حجت به چه معناست

سيد عبد المجيد فلسفيان

- ۷ -


امير المؤمنين عليه السلام پس از حمد ـ كه علامت شكر انسانى است كه به حكمت ومعرفت رسيده، وخود را شناخته است ودر پى اين شناخت چهار ديوارى دنياى محدود را فرو ريخته، وبه غيب روآورده است ـ مرحله ديگرى را آغاز مى كند وآن شهادت واقرار به آنچه كه يافته وآن اين كه او تنها معبود است كه با ويژگى غنا وعزّت نمى توان براى او شريكى قرار داد كه با فرض شريك، او محدود مى شود وبا محدود شدن مفتقر ونيازمند.

(واشهد ان لا اله الاّ الله وحده لا شريك له).

شهادت بر الوهيت، وحدانيت ونفى شريك، شهادتى است مستمر كه تنها لق لقه زبان نيست، بلكه شهودى است بعد از همه بن بست ها، وبعد از همه تجربه ها; شهادتى برخاسته از پاكى وخلوص از هر شك وريبى كه بر اخلاص آن پيمان بسته شده است، تا دستگيره اى براى چنگ زدن در تمامى حيات واندوخته اى براى عوالم بعد از ممات باشد. آنجا كه از تو بازخواست مى كنند واز آنچه كه در اين عالم به تو داده اند مى پرسند. آنجا كه اعمال تو حسرتى است كه تو را به هول مى افكند وتو را دعوت به ويل مى كند. در اين بحران به چه چنگ مى زنى وچه چيزى را عرضه مى دارى تا گواه صدقى بر گرايش وايمان توباشد، وكليد گشودن بخشش هاى بى منّت گردد، وموجب رضايت صاحب بخشش ودور كننده عامل حسرت يعنى شيطان باشد؟ آن چيزى جز همين شهادت واقرار صادقانه وخالصانه نيست كه شهودِ بدون شبهه، تو را مشمول باران رحمت او مى گرداند.

(واشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لا شريك له، شهادة ممتحناً اخلاصها، معتقداً مصاصها، نتمسك بها أبداً ما أبقانا، وندّخرها لأهاويل ما يلقانا، فانّها عزيمة الايمان، وفاتحة الاحسان ومرضاة الرحمن ومدحرة الشيطان).

(وشهادت مى دهم كه خداوندى جز اللّه، خداى يكتا نيست. يگانه است وبى هيچ شريكى. شهادت مى دهم، شهادتى كه خلوصش از بوته آزمايش نيكو بر آمده باشد واعتقاد به آن با صفاى نيّت همراه بود. بدان چنگ در مى زنم، همواره تا آنگاه كه ما را زنده مى دارد ومى اندوزيم آن را براى روزهاى هولناكى كه در پيش داريم. چنين شهادتى نشان عزم جزم ما در ايمان است وسرلوحه نيكوكارى وخشنودى خداوند است وسبب دور ساختن شيطان).

اين شهادت ناگزير شهادت ديگرى را در پى دارد; چرا كه با اين معرفت وشهودِ از ربّ، به حلقه واسطه اى بين تو واو، شهادت مى دهى كه تو را به او نزديك كند واز ظلمت نفس وشيطان دور گرداند، وآن شهادت بر عبوديت ورسالت خاتم النبيين است. كسى كه محمود واحمد ومحمّد است، واين سه ويژگى را با عبوديت خود كسب كرده است.

(اشهد انّ محمّداً عبده ورسوله).

در ادامه حضرت به محتوا واهداف وعصر رسالت اشاره دارند.

رسول را با مجموعه اى از دينى واضح وآشكار، ورهنمودهايى گيرا وروشن وپايدار، وكتابى نوشته شده ومحفوظ، ونورى فراگير وطولانى وروشنايى برق آسا، وامر ودستورى قاطع وروشن فرستاد تا با اين مجموعه وحى، شبهات را ببرد وحق وباطل وخير وشر وخوبى وبدى را از هم جدا وتفريق نمايد; وبا بيّنات وروشنگرى ها، حجت را بر خلق تمام نمايد; وبا نشانه ها وآيات، توده را از سقوط در ورطه هلاكت باز دارد; وبا ارائه سرگذشت امت هاى گذشته وعقوبت هايى كه متوجه آنها شده، مردم را هشدار دهد تا از يكسان بودن سرنوشت خويش با آنها ترسان شوند.

پروردگار در زمانه وعصرى رسولش را فرستاد كه مردم در چنان فتنه هايى گرفتار بودند كه در آن ريسمان دينِ پيوند دهنده جامعه انسانى وبه وجود آورنده الفت ايمانى، گسسته بود ودين بدون ياور ودست وباز ومانده، ودر پى آن پايه ها واستوانه هاى يقين شكست برداشته، ومى لرزيد. زير بنا واصل واساس آن درهم پيچيده گشته وپى آمد آن، تشتت وپراكندى رأى ونظر بود، ودر اين فضا راه خروج از گرفتارى ها وبن بست ها بسيار تنگ شده، برگشت به مرجع وابتداى راه نيز به جهت تاريكى وظلمت آن، غير ممكن گشت.

در نتيجه، هدايت وراهيابى وراهنمايى پژمرده شد، وضلالت وتاريكى وكورى آن سان شايع وهمه گير كه هدايت را آوازه اى نبود ودر يك كلمه: خداى رحمان وبخشاينده هستى عصيان شد، وشيطان ـ مظهر ظلمت عالم ـ يارى گشت، وايمان ومحبت به حق، مورد بى مهرى قرار گرفت، وخانه عشق فرو ريخت ونشانه هايش وارونه شد وپايه هايش سقوط كرد وراه هاى رسيدن به آن ويران گرديد، وشيطان حاكميت يافت وهمه را به خود خواند وتوده ها اجابت كردند، واو همه را با سم هاى ستور خود لگدمال كرد وبا چنگال خود آنها را كوبيد.

جامعه بدون دين، ومحكومِ شيطان وگرفتار آمده در دل فتنه هاى او، دچار تيه وسردرگمى وحيرت وسرگردانى وجهالت وبى عقلى وفتنه وفريب شد. هر چند آن ها در بهترين خانه وجايگاه، يعنى مكه سكونت گزيده بودند، ليك بدترين همسايه براى آن بودند كه در كنار خانه خدا ودر خانه او بت ها را مى پرستيدند. خواب شان در بى خوابى خلاصه مى شد وسرمه چشمشان را اشك هاى روان تشكيل مى داد. آن جا سرزمينى بود كه از علمِ عالِم بهره اى برده نمى شد، وزبان گوياى او لجام خورده بود، وانسانِ سفيه ونادان بزرگ داشته مى شد ودر عزّت ووسعت بود.

اين تصوير جامعه اى است كه در روابط خود از دين يارى نجسته، حلقه اتصال خود با دين را شكسته است كه انسان بدون دين هرچند در بهترين زمينه ها ونعمت ها باشد، چون از هماهنگ كردن آنها با ساختمان وجوديش ناتوان است، به بدترين برخوردها دچار مى شود، وسرانجام در حيرت وسفاهت وغرور وفريب وفتنه فرو مى رود.

اين وضعيت وچگونگى، مصلحى را خواهان است تا عَلَم دين را به پا دارد; ورسولى را مى خواهد تا رسالتش را به پايان رساند; واتمام رسالت رسول به اين است كه حيات وبقاء دين را تضمين نمايد تا بار ديگر جامعه وحيانى، به تيه ودرجا زدن وبه دور خود چرخيدن دچار نشود وسير تحول ورشد وفلاح ورويش را ادامه دهد.

اينجاست كه على عليه السلام بعد از اين سخنان، به معرفى حجت هاى بعد از رسول مى پردازد وويژگى هاى آنها را بيان مى كند تا نشان دهد كه حيات وحى وتداوم رسالت را چه كسانى بايد بر دوش بگيرند.

هُم: آنهايى كه جانشينان خاتم النبيين هستند اين ويژگى ها وبرجستگى ها را دارند:

1 ـ موضع سرّه: جايگاه اسرار رسول هستند. آنچه كه رسول از ديگران پوشيده دارد وجامعه آمادگى گشودن آنها را ندارد با اينكه به آنها نيازمند است، در قلب هاى آنها قرار مى دهد.

2 ـ لجأ امره: امر رسول كه امر خدا است، در حوزه اجرا براى رهايى از تحريف وپى آمدهاى نابايسته، به آنها پناه مى آورد، كه با عصمت وآگاهى گسترده خود آنچنانكه شايسته است، امر حقّ را در موردش اجرا نمايند.

اگر امر مفرد امور باشد، معناى آن اين است كه امور عالم در شب قدر بر اينها پناه مى آورد وتكيه مى دهد ونازل مى شود.

3 ـ عيبة علمه: گنجينه علم رسول خاتم هستند، تا با تحول جوامع وگسترش روابط وظهور پرسش هاى نوخاسته ونيازهاى انسانِ عصرِ بعد از رسول، پاسخگوى آن ها باشند تا مردم در جهل نمانند ودر ظلمت نغلطند.

4 ـ وموئل حكمه: محل استقرار ومرجع حكم وحكومت وولايت رسول هستند وحكم رسول در نزد آنها از هر تحريف وتعدى وتجاوزى نجات مى يابد واز هر كجى ودستبردى رها مى گردد.

5 ـ كهوف كتبه: هر كدام از آنها چون خانه ساخته شده در دل كوه، نگهدار ونگهبان احكام(1) رسول هستند. هم حافظ احكام هستند واز اندراس وكهنه شدن آنها جلوگيرى مى كنند وهم از دستبرد ديگران آنها را مانع مى باشند.

6 ـ جبال دينه: لنگرگاه دين رسول هستند واز تزعزع ولغزش اركان آن جلوگيرى مى كنند ودين را ثابت مى دارند وآن را اقامه مى كنند وخيمه دين را برپا مى دارند واضطراب وفرو ريختن ستون هاى دين ومتزلزل شدن، آن را باز دارنده اند.

همه اين صفاتى كه على عليه السلام براى حجت هاى بعد از رسول مى شمارد، در اين خلاصه مى شود، كه حيات وراست قامت ايستادن دين، وثبات وتداوم واستمرار آن، مسئوليتى است كه بر عهده اهل بيت عليهم السلام گذاشته شده است.

7 ـ وبهم اقام انحناء ظهره: خداوند تنها به وسيله آنها كمر دين را، كه زير بار بدعت ها وتأويل هاى باطل وتحريف ها خم شده بود، برپا داشت وراست كرد.

8 ـ واذهب ارتعاد فرائصه: تنها به وسيله همين اهل بيت عليهم السلام بود كه لرزش وتزلزل اركان وستون هاى دين را از بين برد.

همه اين ويژگى ها در اين خلاصه مى شود، كه حيات وراست قامت ايستادن دين، وثبات وتداوم واستمرار آن مسئوليتى است، بر عهده حجت هاى بعد از رسول، ودين بدون آنها به همان سرنوشتى دچار مى شود كه قبل از بعثت رسول به آن گرفتار آمده بود ودر اين خطبه به آن اشارت رفت.

بعد از ذكر امتيازهاى هشت گانه وقبل از بيان ويژگى هاى ديگر، حضرت; جريان مقابل جانشينان رسول را بسيار كوتاه وكوبنده توصيف مى كنند. آنان كه كمر به نابودى دين خدا بستند، ودر برابر سنت ها وحدود واحكام قد علم كردند وبه آنها پشت نمودند، ودر پى يله شدن ورها گشتن وافسار گسيختگى رفتند; وبذر اين بى بند وبارى ورهايى از قيد وبند دين را پراكندند وكِشتند وآن را با غرور وفريب وفتنه وضلالت وگم گشتن خويش آبيارى كردند. اما راستى از اين كاشت وداشت، با وجود سنت ها وقانونمندى ونظام مند بودن عالم هستى وارتباط پيچيده وگسترده آدمى با اين جهان، كه چنان حساب شده است، كه:

اگر يك ذره را برگيرى از جاى   خلل يابد همه عالم سراپاى

چه برداشتى را مى توان انتظار داشت؟ جز اينكه رهايى آنها به بن بست منتهى شود وآزادى خواهى آنها در برابر عبوديت حقّ، به اسارت، وكبر وغرور آنها به ذلّت وحقارت تبديل شود وحيات آنها هلاكت را وتجارت آنها خسارت را نتيجه وثمر دهد:

(زرعوا الفجور وسقوه الغرور وحصدوا الثبور)

(گناه مى كارند وكشته خويش به آب غرور آب مى دهند وهلاكت مى دروند).

شگفتا! چگونه در طلب رهايى از سنت ها، به بن بست نشستند وبا ايجاد شكاف ها وپر كردن آنها از مرداب هاى غرور در مرداب ها غرق شدند واين بود كاشت وداشت وبرداشت آنها!

نمى خواستند آل محمد عليهم السلام را بر خود امير گردانند وبراى خود جدا از نظام مندى هستى، حياتى را طالب بودند وفريب اين را خورده بودند كه خود را با آنها يكسان مى ديدند وبه آنها مى گفتند: (قالوُا ما اَنْتُمْ اِلاّ بَشَرٌ مِثْلُنا وَما اَنْزَلَ الرَّحْمنُ مِنْ شَىْء..).(2)

(شما جز بشرى مانند ما نيستيد، وخداى رحمان چيزى نفرستاده است).

چون در بشره وظاهر مثل هم بودند، خود را به آنها قياس مى كردند وبا آنها برابر مى دانستند واينجا است كه على عليه السلام بر آنها نهيب مى زند كه نه تنها شما بلكه هيچ فردى از امّت برگزيده، صلاحيت قياس وبرابرى با آنها را ندارد. چگونه كسانى كه ريزه خوار خوان نعمت اهل بيت عليهم السلام هستند، با آن ها مساوى باشند؟ اهل بيت عليهم السلام به شهادت قرآن متمّم نعمت هستند وجريان وسريان وريزش نعمت بر خلق، از بارش فيض آنان سرچشمه مى گيرد، آن هم در شكل ابدى ومستمر وهميشگى.

پس آنان چشمه هاى جوشان نعمت خداوند بر خلق، وواسطه فيض ربوبى مى باشند.

(لا يقاس بآل محمّد صلّى اللّه عليه وآله مِن هذه الاُمّة أحد ولا يسوّى بهم من جرت نعمتهم عليه ابداً).

(در اين امّت هيچ كس را با آل محمد صلى الله عليه وآله وسلم مقايسه نتوان كرد. كسانى را كه مرهون نعمت هاى ايشان اند، با ايشان برابر نتوان داشت).

امير المؤمنين عليه السلام ويژگى هاى ديگر آنها را بعد از اين مرحله برمى شمارند:

9 ـ هم اساس الدين: آنان پايه ها وشالوده ساختمان دين هستند، كه دين با اينها واز اينها شروع مى شود، آنگاه بر عالم انسانى وپريان سايه مى افكند. دين از فلسفه شروع نمى شود واز عرفان كمك نمى گيرد وبا عقل پروار نمى كند، بلكه دين با رسول آغاز مى شود وولايت جامعه دينى را رسول وآنان كه اساس دين هستند، عهده دار مى باشند.

10 ـ عماد اليقين: آنان استوانه وبه پا دارنده يقين هستند، وبدون آنها غبار شبهات، همه را در خود فرو مى برد. زيرا با درهم آميختن حق با باطل، سره وناسره، خوبى وبدى، وزشتى وزيبايى، يقين رخت برمى بندد.

11 ـ اليهم يفىء الغالى وبهم يلحق التالى: مركز ثقل هدايت وحيات هستند وآنها كه جلوافتادند ورفتند وگم شدند، بايد براى هدايت به سوى اينها هجرت كنند; وآنها كه در راه ماندند ومردند وهلاك شدند، براى زنده شدن وحيات پيدا كردن بايد به اينها ملحق شوند وواصل گردند.

آن حضرت در كلام ديگرى، پس از ا ينكه مردم را به پيروى از اهل بيت پيامبر مى خواند، چنين مى فرمايد:

(ولا تسبقوهم فتضلّوا، ولا تتأخروا عنهم فتهلكوا)(3)

(بر آنان پيشى مگيريد كه گمراه شويد واز آنان واپس نمانيد كه هلاك گرديد).

با اين ويژگى ها، حقِ ولايت كه در قرآن عظيم به رسول كريم اختصاص يافته بود; (الَنَّبِىُّ اَوْلى بِالْمُؤْمِنيِنَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ)(4)

به آنها مختص مى شود. از آنجا كه آنها به صراحت آيه مباهله (نفس النبى) هستند همچون رسول بر مردم از خود مردم اولاتر هستند. زيرا مردم، اگر چه خود را دوست دارند ومى خواهند، امّا اين خواستن در شكل غريزى است، ولى اهل بيت عليهم السلام به مردم از خودشان آگاه تر ومهربانترند ودر نتيجه بر آنها از خودشان اولاتر وسزاوارتر هستند.

(ولهم خصائص حقّ الولاية، وفيهم الوصيّة والوراثة).

(ويژگى هاى امامت در آن هاست وبس، ووراثت نبوّت منحصر در ايشان است).

واين ويژگى ها است كه آنها را وصىّ ووارث رسول خاتم مى گرداند، نه آنكه چون از نسل نبى وبنى هاشم هستند، بايد جانشين او شوند، تا جاى طعن ونيش مستشرقان ومقلّدان آنها باز شود وشيعه را متّهم به سلطنت طلبى نمايند وآن را مولود وزائيده فرهنگ ايرانى.

وشيعه هر كس را، با اين جلوه ها وصفات جلودار وامام مى داند، هرچند در واقع، به بركت دعا وخواهش ابراهيم عليه السلام، امامت در نسل رسول خاتم تبلور يافت وخداوند دعاى خليلش را در ميان اينها اجابت كرد.

چه كسى را غير از فرزندان رسول مى توان سراغ گرفت كه اين ويژگى ها را داشته باشد؟ با همه حاكميتى كه منافقان وجريان نفاق بر جهان اسلام پيدا كردند، وحكومت وامامت را به مُلك وخلافت وسلطنت تبديل نمودند، وبيشتر قلم به دستان را مزدور خود ساختند، وقلم وزبانِ وارستگانِ جوياىِ حقيقت را، شكستند وبريدند، وتاريخ نويسى وتذكره نگارى را به نفع خود رقم زدند، با اين همه، كسى را با اين ويژگى ها، هرچند به دروغ، در تاريخ عَلَم نكرده اند واين خود على عليه السلام است كه مى گويد: (لم يكن لاحد فىّ مهمز ولا لقائل فى مغمز)

(نه براى كسى جاى نيش زدن در من بود ونه براى گوينده اى جاى اشاره با گوشه چشم در من بود تا بتواند با كناره پلكش عيب من را نشانه رود).(5)

بعد از اين سير ومراحل تبيين وروشنگرى، از وحدانيت حق وحقانيت رسالت واختصاص حق ولايت، اكنون زمان آن فرا رسيده كه انسان ها تسليم حق شوند واز آن كفر وچشم پوشى ننمايند وحق را به اهلش كه اهل بيت رسول هستند، برگردانند واين حق را، به هر كس كه به ناحق به او داده اند  واو را با آل محمد عليهم السلام مقايسه كرده، برابر دانسته اند، از آنجا به بيوت الله كه مقام ائمه است، منتقل نمايند. زيرا با اين بيّنات عذرى براى احدى باقى نمى ماند وحجت بر همگان تمام است وتنها حجت هاى بعد از رسول، آل محمد عليهم السلام واهل بيت خاتم هستند.

الآن اذ رجع الحق الى اهله ونُقل الى منتقله)

(اكنون حق به كسى بازگشته كه شايسته آن است وبه جايى باز آمده كه از آنجا رخت بربسته بود).

وجود خداوند وتوحيد او

اين خطبه(6) با حمد خداوند شروع مى شود، وبا ذكر اوصاف حق همراه مى گردد ودر كوتاهترين عبارتها به معرفى وشناخت حق پرداخته مى شود.

حضرت امير المؤمنين عليه السلام مى فرمايد:

وجود مخلوقات گواه بر وجود او است، وحادث بودن واز نبود به بود آمدن آنها، دليل بر ازلى بودن وهميشه بودن او است، وتشابه وهم شكل بودن وفقر ونياز خلق، نيز شاهد صدقى بر بى مانندى خداوند وفرق بين صانع ومصنوع است. در نتيجه او فراتر از دسترس ادراك ومشاعر ما مى باشد، ولى نه بدانگونه كه پنهان ومستور شده باشد، بلكه اصل وجود او، براى صاحبان انديشه، از هر ظاهرى ظاهرتر است.

خداوند بسيط است وواحد ومثل ودومى ندارد واز اين جهت ديدن وشنيدن وشهود او چون ديدن وشنيدن وشهادت ديگر موجودات نيست. همچنين همراهى وجدايى او، جهت مكانى ندارد ووجهه تركيبى به خود نمى گيرد وچنين نيست كه بُعد مسافت داشته باشد، يا در ظهورش قابل ديدن باشد وپنهان وناپيدا بودن او به جهت لطافت وريزى وكوچكى او نيست.

قهر وسلطه وقدرتش، او را از ساير موجودات جدا مى كند; وخضوع وتواضع آنها وسير وتحول آنها، عامل جدايى وفرق داشتن آنها باحق تعالى است.

بنابر اين، خداوند را كسى نمى تواند وصف كند كه وصف كردن او، محدود كردن او است ومحدود كردن خداوند، معدود بودن او را در پى دارد. زيرا وقتى بى نهايت نباشد ومحدود باشد، هر نهايت وحدّى كه براى او فرض شود، ابتداى موجود ديگرى خواهد بود وپر كردن محدوده هاى ديگر، به وسيله ديگران، به شمارش وعدد درآمدن همه آنها را نتيجه مى دهد واين يعنى ازلى نبودن آن كه ديگرى به او حد ومرز بخشيده  واو را در رديف ديگر معدودها گذاشته است.

پس چون بى نهايت است، نه قابل توصيف است ونه قابل تعيين به مكان، ازلى وبى نهايت است وقبل از هر معلومى، عالم بوده وقبل از هر پرورش يافته اى، پروردگار بوده وپيش از هر مقدورى، قادر وتوانا بوده است.

راستى كه بايد علم توحيد را از على عليه السلام آموخت وخود را منحصر به مكتب او كرد واز ديگر مكتب هاى بشرى بى نيازى جست، آنچنانكه فرمود:

(رحم الله امرأً حبس نفسه علينا).(7)

(خدا رحمت كند كسى را كه خود را وقف ما كند).

چگونگى ارتباط انسان با خدا

پس از اين فراز نورانى وبيان حقيقت توحيد، على عليه السلام به اين پرسش پاسخ مى دهد:

اكنون كه خالق هستى قابل توصيف ودرك ورؤيت نيست، واز تشبيه ومماثله ومحدوديّت منزّه است، پس انسانِ خاضع، در برابر قدرت او وسالكِ به سوى او، چگونه مى تواند با چنين خداوندى ارتباط بر قرار كند واز او شيوه سلوك وحركت وحيات را بياموزد؟

امير المؤمنين عليه السلام در فراز دوم پاسخ مى دهند:

خداوند با خلق وبندگان، با واسطه مرتبط مى شود وخود را به وسيله انسان هايى با ويژگى هاى خاص، به خلق مى شناساند وبه آنها چگونه زيستن وچگونه مردن را آموزش مى دهد.

از آنجا كه على عليه السلام اين خطبه را در مقطع تاريخى خاص وبعد از حادثه قتل خليفه سوم ايراد نموده اند، فراز دوم را با مَطلَعى آغاز مى كنند كه هم تأسف وحسرتى است بر كنار زدنِ اين واسطه هاى فيض، وهم بشارتى است به پايان يافتن دوران سياهى وانحراف، واز سرگيرى رابطه جامعه انسانى با آنها:

آنكه در پشت ابرهاى تيره جور وستم، پنهان شده بود، سر برآورد ودر ميان فرار ابرها وبه هم خوردن آنها، برقى جهيد ونورى درخشيد وشعاع آن، سر برآورد ونور آن تلألؤ زنان، گسترش يافت وهمه جا را روشن ساخت. وكجى وانحرافى كه در سايه تاريكى حاكم، شكل گرفته بود، از پرتو اين طلوع ودرخشش، اعتدال وراستى ودرستى يافت، خداوند قومى را جايگزين قومى نمود وروزگارى را به روزگار ديگرى بدل كرد.

اين تحوّل ـ رفتن باطل وآمدن حق، وطلوع صبح رهايى بعد از سيطره سياهى ورفتن ابرهاى تيره وبه هم خوردن آنها وبيرون جهيدن برق حيات ـ چيزى بود كه ما انتظار آن را مى كشيديم، آنسان كه قحطى زده گرفتار خشكسالى، به انتظار آمدن باران، به آسمان رحمت حق چشم دوخته است، تا زمينش حيات پيدا كند وتنگى زندگيش به گشادگى روزى بدل شود.

(قد طلع طالع ولمع لامع ولاح لائح واعتدل مائل، واستبدل اللّه بقوم قوماً، وبيوم يوماً، وانتظرنا الغير انتظار المجدب المطر).

(طلوع كننده اى طلوع كرد، درخشنده اى درخشيدن گرفت،آشكار شونده اى آشكار شد، وآنچه كج ومنحرف شده بود، راستى يافت. خداوند مردمى را به مردم ديگر بدل نمود وروزى را به روز ديگر. دگرگون شدن روزگار را انتظار مى كشيديم، آنسان كه قحطى زده چشم به راه باران دارد).

باشد كه با اين تغيير وتحول، انسان ها چون زمين مرده، حيات پيدا كنند وجام هاى فلاح را از دست واسطه هاى فيض حق، سر كشند. زيرا زنده بودن ورويش وسبز شدن گلِ وجودِ انسان ها، به وجود اين واسطه ها وحجت هاى بعد از رسول بستگى تام دارد چرا كه:

1 ـ انّما الائمة قوّام الله على خلقه: تنها امامان وحجّت هاى بعد از رسول خاتم، كسانى هستند كه خداوند آنها را بر همه آفريدگانش قائم نموده است، تا خلق را به پا دارند وآنها را زنده نگهدارند وبر آنها حافظ ونگهبان باشند وبدون حجت، هيچ موجودى حيات ندارد وبه پا نمى ايستد، زيرا تنها آنان، قِوام وعماد وتكيه گاه خلق هستند ودر نبودِ آنها همه چيز فرو مى ريزد وزمين اهل خود را فرو خواهد برد.

2 ـ عرفائه على عباده: آنها كارگزاران خداوند بر بندگانش مى باشند. خداوند آنها را مدبّر، خليفه وحاكم ورئيس بر بنده هايش قرار داده، تا به انسان ها روش سلوك وزندگى را بياموزند وسياست وچرخش امور فردى واجتماعى آنها را عهده دار شوند.

در يك مرحله، قوام وبرپا داشتنِ خلق به آنها واگذار شده ودر ادامه، تداوم حيات انسان ها وسياست امور ونظام بخشيدن وشكل دادن به حيات آنها، در حيطه وحوزه مسئوليت آنها است. حضرت با تعبير (انّما) وآوردنِ ادات حصر، اين مسئوليت را منحصر در ائمه مى داند كه حاكميت بر خلق وقيام به امور دين ودنياى آن ها، اختصاص به آنها دارد وغير آنها هر كس باشد، طاغوت است واز مدار نظام الهى خارج است.

3 ـ لا يدخل الجنة الاّ من عرفهم وعرفوه ولا يدخل النّار الاّ من انكرهم وانكروه: آنها، نه تنها در عالم دنيا، قائم وعريف بر خلق وعباد هستند، بلكه در دنياى ديگر وعالم آخرت هم، ميزان اعمال ومعيار بهشت ودوزخ مى باشند.

شناخت شخصيت وپذيرش حاكميت وتسليم ولايت آن ها بودن، واهتمام در تبعيت واداى حقوق آنها، جواز ورود به بهشت است، كه در آن صورت، آنان نيز تو را به اين ويژگى ها مى شناسند وبه تو اجازه ورود مى دهند.

جهالت وپشت كردن وانكار نمودن وعصيان وظلم به آنها، مساوى با حبس وخلود در دوزخ است ودر آن وقت است كه آنها نيز به توپشت مى نمايند واز تواعراض مى كنند وتو را به تشيّع وتبعيّت نمى شناسند.

به همين جهت على عليه السلام در جاى ديگرى مى فرمايند:

(عليكم بطاعة من لا تعذرون بجهالته)(8)

(بر شما باد اطاعت از كسانى كه در شناختن شان معذور نيستيد).

وبه همين جهت شناخت حجت وامام از اصول دين است نه از اصول مذهب.

اين بيان حضرت، كه در كلام امامان ديگر بر آن تأكيد وبدان تصريح شده، در حقيقت تفسير اين آيه شريف است:

(... وعَلَى الاْعْرافِ رِجالٌ يَعْرِفُونَ كُلاًّ بِسِيماهُمْ وَنادَوْا اَصْحابَ الْجَنَّةِ اَنْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ لَمْ يَدْخُلُوها وهُمْ يَطْمَعُونَ)(9)

(وبر اعراف، مردانى هستند كه هر يك از اهل بهشت ودوزخ را، از سيما وچهره آنها مى شناسند بهشتيان را ـ كه هنوز وارد آن نشده ولى بدان اميد دارند ـ او از مى دهند كه: سلام بر شما).

كه در ادامه سوره، در آيه (49) جواز ورود از جانب همين ها داده مى شود:

(اُدْخُلُوا الْجَنَّةَ لا خَوْفٌ عَلَيْكُمْ ولا اَنْتُمْ تَحْزَنُونَ)

(به بهشت در آييد، نه بيمى بر شماست ونه اندوهگين مى شويد).

پرسش اساسى در آيه، اين است كه اين رجال با اين ويژگى كه بالاتر از تقسيم بندى اهل بهشت ودوزخ، هر دو گروه را مى شناسند وبراى اهل بهشت جواز ورود به آن را صادر مى كنند، چه كسانى هستند؟ آيا مى توانند جز ائمه وكسانى كه على7 در اين خطبه ها ويژگى هاى آنها را بيان نموده باشند؟

انسان هاى عادى در نهايت هرچند خوب باشند، مى توانند اهل جنّت باشند، اما اينكه بر انسان ها ناظر وشاهد بوده وقسيم بهشت ودوزخ باشند، چنين وصفى جز در حق كسانى كه قائم بر خلق وعريف بر عباد باشند، روا نيست.

وعجب از مفسران كه وضوحِ آيه را در پرده هاى ابهام فرو برده اند وبه جاى پرده بردارى وتفسير آيه، چه پرده ها وحجاب هايى كه بر آيه نكشيده اند.

وچه زيبا حضرت خطبه را در وصفِ اسلام وقرآن ادامه مى دهند، با تأسف از اينكه ما از شرح آن معذوريم.

هدف پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم

از ديگر خطبه هايى كه حضرت در آن از صفات ائمه سخن مى گويد، خطبه (239) است كه ادامه خطبه 147 مى باشد. هر دو خطبه را (كلينى) با اختلاف كمى وتفصيل بيش ترى بيان كرده است.(10)

خطبه ابتدا، هدف بعثت پيامبر اكرم را بيان مى كند. خداوند رسولش را، با قرآنى كه تبيين واتقان هر چيز است، به حق برانگيخت، تا انسان ها را از بت پرستى به خدا پرستى، واز اطاعت شيطان به اطاعت رحمان رهنمود شود، ومردم با قرآن از جهالت وانكار برهند، وبا پيرايش سينه ها وصفا يافتن قلب ها، به آگاهى واقرار به پروردگار برسند. زيرا خداوند، در اين كتاب نورانى، تجلى يافته است، آدمى با تأمل در اين كتاب، جلوه هاى قدرت حق را خواهد يافت، وبا يافتنِ عظمتِ الله، به تواضع وخضوع مى رسد وسرانجامِ كسانى را كه به دعوت رسولانِ وحى پشت كردند ودچار طغيان ونخوت وكبر وبن بست شدند نيز خواهد ديد كه، با عقوبات ونقمات ورنج، درو شده، محو گرديدند. اين سنت الهى است كه عاقبت تجاوز وطغيان وستم، محدوديت وبن بست ومحروميت است واجابت نكردن دعوت رسول، در ظلمت ماندن است.

پاورقى:‌


(1) كتاب به معناى حكم، وكتب به معناى احكام استعمال شده است، چنان كه در آيه (صحف مطهّرة فيها كتب قيّمة) به معناى احكام مى باشد.
(2) يس، 15.
(3) خطبه 97.
(4) احزاب، 6 . (پيامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر ونزديك تر است).
(5) خطبه 37.
(6) به اصل خطبه مراجعه شود.
(7) بحار الانوار: 52/126.
(8) نهج البلاغه، حكمت 156.
(9) اعراف، 46.
(10) الروضة من الكافى، ص386، دار الكتب الاسلامية، با تصحيح على اكبر غفارى، 1362.