اءلا يا اءيها المهدى، مدامَ الوصل ناولها |
|
كه در دوران هجرانت بسى افتاد مشكل ها |
صبا از نكهت كويت نسيمى سوى يار آورد |
|
ز سوز شعله شوقت چه تاب افتاد در دلها |
چو نور مهر تو تابيد بر دلهاى مشتاقان |
|
ز خود آهنگ حق كردند و بر بستند محمل ها |
دل بى بهره از مهرت، حقيقت را كجا يابد |
|
حق از آيينه رويت، تجلى كرد بر دلها |
به كوى خود نشانى ده كه شوق تو محبان را |
|
ز تقوا داد زاد ره، ز طاعت بست محمل ها |
به حق سجاده تزيين كن، مَهِل محراب و منبر را |
|
كه ديوان فلك صورت، از آن سازند محفل ها |
شب تاريك و بيم موج و گردابى چنين هايل |
|
ز غرقاب فراق خود رهى بنما به ساحل ها |
اگر دانستمى كويت، به سر مى آمدم سويت |
|
خوشا گر بودمى آگه، زراه و رسم منزل ها |
چو بينى حجت حق را، به پايش جان فشان اى فيض |
|
متى ما تلق من الدنيا و اءهملها |
دل مى رود ز دستم صاحب زمان خدا را |
|
بيرون خرام از غيب، طاقت نماند ما را |
اى كشتى ولايت، از غرق ده نجاتم |
|
باشد كه باز بينم، ديدار آشنا را |
اى صاحب هدايت، شكرانه ولايت |
|
از خوان وصل بنواز، مهجور بينوا را |
مست شراب شوقت، اين نغمه مى سرايد |
|
هات الصبوح حيوا، يا اءيها السكارا |
ده روز مهر گردون، افسانه است و افسون |
|
يك لحظه خدمت تو، بهتر ز ملك دارا |
آن كو شناخت قدرت، هرگز نگشت محتاج |
|
اين كيمياى مهرت، سلطان كند گدا را |
آيينه سكندر، كى چون دل تو باشد |
|
با آفتاب تابان، نسبت كجا صها را |
در كوى حضرت تو، فيض ار گذر ندارد |
|
در بارگاه شاهان، (ره) نيست هر گدا را |
به ملازمان مهدى كه رساند اين دعا را |
|
كه به شكر پادشاهى ز نظر مران گدا را |
ز فريب ديو مردم، به جناب او پناهم |
|
مگر آن شهاب ثاقب، نظرى كند سها را |
چو قيامتى دهد رو كه به دوستان نمايى |
|
بركات مصطفى را، حركات مرتضى را |
تو بدان شمايل و خوه ز جدّ خويش دارى |
|
به جهان در افكنى شور، چه كنى حديث ما را |
دل دشمنان بسوزى، چو عذار بر فروزى |
|
تن دوستان سراسر، همه جان شود خدا را |
چه شود اگر نسيمى ز در تو بوى آرد |
|
به پيام آشنايى بنوازد آشنا را |
به خدا اگر به فيضت، اثرى رسد ز فيضت |
|
گذرد ز آسمان ها، بدرد حجاب ها را |
خيز تا چاره اين غم به مناجات بريم |
|
حاجت خود به بَرِ قاضى حاجات بريم |
مقصد اصلى دل را كه لقاى مهدى است |
|
همچو موسى اءرنى گوى به ميقات بريم |
از خدا خدمت او را به تضرع طلبيم |
|
به مناجات مگر (ره) به ملاقات بريم |
ما خود آن حال نداريم، مقام تو كجاست |
|
مگر از رهگذرت پى به مقامات بريم |
نا رسيده به وصالت ز جهان گر برويم |
|
بس خجالت كه از اين حاصل اوقات بريم |
فتنه مى بارد از اين قصر مقرنس برخيز |
|
تا به ظل تو پناه از همه آفات بريم |
در بيابان غمت گم شدن آخر تا چند |
|
(ره) بپرسيم مگر پى به مهمات بريم |
كوس ناموس تو از كنگره عرش زنيم |
|
عَلم مهر تو بر بامن سماوات بريم |
خاك كوى تو به صحراى قيامت فردا |
|
همه بر فرق سر از بهر مباهات بريم |
غير جان چيست كه تا در قدمش افشانيم |
|
غير اخلاص چه داريم كه سوغات بريم |
فيض بيهوده مكن بر سر هر كوى خروش |
|
خيز تا چاره اين غم به مناجات بريم |
با خون دل نوشتم نزد امام نامه |
|
انى راءيت دهرا من هجرك القيامه |
دارم من از فراقت در ديده صد علامت |
|
ليس دموع عينى هذا لنا العلامه |
گفتى ملامت آمد از كثرت حديثش |
|
و الله ما راءينا حبا بلا ملامه |
پرسيدم از خبيرى حال امام، گفتا |
|
فى بعده، عذاب، فى قربه السلامه |
با دشمنان مگوييد سرش، من آزمودم |
|
من جرب المجرب حلت به الندامه |
گر چه امام فرض است، بهر هدايت خلق |
|
والله ما قبلنا من غيرك الامامه |
اى فيض در وصالش مى كوش تا توانى |
|
حتى تذوقُ منه، كاءسا من الكرامه |
شهر پر آشوب و غارت دل و دين است |
|
باز مگر شاه ما به خانه زين است |
آينه روست يا كه جام جهان بين |
|
آتش طور است يا شعاع جبين است |
با كه توان گفت اين سخن كه نگارم |
|
شاهد هر جايى و پرده نشين است |
شه تويى اى دوست در قلمرو دلها |
|
كشور جان ها تو را به زير نگين است |
خسرو عالمم به چشم نيايد |
|
اگر تو اشارت كنى كه چاكرم اين است |
بر سر بالين بيا كه آخر عمر است |
|
رخ بنما كاين نگاه بازپسين است |
هر كه به روى تو ديد زلف تو، گفتا |
|
كفر به دين همچو شب به روز، قرين است |
نيست چو بى نور لطف نار جلالت |
|
نار تو خواهم كه رشك خلد برين است |
در خورم ((اسرار))
تنگناى جهان نيست |
|
مرغ دلم شاهباز سدره نشين است |
دل و جانم فداى حضرت دوست |
|
نى، فداى گداى حضرت دوست |
چشم فتّان او بلاى دلست |
|
دل فداى بلاى حضرت دوست |
هست پاداش نيستى، هستى |
|
نيست شور در هواى حضرت دوست |
گر فنا شد وجود ما گو شُو |
|
باد دايم بقاى حضرت دوست |
از دل و دين و هست و نيست بِرست |
|
هر كه شد مبتلاى حضرت دوست |
خلد و كوثر به جرعه اى بفروش |
|
غير مگزين به جاى حضرت دوست |
دير جويان و هم حرم پويان |
|
همه رو در سراى حضرت دوست |
جمله زير لواى رحمت بين |
|
خاصه اهل ولاى حضرت دوست |
گاه جامم به لب گهى جانم |
|
تا چه باشد رضاى حضرت دوست |
دم عيسى گرفت باد سحر |
|
از دم جانفزاى حضرت دوست |
گشت ((اسرار)) از
سرايت فيض |
|
مرغ دستانسراى حضرت دوست |
بر هم زنيد ياران اين بزم بى صفا را |
|
مجلس صفا ندارد بى يار مجلس آرا |
بى شاهدى و شمعى هرگز مباد جمعى |
|
بى لاله شور نَبوَد مرغان خوشنوا را |
بى نغمه دف و چنگ مطرب به رقص نايد |
|
وجد سماع بايد كز سر برد هوا را |
جام مدام گلگون خواهد حريف موزون |
|
بِى مِى مَدان تو ميمون، جام جهان نما را |
بى سرو قدّ دلجوى، هرگز مجو لب جوى |
|
بى سبزه خَطَش نيست آب روان گوارا |
بى چين طُرّه يار، تا تار كم ز يك تار |
|
بى موى او به موئى هرگز مخر خُتارا |
بى جامى و مدامى هرگز نپخته خامى |
|
تا كى به تلخكامى سر مى برى نگارا |
از دولت سكندر بگذر، برو طلب كن |
|
با پاى همت خضر، سرچشمه بقا را |
بر دوست تكيه بايد، بر خويشتن نشايد |
|
موسى صفت بيفكن از دست خود عصا را |
بيگانه باش از خويش و ز خويشتن مينديش |
|
جز آشنا نبيند ديدار آشنا را |
پروانه وش ز آتش هرگز مشو مشوش |
|
دانند اهل دانش عين بقا، فنا را |
داروى جهل خواهى بطلب زپادشاهى |
|
كاقليم معرفت را امروز اوست دارا |
عنوان نسخه غيب، سرّ كتاب لا ريب |
|
عكس مقدس از عيب، محبوب دلربا را |
آيينه تجلى، معشوق عقل كلّى |
|
سرمايه تسلى، عشاق بينوا را |
اصل اصيل عالم، فرع نبيل خاتم |
|
فيض نخست اقدم، سرّ عيان خدا را |
در دست قدرت او، لوح قدر زبونست |
|
با كِلك همت او، وَقعى مده قضا را |
اى هدهد صبا گوى، طاووس كبريا را |
|
بازا كه كرده تاريك، زاغ و زغن فضا را |
اى مصطفى شمايل، وى مرتضى فضايل |
|
وى اءحسن الدلائل، ياسين و طاوها را |
اى منشى حقايق، وى كاشف دقايق |
|
فرمانده خلايق، رب العلى عُلى را |
اى كعبه حقيقت، وى قبله طريقت |
|
ركن يمان ايمان، عين الصفا صفا را |
اى رويت آيه نور، وى نور وادى طور |
|
سر حجاب مستور، از رويت آشكارا |
اى معدلت پناهى هنگام دادخواهى |
|
اورنگ پادشاهى، شايان بود شما را |
انگشتر سليمان شايان اهرمن نيست |
|
كى زيبد اسم اعظم، ديو و دَدُ و دَغا را |
اى هر دل از تو خرم، پشت و پناه عالم |
|
بنگر دچار صد غم، يك مشت بينوا را |
اى رحمت الهى درياب ((مفتقر))
را |
|
شاها به يك نگاهى بنواز اين گدا را |
دلبرا، دست اميد من و دامان شما |
|
سر ما و قدم سرو خرامان شما |
خاك راه تو و مژگان من ار بگذارد |
|
ناوك غمزه و يا خنجر مژگان شما |
شمع آه من و رخساره چون لاله تو |
|
چشم گريان من و غنچه خندان شما |
نه در اين دايره سر گشته منم چون پرگار |
|
چرخ سرگشته چو گويى است به چوگان شما |
درد عشق تو نگارا نپذيرد درمان |
|
تا شوم از سر اخلاص، به قربان شما |
خضر را چشمه حيوان رود از ياد اگر |
|
رَسَدش رشحه اى از چشمه حيوان شما |
عرش بلقيس نه شايسته فرش (ره) توست |
|
آصف اندر صف اطفال دبستان شما |
نبود ملك سليمان همه با آن عظمت |
|
مورى اندر نظر همت سلمان شما |
جلوه اى ديد كليم الله از آن ديد جمال |
|
نغمه اى بود اءنا الله زبيابان شما |
طاير سدره نشين را نرسد مرغ خيال |
|
به حريم حرم شامخ الاءركان شما |
قاب قوسين كه آخر قدم معرفت است |
|
اولين مرحله رفرف جولان شما |
فيض روح القدس از مجلس انس تو و بس |
|
نفخه صور صفيرى است ز دربان شما |
گر چه خود قاسم الاءرزاق بود ميكائيل |
|
نيست در رتبه مگر ريزه خور خوان شما |
لوح نفس از قلم عقل نمى گردد نقش |
|
تا نباشد نفس منشى ديوان شما |
هر چه در دفتر ملك است و كتاب ملكوت |
|
قلم صنع رقم كرده به عنوان شما |
چيست تورات ز فرقان شما، رمزى و بس |
|
يك اشارت بود انجيل ز قرآن شما |
هست هر سوره به تحقيق ز قرآن حكيم |
|
آيه محكمه اى در صفت شاءن شما |
آستان تو بود مركز سلطان هُما |
|
قاف عنقاى قدم، شرفه ايوان شما |
اى كه در مكمن غيبى و حجاب ازلى |
|
آه از حسرت روى مه تابان شما |
رخش همت بكن اى شاه جوانبخت تو زين |
|
تا شود زال فلك، چاكر ميدان شما |
زَهره شير فلك آب شود، گر شنود |
|
شيهه زهره جبين توسن غرّان شما |
((مفتقر)) را نه
عجب گر بنمايى تحسين |
|
منم امروز در اين مرحله حسّان شما |
(با تلخيص)
اى آن كه كسى سرو چو قد تو نديده |
|
چون لعل لبت غنچه ز گلزار نچيده |
چون نرگس مستت به همه گلشن عالم |
|
نه ديده چنين ديده و نه گوش شنيده |
خضر ار لب لعل تو نمى كرد تمنا |
|
تا حشر به سرچشمه حيوان نرسيده |
نشناخته گفتند گروهى كه خدايى |
|
پس مد شناساى تو را چيست عقيده |
چيست تورات ز فرقان شما، رمزى و بس |
|
يك اشارت بود انجيل ز قرآن شما |
هست هر سوره به تحقيق ز قرآن حكيم |
|
آيه محكمه اى در صفت شاءن شما |
آستان تو بود مركز سلطان هما |
|
قاف عنقاى قدم، شرفه ايوان شما |
اى كه در مكمن غيبى و حجاب ازلى |
|
آه از حسرت روى مه تابان شما |
رخش همت بكن اى شاه جوانبخت تو زين |
|
تا شود زال فلك، چاكر ميدان شما |
زهره شير فلك آب شود، گر شنود |
|
شيهه زهره جبين توسن غران شما |
((مفتقر)) را نه
عجب گر بنمايى تحسين |
|
منم امروز در اين مرحله حسان شما |
(با تلخيص)
اى آن كه كسى سرو چو قد تو نديده |
|
چون لعل لبت غنچه ز گلزار نچيده |
چون نرگس مستت به همه گلشن عالم |
|
نه ديده چنين ديده و نه گوش شنيده |
خضر ار لب لعل تو نمى كرد تمنا |
|
تا حشر به سرچشمه حيوان نرسيده |
نشناخته گفتند گروهى كه خدايى |
|
پس مدشناساى تو را چيست عقيده |
واقف نشد از سر تو اى مخزن اسرار |
|
جز عارف چل ساله كه در خرقه خزيده |
مى كرد تجلى اگر اين يوسف ثانى |
|
دلباختگان دل عوض دست بريده |
دانم به يقين گر به رخت پرده نبودى |
|
كس يوسف كنعان به كلافى نخريده |
در مردمك ديده و از ديده نهانى |
|
پيدا و نهان، غير خداوند كه ديده |
دانى ز چه در پاى گل سرخ بود خار |
|
از بس كه به گلزار ز شوق تو دويده |
فاخته سان بهر تو با نغمه كوكو |
|
هر لحظه از اين شاخ بدان شاخ پريده |
از چيست كه بلبل شده دلباخته گل |
|
زين رو كه يكى روز گلى دست تو ديده |
زان روز كه من باخته ام نزد محبت |
|
دانسته ام آخر به كجا كار كشيده |
ديرى است زند زلف تو اندر دل ما نيش |
|
افسون، نكند چاره اين مار گزيده |
پنهان زعدويى، ز محبان ز چه اى دور |
|
جان ها به لب از، هجر تو ماه رسيده |
جز شربت لطف تو نداريم تمنا |
|
حلوا به كسى ده كه محبت نچشيده |
آمد بهار و بوستان شد رشك فردوس برين |
|
گل ها شكفته در چمن، چون روى يار نازنين |
از ارغوان و ياسمن، طرف چمن شد پرنيان |
|
و از اُقحوان و نسترن، سطح دَمَن ديباى چين |
از قُمرى و كبك و هزار آيد نواى ارغنون |
|
و ز سيره و كوكو و سار آواز چنگ راستين |
شد موسم عيش و طرب، بگذشت هنگام كرب |
|
جام مى گلگون طلب، از گل عذارى مه جين |
خاصه كنون كاندر جهان، گرديده ملودى عيان |
|
كز بهر ذات پاك آن، شد امتزاج ماء و طين |
از بهر تكريمش ميان بر بسته خيل انبيا |
|
از بهر تعظيمش كمر خم كرده، چرخ هفتمين |
مهدى امام منتظر، نوباوه خير البشر |
|
خلق دو عالم سر به سر بر خوان احسانش نگين |
مهر از ضياءاش ذره اى، بدر از عطايش بدره اى |
|
دريا زجودش قطره اى، گردون ز كشتش خوشه چين |
مرآت ذات كبريا، مشكوة انوار هدا |
|
منظور بعث انبياء، مقصود خلق عالمين |
امرش قضا، حكمش قدر، حُبّش جنان، بغضش سَقَر |
|
خاك رهش زيبد اگر بر طُرّه سايد حور عين |
دانند قرآن سر به سر، بابى ز مدحش مختصر |
|
اصحاب علم و معرفت، ارباب ايمان و يقين |
سلطان دين، شاه زَمَن، مالك رقاب مرد و زن |
|
دارد به امر ذوالمنن، روى زمين زير نگين |
گر نه وجود اقدسش ظاهر شدى اندر جهان |
|
كامل نگشتى دين حق ز امروز تا روز واپسين |
ايزد به نامش زد رقم، منشور ختم الاءوصياء |
|
چونان كه جدّ امجدش گرديد ختم المرسلين |
نوح و خليل و بوالبشر، ادريس و داود و پسر |
|
از ابر فيضش مستمد، از كان علمش مستعين |
ظاهر شود آن شه اگر، شمشير حيدر بر كمر |
|
دستار پيغمبر به سر، دست خدا در آستين |
ديّارى از اين ملحدان، باقى نماند در جهان |
|
ايمن شود روى زمين، از جور و ظلم ظالمين |
من گرچه از فرط گُنه شرمنده و زارم ولى |
|
شادم كه خاكم كرده حق با آب مهر تو عجين |
خاصه كنون كز فيض حق مدحت سرودم آن چنان |
|
كز خامه ريزد بر ورق، جاى مركب انگين |
بر دشمنان دولتت، هر فصل باشد چون خزان |
|
بر دوستانت هر مَهى بادا چو ماه فروردين |
اى حضرت صاحب زمان اى پادشاه انس و جان |
|
لطفى نما بر شيعيان، تاييد كن دين مبين |
(با تلخيص)
اى جمال زيبايت، ظل حُسن يزدانى |
|
گشته آشكارا از وى، سرّ غيب پنهانى |
اى به كشور ايمان، شهريار بى همتا |
|
وى به عرصه امكان، گنج علم سبحانى |
آيت خدايى تو، جان مصطفايى تو |
|
قلب مرتضايى تو، هفت سرّ قرآنى |
بر كمال صنع خويش، حق تبارك الله گفت |
|
چون تو را به حُسن آراست، رب نوع انسانى |
از تو بر سر آدم، تاج عزّ كَرّمنا |
|
نوح را تويى رهبر، ز انقلاب طوفانى |
زان جمال قدوسى، پرده بر فكن كز عشق |
|
بر رخت شود حيران، چشم ماه كنعانى |
از رخت نقاب افكن، راز عالمى بگشا |
|
تا عيان شود بر خلق سرّ اول و ثانى |
هم نهان و هم پيدا، در مَثَل چو خورشيدى |
|
گر چه از نظر چنديست، زير ابر پنهانى |
راه سخت و منزل دور، شام تار و مَه بى نور |
|
پاى خسته، دل رنجور، رهبرا تو خود دانى |
خاطر ((الهى)) را
از رخت چو ماه افروز |
|
كز غمت شب هجران، درهم است و ظلمانى |
(با تلخيص)