حجت به چه معناست

سيد عبد المجيد فلسفيان

- ۶ -


اين دو پاسخ كه در استغناى از وحى خلاصه مى شود با همان توضيحاتى كه گذشت وخواهد آمد در كتاب (احياء تفكر دينى) اقبال ريشه دارد ودر مقاله (ريشه در آب است) ريشه دارتر شده است وقبلاً مرحوم مطهرى در كتاب خاتميت، آن را نقد وبررسى كرده است.

در مقاله نامبرده مى خوانيم:

(...نكته مهم معناى استغناست وهمه سخن در گرودقت در اين دقيقه است. دو معنا ودونوع استغنا متصور است: استغناى محمود واستغناى مذموم. حسن وقبح اين دواستغنا در گرونوع نسبتى است كه ميان طرفين طالب ومطلوب بر قرار مى شود. توضيح اينكه حصول پاره اى از نسبت ها از اصل براى نفى آنهاست وبه عبارت ديگر، پاره اى از نسبتها هستند كه به نفى خود بدل مى شوند. رابطه طبيب وبيمار را در نظر آوريد; يك سو بيمار غير طبيب داريم وديگر سوطبيب غير بيمار. اگر نسبت ميان آن دو مشفقانه نباشد، طبيب در راسختر كردن وتثبيت اين نسبت خواهد كوشيد، يعنى استخوان را لاى زخم وبيمار را هميشه بيمار نگاه خواهد داشت. امّا اگر عنصر شفقت در ميان باشد، همه مساعى طبيب معطوف علاج وبهبود بيمار خواهد شد كه عين نفى نسبت اول وحصول استغناى بيمار از طبيب است... رابطه معلم وشاگرد نيز چنين است; ايجاد نسبت معلّمى وشاگردى اصولا براى آن است كه معلم آن قدر به شاگرد بياموزد تا او را به سطح خود برساند به نحوى كه از آن پس، شاگرد بتواند از معلم استغنا پيشه كند...

اما استغناى قبيح ومذموم از بُن چيز ديگر است وآن، پا در راه حقّ وحقيقت ننهادن وبه معلم وطبيب ومربى اعتنا نكردن واز محضر آنها در عين جهل وبيمارى وفقر بهره نبردن است. برعكس استغناى نخست كه نه تنها مذموم نيست، بلكه بسيار ممدوح ونيكو است...

در تعاليم دينى رابطه نبى وامت به رابطه معلم وشاگرد، مربى ومتربى، ونيز رابطه طبيب وبيمار تعبير وتصوير شده است...

حال در مقام داورى در باب جوامع كنونى، بايد به تفكيك اين دو استغناء بينديشيم وببينيم در جامعه جديد، استغناى بشر جديد از مكتب انبيا به كدام دليل است؟ آيا از اين روست كه تعليمات انبيا چندان در ذهن وضمير آدميان راسخ شده كه در حكم بديهيات درآمده اند وبى آنكه ولايتى معنوى بطلبند، مقبول مى افتند وبشر جديد در دل اين تعليمات به دنيا مى آيد وبا آنها زندگى مى كند ودر فضاى آنها تنفس مى كند؟ ويا از آن روست كه در عين تهيدستى وجهل واز سر عناد والحاد ومعارضت با حق به آنها بى التفاتى وبى مهرى مى كند؟ اگر دومى باشد، لاجرم بايد انگشت افسوس به دندان حسرت گزيد وبر شكست انبيا اشك تأسف باريد، لكن حق اين است كه چنين نيست.

كسانى از جمله مرحوم اقبال لاهورى در باب خاتميت سخنانى گفته اند كه از كلام آنها چنين استشمام مى گردد كه از خاتميت همين معنا ونسبت را دريافته اند...

بيان اقبال را اگر به قالب ديگرى بريزيم، اين خواهد بود كه غرض از ايجاد رابطه نبى وامّت، نفى اين رابطه است. يعنى ايده آل اين است كه مردم رفته رفته از تذكار نبى مستغنى گردند; همچنان كه بيماران رفته رفته از طبيب وكودكان رفته رفته از نظارت والدين مستغنى مى شوند).(1)

اين نظريه اين چنين خلاصه مى شود كه اولا جوامع بشرى هدايت شده اند ودر نتيجه انبياء كامياب وموفق بوده اند، ثانياً اين جوامع با اين وجهه هدايت وبهره مندى، از انبياء مستغنى شده اند واين استغناء نيز ممدوح ومحمود است.

در پاسخ بايد گفت: چنين نيست كه براى اثبات كاميابى پيامبران بگوييم كه جامعه بشرى بايد هدايت شده باشد، در غير اين صورت انبياء شكسته خورده هستند. زيرا كاميابى پيامبران در ابلاغ دعوت وفراهم كردن زمينه انتخاب انسان است كه انسان بتواند خير يا شرّ، خوبى يا بدى، يكى را انتخاب كند، واگر همه انسان ها بدى وشرّ را برگزينند وناپاك شوند باز همچنان انبياء كامياب هستند; چرا كه هدايت ارائه طريق است ونشان دادن راه:

(اِنّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ اِمّا شاكِراً وَاِمّا كَفُوراً)(2)

(ما راه را بدو نموديم; يا سپاسگزار خواهد بود ويا ناسپاسگزار)

(وَهَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ)(3)

(وهر دو راه (خير وشرّ) را باو نموديم)

كه منظور دو راه خير وشر است واين هدف انبياء است نه وصول به مطلوب، وبردن وكشاندن انسان ها به بهشت; اين است كه ما نوح را كامياب مى دانيم ولوط را ظفرمند، وصالح وهود را موفق; هرچند قوم آنها به ورطه هلاكت سقوط كردند وهمگى نابود شدند.

بلى! اگر بعد از طرح دعوت وارائه طريق، گروهى به رسولان اقبال كردند وايمان آوردند، رسولان وظيفه بالاترى نسبت به آنها خواهند داشت، وولايت آنها را به عهده خواهند گرفت واين سخن ديگرى است. خلاصه پشت كردن همه انسان ها به دعوت پيامبران وناپاك شدنِ همه آنها، علامت شكست انبياء نيست. آن طور كه سر تسليم فرود آوردن در برابر او امر انبياء نيز دليل كاميابى آنها نيست، كه كاميابى انبياء در فراهم كردن زمينه انتخاب براى انسان ها خلاصه مى شود;

من آنچه شرط بلاغ است با تومى گويم   تو خواه از سخنم پندگير خواه ملال

انسان بعد از اين روشنايى وبينات يا به راه مى آيد وشاكر مى شود ويا چشم مى پوشد وكافر مى گردد; يا مذبذب مى شود ومردد مى گردد وبى هويت ومنافق، ودر نهايت به كفر منتهى مى شود; ويا جزء گروه چهارم مى شود كه توفيق دريافت پيام دعوت را ندارد وبه او خبرى نمى رسد كه مستضعف است ودوزخ از او دور است.

(وَاِذْ تَاَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لاََزيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ اِنَّ عَذابى لَشَديدٌ)(4)

اما اين سخن كه رمز وسرّ خاتميت را بايد در استغناى بشر از وحى جستجو كرد، جاى بسى تامل ودرنگ دارد، واين پاسخ از چند جهت مخدوش ومعيوب است:

1 ـ شما انسان امروز را با تكيه بر علم، تكنيك، صنعت وفرا صنعت متكامل ومستغنى مى دانيد، امّا انسان ديروز ـ يعنى در فاصله خاتميت تا شروع رنسانس ـ چه تحولى را شاهد بوده تا بى نيازى خود را از وحى اعلان نمايد؟ ودر اين برهه زمانى ـ كه نه پيامبرى بوده ونه صنعتى ـ انسان چه گناهى نموده كه مغضوب زمين وآسمان گرديده است؟ نه ستاره اى در آسمان درخشيد ونه از زمين آتشفشانى فوران كرد.

2 ـ اگر پيامبران صرفاً طبيب ومربى ومعلم باشند، آيا جامعه امروز سلامت كاملِ خود را يافته وتربيت شده وبه علم ما كان وما يكون عالم گشته است كه ديگر نيازى به وحى نداشته باشد؟ قطعاً چنين چيزى محقّق نشده، چنانكه صاحب مقاله اقرار مى كند ومى گويد:

(...وضوح بيشتر سخن ومدعا، اين توهم وواهمه را زايل مى كند. فرض كنيم چنين باشد، ببينيم اين فرض چه اشكالى دارد؟ اگر همه مردم بر اثر مساعى انبيا خداپرست شوند وجامعه از عدالت لبريز شود وياد مرگ ومعاد دل آدميان را چنان پر كند كه ديگر به تذكار نبى محتاج نباشند (درست مثل جامعه اى كه در اثر مساعى طبيبان همه سالم باشند وبيم بيمار شدنشان نرود وبه طبابت طبيب هم محتاج نشوند) حال، اين علامت شكست انبياست يا علامت توفيق آنان؟ آيا اين نهايت تأثير ونفوذ پيامبران را نشان نمى دهد كه مردم (آگاهانه ونا آگاهانه، مقلدانه ومحققانه) ناديده از نبى تبعيت كنند وهمان را انجام دهند كه نبى مى خواهد؟ اما مى دانيم كه چنين فرضى واقع نمى شود واين ايده آل محقق نمى گردد، همچنان كه رابطه طبيب وبيمار، معلم وشاگرد نيز على العموم چنين است).(5)

پس اكنون كه جامعه از سلامت كامل برخوردار نيست وآنچنان تربيت نشده وپيراسته نگرديده وهنوز طفوليت علمى خود را مى گذارند، همچنان محتاج است ومستغنى از وحى نمى باشد.

3 ـ پاسخ متقن آنطور كه در ابتداى اين نوشتار بيان شد، همان اضطرار انسان به وحى مى باشد كه چرا انسان به وحى روى مى آورد؟ آنگاه بايد در جامعه انسان امروزى ديد كه آيا آن عوامل وآن اضطرار رخت بربسته وانسان امروز ديگر آن انسانى نيست كه به وحى نيازمند ومضطر شده بود؟ اگر جواب منفى باشد وعوامل اضطرار به وحى همچنان انسان امروز را نيز در خود مى پيچد وحتى به عللى بايد گفت كه اين اضطرار به وحى بيشتر شده است; چرا بايد طرح استغناى بشر از وحى را در افكند ومحترمانه دين را بوسيده وبر طاقچه گذاشت وآن را بايگانى كرد وروزنه هاى منتهى به آن را بست؟!

اگر توانسان را در هستى نه در جامعه، در عوالم نه در دنيا، نظاره كنى  واو را در اين حوزه ببينى وبه قدر واندازه وجودى او وبه روابط پيچيده واستمرار او توجه داشته باشى، در مى يابى كه از دنيا بزرگتر است واز زندگى محدود به اين عالم فراتر، آنگاه شاهد نيازهاى او در اين وسعت مى شوى ودر مى يابى كه نه غريزه مَركب او، ونه عقل راهبر او، ونه عرفان كشتى امن او، مى تواند باشد; بلكه تنها وحى پاسخگوى نيازهاى او خواهد بود، ووحى دارونيست كه با مصرف آن بهبودى پيدا كنى; بلكه آب حيات وهوائى براى استشمام است كه بدون آن زندگى وحيات ممكن نخواهد بود، وهرگز تواز او مستغنى نخواهى بود، وبه شهادت سوره روم انسان در دو مرحله به دين روى مى آورد ونياز خود را به آن احساس مى كند.

يكى در مرحله سير فكرى وسير در انفس وآيات الهى، بعد از مرحله تفكر وتعلّم وسماع وتعقل وشهود در مجموعه هستى وآيات ونشانه هاى متعدد انفسى وآفاقى، اين خطاب مى رسد:

(فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً فِطْرَةَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ ذلِكَ الدّينُ الْقَيِّمُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ)(6)

ومرحله ديگر كه انسان با تجربه ايسم هاى متعدد ومكاتب مختلف وحكومت هاى غير دينى كه نتيجه اى جز ظهور فساد در همين پهن دشت زمين ندارند، آهنگ دين مى كند وآن را مى خواهد. همان كششى كه در انسان امروز به (مهدويت) و(مصلح جهانى) احساس مى شود وهمان تعبيرى كه در بعضى روايات آمده است:

(يملأ الارض قسطاً وعدلا كما ملئت ظلماً وجوراً)

كه در همين سوره بعد از طرح:

(ظَهَرَ الْفَسادُ فى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ اَيْدِى النّاسِ ... قُلْ سيرُوا فِى الاَْرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ مِنْ قَبْلُ كانَ اَكْثَرُهُمْ مُشْرِكينَ)(7)

اين چنين خطاب مى شود:

(فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ الْقَيِّمِ مِنْ قَبْلِ اَنْ يَأْتِى يَوْمٌ لا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللهِ يَوْمَئِذ يَصَّدَّعُون)(8)

البته تفصيل آيات در تفسير سوره روم نگاشته شده است.

در اين دو مرحله سير فكرى وبرخورد تجربى، اين نياز وگرايش به دين در انسان شعله ور مى شود وتفاوت نمى كند كه انسانِ امروز باشد يا انسانِ ديروز، هرچند كه در مقطعى از زمان دست آوردهاى علمى، او را مغرور نمايد واز دين فاصله بگيرد. اما قرار گرفتن او در بن بست وزبانه كشيدن شعله هاى نياز، او را به صراط وسبيل ودين ووحى خواهد كشاند، واين رويكرد به دين همان چيزى است كه در فرا تاريخ، فراگيرى وجهانى شدن آن را شاهد هستيم. ونمى توان انسان منبسط ومفتقر را مستغنى از وحى دانست، وهمين نكته اى است كه صاحب مقاله در صفحه پانزده به آن تصريح مى كند:

(...وحتى اگر به ظاهر نسبت به انبيا بى اعتنايى واستغنا مى رود در عمق وباطن، ارتزاق وتغذيه از تعاليم آنان در كار است وجريان هاى به ظاهر الحادى ولائيك به واقع نه آتش در ريشه، بلكه در عود دين مى زنند وعطر آن را منتشرتر مى سازند).

وحركت هاى بنيادى صده ودهه اخير، در روى آوردن به دين ومذهب خود شاهد صدقى بر به بن بست رسيدن مكاتب غير الهى هستند; اگر چه ممكن است اين حركت ها وانقلاب ها در مرحله رسيدن به حكومت، با ضعف مديريت وبرنامه ريزى وفشار ومحاصره استكبار، گرفتار مشكلاتى شوند وشايد در برهه اى سقوط كنند، يا منحرف شوند; امّا خواست توده مردم جهت گيرى الهى وصالح عمل كردن حاكمان، تحت لواى دين است.

شبسترى كه خود از جمله كسانى است كه در به انزوا كشيدن دين مى كوشد، تحت عنوان مدرنيسم ووحى، چنين مى گويد:

(يك تحول عمده اين است كه در دهه هاى اخير بُعد سياسى ـ اجتماعى اسلام به شدت در ميان مسلمانان، برجسته شده است. امروز حركت هاى سياسى با انگيزه اسلامى از اين تفكر ناشى مى شود كه ايمان اسلامى را نمى توان از آثارى كه در همين حيات دنيوى مى گذرد جدا كرد واسلام بايد آثار دنيوى خود را نشان دهد).(9)

بنابر اين طرح انسان در هستى، ووجود نيازهاى گسترده او، ومحدود بودن غريزه، علم، عقل، عرفان وناتوانى آنها در پاسخ به نيازهاى چنين انسانى، او را مضطر به وحى مى گرداند كه هرگز با داشتن چنين فقر وجودى، از وحى مستغنى نمى شود.

چرا خاتميت وانقطاع وحى؟

انقطاع وحى از يك طرف; واضطرار انسان به وحى ومستغنى نبودن او از آن، از طرف ديگر; وحكيم بودن خداوند ورها نكردن انسان وپاسخگوئى به نيازهاى او، اين را مى طلبد كه در پى جواب ديگرى بود; تا بتوان از مجموعه سه گانه به يك جمع بندى روشنى رسيد ودچار تناقض نشد.

به طور خلاصه بايد گفت: انقطاع وحى در كمال وحى وپايدارى وكامل شدن آن است، وخاتميت نيز ختم نبوت است نه ختم حجيّت، واين كلام از زبان خود وحى گرفته شده كه قرآن خود اكمال وحى را اعلام مى دارد وتداوم حجّت را بيان مى كند.

وحى در اين مرحله از حيات بشرى به اكمال مى رسد وهمه نيازهاى او را پاسخ مى گويد وبراى دسترسى بشر به آن، مكتوب مى شود وبر خلاف سير وحى در ادوار گذشته كه دچار تحريف مى شد، از تحريف مصون مى ماند وصاحب وحى صيانت وحفظ آن را تضمين مى كند:

(انّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَاِنّا لَهُ لَحافِظُونَ)(10)

(بى ترديد، ما اين قرآن را به تدريج نازل كرده ايم، وقطعاً نگهبان آن خواهيم بود).

تأكيدهاى فراوان اين آيه كوتاه تصريح بر اين نكته است كه وحى از دستبرد تحريف مصون خواهد ماند; وهمين قرآن موجود ـ كه وحى مكتوب است ـ پايدار واستوار، بدون هيچ زياده ونقصان مى ماند. سخن تفصيلى از آيه واز كيفيت نگهدارى خداوند از وحى، در بحث هاى تحريف ناپذيرى قرآن، آمده است كه مى توان مراجعه كرد.

اكمال دين وبقاء آن، انقطاع وحى را به دنبال دارد، ولى تداوم حجج الهى واستمرار آنها در شكل ديگرى غير از نبوت، همراه اتمام دين انقطاعى ندارد.

قرآن به دوحقيقت تصريح مى نمايد، وبه طور روشن توسط خاتم النبيين بر بلنداى تاريخ با حضور يكصد وبيست هزار نفر اعلان مى دارد:

(...اَلْيَوْمَ يَئِسَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ واخْشَوْنِ، اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَاَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَرَضيتُ لَكُمُ الاْسْلامَ ديناً)

اين خطاب بخش ميانى آيه سوم سوره مائده مى باشد كه شايسته وسزاوار است از زواياى گوناگون به آن پرداخته شود; ارتباط اين فقره از آيه با صدر وذيل آن پرسشى است براى همه كسانى كه با آن مواجه مى شوند ودر آن تأمل مى كنند وابهام ارتباط، آن چنان است كه حتى مانند علامه طباطبائى در تفسير الميزان بفرمايد: قرار گرفتن آيه در اين جايگاه برخاسته از عمل پيامبر يا عمل مؤمنين بعد از پيامبر است.

وچنانچه احتمال دوم را بپذيريم وبگوئيم مسلمانان بعد از رسول، آيه را در اين جايگاه قرار داده اند، به شيوه خفيفى راه تحريف پذيرى قرآن را، گشوده ايم. اگر مسلمين اين چنين در حوزه قرآن وجابجائى آيات دخالت داشته باشند چه تضمينى بر عدم دخالت آنها در حوزه هاى ديگر قرآن هست، وشايد مرحوم علامه آن را تنها به عنوان يك احتمال مطرح كرده است.

بررسى زواياى ديگر آيه طرح پرسش هاى كليدى را مى طلبد كه عبارتند از:

1 ـ (اليوم) چه روزى است يا روز خاصى مدّ نظر نيست وبه معناى در اين روزگار مى باشد؟

2 ـ در اين روز چه تحولى وحادثه اى واقع شده كه كفّار از دين مأيوس ونا اميد شده اند؟

3 ـ آنچه باعث اكمال دين در اين روز شده است، چيست؟

4 ـ آنچه موجب اتمام نعمت مى شود، كدام است؟

5 ـ نسبت اكمال با اتمام چيست؟ آيا هم معنا هستند، يا هر كدام معناى ويژه اى را بيان مى كند؟

سوره مائده با اين خطاب آغاز مى شود:

(يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنوُا اَوْفُوا بِالْعُقوُدِ..).

وبر محوريت همين آغاز، سوره ادامه وپايان مى يابد. در اين سوره از عهدها وميثاق هايى كه انسان ها با خداوند بسته وپيمان هايى كه در روابط فيما بين امضاء مى كنند، گفتگو مى شود; ودر برابر همه اين عهدها از مؤمنان ـ يعنى كسانى كه از عشق وگرايش به حق سرشار هستند ـ وفا وثبات وپايدارى خواسته مى شود تا حدود را پاس دارند وبه فسق وخروج از عهدهاى پذيرفته شده، دچار نشوند. وجهت تشويق وعبرت اهل ايمان نمونه هايى از پيمان شكنى هاى اهل كتاب ذكر مى شود.

در اين سوره، بعد از بيان وفاى به عهد، وبه حدود واحكام پاى بند بودن، وبه خوبى واطاعت روى آوردن، وحرمت حج را نگه داشتن، ودچار فسق وخروج از حق نشدن، وبعد از بيان احكام حرام وحلال بودن گوشت حيوانات، اكمال دين در آيه مذكور ذكر مى شود.

در سه آيه ابتداى سوره روابط انسان ها با خداوند وبا خود وبا حيوان ها ذكر مى شود وبعد از بيان اين روابط وحدود وحكم هر كدام، اكمال دين واتمام نعمت ورضايت به اسلام اعلان مى گردد ودر خاتمه آيه، تفريع مى شود كه خروج از حوزه دين بعد از اكمال واتمام جائز نيست، وروابط فيما بين بر اين اساس تنظيم مى گردد، مگر در شرايط خاصى كه اضطرارى دست دهد وبناى بر اِثم وكُندى وسستى در روابط نباشد كه شكستن پيمان يا خروج از حد جائز مى شود وبا اعلان رضايت حق به اسلام، دين اسلام تنها روش مقبول است كه بايد بر مبناى آن روابط به پا شود وبه كسى اجازه خروج از اين حدود مقرّر داده نمى شود، مگر در موارد نادر واضطرارى كه اين گونه انعطاف پذيرى دين وكمال يافتن وتماميت آن، برخاسته از بخشش ورحمت خداوند مى باشد. وبدين سان آيه ها به هم پيوند مى خورد.

مجموع اين آيه ها نشان مى دهد كه دين آمده تا به روابط انسان با خداوند وخودى وبيگانه وبا ساير موجودات معنا بخشد واين روابط را نظام مند كند واز انسان در برابر اين دين عهد وپيمان بگيرد.

اين تعهد وامضاء، اين عهدنامه ومهر زدن بر آن، علامت كامل شدن آن است كه انسان آنچه را در روابطش به آن نياز دارد بيان شده، وگفته شده است ووحى با نزول تدريجى در طول سال هاى پياپى براى اين هدف، امروز به كمال مى رسد وتكامل مى يابد، واين نزول تدريجى وشروع از مراحل ابتدايى ونقصان ورسيدن به مراحل نهايى وكمال، به انقطاع وحى مى انجامد ـ كه كمال يعنى كامل شدن اجزاء يك مجموعه با توجه به هدفى كه از آن انتظار مى رود ـ واگر دين صراط وراه آدمى است، وروش ومسلك او ومايه برپايى وقيام انسان است ودر يك كلمه پاسخ به نيازهاى انسان در روابط جمعى وفردى او است امروز اين نتيجه حاصل شده، ونيازى نيست كه بدون پاسخ مانده باشد، پس دين به كمال رسيده است.

اين نعمت كه به حق منتسب واز او است نيازمند متممى مى باشد كه آن را به بهره مندى وباردهى برساند، وآن را در حيات جمعى وفردى انسان اجرا نمايد، وبه نطق وپاسخ گويى وا دارد. كه تكامل يك چيز با تماميت آن متفاوت است، وشىء كامل اگر در هدفى كه براى آن ساخته شده به كار گرفته نشود عقيم وابتر مى ماند.

ماشينى كه كامل وبدون نقص است، نياز به راننده اى دارد كه آن را به مقصد هدايت كند واين تماميت آن است، كه اتمام نعمت دين نيز به اين است كه متممى پيدا كند وچيزى به او اضافه شود وپيوند بخورد كه آن را آماده بهره دهى نمايد، وهمين نيز بيان نسبت اكمال واتمام است كه اكمال يعنى اضافه شدن آخرين جزء به مجموعه اجزاء وگذر از نقصان، واتمام پيوند اين مجموعه كامل با عنصر ديگرى كه آن را به نتيجه وبهره مندى برساند وآن را از عقيم بودن وابتر ماندن برهاند).(11)

سؤال اساسى اين است كه آن عنصر تمام كننده چيست؟ كه اين نعمت كامل دين را تمام مى كند. اين چه چيزى است كه خداوند در همين سوره از رسول مى خواهد كه اگر آن را اعلان وابلاغ ننمايى، رسالتت را ـ كه بيست وسه سال براى آن زحمت كشيده اى ـ بجا نياورده اى; واين متمم چيست؟ كه رسول خوف ابلاغ آن را دارد تا آنجا كه خداوند به او تضمين مى دهد.

(يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبّكَ وَإنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ إِنَّ اللّهَ لاَ يَهْدِى الْقَوْمَ الْكَفِرِينَ)(12)

(اى پيامبر! آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده، ابلاغ كن; واگر نكنى پيامش را نرسانده اى. وخدا تو را از گزندِ مردم نگاه مى دارد، آرى، خدا گروه كافران را هدايت نمى كند).

گويا با عدم ابلاغ وبيان نكردن آنچه كه از رسول خواسته شده، رسول وظيفه رسالت را انجام نداده است وآنچه تا امروز گفته وابلاغ كرده، بر باد خواهد رفت وبه بار نخواهد نشست وابتر مى گردد.

بنابر اين، امروز روزى است كه رسول آنچه را به او ابلاغ شده اعلان مى دارد، واظهار مى كند،  واو را خوفى از ديگران نيست، هر چند آنچه بايد بگويد موجب تهديد او از ناحيه مردمى كه به دنبال پوشيدن حقّ ومخفى كردن آن هستند، مى گردد.

آنچه بايد رسول اظهار كند تا با اكمال دين، دين متولد شود وحياتش را ادامه دهد وهمه انسان ها را سيراب كند، آن چيز در اين روز، به عنوان اتمام دين چيزى جز اعلام ونصب حجج بعد از خود نيست تا اين حجت ها يكى پس از ديگرى با ولايت بر انسان ها وصيانت از دين كامل، امام وجلودار انسان هاى سالك وراهبر آدمهاى راهرو باشند; واين حقيقتى است كه تاريخ در جلوه هاى مختلف آن را ضبط نموده است كه مراجعه به كتاب (الغدير) علامه امينى (رحمه الله) تو را با همه اين جلوه ها آشنا مى كند وقطعيت آن را به اثبات مى رساند.

همين اعلان حجت ها به عنوان متمم نعمت دين، كفّار را مأيوس مى كند كه با وجود اين حجج، هرگز دين را نمى توان پوشاند وآن را تحريف كرد، هرچند آنها به تهديد وارعاب وخشونت وقتل اقدام مى كنند وكمر به قتل اين حجت ها مى بندند. تاريخ شاهد صدقى بر اين است كه حجت ها يكى پس از ديگرى شهيد مى شوند; اما هرگز نابود نمى گردند ودين را رها نمى كنند.

اين آيه آن چيزى است كه فلسفه خاتميت را گوشزد مى كند كه خاتميت كمال دين است واضطرار انسان به وحى تداوم حجت را به دنبال دارد.

اين حقيقت از زبان رسول به گونه اى متواتر نقل شده كه حضرت فرمودند:

(انّى تارك فيكم الثقلين كتاب الله وعترتى اهل بيتى ما ان تمسكتم بهما لن تضلّوا ابدا وانهما لن يفترقا حتى يردا علىّ الحوض).

در اين كلام نورانىِ رسول، آنچه براى هدايت انسان ها در دوره بعد از خاتميت لازم مى باشد، اعلان گرديده است كه رسول در ميان مردم دو چيز را بجا مى گذارد وآن دو، دو ثقل ودو پايه هدايتند. كتاب الله كه همان وحى مكتوب است وعترت كه همان حجت هاى بعد از رسول هستند. اين دو مانع ضلالت وگم شدن انسان ها هستند، وويژگى دوم آنها اين است كه هرگز از هم جدا نمى شوند ويكى متمم ديگرى است. اين دو تا پايان حيات بشر در اين كره خاكى باقى وپايدار هستند.

(حسبنا كتاب الله) شعار انحرافى بود كه مى خواست اين دو را از هم جدا نمايد، ومردم را از رجوع به اهل بيت عليهم السلام، باز دارد وآنان را خانه نشين كند تا خود ودار ودسته اش بر مسند حكومت بنشينند.

ابن عاشور صاحب تفسير (التحرير والتنوير) از اهل سنت، اين كلام را از خليفه دوم نقل مى كند ومى گويد: در هنگام اختلاف اصحاب در شأن نگارش پيامبر در بستر بيمارى، عمر اين شعار را داد تا اعلام نمايد كه كتاب خداوند ما را كفايت مى كند، چون جامع اصول احكام مى باشد.(13) اين سخن وتوجيه، مخالف قرآن است، زيرا به شهادت خود قرآن، كتاب به تنهائى مانع كفر وضلالت آدمى نخواهد بود، بلكه در كنار كتاب نياز به رسول مى باشد:

(وَكَيْفَ تَكْفُرُونَ وَاَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللهِ وَفيكُمْ رَسُولُهُ وَمَنْ يَعْتَصِمْ بِاللّهِ فَقَدْ هُدِىَ إِلى صِراط مُسْتَقيم)(14)

(وچگونه كفر مى ورزيد، با اين كه آيات خدا بر شما خوانده مى شود وپيامبر او ميان شماست؟ وهر كس به خدا تمسّك جويد، قطعاً به راه راست هدايت شده است).

پس دو عامل مانع كفر است: يكى تلاوت آيات وديگرى وجود رسول; وهمين آيه شاهد صدقى بر جانشينى رسول ووجود حجت بعد از رسول مى باشد. زيرا اين دوبا هم ـ نه به تنهايى ـ مانع گم شدن آدمى وعامل هدايت او هستند.

خلاصه: انسان همچنان نيازمند وحى است وانقطاع وحى، اكمال دين است; وامامت وولايت ادامه نبوت است، ودو ثقل (كتاب وعترت) دودستگيره اعتصام به الوهيّت هستند.

ويژگى هاى حجّت هاى بعد از رسول صلى الله عليه وآله وسلم

بعد از اثبات تداوم رسالت، ونياز انسان امروز مانند انسان ديروز به وحى وحتميّت حجّت بعد از خاتميت، اكنون اين پرسش مطرح مى شود كه اين حجج چه كسانى هستند؟ از چه ايل وتبارى مى باشند؟ چه ويژگى ها وصفاتى دارند؟ وچه مسئوليت هايى را دارا هستند؟ ووظيفه ومسئوليت توده ها در برابر آنها چيست؟

پاسخ آنها را در نهج البلاغه پى مى گيريم واشاره اجمالى به بيان قرآن از آنها داريم.

قرآن كريم از اين اولياء وحجت هاى بعد از رسول سخن ها دارد وكرائم ومدايح او در وصف اينها است. در نگاه قرآن حجت هاى بعد از رسول اين ويژگى ها را دارند:

1 ـ از عصمت برخوردار واز رجس وپليدى بيزار واز هر تعلقى آزاد هستند.(15)

2 ـ نفس رسول هستند وبا رسول دوگانگى ندارند.(16)

3 ـ بعد از خدا ورسول از ولايت بر مردم برخوردارند واولوا الامر هستند واطاعت آنها را خداوند واجب كرده است.(17)

4 ـ وارثان كتاب وبرگزيدگان رب الارباب هستند.(18)

5 ـ اجر رسالت رسول هستند ورسول در برابر انقلاب عظيمش، از مردم مودت آنها را خواسته است.(19)

6 ـ صاحبان علوم رسول هستند وسينه هاى آنها منزل قرآن است.(20)

7 ـ زبان صادق ابراهيم واحياگران راه او هستند.(21)

8 ـ آنها سبيل وصراط به سوى حق هستند.(22)

البته بحث از حجج بعد از رسول در قرآن، خود موضوع مستقلى است كه هر چند ديگران به آن پرداخته اند وزوايايى از اين حقيقت را نشان داده اند، ولى به بحث فراگيرترى نيازمند است ونگاه وفرصت ديگرى را مى طلبد.

معرفى اين حجت ها در نهج البلاغه يكى از محورى ترين مباحث اين كتاب است. حضرت على عليه السلام بر خود لازم مى داند كه به نسبت انكار جامعه بعد از رسول، به اثبات ومعرفى آنها بپردازد، واجازه ندهد تداوم نبوت ومسير مستقيم اسلام به انحراف كشيده شود، وقرآن ووحىِ مكتوب بدون ترجمان بماند.

آنچه آن حضرت به بيان آن پرداخته، خود گزارش گسترده اى را مى طلبد كه در اين نوشتار به گوشه اى از آن اشاره مى رود.

ويژگى هاى اهل بيت عليهم السلام در دومين خطبه

اين خطبه در كوتاه ترين جمله ها رساترين كلامى است كه به نياز بشرى كه به مرحله انسانيت وبلوغ رسيده واز مرز حيوانيت ومحدوديت عبور كرده، پاسخ مى دهد. وگزافه نيست اگر بگوييم تنها همين يك خطبه از على عليه السلام در معرفى وشناخت حجت هاى بعد از خاتم النبيين صلى الله عليه وآله وسلم، ما را از هر سخن ديگرى بى نياز مى كند.

شراره سخن با حمد مستمر آن حضرت آغاز مى شود. حمدى كه علامت خروج انسان از عالم حس وشهود وپيوند او به عالم غيب است. ستايشى كه انسان را از بى حاصل بودن وعقيم ماندن نعمت ها وسرمايه هايش به اتمام وبهره دهى آنها مى رساند. ستايشى كه او را از هر تعلقى آزاد ورها مى كند وبه عبوديت وتسليم فرا مى خواند  واو را از هر عصيانى وسقوطى در ورطه هلاكت نگه مى دارد. چرا كه تنها او غنى است ودر سايه عنايت وكفايت او، انسان فقر وجوديش را غنا مى بخشد، وغير از او همه محدودند ومحتاج; واگر با او پيوند خوردى واو تو را هدايت كرد، هرگز خود را گم نمى كنى واسير راهزنى چون دنيا وشيطان نمى گردى، واگر به او پشت كردى ودر ظلمت فرو رفتى، هرگز پناهگاهى وتكيه گاهى نخواهى يافت، وچون به او روى آوردى ودر كنف حمايت او قرار گرفتى واو تو را كفايت كرد احساس فقر ونياز از تورخت برمى بندد.

اين ها حقايقى است كه حضرتش در اين چند جمله كوتاه بيان كرده است:

(احمده استتماماً لنعمته واستسلاماً لعزّته واستعصاماً من معصيته، واستعينه فاقة الى كفايته، انّه لا يضلّ من هداه ولا يئل من عاداه ولا يفتقر من كفاه).

(او را سپاس مى گويم وخواستار فزونى نعمت او هستم وبر آستان عزّتش سر تسليم نهاده ام وخواهم كه مرا از گناه در امان نگه دارد. از او يارى مى جويم كه نيازمند آنم كه نيازم برآورد. هر كسى را كه او راه بنمايد، گمراه نگردد وهر كس را كه با او دشمنى ورزد، كس پناه ندهد، وهركس را كه تعهد وكفايت كند، بى چيز نشود).

على عليه السلام بعد از بيان حقيقت حمد وپيامدهاى آن، وپس از ذكر غنا وبى نيازى ربّ ومحدوديّت عبد، بر اين نتيجه تأكيد مى كند كه حمد وستايش خدا در ترازوى عقل وسنجش، وزين ترين چيز است وبا ارزش ترين وزيادترين چيزى كه انسان در پى ذخيره آن است كه آدمى سرمايه وجوديش را به چه كسى ببخشد ودر كدام بازار اين كالا را به فروش برساند تا دچار خسران وسوختن سرمايه اش نشود.

انسان به هر كس غير خدا روى بياورد به دنيا، خلق، نفس وبه شيطان، بازنده است وخاسر، چرا كه هر كس غير او، در عوض آنچه از توگرفته يا كمتر از آن را مى دهد ويا آن را مى بلعد; زيرا غير از او همه فقيرند ونيازمند ومحدود، وتنها او صمد است ونا محدود ومى بخشد ونمى گيرد.

(فانّه ارجح ما وزن وافضل ما خُزن).

(كه حمد وسپاس وستايش او از هر چه به سنجش آيد، افزون است واز هر چه اندوختنى است برتر).

پاورقى:‌


(1) كيان، ش 29، ص 13، 14.
(2) انسان: 3.
(3) بلد: 10.
(4) ابراهيم، 7.
(5) كيان، ش 29، ص 14.
(6) سوره روم، 30.
(7) روم: 41 و42.
(8) روم: 43.
(9) كيان، ش 29، ص 19
(10) سوره حجر، آيه 9.
(11) تمام الشىء ما تمّ به، تماميت شىء چيزى است كه آن شىء با آن چيز تمام مى شود. (اتمَّت الناقة اى دنا نتاجها) شتر نزديك است كه بچه اش متولد شود.
(12) مائده، 67.
(13) ج 7 ـ 6، ص 104 در ذيل آيه 3، سوره مائده.
(14) آل عمران، 101.
(15) احزاب، 33.
(16) آل عمران، 61.
(17) النساء، 59 ومائده، 55.
(18) فاطر، 32.
(19) شورى، 23.
(20) عنكبوت، 49.
(21) شعرا، 84.
(22) فرقان، 57، اين آيه به ضميمه آيه 23 شورى چنين معنا مى دهد.