تحويل بگيرد وشب را پيش طايفه معيديه سپرى كند در جايى كه معروف به مجره بود. وقتى سحر شد، دوست نداشت كه از آب معيديه استفاده كند. آنگاه به قصد نهرى كه در طرف شرقى آنجا بود خارج شد. پس متوجه خود نشد مگر زمانى كه خود را در تلّ سلام كه در راه حرم امام حسين (عليه السلام) ودر جهت غرب بود ديد واين در شب پنج شنبه نوزدهم ماه جمادى الاخر سال 641 بود. (همان شبى كه شرح بعضى از آنچه كه خداوند به من در آن شب وروز در پيش مولايم على (عليه السلام) تفضل كرده بود، گذشت).

عبد المحسن گفت: به جهت قضاء حاجت به گوشه اى رفتم. ناگهان سوارى نزد خود ديدم كه نه از او ونه از اسب او هيچ حركت و(قضاء حاجت: تخلى كردن، رفتن به دستشويى).

صدايى را نديدم ونشنيدم. ماه طلوع كرده بود ولى هوا مه بسيار داشت. پس من از شكل آن سوار واسبش سؤال كردم. گفت: رنگ اسبش سرخ مايل به سياه بود وبر بدنش لباسهاى سفيد داشت وعمامه اى داشت كه حنك بسته بود وشمشير هم به همراهش بود. سوار به شيخ عبد المحسن گفت: (وقت مردم چگونه است؟)

عبد المحسن گفت: من خيال كردم از اين وقت سؤال مى كند. گفتم: ابر وغبار دنيا را گرفته. آنگاه گفت: (من در اين مورد از تو سؤال نكردم بلكه از حال مردم پرسيدم). گفتم: مردم در خوشى وارزانى وامنيت وآرامش در وطن خود ودر ميان مال ودارايى خود زندگى مى كنند.

پس گفت: (به نزد ابن طاووس برو وبه او چنين وچنان بگو) وآنچه آن حضرت فرموده بود براى من گفت.

آنگاه گفت كه آن جناب فرمود: (پس وقت نزديك شده).

عبد المحسن گفت: پس به دلم افتاد كه او مولاى ما صاحب الزّمان (عليه السلام) است پس به رو افتادم وبيهوش شدم وهمين گونه بيهوش بودم تا اينكه صبح رسيد. گفتم: از كجا فهميدى كه منظور آن جناب از ابن طاووس، من بوده ام؟ گفت: من در بنى طاووس جز تو را نمى شناسم ودر قلبم چيزى نمى دانستم جز اينكه منظور آن حضرت تو بوده اى. گفتم: از كلام آن حضرت كه فرمود (وقت نزديك شده) چه فهميدى؟ آيا مى خواست بگويد كه لحظه وفات من نزديك شده يا ظهور آن حضرت (درود خدا بر او باد)؟

گفت: ظهور آن حضرت نزديك شده.

گفت: پس من در آن روز به سوى كربلا رفتم وقصد كردم كه به خانه خود روم وخدا را عبادت كنم واز اينكه چرا سؤالهايى را كه مى خواستم بپرسم، نپرسيدم پشيمان شدم. به او گفتم: آيا كسى را از اين ماجرا آگاه كردى؟

گفت: بله، بعضى از دوستان مى دانستند كه من به طرف منزل معيديه حركت كرده ام. وبه جهت تأخير در برگشتن (بخاطر حالت غشى كه اتفاق افتاده بود)، فكر مى كردند كه من راهم را گم كرده وهلاك شده ام. همچنين در طول آنروز آثار غشى را كه از هيبت وشكوه حضرت برايم اتفاق افتاده بود را مى ديدند.

آنگاه به او وصيت كردم كه اين ماجرا را هرگز براى كسى نگويد وبراى او بعضى از چيزها را گفتم.

گفت: من از مردم بى نياز هستم ومال زيادى دارم.

من واو بلند شديم ومن براى او رختخوابى فرستادم وشب را نزد ما در جايى از خانه كه محل استراحت من است در حلّه سپرى كرد ومن با او در جاى باريكى خلوت كرده بوديم. وقتى از پيش من بلند شد، به دليل اينكه مى خواستم بخوابم از روزنه پايين آمدم در اين حال از خداوند خواستم كه عنايتى فرمايد تا در همين شب در عالم رؤيا مطالب بيشترى در خصوص اين قضيه بفهمم.

آنگاه در خواب ديدم مثل اينكه حضرت صادق (عليه السلام) هديه بزرگى را براى من فرستاده وآن هديه در پيش من است در حاليكه قدر آنرا نمى دانم. از خواب بلند شدم وشكر خداى تعالى را به جاى آوردم وبه اتاق بالا رفتم كه نماز شب بخوانم وآن شب شنبه هجدهم جمادى الاخر بود. پس فتح، آفتابه را نزد من بالا آورد. دست دراز كردم ودسته آفتابه را گرفتم كه آب بر دست خود بريزم، پس دهانه آفتابه را كسى گرفت وآن را برگرداند ونگذاشت كه من از آن آب براى وضو گرفتن استفاده كنم. آنگاه گفتم: شايد آب نجس باشد وخداوند خواسته كه مرا از آن حفظ نمايد. زيرا كه از سوى خداوند بر من الطاف بسيارى مى شود كه يكى از آنها مثل اين نمونه است وآن را ديده بودم. فتح را صدا كردم وپرسيدم: آفتابه را از كجا پر كردى؟ گفت: از كنار آب جارى.

گفتم: شايد اين نجس باشد. پس آفتابه را برگردان وپاك كن واز شطّ پر كن. رفت وآب را ريخت ومن صداى آفتابه را مى شنيدم وآنرا پاك كرد واز شط پر نمود وآورد. دسته آنرا گرفتم وخواستم وضو بگيرم كه گيرنده اى دهانه آفتابه را گرفت ومانع شد از اينكه من از آن استفاده كنم. برگشتم وصبر كردم ومشغول خواندن بعضى از دعاها شدم. دوباره به سمت آفتابه برگشتم ودوباره به همان وضع قبلى گذشت. فهميدم كه اين ماجرا به خاطر اين است كه من نماز شب را نبايد در اين شب بخوانم به خاطرم آمد كه شايد خداى تعالى اراده كرده كه براى من حكمى وبلايى را در فردا جارى كند ونخواسته كه من براى ايمنى از آن دعا كنم، نشستم ودر قلبم چيزى به غير از اين خطور نمى كرد.

پس در همان حال نشسته خوابيدم. ناگهان مردى را ديدم كه به من مى گويد: (عبد المحسن كه براى رسالت آمده بود، شايسته بود كه تو در جلوى او راه بروى). آنگاه بيدار شدم وبه يادم آمد كه من در احترام گذاشتن به او وعزيز داشتن او كوتاهى كردم. پس به سوى خدا توبه كردم. همان گونه كه توبه كننده براى مثل اين گناهان توبه مى كند وشروع كردم به وضو گرفتن، كسى آفتابه را نگرفت ومرا به حال خود رها كرد. وضو گرفته ودو ركعت نماز خواندم كه فجر طالع شد.

نافله شب را قضا كردم وفهميدم كه حق اين رسالت را ادا نكردم.

به نزد شيخ عبد المحسن آمدم واو را ديدم وتكريم كردم واز مال مخصوص خود شش اشرفى برداشتم واز مال ديگران هم پانزده اشرفى كه با آنها مثل مال خودم كار مى كردم برداشتم ودر جايى با او خلوت كردم وآنها را به او دادم وعذر خواهى كردم. از پذيرفتن آنها خوددارى كرد وگفت همراه من صد اشرفى است. وچيزى از آنها را نگرفت وگفت آن را به كسى كه فقير است بده وبه شدّت دورى كرد.

گفتم: پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را هم به جهت تكريم واحترام كردن خدا چيز مى دهند نه به جهت فقر يا غناى او. دوباره امتناع كرد ونگرفت.

گفتم: تبريك مى گويم. ولى آن پانزده اشرفى را كه مال خودم نيست تو را مجبور نمى كنم كه حتماً آنرا بپذيرى ولى اين شش اشرفى مال خودم است بايد آنرا بپذيرى.

نزديك بود كه آن را قبول نكند ولى او را مجبور كردم. آنرا گرفت ودوباره برگشت وآنرا گذاشت. آنگاه او را مجبور كردم. دوباره گرفت ومن با او ناهار خوردم ودر جلوى او راه رفتم. همان گونه كه در خواب به آن فرمان داده شده بودم واو را به مخفى داشتن آن سفارش كردم. واز عجايب است كه من در اين هفته روز دوشنبه سى ام جمادى الاخر سال 641 به همراه برادر خود، محمد بن محمد بن محمد به طرف كربلا حركت كردم.

آنگاه در هنگام سحر شب سه شنبه اوّل رجب المبارك سال 641 حاضر شد.

محمّد بن سويد كه مقرى است در بغداد وخودش ابتدا بيان كرد كه: در خواب ديد در شب سه شنبه بيست ويكم جمادى الاخر كه قبلاً ذكر شد گويا من در خانه هستم وفرستاده اى نزد تو آمده ومى گويد: او از طرف صاحب (عليه السلام) است.

محمّد بن سويد گفت: بعضى از مردم فكر كردند كه آن فرستاده از جانب صاحبخانه است كه پيغامى براى تو آورده. محمد بن سويد گفت: من فهميدم كه او از جانب صاحب الزّمان (عليه السلام) است. گفت: محمد بن سويد دو دست خود را شست وپاك كرد وبلند شد ونزد فرستاده مولاى ما مهدى (عليه السلام) رفت.

آنگاه در نزد او نوشته اى را پيدا كرد كه از جانب مولاى ما مهدى (عليه السلام) بود براى من وروى آن نوشته، سه مُهر بود.

محمّد بن سويد مقرى گفت: من آن نوشته را از فرستاده مولاى خود مهدى (عليه السلام) گرفتم وبا دو دست خود آنرا به تو مى دهم ومقصود او من بودم وبرادرم محمد آوى حاضر بود. گفت: قضيه چيست؟ گفتم: او براى تو تعريف مى كند. سيد على بن طاووس مى فرمايد: پس متعجب شدم از اينكه محمد بن سويد در خواب ديد در همان شب كه فرستاده آن جناب پيش من بود واو از اين ماجرا بى اطلاع بود.

حكايت يازدهم: سيد بن طاووس

سيد معظم مذكور (سيد بن طاووس) دركتاب (فرج الهموم فى معرفة نهج الحلال والحرام من النجوم) فرمود: به تحقيق درك كردم در زمان خود گروهى را كه گفته مى شد ايشان حضرت مهدى (عليه السلام) را مشاهده نمودند در ميان ايشان كسانى بودند كه رقعه ها وعريضه هاى مردم را خدمت آن حضرت مى بردند واز اين جمله است قضيه اى كه درستى آنرا فهميدم وآن اينگونه است كه تعريف كرد براى من كسى كه اجازه نداده نامش گفته شود. پس گفت: كه از خدا توفيق زيارت آن حضرت را مسئلت كرده بود. پس در خواب ديد كه به آرزويش در زمانى كه برايش مشخص كرده بودند، خواهد رسيد.

گفت: وقتى آن زمان رسيد او در حرم مطهر مولاى ما موسى بن جعفر (عليهما السلام) بود. آنگاه صدايى را شنيد كه از قبل برايش آشنا بود واو به زيارت مولاى ما حضرت جواد (عليه السلام) مشغول بود.

پس براى اينكه مزاحم ايشان نشود، وارد حرم منور شد ودر كنار ضريح مقدس حضرت كاظم (عليه السلام) ايستاد.

آنگاه آن كسى كه معتقد بود او حضرت مهدى (عليه السلام) است خارج شد وهمراه او رفيقى بود واين شخص آن جناب را مشاهده كرد ولى به خاطر رعايت ادب در حضور مقدس آن جناب با او صحبتى نكرد.