حجت به چه معناست

سيد عبد المجيد فلسفيان

- ۱۱ -


گويا قرار بوده كه عُمَر در (سقيفه) با ابو بكر بيعت كند، مشروط به اين كه ابو بكر بعد از خود، عمر را به خلافت برساند! اين نيز شنيدنى است كه وقتى ابو بكر در بستر مرگ وصيت مى كند تا براى خود جانشين تعيين كند، در هنگام بيان وصيت از هوش مى رود كاتب كه عثمان بوده، اسم عُمَر را مى نويسد. چون خليفه به هوش مى آيد، مى گويد: وصيت را قرائت كن. عثمان وصيّت را قرائت مى كند:

(بسم الله الرحمن الرحيم. اين عهد ووصيتى است كه عبد الله بن عثمان(1) براى مسلمانان مى نويسد. اما بعد، همانا عُمَر بن خطاب را بر شما خليفه ساختم).

ابو بكر تكبير مى گويد وشادمان بيان مى دارد: ترسيدى اگر در حالت بى هوشى بميرم، مردم اختلاف كنند، از اين رونام عُمَر را نوشتى؟

عثمان گفت: آرى! وابو بكر او را دعا كرد.(2) آن گاه ابو بكر به عُمَر سفارش مى كند: (هيچ مصيبتى حتى مرگ من، تو را از كار اصلى باز ندارد. ديدى من هنگام رحلت پيامبر چگونه رفتار كردم.(3)

على عليه السلام در روز شورا به عبد الرحمن بن عوف ـ بعد از بيعت با عثمان ـ مى گويد:

(والله ما فعلتها إلا لأنك رجوت منه ما رجا صاحبكما من صاحبه دقّ الله بينكما عطر منشم).(4)

(به خدا قسم! اين كار را نكردى، جز اين كه از عثمان آن اميد را داشتى كه دوست شما ـ عمر ـ از رفيق خود داشت. خداوند ميان شما، عطر منشم(5) وزنگار نفاق برافشاند).

عمر در روز شورا خطاب به عثمان مى گويد:

(گويا خلافت براى تو آماده است وگويى هم اكنون مى بينم قريش به سبب محبتى كه به تو دارند، قلاده خلافت را بر گردنت خواهند افكند وتو بنى اميه وفرزندان ابو معيط را بر گردن مردم سوار خواهى كرد ودر تقسيم غنائم واموال، آنان را بر ديگران ترجيح خواهى داد..).(6)

اين گزيده اى از جريان پيچيده صدر اسلام است. نقشه چنان حساب شده بود كه عبد الرحمن بن عوف نيز به عنوان خليفه چهارم برگزيده مى شود وبنى اميه بر ديگران رجحان پيدا مى كنند.

امير المؤمنين عليه السلام درباره خصوصيات خليفه دوم مى گويد: (چون اسب چموشى است كه نمى شود آن را كنترل كرد ونمى شود رهايش نمود).

او مردى از سلاله غضب وخشونت وسراسر لغزش واشتباه بود، ونتيجه حاكميت او چنين شد كه مردم مبتلاى به حركت در تاريكى، همراه با اضطراب وتشويش شوند. آن ها گرفتار نفاق شده، از حق فاصله گرفتند ودر باطل فرورفتند; وسرنوشت جامعه اى كه به امام وهادى خود پشت نمايد وبه طاغوت روى آورد چيزى جز اين نيست.

از طرح هاى حساب شده ديگرى كه براى كنار زدن على عليه السلام داشتند، شكستن على عليه السلام وتنزل دادن مقام ومنزلت وى در سطح افرادى چون عبد الرحمن بن عوف وسعد بن ابى وقاص وعثمان بود. همان عثمانى كه على عليه السلام در وصف او مى گويد:

(كسى بود كه همّ او خوردن ودفع كردن بود وهمّت او خلاصه مى شد در فاصله ميان مطبخ ومزبله).(7)

همسان قرار دادن على عليه السلام با ديگران، براى كوچك كردن واز چشم مردم انداختن او بود. در اين شورا دشمنان جديدى را چون طلحه وزبير ـ كه هرگز مقايسه خود با على عليه السلام در خاطرشان نمى گنجيد ـ به صحنه پيكار وارد كردند، تا اگر فردا عثمان نتوانست جريان را آن سان هدايت كند كه عبد الرحمن بن عوف بر مسند خلافت بنشيند، لا اقل خلافت در كام على عليه السلام تلخ شود ومدعيان جديد خلافت، راه را بر على عليه السلام ببندند.

على عليه السلام اهداف شوم اين جماعت را مى شناسد واعلام مى كند:

(متى اعترض الريب فى مع الاول منهم حتى صرت اقرن الى هذه النظائر).(8)

(مگر من با اولين وبزرگ اين ها قابل مقايسه بودم كه اكنون با اين فرومايگان هم طراز شوم)؟!

راستى كدام جريان سياسى پيچيده امروز چنين طرح هايى در برنامه دارد، كه براى بيرون كردن رقيبى از صحنه، چنين منزلت معنوى او را تنزل دهند وبا محاصره اقتصادى وتهديد نيروهاى او، وگرفتن امكاناتش، او را خلع يد نمايند؟!

راستى اگر با على عليه السلام چنين برخورد نمى كردند  واو را در انظار اين چنين خُرد نمى كردند، چگونه مى توانستند جنازه امام حسن عليه السلام را تيرباران كنند، ودر كربلا سر مبارك حسين عليه السلام را به نيزه بزنند، وامام سجاد عليه السلام را به عنوان غير مسلمان اسير گردانند؟!

آن گاه حضرت از همراهى خود سخن مى گويد، تا در تاريخ متهم به تفرقه در جامعه تازه شكل گرفته اسلام نشود. او براى حفظ وحدت، بيست وپنج سال سكوت مى كند، ولى سكون ندارد، واز راه هاى مختلف ودر هر پيش آمد وموقعيتى به حق غصب شده خويش وانحراف اسلام وشكستن حريم پيامبر اشاره مى كند. على عليه السلام، فاطمه (عليها السلام) تنها يادگار رسول صلى الله عليه وآله وسلم را، سواره بر در خانه مهاجر وانصار مى برد، تا حجّت را بر آن ها تمام كند، وامروز اشخاصى منفعل از حوادثِ زمان ومبهوتِ افكار وارداتى غرب، نگويند: على عليه السلام خواستار حكومت نبود وولايت وخلافت حق او نيست! نهايت على عليه السلام وكيل خوبى است كه به وكالتش عمل خواهد كرد ومردم به خواسته هايشان خواهند رسيد وعلى عليه السلام چون افراد معمولى ديگر آنچه مى گويد از باب (ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى اِنْ هُو اِلاّ وَحْى يُوحى)(9) نيست!

على عليه السلام در خطبه (طالوتيه) از اشتباهات مردم وآثار شوم خلافت ديگران، سخن به ميان آورده، مى فرمايد:

(... والذى فلق الحبة وبرء النسمة لقد علمتم أنى صاحبكم والذى به امرتم وانّى عالمكم والذى بعلمه نجاتكم ووصى نبيكم وخيرة ربّكم ولسان نوركم والعالم بما يصلحكم، فعن قليل رويداً ينزل بكم ما وعدتم وما نزل بالامم قبلكم وسيسألكم الله عزّوجلّ عن ائمتكم، معهم تحشرون والى الله عزّ وجلّ غداً تصيرون.

اما والله! لوكان لى عدّة اصحاب طالوت او عدة اهل بدر وهم اعدائكم لضربتكم بالسيف حتى تؤولوا الى الحقّ وتنيبوا للصدق).(10)

امام مى فرمايد:

(...اگر من به اندازه اصحاب حضرت طالوت، يا اصحاب بدر نيرو داشتم، شما را ـ با شمشير ـ به حق برمى گرداندم).

آن حضرت بعد از ايراد خطبه از مسجد خارج شد ودر بين راه به آغلى رسيد كه در آن سى گوسفند بود، امام فرمود:

(والله لوانّ لى رجالا ينصحون لله عزّوجلّ ولرسوله بعدد هذه الشياة لأزلتُ ابن أكلة الذّبّان عن ملكه).(11)

(تنها اگر سى نفر ـ به اندازه اين گوسفندان ـ داشتم، با اين خصوصيت كه نصيحت گر مردم براى خدا ورسولش باشند، ابو بكر ـ پسر كسى كه در جاهليت به خوردن مگس شهرت داشت را از خلافت عزل مى كردم).

على عليه السلام بايد چه كار ديگر مى كرد، تا مهاجر وانصار از نيرنگى كه خوردند; برگردند ونگويند:

(اى دختر رسول! اگر شوهر وپسر عمويت زودتر مى آمد ما با او بيعت مى كرديم، ولى اكنون دير شده وما با آن مرد بيعت كرده ايم).

اگر بيعت ووكيل گرفتن يك تعهدى است كه بايد به آن ملزم بود، چرا على عليه السلام از مردم مى خواست بيعت با ديگرى را بشكنند وبه او روى بياورند؟! على عليه السلام در ردّ بهانه آنها مى گويد:

(مگر مى شود چون ديگران جنازه رسول خدا را رها كرد وبه سراغ شما آمد)؟!

على عليه السلام چه بايد مى گفت تا امروز او را خواهان حكومت بدانند وصاحب امر وولىّ بر خلق خدا به شمار آورند،  واو را تشنه وكالت قلمداد نكنند؟

على عليه السلام در بخش ديگر خطبه، به هجوم مردم همچون گله گوسفند به خانه خود اشاره دارد:

(هجوم چنان بود كه نزديك بود دو فرزندم ـ كه دومرد كامل بودند ـ زير پا لگدمال شوند وردايم پاره گردد).

اشاره شد كه على عليه السلام ابتدا دست رد به سينه آن ها مى زند ومى فرمايد:

(... وانا لكم وزيراً خير لكم منى اميراً)(12)

(... اگر (در چنان حالى) براى شما وزير ومشاور باشم بهتر از آن است كه امير باشم).

زيرا اين امت نمى توانند عدالت على عليه السلام را تحمل كنند. دشمنان على عليه السلام چنان زمينه هاى حكومت او را بر باد دادند كه به رغم هجوم اين جمع كثير، على عليه السلام قادر به حكومت نيست، زيرا اهداف آن ها با اهداف على عليه السلام يكى نيست. على عليه السلام مى فرمايد:

(انّى اريدكم لله وانتم تريدوننى لانفسكم)(13)

(من شما را براى خدا مى خواهم وشما مرا براى منافع خود مى خواهيد).

جامعه فاسد تحمل رهبر مصلح را ندارد.

على عليه السلام به عامل اصلى كه اسلام را به انحراف كشاند وسقيفه را شكل داد، تا در نتيجه بنى اميه حاكم شدند وانسان هاى قاسط ومارق وناكث در جامعه شكل گرفتند، اشاره دارد. اين حركت ها نه از روى جهل بود تا معذور باشند، ونه از روى شفقت ودلسوزى براى جامعه، تا مأجور باشند. آن ها بقره را در قنوت مى خواندند وبارها آيه:

(تِلْكَ الدّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذينَ لا يُريدُونَ عُلُوّاً فِى الاَْرْضِ ولا فَساداً)(14)

(آن سراى آخرت را براى كسانى قرار مى دهيم كه در زمين خواستار برترى وفساد نيستند).

را تلاوت كرده بودند ومى دانستند كسى كه برترى جويى كند، بوى بهشت را نخواهد چشيد، وروى بهشت را نخواهد ديد. پس علّت چه بود؟ چگونه اين جماعت به قوم بنى اسراييل تبديل شدند؟ آن ها كمر به قتل ولى خدا بستند وبراى هميشه اهل بيت رسول عليهم السلام را از حاكميت منع كردند، وجامعه انسانى را از هدايت آن ها محروم ساختند.

علّت; دنيا گرايى وزيبايى آن ودر نتيجه گمراه شدن ودنيا را بر خدا وآخرت برگزيدن بود. على عليه السلام در جاى ديگر مى فرمايد:

(... من عظُمت الدنيا فى عينه وكبر موقعها من قلبه آثرها على الله تعالى فانقطع اليها وصار عبداً لها).(15)

(كسى كه دنيا در نظرش بزرگ آيد ودر دلش مقام وموقعيتى رفيع يابد، دنيا را بر خداى تعالى برگزيند، وهمواره به دنيا پردازد وبنده آن گردد).

آن جا كه جلوه دنيا، تو را برُبايد وگندم رى تو را خوش آيد وحكومت مصر بزرگ ترين آرزوى توباشد، در كشتن ولىّ خدا بر ديگران سبقت مى گيرى واز محوآيتِ حق لذت مى برى.

همين دنيا كه ديگران آن را مُنتهاى آرزويشان گرفتند وآن را بر خدا ترجيح دادند، در چشم على عليه السلام از آب بينى بز، بى ارزش تر واز كفش پاره پينه زده، بى مقدارتر است.

اما چرا على عليه السلام به رغم اين همه بى ارزشى حكومت دنيوى، اين چنين به خود مى پيچد ولحظه اى پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم آرام نمى گيرد، وناموس خدا ـ فاطمه عليها السلام ـ را بر در خانه مهاجر وانصار مى برد؟! تا جايى كه ديگران به او بگويند:

(انّك على هذا الامر يابن ابى طالب لحريص).(16)

چرا او را متهم به حريص بودن در امر حكومت مى كنند؟!

على عليه السلام حكومت را تكليفى مى داند كه خداوند از او خواسته، وحكومت را حق خود وجزئى از امامت مى داند. او آيه:

(فَاسْتَقِمْ كَما اُمِرْتَ وَمَنْ تابَ مَعَكَ)(17)

(پس همان گونه كه دستور يافته اى ايستادگى كن، وهر كه باتوتوبه كرده نيز چنين كند).

را خطاب به خود مى داند. على عليه السلام حكومت را مى خواهد تا دنيا، مانع بزرگ عبوديت را خوار وذليل كند، واهل دنيا را از سر راه امت بردارد. على عليه السلام به كسى كه او را حريص به حكومت مى خواند، جواب مى دهد:

(بل أنتم واللّه لأحرص وابعد وأنا اخصّ واقرب وانّما طلبت حقاً لى وانتم تحولون بينى وبينه وتضربون وجهى دونه)(18)

(به خدا سوگند! شما بدان آزمندتريد، با آن كه از رسول اللّه صلى الله عليه وآله وسلم دورتريد ومن از شما به خلافت مخصوص ترم وبه او نزديكتر. من حقّى را طلبيدم كه از آنِ من بود، وشما ميان من وحقّ من حائل شديد ومرا از آن منع كرديد).

آن گاه حضرت مى فرمايد:

(وقتى اين جواب را دادم وحجّت اقامه شد، مبهوت ماندند وندانستند چه جوابى بدهند).

به اميد اين كه ديگران اين حجت ها را ببينند وبصيرت پيدا كنند واز حيرت به در آيند.

امام در ادامه مى فرمايند:

(اللهم انى استعديك على قريش ومن اعانهم فانهم قطعوا رحمى وصغّروا عظيم منزلتى واجمعوا على منازعتى امراً هولى).(19)

(بارخدايا! مى خواهم كه مرا در برابر قريش وآنان كه قريش را يارى مى كنند، يارى فرمايى. آنان پيوند خويشاوندى مرا بريدند ومنزلت مرا خُرد شمردند وبراى نبرد با من، در امرى كه از آنِ من بود، دست به دست هم دادند).

وقتى عمر، امير المؤمنين عليه السلام را وادار به بيعت با ابو بكر كرد، آن حضرت عليه السلام فرياد زد: (انا عبد الله واخو رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم). عمر گفت: اما عبد الله، درست واما برادر رسول خدا، خير).

آن ها منزلت امام عليه السلام را با هم طراز كردن او با اعضاى شورا، كوچك كردند ودر منازعه امر خلافت او، با هم جمع شدند وهم پيمان گشتند وگفتند: اگر حكومت به على برسد، در خاندان هاشم خواهد ماند، ولى با خلافت ديگران، همه كس از آن بهره مند خواهند شد.

خداوند از علما عهد گرفته است هرگز در برابر شكم بارگى ظالم وگرسنگى مظلوم، ساكت وبى اعتنا نباشند. وچه كسى عالم تر از على عليه السلام وچه انسانى آگاه تر ومهربان تر از او است؟

اما قيام وبه دست گرفتن حكومت وخلافت شرايطى دارد، كه بايد فراهم شود. وقتى حجّت تمام مى شود كه مردم به امام روى بياورند، ودست كم در حدّ اصحاب بدر وياران طالوت باشند. سى تا مرد كه خدا ورسول را بر ديگران برگزيده باشند وبا انگيزه خدايى به نُصح واصلاح جامعه روى بياورند. در اين شرايط، امام خلافت را به دست مى گيرد وحكومت دينى را بر اساس عهد الهى وجهت اداى تكليف وتماميت حجّت شرعى، شكل مى دهد.

اين حكومت، نه جداى از وحى است، ونه معصوم وكيل مردم است. اين حكومت امرى دنيوى نيست، تا معصوم از آن پيراسته باشد. حكومت، حق امام است ومردم ملزم به پيروى از (اولى الامر) مى باشند. اولى الامر، صاحبان ولايت وحكومت، در همه امور زندگى انسان ـ از ابتداى دنيا تا انتهاى آخرت ـ هستند. هرگز اولى الامر به معناى آگاهان علمى نيست ودر جايى به اين معنا استعمال نشده است، آن طور كه نويسنده كتاب حكمت وحكومت گفته است.

مانند قريش نباشيم كه در جواب على عليه السلام گفتند:

(ثم قالوا الا ان فى الحق ان تأخذه وفى الحق ان تتركه).(20)

(سپس در جايى گفتند حقّ آن است كه آن (خلافت) را بستانى، ودر جاى ديگر گفتند حقّ آن است كه آن (خلافت) را واگذارى).

در پايان به مناظره اى كه بين حضرت على عليه السلام و(اشعث) صورت گرفته است، اشاره مى كنيم، تا بدانيم خلافت جزئى از امامت وحق مسلّم على عليه السلام بود، ورسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم بر آن تأكيد داشتند واز مردم خواستند دعوتش را اجابت كنند وحضرت على عليه السلام را ولىّ امر خود قرار دهند. اشعث به حضرت على عليه السلام مى گويد: از لحظه اى كه وارد كوفه شده اى، به طور مستمر اين كلام را تكرار مى كنى!

(والله انى لاولى الناس بالناس وما زلتُ مظلوماً منذ قبض رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم).

(به خدا سوگند! من سزاوارترين مردم به (ولايت وخلافت) آنهايم وپس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم پيوسته مظلوم بودم).

پس چرا وقتى خليفه اول ودوم حكومت را به دست گرفتند، در مقابل آن چه كه از توگرفته وغصب كردند، شمشير نزدى؟

امير المؤمنين عليه السلام به اشعث فرمود:

(بشنو، تنها چيزى كه من را از شمشير زدن منع كرد، پيمانى بود كه با رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم بستم; رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم به من گفت: امت من به تونيرنگ مى زنند وعهد من را مى شكنند، در حالى كه تو براى من به منزله هارون براى موسى هستى. به رسول خدا گفتم: وقتى چنين است، تو چه سفارشى به من دارى؟ رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم فرمود:

(ان وجدت اعواناً فبادر اليهم وجاهدهم وان لم تجد اعواناً فكفّ يدك واحقُن دمك حتى تلحق بى مظلوماً).

(اگر يارانى پيدا كردى، به جهاد با آنان شتاب كن واگر يارى نيافتى، دست نگه دار وخونت را حفظ كن، تا با مظلوميت به من ملحق شوى)

بعد از وفات رسول ودفن آن حضرت صلى الله عليه وآله وسلم وپس از جمع آورى قرآن، دست فاطمه وحسن وحسين عليهم السلام را گرفته واطراف اهل بدر وانصار ومهاجر چرخيدم وحقّم را به آن ها گوشزد كردم. هيچ كس از آن ها جز سلمان، مقداد، ابوذر وعمّار دعوتم را اجابت نكرد. وآنان كه از اهل بيتم مانند بازوى من بر دين خدا بودند، همه رفته بودند. من ماندم وعباس وعقيل، دو پناهنده وآميخته به حيات جاهليت).(21)

نَسَب ائمه اطهار عليهم السلام

در اين فصل از نقش ومسئوليت ائمه عليهم السلام وويژگيهاى آن ها، به تفصيل سخن رفت. ملاك امامت شايستگى است كه موجب نصب توسط خداوند مى شود، به آن شيوه اى كه در قرآن از امامت ابراهيم عليه السلام گفت وگوشده است; ابراهيم با ويژگى ها وقابليت هاى خاصّ وپس از آزمايش هاى گوناگون مانند به آتش افتادن ومأمور شدن به ذبح وسر بريدن فرزندش (اسماعيل)، خطاب:

(...اِنّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اِماماً)(22)

(من تو را پيشواى مردم قرار دادم).

را دريافت مى كند وبه مقام والاى امامت راه مى يابد.

ابراهيم عليه السلام به تعبير قرآن:

(...لَحَليمٌ اَوّاهٌ مُنيبٌ)(23)

(زيرا ابراهيم، بردبار ونرمدل وبازگشت كننده (به سوى خدا) بود)

است. او از حلم ووسعت وجودى برخوردار است وانسان ها را از خود مى داند ونسبت به آن ها رؤوف مى باشد واو منيب است، يعنى دائم به سوى حق وسرچشمه رحمت انابه مى كند وبازگشت دارد.

اين سه خصوصيت، ابراهيم عليه السلام را وادار مى كند تا آينده را با برپايى پايه هاى بيت توحيد تضمين نمايد. وبراى هدايت ورهبرى نسل هاى بعد دست به دعا بردارد واز خدا بخواهد، امامت را در نسل او قرار دهد، تا افتخار هدايت وشكستن طاغوت وبت در خاندان او باقى بماند.

خداوند دعاى ابراهيم را كه خليل ودوست او است، تنها در بين نسلى از او كه بر دينش استوار ماند ولحظه اى به ظلمت شرك وبت پرستى تمايل پيدا نكرد، اجابت مى كند.

آن گاه كه ابراهيم پايه هاى بيت را بالا مى بَرَد، از خداوند مى خواهد عملش را قبول كند. وچون خواهان تداوم اين عمل وماندگارى بيت وآيين توحيد وزدودن ظلمت شرك وبت پرستى است، براى برانگيختن آخرين وبزرگترين پيامبر، دعا مى كند، همان پيامبرى كه آيات خدا را بر مردم تلاوت مى كند وباتعليم كتاب وحكمت آنها را تزكيه مى كند. او دست به دعا برمى دارد:

(رَبَّنا وَابْعَثْ فيهِمْ رَسُولا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ ويُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ والْحِكْمَةَ ويُزَكّيهِمْ اِنَّكَ اَنْتَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ).(24)

(پروردگارا! در ميان آنان، فرستاده اى ازخودشان برانگيز، تا آيات تو را بر آنان بخواند، وكتاب وحكمت به آنان بياموزد وپاكيزه شان كند; زيرا كه تو خود، شكست ناپذير وحكيم هستى).

از اين رو رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم مى فرمايد:

(انا دعوة ابى ابراهيم)(25)

(من خواسته پدرم ابراهيم هستم).

ابراهيم در آغاز حركتش كسى را مى خواهد كه پيام رسان اهداف او در نسل هاى آينده باشد وبر جلوه هاى مختلف بت پرستى هجوم بَرَد ولحظه اى آرام نگيرد.

ابراهيم مى خواهد:

(وَاجْعَلْ لى لِسانَ صِدْق فِى الاْخِرينَ).(26)

(براى من در ميان امّت هاى آينده، زبان صادقى قرار ده، (تا اهداف من را صادقانه بيان كند وبر آن ها پايدار واستوار باشد)).

روايات، على عليه السلام را لسانِ صدق ابراهيم مى داند.(27)

ابراهيم بت شكن با شكستن بت ها مسير تاريخ را رقم مى زند وجلوداران قافله نور را تعيين مى كند. او در دل كوير وزمين لم يزرع، شجره نبوت را آبيارى مى كند تا ثمرات آن عطش انسان ها را فرونشاند. كلام على عليه السلام در خطبه (144) نهج البلاغه خبر از خواسته ابراهيم دارد.

ائمه عليهم السلام از قريش وغرس شده در خاندان هاشم هستند. امامت امرى است كه براى ديگران صلاح نيست. زيرا ديگران تحمّل آن را ندارند وشايسته چنين مقامى نيستند. اولى الامر وواليان امر نمى توانند غير از بنى هاشم باشند. امامت وبنى هاشم لازم وملزوم همديگرند واز هم انفكاك ناپذيرند. نه امامت در غير بنى هاشم در جايگاه خويش است، ونه غير بنى هاشم، صلاحيت تصدى ولايت را دارند.

(ان الأئمة من قريش غُرسوا فى هذا البطنِ منْ هاشم، لاتصلحُ على سواهم، ولا تصلحُ الولاةُ من غيرهم).

(هر آينه، پيشوايان از قريش هستند، نهال پيشوايى را در خاندان هاشم كِشته اند. پيشوايى غير ايشان را سزاوار نيست وولايت وامامت را كسى جز ايشان شايسته نباشد).

از اين رو حضرت عليه السلام در صدر همين خطبه، كسانى را كه اعتقاد دارند غير بنى هاشم راسخ در علم هستند، توبيخ مى كند وآن ها را كاذب وستم كار بر اهل بيت عليهم السلام، مى شمارد وتوضيح مى دهد:

(خداوند ما را رفعت داده ودشمنان ما را پست شمرده وبه ما آنچه را كه شايسته بوده، عطا نموده وديگران را كه قابليت نعمت ولايت را نداشته اند، محروم كرده است. او ما را داخل در عنايت خاصّ خود نموده وديگران را از اين حوزه خارج نموده است).

در اين جا حضرت عليه السلام تأكيد دارد آنچه از مقام والاى امامت وولايت به ما رسيده، از جانب حق تعالى بوده واز الطاف خاص خداوند است.

حضرت بار ديگر بر رسالتِ شان تأكيد دارد:

(هدايت به وسيله ما به خلق عطا مى شود وكسانى كه طالب هدايت وروشنى وبينايى هستند، ما را واسطه قرار دهند، زيرا تنها امام است كه با مقام عصمت، توانايى هدايت كردن وبصيرت دادن را دارد).

(بنا يستعطى الهدى، ويستجلى العمى)

(راه هدايت به پايمردى ما طلب شود، وكورى وگمراهى به ما از ميان برود).

بخش سوم خطبه در وصف كسانى است كه به دنيا روى آوردند، واز آخرت چهره برتافتند، وطالب هدايت نبودند، ودر ظلمت ماندند. آن ها مى بايست به دعوت رسول لبيك گويند، وآن را اجابت كنند، وامام را به عنوان ولى ـ نه وكيل ـ برگزينند. على عليه السلام مى فرمايد:

(رُفع لهم عَلَم الجنّة والنار فصرفوا عن الجنّة وجوههم واقبلوا الى النار باعمالهم، دعاهم ربّهم فنفروا وولّوا، ودعاهم الشيطان فاستجابوا واقبلوا).

(براى جامعه انسانى دو عَلَمِ خير وشر، بهشت وجهنم، وهدايت وضلالت توسط حجت هاى الهى برپا شد، كه انسان ها با بصيرت يكى را انتخاب كنند. اين رسول بود كه با برپايى اين دو عَلَم وراه، آدم ها را وادار به انتخاب كرد، هر چند امت رسول به سرنوشت امت موسى وقوم بنى اسرائيل دچار شد، واز هدايت وخير وبهشت روى برگردانيد وبه گمراهى وسوختن روى آورد. خداوند آن ها را خواند، ولى آن ها نفرت نشان دادند وپشت كردند; شيطان آن ها را خواند وآن ها اجابت كردند وبه او روى آوردند).

بارالها! ما را اهل بصيرت گردان ودر كنار شناخت راه، به ما عشق وافر وايمان عطا فرما، تا ولايت آل محمد صلى الله عليه وآله وسلم را گردن نهيم واز سيطره ولايت شيطان رهائى يابيم!

خدايا! ما را از كسانى قرار ده كه به سوى بيت رسول هجرت كنيم وبا رسول همراه شويم، تا در انتهاى راه، آه حسرت نكشيم ونگوييم:

(يا ليتنى اتّخذت مع الرسول سبيلا)

(اى كاش با پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم راهى برگزيده بودم)

ويا ليتنى اتّخذت الى الرسول سبيلا

(واى كاش راهى به سوى پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم در پيش گرفته بودم).

پاورقى:‌


(1) پيامبر بعد از اسلام آوردن ابو بكر اسم او را عبد الله گذاشت.
(2) شرح ابن ابى الحديد، ج1، ص 165.
(3) مدرك پيشين، ص 166.
(4) مدرك پيشين، ص188.
(5) (منشم) نام زنى بود كه قبايل (خزاعه) و(جرهم) هرگاه جنگ مى كردند از عطر او استفاده مى كردند، وآن ضرب المثل نحوست وشومى است.
(6) شرح ابن ابى الحديد، ج 1، ص 186.
(7) نهج البلاغه، خطبه سوم.
(8) نهج البلاغه، خطبه سوم (شقشقيه).
(9) نجم، 4 ـ 3.
(10) روضه كافى، ص32; بحار الانوار، ج28، ص241.
(11) روضه كافى، ص33; بحار الانوار، ج28، ص241.
(12) نهج البلاغه، خطبه 92.
(13) نهج البلاغه، خطبه 136.
(14) قصص، 83.
(15) نهج البلاغه، خطبه 160.
(16) نهج البلاغه، خطبه 172.
(17) هود: 112.
(18) نهج البلاغه، خطبه 172.
(19) مدرك پيشين.
(20) نهج البلاغه، ادامه خطبه 172.
(21) احتجاج طبرسى، ج 1، ص 449، انتشارات اسوه.
(22) بقره، 124.
(23) هود، 75.
(24) بقره، 129.
(25) تفسير قمى، مجمع البيان وكشاف در ذيل آيه.
(26) شعرا، 84.
(27) تفسير قمى، ج 2، ص 124; كتاب تأويل الآيات الباهرة، ج 1، ص 388.