قضيه مقدس اردبيلي
مرحوم علامه مجلسي از گروهي وآنان نيز از سيد بزگوار، جناب (مير
علام) آورده اند که:
شبي در ساعتهاي آخر شب در صحن مطهر اميرمؤمنان عليه السلام بودم
ديدم که در خلوت شب، مردي بسوي مرقد منور در حرکت است. به او نزديک
شدم ديدم عالم پرواپيشه مقدس اردبيلي است. خود را به او نشان ندادم
وبطور مخفيانه به مراقت او نشستم.
او به درب حرم مطهر
که بسته بود رسيد، اما با رسيدن او بطور شگفت انگيزي درب گشوده شد
واو وارد حرم گرديد. گوش دادم ديدم گويي با کسي به گفتگو پرداخته
است وآنگاه از حرم خارج گرديد وپس از خروج او، دربها بصورت نخست
بسته شد.
(مقدس اردبيلي) به سوي مسجد کوفه حرکت کرد ومن نيز بطوري که او مرا
نبيند، از پي او روان شدم. او وارد مسجد وبسوي محرابي که شهادتگاه
اميرمؤمنان عليه السلام بود، راه افتاد. خود را به محراب رسانيد
ومدتي در آنجا درنگ کرد، سپس به سوي نجف بازگشت ومن نيز به دنبال
او سايه به سايه آمدم.
در ميانه ي راه به من سرفه دست داد وآن جناب به حضور من توجه يافت
وفرمود: (ميرعلام تو هستي؟)
پاسخ دادم: (آري!)
گفت: (اينجا چه مي کني؟)
پاسخ دادم از همان لحظات ورود شما به حرم مطهر اميرمؤمنان عليه
السلام تاکنون با شما بوده ام واينک شما را به مقام شامخ صاحب آن
قبر سوگند مي دهم که از آنچه از آغاز تا انجام برايتان پيش آمده
است مرا باخبر سازي).
گفت: (اگر تعهد کني تا زنده هستم آن را نزد خويش نگاهداري وبه کسي
نگويي حقيقت را به تو مي گويم).
من تعهد اخلاقي سپردم.
گفت: (من در مسايل پيچيده ي علمي وفقهي مي انديشيدم، تصميم گرفتم
کنار مرقد اميرمؤمنان حاضر گردم واز آن روح بلند وملکوتي بخواهم
مشکل فقهي وعلمي مرا پاسخ گويد.
هنگامي که به درب حرم رسيدم، دربها گشوده شد. وارد شدم وبا همه ي
وجود، صميمانه از خدا خواستم که سالارم، اميرمؤمنان عليه السلام
مرا پاسخ دهد، درست در اين هنگام بود که ندايي از جانب قبر مطهر
شنيدم که فرمود: امشب به مسجد کوفه برو، سؤال خود را از قائم آل
محمد صلي الله عليه واله وسلم بپرس، چرا که او امام زمان توست).
به سرعت بسوي مسجد کوفه شتافتم
ونزديک محراب رفتم واز حضرت مهدي عليه السلام که در آنجا به نيايش
نشسته بود، مسايل خويش را پرسيدم واو پاسخ مرا با کرامت وصف
ناپذيري داد واينک به خانه ي خويش باز مي گردم).(1)
داستان شيخ محمد حسن
مرحوم (محدث نوري) در کتاب خويش
(جنة المأوي)(2)
از برخي علماي بزرگ حوزه ي علميه نجف آورده است که: در آنجا يک
دانشجوي علوم اسلامي بود، بنام (شيخ محمدحسن) که از سه مشکل بزرگ
رنج مي برد. اين سه مشکل عبارت بود از:
1- دچار درد سينه وبيماري سختي بود که خون از سينه اش مي آمد.
2- به آفت فقر وتهيدستي گرفتار بود.
3- دل در گرو مهر دختري نهاده بود، اما خانواده ي دختر، به دليل
فقر وبيماريش با ازدواج او موافقت نمي کردند.
هنگامي که از همه جا مأيوس ونوميد
گرديد با خود عهد بست که چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه(3)
براي عبادت ونيايش برود چرا که ميان مؤمنان مشهور بود که اگر کسي
چنين کند، به خواست خدا به ديدار امام عصر عليه السلام مفتخر خواهد
شد.
بر اين اساس بود که اين مرد، بدين برنامه همت گماشت بدان اميد که
به ديدار حضرت مهدي عليه السلام نايل آيد وسه مشکل خويشتن را با آن
مشکل گشا وچاره ساز در ميان بگذارد.
آخرين شب چهارشنبه بود، شبي بسيار تيره وتار وسرد وطوفاني. باد
تندي مي وزيد واو بر سکوي مسجد کوفه نشسته وغرق در غم واندوه بود،
چرا که
بخاطر جريان خون از سينه اش به هنگام سرفه، نمي توانست در داخل
مسجد توقف کند واحترام طهارت مسجد وآن مکان مقدس را مي نمود ونيز
در اين انديشه بود که آخرين شب چهارشنبه که چهلمين هفته بود فرا
رسيد واو نتوانسته بود به ديدار آن کعبه مقصود نايل آيد واين
محروميت نيز غمي بزرگ بر غمهايش مي افزود.
او به نوشيدن قهوه عادت داشت وبه همين دليل آتشي برافروخت تا قهوه
رديف کند که بناگاه در آن شب تاريک وخلوت، مردي را ديد که بسوي او
مي آيد، از اين رخداد، آزرده خاطر شد وبا خود گفت: (اندکي قهوه به
همراه دارم آن را هم اين بنده ي خدا خواهد نوشيد وبرايم چيزي
نخواهد ماند).
خودش مي گويد: در اين فکر بودم که آن مرد رسيد ومرا با نام ونشان
صدا زد وبه من سلام گفت، از شناخت او که مرا با نام صدا زد تعجب
کردم وگفتم: (شما از کدام قبيله مي باشيد؟ از قبيله فلان هستيد؟)
گفت: (خير!)
ومن نام بسياري از قبايل را آوردم واو مرتب گفت: (خير!) واز هيچ يک
از اين عشيره ها نبود.
آنگاه او پرسيد: (چه مشکل وخواسته اي تو را به اينجا آورده است؟)
گفتم: (شما چرا از من در اين مورد مي پرسي؟)
گفت: (اگر به من بگويي چه زياني به تو خواهد رسيد؟)
فنجاني پر از قهوه کردم وبه او تقديم داشتم واو کمي از آن نوشيد،
سپس فنجان را بازگردانيد وگفت: (شما بنوشيد).
فنجان را گرفتم وتا آخرين قطره ي آن را نوشيدم، آنگاه گفتم: حقيقت
اين است که من دچار فقر وتنگدستي بسيار سختي هستم، از سوي ديگر به
بيماري علاج ناپذيري گرفتارم که به هنگام سرفه، خون از سينه ام مي
آيد وديگر اينکه به بانويي دل بسته ام ومي خواهم با او پيمان زندگي
مشترک ببندم، اما بخاطر دو مشکلم خانواده اش موافقت نمي کنند.
برخي روحانيون مرا سرگرم ساختند وگفتند اگر چهل هفته وهر هفته شب
چهارشنبه به مسجد کوفه بيايم وخواسته هايم را به بارگاه خدا برم
ودست توسل به دامان پربرکت امام عصر عليه السلام بزنم، خواسته هايم
برآورده شده ومشکلات سخت زندگيم، حل خواهد شد. من نيز رنج وخستگي
اين چهل شب را به جان خريدم واينک آخرين شب فرا رسيده است، اما نه
آن گرامي را ديده ام ونه به خواسته هاي خود رسيده ام).
من گله مي کردم ودر اوج بي توجهي به آن بزرگوار بودم که رو به من
کرد وفرمود:
(أما صدرک فقد برأ، وأما المرأة فستتزوج بها قريبا، وأما الفقر فلا
يفارقک حتي الموت).
يعني: شيخ محمد! اينک سينه ات خوب شده وديگر از بيماريت اثري
نخواهي يافت وآن بانوي مورد علاقه ات نيز، بزودي به وصالش خواهي
رسيد، اما فقر وتهيدستي همراهت خواهد بود.
شگفتا! وقتي به خود آمدم ديدم
سينه ام شفا يافته وپس از يک هفته با بانوي مورد علاقه ام ازدواج
کردم، اما همانگونه که فرمود، تهيدستي هنوز همراه من است، مصلحت آن
را نمي دانم.(4)
آيت الله قزويني
مرحوم محدث نوري در کتاب خويش سه داستان، از ديدار عالم گرانقدر
(آيت الله سيد مهدي قزويني) را با حضرت مهدي عليه السلام آورده است
که ما دو ديدار آن را، به نقل از فرزندش که يکي از صلحا وشايستگان
شهر (حله) بنام (علي) آورده است، بطور فشرده ترسيم مي کنيم.
نامبرده آورده است که: روزي از خانه ام، به سوي دفتر آيت الله سيد
مهدي قزويني به راه افتادم، به هنگام عبور از کوچه ها به مرقد (سيد
محمد) معروف به (ذي الدمعه) فرزند زيد بن علي بن الحسين عليهم
السلام رسيدم اين مرقد منور بطرف کوچه پنجره اي داشت که به هنگام
عبور، ديدم مرد پرشکوه وخوش چهره اي کنار پنجره ي مرقد ايستاده وبر
روح (سيد محمد) فاتحه تلاوت مي کند. من نيز ايستادم وفاتحه خواندم
وپس از پايان فاتحه، بر آن مرد بزرگ سلام گفتم واو جوابم را داد
وگفت: (علي! تو به خانه ي سيد مهدي قزويني وبراي ديدار او مي روي؟)
گفتم (آري!)
گفت:) پس بيابا هم برويم!)
در ميان راه به من گفت: (علي! بر ضرر وزيان مالي که امسال بر تو
رسيده است اندوهگين مباش، چرا که تو مردي هستي که خداوند تو را با
ارزاني داشتن نعمت مالي آزموده، وتو را سپاسگزار وحق شناس
واداکننده ي حقوق اموال خود، يافته است. آنچه را خدا بر تو واجب
ساخته بود انجام دادي ومال چيزي است که مي آيد ومي رود).
علي مي گويد: (من در آن سال در تجارت زيان بزرگي کرده بودم وآن را
به هيچ کس نگفته بودم، اما هنگامي که ديدم يک مرد بيگانه وناشناس
از ورشکستگي وضرر بزرگ من در تجارت آگاه است، غم وا ندوه سراسر
قلبم را گرفت وفکر کردم که خبر اين ضرر بزرگ منتشر شده ومردم
فهميده اند، بطوريکه اين مرد بيگانه نيز از آن اطلاع يافته است.
اما به هر حال گفتم: خداي را سپاس!)
ديدم ادامه داد که: (علي! آنچه از اموال تو بخاطر زيان در تجارت،
از دستت رفت بزودي به دستت باز مي گردد وبدهي هايت پرداخت مي شود).
هنگامي که به بيت آيت الله قزويني رسيديم، ايستادم وبه آن مرد بزرگ
گفتم: (سرورم! بفرماييد داخل! من اهل اين خانه هستم وشما ميهمان).
او فرمود: (أنا صاحب الدار).
يعني: من خود صاحب خانه هستم.
اما من بر او پيشي نگرفتم، بلکه او دست مرا گرفت ووارد خانه ساخت.
در کنار خانه ي (سيد مهدي قزويني) مسجدي بود، ما وارد آن مسجد شديم
وديديم گروهي از دانشجويان علوم اسلامي در انتظار آمدن (سيد) براي
تدريس هستند.
آن مرد بر جايگاه خاص (سيد) نشست وکتاب (شرايع) را که در آنجا بود
برگرفت وگشود وبر ورقهايي که آيت الله قزويني برخي نکات را نوشته
بود نظاره کرد وبرخي مسايل را خواند.
در اين هنگام (سيد) وارد شد وديد آن مرد بزرگ در جايگاه او نشسته
است به او خوش آمد گفت واو با ورود (سيد) از جايگاه او کنار رفت،
اما سيد با اصرار آن مرد پرشکوه را در جاي خود نشانيد.
خود آيت الله (قزويني) در اين مورد مي گويد: (من او را مردي بسيار
پرشکوه وزيباروي ديدم، بسوي او رفتم واز حل او جويا شدم، اما گويي
از او شرمنده شدم که از نام ووطنش بپرسم).
به هر حال، (سيد) درس خود را طبق برنامه روزانه آغاز کرد وآن
ميهمان نيز که خود را صاحب خانه خوانده بود، در مسايلي که (سيد)
طرح مي کرد پرس وجو وچون وچرا را آغاز کرد.
يکي از دانشجويان علوم ديني که کم سن وسال وکم تجربه مي نمود، به
او گفت: (اين بحث به شما ربطي ندارد، لطفا سکوت کنيد تا بحث ادامه
يابد!) که او تبسم کرد وساکت شد.
پس از پايان بحث آيت الله قزويني از او پرسيد: (از کجا به شهر
(حله) آمده ايد؟)
پاسخ داد: (شهر سليمانيه).
آيت الله پرسيد: (چه زماني از سليمانيه خارج شده ايد؟)
پاسخ داد: (ديروز!)
وافزود که: (نجيب پاشا آنجا را
فتح کرد وپيروزمندانه وارد شهر گرديد واحمد پاشا را که بر دولت
عثماني شوريده بود، دستگير کرده است).(5)
آيت الله قزويني در اين مورد مي گويد: (من در مورد سخن او واينکه
چگونه خبر فتح سليمانيه به حکومت (حله) گزارش نشده است فکر مي کردم
وبه ذهنم نرسيد که از آن مرد بزرگ بپرسم که چگونه با وجود اينکه
ديروز از (سليمانيه) حرکت کرده است وفاصله آنجا تا (حله) حدود 400
کيلومتر است، امروز به (حله) رسيده است؟)
آنگاه آن مرد بزرگ آب خواست، يکي از خدمتگزاران بيت برخاست تا از
ظرف ويژه اي که گلين يا سفالين بود، براي او آب خوردني بياورد که
فرمود: (از آنجا نه! چرا که در آن حيواني مرده است). وقتي به درون
ظرف نگريست، ديد سوسماري زهرآگين در آن مرده است). از ظرف ديگري
برايش آب آوردند. آن را نوشيد، آنگاه برخاست وآماده حرکت شد که آيت
الله قزويني نيز بپاخاست واو را بدرقه نمود.
پس از رفتن او (سيد) گفت: (خبر گفت: چرا خبر او در مورد فتح
سليمانيه را به آساني پذيرفتيد؟)
همه به فکر فرو رفتند که (حاج علي) همو که پيش از همه او را در
کنار مرقد (سيد محمد) ديده بود، همه ي آنچه را که از او شنيده بود
براي حاضران گفت وهمگي در حالي که حيرت وبهت همه را فراگرفته بود،
حرکت کردند وبه جستجوي او پرداختند وهمه ي شهر را زير پا نهادند،
اما آن مرد بزرگ را نيافتند. گويي به آسمان پرکشيد يا در زمين نهان
شد.
آيت الله قزويني پس از انديشه ي عميقي گفت، مردم! بخداي سوگند که
او صاحب الأمر بود).
وعجيب اينکه پس از ده روز خبر فتح
(سليمانيه) ودستگيري (احمد پاشا) و... تازه به (حله) وحاکم آن
رسيد.(6)
در راه زيارت پيشواي شهيدان
داستان ديگري را مرحوم (محدث نوري) از فرزند آيت الله سيد مهدي
قزويني آورده است که او به نقل از پدر گرانقدرش مي گويد:
روز چهاردهم ماه شعبان، از شهر (حله) براي زيارت امام حسين عليه
السلام به سوي کربلا حرکت کردم، بدان اميد که شب نيمه ي شعبان را،
در آنجا باشم وسالار شهيدان را زيارت نمايم.
اما هنگامي که به نقطه اي بنام (نهر هندي) رسيدم ديدم راه بندان
است وهمه ي زائران در آنجا مانده اند، چرا که به آنان گزارش شده
است که عشيره ي (عنيزه) که قبيله اي صحرانشين بودند، راه کربلا را
مسدود ساخته واموال وامکانات زائران ومسافران را غارت مي کنند.
در همان شرايطي که مردم سرگردان بودند وهوا نيز باراني بود، من
براي نجات زائران به بارگاه خدا وامامان معصوم عليهم السلام توسل
جستم، بدان اميد که مددي برسد که ناگاه در همان حالت تضرع ونيايش
با خدا وتوسل به اهل بيت عليهم السلام ديدم شهسواري که نيزه ي
بلندي به دست داشت، در کنارم ايستاد وسلام کرد.
پاسخ او را دادم که مرا با نام ونشان مخاطب ساخت وفرمود: (به
زائران بگوييد بيايند، چرا که عشيره ي (عنيزه) راه را ترک کرده اند
واينک راه کاملا آزاد وامنيت در آن برقرار است).
ما همراه زائران کوي حسين عليه السلام حرکت کرديم واو نيز ما را
همراهي مي کرد وبسان شير، پيشاپيش کاروان مي رفت، اما بناگاه در
ميان راه وپس از رفع خطر ونگراني از ما، از برابر ديدگانمان نهان
شد، من به همراهانم گفتم: (آيا ترديدي باقي است که او صاحب الزمان
بود؟)
همگي گفتند: (نه بخداي سوگند!)
آيت الله قزويني ادامه مي دهد:
(به هنگامي که آن مرد بزرگ ما را همراهي مي کرد، خوب به او
نگريستم، گويي آشنا بنظرم مي آمد، چنين مي نمود که او را ديده ام،
هنگامي که در يک چشم به هم زدن از نظرها ناپديد شد، بناگاه به يادم
آمد که اين شهسوار نجات بخش همان کسي است که در حله به خانه ي ما
آمد).
به هر حال، عشيره ي مورد اشاره را کسي از ما نديد، تنها از گرد
وغباري که از کوچ آنها آسمان را پوشانده بود، متوجه شديم که آنان
رفته اند. ما به همراه زائران، مسافت ميان (نهر هندي) تا (کربلا)
را که سه ساعت بود پيموديم وهنگامي که به دروازه ي شهر رسيديم
نگهبانان شهر پرسيدند: (از کجا مي آييد؟ وچگونه آمديد وبه شهر
رسيديد؟ عشيره ي مهاجم کجا رفتند؟)
يکي از کشاورزان منطقه گفت: (همان وقت که عشيره ي غارتگر جاده را
بسته ودر آنجا مستقر شده بودند، سواري که نيزه ي بلندي در دست داشت
رسيد ودر ميان آنان با صداي رساي خويش به هشدار واخطار پرداخت
وهراس شديدي بر دلهاي آنان افکند، بدين جهت به سرعت منطقه را ترک
کردند).
آيت الله قزويني مي افزايد: (از
آن کشاورز در مورد نشانه هاي آن سوار شجاع ونجاتبخش پرسيدم واو
نشانه هاي او را برشمرد، ديدم: آري! همان شهسواري بوده است که در
ساحل (نهر هندي) نزد من آمد وفرمود: به زائران اطمينان بده که جاده
امن شده است، حرکت کنند).(7)
آن بامداد پر خاطره
علامه محقق (آيت الله صافي) صاحب تأليفات ارزنده، داستاني را در
اين مورد آورده است که خود، آن را از آقاي (احمد عسکري تهراني) که
از خوبان مي باشد شنيده است وداستان در مورد بنياد مسجد امام حسن
عليه السلام که اينک در مدخل شهر (قم) قرار دارد، مي باشد.
آقاي عسکري مي گويد:
حدود 17 سال پيش بامداد پنجشنبه
اي بود که نماز صبح را خوانده وبه تعقيب ودعا مشغول بودم که سه
جوان مکانيک آمدند وگفتند: (مي خواهيم به شهر قم ومسجد جمکران(8)
مشرف شويم وبراي برآمدن خواسته هاي خويش، دست توسل به سوي خدا وحجت
او، امام عصر عليه السلام بزنيم ودوست داريم تا شما ما را در اين
سفر همراهي کنيد).
من با پيشنهاد آنان موافقت نموده وسوار بر ماشين شديم وبه سوي قم
حرکت کرديم. نزديک قم رسيديم که ماشين دچار نقص فني گرديد واز حرکت
باز ايستاد. جوانها به تعمير آن پرداختند ومن با استفاده از فرصت،
کمي آب برگرفتم وبه قصد تطهير از آنان دور شدم.
پس از اينکه اندکي از آنان فاصله گرفتم در آنجا (سيد) زيباچهره
وسفيدرويي را با ابروهاي کشيده ودندانهاي سفيد وبراق وخالي بر
چهره، ديدم که لباس سفيد وعباي نازک ونعلين زرد بر پا دارد. عمامه
اي سبزرنگ بر سر نهاده وبا نيزه اي که در دست دارد زمين را خطکشي
مي کند.
با خود گفتم: (اين سيد بزگوار، اول صبح به اينجا آمده ودر کنار
جاده، با نيزه به خطکشي پرداخته است، اين کار درستي نيست چرا که
جاده عمومي است وآشنا وبيگانه در آن رفت وآمد مي کنند).
آقاي عسکري که از سوءظن وادب خويش نسبت به آن (سيد) اظهار ندامت مي
کند مي افزايد: به سوي او رفتم وگفتم (سيد! زمان توپ وتانک واتم
است، شما نيزه بدست گرفته اي؟ برو درست را بخوان).
پس از اين سخن او را ترک کردم وبه نقطه ي دوردستي رفتم، تا براي
تطهير بنشينم که او مرا با نام ونشان صدا زد وگفت: (آقاي عسکري!
آنجا منشين، من آنجا را براي مسجد خط کشيده ام).
از اين نکته که چگونه واز کجا مرا مي شناسد، غفلت کردم وبي آنکه
بتوانم سخني بگويم گفتم: (چشم!) وبرخاستم.
او اشاره کرد که: برو پشت آن بلندي... ومن رفتم.
برخي سؤالات در اين مورد به ذهنم رسيد وتصميم گرفتم آنها را با سيد
در ميان بگذارم وبه او بگويم: (سيد جان! اين مسجد را براي چه کسي
مي سازي؟ براي فرشتگان يا جنيان؟ کداميک؟)چرا که آنجا آن روزها
بيابان بود واز شهر (قم) دور.
ونيز تصميم گرفتم به او بگويم: (مسجدي که هنوز ساخته نشده چرا مرا
از تطهير در اين زمين بازمي داري؟) چرا که مسجد هنگامي حکم مسجد
پيدا مي کند که زمين آن را براي مسجد وقف شده باشد وپيش از اين حکم
مسجد را ندارد.
پس از اين فکرها وتطهير، به سوي سيد رفتم وبر او سلام گفتم.
او نيزه اش را به زمين فروکرد وبه من خوش آمد گفت وفرمود:
(سؤالهايي را که آماده ساختي بپرسي، طرح کن!)
من شگفت زده شدم، اما به خود نيامدم که او چگونه از آنچه در دل من
مي گذرد باخبر است وهنوز من چيزي به زبان نياورده، از نيت من خبر
مي دهد، اين نه تنها کاري طبيعي نيست که خارق العاده است.
به هر حال من توجه به اين نکات نيافتم وبه او گفتم: (سيد جان! درست
را رها کرده واينجا آمده اي، گويي نمي انديشي که ما در عصر موشک
وتوپ زندگي مي کنيم وديگر نيزه ارزشي ندارد. نيزه در روزگار ما چه
کاره است؟)
وبدين صورت ميان من واو گفتگو شروع شد.
سپس نظري به زمين افکند وفرمود: (من نقشه ي مسجد را مي کشم).
گفتم: (براي جنيان يا آدميان؟)
فرمود: (براي انسانها).
آنگاه فرمود: (بزودي اينجا آباد مي شود).
گفتم: (بفرماييد ببينم اينجا که من مي خواستم تطهير کنم، فرموديد
مسجد است واجازه نداديد با اينکه هنوز مسجدي ساخته نشده است، چرا؟)
فرمود: (آقاي عسکري! در اين نقطه يکي از فرزندان فاطمه عليهاالسلام
به شهادت رسيده است بزودگي قتلگاه او محراب مسجد مي گردد، چرا که
خون شهيد در اين نقطه به زمين ريخته شده است).
آنگاه به نقطه اي اشاره کرد وفرمود: (در آن نقطه هم نقشه ي دستشويي
وتوالت کشيده ام زيرا آنجا نقطه اي است که دشمنان خدا وپيامبر، به
زمين افتاده وهلاک شده اند).
سپس همانگونه که ايستاده بود برگشت ومرا نيز برگردانيد ودر حاليکه
سيلاب اشک از ديدگانش فرو مي ريخت فرمود: (آنجا حسينيه ساخته مي
شود).و با به زبان آوردن نام حسين عليه السلام باران اشک از
ديدگانش فروباريد ومن نيز با گريه ي او، گريستم.
و نيز فرمود: (پشت حسينيه کتابخانه مي شود وشما نيز بدان کتاب هديه
مي کني).
گفتم: (موافق هستم، اما با سه شرط:
1- نخست اينکه تا آن زمان زنده باشم.
فرمود: (ان شاءالله!)
2- دوم اينکه اينجا مسجدي ساخته شود.
فرمود: (بارک الله)
3- سوم اينکه به اندازه امکان مالي خويش، گرچه يک کتاب باشد براي
اجراي دستور شما پسر پيامبر، بدينجا کتاب بياورم.
مرا به سينه چسبانيد، پرسيدم: (چه کسي اينجا مسجد خواهد ساخت؟)
فرمود: (يدالله فوق ايديهم).
گفتم: (من هم مي دانم که قدرت خدا بالاترين قدرتهاست اما..).
فرمود: (بزودي خواهي ديد که در اينجا مسجد پرشکوهي برپا مي شود،
هنگامي که ساخته شد سلام مرا به بنياد کنننده اش برسان).
ومرا دعا کرد.
من سيد را ترک کردم وبه طرف ماشين آمدم که ديدم درست شده وآماده ي
حرکت است.
همراهان از من پرسيدند: (آقاي عسکري! زير برق اين آفتاب، با چه کسي
گفتگو مي کردي؟)
گفتم: (مگر سيد به آن عظمت را با نيزه ي بلندش نديديد؟ با او صحبت
مي کردم).
گفتند: (با کدام سيد؟)
پشت سرم را نگاه کردم، گفتم: (آنجاست!)
اما دريغا که ديدم زمين صاف وهموار است وهيچ کس نيست. سخت تکان
خوردم وسوار ماشين شدم، اما در حالتي وصف ناپذير بودم. دوستان با
من صحبت مي کردند اما من قدرت پاسخگويي به آنان را نداشتم ونمي
دانم که نماز ظهر وعصر را چگونه خواندم.
سرانجام به مسجد جمکران رسيديم اما من فکرم پريشان بود. در مسجد
نشستم يک طرف من مرد سالخورده اي بود وطرف چپم يک جوان.
نماز مسجد جمکران را خواندم، پس از نماز برخواستم سجده کنم که ديدم
سيد گرانقدري که با آمدنش آن محدوده را عطرآگين کرد، از راه رسيد
وگفت: (آقاي عسکري! سلام عليکم).
ودر کنار من نشست. تن صدايش درست تن صداي همان سيدي بود که پيش از
ظهر در آنجا نقشه ي مسجد مي کشيد. مرا به نکته اي نصيحت کرد.
پس از آن به سجده رفتم وذکر صلوات را خواندم وسر از سجده برداشتم،
دريغا که ديگر او را نديدم.
از مرد سالخورده وآن جوان که در دو سوي من نشسته بودند پرسيدم:
(سيد کجا رفت؟)
گفتند: (ما نديديم).
ناگهان گويي زمين لرزه شد وحال من دگرگون شد، دوستانم آمدند واز
ديدن وضعيت من شگفت زده شدند وآب بر صورتم پاشيدند وبه تهران
بازگشتيم.
با رسيدن به تهران جريان را به يکي از علماي شهر گفتم. او گفت: (بي
ترديد آن سيد گرانمايه، حضرت مهدي عليه السلام بوده است، اينک،
شکيبايي پيشه ساز تا ببينيم آنجا، مسجدي درست مي شود؟)
سالها از آن جريان گذشته بود که به مناسبتي به شهر قم آمدم.
هنگاميکه به آغاز شهر رسيدم، ديدم ستونها برافراشته شده ودر همان
مکاني که سيد نقشه مي کشيد کار مي کنند ومسجد مي سازند.
پرسيدم: (چه کسي اين مسجد را مي سازد؟)
گفتند: (حاج يدالله رجبيان).
با آمدن نام (يدالله) قلبم به طپش افتاد وغرق در عرق شدم ونتوانستم
سرپا بايستم، بر صندلي تکيه زدم وآنگاه معناي سخن امام عليه السلام
را فهميدم که هنگامي که پرسيدم: (چه کسي اينجا مسجد خواهد ساخت؟)
فرمود: (يدالله فوق ايديهم).
به تهران بازگشتم و400 جلد کتاب
خريدم وهمه را وقف کتابخانه ي آن مسجد نمودم وبا حاج (يدالله
رجبيان) ملاقات کردم وجريان را به او بازگفتم.(9)
پاورقى:
(1)
بحارالانوار، ج 52، ص 175.
(2)
(جنة المأوي) در آخر جلد 53 بحارالانوار چاپ شده است.
(3)مسجد
بزرگ وپربرکتي است در شهر کوفه که تا نجف فاصله ي چنداني
ندارد. اميرمؤمنان عليه السلام در اين مسجد نماز مي خواند
وهمانجا هم به شهادت رسيد.
(4)جنة
المأوي (بحارالانوار، ج 53، ص 240).
(5)آن
روزها عراق جزو دولت عثماني بود و(احمد پاشا) بر ضد حکومت
مرکزي سرکشي مي کرد.
(6)جنة
المأوي، (بحارالانوار، ج 53، ص 283) حکايت 44.
(7)جنة
المأوي، داستان 24، چاپ شده در بحارالانوار، ج 53، ص 288.
(8)مسجدي
است نزديک قم که به دستور امام عصر عليه السلام ساخته شده
است ومردم دسته دسته بدانجا مي روند ونماز بجاي آورده
وبراي برآورده شدن حاجات خويش به حضرت ولي عصر (ارواحنا
فداه) توسل مي جويند.
(9)کتاب
(پاسخ به ده پرسش)، آيت الله صافي دامت برکاته.