اين ها سؤالاتى است كه پاسخ صحيح به آن، موضع ما را روشن، ومخالفان
را آگاه خواهد كرد. هر چند قبل از اين به جواب عقلى ونقلى آن ها
پرداخته شد، ولى به طور اختصار بايد گفت:
انسان با تأمل در خويش ومقايسه خود با ديگر موجودات، به وجود
استعدادها وتواناييهاى گسترده خود، چون عقل وتفكّر واحساس و... پى
مى برد. واز مقايسه اين داراييها با دنياى اطرافش به اين نتيجه مى
رسد كه از دنيا بزرگتر است ودنيا برايش به منزله رحم براى طفل نُه
ماهه است، وبه تعبير حضرت على عليه السلام براى دنياى محدود خلق
نشده است (ما خلقت للدنيا) وعوالم ديگرى پيش رودارد.
او با اين ادراكاتِ بلا واسطه وحضورى، مى يابد كه كيست، واز كجا
آمده، وبه كجا بايد برود، وبا انديشه در محدوديت غريزه وعقل وتجربه
وفلسفه وعرفان بشرى ووسعت وجودى خويش وطولانى بودن راه بين مبدء
ومقصد، وجهلش نسبت به آنچه كه در پيمودن اين مسير لازم است، احتياج
خود را به راهنمايى ودستگيرى وحى مى يايد. از اين رو قرآن مى
فرمايد: كسانى به كتاب ووحى وقرآن روى مى آورند، وبه آن ايمان پيدا
مى كنند، كه قبل از اين خود را درك كرده باشند وبه آخرت واستمرار
حيات خود ايمان داشته باشند:
(وَالَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالاْخِرَةِ
يُؤْمِنُونَ بِهِ)(1)
(وكسانى كه به آخرت ايمان مى آورند، به قرآن نيز ايمان مى آورند).
اين سخنى بلند وارجمند است كه تو وقتى به وحى احساس نياز مى كنى
وبدان عشق مى ورزى كه خود را باور كرده باشى وبدانى كه فقط براى
اين دنيا خلق نشده اى. طرف مقابل آن را هم، قرآن مى فرمايد:
(اَلَّذينَ خَسِرُوا اَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا
يُؤْمِنُونَ)(2)
(خودباختگان وكسانى كه سرمايه هاى وجود خويش را از دست داده
وگرفتار خسران شدند، ايمان نمى آورند).
وقتى به سرمايه هاى وجودى ات آگاهى پيدا نكردى، وآن ها را در دنيا
محدود كردى وسوزاندى، به غيب وعالَم ماوراى شهود گرايشى پيدا
نخواهى كرد.
پس از احساس نياز به وحى وثقل اكبر، به ترجمان ومفسر آن، يعنى
پيامبر وامام عليهم السلام نيازدارى، تاگمراه نشوى، واز صراط خارج
نگردى، كه اين دوباهم مانع كفر وگمراهى مى باشند، چنانكه خداوند مى
فرمايد:
(وَكَيْفَ تَكْفُرُونَ وَاَنْتُمْ تُتْلى
عَلَيْكُمْ آياتُ اللهِ وفيكُمْ رَسُولُهُ)(3)
(وچگونه كفر مى ورزيد، با اين كه آيات خدا بر شما خوانده مى شود
وپيامبر او ميان شماست؟)
آيات ورسول وبعد از او امام، توأمند وباهم مانع ضلالت ابدى خلق
خواهند شد. بنابراين انسان كه در بهترين شكل خلق شده ودر آغاز راه
قرار گرفته، تا بعد از درنور ديدن عوالِم، به ملاقات پروردگارش بار
يابد، در اين راه، به صراط، راهنما وروش رفتن ـ دين ـ نيازمند است،
تا پيامبر وكتاب وامام، خدا را به او معرفى كنند وانتظار خدا ودين
را از انسان، به او گوشزد نمايند، تا آدمى نگويد:
(رَبَّنا لَوْ لا أَرْسَلْتَ اِلَيْنا
رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آياتِكَ وَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ)
(پروردگارا! چرا فرستاده اى به سوى ما نفرستادى تا از آيات واحكام
توپيروى كنيم واز مؤمنان باشيم).
اين امام بايد داراى علم وعصمت باشد وآگاه وآزاد، تا با جهل خود،
بشر را گمراه نگرداند وبا تعلق ووابستگى هايش، انسان را به اسارت
نكشاند. اين جا است كه عقل وجوب اطاعت را براى چنين امامى ثابت مى
داند.
انسان از نظر عقل حق ندارد در مقابل چنين امامى، ديگرى را انتخاب
كند، البته او مختار است، ولى در صورت اختيار ديگرى، فعل حرامى
انجام داده است. اين انسان حق ندارد مفضول را بر افضل برگزيند. از
اين رواست كه خداوند امر به اطاعت خود ورسول وچنين امامى، به عنوان
اولى الامر دارد واين امر، ارشاد به حكم حق است ووجوب شرعى دارد.
وچون اطلاق دارد وقيد نخورده است، تمام جوانب حيات آدمى را در بر
مى گيرد. پس آيا مى شود اطاعت خدا ورسول را مقيد به امور فردى
انسان كرد وگفت: خداوند فقط در اين محدوده اطاعت مى شود وتنها اين
مقدار عمل براى رسيدن به صراط حق وپايان راه لازم است؟!
آيا مى توان گفت: امور سياسى وحكومتى جزء اوامر ونواهى خداوند
نيست؟ آيا اين، غير از شرك چيز ديگرى است كه بگويى من در اين حوزه
فقط خدا را راه مى دهم ودر حوزه هاى ديگر به عقل وشورا بسنده مى
كنم؟ آيا از اين حركات وروابط اجتماعى وسياسى، در آخرت سؤال نمى
شود واين ها عقاب وثوابى ندارد، تا از حوزه شرع خارج باشد؟ آيا اين
همه نهى از اعتماد بر ظَلَمه وستم گران وپذيرش ولايت شيطان وطاغوت،
خارج از مباحث سياسى است؟
(لا تَتَّخِذُوا عَدُوّى وعَدُوَّكُمْ
اَوْلِياءَ)(4)
(دشمن من ودشمن خودتان را سرپرست وسرور ودوست مگيريد)
يهود وصهيونيست ها، دشمن خدا ومؤمنان مى باشند، ولى امروز آنها بر
جهان حكومت دارند، آيا اين حاكميت من را به قيام نمى خواند؟ درست
است، كه من حق دارم انتخاب كنم، ولى آيا تكليفى بر عهده من نيست؟
انسان براى هر حركت وسكونش حكمى را مى طلبد وضابطه اى مى خواهد، تا
از راه خارج نشود ودچار خسران نگردد. الگو وسرمشق او ابراهيم است
كه مى گويد:
(اِنَّ صَلاتى ونُسُكى ومَحْياىَ ومَماتى
للهِِ رَبِّ الْعالَمينَ)(5)
(در حقيقت، نماز من وساير عبادات من وزندگى ومرگ من، براى خدا،
پروردگار جهانيان است).
مرگ وحيات آدمى متعلق به خدا است وحيات آدمى اختصاص به حيات فردى
او ندارد.
از اين رواست كه خداوند بدون قيد وبه صورت مطلق فرموده است:
(اَلنَّبِىُّ اَوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ
اَنْفُسِهِمْ)(6)
(پيامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر و(نزديكتر) است).
چون نبى از من به خودم آگاه تر ومهربان تر است، بر من ولايت دارد.
اوـ طبق آيه شريفه ـ بر تمام مؤمنان ولايت دارد، نه اين كه تنها بر
سفيهان ومحجوران، پس به چه دليل برخى همچون آقاى حائرى، ولايت نبى
بر مؤمنان را، به ولايت بر محجوران تفسير كرده اند؟ آيا اين تفسير
به رأى نيست؟ ايشان چگونه گفته اند: بايد به جاى (مِن)، (عَلى)
باشد، تا ولايت بر مؤمنان ثابت شود؟ ظاهراً ايشان قواعد ادبى را
فراموش كرده اند كه (افعل تفضيل) در صورت عدم اضافه ونبود (الف
ولام) با (مِن) استعمال مى شود، واين آيه نه تنها ولايت وحكومت بر
جمع، كه ولايت بر فرد را نيز مى رساند. فرد بر خودش ولايت دارد
وحاكم سكنات وحركات خويش است، ولى رسول چون از او آگاه تر ومهربان
تر است، ولايتش برتر از ولايت خود فرد مؤمن است. اين ولايت به طور
مطلق است، نه به هنگام تزاحم. همچنان كه ولايت بر همه مؤمنان است،
نه بر محجوران وسفيهان.
اين حد فاصل بين ولايت معصوم وولايت غير معصوم وفقيه است; يعنى چون
فقيه وغير معصوم بر اندازه وجودى وارزشها وشرايط خاص شخص واقف
نيست، بر او ولايت ندارد. از اين روفقيه نمى تواند به شخصى بگويد:
اين كار را بكن، يا اين كار را ترك كن، يا مثلاً با فلان كس ازدواج
كن. ولى از آن جا كه فقيه به شرع از ديگران آگاه تر است، با فرض
مخالف بودن با هوس، ومطيع امر معصوم ومولا بودن، در حوزه حكم
وحكومت، ولايت دارد وواجب است از او اطاعت كرد.
به بيان ديگر انسان قبل از حجّت وارسال رُسل، در ضلالت وبدون
اختلاف، در امت واحدى زندگى مى كرد. ولى با بعثت انبياء همراه با
بينات، كتاب وميزان، انسان ها دعوت شدند تا با آگاهى از دو راه
هدايت وضلالت، يكى را انتخاب كنند.
در برابر دعوت كتاب ورسول، انسان ها به چند دسته تقسيم شدند: گروهى
به حق روى آوردند ومؤمن شدند، گروهى از حق بريدند وكافر شدند،
گروهى مذبذب وبى هويت ومنافق گشتند كه در نهايت با مخالفان جمع
شدند، البته گروه چهارمى نيز بودند كه حق به آن ها نرسيد; يعنى
مستضعفان.
اين هدف انبياء بود تا براى انسان ها زمينه انتخاب فراهم شود،
وهركسى كه هلاك مى شود با دليلى روشن هلاك گردد، وآن كس كه زنده مى
شود وحيات مى يابد با آگاهى باشد:
(لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَة
ويَحْيى مَنْ حَىَّ عَنْ بَيِّنَة)(7)
پس در برابر دعوت رسول هميشه دوگروه ودوجبهه شكل گرفته است; گروهى
مؤمن وگروهى كافر، واز آنجا كه كافران مانعى بر سر راه انبياء بوده
وسعى مى كرده اند تا زمينه انتخاب را كه توسط رسول ايجاد شده، از
بين ببرند، قهراً بين اين دوگروه اصطكاك وبرخورد پيدا مى شده وبه
تعبير قرآن جهاد، براى برداشتن مانع ها امرى ضرورى مى نموده است.
مؤمنان نيز در روابط خود نياز به قانون، برنامه، طرح وتقسيم قدرت
دارند ورسول همه آنچه را كه لازم باشد، به آن ها مى دهد. پس اين
جامعه كه رسول را انتخاب كردند، در حقيقت به دعوت رسول جواب داده
اند، نه اين كه رسول را وكيل كرده باشند، واين اجابت، ولايت رسول
را به دنبال دارد. آن طور كه كُفّار، شياطين را انتخاب كردند وبه
طاغوت روى آوردند ودعوت آن ها را اجابت كردند. مگر مى شود رسول به
مؤمنان بگويد: برويد وخودتان حكومت تشكيل دهيد وهر كس را، اگر چه
از مشركان باشد به سرپرستى برگزينيد؟! مگر رسول وامام مى تواند
جامعه را رها كند، وآن ها را به دست حوادث بسپارد؟ او كه وقتى از
شهر خارج مى شود، كسى را بر مردم مى گمارد، آيا مى تواند به جامعه
انسانى بى اعتنا باشد؟! اين است كه رسول وامام بدون تشكيل حكومت
نمى توانند اهداف را پياده كنند، وانسان ها بدون ولايت معصوم، در
ذلت غوطه ور خواهند شد.
سير كلى سوره بقره را بنگريد كه چگونه با طرح هدايت كتاب، صف بندى
انسان ها شروع مى شود ودر ادامه به تفصيل از جريان بنى اسرائيل سخن
مى رود، وآن گاه مباحث انفاق، جهاد، قتال، وحج مطرح مى شود، وبا
شكل يابى جامعه دينى احكام تشريع مى شود، واز روابط مؤمنان كه
جامعه دينى را شكل داده اند، سخن به ميان مى آيد.
اين سير طبيعى است وبدون اين، مؤمنانى كه دعوت رسول را اجابت كرده
اند، سرگردان خواهند شد. رسول نيامده است تا آدم ها را بر دوش كشد
وتا دروازه بهشت ببرد. رسولان آمده اند تا انسان ها با آگاهى از
قدر خويش، راه را انتخاب كنند وبا پاى خود وپيروى از رسول الله صلى
الله عليه وآله وسلم ـ كه سرمشقى نيكو است ـ به حق راه يابند، واين
معناى:
(فَذَكِّرْ اِنَّما اَنْتَ مُذَكِّرٌ لَسْتَ
عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِر)(8)
(پس تذكر ده كه توتنها تذكّر دهنده اى، تسلّطى بر آنها ندارى كه بر
ايمان مجبورشان كنى).
است.
رسول راه ومبدأ ومقصد وچگونه رفتن را نشان مى دهد، وانسان ها مى
توانند، اجابت كنند يا نپذيرند. رسول به اجبار نمى تواند همه را به
بهشت ببرد. پس آدمى در سلوك خود، چه سلوك فردى وچه جمعى، ونيز از
ابتدا تا انتهاى راه كه بر آن واقف نيست، به انسانى نياز دارد كه
از دو ويژگى آگاهى بر تمام راه وآزادى از همه كششها برخوردار است.
وچون بشر قادر به شناخت چنين انسانى نيست، بايد خداوند او را نصب
كند وبه مردم نشان دهد، واز مردم اطاعت وفرمانبرى آن ها را بخواهد.
از اين رواست كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم در غدير خم با
تكيه بر اين كه:
(الَنَّبِى اَوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ
اَنْفُسِهِمْ)(9)
است، على عليه السلام را به ولايت وامامت جامعه انسانى نصب مى كند.
اين حق على عليه السلام است وسير زندگى او نشان مى دهد كه چگونه
وتا چه اندازه براى به دست آوردن حقّ خود كوشيد، وچه خون دل ها
خورد وناله ها سر داد، وآن طور كه مهندس بازرگان مى گويد ـ كه براى
قبضه كردن قدرت، تلاش وتقاضايى نكرد ـ نيست. سراسر خطبه شقشقيه
تقاضا وفرياد على عليه السلام است.
امام صادق عليه السلام به شخصى مى فرمايد:
(اگر به تعداد اين گوسفندان ـ كه هفده عدد بيشتر نبودند ـ يار
داشتم، ساكت نمى نشستم).
همين نكته، سرّ پاره كردن نامه ابو مسلم خراسانى است كه آقاى
بازرگان از آن استفاده كرده كه لابد امام خواستار حكومت نيست. با
فراهم شدن شرايط ونيرو، حكومت حق امام است. سوزاندن نامه ابو مسلم
حركتى سياسى بود، تا نامه به دست دشمن نرسد.
بنابر اين انسان با پذيرش ولايت معصوم واطاعت از او، در تمام جوانب
حيات فردى واجتماعى خود، با معصوم پيوند مى خورد; وامام نيز در
تمام مراحل سلوك جمعى وفردى، جلودار او است. منطقى نيست كه بگوييم:
انسان در حوزه فردى، امام را لازم دارد، ولى در حوزه جمعى، مستقل
از معصوم است; تا مهندس بازرگان بگويد: حكومت نبى وعلى در حيطه وحى
نيست وآيه:
(وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى اِنْ هُو اِلاّ
وَحْىٌ يُوحى)(10)
بر آن منطبق نيست! آيا اين استحسانى بيش نيست واختصاص (ما ينطق) به
عبادت ها وامور فردى امرى ذوقى نمى باشد؟ چه شاهدى بر اين اختصاص
هست؟ رسولى كه در حوزه جمع، از وحى نگويد واز هوس بگويد، چگونه
مورد اعتماد است؟! چه بسا در همان محدوده فردى نيز، ناطق به وحى
نباشد! اگر بگوييد: در امور اجتماعى بر اساس آيه (وَشاوِرْهُمْ
فِى الامْرِ)(11)
رسول مشورت مى كند، پس نظر جمع لحاظ مى شود، نه نظر رسول، بايد
گفت: آيه در ادامه مى گويد: (فَاِذا
عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ)(12)
ونمى گويد: (فاذا عزمتم فتوكّلوا)! اين نشان مى دهد كه مشورت جمع
آورى اطلاعات است، نه جمع آورى آرا; واين طور هم نيست كه دستور
مشورت براى تفنن وتشويق مؤمنان باشد، كه ايشان از فقهاى مخالف
مشروطيت نقل مى كند.(13)
رسول همراه با شخصيت دادن به انسان ها، اطلاعات آن ها را جمع آورى
مى كند، آن گاه تصميم مى گيرد; نه اين كه همه با هم تصميم بگيرند.
از همين جا معلوم مى شود كه آن حكايتِ تاريخى ـ كه نقل مى شود، در
آغاز جنگ اُحُد پيامبر با اصحاب مشورت كرد كه در شهر بجنگيم يا در
بيرون از شهر، ورسول نظرش ماندن بود وجوانان رفتن، در نتيجه رسول
رأى آن ها را پذيرفت ـ واقعيتى ندارد ورأى هيچ كسى بر رأى رسول
مقدم نيست. على عليه السلام در نهج البلاغه فرمود:
(والله ما غزى قوم قط فى عقر دارهم الا ذَلّوا).(14)
(به خدا قسم! هر قومى در خانه خود مورد هجوم قرار گيرد ذليل مى
شود).
اين حديث مى گويد: رسول هرگز در خانه خود نجنگيد وبناى بر جنگيدن
هم نداشت. در حقيقت جنگيدن در خارج از شهر رأى رسول بود، نه
ديگران; لذا بايد ديد آن ها كه اين قصه را ساخته وپرداخته اند، چه
غرضى داشته اند.
مشورت حضرت براى رفع عذر است، تا فردا دهن ها در برابر رسول باز
نشود واعتراض ها از ناحيه مغرضان بلند نشود، كه چرا با ما مشورت
نشد؟ اساساً مشورت، به همه مسئوليت دادن است، نه مطيع رأى آنها
بودن.
وقتى انسان وحى را برگزيد، فقط آن را در زندگى خود به كار مى گيرد
وتنها به عبوديت آن برمى خيزد. او ولايت وزعامت امام را مى پذيرد،
زيرا خود از ديدن تمام راه وجوانب آن ناتوان است وكشش ها وخواهش
هاى نفسانى مانع آزادى او است. او اسير تعلّق هاى خود، در همه
زمينه هاى فردى واجتماعى وسياسى است، وحتى با زندگى در عصر اتم،
نمى داند عمل اوـ هر چند جزئى ـ چه اثرى در عوالمى كه در پيش دارد،
خواهد گذاشت. او نمى داند چگونه زندگى كند تا ياد بگيرد كه چگونه
بميرد وچگونه در سراى آخرت پاسخ گوى حركت هاى دنيا باشد. اين است
كه خداوند انسان ها را توبيخ مى كند كه:
(اَمْ لِلاْنْسانِ ما تَمَنّى فَلِلّهِ
الاْخِرَةُ والاْولى).(15)
دنيا وآخرت، ابتدا وانتها از آن خداوند است وآرزوهاى انسان در
اراده خداوند تأثيرى ندارد. اين كه انسان خود راهش را انتخاب كند،
آن گاه آخرت را به شفاعت واسطه ها به دست آورد، يا بگويد: آن طور
كه اين جا مكرّم بودم، آن جا نيز از كرامت برخوردارم; چنين نيست
وتفسير آيه آن طور كه مهندس بازرگان گفته ـ كه انسان در فاصله آخرت
ودنيا مختصر آزادى وفرصت تصميم گيرى دارد ـ درست به نظر نمى رسد.
دنيا وآخرت هر دو مراحلى از سلوك انسان هستند، با اين تفاوت كه
دنيا براى آدمى منزلِ نزديك است وآخرت براى او منزل دور. نه دنيا
پست است كه انبياء وائمه را از حكومت در آن پاك بدانيم ونه آخرت به
معناى سراى ديگر است، تا آن را در تناقض وحد اقل متفاوت با دنيا
بدانيم، بلكه دنيا، پس از دنياى رَحِم، دومين منزل آدمى است وآدمى
بايد در دنيا آنچه را كه ره توشه او در اين سير وسلوك دور ودراز
است، بردارد، وبهترين توشه ها تقوا است; (خير الزاد التقوى).
تقوا به معناى اطاعت وعمل به اوامر ونواهى شرع وخارج نشدن از صراط
وحكومت خداوند است.
به تعبير على عليه السلام از حكومت الله نمى شود خارج شد، وآدمى
نمى تواند منهاى خداوند براى خود محدوده اى را مشخص كند. تفاوت
مؤمن با غير مؤمن در اين است كه مؤمن دنيا را منزل مى داند، نه
مقصد، ودر هستى ابدى خود را مى بيند، نه در دنيا; ولى غير مؤمن
دنيا را مقصد مى داند وزندگى هفتاد ساله را نهايت حيات خود مى
شمارد. به طور طبيعى اين دوانسان دوگونه، برنامه ريزى را مى طلبند;
آن كس كه راهى را شروع كرده كه بعد از هفتاد سال پايان مى پذيرد،
مقدارى توشه وامكانات مى خواهد. ولى انسانى كه تا بى نهايت راه در
پيش دارد، نمى تواند به امكانات انسانِ محدودِ دنيايى اكتفا كند.
پس اين انسان طرح، مديريت وبرنامه ريزى كاملا متفاوتى را مى خواهد،
كه مهم تر از همه داشتن راهبرى است، كه او را تا مرگ وحتى پس از آن
هدايت كند.
دو هدف متضاد ومختلف، دو رهبر متفاوت ودوبرنامه ريزى جدا از هم را
مى طلبد. جامعه مؤمن ومعتقد به استمرار خويش، رهبر فاسد نمى خواهد،
وجامعه محدود به هفتاد سال دنيا، به دين ورهبر دينى نياز ندارد
وانسانى را مى خواهد كه پاى بند اصول دنيوى باشد وتابع هيچ دينى
نباشد وجلوى خود وجامعه اش را باز بگذارد، زيرا: (بَلْ
يُريدُ الاْنْسانُ لِيَفْجُرَ اَمامَهُ)(16)
(بلكه انسان مى خواهد (آزاد باشد) ودر تمام عمر گناه كند).
انسان فاجر كسى است كه نمى خواهد با سنت هاى هستى هماهنگ باشد وبه
اصول دينى وفادار نيست.
با ذكر كلام مخالفان ولايتِ معصوم در حكومت وكشوردارى، وتوضيحى كه
در فلسفه وجودى امام داديم، معلوم شد كه اگر امام حكومت نداشته
باشد، ذلت وگم شدن انسانِ نيازمندِ به حجّت را به دنبال دارد.
اينك به كلام على عليه السلام در خطبه شقشقيه رجوع مى كنيم ووظيفه
امام را از ديدگاه آن حضرت عليه السلام بررسى مى كنيم.
خطبه شقشقيه، سومين خطبه نهج البلاغه واز جمله خطبه هاى مشهورى است
كه شكى در صحت استناد آن به حضرت نيست. با اين كه اين خطبه با
سندهاى مختلف ودر كتاب هاى متعدد قبل از جمع آورى نهج البلاغه نقل
شده، ولى ذكر سخنى از (ابن ابى الحديد) در مورد سند خطبه، خالى از
لطف نمى باشد.
او مى گويد: استادم (ابو الخير مصدق بن شبيب واسطى) براى من نقل
كرد: اين خطبه را نزد (ابو محمد عبد الله بن احمد) معروف به (ابن
خشّاب) خواندم. چون به اين سخن ابن عباس رسيدم كه فرموده بود: بر
هيچ سخنى اين چنين كه بر قطع شدن اين كلام حضرت متأسف شدم، افسوس
نخوردم، ابن خشاب گفت: اگر مى بودم ومى شنيدم ابن عباس چنين مى
گويد، به او مى گفتم: آيا در دل پسر عمويت چيزى هم باقى مانده كه
نگفته باشد كه چنين تأسف مى خورى؟ به خدا سوگند او از كسى فروگذارى
نكرده وهر چه در دل داشته گفته، فقط حرمت پيامبر را نگه داشته است.
مصدق مى گويد: به استاد گفتم: اين خطبه مجعول وساختگى است؟
گفت: (به خدا قسم! هرگز. من به يقين مى دانم اين گفتار على است،
همان گونه كه مى دانم تو مصدق پسر شبيب هستى).
گفتم: (بسيارى از مردم مى گويند: اين خطبه از كلام خود سيد رضى
است).
گفت: (اين سخن واين اسلوب چگونه مى تواند از سيد رضى وغير او
باشد؟! ما به رسائل رضى آشنا هستيم وطريقه وهنر او را در نثر مى
شناسيم. با همه ارزشى كه دارد، در قبال اين خطبه ارزشى ندارد. نه
سركه است ونه شراب).
ابن خشاب مى گويد: (من اين خطبه را در كتاب هايى ديده ام كه دويست
سال پيش از تولد سيد رضى تأليف شده است، وآن را با خط هايى كه
نويسندگانش را مى شناسم وهمگان از علما واهل ادب هستند، ديده ام
وآنان پيش از آن كه (نقيب ابو احمد) پدر سيد رضى متولد شود، مى
زيسته اند)(17)
ابن عباس مى گويد: (نزد حضرت از خلافت وكسانى كه خلافت را تصاحب
كرده اند، سخن به ميان آمد. آن حضرت نفس بلندى كشيد وفرمود:
(اما والله لقد تقمّصها ابن ابى قحافة وانه ليعلم ان محلى منها محل
القطب من الرّحى..)..
(به خدا سوگند كه پسر ابى قحافه (ابو بكر) خلافت را با نيرنگ وزور
به چنگ آورد، واو خوب مى داند كه جايگاه من از خلافت همانند مركز
ومحورگاه از آسياب است)
حضرت تصريح به غاصبانه بودن خلافت ابو بكر دارد واشاره اى به رأى
وبيعت مردم ندارد.
ابو بكر لباس خلافت را به تن كرد در حالى كه مى داند جايگاه امام
نسبت به خلافت، جايگاه مفتول آهنى است كه محور سنگ آسياب است.
حضرت تصريح به اين نكته دارد كه خلافت، بدون او مانند آسياب بدون
محور است، كه هرگز نخواهد چرخيد. آن گاه حضرت به بيان نياز به امام
مى پردازد.
امام در اوج رفعت وآگاهى است كه كسى را ياراى مقايسه با او نيست.
او چون كوه بلند وافراشته است كه رودهاى دانش وكمال وحكمت، از آن
سيل آسا بر خلق فرو مى ريزد، وتمام چاله ها وضعف ها را پر مى كند،
وخلائى باقى نمى گذارد، وبلندى ها وپستى ها را يكسان مى كند،
ومساوات وعدالت را به ارمغان مى آورد. از اين روديگرى به جاى او
نمى تواند بنشيند واگر ديگرى جاى او را گرفت، حاصلش چيزى جز ظلمت
وبيداد وتبعيض نيست.
از اين كلام حضرت، استفاده مى شود كه على عليه السلام حكومت را حق
خود مى داند وديگران را غاصب آن. حال اين سؤال پيش مى آيد كه چرا
آن حضرت براى به دست آوردن خلافت اقدامى نكرد؟ با اين كه او اسد
اللّه وشير عرب بود وهموبود كه جبرئيل عليه السلام درباره اش
فرمود: (لا فتى إلاّ على، لا سيف إلاّ ذو الفقار) وخود فرمود:
(اگر تمام عرب در برابرم بايستند، به آن ها پشت نخواهم كرد)(18)
على عليه السلام كه مى گويد: حق گرفتنى است، نه دادنى; چرا دست به
شمشير نمى بَرَد؟ وچرا از فرو رفتن امّت محمد صلى الله عليه وآله
وسلم در گرداب ضلالت ممانعت نمى كند؟ چرا از خود جنب وجوشى نشان
نمى دهد، ودر خانه نشسته است؟ تا جايى كه مهندس بازرگان كه خود را
وامدار على عليه السلام مى داند، بگويد: نه، او براى قبضه كردن
قدرت تلاش وتقاضايى كرد؟(19)
اين ها سؤالاتى است كه على خود جواب مى دهد. او مى گويد:
ئا اين كه حكومت حق من است وديگران غاصب آن هستند، ودر مقام والاى
خويش هم تايى ندارم وبراى نجات خلق هجوم سيل آسا دارم، بين خود
وحكومت پرده اى آويختم واز آن كناره گيرى كردم (فَسَدَلتُ دُونَها
ثوباً)، زيرا دوراه بيش تر نبود، كه بايد يكى را انتخاب كنم:
1 ـ يا بايد با غاصبان حكومت به جنگ درآيم واعلام جهاد نموده، بر
آن ها حمله ببرم، اما با چه امكانات وعُدّه وعِدّه اى؟! با دستى
بريده وقدرتى از دست رفته وامكاناتى جدا شده؟! اين يك راه كه با
دست خالى حمله ور شوم وبدون يار وياور خود را در صحنه كارزار ظاهر
كنم.
شاهد بر تنهايى على عليه السلام كلامش در خطبه (طالوتيه) مى باشد
كه فرموده است: اگر سى نفر داشتم(20)
ودر كلام ديگر مى گويد: اگر ده نفر داشتم، حكومت را مى گرفتم.(21)
2 ـ با وجود ظلمت فراگيرى كه همه در آن نابينا خواهند شد، صبر
وشكيبايى ورزم. ظلمت وسياهى كه چنان مردم را احاطه كرده كه خردسال
را پير مى كند وبزرگسال را از پا در مى آورد ومؤمن تا دم مرگ به
رنج وسختى دچار مى شود. زيرا مسئوليت مؤمن دوچندان مى شود كه بايد
نورى برافروزد وچراغى در دل ظلمت روشن كند ولحظه اى از هدايت امت
گرفتار در بند ظلمت، غافل نباشد وخون دل ها بخورد تا آن گاه كه به
لقاى پروردگارش بار يابد.
على عليه السلام بر سر دوراهى، آن راهى را بر مى گزيند كه خير امت
باشد، وصلاح دين به آن نزديك تر، ووصيت رسول خدا با آن يكى باشد.
آن حضرت عليه السلام راه دوم را انتخاب مى كند وصبر پيشه مى كند،
على عليه السلام براى حفظ وحدت اسلامى واين كه شعار (اشهد ان لا
اله الا الله وان محمداً رسول الله) بر مناره هاى مسلمين به گوش
برسد، حاضر به گذشت از حق خويش است. على عليه السلام چون هارون در
امّت محمد صلى الله عليه وآله وسلم است; با اين كه او را به
استضعاف كشاندند وبه قتل تهديدش كردند،(22)
اقدامى نكرد، زيرا ترسيد متهم به تفرقه در بين امّت شود، قرآن از
زبان هارون مى گويد:
(اِنّى خَشيتُ اَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ
بَيْنَ بَنى اِسْرائيل).(23)
(من ترسيدم بگويى: ميان بنى اسرائيل تفرقه انداختى)
از اين روعلى عليه السلام صبر پيشه مى كند، در حالى كه به همه
جوانب امر احاطه دارد، زيرا لازمه صبر احاطه است، آن طور كه خضر به
موسى عليهما السلام مى گويد:
(وكَيْفَ تَصْبِرُ عَلى ما لَمْ تُحِطْ بِه
خُبْراً..).(24)
(وچگونه مى توانى بر چيزى كه به شناخت آن احاطه ندارى صبر كنى)
على عليه السلام، خار در چشم واستخوان در گلو صبر كرد. آن جا كه
امت رسول نيرنگ مى خورد. وبصيرها وبصيرت را از آن ها مى گيرند، على
عليه السلام خون گريه مى كند، كه ظلم بر جامعه انسانى، خارى در چشم
على عليه السلام است كه جارى شدن خون را به همراه دارد.
اين ستم ها بر جامعه اى مى رود، كه بهترين ومحبوب ترين مخلوق، پس
از بيست وسه سال تلاش وتحمّل سخت ترين بلاها آن را شكل داد وبر حفظ
آن وصيت ها كرد. اين ستم ها استخوانى است در گلوى على عليه السلام
كه نمى تواند فرياد بزند، مبادا متّهم به تفرقه افكنى شود ونمى
تواند بى اعتنا باشد، زيرا آنى در زندگى بى اعتنا نبوده است وحتى
هدايت يك نفر را، بادنيا معاوضه نمى كند.
او با
چشم خود مى بيند ميراثش به يغما مى رود وتوطئه عظيمى به پا شده،
وبا چه حسابگرى ها ورندى ها مسير تاريخ عوض مى شود واسلام وارونه
مى گردد!
راستى آدم در ظاهر ودور از تيزبينى هاى سياسى وبا دور بودن از
منابع تاريخى وعدم پژوهش در تاريخ وجريانات صدر اسلام، شيعه را به
تعصب متهم مى كند، ولى آن سه خليفه را چندان مغرض نمى بيند! اما
وقتى با تفحص وتيز بينى، به فضاى آن زمان نزديك مى شود، مى بيند
رندان سياسى سازمان سيا وصهيونيست، به گَرد آن ها نمى رسند، وآدم
باور مى كند آنچه در قرن بيستم شاهد آن است، از جنايت ها وخباثت
وآدم كشى ها، ريشه در سقيفه دارد واين همه، ميوه درخت حنظله اى است
كه بذر آن در سقيفه كاشته شد; هر چند در همان جا نيز، رد پاى يهود
به روشنى مشهود است ونقش مرموز آنها آشكار!(25)
راستى! همين على عليه السلام، روزى در كنار رسول صلى الله عليه
وآله وسلم سر به آسمان عزت مى ساييد.
آن حضرت خودش مى فرمايد:
(من در كوچكى، بزرگان عرب را به خاك انداختم واشراف قبيله هاى
(ربيعه) و(مُضَر) را هلاك كردم. آيا جايگاه من را نسبت به رسول، از
جهت خويشاوندى ومنزلت ومرتبت مى دانيد؟ او سرپرستى مرا پذيرفت ومن
را در كودكى در دامن خود گذاشت وبه سينه خود چسباند ودر رختخوابش
خواباند، چنانكه تن من به تن او مى ساييد وبوى خوش او به مشام من
مى رسيد. لقمه را در دهنش مى جويد وآن را به من مى خوراند)(26).
آيا آن علىِ زمان رسول صلى الله عليه وآله وسلم، امروز بايد اين
چنين باشد، كه خار در چشم واستخوان در گلو، شاهد غارت آن چه باشد
كه از محبوبش به او رسيده است؟! مانند (اعشى) شاعر عرب كه روزى در
بارگاه سلطان در اوج رفاه بود وروز ديگر بر پشت شتر سوار وخانه به
دوش، آواره بيابان ها!
آن گاه على عليه السلام از توطئه ها پرده برمى دارد وبه معرفى آن
سه خليفه مى پردازد، تا معلوم شود امت محمد صلى الله عليه وآله
وسلم به چه كسانى مبتلا شده وچگونه اين جماعت، حساب شده حكومت را
به همديگر پاس مى دهند! وبر اساس طرحهاى از پيش تعيين شده وقرارهاى
قبلى، خلافت را بين خود رد وبدل مى كنند. تعبير حضرت به كلمه
(ادلى) در دادن حكومت به دومى از اين آيه قرآن گرفته شده است:
(وَلا تَأْكُلُوا أُمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ
بِالْباطِلِ وَتُدْلُوا بِها اِلَى الْحُكّامِ..).(27)
(واموالتان را ميان خودتان به ناروا مخوريد، وبه عنوان رشوه قسمتى
از آن را به قضات مدهيد..).
پاورقى:
(9)
احزاب، 6 (پيامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است).
(10)
نجم، 2 ـ 3. (واز سر هوس سخن نمى گويد، اين سخن به جز وحيى
كه وحى مى شود نيست).
(14)
نهج البلاغه، خطبه 27.
(17)
شرح ابن ابى الحديد، ج 1، ص 205 .
(18)
نهج البلاغه، نامه 45.
(20)
ارشاد مفيد، ص 25، چاپ اعلمى بيروت.
(22)
على عليه السلام به هنگامى كه تحت فشار قرار گرفت تا بيعت
كند وپس از آن كه به قبر رسول صلى الله عليه وآله وسلم
پناهنده شد، فرمود: (ان القوم استضعفونى وكادوا يقتلوننى).
اين قوم، مرا ناتوان يافتند وچيزى نمانده بود كه مرا
بكشند، اعراف، 150.
(25)
تدوين القرآن، على كورانى، ص 410، چاپ دار القرآن قم.
(26)
خطبه 192، (خطبه قاصعه).