خاطره آن شب

سيد جمال الدين حجازى

- ۱ -


شب خاطره

عصر سه شنبه بود. نزديک غروب، طبق عادت هر هفته، پياده براه افتادم. زمستان بود، ابرهى زيادى آسمان را پوشانده وباران ملايمى مى باريد، با آنکه هنوز خورشيد غروب نکرده بود، هوا تاريک شده بود. ابرهى تيره نمى گذاشتند نور آفتاب بر زمينيان بتابد. من با اطمينان به اينکه امشب هم مثل هر هفته، مردم به مسجد سهله خواهند آمد، حرکت کردم. داستان تشرف به من مسجد سهله از آنجا شروع شد که مکرر از مردم بيدار دل واهل معرفت شنيده بودم: هر کس چهل شب چهارشنبه، پى در پى، به نيت ديدار امام منتظر عليه السلام، به آن مکان مقدس مشرف شود واعمال آن را انجام دهد به زيارت حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه موفق مى گردد. واين مطلب، بارها تجربه شده است.

شيوه عاشقان

من نيز مشتاق ديدار ودلباخته زيارت او شدم، از اين رو تصميم گرفتم در هر شب چهارشنبه، به مسجد سهله مشرف شوم واعمال مخصوص را بجا آورم تا بالاخره سعادت ملاقات حضرت بقيه الله عليه السلام نصيبم گردد. در پى اين تصميم، کار را شروع کردم وتا امشب، نزديک يکسال است که به عشق زيارت مولايم حضرت مهدى عليه السلام هر هفته به مسجد سهله مشرف شده، سپس چنانکه مرسوم است به مسجد کوفه رفته ام وشب را تا صبح، به انجام اعمال وخواندن دعاهى آنجا گذرانده ام. در طول اين يک سال، هيچ مانعى نتوانسته مرا از مقصودم باز دارد، نه شدت گرمى تابستان، نه سختى سرمى زمستان، نه بارش باران ونه غير آن، هيچ کدام مانع از کارم نشده اند، ومن پيوسته به شوق ديدار محبوبم وبه عشق وصال مولايم غروب روز سه شنبه، پياده از نجف به سوى اين دو جايگاه مقدس حرکت نموده با دلى سوخته وقلبى شکسته، به درگاه خدا روى آورده، وبه رحمت بى پايانش پناهنده شده ام تا به زيارت امام زمانم نايل گردم.

شب وصال

آن روز هم به عادت هميشه، از نجف بيرون آمدم وبدون توجه به سردى هوا وبارش باران، راه افتادم. وقتى رسيدم، خورشيد غروب کرده بود. تاريکى شديدى همه جا را گرفته بود، باران تندى مى باريد وچنان پى در پى رعد وبرق مى شد که گويى مى خواست آسمان را از جا بر کند. وارد مسجد شدم اما هيچ کس را نديدم، حتى خادمى که معمولا شبهى چهارشنبه مى آمد، آن شب نيامده بود.

گويى خادم هم مى دانست که در آن هوى سرد وبارانى، کسى نخواهد آمد، وقتى ميان آن مسجد تاريک، خود را تنها يافتم، بى اختيار دچار وحشت شدم، ترس عجيبى وجودم را پر کرد، از يک طرف تاريکى شديد هوا وغرش آسمان واز طرف ديگر، تنهايى وغربت در وسط بيابان، دلهره واضطراب زيادى در من پديد آورد. با خود گفتم: خوب است نماز مغرب را بخوانم، اعمال اينجا را هم به سرعت انجام دهم وهر چه زودتر خود را به مسجد کوفه برسانم. سپس قدرى به خود حالت بى باکى وشهامت تلقين نمودم وبرى ادى فريضه مغرب برخاستم. نماز مغرب را خواندم، آن گاه اعمال مسجد سهله را بجا آوردم، اما وقتى مشغول نماز شدم، توجهم به سمت مقام شريف که معروف به مقام صاحب الزمان عليه السلام بود وروبروى من قرار داشت، جلب شد، ديدم آن مکان مقدس کاملا روشن است وصدى قرائت شخصى را که در آنجا نماز مى خواند شنيدم. از اين رو، آرامش يافتم واطمينان خاطر پيدا کردم، چون با خود پنداشتم حتما قبل از من هم بعضى از زائران آمده ودر مقام شريف مشغول نماز بوده اند، اما من به هنگام ورود غفلت داشته وآنها را نديده ام، پس مطمئن شدم که تنها نيستم، به همين خاطر وحشت وترسم ريخت، قلبم آرام گرفت، بى دغدغه دعاهى بعد از نماز را که در اثر مداومت وتکرار زياد حفظ شده بودم، خواندم وعباداتم را مثل هميشه بطور کامل به پايان رساندم. سپس متوجه مقام شريف شدم. از جى برخاستم، به طرف مقام صاحب الزمان عليه السلام رفتم. وقتى وارد مقام شدم، نور زياد وروشنايى خيره کننده ى ديدم، اما هيچ چراغى وجود نداشت ومن از انديشه در اين باره به کلى غافل بودم که چطور، بدون آن که چراغى روشن باشد، اين فروغ ونور عجيب همه جى مقام شريف را روشن ساخته است. آن گاه سيد بزرگوار وبا مهابتى را در سيما ولباس اهل علم ديدم که ايستاده ومشغول نماز است، بى اختيار به سوى او کشيده شدم، جذبه خاصى داشت، کشش معنوى وفروغ چهره تابناکش، دلم را ربود، عظمت وابهتش قلبم را تسخير نمود. از ديدن او بسيار شادمان گشتم. نخست گمان کردم از زائران غريبى مى باشد که از نجف آمده، زير در نگاه اول دانستم وى از ساکنان نجف اشرف است. سپس طبق دستور که در آن مقام شريف، حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه بايد زيارت شود، شروع کردم به زيارت مولايمان حضرت حجت سلام الله عليه بعد هم نماز زيارت را خواندم. وقتى فراغت يافتم، تصميم گرفتم با آن آقا، درباره رفتن به مسجد کوفه صحبت کنم - واز او بخواهم که باهم به آنجا برويم - اما بزرگى وعظمت ايشان مرا گرفت وابهتش چنان بود که نتوانستم به راحتى با وى گفتگو کنم. در همين حال نگاهم به بيرون از مقام شريف افتاد خوب به ياد دارم که هوا به شدت تاريک بود، صدى غرش آسمان را مى شنيدم، پى در پى آهنگ کوبنده رعد همه جا را پر مى کرد، صدى ريزش باران به گوش مى رسيد، باران تندى مى باريد.

گفتگو با دلدار

در اين هنگام آن بزرگوار، با چهره ى کريمانه، نگاهى مهربانانه، لبهايى پر جاذبه، که تبسمى دلنشين بر آن نقش بسته بود، در کمال رافت وعطوفت رو به من کرد - وبا آهنگى ملايم ودلپذير - به من فرمود: دوست دارى به مسجد کوفه بروى؟ عرض کردم: بله آقى من، روش ما اهل نجف همين است که وقتى اعمال اينجا را انجام داديم، به مسجد کوفه مى رويم وبقيه شب را تا صبح در آنجا مى مانيم، زيرا در مسجد کوفه عده ى ساکن هستند، خدمتگذاران هم از زائران پذيرايى مى کنند، آب هم هست. وقتى اين جمله را گفتم آقا برخاستند وبه من فرمودند: برخيز تا باهم برويم.

لحظات سراسر اميد وشادماني

من بسيار خوشحال شدم، فورا برخاستم وهمراه ايشان از مسجد سهله خارج شدم. شادمانى ونشاط عجيبى داشتم. همراهى وهم صحبتى با آن بزرگوار، سرور وخوشى بى سابقه ى در من پديد آورده بود. وقتى همگام با آقا روانه شدم، ديدم فضا بخوبى روشن است. هوا بسيار مطبوع ودلپذير مى باشد. زمين کاملا خشک است. من در خدمت ايشان، روشنى فضا وخشک بودن زمين را مى ديدم وملايمت ولطافت هوا را بخوبى احساس مى کردم، اما بکلى غفلت داشتم از اينکه چند دقيقه پيش، ديده بودم هوا کاملا تاريک است وباران به شدت مى بارد.

خلاصه در چنين حالى، قدم زديم تا به در مسجد کوفه رسيديم، در تمام طول مسير، آن بزرگوار، که جانم فدايش باد، همراهم بود ومن در نهايت نشاط وشادمانى، از گفتگو با ايشان لذت مى بردم، ايمنى واطمينان خاصى پيدا کرده بودم وهمراه بودن ومصاحبت با حضرتش، امنيت وآرامش وسرورى وصف ناپذير در من پديد آورده بود، از همه عجيبتر اينکه، در تمام راه، نه تاريکى وظلمت ديدم، نه ريزش باران. وقتى جلوى مسجد کوفه رسيديم، ديدم در مسجد بسته است، من چند ضربه ى به در کوبيدم تا کسانى که داخل مسجدند، در را باز کنند. پس از چند دقيقه، صدى خادم را شنيدم که پرسيد: کيست در مى زند؟ گفتم: در را باز کن. با لحنى اعتراض آميز وآميخته به تعجب، فرياد زد: در اين هوى تاريک وباران شديد، از کجا آمده ى؟ گفتم: از مسجد سهله آمده ام. وقتى خادم در را گشود، برگشتم وبه سوى آن سيد عالى مقام وآقى بزرگوار متوجه شدم - تا به ايشان تعارف کنم که بفرمايند ووارد شوند - اما او را نديدم.

رنج فراق

در همين لحظه بود که يکباره همه جا را تاريک يافتم. گويى ظلمتى شديد تمام دنيا را گرفته است، باران هم بر سر وصورتم فرو مى ريخت، حال عجيبى پيدا کردم، از خود بى خود شده، سر از پى نشناخته، سراسيمه، به اين طرف وآن طرف دويدم، جى جى زمين را در آن اطراف برى يافتن او جستجو کردم، بى اختيار اشک مى ريختم، با گلوى بغض گرفته صدايش مى زدم ومرتب، با آهنگى ملتمسانه داد مى کشيدم ومى گفتم: ى آقى ما، ى مولايمان، بفرماييد، کجا رفتيد، بياييد آقا، در مسجد باز شد، اما ديگر هيچ کس را نديدم. شگفت اينکه تمام مدتى که بى تابانه در پى مولايم، به اين سو وآن سو دويدم وصدايش زدم که بفرماييد والتماس نمودم که در گشوده شد، تشريف بياوريد، چند دقيقه بيشتر طول نکشيد، اما طى همين مدت کم، در زير باران خيس شدم، هوا آزارم داد، سردم شد، لرزم گرفت وبخوبى وضع نامطلوب هوا را احساس کردم. آن گاه با دلى شکسته وديده ى اشک بار وارد مسجد شدم وتازه به خود آمده، از غفلت بيدار گشتم. گويى خواب بوده وبيدار شدم. شروع کردم بر خود نهيب زدن وخويشتن را ملامت نمودن که چطور با ديدن آن همه نشانه هى روشن ومشاهده آن امور اعجاز گونه وحيرت انگيز، حقيقت را ندانستم وآن بزرگوار را نشناختم.

معجزاتى که آن شب ديدم

آنچه را ديده بودم، يک يک به ياد مى آوردم، واز اينکه نسبت به آن همه کرامت واعجاز غفلت داشتم، تاسف مى خوردم، زيرا هر يک از آن امور، به تنهايى دليلى روشن وگواهى واضح بود برى معرفت به حضرت بقيه الله عليه السلام.

1- نورى که در آن هوى تاريک وظلمانى، تمام مقام شريف را گرفته بود، با آن که من هرگز چراغى در آنجا نديدم.

2- روشنايى با عظمت مقام شريف، به گونه ى بود که نه يک چراغ، بلکه اگر بيست چراغ هم در آنجا مى افروختند برى ايجاد چنان نورى، کافى نبود. حال آن که حتى يک چراغ هم وجود نداشت.

3- خوب به خاطر دارم که آن سيد بزرگوار، مرا به نام خواند واسم مرا برد، با آن که قبل از اين برخورد، هيچ او را نديده بودم وحضرتش را نمى شناختم.

4- به يادم آمد وقتى در مقام شريف بودم، بيرون را که نگريستم فضا تاريک بود وهمه جا را ظلمتى شديد فراگرفته بود. اما وقتى همراه آن حضرت از مقام خارج شدم، چنان هوا روشن بود که جى قدمهايم را روى زمين مى ديدم.

5- در مقام شريف که ايستاده بودم، صدى ريزش باران وغرش آسمان را مى شنيدم، باران چنان به شدت مى باريد که همه جا را آب گرفته بود، ولى هنگامى که در خدمت آقا بيرون آمدم زمين کاملا خشک بود واثرى از آب وگل به چشم نمى خورد.

6- از داخل مسجد، به خوبى پيدا بود که هوا دگرگون شده، آسمان مى غريد، رعد مى کوبيد، برق مى زد، باران تندى مى باريد، همه جا طوفانى وناآرام بود. اما وقتى با آن حضرت به طرف مسجد کوفه روانه شدم، هوا کاملا مطبوع وملايم بود. نسيم دلپذيرى، روح انسان را نوازش مى داد وچنان هوا با طراوت ونشاط انگيز بود که سابقه نداشت. همه اينها تا وقتى بود که به در مسجد کوفه رسيديم، ولى همچنان که آن بزرگوار از من جدا شد، همه جا را تاريک ديدم، باران خيسم کرد، هوى سرد وطوفانى آزارم داد. اين مسائل شگفت انگيز وامور معجز نمى ديگرى نظير آنها را يک يک به خاطر آوردم تا آنجا که يقين پيدا کردم آن وجود مقدس، حضرت حجت، صاحب الزمان عليه السلام بوده اند که مدتها در آرزوى ديدارشان بوده واز درگاه فضل الهى، تمنى شرفيابى به حضورشان را داشته ام. آرى به راستى دريافتم که آن آقى بزرگوار، همان محبوب ومولى عزيزم، امام زمان عليه السلام بوده اند که در تابستان وزمستان، در اوج گرما وسوز سرما، هر مشکلى را به جان خريده، هر دشوارى را تحمل نموده وبه انجام اعمال مسجد سهله وبه جا آوردن نمازها ودعاهى آن پرداختم تا به محضر پر فيض حضرتش نائل آيم، وسعادت ديدار سيمى تابناکش نصيبم گردد. وقتى دانستم به آرزوى دل رسيده وحضور قلب عالم امکان، شرفياب شده ام، خدى تعالى را شکر نمودم، که سپاس وستايش، برى خداوند است. والحمد لله

ماجرى اين قصه

اين حکايت، سرگذشت تشرف يکى از اهالى نجف اشرف است که فردى معمولى وبقالى عادى، اما وارسته وپرهيزکار مى باشد.

يکى از بزرگان حوزه علميه نجف که خود گزارش گر اين داستان است گويد: در حدود سال هزار ودويست وهفتاد وپنج هجرى، برى تحصيل علوم دينى رهسپار نجف شدم. وقتى در آنجا اقامت گزيدم از مردمان عالم وصاحب نظر وبرخى پارسايان اهل ديانت، پيوسته ماجرى شخصى را مى شنيدم که به ديدار مولايمان امام منتظر سلام الله عليه توفيق يافته وبه محضر آن بزرگوار شرفياب گرديده است. من در جستجوى آن شخص بر آمدم تا آن که او را شناختم. وقتى با وى آشنا شدم، او را مردى شايسته ودرستکار يافتم. اهل تقوا وديانت بود. به همين خاطر، اشتياق فراوانى داشتم که ساعتى در گوشه خلوتى، با او بنشينم تا داستان تشرفش به حضور صاحب الزمان عليه السلام را سوال کنم، واز زبان خودش بشنوم که چگونه به ديدار مولايمان حضرت حجت روحى فداه نائل شده است. از اين رو مکرر به نزدش مى رفتم. با او سلام واحوالپرسى مى کردم. گاهى چيزى مى خريدم تا به بهانه خريد، بيشتر با وى مانوس گردم. کم کم آشنائى ما بيشتر شد تا آن که دوستى ومودتى بين ما پديد آمد، وتمام اينها را مقدمه قرار دادم تا بالاخره گزارش شرفيابيش را به خدمت مولا بگيرم. خبرى که بسيار مايل بودم از خود او دريافت نمايم ومى خواستم جريان تشرفش را مستقيما از دو لب خودش بشنوم. مدتى بدين منوال گذشت، تا آن که در يک شب چهارشنبه تصميم گرفتم برى انجام اعمال مسجد سهله، بدان مکان مقدس مشرف شوم ونماز ودعاهى مربوط به مقامات شريفه آنجا را به جا آورم. هنگامى که جلوى مسجد رسيدم، همان شخص مورد نظر را ديدم. فرصت را غنيمت شمردم واز او خواستم آن شب را با من بماند. وى نيز خواهشم را پذيرفت. از همان جا همراه هم بوديم تا آن که اعمال مربوط به مسجد سهله را انجام داديم. وقتى از نماز ودعاهى آنجا فراغت يافتيم، طبق روش مرسوم در آن زمان، به طرف مسجد کوفه راه افتاديم، زيرا قسمت عمده ساختمانهى جديد مسجد سهله هنوز تاسيس نشده بود وخادمان وامکانات لازم را نداشت. چون به مسجد اعظم کوفه رسيديم، نخست جايى برى ماندن تدارک ديديم، سپس بعضى از اعمال را که مخصوص آن مکان شريف بود به جا آورديم. آن گاه من درباره تشرف او به محضر امام عصر عليه السلام پرسيدم، واز وى ملتمسانه خواستم که قصه شرفيابيش را به حضور ولى الله الاعظم، حضرت بقيه الله ارواحنا فداه بطور مفصل برايم شرح دهد. او نيز با کمال محبت، تقاضايم را اجابت نمود، وسر گذشتش را چنانکه نقل به معنى شد، تعريف کرد.

اين قضيه را دانشمند عالى مقام شيعى، مرحوم محدث نورى در رساله جنه الماوى به سند يکى از شاگردان بزرگوار مرحوم شيخ انصارى اعلى الله مقامه نقل کرده است.

اين ماجرا ودهها حکايت ديگر نظير آن، که در کتابهى اهل دانش وصداقت آمده، يا از زبان اهل بصيرت ومعرفت نقل شده، گواه روشن ودليل استوارى است بر وجود مقدس امام دوازدهم، خاتم الاوصياء، حضرت مهدى عليه السلام ولطف ومحبت وبزرگوارى او نسبت به دوستان وشيعيانش. آرى، او هست، گر چه از ديده ها پنهان است. او ما را مى بيند واز اعمال وافکارمان با خبر است، گر چه ما از ديدارش محروميم. اما آنچه برى هر مسلمان، بلکه برى هر انسان آگاه، وظيفه مسلم است، شناخت آن بزرگوار واعتقاد به امامت وولايت حضرتش مى باشد. اکنون برى معرفت به مقام والى آخرين جانشين پيامبر اسلام وآشنايى با زندگى آن حضرت، نخست مطالبى درباره حالات مادر ارجمندش خاطر نشان مى سازيم، سپس داستان ولادت وحوادث دوران امامتش را شرح مى دهيم وسرانجام با بيان خلاصه ى از وظايف شيعه در زمان غيبت، سخن را به پايان مى بريم.

شاهزاده خانم رومي

سامرا يکى از شهرهى عراق است که در منطقه ى نسبتا خوش آب وهوا کنار رود دجله قرار دارد. هنگامى که افراد ارتش، در بغداد زياد شدند وزندگى در آنجا دشوار گرديد، به دستور معتصم که از زمامداران عباسى بود در سال 221 بعد از هجرت، به بازسازى وعمران اين شهر پرداختند وآنجا را مرکز حکومت قرار دادند. بعد هم بزرگان دولت به سامرا منتقل شدند، واين سامان، به صورت يک منطقه نظامى در آمد. متوکل عباسى نيز بر عمارات آن افزود وکوشک جعفريه را که کاخى عالى وبا عظمت بود، به نام خود بنا کرد.

کنترل شديد

امام دهم وامام يازدهم عليهما السلام را نيز عسکرى نامند. اين به خاطر آن است که طبق دستور متوکل، اين دو امام بزرگوار شيعه را به اين منطقه نظامى آوردند ودر ميان عسکر يعنى ارتش جا دادند تا از نزديک، مراقب آنها باشند وزندگيشان را کنترل کنند. ولى چرا زمامداران عباسى، از امام يازدهم عليه السلام که هنوز در سن کودکى بود، اين همه وحشت داشتند؟! چرا او را به همراه پدر بزرگوارش به سامرا آوردند ودر يک منطقه نظامى، تحت کنترل شديد قرار دادند؟ چون حکام عباسى، خبرهى گوناگونى درباره فرزند امام حسن عسکرى عليه السلام شنيده بودند وبوسيله افراد راستگو، از قول پيامبر اکرم صلى الله عليه وآله وسلم، مطالبى فهميده بودند که خلاصه آن چنين است:

1- پيامبر اکرم بارها فرموده اند: بعد از من دوازده نفر جانشين من هستند.

2- تمام اين دوازده نفر، از دودمان خودم، يعنى از قريش هستند که نخستين آنها، حضرت على بن ابى طالب عليه السلام است.

3- دوازدهمين جانشين من، فرزند حضرت عسکرى عليه السلام است که همنام من مى باشد.

4- او نهمين فرزند امام حسين عليه السلام است که اسم ديگرش مهدى است.

5- حضرت مهدى عليه السلام روزى متولد مى شود. او همه دولتها وزمامداران ستمگر را نابود مى نمايد، بر سراسر جهان حکومت مى کند وعدالت ويکتاپرستى را جايگزين ظلم وبيدادگرى مى سازد. زمامداران خونخوار عباسى، اين خبرها را شنيده بودند ومى دانستند حضرت مهدى عليه السلام هنوز بدنيا نيامده است. از اين رو تمام نيروهايشان را بکار انداختند وماموران پنهان وآشکار خود را گماشتند تا زندگى امام يازدهم عليه السلام را کنترل کنند وفرزندش را نابود سازند. فرمانروايان آن عصر، با همه قدرتشان تلاش مى کردند تا از ولادت حضرت مهدى عليه السلام جلوگيرى کنند ونگذارند او بدنيا بيايد. به همين خاطر متوکل، در سال 232 هجرى، امام دهم عليه السلام وفرزندش را به سامرا آورد تا وقتى پسر امام دهم، يعنى حضرت عسکرى عليه السلام بزرگ شد وخواست ازدواج کند، او را بکشد ونگذارد فرزندش مهدى عليه السلام متولد شود. سالها گذشت. پس از متوکل فرزندش منتصر در سال 247 هجرى به حکومت رسيد. وده سال بعد، پسر عمويش معتصم بر مسند قدرت ورياست نشست. او در سال 252 هجرى از حکومت استعفا داد وپسر عمويش معتز را زمامدار مردم ساخت. در طول اين سالها، حضرت هادى وامام عسکرى همچنان تحت مراقبت طاغوتيان قرار داشتند ودر شهر سامرا در آن شرايط پر خفقان ودشوار، زندگى مى کردند.

امام در زندان

تمام حکومتهى طاغوتى ودولتهى ستمگر، در طول اين سالها، کوشيدند تا زندگى حضرت عسکرى را دقيقا کنترل کنند. مدتى آن حضرت را در زندان نگهداشتند. بعد هم رفت وآمد زنان ومردان را بخانه او، زير نظر داشتند، ومراقب بودند که اگر امام يازدهم ازدواج کرد، همسر آن حضرت را شناسايى کنند واگر فرزندى به دنيا آورد، فورى نابودش سازند تا مبادا حضرت مهدى عليه السلام که آخرين جانشين پيامبر اکرم ودوازدهمين امام شيعيان است متولد شود وحکومتهى ستمگر را از صفحه زمين بر چيند. ولى آيا اين قدرتمندان ظالم، با همه نيرو وتلاششان موفق شدند از ولادت حضرت مهدى عليه السلام جلوگيرى کنند يا نه؟

پيک امام

بشر بن سليمان گويد: منزل من در سامرا، نزديک خانه حضرت هادى عليه السلام قرار داشت. پاسى از شب گذشته بود که با صدى در حياط، از جا برخاستم. با عجله به طرف در رفتم وپرسيدم: کيست؟ گفت: باز کن. وقتى در را گشودم، ديدم خدمتگزار امام دهم عليه السلام است. پرسيدم: کافور، چه خبر شده؟ گفت: فورا نزد امام بيا که تو را به حضور طلبيده اند. گفتم: الان حاضر مى شوم. به اطاق برگشتم، آماده شدم، لباسم را پوشيده وبه سوى منزل حضرت حرکت کردم. وقتى به حضور امام شرفياب شدم، به من فرمودند: ى بشر، تو از فرزندان انصار هستى، دوستى ومودتى که نسبت به ما اهل بيت داريد، پيوسته در خاندان شما بوده، به همين خاطر، شما مورد اعتماد ما مى باشيد. اکنون مى خواهم تو را به فضيلت مخصوصى، شرافت دهم که بدان امتياز، بر ساير شيعيان برترى يابى ودر محبت وولايت ما، بر آنها سبقت گيري. اينک بطور محرمانه، تو را از آن مطلع مى سازم. پس از بيان اين مطالب، حضرت هادى عليه السلام، نامه ى به زبان وخط رومى نوشتند، سپس با انگشترشان آن را مهر وامضاء نمودند. آن گاه کيسه زرد رنگى که در آن دويست وبيست اشرفى بود، بيرون آوردند. نامه وکيسه پولها را به من دادند وفرمودند: اينها را بگير، به سوى بغداد حرکت کن. وقتى آنجا رسيدى در صبح فلان روز، هنگام طلوع آفتاب، کنار پل رودخانه فرات برو. همانجا باش تا قايقهائى که اسيران را مى آورند، به ساحل برسند. زمانى که زنان اسير را از قايقها پياده کردند، مى بينى جمعى از خريداران کنيزان که نمايندگان سران ارتش وبرخى از جوانان عراق هستند، اطراف آنان را گرفتند. در اين هنگام مشاهده مى کنى مردى را به نام عمر بن يزيد نخاس که مسئول فروش بردگان است، صدا مى زنند. تو از دور کاملا مراقب باش وپيوسته او را زير نظر بگير تا وقتى که خانم اسيرى را برى فروش، به مشتريان پيشنهاد کند. آن دوشيزه دو لباس حرير پوشيده است وبه شدت از نامحرمان پرهيز دارد، حتى اجازه نمى دهد آنان که برى خريد کنيزان آمده اند، به وى نزديک شوند يا چهره اش را بنگرند.

وقتى آن دختر، به متصدى فروش بردگان گفت: شتاب مکن. من بايد شخصى را انتخاب کنم که دلم با اطمينان به صداقت وديانت او آرامش پذيرد. تو نزد نخاس برو وبگو: من نامه ى که يکى از بزرگان به زبان وخط رومى نوشته، همراه دارم. وى در اين نامه بزرگوارى، وفادارى، سخاوت وروح انعطاف پذير خود را توصيف نموده است. اکنون نامه را بگير وبه نظر اين خانم برسان تا از اخلاق وصفات نفسانى صاحب نامه آگاه گردد، اگر قلبش به او مايل شد من از طرف نويسنده نامه وکالت دارم او را برى ايشان خريدارى نمايم. من کيسه اشرفى ونامه مبارک را از حضرت گرفتم وبه سوى بغداد حرکت کردم.

شاهزاده خانم رومى در ميان اسيران

بامداد روز معين، هنگام طلوع خورشيد، کنار پل فرات رفتم، وبه انتظار ايستادم تا قايقهى اسيران جنگى برسند وشخص مورد نظر را بيابم. برخى از جوانان عرب وگروهى از نمايندگان فرماندهان ارتش نيز آمده بودند تا از بين زنان اسير کنيزانى انتخاب کنند وبرى خود يا اربابانشان خريدارى کنند. دقايقى بعد، قايقهى حامل اسيران رسيدند وکنار ساحل ايستادند. چيزى نگذشت که اسرا پياده شدند وبه ساحل آمدند. سر وصدا بلند شد وهياهوى کسانى که برى خريدن کنيزان بلا نخاس صحبت مى کردند، فضى ساحل را پر کرد.

در اين هنگام متصدى فروش بردگان کنيزى را که دو جامه حرير پوشيده بود. برى فروش آورد. اما آن خانم، در نهايت پاکدامنى وعظمت، خود را از چشم مشتريان دور مى داشت، واز اينکه مرد برده فروش، وى را به خريداران نشان دهد، خوددارى مى نمود. يکى از مشتريان که از پاکدامنى آن دوشيزه، تعجب کرده بود نزد نخاس رفت وگفت: او را به سيصد دينار مى خرم، زيرا عفت وحجابش، او را در نظرم گرامى داشته است. اما آن دوشيزه بزرگوار به زبان عربى سخن گفت وفرمود: اگر در شوکت وجلال سليمان بن داود هم ظاهر شوى وقدرت وسلطنت او را بدست آورى هرگز به تو رغبتى ندارم، بيهوده پولهايت را تلف نکن. مرد برده فروش، که خود را از فروختن آن زن اسير ناچار مى ديد، به او گفت: چه بايد کرد؟ من ناگزيرم شما را بفروشم، راهى جز اين نيست. دوشيزه خانم جواب داد: عجله نکن. من بايد شخصى را انتخاب کنم که قلبم آرام گيرد، وبه وفادارى ودرستکارى او اعتماد داشته باشم. در اين هنگام جلو رفتم وبه نخاس گفتم: من نامه ى از بعضى بزرگان به همراه دارم که به زبان وخط رومى نوشته ودر آن بزرگوارى، وفادارى، سخاوت، نجابت وروح مدارى خود را شرح داده است. اين نوشته را بگير، به اين خانم بده تا بخواند واز روحيات وصفات نويسنده آن آگاه گردد، اگر به او تمايل پيدا کرد وتو هم به فروش او راضى بودى، من از سوى نويسنده نامه وکالت دارم که اين خانم را خريدارى کنم ونزد وى ببرم. مرد برده فروش، پيشنهادم را قبول کرد. نامه را گرفت وبه او داد تا بخواند ونظر خود را اظهار نمايد. وقتى نگاه دوشيزه به نامه افتاد ونويسنده آن را شناخت، چنان از شدت خوشحالى گريست که بهت آور بود. نامه را خواند وبه نخاس گفت: حتما بايد مرا به صاحب اين نامه بسپاري. بعد با قسم هى شديد تاکيد کرد که اگر مرا به نويسنده نامل تحويل ندهى، هلاک خواهم شد وتو مسئول جان من خواهى بود. وقتى کار به اينجا رسيد، نخاس با من به گفتگو پرداخت ودرباره فروش او صحبت کرد. من قدرى درباره قيمت او بحث کردم تا آنکه به همان مبلغى که از سوى مولايم دستور داشتم به توافق رسيديم. متصدى بردگان پولها را از من گرفت وآن خانم را که بسيار خوشحال شده بود، به من سپرد. من به همراه آن دوشيزه، به سمت منزلى که در بغداد اجاره کرده بودم، راه افتاديم. اما وى از شدت خوشحالى آرام نداشت، پيوسته نامه حضرت هادى عليه السلام را از گريبان بيرون مى آورد، آن را مى بوسيد، روى ديدگانش مى نهاد، بر گونه هايش مى گذارد وبا قلبى سرشار از محبت، خطوط ونقوش آن را بر بدنش مى کشيد.

من که فکر مى کردم او نويسنده نامه را نمى شناسد، از رفتارش متحير شدم وبا تعجب پرسيدم: چطور شما نامه ى را مى بوسيد که هنوز صاحب آن را نمى شناسيد؟! وى پاسخ داد: ى ناتوان که به مقام فرزندان پيامبران ناآشنايى، خوب گوش کن تا حقيقت را بداني.

سرگذشت عجيب من

نام من مليکه است. دختر يشوعا هستم که پسر قيصر وفرمانروى کشور مقتدر روم مى باشد. مادرم از فرزندان شمعون است که جانشين حضرت مسيح بوده واز ياران آن پيامبر عالى مقام به شمار مى آيد. سر گذشت عجيب وبهت انگيزى دارم. اکنون توجه کن تا داستان پر حيرت زندگى ام را برايت شرح دهم: بيش از سيزده بهار از عمرم نگذشته بود، پدر بزرگم، قيصر روم، تصميم گرفت فرزند برادرش را به همسرى من در آورد واز من خواست با پسر عموى پدرم، ازدواج کنم. به دستور فرمانروى بزرگ روم، جشن با شکوهى ترتيب داده شد. سالن تشريفات قصر، برى انجام مراسم ازدواج من، مهيا گرديد. تخت بزرگ جواهر نشان دربار را که به انواع جواهرات گرانبها آراسته شده بود، روى چهل پايه قرار دادند. بزرگان لشکرى وکشورى که برى شرکت در اين مراسم دعوت شده بودند، در سالن با شکوه قصر، حضور يافتند. سيصد نفر از راهبان وقسيس ها، که از نسل ياران وحواريين حضرت مسيح بودند، وهمگى از مقامات برجسته مذهبى به شمار مى آمدند، حاضر شدند. هفتصد نفر از کسانى که منسوب به دودمان حواريين حضرت عيسى بودند، وقدر ومنزلت خاصى داشتند، نيز شرکت نمودند. چهار هزار نفر از فرماندهان ارتش وسر لشکران وبرگزيدگان سپاه وبزرگان قبايل، با لباسهى رسمى، حضور يافتند. با ورود امپراطور مقتدر روم، که پدر بزرگ من بود، مجلس جشن، رسميت يافت ومراسم ازدواج من، آغاز شد.

جشن ازدواج

داماد را با تشريفات خاصى، روى تخت جواهر نشان، که بر چهل پايه قرار گرفته بود، نشاندند. صليب ها را برافراشتند، اسقف ها برخاستند، گرداگرد تخت داماد، حلقه وار ايستادند، کتابهى مقدس را بدست گرفتند، انجيل ها را گشودند تا عقد ازدواج وپيوند همسرى مرا با فرزند برادر جدم، فرمانروى روم، بر اساس آيين مسيحيت، انجام دهند. اما در همين لحظات حساس، حادثه عجيبى رخ داد. همين که بزرگان کليسا خواستند مرا به عقد پسر عموى پدرم در آورند، ناگهان صليب هى نصب شده بر جايگاههى بلند، واژگون گرديد وبر زمين فروريخت. پايه هى تخت، شکست وتخت داماد، سقوط کرد. صدى هولناکى، فضى قصر را گرفت ويکباره همه چيز دگرگون گرديد. داماد بيچاره از تخت، بر زمين غلطيد وبيهوش شد. رنگ از رخسار اسقف ها پريد واندامشان به لرزه افتاد. وضع عجيب وبى سابقه ى پيش آمد، هراس ووحشت، همه را گرفته بود. اسقف بزرگ، که پيمان زناشويى ما را شوم تلقى کرده واين حوادث را نشانه نامبارکى اين ازدواج مى دانست، پيش آمد، در برابر پدر بزرگم ايستاد وگفت: ى پادشاه روم، ما را از انجام مراسم اين پيوند شوم، که نشانگر نابود شدن آيين مسيحى ومذهب شاهنشاهى است، معاف نما. پدر بزرگم نيز اين حادثه ناگهانى را به فال بد گرفت وپيش آمدن اين اوضاع عجيب را، دليل نافرخندگى اين ازدواج دانست. اما به اسقف ها گفت: بار ديگر مراسم عقد مرا با برادر داماد قبلى برگزار کنند ودستور داد: پايه هى تخت را استوار نماييد. صليب ها را بر افرازيد. برادر اين برگشته روزگار بدبخت ونگونسار را بياوريد وبر تخت بنشانيد، تا دخترم را به عقد ازدواج او در آورم. اميدوارم بخاطر سعادت وفرخندگى وى، نحوست وشومى برادرش دامنگير شما نشود.

باز هم صليب ها فرو ريخت

به دستور فرمانروى روم، بار ديگر، مجلس را آراستند. صليب ها را برافراشتند. تخت جواهر نشان گرانبها را به روى چهل پايه محکم قرار دادند. داماد جديد را بر تخت نشاندند. بزرگان لشکرى وکشورى برى انجام مراسم اين ازدواج سلطنتى آماده شدند. اما همين که اسقف ها پيش آمدند وانجيل ها را گشودند تا عقد ازدواج ما را طبق آيين مسيحى انجام دهند، ناگهان همان حوادث وحشتناک وحيرت انگيز تکرار شد وآنچه بر سر داماد نخستين آمده بود، برادر ناکامش را نيز در برگرفت. صليب ها فروريخت. پايه هى تخت شکست. داماد بدبخت از تخت، به زمين افتاد واز هوش رفت. هياهوى عجيبى بر پا شد. مهمانها وحشت زده متفرق شدند ومجلس بهم ريخت. پدر بزرگم با اندوه فراوان، از جى برخاست وبه حرم سرا رفت. پرده ها را انداختند وبدون آن که پيوند ازدواج، صورت گيرد، مجلس جشن، با اين حادثه بهت آور پايان يافت.

رويى آن شب

من به اطاق خود برگشتم ودر بستر آرميدم. اما آن شب، خواب عجيبى ديدم، رويايى که مرا به عالمى ديگر برد وسرنوشت زندگى ام را به کلى تغيير داد. آن شب، در خواب ديدم: در ميان قصر پدر بزرگم هستم. گويا حضرت مسيح وجناب شمعون وگروهى از حواريين، در آنجا گرد آمده اند. در جايگاهى که پدر بزرگم، تخت خود را قرار داده بود، به جى آن تخت جواهر نشان، منبرى از نور به بلندى آسمان نصب شده بود که درخشش آن همه جا را روشن ساخته بود.

در اين هنگام، پيامبر خاتم، حضرت محمد صلى الله عليه وآله وسلم به همراه حضرت على عليه السلام که داماد وجانشينش مى باشد وجمعى از فرزندانش عليهم السلام وارد شدند. حضرت مسيح، به استقبال رسول اکرم شتافت وآن حضرت را در آغوش گرفت. آن گاه خاتم الانبياء به او فرمودند: ى روح خدا، من آمده ام تا مليکه، دختر وصى وجانشينت شمعون را برى اين فرزندم خواستگارى کنم. بدين ترتيب، رسول گرامى اسلام، به فرزندشان امام حسن عسکرى عليه السلام اشاره نمودند وبا نشان دادن آن حضرت که پسر نويسنده اين نامه است، مرا برى آن بزرگوار، خواستگارى نمودند. در اين هنگام، حضرت مسيح نگاهى به شمعون کرده گفت: شرافت وعظمت به تو روى آورده، نسل خود را با نسل دودمان حضرت محمد عليهم السلام پيوند ده. شمعون نيز، با اين ازدواج فرخنده موافقت نمود واظهار داشت: اين وصلت را پذيرفتم. سپس پيامبر اکرم، بر آن منبر نور بالا رفتند. خطبه ى خواندند ومرا به عقد ازدواج فرزندشان در آوردند. حضرت مسيح وحواريين وفرزندان بزرگوار رسول اکرم نيز همگى بر اين پيوند مقدس گواه بودند. ناگهان از خواب بيدار شدم. رويى عجيبى بود. خواستگارى رسول خاتم از من! وپيوند همسرى من با فرزند بزرگوارش امام حسن!! اما ترسيديم آنچه را در خواب ديده ام، برى پدرم وپدر بزرگم تعريف کنم، زيرا بيم آن مى رفت که اگر از حقيقت رويى من با خبر شوند، دستور کشتن مرا صادر کنند. از اين رو، ماجرى خوابم را به هيچ کس نگفتم وپيوسته آن را، چون رازى پنهان داشتم. اما روز به روز، محبت وعلاقه ام به ابى محمد، امام حسن عسکرى عليه السلام بيشتر مى شد، همواره دلم در ياد آن بزرگوار مى تپيد ومهر آن حضرت، جانم را تسخير کرده بود.

آزادى اسيران

روزها گذشت، من بقدرى دلباخته امام حسن عليه السلام شده بودم که در اثر شدت علاقه وسختى جدايى از آن حضرت نه مى توانستم غذا بخورم ونه شربتى بياشامم. به کلى اشتهايم کور شده بود، بى ميلى به غذا وامساک از خوردن ونوشيدن، کم کم ضعفى در من پديد آورد که بيمار ورنجورم ساخت. بيمارى من هر روز شديدتر شد تا آنجا که اندامم را ناتوان وفرسوده ساخت. پدر بزرگم دستور داد پزشکان را برى معالجه ام احضار کنند. اما معاينات ومعالجات آنان نيز سودى نبخشيد. هيچ دکتر متخصصى در شهرهى روم نمانده بود که پدر بزرگم برى درمان بيمارى من، از او استمداد نکرده باشد ودارويى برى دردم نخواسته باشد، ولى تمام آن کوشش ها بى نتيجه ماند، نه تنهال حال من بهبود نيافت، بلکه هر روز، ضعف وبيماريم افزون گشت. سرانجام پدر بزرگم از درمان مرض وناراحتى من، مايوس گرديد، از اين رو کنار بسترم آمد، بربالينم نشست، نگاهى پر مهر به چهره ام انداخت وگفت: ى نور چشمم، آيا در قلبت، آرزويى دارى تا در اين جهان بر آورده سازم؟ گفتم: پدر بزرگ عزيزم، تمام درهى نجات را به روى خود بسته مى بينم. اما اگر آزار وشکنجه را از اسيران مسلمان بردارى، غل وزنجيرها را از دست وپايشان بگشايى، با آنها نيک رفتارى نمايى، در زندانها را به رويشان باز کنى وآنان را رها سازى، اميد دارم حضرت مسيح ومادرش مريم مقدس، سلامتم را برگردانند وبه من تندرستى وعافيت، موهبت نمايند. پدر بزرگم، قيصر روم، خواهش مرا پذيرفت. دستور داد اسيران مسلمان را که در زندانهى روم، زير شکنجه ودر غل وزنجير بودند، آزاد کنند. من نيز به ظاهر، اندکى اظهار بهبودى نمودم، کمى غذا خوردم وچنين وانمود کردم که به خاطر رفتار نيک امپراطور روم، مورد شفى حضرت مسيح قرار گرفته ام. پدر بزرگم که از اندک اظهار بهبودى من، به شدت خشنود شده بود، دستور داد اسيران مسلمان را احترام نمايند وبا کمال عزت آنها را آزاد سازند.