حكومت جهانى مهدى (عج)
آن روز كه :
ابرهاى سياه ظلم و فساد آسمان جهان را بپوشاند
آن روز كه :
قدرتهاى اهريمنى جهانخواره پنجههاى خود را در گلوى مردم رنجديده دنيا، هرچه
بيشتر فرو برند
آن روز كه :
همه معيارها جز معيار مادّه و مادّه پرستى از ميزان سنجش افكار مردم پنهان گردد
آن روز كه :
امواج تبليغاتى نيرومند طاغوتهاى شرق و غرب براى تأمين منافع نامشروع خود هر
حقّى را باطل و هر باطلى را حق جلوه دهد
و سرانجام آن روز كه :
تازيانه نامهربانيها; تنگ نظريها; جدائيها; تبعيضها و ستمها پشت خلق مستضعف جهان
را مجروح سازد
آرى!
در آن لحظه چشمهاى پر اميدمان به تو ـ اى مصلح بزرگ جهان ـ دوختهشده
به انقلاب و حكومت جهانىات!
و از خدايت اين توفيق را براى ما بخواه كه خود را آنچنان بسازيم، از نظر وسعت
فكر و انديشه، از نظر مبارزه و جهاد و از نظر قدرت اصلاح همه جانبه جهان، كه
شايستگى شركت در آن برنامه عظيم انقلابى را داشته باشيم!
همه افراد كنجكاو...
همه افراد كنجكاو از خود مىپرسند
1 ـ آيا سرنوشت آينده بشريّت، صلح و عدالت و امنيّت و آزادى انسانها از چنگال هر
گونه ظلم و ستم و تبعيض و استعمار است؟ يا آن گونه كه بعضى پيش بينى مىكنند هرج و
مرجها روز افزون، فاصلهها بيشتر، ناهماهنگيها و نابسامانيها فراوانتر، و سرانجام يك
جنگ اتمى يا فوق اتمى عالمگير، پايههاى تمدّن انسانى را ويران خواهد ساخت، و اگر
انسانهايى بر روى كره زمين باقى بمانند افرادى عقب مانده، معلول، بينوا و درمانده
خواهند بود؟
2 ـ اگر عقيده نخست صحيح است و سرانجام صلح و عدالت است به چه دليل؟
3 ـ اگر بنا هست جهان به سوى «عدل» و «صلح» و «برادرى» گام بردارد، آيا اجراى
اين اصول بدون انقلاب ممكن است؟ و به تعبير ديگر: آيا اصلاحات «تدريجى» و «رفورمها»
توانايى بر دگرگون ساختن چهره عمومى جهان با اينهمه ناهنجاريها دارند؟
4 ـ اگر لازم است انقلابى صورت گيرد آيا تنها از طريق قوانين مادّى امكانپذير
است، يا بدون استمداد از اصول معنوى و ارزشهاى اصيل انسانى ممكن نيست؟
5 ـ باز اگر قبول كنيم چنين انقلابى ـ به هر حال ـ انجام گرفتنى است، رهبر اين
انقلاب چه صفاتى بايد داشته باشد؟
6 ـ آيا اين انقلاب الزاماً به «حكومت واحد جهانى» مىانجامد؟
7 ـ آيا آمادگيهاى خاصّى براى چنان حكومتى قبلا لازم نيست؟
8 ـ اين آمادگيها در دنياى كنونى وجود دارد يا نه؟ و اگر ندارد آيا در حال حاضر،
جهان به سوى اين آمادگيها گام برمىدارد يا به سوى عكس آن؟
9 ـ آيا اين امور ـ به هر حال ـ با عقيده عمومى مذهب جهان نسبت به ظهور يك مصلح
بزرگ آسمانى ارتباطى دارد؟
10 ـ اعتقاد عمومى مسلمانان به ظهور «مهدى» چگونه است و پيوند آن با اين مسائل
سرنوشت ساز چيست؟
11 ـ آيا اعتقاد به چنان ظهورى ما را به اصلاح عمومى جهان از طريق يك انقلاب همه
جانبه نزديكتر مىسازد، يا آنچنان كه بعضى مىانديشند دور مىكند؟
12 ـ آيا اين فكر و عقيده عمومى مذاهب يك واقعيّت عينى است و مولود دلايل منطقى،
يا يك تخيّل است براى اشباع كاذب تمايلات سركوفته انسانها در مسير گمشده عمومى يعنى
«صلح» و «عدالت»؟... در اين كتاب كوشش شده، دور از تعصّبها و گرايشهاى افراطى و دور از پيشداوريهاى غير منطقى، به اين پرسشها پاسخ گفته شود; پاسخهايى كه از
اعماق جان بجوشد، و با خرد سازگار باشد، وبتواند «عقل» و «عواطف» و «روح» و «جان»
را سيراب سازد. مدّتها بود كه در زمينه بحثهاى فوق يادداشتهايى تهيّه كرده بودم ولى
تراكم اشتغالات در قم اجازه «تشريح» و «تنظيم» و «تكميل» آن را نمىداد، و وسوسه
هميشگى كه در نوشتن كتاب دارم مانع از آن بود كه به همان صورت انتشار يابد، و به
راستى خام و ناپخته بود. ولى دست حوادث مرا به نقطهاى كه هيچگاه باور نمىكردم
كشاند. بندر چاه بهار!... يعنى دور افتادهترين و بد آب و هواترين نقطه ايران كه از
تهران حدود 2300 كيلومتر فاصله دارد و امكانات آن براى زيست بسيار محدود و اهالى به
طرز غير قابل تصوّرى گرفتار محروميّتها هستند. خوشبختانه اين سفر اجبارى در فصل
زمستان پيش آمد، زمستانى كه گاهى بهار و گاه بوى تابستان مىداد با آب و يخهايش و
وسائل خنككنندهاش! از آنجا كه شايد 90 درصد اهالى پيرو آئين تسنّن بودند فرصتى دست
داد كه با بعضى از تحصيل كردههاى آنها ـ به ياد ايّامى كه به حجاز مىرفتم ـ تماس
بگيرم و جلساتى تشكيل شد كه اكثريّت قاطع آن را همين برادران دينى تشكيل مىدادند; و
خوشبختانه محصول اين جلسات جالب و چشمگير بود.
در اين منطقه كويرى، در كنار آبهاى نيلگون درياى عمان، در زير اين آسمان پر
ستاره شبهايش، و در اين گوشه تنهايى، طبعاً مجال و فرصت بيشترى براى مطالعه به دست
آمد; و با استفاده از اين فرصت غير منتظره، يكى از نخستين بحثهايى كه مورد بررسى
قرار دادم همين بحثها بود (و در كنار آن يك رشته مطالعات فقهى كه توفيق آن نيز به
اين صورت در قم دست نمىداد); و از مجموع چنين نتيجه گرفتم كه به مضمون «عَسى أَنْ
تَكْرَهُوا شَيئاً وَهُوَ خَيرٌ لَكُم» ديدن اين دوران «تبعيد» نيز شايد از جهات
گوناگون لازم بوده است. اميدوارم بحثهاى اين كتاب بتواند پاسخى باشد به درخواست
طبقه تحصيل كرده كه مىخواهند مسأله ظهور مصلح بزرگ جهانى را به گونه تحقيق مورد
بررسى قرار دهند. و نيز اميدوارم مطالعه اين كتاب الهامهاى تازهاى به ما، در
مبارزهاى كه در برابر «ظلم و فساد» در پيش گرفتهايم ببخشد، و اين مبارزه را تا سر
حدّ قطع كامل دست جبّاران از اجتماعان ادامه دهيم. البتّه كاملا احتمال وجود نقايصى
در محتويات اين كتاب مىرود بخصوص كه در اين زمينه كتاب تحقيقى بسيار كم نگاشته شده
است. نگارنده بسيار متشكّر خواهد شد كه خوانندگان عزيز و صاحب نظران، نظرات اصلاحى
و انتقادى خود را مستقيماً براى او (به آدرس قم ـ حوزه علميّه) ارسال دارند.
چاه
بهار ـ ناصر مكارم شيرازى
ماه صفر 1398 ـ بهمن ماه 1356
آينده روشن
* ما به چند دليل آينده جهان را روشن مىبينيم :
1-سير تكاملى جامعه انسانى
2-هماهنگى با نظام عمومى آفرينش
3-واكنشهاى اجتماعى (قانون عكسالعمل)
4-الزامهاى اجتماعى
5-فطرت و «صلح و عدل جهانى»
آينده روشن
سير تكاملى جامعهها
شك نيست كه در يك نظر ابتدائى قرائن گواهى مىدهد كه دنيا بهسوى «فاجعه» پيش
مىرود; فاجعهاى كه زاييده: «ترك عواطف»; «افزايش فاصله ميان جوامع ثروتمند و فقير»;
«شدت گرفتن اختلافات و برخوردهاى دولتهاى بزرگ و كوچك»; «سير تصاعدى جنايات» ;
«نابسامانيهاى اخلاقى و روحى و فكرى» ; و «فراوردههاى نامطلوب و پيش بينى نشده
زندگى ماشينى» و مانند آن است. فاجعهاى كه مقايسه وضع موجود با گذشته نزديك، چهره
آن را مشخّص مىسازد; و عامل مؤثّرى براى نموّ جوانههاى بدبينى در اعماق فكر
خوشبينترين افراد محسوب مىگردد. آگاهان بين المللى مىگويند:
تنها حجم بمبهاى هستهاى موجود در زرّادخانههاى دولتهاى بزرگ براى نابود ساختن
تمام آباديهاى كره زمين ـ نه يك بار بلكه هفت بار ـ كافى است!
اين سلاحها را با آن هزينههاى سرسام آور كه با ارقام نجومى قابل بيان است بى جهت
نساختهاند، بازيچه نيست، براى مصرف در يك جنگ اتمى وحشتناك ساخته شده; و پيدا كردن
بهانه براى شروع آن، در جهانى كه اينهمه برخورد مرزى و تزاحم منافع، و مناطق قابل
انفجار وجود دارد كار مشكلى نيست.
در سران بزرگ امروز دنيا نيز «حسّ جاهطلبى» و «جنون قدرت» به اندازه كافى براى
شروع چنين جنگى سراغ داريم!
بنابراين، پيش بينى مىتوان كرد كه در آيندهاى نه چندان دور «فاجعه بزرگ» روى دهد
و احتمالا بشريّت در يك جنگ وسيع اتمى، يا بر اثر فقر اقتصادى ناشى از انحصارطلبى
قدرتهاى بزرگ، يا پايان گرفتن منابع انرژى و يا غير قابل زيست شدن محيط زيست، از
ميان برود! ولى در برابر اينهمه عوامل بدبينى ابتدايى، مطالعات عميقتر نشان مىدهد
آينده درخشانى در پيش است: اين ابرهاى تيره و تار با غرّش تندرهاى وحشتانگيز
سرانجام كنار خواهد رفت. اين شام سياه قيرگون را صبح سپيد اميدى به دنبال است. اين
سرماى سوزان زمستان جهل و فساد و زور گويى و ستم، بهار شكوفان عدالتى در پى دارد.
اين اندوه كشنده، اين طوفان مرگبار، و اين سيل ويرانگر، سرانجام، پايان مىگيرد، و
اگر خوب بنگريم در افقهاى دور دست نشانههاى ساحل نجات به چشم مىخورد!
نخستين دليل منطقى براى اين موضوع قانون سير تكاملى جامعهها است: از آن روز كه
انسان خود را شناخته هيچگاه زندگى يكنواخت نداشته، بلكه با الهام از انگيزه درونى ـ
و شايد نا آگاه ـ كوشش داشته كه خود و جامعه خويش را به پيش براند. از نظر مسكن، يك
روز غارنشين بود و امروز آسمانخراشهايى ساخته كه يكدستگاه آن مىتواند جمعيّتى معادل
يك شهر كوچك را در خود جاى دهد ـ با تمام وسائل زندگى و همه امكانات لازم براى مردم
يك شهر! از نظر لباس، يك روز از برگ درختان لباس مىدوخت ولى امروز هزاران نوع لباس
با هزاران طرح، و هزاران شكل، در اختيار دارد و باز در جستجوى رنگها و طرحها و
جنسهاى دگر است. يك روز غذايش فوق العاده ساده و محدود بود، امّا امروز بقدرى
متنوّع و گوناگون شده كه تنها ذكر نام آنها نيازمند به يك كتاب بزرگ است. يك روز
مركبش تنها پايش بود; امّا امروز بر سفينههاى فضايى سوار مىشود و آسمانها را زير پا
مىگذارد و از كرات ديگر ديدن مىكند. از نظر علم و دانش، يك زمان بود كه تمام
معلومات او در يك صفحه كاغذ مىگنجيد ـ گرچه هنوز خط اختراع نشده بود ـ ولى امروز
حتّى ميليونها كتاب در رشتههاى مختلف بيانگر علوم و دانشهاى او نيست.
آن روز كشف آتش، و اختراع جسم مدوّرى به شكل «چرخ»، و حربه نوك تيزى مانند
«خنجر» براى او كشف و اختراع بزرگى محسوب مىگشت، و از اين كه با انداختن يك كنده
درخت روى يك نهر توانسته از روى آن بگذرد بسيار خوشحال بود كه پلى ساخته است، امّا
امروز صنايع سنگين و اختراعات حيرت انگيزش هر بينندهاى را گيج مىكند، و سيستم
پيچيده مغزهاى الكترونيكى، او را در عالمى از رؤيا فرو مىبرد. و عجيب اين كه به
هيچيك از اينها قانع نيست و باز براى وصول به سطحى بالاتر و برتر، تلاش و كوشش
مىكند، تلاشى پيگير و خستگىناپذير. از مجموع اين سخن، نتيجه مىگيريم كه عشق به
تكامل در درون جان آدمى شعلهاى است جاودانه و خاموش ناشدنى، و در حقيقت يكى از
امتيازات بزرگ انسان كه او را از حيوانات و جانداران ديگر يعنى جاندارانى كه
ميليونها سال است درجا مىزنند و زندگى ظاهراً يكنواختى دارند جدا مىكند، همين موضوع
است. و باز بخوبى مىتوان نتيجه گرفت كه اين نهاد بزرگ آرام نخواهد نشست، و همچنان
انسان را در مسير تكاملها به پيش مىراند، و نيروهايش را براى غلبه بر مشكلات و
نابسامانيها و ناهنجاريهاى زندگى كنونى بسيج مىكند. به سوى جامعهاى پيش مىبرد كه
«تكاملهاى اخلاقى» در كنار «تكاملهاى مادّى» قرار گيرد.
به سوى جامعهاى كه در آن از جنگ و خونريزيهاى ويرانگر و ضدّ تكامل اثرى نباشد.
به سوى جامعه كه تنها «صلح و عدل» حاكم بر مقدّرات انسانها باشد، و روح تجاوزطلبى و
استعمار كه مهمترين سدّ راه «تكامل مادّى و معنوى» او است، در آن مرده باشد. ممكن
است كسانى بگويند كه تكاملهاى گذشته همه در جنبههاى مادّى صورت گرفته، و دليلى
ندارد كه سير تكاملى، معنويات را هم در بر گيرد. ولى پاسخ اين سخن روشن است زيرا:
اوّلا، در تكاملهاى گذشته بسيارى از اصول معنوى و انسانى را نيز مىتوان يافت; مثلا،
در علوم و دانشهاى بشرى كه در پرتو تكامل، پيشروى عظيم كرده است; علوم غير مادّى هم
كم نيست; و فى المثل، اعتقاد بشر نخستين درباره «خدا» كه به صورت پرستش قطعات سنگ و
چوب و حتّى بتهايى از خرما بود، هيچگونه شباهتى با درك يك دانشمند روشن ضمير
خداشناس يا يك حكيم عارف ربّانى امروز، از اين مسئله، ندارد. ثانياً، تكامل در همه
جا تكامل است; و عشقى را كه در درون وجود خود نسبت به آن مىيابيم هيچ حدّ و مرزى را
به رسميّت نمىشناسد و در همه زمينهها جوياى آن هستيم و در مسير آن پويا. از اين
گذشته، اصول مادّى و معنوى از هم جدا نيستند; و فى المثل، روح ستيزهجويى و
برترىطلبى، و تجاوز گرى، به همان اندازه زندگى مادّى انسانها را به هم مىريزد كه يك بمب اتمى پر قدرت! بلكه دومى بدون اوّلى به
كار نخواهد رفت! و از اين جا مىفهميم كه اين تكامل در همه زمينهها ادامه خواهد
يافت. اين است كه نخستين بارقه اميد براى وصول به آيندهاى روشن و دنيايى پر از صلح
و صفا، و برادرى و برابرى ـ در پرتو «قانون سير تكاملى جامعهها» در نظرها پديدار
مىشود.
هماهنگى با نظام آفرينش
جهان هستى تا آنجا كه مىدانيم مجموعهاى از نظامها است. وجود قوانين منظّم و
عمومى در سرتاسر اين جهان دليل بر يكپارچگى و به هم پيوستگى اين نظام است. مسأله
نظم و قانون و حساب در پهنه آفرينش يكى از اساسىترين مسائل اين عالم محسوب مىشود.
فى المثل، اگر مىبينيم صدها دستگاه مغز الكترونيكى نيرومند دست به دست هم مىدهند تا
با انجام محاسبات دقيق سفرهاى فضايى، راه را براى مسافران فضا هموار سازند و
محاسبات آنها درست از آب در مىآيد و قايق ماه نشين در محلّ پيش بينى شده در كره ماه
فرود مىآيد با اينكه كره ماه و زمين هر دو بسرعت در حركتند، بايد توجّه داشته باشيم
كه اين جريان مديون نظام دقيق منظومه شمسى و سيّارات و اقمار آن است; زيرا اگر از
سير ثابت و منظّم خود منحرف مىشدند، سرنوشت مسافران فضا دگرگون مىگشت و معلوم نبود
به كدام نقطه پرتاب خواهند شد.
از جهان بزرگ، وارد عالم كوچك و كوچكتر و بسيار كوچك مىشويم;
در اينجا ـ مخصوصاً در عالم موجودات زنده. نظم مفهوم زندهترى به خود مىگيرد و هرج و
مرج در آن هيچ محلّى ندارد. مثلا، به هم خوردن تنظيم سلّولهاى مغزى انسان كافى است
كه سازمان زندگى او را به گونه غم انگيزى به هم بريزد. در اخبار جرائد آمده بود كه
يك جوان دانشجو بر اثر يك تكان شديد مغزى در يك حادثه رانندگى، تقريباً تمام گذشته
خود را فراموش كرده است; در حالى كه از جهات ديگر سالم است، برادر و خواهر خود را
نمىشناسد، و از اين كه مادرش او را در آغوش مىفشارد و مىبوسد وحشت مىكند، كه اين زن
بيگانه با من چكار دارد! او را به زادگاهش مىبرند; به اطاقى كه در آن بزرگ شده، به
كارهاى دستى و تابلو نقّاشى خودش مىنگرد و مىگويد اين نخستين بار است كه چنين اطاق
و تابلويى را مشاهده مىكند! شايد فكر مىكند از كره ديگرى به اين كره قدم گذارده است
كه همه چيز براى او تازگى دارد. شايد از ميان چند ميليارد سلّول مغز او، تنها چند
سلّول ارتباطى كه گذشته را با «حال» پيوند مىداده، از كار افتاده است، ولى همين به
هم خوردن تنظيم جزئى، چه اثر وحشتناكى به بار آورده! يك اتم را بزرگ مىكنيم به شكل
منظومه شمسى در مىآيد، و اگر فرضاً منظومه شمسى را كوچك كنيم همچون يك اتم خواهد
شد، هر دو نظام واحدى دارند; بزرگترين منظومهها، و كوچكترين منظومهها! آيا در جهانى
اينچنين، انسانى كه جزئى از اين كلّ است مىتواند يك وضع استثنائى به خود بگيرد، و
به صورت وصله ناهمرنگى در آيد! آيا جامعه انسانى مىتواند با انتخاب «لانظام»، هرج و
مرج، ظلم و ستم، نابسامانى و ناهنجارى، خود را از مسير رودخانه عظيم جهان آفرينش كه
همه در آن با برنامه و نظم پيش مىروند كنار بكشد! آيا مشاهده وضع عمومى جهان ما را
به اين فكر نمىاندازد كه بشريّت نيز خواه ناخواه بايد در برابر نظام عالم هستى سر
فرود آرد، و قوانين منظّم و عادلانهاى را بپذيرد، و به مسير اصلى باز گردد; و همرنگ
اين نظام شود!
نظرى به ساختمان دستگاههاى گوناگون و پيچيده بدن هر انسانى مىافكنيم
مىبينيم همه آنها تابع قوانين و نظم و حسابى هستند; با اين حال، چگونه جامعه بشريّت
بدون پيروى از ضوابط و مقرّرات و نظام صحيح و عادلانه مىتواند بر قرار بماند! ما
خواهان بقا هستيم و براى آن تلاش مىكنيم، منتها هنوز سطح آگاهى اجتماع ما به آن حد
نرسيده كه بدانيم ادامه راه كنونى منتهى به فنا و نابودى ما مىشود; ولى كم كم به
عقل مىآئيم، و اين درك و رشد فكرى براى ما حاصل مىگردد. ما خواهان منافع خويشتن
هستيم، ولى هنوز نمىدانيم كه ادامه وضع فعلى منافع ما را بر باد مىدهد، امّا
تدريجاً ارقام و آمار زنده و گويا را مثلا در ـ مورد مسابقه تسليحاتى ـ در برابر چشممان مىگذاريم و مىبينيم چگونه
نيمى از فعّالترين نيروهاى فكرى و جسمانى جوامع جهان، و نيمى از ثروتها و سرمايههاى
بزرگ، در اين راه، به هدر مىرود; نه تنها به هدر مىرود بلكه در مسير نابود كردن نيم
دوم به كار مىافتد! همزمان با افزايش سطح آگاهى ما، به روشنى مىيابيم كه بايد به
نظام عمومى عالم هستى بپيونديم، و همانطور كه واقعاً جزئى از اين كل هستيم، عملا هم
چنين باشيم; تا بتوانيم به اهداف خود در تمام زمينههاى سازنده برسيم. نتيجه اينكه:
نظام آفرينش دليل ديگرى بر پذيرش يك نظام صحيح اجتماعى در آينده، در جهان انسانيّت
خواهد بود.
واكنشهاى اجتماعى
تنها در مباحث فيزيكى نيست كه ما به قانونى با نام «قانون عكس العمل» روبه رو
مىشويم كه اگر فى المثل جسمى با فشار معيّنى به ديوار برخورد كند با همان نيرو و
فشار به عقب رانده مىشود، بلكه در مسائل اجتماعى اين قانون را محسوستر مىيابيم.
آزمونهاى تاريخى به ما نشان مىدهد كه همواره تحوّلها، و انقلابهاى وسيع، عكس العمل
مستقيم فشارهاى قبلى بوده است; و شايد هيچ انقلاب گستردهاى در جهان رخ نداده مگر
اين كه پيش از آن فشار شديدى در جهت مخالف وجود داشته است. به تعبير ديگر، هميشه
تندرويها سرچشمه دگرگونيها شده است; مثلا:
1 ـ انقلاب علمى اروپا (رنسانس) ـ واكنشى در برابر يكهزار سال جهل وعقب ماندگى
قرون وسطا، و فشارهائى كه از طرف متولّيان خرافى كليسا در جهت عقب نگاهداشتن مردم
اعمال مىشد ـ بود، كه يكباره عوامل جهل را كنار زدند; و مشعل علم را برافروختند و پرچم دانش را در همه
جا به اهتزاز در آوردند.
2 ـ انقلاب كبير فرانسه به سال 1789 ـ كه جهشى فوق العاده در جهت سياسى و
اجتماعى بود در برابر استبداد و استعمار طبقاتى و زور گويى و خود كامگى رژيمهاى
حاكم ظاهر گشت كه جامعه فرانسه و سپس جوامع ديگر اروپايى را وارد مرحله نوينى از
تاريخ خود ساخت و حكومت قانون را ـ البتّه تا حدودى ـ جانشين زور و استبداد نمود.
3 ـ انقلاب بر ضدّ بردگى ـ در سال 1848 كه نخست از انگلستان آغاز شد ـ نتيجه طرز
رفتار فوق العاده خشن و ضدّ انسانى برده داران با بردگان بود كه از يك سو آتش
انقلاب را در خود بردگان، و از سوى ديگر در عواطف برانگيخته شده جامعهها به سود
بردگان، شعلهور ساخت; و نظام بردگى را در هم پيچيد، هر چند شكل ديگرى از بردگى كه
مرموزتر و وسيعتر از آن بود جاى آن را گرفت و تحت عنوان «كمك به آبادى كشورهاى عقب
مانده» آيين «استعمار به» وجود آمد! نظام بردگى در هر حال مىبايست برچيده شود، ولى
طرز رفتار با بردگان آن را تسريع كرد.
4 ـ انقلاب بر ضدّ استعمار، در عصر ما، واكنش مستقيم رفتارهاى ضدّ انسانى
استعمارگران در مستعمرات بوده و هست; كه باعث شكفتن شعور اجتماعى مردم استعمار زده
گرديد و پرچم مخالفت را با قدرتهاى استعمارى بر افراشتند، هر چند غالباً به استقلال كامل اقتصادى و اجتماعى
و سياسى و فكرى نينجاميد; ولى وضع با سابق بسيار تفاوت پيدا كرده است.
5 ـ انقلاب كمونيستى ـ در سال 1917 عكس العمل مظالم سرمايهداران و تجاوز بىحساب
آنها به حقوق اكثريّت تودههاى زحمتكش و خلقهاى به زنجير كشيده شده بود; هر چند ـ
چنانكه در جاى خود گفتهايم ـ اين انقلاب نيز به آزادى طبقات رنجديده منتهى نگرديد،
و نظام استبدادى ديگرى تحت عنوان «ديكتاتورى پرولتاريا» كه در حقيقت ديكتاتورى
تعداد انگشت شمارى سران حزب بود جاى آن را گرفت.
6 ـ انقلاب بر ضدّ تبعيضات نژادى ـ كه هم اكنون در دنيا جريان دارد، واكنش
فشارهاى شديد نژاد سفيد بر سياه پوستان، و محروميّت فوق العاده آنان از حقوق
اجتماعى است. اگر تاريخ را ورق بزنيم و به عقب باز گرديم، در همه جا با مظاهر قانون
عكسالعمل رو به رو مىشويم. تاريخ پيامبران پر است از يك سلسله تحوّلها كه زمينه
آنها در اثر فشارهاى شديد اجتماعى از پيش فراهم شده بود، و پيامبران با تعليمات
آسمانى خود اين انقلابها را رهبرى و بارور ساختند، و در مسير صحيح پيش بردند.
نه تنها در ميان سرگذشتهاى واقعى ملّتهاى جهان، نمونههاى فراوانى براى اين قانون
در تاريخ معاصر و قديم مىيابيم; بلكه در اسطورهها و افسانههاى اقوام نيز بازتاب اين
قانون بخوبى ديده مىشود. در افسانه «ضحّاك مار دوش» و «كاوه آهنگر» آمده است كه
خوراك مارهايى كه بر دوش او سبز شده بود مغز انسان بود و همه روز بايد مغز يا
مغزهايى را از جمجمهها بيرون كشند، و به مارها بدهند تا آرام بگيرند! حقيقت همين
است كه مار زهر آگين و خوش خطّ و خال «استعمار» خوراكش مغزهاست; و استعمار فكرى
ريشه و اساس همه استعمارها محسوب مىشود! سپس مىبينيم از ميان همين جامعه محرومى كه
زير ضربات ضحّاك قرار داشت، آهنگرى كه فشار آتش را ديده و بازوى توانايش قادر به
كوبيدن پتك انقلاب بود برخاست و از همان پيش بند آهنگرى كه مدّتها در برابر
جرقّههاى آتش مقاومت كرده، و فشارها را به خود پذيرفته بود، پرچم انقلاب ساخت، و
دستگاه ضحّاك بيدادگر را در هم پيچيد و واكنش نهايى انجام پذيرفت! در «روانكاوى» و
«روانشناسى» امروز نيز بحثى وجود دارد كه بازتاب ديگرى از اين قانون است. اين بحث
به ما مىگويد: اگر اميال انسان به صورت مناسبى ارضا نشود، اين اميال سركوفته و واپس زده، از مرحله «شعور ظاهر» به مرحله «باطن» و
ناشناخته روح، عقب نشينى مىكند، و در وجدان، ناآگاه (ضمير باطن) تشكيل عقده يا
«كمپلكس» مىدهد; بلكه به عقيده بعضى ضمير باطن چيزى جز همين اميال واپس زده نيست!
آنها در نهانگاه ضمير آدمى آرام نمىنشينند، و دائماً سعى دارند خود را به نحوى نشان
دهند; عكس العمل اين عقدهها در افراد بسيار متفاوت است، ولى مىتوان گفت غالباً خود
را در يكى از اشكال زير نشان مىدهند:
1 ـ از طريق ايجاد اختلال روانى و به هم زدن دستگاه خود آگاه فكر.
2 ـ از طريق فرار و گريز از اجتماع وانزوا و بدبينى.
3 ـ از طريق انتقامجويى ناآگاهانه از جامعهاى كه او را چنين ساخته!
4 ـ از طريق ارضا در صورتهاى بدلى و خيالى.
5 ـ از طريق «تصعيد» و پرواز به مراحل عاليتر! مثلا، فرض كنيد پسرى تمايل شديدى
به دخترى پيدا كرده است و باز فرض كنيد بر اثر مخالفت شديد پدر و مادر او با ازدواج
آنان نتوانسته است به وصال همسر مورد علاقهاش برسد، اين عشق سوزان از مرحله خود
آگاه روح او، به شعور باطن، رانده مىشود و نه تنها نابود نمىگردد، بلكه بزودى
واكنشهاى شديد از خود نشان مىدهد. ممكن است او را ديوانه كند; يا براى هميشه به
انزوا بكشاند; يا از او يك انسان انتقامجو و جنايتكار خطرناك بسازد; يا او را به
شعر و ادب متوجّه كند; و در جهان رؤياهاى شاعرانه به وصال محبوب برساند. امّا گاهى همين
عشق مادّى ممكن است تبديل به يك عشق عميق آسمانى و الهى گردد; و از غير خدا دل بر
كند و به صورت عارفى وارسته، با افكارى بلند و دور پرواز تجلى كند; و البتّه اين
تفاوتها به خاطر تفاوتهاى ديگر روانى و آمادگيها و زمينههاى مختلف روحى افراد است.
بنابراين، ملاحظه مىكنيم كه فشارهاى روانى نيز همواره با انقلاب و واكنشى شديد روبه
رو مىشود كه چهره ديگرى از قانون عكسالعمل است.
نتيجـه : اين قانون به ما مىگويد وضع كنونى جهان، آبستن انقلابى است. فشار
جنگها، فشار مظالم و بيدادگريها، فشار تبعيضها و بيعدالتيها، توأم با ناكامى و
سرخوردگى انسانها از قوانين فعلى براى از بين بردن يا كاستن اين فشارها، سرانجام
واكنش شديد خود را آشكار خواهد ساخت. سرانجام اين خواستهاى واپس زده انسانى، در
پرتو آگاهى روز افزون ملّتها، چنان عقده اجتماعى تشكيل مىدهد كه از نهانگاه ضمير
باطن جامعه، با يك جهش برق آسا، خود را ظاهر خواهند ساخت و سازمان نظام كنونى جوامع
انسانى را به هم مىريزند; و طرح نوينى ايجاد مىكنند. طرحى كه در آن نه از مسابقه كمرشكن تسليحاتى خبرى باشد; و نه از اينهمه كشمكشهاى
خسته كننده و پيكارهاى خونين و استعمار و استبداد و ظلم و فساد و خفقان. و اين
بارقه ديگرى است از آينده روشنى كه جامعه جهانى در پيش دارد.
الزامها و ضرورتهاى اجتماعى
منظور از «الزام اجتماعى» اين است كه وضع زندگى اجتماعى انسانها به چنان مرحلهاى
برسد كه احساس نياز به مطلبى كند و آن را به عنوان يك «ضرورت» بپذيرد. اين را هم
مىدانيم كه هر انسانى در آغاز چنان است كه مىخواهد از هر نظر آزاد باشد و هيچ گونه
محدوديّتى در زندگى او وجود نداشته باشد، ولى كم كم مىفهمد كه اين گونه آزادى او را
از بسيارى از امتيازات زندگى جمعى محروم مىسازد، و به خواستهاى اصيل او زيان
مىرساند; و اگر قيد و بندهايى به نام «قانون» را نپذيرد، اجتماعى كه در آن زندگى
مىكند گرفتار هرج و مرج مىشود و از هم متلاشى مىگردد. اينجاست كه تن به مقررات و
اصول و قوانينى مىدهد. همينطور با پيشرفت جوامع; روز به روز بر ميزان اين قيد و
بندها افزوده مىشود، و باز همه آنها را به عنوان «ضرورت» مىپذيرد. يك مثال ساده
براى اين موضوع مىزنيم:
در مورد مقرّرات رانندگى و ترافيك، هنگامى كه وسيله نقليه سريعالسّيرى در اختيار
انسان قرار مىگيرد، دلش مىخواهد آزادانه به هر جا مىخواهد برود; در هر جا مايل باشد
توقّف يا پارك كند; با هر سرعتى براند; بر سر چهار راهها بدون معطّلى به راه خود
ادامه دهد; ولى بزودى مىفهمد اگر اين كار را او بكند، دليلى ندارد كه ديگران نكنند،
و نتيجه آن هرج و مرج و انواع خطرهاست. لذا امروز هر كودكى مىداند اين موضوع درست
نيست; بايد مقرّراتى در كار باشد، هر چند ساعتها او را از رسيدن به مقصدش عقب
بيندازد; بايد جريمه و انضباط شديد (امّا عادلانه و عاقلانه!) در كار باشد وگرنه هر
روز صدها نفر، جان خود، يا وسيله نقليه خويش را در اين راه از دست مىدهند. اين را
مىگوييم «ضرورت» يا «الزام» اجتماعى. ولى مهم اين است كه يك «نياز واقعى» جامعه
آنقدر آشكار گردد كه ضرورت بودنش را، همه يا حدّاقل متفكّران و رهبران جامعه
بپذيرند; و اين در درجه اوّل بستگى به بالا رفتن سطح آگاهى و شعور اجتماعى مردم
دارد، و سپس ارتباط با آشكار شدن نتايج نامطلوب وضع موجود جامعه و عدم امكان ادامه
راه. به همين دليل، (مثلا) مىبينيم داد و فريادها در زمينه آلودگى محيط زيست به
جايى نمىرسد، و كسى گوشش بدهكار اين نيست كه مقرّرات مربوط به پاكسازى محيط را
بپذيرد; امّا هنگامى كه مردم ببينند فىالمثل، شهرى همانند تهران آنچنان گرفتار
آلودگى هوا شده كه بيماريهاى پى در پى مردمش را تهديد مىكند; تنفّس كردن مشكل شده; چشمها مىسوزد; و
به گفته آمارگران روزى ده نفر نابينا مىشوند; آب دهان ـ با چند ساعت رفت و آمد در
شهر ـ سياه شده، آثار بيماريهاى پوستى و كم كم بيمارى دستگاه تنفس و ناراحتى قلب و
كبد و مسموميّت آشكار گشته، اينجاست كه به عنوان يك ضرورت تن به مقرّرات شاق و
كمرشكنى مىدهد، و از امورى مانند از كار انداختن كارخانههايى كه با قيمت گزاف ساخته
شده، كنار گذاشتن هزاران وسيله نقليه دود زا، و خوددارى كردن از بسيارى از
فعّاليّتهاى پرسود اقتصادى كه موجب آلودگى هوا مىگردد، استقبال مىكند.
با توجّه به
اين مثال به اصل سخن باز مىگرديم; شايد بسيارى از مردم در قرن 17 و 18، با مشاهده
پيشرفتهاى چشمگير صنعتى، ترسيمى كه از قرن بيستم داشتند، ترسيم يك بهشت برين بود;
فكر مىكردند با آهنگ سريعى كه رشد صنايع به خود گرفته روزى فرا خواهد رسيد كه: منابع زيرزمينى پشت سر هم كشف مىشود; نيروى «اتم» كه مهمترين و عظيمترين منبع انرژى است بالاخره با سرپنجه علم مهار
مىگردد; انسان به رؤياى پرواز به آسمانها تحقق مىبخشد; با يك فشار آوردن روى يك دكمه خانهاش جاروب، غذا پخته، لباسها و ظرفها شسته،
اطاقها در زمستان گرم و در تابستان سرد مىشود; با زدن يك دكمه زمين شكافته، بذر
افشانده و سرانجام محصول آن با ماشينهاى مجهّز جمع آورى و پاك و بسته بندى و آماده مصرف مىگردد...; آنگاه انسان مىنشيند و از اينهمه آسايش و آرامش و راحتى لذّت مىبرد! ولى باور
نمىكردند كه انسان صنعتى و ماشينى زندگى مرفّهترى نخواهد داشت، بلكه پا به پاى
پيشرفت تكنولوژى، سروكلّه نابسامانيهاى تازه و غول مشكلات جديد پيدا مىشود; عفريت
«جنگهاى جهانى» سايه وحشتناك خود را بر كانونهاى ماشين و صنعت، خواهد افكند; و در
مدّت كوتاهى آن را چنان در هم مىكوبد كه هرگز در خواب هم نمىديد! تازه مىفهمد زندگى
او چقدر خطرناك شده است! اگر در گذشته سخن از جنگهايى در ميان بود كه در آن چند
هزار نفر جان خود را از دست مىدادند، فعلا سخن از جنگى در ميان است كه بهاى آن
نابودى تمدّن در كره زمين و بازگشت به عصر حجر است! كم كم مىفهمد براى حفظ وضع
موجود، و پيروزيهاى بزرگ صنعتى و تمدّن; مقرّرات گذشته، هرگز كافى نيستند، و بايد
تن به مقرّرات تازهاى بدهد. كم كم زمانى فرا مىرسد كه «وجود حكومت واحد جهانى» براى
پايان دادن به مسابقه كمرشكن تسليحاتى; براى پايان دادن به كشمكشهاى روز افزون
قدرتهاى بزرگ; براى كنار زدن دنيا از لب پرتگاه جنگ; به عنوان يك «ضرورت» و «يك واقعيّت اجتنابناپذير» احساس مىگردد كه بايد سرانجام اين
مرزهاى ساختگى و دردسرساز بر چيده شود و همه مردم جهان زير يك پرچم و با يك قانون
زندگى كنند! زمانى فرا مىرسد كه سطح شعور اجتماعى در جهان به مرحلهاى مىرسد كه به
روشنى مىبينند توزيع ظالمانه ثروت به شكل كنونى كه در يك سوى دنيا و حتّى گاهى در
يك طرف شهر، مردمى چنان مرفّه زندگى مىكنند كه سگ و گربههاى آنها نيز بيمارستان و
پزشك و دندانساز و اطاق مجلّل خواب دارند; ولى در طرف ديگر، مردمى از گرسنگى، همچون
برگهاى زرد پائيزى روى زمين مىريزند; عاقبت وحشتناكى در پيش دارد; و بدون يك سيستم
توزيع عادلانه ثروت، جهان روى آرامش نخواهد ديد; بلكه غنى و فقير، كشورهاى پيشرفته
و عقب مانده هر دو در زحمت خواهند بود. هنگامى كه اين مسائل بر اثر آشكار شدن عكس
العملهاى نامطلوب وضع موجود، و بالا رفتن سطح شعور عمومى، به مرحله يك «ضرورت» رسيد
انقلاب و دگرگونى حتمى خواهد بود، همانطور كه در گذشته نيز چنين بوده است.
بنابراين، «الزام اجتماعى» عامل مؤثّر ديگرى است كه با كاربرد نيرومند خود، مردم
جهان را خواه ناخواه، به سوى يك زندگى آميخته با صلح و عدالت; پيش مىبرد، و پايههاى
يك حكومت جهانى را براساس طرح تازهاى مىچيند.
نشانه هايى از خود آگاهى مردم جهان
سخن در اين بود كه آيا قرائن موجود نشان مىدهد كه سرانجام جهان، صلح است و
عدالت، يا تباهى و نابودى نسل بشر؟ تا كنون از چهار طريق مدارك روشنى براى احتمال
اوّل يافتهايم، ولى ممكن است در برابر اين سخن گفته شود كه اگر چنين است چرا هيچ
نشانهاى در وضع كنونى دنيا، طرز زندگى انسان امروز، براى گام برداشتن به سوى چنان
مقصدى مشاهده نمىكنيم، بلكه بعكس وضع موجود، بيشتر يأس آور است تا اميد بخش! ماهم
قبول داريم كه نظر ابتدايى همين موضوع را تأييد مىكند; ولى دقّت بيشتر، نشان مىدهد
كه انسان كنونى، نيز با تمام تجاوزها و ستمگريها و ويرانگريها، گامهايى به سوى آن
هدف بزرگ برداشته و بر مىدارد، و نشانههايى از خود آگاهى در فكر و زندگى او به چشم
مىخورد. هرچند اين گامها، چندان بزرگ نيست، و حتّى بعضى از آنها زياد جدّى به نظر
نمىرسد، ولى هر چه هست قدمى است قابل ملاحظه براى آمادگى فكرى محيط. نمونهاى از اين
قرائن ذيلا از نظر شما مىگذرد:
1 تشكيل مجامع جهانى و تنظيم اعلاميّه حقوق بشر
مىدانيم جنگ جهانى اوّل و دوم كه بى شباهت به حالت جنون ادوارى در عالم بشريّت نبود، در برابر اثرات مرگبارش، آثار بيدار كنندهاى از خود
به يادگار گذاشت. به دنبال جنگ جهانى اوّل، «جامعه ملل» تشكيل شد; اما چيزى نگذشت
كه با غرّش توپهاى جنگ جهانى دوم، بقاياى آن در هم فرو ريخت. ولى همان تجربه كوتاه
مدّت سبب شد كه پس از پايان جنگ جهانى دوم، اساس نسبتاً محكمتر براى يك مركز و مرجع
جهانى، به نام «سازمان ملل متّحد» چيده شود، و منشور جالبى به عنوان «اعلاميّه حقوق
بشر» تنظيم گردد. انكار نمىكنيم كه بسيارى از موادّ آن شبيه همان ضرب المثل معروف
خودمان درباره «زنگ» و «گربه» است و كسى را نمىتوان پيدا كرد كه در شرايط كنونى اين
زنگ به گردن آن گربه بياويزد; ولى اين را نيز نمىتوان انكار كرد كه اين گام با تمام
نقايصش گام مهمّى است كه برداشته شده، و حدّاقل همه مردم جهان به درستى اين طرز فكر
ايمان دارند، هرچند در عمل پايشان لنگ است! خوب ملاحظه كنيد آيا موادّ زير را كه از
«اعلاميّه جهانى حقوق بشر» نقل كردهايم همانها نيست كه در بحثهاى گذشته دنبال آن
مىگشتيم؟!
مادّه اول : تمام افراد بشر آزاد به دنيا مىآيند، و از لحاظ حيثيّت و حقوق با هم
برادرند ـ همه داراى عقل و وجدان مىباشند; و بايد نسبت به يكديگر با روح برادرى
رفتار كنند...
مادّه سوم : هر كس حق زندگى و آزادى و امنيّت شخصى دارد...
مادّه پنجم : احدى را نمىتوان تحت شكنجه، و يا مورد مجازات و رفتارى موهن و
ظالمانه، يا برخلاف شؤون انسانيّت، قرار داد.
مادّه ششم : هر كس حق دارد كه در همه جا، به عنوان يك انسان، در برابر قانون
شناخته شود.
مادّه هفتم: همه در برابر قانون مساوى هستند، و حق دارند بدون تبعيض و با رعايت
تساوى حقوق، از حمايت قانون برخوردار شوند...
مادّه بيست و ششم: هر كس حق دارد از آموزش و پرورش بهرهمند شود،... آموزش و
پرورش بايد طورى هدايت شود كه شخصيّت انسانى هر كس را به حدّ اكمل رشد آن برساند و
احترام حقوق و آزاديهاى بشر را تقويت كند...
مادّه بيست و نهم: هر كس در مقابل آن جامعهاى «وظيفه» دارد، كه رشد آزاد و كامل
شخصيّت او را ميسّر سازد. و بالاخره آخرين مادّه اين اعلاميّه جهانى راه را براى
تمام سوءاستفاده جويان مىبندد:
مادّه سىام: هيچيك از مقرّرات اعلاميّه حاضر نبايد طورى تفسير شود كه متضمّن
حقّى براى دولتى، يا جمعيّتى، يا فردى، باشد كه به موجب آن بتواند هر يك از حقوق و
آزاديهاى مندرج در اين اعلاميّه را از بين ببرند، و يا در راه آن فعّاليّتى نمايند.
مجدّداً يادآور مىشويم كه آنقدر خوش باور نيستيم كه اين شعارهاى زيبا و دلانگيز را
كه در شرايط نابسامان دنياى كنونى، شبيه «رؤياى شيرين و دلپذيرى» است كه تا مرحله
تحقّق خارجى فاصله بسيار دارد، امورى انجام يافته تصوّر كنيم، و يا ضعف و ناتوانى
اين مجامع بزرگ جهانى را از حلّ بسيارى از مشكلات ناديده بگيريم. ولى نبايد همانند
افراد منفى باف، وجود آن را كه دليل بر وارد شدن بشريّت در يك مرحله جديد تاريخى
است ناديده بنگاريم. مىدانيم «سازمان ملل متّحد» در واقع حكم يك «سازمان مادر» را
دارد، و از آن شعبى منشعب مىگردد كه يكى از آنها «شوراى امنيّت» است. تفاوت اين
«فرزند» با آن «مادر» در آن است كه «آن» قدرت اجرايى ندارد و مصوّباتش يك سلسله
توصيههاى رسمى، به كشورهاى جهان است. به همين دليل، گاهى افراد بدبين، از اين مجمع
جهانى، به عنوان «ميز خطابه» يا «تالار سخنرانى جهانى» يا «پارلمان بى دولت» و
مانند آن تعبير مىكنند; ولى هر چه هست اين فايده را دارد كه همه كشورهاى جهان در
رأىگيرى بر اساس «مساوات و برابرى» در آن شركت دارند، و مصوّباتش تأثير روانى و
معنوى قابل ملاحظهاى در افكار عمومى مردم جهان دارد. امّا فرزندش «شوراى امنيت»
توانايى كافى و قدرت اجرايى دارد! و اگر بخواهد مىتواند مصوّبات خود را پياده كند،
ولى متأسّفانه قدرت كافى براى رأىگيرى ندارد; زيرا قدرتهاى پنجگانه (آمريكا و شوروى
و چين و فرانسه و انگليس) كه عضو دائمى و ابدى! شورا هستند; هر يك به تنهايى
مىتواند با رأى منفى خود همه تصميمها را خنثى كند; و اين حقّ «وتو» كه علامت
يادگارى از عهد استعمار بر پيشانى اين مركز مهمّ جهانى است، آن را غالباً در تصميمهاى مهم فلج مىسازد! بنابراين، يكى قدرت
اجرا دارد و تصويب نمىكند، و ديگرى تصويب مىكند و توانايى بر اجرا ندارد! امّا با
تمام اين اشكالات همين «مركز نيم بند» سازمان ملل و دستاوردهايش، همين كانون پر سر
و صداى كم اثر، اگر از انصاف نگذريم تا كنون توانسته است كارهايى ـ هر چند كوچك ـ
انجام دهد; و قطع نظر از كارش، همين صورت ظاهرش، دليل بر اين است كه طرز فكر جديدى
در دنيا در حال تكوين است كه از مراحل «نيمه جدّى» و يا حتّى شبيه به شوخى آغاز
شده، و به سوى مراحل جدّىتر در حال حركت است; به دليل اينكه تمام كشورهاى جهان با
تمام اختلافهايى كه در مكتب و روش دارند احساس نياز به وجودش مىكنند; و كنار رفتن
از آن را بسيار بد مىدانند.
2 گفتگو از خلع سلاح عمومى
گرچه اين موضوع هنوز به طور اساسى از دايره حرف و سخن و كميسيون و كاغذ بازى
فراتر نرفته است; و هنوز آنچه بيرون كميسيونهاى خلع سلاح جهانى مىگذرد گواه بر
«گسترش مسابقه تسليحاتى» است، ولى استقبال عموم مردم جهان، از اين پيشنهاد نشان
مىدهد كه يك نوع خود آگاهى در وجدان جهانى پيدا شده است; و حدّاقل همه دولتهاى بزرگ
و كوچك از اين كه قسمت بسيار عظيمى از ثروتهاى خود را صرف آهن پارههاى ويرانگرى
مىكنند كه نيرومندترين مغزهاى دانشمندان را براى توسعه و تكميل به خود مشغول ساخته در حالى
كه در «مسائل عمرانى» به اين «سرمايهها» و «مغزها» فوق العاده نيازمندند; و همه دست
و پا مىكنند به نحوى خود را از اين دام بزرگ و خطرناك رهايى بخشند، و روزى فرا رسد
كه آن سرمايههاى عظيم انسانى و اقتصادى به مسائل زير بنايى، و به مراكز نيازها و
دردها كشيده شوند. يكى از مراكز جهانى آمارى در زمينه هزينهاى كه هر يك از دولتهاى
بزرگ جهان صرف نگهدارى سربازان خود مىكنند اعلام كرده بود ـ سربازانى كه جوانترين و
زندهترين اعضاى پيكر اجتماعند ـ و به تعبير ديگر، هزينه سنگينى كه صرف از كار
انداختن اين نيروى عظيم در هر سال مىكنند. و ارقام سرسام آورى شبيه ارقام نجومى
ارائه داده بود كه نشان مىداد به هر حال در كنار اين برنامههاى غلط، طرز فكرهاى
نوينى در حال تكوين مىباشد; طرز فكرى كه مىگويد اين برنامه قابل ادامه نيست و بايد
در آن تجديد نظر كرد. و اين خود گام ديگرى به سوى آن هدف بزرگ محسوب مىشود.
3 حمله صلح!
در دنياى امروز همه سخن از صلح مىگويند; حتى جنگ طلبان مسلّم! چرا كه تنفّر از
جنگ، همگانى گشته; و ويرانيهاى وحشت آور جنگهاى جهانى هنوز فراموش نشده، و هرگز
فراموش نخواهد شد!
گرچه طرفدارى از صلح ـ هنوز مانند بسيارى از خواستهاى ديگر بشر ـ از حدود آرزو،
فراتر نرفته; و همه جا به عنوان يك شعار مورداستفاده قرار مىگيرد، و حتّى آتش
افروزان جنگ آن را يدك مىكشند; ولى به هر حال، اين وضع نشان مىدهد يك «تشنگى عمومى»
نسبت به «آب حيات صلح» همگان را فرا گرفته، و به راستى تودههاى مردم جهان آن را به
عنوان پايه اصلى براى پيشبرد همه برنامهها مىطلبند. مخصوصاً با توجّه به اين كه
جنگهاى امروز آنقدر پر خرج و ويرانگر است كه ممكن است كشورى تنها با چند روز جنگ
علاوه بر تحمّل ميلياردها خسارت مالى و هزاران كشته و مجروح، دهها سال از نظر
اقتصادى و عمرانى عقب بيفتد. هرگز نبايد اين خواست عمومى را دست كم بگيريم; زيرا كه
هر تحوّل و انقلابى نخست به صورت يك «آرزو» يك «خواست بدون پشتوانه» يا يك «شعار
دلپذير» در اعماق فكرها جوانه مىزند; سپس به صورت يك «ضرورت» و يك «واقعيّت
اجتنابناپذير» در مىآيد و تدريجاً اركان جامعه را دگرگون مىسازد. آتش بس جنگهاى
سابق ويتنام و آمريكا، گويا طبق گفته خبرگزاريها ـ پانصد هزار بار! نقض شد، ولى
سرانجام ديديم كه به مرحله جدّى و قطعى رسيد و ضرورتى كه مىبايست تحقّق يابد با
پيروزى ويتنام تحقّق يافت.
4 طرح حكومت اسلامى (1)
اين طرح كه اخيراً طرفداران فراوانى پيدا كرده، و در محافل مختلف سخن از آن
مىرود، و حتّى بعضى طرح زبان بينالمللى «اسپرانتو» را كه اخيراً به طرز مؤثّرى در
حال گسترش است به عنوان مقدّمهاى از آن طرح بزرگ مىدانند، گام مؤثّر ديگرى در راه
وصول به آن هدف نهايى است. البتّه بى شك مزاج دنياى كنونى در حال حاضر آماده پذيرش
چنين حكومتى نيست; زيرا هنوز در جامعه به اصطلاح پيشرفتهاى همچون آمريكا، مسأله
نژاد سفيد و سياه، حل نشده، و سياهان از تبعيضات دردناكى در بطن اين جامعه رنج
مىبرند. هنوز حكومت نژاد پرست آفريقاى جنوبى مورد تأييد قدرتهاى بزرگ است; و هنوز
فاصله سه گروه «عقب افتاده» و «در حال توسعه» و «توسعه يافته» به قوّت خود باقى است
بلكه شكافها بيشتر مىشود. امّا با همه اينها ـ همانطور كه گفتيم ـ گسترش اين افكار
و مقبوليّت آن از سوى بسيارى از گروههاى جهان، هر چند در افق دور دستى قرار داشته
باشد، خود دليل زندهاى بر نضج گرفتن آمادگيهاى روحى فرهنگى و اجتماعى براى تحقّق
يافتن «صلح و عدالت جهانى» محسوب مىشود.
فطرت و «صلح و عدالت جهانى»
هر مسألهاى از دو راه قابل بحث و بررسى است از طريق «عقل و خِرد» و از طريق
«عاطفه و فطرت» فطرت، همان الهام و درك درونى است كه نياز به دليل ندارد، يعنى بدون
استدلال و برهان، انسان آن را پذيرا مىشود و به آن ايمان دارد. اين گونه الهامات
باطنى گاهى امواجش از داوريهاى خرد نيرومندتر، و اصالتش بيشتر است، كه اينها
ادراكات ذاتى است و آنها معلومات اكتسابى. اينگونه الهامات درونى در حيوانات غالباً
«غريزه» ناميده مىشود; و غرائز هم دامنه وسيعى در حيوانات دارند و هم نقش مهمّى;
بلكه مىتوان گفت نقش اصلى در زندگى آنها بر دوش همين غرائز گذارده شده است. بازتاب
غرائز گاهى چنان شگفتانگيز است كه انسان را با تمام وسائل صنعتى پيشرفته و ابزارهاى
دقيق الكترونيكىاش، در برابر آن وادار به اظهار عجز مىكند. مثلا، فراوانند حيوانات و حشراتى كه وضع هوا را پيش
بينى مىكنند، گاهى شايد براى يك روز و گاهى براى شش ماه و حتّى در نشريهاى ديدم
نوعى از ملخها وضع هوا را از يكسال قبل پيش بينى مىكنند، و اين راستى حيرت آور است
كه انسان عصر فضا، با تمام ابزارهاى دقيقى كه براى پيش بينى وضع هوا اختراع كرده، و
با تهيّه پستهاى هواشناسى در تمام نقاط حسّاس و گردآورى مجموعه اوضاع جوّى محسوس
اين نقاط از طريق مخابره، و تشكيل دادن «نقشههاى هوايى» با تمام اين تلاشها و
كوششهاى پرخرج، باز وضع هوا را براى مدّت 6 ساعت پيش بينى مىكند تازه آن هم با
عباراتى چند پهلو!: كمى تا قسمتى ابرى ، گاهى تمام ابرى ، احتمالا توأم با رگبارهاى پراكنده
، و شايد بارندگى شديد ، و احتمالا صاف و آفتابى! ... ولى آن حشره هواشناس بدون تماس با حشرات ديگر، براى
مدّت 6 ماه، يعنى از وسط تابستان چگونگى زمستان را پيش بينى مىكند و خود را براى آن
آماده مىسازد. شايد اين كه انسان معلومات فطرىاش محدودتر از بسيارى از جانداران
ديگر است به اين خاطر است كه سهم عظيم او از نيروى عقل، كمبودهاى او را در همه
زمينهها جبران مىكند; ولى به هر حال، انسان نيز در نيازهاى ضرورى و مسائل اصولى زندگى، از الهام فطرى بهرهمند است و اين
چراغ مىتواند ما را در مسيرى كه در پيش داريم رهنمون گردد. آيا در مسأله مورد بحث
يعنى پايان گرفتن جهان با جنگ و خونريزى و ظلم و بيدادگرى، يا حكومت صلح و عدالت و
امنيت، الهامهاى فطرى مىتواند به ما كمكى كند يا نه؟ پاسخ اين سؤال مثبت است; زيرا
دو نشانه قابل ملاحظه وجود دارد كه مىتواند ما را به حقيقت رهنمون گردد:
1 عشق به صلح و عدالت
عشق به صلح و عدالت در درون جان هر كسى هست; همه از صلح و عدل لذّت مىبرند; و با
تمام وجود خود خواهان جهانى مملو از اين دو هستند. با تمام اختلافهايى كه در ميان
ملّتها و امّتها در طرز تفكّر، آداب و رسوم، عشقها و علاقهها، خواستها و مكتبها،
وجود دارد; همه بدون استثنا سخت به اين دو علاقهمندند، و گمان مىكنم دليلى بيش از
اين براى فطرى بودن آنها لزوم ندارد; چه اينكه همه جا عموميّت خواستهها دليل بر
فطرى بودن آنهاست. آيا اين يك عطش كاذب است؟
يا نياز واقعى كه در زمينه آن، الهام درونى به كمك خرد شتافته; تا تأكيد بيشترى
روى ضرورت آن كند؟ (دقّت كنيد) آيا هميشه تشنگى ما دليل بر اين نيست كه آبى در
طبيعت وجود دارد و اگر آب وجود خارجى نداشته باشد آيا ممكن است عطش و عشق و علاقه
به آن در درون وجود ما باشد؟ ما مىخروشيم، فرياد مىزنيم، فغان مىكنيم و عدالت و صلح
مىطلبيم; و اين نشانه آن است كه سرانجام اين خواسته، تحقّق مىپذيرد و در جهان پياده
مىشود. اصولا فطرت كاذب مفهومى ندارد; زيرا مىدانيم آفرينش و جهان طبيعت يك واحد به
هم پيوسته است، و هرگز مركّب از يك سلسله موجودات از هم گسسته، و از هم جدا نيست.
همه در حكم يك درخت تناور عظيم است كه شاخههاى گستردهاش پهنه هستى را فرا گرفته،
ممكن است ميان دو شاخهاش و حتّى ميان دانههاى يك خوشهاش ميليونها سال نورى فاصله
باشد امّا اين فاصله عظيم دليل بر از هم گستگى آنها نيست، بلكه از ويژگيهاى عظمت و
وسعت آن مىباشد. در اين واحد عظيم، هر جزء نشانه كل است، و هر قسمت با قسمتهاى ديگر
مربوط; و عكس العملهاى آنها به يكديگر پيوسته است; هر يك قرينه وجود ديگرى، و همه
از يك ريشه آب مىخورد. روى اين جهت «هر عشق اصيل و فطرى حاكى از وجود معشوقى در
خارج و جذبه و كشش آن است.»
«عشقى» كه معشوقش تنها در عالم رؤياها وجود دارد يك «عشق قلاّبى» است; و در جهان
طبيعت هيچ چيز قلابى وجود ندارد; تنها انحراف از مسير آفرينش است كه يك موجود
قلاّبى را جانشين يك واقعيت اصيل مىكند. (دقّت كنيد) به هر حال، فطرت و نهاد آدمى
بوضوح صدا مىزند كه سرانجام، صلح و عدالت، جهان را فرا خواهد گرفت; و بساط ستم
برچيده مىشود; چرا كه اين خواست عمومى انسانها است.
2 انتظار عمومى براى يك مصلح بزرگ
تقريباً همه كسانى كه در اين زمينه مطالعه دارند متّفقند كه تمام اقوام جهان در
انتظار يك رهبر بزرگ انقلابى به سر مىبرند كه هر كدام او را به نامى مىنامند، ولى
همگى در اوصاف كلّى و اصول برنامههاى انقلابى او اتّفاق دارند. بنابراين، برخلاف
آنچه شايد بعضى مىپندارند، مسأله ايمان به ظهور يك نجاتبخش بزرگ، براى مرهم نهادن
بر زخمهاى جانكاه بشريّت، تنها در ميان مسلمانان، و حتّى منحصر به مذاهب شرقى نيست،
بلكه «اسناد و مدارك» موجود نشان مىهد كه اين يك اعتقاد عمومى و قديمى، در ميان همه
اقوام و مذاهب شرق و غرب است، اگر چه در پارهاى از مذاهب همچون اسلام تأكيد بيشترى
روى آن شده است. و اين خود دليل و گواه ديگرى بر فطرى بودن اين موضوع است. در اينجا
به قسمتى «كاملا فشرده» از باز تاب اين عقيده در ميان اقوام و ملل مختلف، براى دو منظور اشاره مىكنيم: نخست توجّه به عمومى بودن مسأله است;
و ديگر توجّه به اصول مشتركى است كه درباره برنامه آن مصلح بزرگ در ميان همه آنها
وجود دارد.
مصلح بزرگ در ميان اقوام ديگر
تجلّى اين برنامه در كتب زرتشتيان
1 ـ در كتاب معروف «زند» پس از ذكر مبارزه هميشگى «ايزدان» و «اهريمنان»
مىخوانيم:
... آنگاه پيروزى بزرگ از طرف ايزدان مىشود; و اهريمنان رامنقرض مىسازند...
پس از پيروزى ايزدان، و برانداختن تبار اهريمنان، عالم كيهان به سعادت اصلى خود
رسيده، بنى آدم بر تخت نيكبختى خواهند نشست!
2 ـ «جاماسب» در كتاب «جاماسب نامه» از زردشت نقل مىكند كه مىگويد:
مردى بيرون آيد از زمين تازيان... مردى بزرگ سر، و بزرگ تن، و بزرگ ساق، و بر
آئين جدّ خويش و با سپاه بسيار، و روى به ايران نهد، وآبادانى كند و زمين را پرداد
كند.
جلوهگاه اين عقيده در كتب هنديان و برهمائيان
1 ـ در كتاب «وشن جوك» از كتب هندوها چنين آمده است:
سرانجام دنيا به كسى بر گردد كه خدا را دوست دارد و از بندگان خاصّ او باشد. و
نام او «فرخنده و خجسته» باشد!
2 ـ در كتاب ديگرى به نام «ديده» آمده است:
پس از خرابى دنيا پادشاهى در آخر زمان پيدا شود كه پيشواى خلائق باشد; و نام او
«منصور» باشد، و تمام عالم را بگيرد; و به آئين خود آورد.
3 ـ در كتاب «دداتك» از كتب مقدّسه برهمائيان آمده است:
... دست حق در آيد و جانشين آخر «ممتاطا» ظهور كند و مشرق و مغرب عالم را بگيرد
همه جا; و خلايق را هدايت كند.
4 ـ در «پاتيكل» از كتب هندوان آمده است:
چون مدّت روز تمام شد، و دنياى كهنه نو شود; و زنده گردد و صاحب ملك تازه پيدا
شود; از فرزندان دو پيشواى جهان يكى ناموس آخر زمان و ديگرى و حتّى بزرگ وى كه
«پشن» نام دارد و نام صاحب آن ملك تازه «راهنما» باشد; بحق پادشاه شود، و خليفه رام
باشد و حكم براند و او را معجزه بسيار باشد.
5 ـ در كتاب «باسك» از كتب هندوها آمده است:
دور دنيا تمام شود به پادشاه عادلى در آخر زمان كه پيشواى فرشتگان و پريان و
آدميان باشد; و راستى حق با او باشد، و آنچه در دريا و زمينها و كوهها پنهان باشد،
همه را به دست آورد، و از آسمان و زمين آنچه باشد خبرمىدهد، و از او بزرگتر كسى به
دنيا نيايد!
پرتوى در كتب عهد قديم (تورات و ملحقّات آن)
1 ـ در كتاب «مزامير داوود» مزمور 37 چنين مىخوانيم:
... زيرا كه شريران منقطع خواهند شد، و امّا متوكّلان به خداوند وارث زمين
خواهند شد، هان، بعد از اندك مدتى شرير نخواهد بود، در مكانش تأمّل خواهى كرد و
نخواهد بود; امّا حكيمان (صالحان) وارث زمين خواهند شد!
2 ـ و نيز در همان مزمور 37 (از مزامير داوود) جمله 22 مىخوانيم:
زيرا «متبركان خداوند» وارث زمين خواهند شد، امّا ملعونان وى منقطع خواهند شد.
3 ـ و نيز در جمله 29 در همان مزمور آمده است:
صديقان وارث زمين شده ابداً در آن ساكن خواهند شد.
4 ـ در كتاب «حبقوق» نبى، فصل 7، مىخوانيم:
... و اگرچه تأخير نمايد; برايش منتظر باش!
زيرا كه البتّه خواهد آمد و درنگ خواهد نمود;
بلكه جميع امّتها را نزد خويش جمع مىكند;
و تمامى را براى خويشتن فراهم مىكند.
5 ـ در كتاب «اشعياى نبى»، فصل 11، در بحثى كه سراسر تشبيه است مىخوانيم:
و نهالى از تنه يسى(2) بر آمده شاخهاى از شاخههايش قد خواهد كشيد...
ذليلان را به عدالت حكم; و براى مسكينان زمين به راستى تنبيه (و مايه بيدارى)
خواهد بود...
كمربند كمرش عدالت،
و وفا نطاق ميانش خواهد بود;
و گرگ با بره سكونت داشته،...
و طفل كوچك راعى (شبان) ايشان خواهد بود...
و در تمامى كوه مقدّس من هيچ ضرر و فساد نخواهند كرد
زيرا كه زمين از دانش خداوند، مثل آبهايى كه دريا را فرو مىگيرند، پر خواهد شد.
نشانههايى در كتب عهد جديد (اناجيل وملحقّات آن)
1 ـ در انجيل «متى»، فصل 24، مىخوانيم:
چون كه برق از مشرق بيرون مىآيد و تا به مغرب ظاهر مىگردد، آمدن فرزند انسان نيز
چنين خواهد بود...
خواهند ديد فرزند انسان را برابرهاى آسمان كه مىآيد با قدرت و جلال عظيم!
و فرشتههاى خود را (ياران خود را) خواهد فرستاد با صور بلند آواز.
و آنان برگزيدگانشان را جمع خواهند نمود.
2 ـ و در انجيل «لوقا»، فصل دوازدهم، آمده است:
كمرهاى خود را بسته و چراغهاى خود را افروخته داريد، و شما مانند كسانى باشيد كه
انتظار آقاى خود مىكشند، تا هر وقت بيايد و در را بكوبد بيدرنگ براى او باز كنيد!
اين عقيده در ميان چينيان و مصريان و مانند آنها
1 ـ در كتاب «علائم ظهور» (گردآورى يكى از دوستان صادق هدايت) در صفحه47،
مىخوانيم:
قسمت اعظم ترجمه متنهاى پهلوى «صادق» درباره ظهور و علائم ظهور است و اگر
رويهمرفته نيز به همه متون پهلوى صادق توجّه كنيم بايد بگوييم تماماً جنبه مذهبى
دارد.
... موضوع ظهور و علائم ظهور موضوعى است كه در همه مذاهب بزرگ جهان واجد اهمّيّت
خاصّى است... به قول «صادق»: صرف نظر از عقيده و ايمان كه پايه اين آرزو را تشكيل
مىدهد، هر فرد علاقهمند به سرنوشت بشريّت و طالب تكامل معنوى آن وقتى كه از همه
نااميد مىشود و مىبيند كه با وجود اينهمه ترقّيات فكرى و علمى شگفتانگيز باز
متأسّفانه بشريّت غافل و بيخبر، روز به روز، خود را به سوى فساد و تباهى مىكشاند، و
بيشتر از خداوند بزرگ دورى مىجويد، و بيشتر از اوامر او سرپيچى مىكند، بنا به فطرت
ذاتى خود متوجّه درگاه خداوند بزرگ مىشود و از او براى رفع ظلم و فساد يارى مىجويد!
از اين رو در همهقرون و اعصار آرزوى يك مصلح بزرگ جهانى در دلهاى خدا پرستان
وجود داشته است و اين آرزو نه تنها در ميان پيروان مذاهب بزرگ، مانند زردشتى و
يهودى و مسيحى و مسلمان سابقه دارد; بلكه آثار آن را در كتابهاى قديم چينيان، و در
عقايد هنديان; و در بين اهالى اسكانديناوى و حتّى در ميان مصريان قديم; و بوميان و
حتّى مكزيك; و نظاير آنها نيز مىتوان يافت.
لازم به يادآورى است كه كتاب «زند، و هومن يسن» و چند كتاب ديگر زردشتى و از
جمله دو باب آخر جاماسب نامه مشتمل بر پيشگويى زردشت از زبان جاماسب حكيم به
«گشتاسب» پادشاه وقت كه به آئين زردشت گرويد راجع به موعود آخر زمان، توسّط صادق
هدايت از متن پهلوى به فارسى برگردانده شده، و به وسيله حسن قائميان دوست و هم قلم
هدايت به نام «علائم ظهور» منتشر گرديده است.
شعاع اين فكر در ميان غربيها
1 ـ عقيده به ظهور يك رهايى بخش بزرگ و برچيده شدن بساط ظلم و ستم از ميان
انسانها، و حكومت حق و عدالت منحصر به شرقيها و مذاهب شرقى نيست; بلكه يك اعتقاد
عمومى و جهانى است كه چهرههاى مختلف آن در عقايد اقوام گوناگون ديده مىشود، و همه
روشنگر اين حقيقت است كه اين اعتقاد كهن ريشهاى در فطرت و نهاد انسانى; و در دعوت
همه پيامبران، داشته است. در كتاب «ديباچهاى بر رهبرى» ضمن بيان وجود انتظار ظهور
يك منجى بزرگ در ميان اقوام مختلف غربى، و بهره بردارى پارهاى از افراد از يك چنين
انتظار عمومى، نام پنج نفر از مدّعيان را كه از انگلستان برخاستند به عنوان: «جيمز
نايلور» و «يوحنا سوثكات» و «ريچارد برادرز» و «جان نيكولز تام» و «هنرى جيمز
پرينس» را ذكر مىكند، و از «برنارد باربر» جامعه شناس آمريكايى در رساله «نهضت منجى
گرى» وجود چنين اعتقادى را، حتّى در ميان سرخ پوستان آمريكايى نقل كرده مىگويد:
در ميان قبائل سرخ پوست آمريكائى... اين عقيده شايع است كه روزى گرد سرخ پوستان
ظهور خواهد كرد و آنها را به بهشت زمين رهنمون خواهد شد...
تنها تا پيش از سال 1890 بالغ بر بيست نوع از اين نهضتها در تاريخ آمريكا ضبط
شده است. در بحثى كه از كتاب «علائم الظّهور» سابقاً آورديم تصريح شده بود كه: آثار
اين عقيده را در ميان اهالى اسكانديناوى و بوميان مكزيك و نظاير آنها نيز مىتوان
يافت.(3) از مجموع آنچه گفتيم ـ و مطالب و شواهد فراوان ديگرى كه به خاطر رعايت
اختصار ناگفته ماند ـ نتيجه مىگيريم كه اين انتظار جنبه منطقهاى ندارد; انتظارى است
همه گير و گسترده و در سطح جهانى، وسرانجام شاهدى است بر فطرى بودن اين اعتقاد. در
بحثهاى آينده خواهيم ديد كه اين عقيده تحت عنوان ظهور «مهدى» در عقايد اسلامى وسعت
فوق العادهاى دارد و به عنوان يك عقيده زير بنايى شناخته شده است. و نيز خواهيم ديد
كه ايمان و توجّه به اين واقعيّت فطرى كه عقل و خرد نيز پشتيبان آن است چگونه
ابرهاى تيره و تار يأس و بدبينى را از آسمان روح انسان دور ساخته، و او را براى آينده روشنى بسيج و آماده مىكند.
نيروها را آمادهتر، افكار را بيدارتر، آمادگيها را فزونتر، انقلابها را سريعتر،
عشقها را آتشينتر; و راه را براى رسيدن به يك جامعه انسانى به معنى واقعى كلمه
هموارتر مىسازد; جامعهاى كه بيدادگريها همچون آتش آن را نسوزاند، تبعيضها همچون
موريانه آن را از درون نپوساند; و بيعدالتيها آن را به كام نابودى نكشاند.