خاطره آن شب

سيد جمال الدين حجازى

- ۲ -


روياى دوم ومژده ديدار

چهارده شب از اين ماجرا گذشت، آن شب نيز خواب عجيبى ديدم که مسير فکرى وايمان واعتقاد قلبى مرا دگرگون ساخت.

آن شب در عالم رويا ديدم بانوى بانوان جهانها، حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها با هزار نفر از حوريان بهشتى، به عيادت من آمدند ودختران عمران، حضرت مريم نيز همراه آنان است. مريم مقدس، حضرت فاطمه عليها السلام را به من نشان داد وگفت: ايشان بزرگ بانوى بانوان جهانها ومادر شوهر تو مى باشند. من با شنيدن اين جمله دامن حضرت زهرا را گرفتم، خود را بروى قدمهى مبارکشان افکندم، به شدت گريستم، گريه کنان، از دورى فرزندشان امام حسن عليه السلام شکايت نمودم واز اينکه آن بزرگوار، به ديدارم نيامده وافتخار ملاقاتش را از من سلب کرده، عرض حال نمودم. بانوى بانوان، حضرت فاطمه به من فرمودند: تا وقتى تو در آيين مسيحى ودين نصارا هستى، فرزندم ابامحمد، به ديدارت نخواهد آمد. اين خواهرم مريم، دخت عمران است که از دين تو، به سوى خدى تعالى بيزارى مى جويد. حال اگر مايلى خدا ومسيح ومريم از تو خشنود شوند وبه ديدار فرزندم ابى محمد نائل گردى، بگو: اشهد ان لا اله الا الله وان - ابى - محمدا رسول الله گواهى مى دهم که خدايى جز خداوند يکتا نيست وپدر فاطمه، حضرت محمد، پيامبر الهى است. وقتى اين جملات را گفتم وبه يکتايى خدا ورسالت خاتم الانبياء شهادت دادم بانوى بانوان، حضرت زهرا عليها السلام مرا در آغوش گرفتند وبه خود چسباندند. در آن حال جانم پاکيزه شد وحالم بهبود يافت. سپس فرمودند: اکنون منتظر ديدار فرزندم ابى محمد باش که خودم او را به نزدت خواهم فرستاد. در اين هنگام از خواب بيدار شدم، با خود مى گفتم: در انتظار ديدار ابى محمد خواهم ماند، واميدوارم هر چه زودتر، به ملاقات آن بزرگوار، نائل گردم.

سومين رويا

آن روز به پايان رسيد، من که بى تابانه در اشتياق ديدار امام حسن عليه السلام به سر مى بردم، با فرارسيدن شب، به خواب رفتم تا شايد محبوبم را در عالم رويا ببينم. خوشبختانه آن شب، به ديدار آن حضرت رسيدم وچنانکه فاطمه زهرا سلام الله عليها وعده داده بودند، امام عسکرى به ملاقاتم آمدند. وقتى حضرت را در خواب ديدم، گويا با شکوه از اندوه فراق، عرضه داشتم: ى محبوبم، چه بر من جفا کردى، من که جانم را در راه محبت تو تلف کردم ودر سوز مهر وغم جانکاه فراقت نابود شدم. امام حسن عليه السلام فرمودند: تاخير من از ديدار تو، هيچ علتى نداشت جز آن که در آيين مسيحيت بودى ودر کيش مشرکان به سر مى بردى، اکنون که مسلمان شدى وبه دين اسلام گرويدى، من هر شب به ملاقاتت خواهم آمد. از خواب بيدار شدم، اما از آن شب تا الان همه شب حضرتش به خوابم آمده وپيوسته در عالم روى، به ديدار آن محبوب بزرگوار نائل آمده ام. وقتى آن دوشيزه، سر گذشت عجيب وبهت آورش را برايم شرح داد ودانستم او، دختر امپراطور روم واز نواده هى شمعون، جانشين حضرت مسيح عليه السلام است، ودارى شخصيت وشرافت خانوادگى وکمالات معنوى مى باشد، پرسيدم: چه شد که شما در بين اسيران قرار گرفتيد؟ چگونه از ميان قصر پادشاه به گروه اسرا پيوستيد؟ دخت قيصر روم، ماجرى اسارت خويش را چنين تعريف کرد: يکى از شبها که ابو محمد امام حسن عسکرى عليه السلام به خوابم آمدند، در عالم رويا به من فرمودند: به زودى پدر بزرگت پادشاه روم، لشکرى به جنگ مسلمين مى فرستد ونبردى ميان اين دو کشور آغاز مى شود. خود را به لباس خدمتکاران در آور، وبطور ناشناس همراه ساير زنان وپرستاران، به سوى جبهه حرکت کن.

جنگ واسارت

همان گونه که امام فرموده بودند، اعلام جنگ شد. نظاميان رومى به دستور پادشاه، برى سرکوبى مسلمانان حمله کردند. من نيز با تغيير لباس، سر ووضع خدمتکاران جبهه را به خود گرفتم وميان زنان پرستار، تا نزديک خط مقدم رفتم. در اين هنگام پيشاهنگان ونظاميان مسلمان پيش تاختند. عده ى را کشته وگروهى را اسير نمودند. من هم ميان اسيران قرار گرفتم. آن گاه ما را با قايقها، به سوى بغداد آوردند وچنانکه مشاهده کردى در ساحل پياده کردند. اما يادت باشد که تا الان به هيچ کس نگفته ام که پدر بزرگم پادشاه روم است. اين بود سرگذشت من وقصه اسارتم. بشر بن سليمان گويد: وقتى ماجرى عجيب زندگى او را شنيدم به وى گفتم: عجيب است که تو از سرزمين روم هستى وبه زبان عربى صحبت مى کني!! او گفت: پدر بزرگم در پرورش وآموزش من خيلى کوشيد. از اين رو، خانمى را که زبان عربى ورومى مى دانست استخدام کرده بود، او روزى دوبار، صبح وشب نزد من مى آمد وزبان عربى را به من ياد مى داد. به همين خاطر است که مى توانم به زبان عربى صحبت کنم.

هديه امام

از بغداد حرکت کرديم تا به سامرا برگرديم وبه حضور امام هادى عليه السلام برسيم. راه بين بغداد وسامرا را پشت سر گذاشتيم. وارد شهر شديم. يکسره به طرف منزل حضرت هادى عليه السلام رفتيم. وقتى به محضر امام رسيديم، سلام کرده ونشستيم. حضرت رو به مليکه نموده، پرسيدند: خداوند چگونه به تو عزت وسر بلندى اسلام وذلت وخوارى مسيحيت را نماياند، وچطور شرافت حضرت محمد صلى الله عليه وآله وسلم وخاندانش را برايت نمايان ساخت؟ مليکه - در کمال ادب - گفت: ى فرزند پيامبر، چه عرض کنم درباره مساله ى که شما نسبت به آن از من داناتر وآگاهتر مى باشيد. امام هادى عليه السلام فرمودند: مى خواهم تو را گرامى دارم وهديه ى تقديمت کنم، ده هزار دينار پول، يا يک نويد ومژده ى بسيار جالب، که سبب افتخار وشرافت جاودانت باشد؟ کدام را دوست دارى؟

نويد بزرگ

دخت قيصر روم گفت: مژده فرزندى به من دهيد. حضرت فرمودند: تو را به فرزندى نويد مى دهم که تمام جهان را از مشرق تا مغرب به تصرف خويش در آورد. بر همه عالم فرمانروا گردد وجهان را سرشار از عدالت وفضيلت سازد، بعد از آن که پر از ظلم وستم شده باشد. دختر جوان پرسيد: پدر اين فرزند کيست؟ امام هادى عليه السلام پاسخ دادند: پدرش همان کسى است که پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله، در فلان شب، تو را برى او خواستگارى نمودند. آيا در آن شب، حضرت عيسى وجانشين او تو را به همسرى چه کسى در آوردند؟ گفت: فرزند ارجمند شما حضرت امام حسن عليه السلام. حضرت پرسيدند: آيا او را مى شناسى؟

مليکه جواب داد: مگر از آن شبى که بوسيله حضرت زهرا عليها السلام مسلمان شدم، هيچ شبى بوده که او به ديدارم نيامده باشد؟ من هر شب او را ملاقات کرده ام. در اين هنگام، امام هادى عليه السلام به خدمتکارشان فرمودند: کافور، نزد خواهرم برو وبگو زود به اينجا بيايد. کافور اطاعت کرد. از اطاق بيرون رفت. در پى خواهر حضرت هادى عليه السلام شتافت. چند دقيقه ى بيش نگذشته بود که در اطاق باز شد، خواهر ارجمند امام که نامش حکيمه بود وار شد وسلام کرد. حضرت در حالى که به آن دختر ميهمان وتازه وارد اشاره مى کردند فرمودند: خواهر، اين زن، همان کسى است که به تو گفته بودم ومنتظرش بودي. همين که حکيمه اين جمله را شنيد، نزديک آن دختر آمد، احترامش کرد، او را در آغوش گرفت واز ديدارش بسيار خوشحال وشادمان گرديد. آن گاه حضرت هادى عليه السلام به حکيمه خانم فرمودند: اينک اين بانو را به خانه ات ببر، مسائل مذهبى، دستورات دينى، واجبات ومستحبات اسلام را به وى ياد بده، او همسر فرزندم حسن ومادر حضرت قائم است.

در خانه حکيمه

حکيمه خواهر امام هادى عليه السلام، به فرمان آن حضرت، ميهمان تازه وارد را به خانه خود برد. احکام وعبادتهى اسلامى را به او ياد داد. از وى به گرمى ومحبت فراوان پذيرايى نمود واو را به نام نرگس صدا زد. همه سعى مى کردند کسى از وجود اين بانوى تازه وارد خبردار نشود تا مبادا ماموران مخفى گزارش دهند وزمامداران خون آشام عباسى، فرمان دستگيرى وقتل نرگس را صادر کنند. يکى از روزها که فرزند جوان حضرت هادى عليه السلام يعنى امام حسن، به خانه عمه اش حکيمه خانم آمده بود، نگاهش به نرگس افتاد وبا تعجب به او نگريست. وقتى حکيمه نگاه حيرت انگيز امام حسن عليه السلام را ديد، رو به آن حضرت کرد وپرسيد: چه شده؟ از چه چيز تعجب مى کنيد؟ حضرت فرمودند: به همين زودى او دارى فرزندى مى شود که مقام والايى نزد پروردگار دارد، وخداوند، به وسيله او زمين را از عدل وفضيلت سرشار سازد، چنانکه پر از ظلم وجنايت شده باشد. حکيمه گفت: خواب است او را به همسرى انتخاب کنيد. حضرت فرمودند: در اين باره از پدرم اجازه بگير. خواهر امام هادى عليه السلام گويد: در پى اين حادثه، لباس پوشيدم، به خانه حضرت هادى عليه السلام رفتم. وارد اطاق شدم، سلام کرده ونشستم. ولى قبل از آن که حرفى بزنم وچيزى بپرسم حضرت رو به من کردند وفرمودند: حکيمه، وسائل ازدواج نرگس را با فرزندم فراهم کن. زود برخاستم، خداحافظى کردم وبه منزلم برگشتم، نرگس نيز از اينکه پس از آن همه حوادث تلخ وشيرين، به آرزوى خود مى رسيد خيلى خوشحال بود.

ازدواجى فرخنده

مراسم ازدواج امام حسن عسکرى عليه السلام با مليکه انجام گرفت. چند روز بعد هم آن حضرت با همسر نوعروسش به خانه امام هادى عليه السلام آمدند، وبدين ترتيب زن وشوهر جوان، به حضور امام دهم رسيدند واظهار ادب نمودند. از آن پس زندگى مشترک وپر سعادت امام يازدهم عليه السلام با آن بانوى با فضيلت ادامه يافت. دوستان خيلى نزديک وبسيار صميمى حضرت هادى نيز کم وبيش از اين ازدواج فرخنده اطلاع داشتند. اما همه آنها سخت مى کوشيدند تا اين خبر همچنان مخفى بماند وهيچ کس از اين راز مهم وسرنوشت ساز آگاه نگردد. به همين خاطر، همسر بزرگوار امام يازدهم عليه السلام را به نامهى گوناگون صدا مى زدند وتلاش مى کردند شخصيت واقعى او شناسايى نشود. گاهى او را نرگس مى خواندند، بعضى وقتها به اسم سوسن صدايش مى زدند، گاهى هم صيقل مى ناميدند تا کار آگاهان دولت نتوانند آن حضرت را بشناسند وگزارش دهند. زيرا اگر مراقبت نمى شد وماموران جلاد حکومت عباسى از اين حادثه مهم اطلاع مى يافتند، قطعا به دستگيرى آن بانو منجر مى گرديد وسرانجام او را به قتل مى رساندند تا از تولد حضرت مهدى عليه السلام جلوگيرى کنند. ولى آيا زندگى مخفيانه امام حسن عسکرى با نرگس تا کى ادامه يافت؟ آيا ماموران رژيم توانستند از ولادت امام زمان عليه السلام با خبر شوند يا نه؟

در آغوش فرشتگان

دويست وپنجاه وچهار سال از هجرت پيامبر گذشته بود که امام دهم حضرت هادى عليه السلام به شهادت رسيد. از آن پس، فرزند برومندش امام حسن عسکرى عليه السلام به مقام امامت رسيد ورهبرى شيعيان را عهده دار گرديد. حکيمه خانم گويد: همان گونه که در گذشته به ديدار حضرت هادى عليه السلام مى رفتم، پس از شهادت وى، خدمت امام عسکرى عليه السلام شرفياب مى شدم. تقريبا يک سال از شهادت امام دهم مى گذشت. يکى از روزها که به خانه آن حضرت رفتم نرگس جلو آمد، احترامم نمود، خواست کفشهايم را بردارد، گفت: ى بانوى من، اجازه دهيد کفش شما را بردارم. گفتم: بانو وسرور من تو هستى، به خدا قسم هرگز نمى گذارم وراضى نيستم که تو برى من خدمت کنى، من خدمتگزارى تو را به روى چشم مى پذيرم. در اين هنگام حضرت عسکرى عليه السلام که گفتگوى ما را شنيده بودند فرمودند:

عمه، خدا پاداش نيک به تو مرحمت فرمايد.

ولادت حضرت مهدي

آن روز تا نزديک غروب آفتاب، منزل امام بودم وبا نرگس صحبت مى کردم. وقتى برخاستم لباس بپوشم وبروم، حضرت فرمودند: عمه جان، امشب نزد ما بمان. در اين شب، فرزند مبارکى متولد مى شود که زمين مرده را حيات مى بخشد وزنده مى سازد يعنى آن گاه که عدل وفضيلت در زمين بميرد، وهمه جا را ظلم وجنايت فراگيرد، او قيام مى کند وزمين را پر از عدالت مى سازد. من که نشانى از باردارى در نرگس نمى ديدم با تعجب پرسيدم: اين فرزند پر برکت از کدام بانو به دنيا خواهد آمد؟! حضرت فرمودند: وى فرزند نرگس است وفقط از او متولد مى شود. من که قدرى ترديد پيدا کرده بودم دوباره نزديک نرگس رفتم واو را به دقت نگريستم، ولى هيچ اثرى از داشتن فرزند در او نديدم، از اين رو نزد امام برگشتم وماجرا را به حضرت اطلاع دادم. امام عسکرى عليه السلام لبخندى زده وفرمودند: عمه جان، هنگام سپيده دم، اثر باردارى در او ظاهر مى شود، زيرا نرگس نيز مانند مادر موسى است که نشانى از فرزند داشتن در او ديده نمى شد وتا هنگام تولد موسى، هيچ کس از ولادتش خبر نداشت.

فرعون ستمگر که مى دانست اگر حضرت موسى متولد شود با او مبارزه مى کند وتخت وتاجش را نابود مى سازد، با تمام نيرو مى کوشيد تا از ولادت موسى عليه السلام جلوگيرى کند. به دستور او زنان را از مردها جدا کردند. وهر زنى که پسرى به دنيا مى آورد، بلا فاصله طفلک بيگناهش را مى کشتند. اما وقتى خدا بخواهد موسى به دنيا بيايد، صدها فرعون هم که تلاش کنند به نتيجه است. قبل از تولد حضرت موسى عليه السلام هيچ کس باور نمى کرد که مادرش باردار است، زيرا اثرى از فرزند داشتن در او ديده نمى شد. نرگس نيز همچون مادر موسى، تا آخرين لحظات ولادت امام زمان عليه السلام نشانى از باردارى در خود نداشت. زيرا آينده نرگس، بسيار حساس وپر اهميت بود. جاسوسها همه جا را کنترل مى کردند. کار آگاهان حکومت، هر حرکت مشکوکى را زير نظر داشتند وبه شدت مراقب بودند که اگر فرزندى از امام يازدهم متولد شد، نابودش سازند. به همين خاطر بود که مليکه، مادر حضرت مهدى عليه السلام را به نامهى مختلف مى خواندند. گاهى او را نرگس مى ناميدند، بعضى اوقات به اسم سوسن صدايش مى زدند، برخى او را به نام ريحانه مى شناختند، گاهى هم صيقل مى گفتند تا همسر امام عسکرى عليه السلام وفرزند موعودش، شناسايى نشوند واز گزند دشمنان، در امان باشند.

شب نور

شب از نيمه گذشته بود. هنوز هم نشانه ى از فرزند داشتن در سوسن ديده نمى شد. زودتر از هر شب برى خواندن نماز شب آماده شدم وبه نماز ايستادم. سوسن نيز ناگهان از خواب پريد، از اطاق بيرون رفت، وضو گرفت، برگشت ومشغول خواندن نماز شب شد. او آخرين رکعت نمازش را مى خواند که از اطاق بيرون رفتم، نگاهى به آسمان انداختم ومتوجه شدم نزديک طلوع فجر است، اما هنوز اثرى از وعده امام عسکرى عليه السلام ديده نمى شد. همان لحظه که در دل، نسبت به وعده حضرت، دچار ترديد شده بودم ناگاه صدى امام را از اطاق شنيدم که به من فرمودند: عمه جان، شک نداشته باش - آنچه گفته ام آشکار مى شود - وبه خواست خدا خواهى ديد. من در حالى که از اين ترديد نزد خود شرمنده بودم به طرف اطاق برگشتم، همين که نزديک در رسيدم، ديدم سوسن نمازش را تمام کرده وبا حالتى غير عادى، شتابزده بيرون مى آيد. به او گفتم: پدر ومادرم به فدايت، آيا چيزى احساس مى کنى؟ گفت: بلى، عمه جان، چيزى را شديدا در خود يافتم.

گفتم: به خواست خدا جى نگرانى نيست. سپس او را به درون اطاق بردم، داشتم زير لب قرآن مى خواندم که ناگهان سوسن از نظرم ناپديد شد، مثل اينکه بين من واو، پرده آويخته باشند ديگر او را نديدم. از اين رو، وحشت زده ونگران شدم، فرياد کنان به طرف اطاق امام عسکرى عليه السلام دويدم. در اين لحظه حضرت فرمودند: عمه برگرد که او را در جى خود خواهى ديد. من با تعجب برگشتم، وقتى وارد اطاق شدم، ديدم نورى از سوسن مى درخشد که چشمهايم را خيره مى کند. سپس ديدم نوزاد سوسن به حال سجده، زانوهايش را بر زمين نهاده، صورت بر خاک گذارده، ودو انگشت سبابه اش را به طرف آسمان گرفته ومى گويد: شهادت مى دهم معبودى جز خدى يگانه نيست، او بى همتا است وشريکى ندارد، جدم - محمد - فرستاده خداوند است وپدرم امير مومنان مى باشد. سپس امامان را يکى پس از ديگرى بر شمرد تا به نام مبارک خود رسيد، آن گاه به درگاه الهى عرضه داشت: پروردگارا، آنچه را به من وعده دادى بر آورده ساز، کارم را به اتمام رسان مخالفانم را نابود ومغلوب نموده، مرا بر دشمنانم پيروز فرما. وزمين را به وسيله من، سرشار از انصاف وعدالت گردان. همچنان غرق تماشى مناجات دلنشين وکلمات معجز آسى اين نوزاد سراپا نور وکمال بودم، که ابومحمد، امام حسن عسکرى عليه السلام صدايم زده وفرمودند: عمه جان، آن کودک را در آغوش بگير ونزد من بياور. من جلو رفتم، فرزند سوسن را در بغل گرفتم وبه طرف حضرت عسکرى عليه السلام بردم. وقتى نوزاد سوسن به حضور پدر رسيد ومقابل امام يازدهم قرار گرفت، در حالى که هنوز به روى دستان من بود، به پدر بزرگوارش سلام نمود. آن گاه حضرت عسکرى عليه السلام، کودک نوزادشان را از من گرفتند ودر حالى که پرندگانى برفراز سرش در پرواز بودند، زبان مبارکشان را در کام آن طفل پر فرو نهادند وکودک از زبان (علم وعصمت) آن حضرت (دانش ومعرفت واسرار امامت) نوشيد. بعد به من فرمودند: اين کودک را بگير وبه مادرش بسپار تا او را شير دهد، وقتى نرگس به او شير داد، بار ديگر فرزندم را نزد من بياور. من نوزاد تابناک امام عسکرى عليه السلام را در آغوش گرفتم. به اطاق سوسن برگشتم، طفل را به مادر بزرگوارش، که مشتاقانه در انتظار نوزادش بود، سپردم. سوسن (با نگاهى پر مهر وقلبى شادان فرزندش را در بغل گرفت، به آرامى، روى چون ماهش را بوسيد وبوييد و) او را شير داد. آن گاه بار ديگر، فرزند سوسن را در آغوش گرفتم، او را به حضور امام حسن عليه السلام بردم، اما ديدم باز هم پرندگانى در اطراف سرش مى گردند.

سپس حضرت عسکرى عليه السلام، با آهنگى بلند، يکى از آن پرندگان را مورد خطاب قرار دادند وفرمودند: اين کودک را برگير، از او محافظت ومراقبت کن وهر چهل روز يک بار، او را به نزد ما برگردان. پرنده مورد نظر، سخن حضرت را شنيد، فرمان امام را اطاعت نمود، نوزاد نرگس را برداشت وبا خود به آسمان برد. وقتى آن پرنده پر گشود وبالا رفت، ساير پرندگان نيز در پى او به پرواز در آمدند وبدرقه اش نمودند. در آن حال شنيدم که ابامحمد، امام عسکرى عليه السلام گفتند: تو را به خدا سپردم، به همان خدايى که مادر موسى، موسى را به او سپرد. وقتى نرگس ديد نور ديده اش را به آسمان بردند، دلش طپيد واشک در ديدگانش حلقه زد. امام که اشک فراق را بر گونه هى سوسن ديدند، به او آرامش داده وفرمودند: آرام باش، فرزند تو از هيچ کس جز خودت شير نمى نوشد، زيرا شير خوردن از غير تو، بر او ناروا وحرام است. به زودى نوزادت را به نزد تو مى آورند واو به آغوشت بر مى گردد، چنانکه حضرت موسى به مادر بازگردانده شد. وهمين است سخن الهى که فرموده: سپس موسى را به مادرش بازگردانديم تا موجب چشم روشنى ورفع اندوه او باشد. من که نمى دانستم آن چه پرنده ى بود که نوزاد سوسن را با خود به آسمان بردو چرا آن طفل تازه به دنيا آمده را برگرفت وپرواز کرد، با شگفتى از امام حسن عسکرى عليه السلام پرسيدم: آن چه پرنده ى بود که فرزندتان را با خود برد؟! حضرت فرمودند: او روح القدس بود، (نه يک پرنده معمولى، او بزرگترين فرشته الهى است) که بر امامان گماشته شده تا در جهت موفقيت، استحکام وتقويت، وتربيت آنان به دانش ومعرفت، بکوشد.

چهل روز بعد

چهل روز گذشت. فرزند برادرم، امام حسن عليه السلام، شخصى را نزد من فرستادند ومرا به حضور طلبيدند. بى درنگ برخاستم، آماده شدم وبه خدمت حضرت شتافتم. وقتى وارد اطاق آن بزرگوار شدم، ناگهان ديدم همان کودک ماه پاره، چون آفتاب درخشنده، مقابل روى پدر راه مى رود. من که از رشد سريع او در طى اين مدت، تعجب کرده بودم، از امام پرسيدم: ى سرورم، اين کودک، دو ساله به نظر مى آيد وعجيب است که به اندازه دو سال رشد کرده است! حضرت تبسمى نموده، وفرمودند: فرزندان پيامبران وجانشينان پيامبران، که به مقام پيشوايى وامامت برگزيده شوند، رشد ونموشان، همانند سايرين نيست، بلکه وقتى يک ماه از عمر کودکى از ما خاندان بگذرد، چنان است که بر ديگران يک سال گذشته باشد. فرزند ما اهل بيت پيامبر (از نظر کمالات روحى ومقامات معنوى نيز چنان است که) در شکم مادرش، سخن مى گويد، قرآن مى خواند، پروردگارش را بندگى وعبادت مى کند، وهنگامى که به دوران شير خوراگى رسيد، فرشتگان در هر بامداد وشامگاه، بر او فرود آيند وفرمانش را اطاعت نمايند. از آن پس، پيوسته هر چهل روز يک بار، فرزند ارجمند امام عسکرى عليه السلام را مى ديدم.

راز آسماني

گاهى که دوستان نزديک وافراد مورد اعتماد امام يازدهم، خدمت آن بزرگوار شرفياب مى شدند، فرزند فرخنده وماه چهره اش، حضرت مهدى عليه السلام را مى ديدند، وبارها از امام عسکرى عليه السلام مى شنيدند که او را به عنوان جانشين خود معرفى مى نمايد. احمد فرزند اسحاق که از بزرگان شيعه واز دانشمندان برجسته وارادتمند به مکتب اهل بيت است، گويد: روزى به محضر امام عسکرى عليه السلام رفتم ومى خواستم درباره جانشين آن حضرت سوال کنم. ولى پيش از آن که چيزى به زبان آورم، امام خود ابتدا به سخن نموده وفرمودند: احمد بن اسحاق، خداوند از زمانى که حضرت آدم عليه السلام را خلق نموده (زمين را خالى از حجتش نگذاشته) وتا روز رستاخيز نيز زمين را خالى از حجتش نگذارد، به واسطه او بلا را از اهل زمين دفع مى کند، از آسمان باران مى فرستد وبه خاطر وجود وى، برکات زمين را بيرون مى ريزد. پرسيدم: آيا جانشين بعد از شما کيست؟

امام عسکرى به سرعت از جى برخاستند وبه اندرون منزل رفتند، اما به زودى برگشتند، در حالى که پسر بچه ى روى شانه داشتند که صورتش مثل ماه شب چهارده مى درخشيد وتقريبا سه ساله به نظر مى رسيد. آن گاه حضرت عسکرى فرمودند: ى احمد بن اسحاق، اگر به خاطر کرامت ومقامت نزد خدا وحجت هى الهى نبود، اين فرزندم را به تو نشان نمى دادم. او همنام وهم کنيه پيغمبر است. وى کسى است که زمين را سرشار از عدالت مى سازد، پس از آنکه سراسر، ظلم وستم شده باشد. ى احمد بن اسحاق، مثل او در ميان اين امت، همچون خضر وذوالقرنين است. سوگند به خدا، چنان از چشمها پنهان خواهد شد که در آن زمان از هلاکت نجات نمى يابد مگر کسى که خداوند، قلبش را در جهت اعتقاد به امامت آن حضرت، استوار نموده واو را به دعا کردن برى ظهورش، موفق ساخته باشد. پرسيدم: آيا نشانه ى هست که دلم را آرامش بخشد وقلبم اطمينان پيدا کند؟ در اين لحظه، همان آقا پسر کوچک، لب به سخن گشود وبا زبان عربى فصيح فرمود: انا بقيه الله فى ارضه والمنتقم من اعدائه فلا تطلب اثرا بعد عين يا احمد بن اسحق. من بقيه الله در زمين هستم وانتقام گيرنده از دشمنان خداوندم، بنابر اين پس از آن که با چشم ديدى در جستجوى اثر ونشانه مباش، ى احمد بن اسحاق.

من با شادمانى وسرور، از محضر امام مرخص شدم، اما فردى آن روز، بار ديگر، به خدمت حضرت شرفياب گرديدم وعرضه داشتم: ى فرزند پيامبر، از اينکه بر من منت نهاديد (وفرزند وجانشين خود را به من معرفى نموديد) بسيار خوشحال وشادانم، آيا سنت وروشى که از خضر وذوالقرنين در زندگى او جريان دارد چيست؟ امام عسکرى عليه السلام فرمودند: به درازا کشيدن زمان نهان زيستى وطولانى شدن غيبت. پرسيدم: ى فرزند رسول خدا، آيا دوران غيبت وزندگى پنهانى او، خيلى طول مى کشد؟! حضرت پاسخ دادند: بله، سوگند به پروردگارم چنان از ديده ها غايب شود که بيشتر معتقدان به او، از ايمان به امامتش برگردند وجز کسى که خداوند، پيمان ولايت ما را از او گرفته ودر دلش ايمان را استوار نموده وبوسيله روحى از جانب خود تاييدش کرده، هيچ کس باقى نماند. ى احمد بن اسحاق، اين امرى است از امرهى الهى ورازى مى باشد از اسرار خداوندى وغيبى است از غيب ربوبي. بدين جهت، آن چه را بتو گفتم ونماياندم، در نظر داشته باش واز ديگران پوشيده وپنهان دار، تو از مردمان شاکر وسپاسگزار باش تا فردى قيامت، همراه ما اهل بيت، در درجات عالى ومقامات عليين باشي.

چهار سفير

دويست وشصت سال بعد از هجرت، معتمد، زمامدار خونخوار وجنايتکار عباسى امام حسن عسکرى عليه السلام را مسموم ساخت وآن حضرت به شهادت رسيد. وقتى بدن مبارک امام يازدهم عليه السلام را تشييع کردند، با آن که بيش از پنج سال از سن مقدس حضرت مهدى عليه السلام نمى گذشت. پيشاپيش جمعيت ايستاد وبر پيکر پاک پدر بزرگوارش نماز خواند. ماموران حکومت وجاسوسهايى که در پى فرصت بودند تا فرزند امام عسکرى را بشناسند وموجبات نابوديش را فراهم سازند، برى شناسايى وکشتن امام زمان عليه السلام اقدامات وسيعى را آغاز کرده بودند. اما پس از پايان نماز بر جنازه مقدس حضرت عسکرى، امام عصر عليه السلام از چشمهى مردم پنهان گرديد واز همان لحظه، دوران غيبت صغرى آن حضرت شروع شد، يعنى ديگر هيچ کس فرزند امام عسکرى را نديد، يا اگر افرادى، او را ديدند، نشناختند. بدين ترتيب نقشه هى خائنانه دشمنان آن حضرت بى نتيجه ماند وآن جلادان خود کامه، از شناسايى وقتل امام دوازدهم نا اميد شدند. پس از شهادت امام عسکرى عليه السلام فرزند ارجمندش حضرت مهدى عليه السلام، پيشوا وامام خلق گرديد. امامت حضرت حجت، ارواحنا فداه مساله ناشناخته ى نبود، بلکه از زبان رسول اکرم وامير المؤمنين وحضرت زهرا وساير امامان معصوم شيعه تا خود حضرت عسکرى سلام الله عليهم بارها اين حقيقت خاطر نشان گرديده بود. گر چه امام عصر عليه السلام از آغاز دوران امامتشان، خود را از ديده هى مردم پنهان نمودند، اما افرادى را به عنوان سفيران خويش در ميان مردم قرار دادند تا شيعيان بتوانند به وسيله آنها با پيشوايشان در ارتباط بوده، مشکلات ومسائل مورد نيازشان را از امام زمانشان سوال کنند.

ابوعمرو عثمان بن سعيد

نخستين نايب حضرت مهدى عليه السلام، مردى عالى مقام وبا فضيلت بود به نام ابوعمرو، عثمان بن سعيد، وى از افراد مورد وثوق امام دهم ويازدهم بود، چنانکه حضرت عسکرى عليه السلام به احمد بن اسحاق فرمودند: ابوعمرو، مردى امين ومورد اطمينان است. او مورد اعتماد پدرم بوده است، من نيز به وى اعتماد دارم، چه امروز در زمان زندگيم وچه پس از مرگم. او امين است، هر چه بگويد از طرف من گفته وهر چه به شما رساند، از طرف من رسانده است. عثمان بن سعيد، پس از شهادت امام عسکرى عليه السلام

نيز از سوى وجود مقدس حضرت مهدى عليه السلام، به مقام نيابت برگزيده شد وپيوسته واسطه بين مردم وامام بود. عثمان بن سعيد، به نام جدش، جعفر عمروى انتساب يافته وبدين جهت عمروى خوانده مى شد، البته عسکرى هم گفته مى شد، گاهى نيز او را سمان مى ناميدند. سمان به معنى روغن فروش است. گر چه عثمان بن سعيد، از نمايندگان حضرت عسکرى عليه السلام واولين نايب خاص امام عصر ارواحنا فداه بود ومقامى ارجمند ووالا داشت، اما بخاطر پنهان نمودن منصب خويش، روغن فروشى مى کرد، تا به عنوان سفير خاص امام مشهور نشود. زيرا بيمناک بود که مبادا دشمنان اهل بيت وامام زمان عليهم السلام وکار آگاهان زمامداران خود کامه عصر، در پى شناسايى او بر آيند ودر نتيجه به دودمان ولايت وجانشين پيامبر يا شيعيان وسفيرانش، آزارى برسانند. او سرانجام پس از عمرى پر افتخار وسراسر فضيلت، در بغداد از دنيا رفت وپيکر پاکش را در همان شهر به خاک سپردند.

محمد بن عثمان

پس از درگذشت ابوعمرو، فرزند والا مقام وامينش محمد بن عثمان از سوى امام زمان عليه السلام به نيابت انتخاب شد. حضرت عسکرى درباره فضيلت وامانت محمد بن عثمان وپدرش، اين دو نايب بزرگوار امام عصر عليه السلام، به ابوعلى احمد بن اسحاق فرموده بودند:

عثمان بن سعيد وفرزندش، هر دو مورد اعتمادند، هر چه آن دو به تو برسانند از طرف من مى رسانند. وآنچه به تو بگويند از جانب من گفته اند، پس سخن آنها را بشنو واطاعت کن که آن دو امين ومورد اعتمادند. حضرت حجت بن الحسن عليه السلام در نامه ى که پس از وفات نايب اولشان به محمد بن عثمان نوشتند واو را به وکالت خود منصوب ساختند، چنين فرمودند: در مرگ پدرت، تو وما، مصيبت زده وافسرده ايم، خداوند او را در جايگاهش شاد ومسرور گرداند. از کمال سعادتش همين بود که خدا، فرزندى چون تو نصيبش ساخته، که پس از وى، جانشينش گردى وبه دستور او، مقام وى را بدست آورى وبرايش طلب رحمت نمائي. در طول مدت سفارت محمد بن عثمان نامه هى حضرت مهدى عليه السلام با همان خطى که در زمان نيابت پدرش از سوى آن حضرت صادق مى شد، به دست او صادر گرديد وبه شيعيان رسيد. او مسائل بسيارى از جانب امام عليه السلام به شيعيان گزارش داد که آگاهى وبينش خاصى درباره وجود امام دوازدهم، پديد آورد. اين شخصيت ارجمند در سال 305 بعد از هجرت، از دنيا رفت ودر شهر بغداد، کنار قبر مادرش، دفن شد. دخترش ام کلثوم مى گفت: محمد بن عثمان چندين جلد کتاب درباره فقه نوشته بود که تمام مطالب آن را از امام عسکرى وحضرت صاحب الزمان عليهما السلام واز پدرش شنيده بود. وى هنگام وفاتش، آن کتابها را به حسين بن روح سپرد. دانشمند ارزشمند شيعه، شيخ صدوق، از محمد بن عثمان نقل کرده که مى گفت: به خدا سوگند، حضرت مهدى عليه السلام هر سال در موسم حج، با مردم حاضر مى شود وبه انجام مناسک مى پردازد، مردم را مى بيند ومى شناسد، مردم نيز آن حضرت را مى بينند اما نمى شناسند.

حسين بن روح

جعفر مدائنى گويد: هر وقت خدمت محمد بن عثمان مى رفتم واموالى را که پيش من بود، نزد او مى بردم، به گونه ى با وى سخن مى گفتم که هيچ کس آن طور نمى گفت، نخست مى پرسيدم: آيا اين مال که مبلغش فلان مقدار است، از آن امام عليه السلام است؟ مى گفت: آرى، آن را به من بسپار. بار ديگر سوال مى کردم: آيا مى فرماييد که اين اموال، مال امام است؟ جواب مى داد: بله از آن امام است، سپس آنها را از من تحويل مى گرفت. آخرين بار که نزد او رفتم وچهارصد دينار به همراه داشتم، به شيوه هميشگى با او سخن گفتم. اما محمد بن عثمان، بر خلاف انتظارم، در پاسخ گفت: اين اموال را بردار ونزد حسين بن روح ببر. من کمى درنگ کردم وگفتم: اين اموال را مانند هميشه، خودتان تحويل مى گيريد؟ سخنم را رد کرد وبا قاطعيت گفت: برخيز، خدا تو را سلامت دارد، اين اموال را به حسين بن روح بسپار. چون نشانه تندى وخشم را در رخسار وى ديدم، حرفى نزدم.

از جى برخاستم، خداحافظى کردم واز منزل بيرون آمدم، سوار مرکب شدم وحرکت نمودم، اما هنوز مقدار زيادى نرفته بودم که به ترديد افتادم. بار ديگر به طرف منزل محمد بن عثمان برگشم. از الاغ پياده شدم، در منزل را کوبيدم، پس از چند لحظه، خدمتکار او پشت در آمد وپرسيد: کيست؟ گفتم: من فلانى هستم، اجازه ملاقات مى خواهم. گويى به من وبرگشتن بار دومم اطمينان نيافته بود، از اين رو سخنم را تکرار کردم وگفتم: فلان هستم، برو برى من اجازه ورود بگير که لازم است دوباره ايشان را ملاقات کنم. خدمتکار رفت ومراجعت مرا اطلاع داد، سپس وارد شدم وديدم محمد بن عثمان که به اندرون منزل رفته بود، بيرون آمد. روى تختى نشست. پاهايش روى زمين بود. از من پرسيد، چرا برگشتى؟ چرا آن چه را به تو گفتم اطاعت نکردى؟ گفتم: نسبت به فرمان شما جسارت نکردم. اما او به خشم آمد وبا تندى گفت: برخيز، خدا سلامتت دارد. من ابوالقاسم حسين بن روح را جانشين خود ساخته ام ومقام ومنصب خود را به او واگذار نموده ام. آن گاه پرسيدم: آيا به فرمان امام اين کار را کرده ايد؟ پاسخ داد: برخيز، خدا عافيتت بخشد، همين است که مى گويم. من که چاره ى جز اطاعت نداشتم، خداحافظى کرده وبه طرف منزل حسين بن روح رفتم. او در خانه کوچک ومحقرى سکونت داشت. تمام ماجرايى را که اتفاق افتاده بود برى او بازگو نمودم. وى مسرور وشادمان گرديد، سپاس وشکر خدا را بجى آورد، آنگاه پولها را به او تحويل دادم. از آن پس، هر زمان اموالى متعلق به امام به دستم مى رسيد، وبه وى مى سپردم. محمد بن همام گويد: محمد بن عثمان، چند روز قبل از مرگش، عده ى از بزرگان وافراد برجسته ومورد اعتماد شيعه را فراخواند وبه آنان گفت: اگر مرگ من فرارسيد، امر نيابت ومساله سفارت، مربوط به حسين بن روح نوبختى است. به من فرمان رسيده که او را جانشين خود گردانم. بعد از من، به وى مراجعه کنيد ودر کارهايتان به او اعتماد ورزيد. بدين ترتيب، پس از درگذشت دومين سفير امام عصر عليه السلام، شخصيتى لايق وبرجسته، مردى بزرگوار وشايسته، يعنى جناب حسين بن روح نوبختى، از سوى حضرت حجت عليه السلام به مقام والى نيابت خاصه منصوب شد وواسطه بين امام ومردم گرديد. نخستين نامه حضرت مهدى عليه السلام که به دست حسين بن روح صادر شد، روز يکشنبه هفتم ماه شوال، در سال 305 هجرى بود که متن آن چنين است: ما او (يعنى حسين بن روح) را معرفى مى کنيم. خداوند تمام خوبيها وخشنودى خود را به او بشناساند. وبا توفيقاتى که به وى عطا مى فرمايد، سعادتمندش گرداند. اما از نوشته او مطلع شديم وبه مقامش، اطمينان داريم. وى در نزد ما، چنان مقام وجايگاهى دارد که شادمانش مى سازد. خداوند احسانش را نسبت به او فزونى بخشد که پروردگار، صاحب اختيار وتوانا است. سپاس، خداوندى را که همتا وشريکى ندارد ودرود خداوند بر فرستاده اش محمد وخاندان او، وسلام فراوان ايزدى بر آنان باد.

داستان يک زن وجعبه جواهرات

زن با ايمان، در کوچه هى بغداد، سرگردان مى گشت ودر جستجوى نماينده حجت خدا، پرس وجو مى کرد تا او را بيابد واموالى را که متعلق به امام است به وى بسپارد. در اين بين با شخصى بنام ابوعلى بغدادى مواجه گرديد. از او پرسيد: وکيل مولايمان کيست؟ در اين هنگام برخى از اهالى قم به او گفتند: نايب حضرت، حسين بن روح است وبا ا شاره، جايگاه وى را نشانش دادند. ابوعلى بغدادى گويد: من نزد حسين بن روح بودم که آن زن اجازه گرفت ووارد شد. آنگاه برى آنکه اطمينان پيدا کند وکيل امام زمان عليه السلام، همان شخص است وبا يقين قلبى وآرامش فکرى، اموال حضرت را به وى تحويل دهد، در مقام امتحان برآمد واز حسين بن روح پرسيد: همراه من چيست؟ حسين بن روح خواست کرامت مهمترى نشان دهد تا موجب اعتماد آن زن را فراهم آورد وبرى هميشه خيالش را از اين جهت، آسوده سازد. بدين خاطر گفت:

هم اکنون کنار رود دجله برو، آنچه را همراه دارى ودرباره آن سوال نمودى، ميان آبهى رودخانه بيفکن، سپس نزد من برگرد تا تو را آگاه سازم. زن به طرف رودخانه راه افتاد، وقتى به ساحل رسيد، همانچه را مورد نظرش بود، وسط امواج خروشان انداخت وبرگشت. وقتى آن زن، به حضور حسين بن روح آمد، حسين بن روح به خدمتگزارش دستور داد: برو جعبه جواهرات را از رودخانه برگير ونزد من بياور. خدمتکار حسين بن روح بى درنگ به کنار دجله رفت، صندوق کوچک جواهرات را بيرون آورد ونزد مولايش برگشت. وقتى آن را بدست حسين بن روح داد، وى رو به آن زن نمود وگفت: آنچه را همراه خود آورده بودى ودر ميان رود رجله افکندى، همين جعبه است اينک من به تو خبر مى دهم که درون آن چيست يا تو خود بازگو مى کنى؟ زن جواب داد: تو مرا از اشياء درون جعبه آگاه ساز. حسين بن روح، قبل از آنکه سر جعبه را باز کند گفت: در اين صندوق جواهرات، يک جفت دستبند طلا، يک حلقه بزرگ جواهر نشان، دو حلقه کوچک جواهر نشان ودو انگشتر مى باشد که نگين يکى فيروزه وديگرى عقيق است. سپس جعبه را گشود وانچه را در آن بود، بيرون آورد ونماياند. مطلب بهمانگونه بود که او خبر داده بود، بى کم وکاست وبدون هيچ خلافى، همانچه را نام برده بود، در ميان جعبه بود.

زن نگاهى کرد وگفت: اين درست همان چيزى است که همراه خود آورده بودم ودر رودخانه افکندم. من وآن زن، از مشاهده اين کرامت بزرگ، بسيار خوشحال شديم واز ديدار نشانه هى صدق نيابت ووکالت حضرت حجت عليه السلام، غرق شادمانى وسرور گشتيم. چندين کرامت ديگر نظير اين داستان، از سفيران امام زمان عليه السلام صادر گرديده وهر يک از نواب، در مواقع مختلف، به مناسبت هى گوناگون، کارهى خارق العاده وشگفت انگيزى به نيروى ربانى ومددهى غيبى انجام مى دادند تا شاهد صدقى برى شيعيان باشد وحق پويان را بسوى نور وهدايت رهنمون گردد. حسين بن روح پس از بيست ويک سال سفارت از جانب امام عصر عليه السلام، سرانجام در ماه شعبان سال 326 بعد از هجرت، وفات يافت.

على بن محمد سمري

آخرين سفير حضرت مهدى عليه السلام، دانشمند ارزشمند وشخصيت عاليقدر شيعه على بن محمد سمرى بود. حسين بن روح در آخرين روزهى عمرش، به فرمان حضرت بقيه الله ارواحنا فداه او را جانشين خود قرار داد وبه مقام نيابت خاصه امام منصوبش ساخت. على بن محمد سمرى، از نظر مقام معنوى، وعظمت روحى در حدى بود که احمد بن ابراهيم بن مخلد مى گفت: در بغداد، به محضر بزرگان شيعه رسيدم. ودر مجلس گروهى از شخصيتهى برجسته مذهب شرکت نمودم. در آن محفل، على بن محمد سمرى نيز حضور داشت. وى بدون مذاکره ومقدمه قبلى، فرمود: خداوند على بن حسين بن بابويه قمى را رحمت کند. (يعنى پدر شيخ صدوق از دنيا رفت). بزرگانى که در مجلس حضور داشتند، تاريخ آن روز را يادداشت کردند. پس از چندى گزارش رسيد که ابن بابويه در همان روز وفات يافته است. آخرين سفير حضرت حجت بن الحسن عليه السلام، در نيمه شعبان سال 329 هجرى از دنيا رفت وبا مرگ او، نيابت خاصه تمام شد. يعنى تعيين نماينده مخصوص وسفيرى که از طرف امام زمان عليه السلام منصوب باشد ودر خواستها وعرايض مردم را به حضرت برساند، برى هميشه پايان يافت.