امام مهدى از ولادت تا ظهور

سيد محمد كاظم قزوينى

- ۲۷ -


بر سر سه راهي سرنوشت

1- نخست اينکه: همانگونه که غير مسلمانان همچون: يهود: نصاري ومجوسيان جزيه مي پردازند، عمل کنند وبه دولت، جزيه ي ساليانه بپردازند.

2- دوم اينکه: براي آنچه بر روي انار نگاشته شده است توجيه قانع کننده ودليل درستي بر ابطالش اقامه کنند.

3- وآخرين راه اينکه: حکومت، مردان آنان را بطور دسته جمعي اعدام نموده وآنان را به اسارت واموال وثروتهايشان را به غنيمت برد.

امير، پيام رساني را بسوي شخصيتهاي علمي، اجتماعي ومذهبي شيعه، گسيل داشت وآنان را گرد آورد. پس از آمدن آنان، ضمن ارائه ي انار مورد نظر، همگي را بر سر سه راهي سرنوشت، مخير ساخت. وآنان براي پاسخ وتصميم گيري سه روز مهلت خواستند.

چاره انديشي

شخصيتهاي بزرگ شيعه گرد آمدند وبراي چاره انديشي ويافتن راه نجات از دامي که سر راه آنان گسترده شده بود به گفت وشنود نشستند وپس از گفتگوي طولاني، ده تن از شايستگان وپارسايان خويش را برگزيدند وآنگاه از ميان آن ده نفر، سه نفر را انتخاب کردند ومقرر شد که هر کدام يکي از شبهاي سه گانه را که مهلت گرفته اند به بيابان روي آورد ودر تاريکي شب، نيايشگرانه، خداي خويش را فراخوانده وحضرت مهدي عليه السلام را براي نجات از آن مشکل، بزرگ، به فريادرسي بطلبند.

درخشش خورشيد در شب تار

شب نخست يکي از آنان با قلبي لبريز از ايمان ومحبت، رو به صحرا آورد وعباد خدا کرد وفريادرس طلبيد، اما نه به ديدار حضرت مهدي عليه السلام مفتخر گرديد ونه براي حل مشکل راهي آورد.

شب دوم نيز بسان شب اول، ديگري رفت وبا دست تهي برگشت....

شب سوم وآخرين شب از راه رسيد وسومين نفر که پرواپيشه ترين وانديشمندترين آنان بود و(محمدبن عيسي) نام داشت با سر وپاي برهنه وچشماني اشکبار، روي به بيابان نهاد... وسر به دعا ونيايش وتوسل به امام عصر عليه السلام پرداخت.

آن انديشمند پرواپيشه، ساعتها در اوج نيايش وراز ونياز بود. با ديدگاني اشکبار سالار خويش را به فريادرسي مي خواند واز آن گرامي مي خواست تا شيعيانش را از آن خطر سهمگين وورطه ي هولناک نجات بخشد.

آخرين ساعتها از راه مي رسيد واو در اوج سوز وگداز وشور وحال بود که بناگاه کعبه ي مقصود آمد وبا نواي دلنواز خودش، او را با نام ونشان ندا داد که:

(اي محمدبن عيسي! چرا تو را به اين حال واينگونه مي بينم؟

چرا سر به بيابان نهاده اي؟)

(محمدبن عيسي) که حضرت مهدي عليه السلام را نشناخته بود حاضر نشد خواسته اش را جز به سالار خويش بگويد.

به همين جهت آن گرامي فرمود: (خواسته ات را بگو! من همانم که در پي او هستي! صاحب الأمر! آري! همو هستم).

او گفت: (اگر شما آن گرامي باشيد، نياز به بيان نيست از داستان ما باخبري). امام مهدي عليه السلام فرمود: (آري! همينگونه است! براي پاسخ يافتن به آن انار ونوشته ي روي آن وخنثي ساختن نقشه ي شرربار کينه توزان بدينجا آمده اي؟)

(محمدبن عيسي) پس از شنيدن اين جملات روح بخش، روي به سوي آن گرامي کرد وگفت: (آري! سرورم! شما خوب مي دانيد که چه مشکلي براي ما پيش آمده است، شما امام راستين وپناه ما هستي وبر حل اين معما وبرطرف ساختن اين نقشه ي شوم، دشمن توانايي ومي تواني به آساني وسرعت اين بلا را از ما برطرف سازي).

حضرت فرمود: (محمدبن عيسي! اين وزير کينه توز که لعنت خدا بر او باد! در خانه اش درخت اناري دارد. او پس از شکوفه زدن درخت، هنگامي که انارهايش شروع به رشد نمود، قالب مخصوصي از گل، به صورت انار ساخت وآن را به دو نيم کرد وميان آن را تهي ساخت ودر درون هر يک از دو نيم قالب گلي، واژه هاي مورد نظر خويش را تراشيد وآنگاه آن قالب را بصورت محکم وحساب شده اي بر انار کوچک رو به رشد بست. هنگامي که انار کوچک بزرگ شد به تدريج پوست ظريف آن در درون آن کلمات جاي گرفت وواژه هاي مورد نظر بر پوست انار نگاشته شد.

فردا هنگامي که به سوي امير رفتي، بگو: (پاسخ آورده ام! اما تنها در سراي وزير به عرض خواهم رسانيد).

به همراه امير به خانه ي وزير برويد به مجرد ورود به خانه به سمت راست خود بنگر، اطاقي در آنجاست که درهايش بسته است، بگو: (در درون اين اطاق پاسخ خويش را به عرض مي رسانم).

وزير از گشودن درب آن اطاق سرباز مي زند، اما تو بايد اصرار کني که آنجا گشوده شود وبکوشي همراه وزير وارد اطاق گردي.

هنگاميکه وارد اطاق شدي بر ديوار آن کمد کوچکي نصب شده است ودر درون آن کيسه اي مخصوص قرار دارد. به سوي کيسه برو وآن را بگشا که قالب مخصوص را در درون آن خواهي يافت، قالب را بياور وانار را در درون آن بگذار، حقيقت روشن خواهد شد).

معجزه ديگر

حضرت مهدي عليه السلام ادامه داد که: (محمدبن عيسي! پس از آن با قوت واعتماد به نفس به امير بگو که: (دليل ديگر در درستي وحقانيت راه ما ومعجزه ديگر امام عصر عليه السلام اين است که ما از درون انار خبر مي دهيم وآن اين است که اگر شکسته شود جز دود وخاکستر در آن نيست. اينک! اگر مي خواهيد درستي اين خبر را بدانيد، به وزير دستور دهيد آن را بشکند). که اگر چنين کند دود وخاکستر درون آن، بر چهره وريش او خواهد نشست).

ديدار آن گرامي به پايان رسيد و(محمدبن عيسي) غرق در شادماني وسرور بسوي شيعيان بازگشت تا نويد حل معما وخنثي شدن نقشه ي شوم دشمن را، به لطف امام عصر عليه السلام به آنان بدهد.

بامداد موعود فرا رسيد وشخصيتهاي سرشناس شيعه بسوي امير رفتند وجناب (محمد بن عيسي) با جديت تمام آنگونه که آن گرامي دستور فرموده بود، همه را مو به مو اجرا کرد وواقعيت براي همه روشن گرديد.

امير پرسيد: (محمدبن عيسي) چه کسي تو را از واقعيت پشت پرده آگاه ساخت؟)

او پاسخ داد: (امام زمان واو که حجت خدا بر مردم است).

امير پرسيد: (امام شما کيست؟)

(محمد بن عيسي) امامان دوازده گانه را يکي پس از ديگري براي او برشمرد تا به دوازدهمين آنان حضرت مهدي عليه السلام رسيد.

پادشاه که سخت تحت تأثير قرار گرفته بود گفت: (اينک! دستت را بده تا من نيز شهادت دهم که خدايي جز خداي يکتا نيست ومحمد بنده برگزيده وپيام آور اوست. وگواهي مي دهم که جانشين حقيقي وبلافصل او اميرمؤمنان عليه السلام است..). وآنگاه به همه ي امامان پس از او اقرار کرد وگواهي کرد ودستور داد وزير کينه توز وخيانتکار را اعدام کنند واز مردم بحرين، عذرخواهي کرد.

آري! خواننده ي گرامي!... اين داستان شنيدني در ميان مؤمنان بويژه مردم بحرين مشهور است وآرامگاه (محمدبن عيسي) در آنجا زيارتگاه است.(1)

چرا مذهب شيعه را برگزيدم؟

از عالم گرانمايه، (شيخ علي رشتي) که از علماي بزرگ وپرواپيشه نجف اشرف در روزگار خويش بود، آورده اند که: از شهر مقدس کربلا عازم نجف بودم که از راه (طويرج)(2) سوار بر قايق، حرکت کرديم.

در ميان قايق يا کشتي کوچک ما، گروهي به بازي وسرگرميهاي دور از ادب ونزاکت مشغول بودند، اما مردي به همراه آن گروه بود که در بازيهاي سبک وبي ادبانه ي آنان شرکت نمي جست وتنها در خوردن غذا با آنان رفاقت مي کرد وادب واخلاق انساني را رعايت مي کرد. دوستانش او را به تمسخر مي گرفتند وبه او زخم زبان مي زدند وگاه مذهب وراه ورسم ديني او را، مورد طعن واستهزاء قرار مي دادند.

از او پرسيدم که: چرا از همراهان خود دوري مي جويد وبا آنان همراه وهمگام نيست؟

پاسخ داد: (اينان همه از بستگان ونزديکان من هستند ودر مذهب از اهل سنت مي باشند. پدرم نيز سني مذهب است اما مادرم اهل ايمان وتقوا مي باشد واز پيروان خاندان وحي ورسالت وخودم نيز از نظر مذهب از گروه پدرم بودم، اما خداوند بر من نعمتي گران ارزاني داشت وبه برکت سالارم حضرت صاحب الزمان عليه السلام شيعه شدم).

يا ابا صالح

از او دليل شيعه شدن وسبب هدايتش را پرسيدم.

گفت: نام من (ياقوت) است و(روغن فروش) مي باشم که در (حله) تجارت مي کنم. يک بار براي خريد روغن از شهر حله به مناطق اطراف رفتم وپس از خريد مقدار بسياري روغن به همراه کارواني ناآشنا بسوي شهر خويش حرکت کردم. شب هنگام در ميانه ي راه در نقطه اي بار انداختيم وبراي استراحت توقف کرديم. بامداد آن شب، هنگامي که از خواب بيدار شدم ديدم کاروان رفته است ومرا وانهاده است.

در پي کاروان به راه افتادم وراه از بيابانهاي خشک وخالي مي گذشت، از بيابانهايي خطرخيز وناهموار وناامن، راه را گم کردم. سرگردان وهراسان از خطر وفشار تشنگي در آن بيابان، گرفتار آمدم.

هنگامي که دستم از همه ي وسايل عادي قطع شد، در اوج گرفتاري ونااميدي دست توسل به دامن خلفا زدم واز آنان کمک خواستم، اما خبري نشد.

گذشته ام بسان برقي از نظرم عبور کرد. به يادم آمد که گاه از مادرم مي شنيدم که مي گفت: (پسرم! دوازدهمين امام ما شيعيان، زنده است وکنيه اش (اباصالح) مي باشد واوست که گمشدگان را، ارشاد، بي پناهان را، پناه وناتوانان را، ياري مي کند).

با خداي خويش پيمان بستم که اگر اين امام راستين وگرانمايه، پناهم دهد ومرا از ورطه ي هلاکت نجات بخشد به پيروي از مذهب شيعه مفتخر گردم ودر همان حال به خداي روي آوردم وبا قلبي لبريز از اخلاص وايمان از پرده دل ندا دادم که:

(يا اباصالح)

شگفتا که ديدم بزرگ مردي در کنار من ايستاده وبا من همراه شد. خوب نگاه کردم، عمامه ي سبز بر سر دارد وباشکوه وعظمتي وصف ناپذير، راه را به من نشان داد وبه من دستور داد که به پيروي از خاندان وحي ورسالت کمر همت ببندم وبه مذهب شيعه ايمان آورم وفرمود: (اينک به روستايي خواهي رسيد که همه ي مردم آنجا شيعه هستند، از همين جا برو!)

به او گفتم: (سرورم! آيا تا روستايي که نشان داديد همراهي نمي فرماييد؟)

پاسخ داد:

(لا!... لأنه قد استغاث بي -الآن- ألف انسان في أطراف البلاد وأريد أن أغيثهم).

يعني: نه!... چرا که الآن انسانهاي بي شماري با راز ونياز به بارگاه خدا از من که بنده ي خدا وحجت او هستم، کمک مي خواهند ومن مي روم تا آنان را مدد کنم.

وآنگاه رفت واز نظرم ناپديد شد.

اندکي راه آمدم وبه روستايي رسيدم که فاصله ي بسياري از منزلگاه ديشب کاروان داشت ومن راه را همانجا گم کرده بودم. وارد روستا شدم ودر آنجا به استراحت پرداختم که آن کاروانيان تازه پس از يک شبانه روز، به آنجا رسيدند.

آري! به شهر (حله) آمدم وبه خانه ي عالم گرانقدر آيت الله آقاي قزويني رفتم.(3)

وداستان شگفت انگيز خود را به او گفتم واز آن مرد علم وايمان مسايل ومفاهيم مذهبي وبرنامه هاي ديني خويش را طبق مذهب خاندان وحي ورسالت آموختم.(4)

اسماعيل! شفا يافتي ورستگار شدي

از مرحوم (شمس الدين) فرزند (اسماعيل هرقلي)(5) آورده اند که: پدرش در جواني، دچار بيماري وزخم شديد وعفوني در ران چپ خود شد که او را سخت در فشار قرار داده وزندگيش را به خطر افکنده بود.

اين زخم چرکين، در فصل بهار، بويژه، شکافته مي شد وخون وچرک از آن جريان مي يافت.

او از شدت ناراحتي از روستاي خويش حرکت کرد وبسوي (حله) آمد ونزد سيد گرانقدر آقاي رضي الدين (علي بن طاووس) رفت واز درد ورنج وبيماري خويش به او شکايت کرد.

سيد، پزشکان شهر را براي معاينه ي او دعوت کرد وآنان پس از تلاش بسيار گفتند: (جراحي پاي او بسيار خطرناک است ونتيجه ي مثبت آن در برابر خطرش، اندک وناچيز).

او به همراه (سيد) به بغداد آمد ودر آنجا نيز به پزشکان ماهر وحاذق مراجعه نمود وآنان نيز پس از معاينات دقيق، همان نظر پزشکان حله را بازگفتند. بيمار، سرخورده ونوميد به شهر تاريخي ومقدس سامرا رفت تا در آنجا به کعبه ي مقصود وقبله ي موعود، توسل جويد وشفاي بيماري سخت وعلاج ناپذيرش را از او بخواهد.

پس از گذراندن چند روز در سامرا، به نهر (دجله) رفت وپاي خويش را که به دليل جريان خون وچرک آن زخم ودمل چرکين، آلوده بود شستشو داد ولباس تميز وجديدي به تن کرد وبازگشت. در ميانه ي راه به چهار سوار برخورد کرد که يکي از آنان لباس ويژه ي بزرگان وعلماي ديني را به تن ونيز نيزه اي به دست داشت. همه پياده شدند وسه نفر از آن گروه در دو سوي راه ايستادند وبه بيمار سلام گفتد وآن شخصيت پرشکوهي که گويي سالار آنان بود به طرف بيمار آمد وگفت:

(أنت غدا تروح الي أهلک؟)

يعني: اسماعيل! تو فردا به سوي خاندان وروستاي خود باز مي گردي؟

اسماعيل پاسخ داد: (آري! سرورم!)

فرمود: (پس بيا جلو تا زخم پايت را ببينم).

(اسماعيل) پيش رفت وآن شخصيت پرشکوه دست مبارک وشفابخشش را بر پاي او نهاد وهمينطور کشيد تا به نقطه ي زخم ودرد رسيد وآنجا را اندکي فشرد وآنگاه بر مرکب خويش سوار شد.

يکي از آنان گفت: (أفلحت يا اسماعيل!)

يعني: اسماعيل! شفا يافتي ورستگار شدي.

تو را رها نمي کنم

اسماعيل از اينکه آنان او را به نام ونشان مي شناختند، شگفت زده شد، اما از عنايت آنان وشفا يافتن زخم علاج ناپذير پايش به دست شفابخش آن حضرت، غفلت کرد وتنها در پاسخ آنان تشکر کرد که:

(أفلحنا وأفلحتم ان شاءالله!)

يعني: خداي، ما وشما را رستگار گرداند.

يکي از آن سواران گفت: (نشناختي؟ اين امام عصر عليه السلام است!) واشاره به آن شخصيت پرشکوهي کرد که از زخم پاي اسماعيل پرسيد.

ديگر اسماعيل بيدار شد، به سرعت خود را به آن شهسوار شفابخش رسانيد وپاي او را که در رکاب بود در آغوش کشيد وبوسه باران ساخت.

امام عصر عليه السلام با يک دنيا مهر ومحبت فرمود: (اسماعيل! بازگرد!)

پاسخ داد: (سالارم! تو را رها نمي کنم واز تو جدا نمي شوم).

که يکي از آن سواران پيش آمد وگفت: (اسماعيل! آيا زيبنده است که حضرت مهدي عليه السلام دو بار به تو دستور دهد بازگرد وتو امام خويش را مخالفت کني؟ درست است؟)

اسماعيل ديگر بازايستاد ورکاب حضرت را رها کرد.

امام عصر عليه السلام به او گفت: (به بغداد که بازگشتي حاکم عباسي(6) تو را احضار خواهد کرد. هنگامي که نزد او رفتي وچيزي به تو داد نپذير ونزد فرزند ما (رضي) برو تا برايت حواله اي بر (علي بن عوض) بنويسد، من به او سفارش مي کنم هر چه خواستي به تو بدهد).

آنگاه امام عصر عليه السلام ويارانش او را تنها نهادند وبه راه خويش ادامه دادند. واسماعيل به مرقد منور امام هادي وعسکري عليهم السلام رسيد وبا برخي از مردم که در آنجا بودند روبرو شد واز آنان در مورد آن چهار سوار پرسيد.

آنان پاسخ دادند: (شايد آنان از شخصيتهاي بزرگ منطقه وصاحب نعمت وثروت وامکانات همين منطقه باشند).

اسماعيل گفت: (نه! بلکه امام عصر عليه السلام وسه نفر از يارانش بودند).

گفتند: (آيا زخم وبيماري پاي خويش را هم به او نشان دادي؟)

پاسخ داد: (آن بزرگوار با دست شفابخش خود پايم را گرفت وفشرد).

وآنگاه اسماعيل پاي خويش را گشود واثري از آن زخم چرکين وبيماري علاج ناپذير نيافت. شک وترديد به او دست داد که نکند پاي ديگرش بوده به همين جهت آن پا را هم برهنه ساخت ومعاينه کرد، ديد اثري از آن زخم وبيماري نيست. مردم بسوي او هجوم بردند وپيراهنش را به عنوان تبرک پاره پاره کردند.

آيا تو شفا يافته اي؟

مأموري از سوي استبداد حاکم بسوي (اسماعيل هرقلي) آمد واز نام ومشخصات وتاريخ حرکت او از بغداد براي زيارت به سامرا، پرس وجو نمود وجوابهايي را که او داد، همه را براي گزارش به بغداد، به دقت نوشت.

پس از يک روز، اسماعيل از شهر مقدس سامرا حرکت کرد وراه بغداد را در پيش گرفت. به بغداد رسيد، ديد انبوه مردم در خارج از شهر وکنار پل اجتماع نموده وهرکس مي رسيداز نام ونشان ومبدأ حرکتش مي پرسند.

هنگامي که اسماعيل رسيد از او نيز همچون ديگر مسافران از نام ونشانش پرسيدند وهنگامي که او را شناختند موج جمعيت، گردش را گرفتند وپيراهنش را به منظور تبرک ذره ذره کردند وکار به جايي رسيد که از فشار وهجوم مردم جانش به خطر افتاد.

(سيدبن طاووس) وگروهي به همراه او، به استقبال (اسماعيل هرقلي) آمدند ومردم را پراکنده ساختند، هنگامي که (سيد)او را ديد فرمود: (اسماعيل آيا تو شفا يافته اي؟)

پاسخ داد: (آري!)

سيد گرانقدر از مرکب پياده شد وران پاي اسماعيل را برهنه ساخت، اما اثري از آن زخم چرکين وعميق نيافت، از شور وشوق بيهوش شد.

هنگامي که به خود آمد به همراه اسماعيل وبا ديدگاني از شور وشوق گريان نزد وزير آمدند وسيد گفت: (اين برادر من ومحبوبترين مردم در نظر من است). وزير داستان او را پرسيد وخودش، از اول تا آخر بيان کرد. پزشکان بغداد را که چندي پيش به دستور (سيدبن طاووس) پاي (اسماعيل) را معاينه نموده بودند وتنها راه معالجه را، بريدن پا اعلان کرده وآن را نيز بسيار خطرناک توصيف نموده بودند، همه را احضار کردند.

وزير از آنان پرسيد: (شما اين مرد را ديده ايد؟)

گفتند: (آري!) وجريان زخم عميق وچرکين پاي او وديدگاه خود را بازگفتند. پرسيد: (اگر آن زخم عميق جراحي مي گشت، بنظر شما چند روز براي بازيافت سلامت لازم بود؟)

پاسخ دادند: (دو ماه وتازه، جاي آن زخم وجراحي هم به صورت حفره اي باقي مي ماند ودر آن موضع مويي نمي روييد).

وزير پرسيد: (شما پزشکان، چند روز پيش اين بيمار را معاينه کرديد؟)

گفتند: (ده روز پيش).

وزير، لباس اسماعيل را از روي پايش کنار زد وگفت: (بياييد! معاينه کنيد!)

همگي نگريستند اما اثري نيافتند.

يکي از پزشکان فريادي از پرده ي دل برکشيد که: (اين، کار مسيح عليه السلام است! کار پزشک نيست).

وزير گفت: (نه! اگر شما مي پذيريد که کار پزشکان نيست ما خود خواهيم شناخت که کار کيست).

از شما هرگز

آنگاه سردمدار رژيم عباسي، (مستنصر)، (اسماعيل هرقلي) را به حضور طلبيد وجريان را از خودش پرسيد واو نيز همانگونه که اتفاق افتاده بود گزارش کرد که خليفه دستور داد هزار دينار به او هديه کنند.

پول را آوردند وخليفه گفت: (اسماعيل! به شکرانه ي شفا گرفتن وبهبود، اين پول را بگير ودر راه خدا انفاق نما).

پاسخ داد: (من جرأت گرفتن يک دينار آن را ندارم).

خليفه با شگفتي پرسيد: (از چه کسي جرأت نداري؟)

گفت: (از همان شفابخشي که مرا نجات داد، چرا که او فرمود از شما چيزي نپذيرم).

خليفه ي خودکامه عباسي گريست واندوهگين شد واسماعيل بي آنکه چيزي از او بپذيرد از کاخ شومش بيرون آمد.

آري! (شمس الدين) فرزند (اسماعيل هرقلي) مي گويد: (من هم خوب به پاي پدرم نگريستم، نه تنها اثري از زخم در آن نديدم بلکه بسان پاي سالم موهاي آن نيز روييده بود).(7)

داستان ابو راحج

در شهر تاريخي (حله) ستمکاري بنام (مرجان صغير) حکم مي راند که بطور آشکار به خاندان وحي ورسالت وپيروان آنان، دشمني مي ورزيد ودر همان زمان، مردي بنام (ابوراحج) مي زيست که به خاندان وحي ورسالت مهر مي ورزيد واز دشمنان آنان بيزاري مي جست.

روزي جاسوسان وبدانديشان، به حاکم خودکامه خبر بردند که (ابوراحج) به برخي از صحابه پيامبر ناروا مي گويد وبه خاندان پيامبر صلي الله عليه واله وسلم مهر مي ورزد.

او، (ابوراحج) را احضار کرد ودستور شکنجه وشلاق او را صادر کرد.

مأمورانش آنقدر بر سر وصورت وبدن او زدند که دندانهايش ريخت، سپس جلادانش زبان آن بيچاره را از کام بيرون کشيدند وبا سوزن بزرگي آن را سوراخ کردند وپس از سوراخ نمودن بيني او، ريسماني موئين از آن عبور دادند واو را در کوچه هاي حله گردانيدند واشرار، پيکر رنجيده ي او را از هر سو هدف قرار دادند وتا مرز مرگ او را کتک زدند.

به حاکم گزارش دادند که: (ابوراحج، بخاطر ضربات وارده، از پا افتاده است وديگر امکان گردانيدن او در کوچه هاي شهر نيست).

دستور اعدام او را صادر کردند، اما برخي با اشاره به پيري وپيکر درهم شکسته ي او، يادآور شدند که: (اين زخمهاي بي شماري که بر او وارد آمده است، او را خواهد کشد وديگر نيازي به اعدام او نيست). وحاکم خودکامه نيز از اعدام او گذشت.

او را در همان حال رها کردند، خاندان ونزديکانش آمدند واو را به خانه بردند. اما بر اثر ضربات وحشيانه وشکنجه هاي هولناک، در چنان شرايط وخيمي بود که هيچ کس در مرگ او ترديد نمي کرد وهمه بر اين عقيده بودند که او آخرين دقايق زندگي را سپري مي کند؛ اما فرداي آن روز، او را ديدند که سالم وپرنشاط، در بهترين حال وهوا به نماز ايستاده است. دندانهايش که همه فرو ريخته بود سالم ودر جايش قرار گرفته وزخمهاي بي شمار پيکرش بهبود يافته ودر بدن او اثري از شکنجه وآزار ديروز نيست.

مردم از اين رويداد شفگت انگيز بهت زده شدند واز او حقيقت جريان را خواستار شدند. او گفت که: در اوج درد ورنج وفشار به حضرت مهدي عليه السلام توسل جسته واز او طلب فريادرسي نموده وبوسيله ي او به بارگاه خدا شتافته وآنگاه حضرت مهدي عليه السلام به خانه او وارد شده وخانه اش را نورباران ساخته است.

آري! ابوراحج مي گويد: (امام عصر عليه السلام دست گره گشا وشفابخش خويش را بر چهره ام کشيد وفرمود:

(أخرج! وکد علي عيالک فقد عافاک الله تعالي!)

يعني: برخيز! واز خانه بيرون برو وبراي اداره ي زندگي خود وخانواده تلاش کن. خداوند نعمت صحت وسلامت را دگربار، به تو ارزاني داشت.

واينک ملاحظه مي کنيد که از سلامتي کامل برخوردارم).

(شمس الدين محمدبن قارون) که اين روايت را آورده است، او را در حالي ديد که طروات جواني بسوي او بازگشته وچهره اش گندمگون ودلنشين شده وقامتش برافراشته ومعتدل گرديده است.

خبر عنايت امام عصر عليه السلام در شهر (حله) پخش شد وحاکم بيدادگر او را احضار کرد. او که ديروز ابوراحج را بر اثر ضربات وارده وشکنجه هاي هولناک مأمورانش با چهره اي ورم کرده و... ديده بود، هنگامي که او را صحيح وسالم وبانشاط وپرطراوت ديد ونگريست که هيچ اثري از زخمهاي عميق وبي شمار ديروز در پيکرش نيست، سخت به وحشت افتاد وراه وروش ظالمانه ي خويش را با پيروان اهل بيت عليهم السلام تغيير داد ورفت که ديگر با آنان به گونه اي عادلانه وانساني رفتار نمايد.

ابوراحج پس از افتخار ديدار حضرت مهدي عليه السلام گويي جواني 20 ساله بود وشگفت انگيز اين بود که تا پايان عمر همان طراوت ونشاط جواني را با خود داشت.(8)

پاورقى:‌


(1) بحارالانوار، ج 52، ص 178.

(2)شهري است در پانزده کيلومتري کربلا که اينک به منطقه ي هنديه معروف است ودر آن روزگار، زائران بوسيله قايق از کربلا بسوي نجف از (طويرج) مي گذشتند.

(3)آيت الله سيد مهدي قزويني، از علماي بزرگ وپرواپيشه ي آن عصر بوده است.

(4) بحارالانوار، ج 52، ص 239.

(5) (هرقل) نام روستايي در منطقه ي حله بود و(حله) شهري است در عراق که در 40 کيلومتري کربلا است.

(6)خليفه ي خودکامه ي عباسي آن روز (مستنصر) بوده است.

(7) بحارالانوار، ج 52، ص 61.

(8)بحار الانوار، ج 52، ص 70.