(1) حكيم كبير قدوسى خواجه نصيرالدين طوسى كه از خريطان و فحول كم نظير عرصه
علوم عقلى است، در اين زمينه مى گويد:
حرمان خلق از امام و علت غيبت او، چون معلوم است كه از جهت خداى سبحانه نباشد و از
جهت خود امام (عليه السلام) نيز نَبُود، پس لابد از جهت رعيت بُوَد و تا آن علت
زايل نشود، ظاهر نگردد؛ چه بعد از ازاحت علت و كشف حقيقت، حجت خداى را باشد بر خلق،
نه خلق را بر وى. استبعاد از درازاى عمر حضرت مهدى (عليه السلام) نمودن، چون امكانش
معلوم است و از غير او، متفق، جهل محض بُوَد.(501)
نيز فيلسوف، رياضى دان، هيوى، مورخ و فرهنگ شناس بزرگ ايرانى، ابو ريحان بيرونى
(متولد 362 ه) كه از محققان برجسته عالم اسلام است،(502)
در اين زمينه سخنى دارد نغز و شنيدنى كه به ذكر آن مى پردازيم:
برخى از نادانان حشويه و دهريان سبكسر، طول عمرى را كه درباره مردمان گذشته گفته مى
شود... انكار كرده اند. همچنين اين امر را كه گذشتگان داراى پيكرهايى عظيم بوده
اند، نادرست پنداشته اند، و به قياس مردمى كه در عصر خود مى بيند، طول عمر و بزرگى
جثه برخى از پيشينيان را، بيرون از دايره امكان و داخل در محالات دانسته اند...
اينان سخنان منجمان را به درستى در نيافته اند و بر خلاف مبانى صحيح تاثير نجوم در
عالم طبيعت، استدلال كرده اند.
... بنابراين، دليلى كه دهريان از گفته منجمان آوردند، درست نيست. زيرا دانشمندان
نجوم، طول عمر را ممتنع نمى دانند، بلكه مطابق اقوال و آراى آنان كه نقل شد، آن را
امرى ثابت شده تلقى مى كنند. اگر كار انكار به اين سخافت باشد كه اشخاص هر چه در
غير زمان يا ديار آنان اتفاق افتاد باشد، منكر شوند - با آن كه عقل آن را محال
نداند - و اگر بنا باشد كه هر چه در پيش چشم مردم اتفاق نيفتد، قابل قبول نباشد،
بايد مردم حوادث بزرگ را باور نكنند. زيرا حوادث بزرگ، هر دم و هر ساعت اتفاق نمى
افتد و در صورتى كه در قرنى اتفاق افتد، به آيندگان و مردم پس از آن قرن، جز از راه
خبر متواتر و نقل تاريخ نخواهد رسيد.
پس نمى توان همه آنچه را كه ما نديديم و از راه گوش بدان واقف مى گرديم، منكر شد كه
اين، سوفسطايى گرى محض و انكار حقايق است. چنين مردمى لازم است شهرها و مردمى را
كه، خود نديده اند، نيز باور نكنند...
مقاله اى ديدم از اءبو عبدالله حسين بن ابراهيم طبرى ناتلى كه در آن، مقدار عمر
طبيعى را معين كرده بود و منتهاى عمر را، صد و چهل سال خورشيدى گرفته و گفته بود:
بيش از اين مقدار نا ممكن است، با آن كه كسى كه به طور مطلق مى گويد: امكان ندارد،
بايد دليل بياورد تا اطمينان حاصل شود...
اگر ما كمال انسان را داراى سه مرحله بدانيم و مانند ناتلى براى هر يك عددى قائل
شويم و آخر كار - اگر از ما دليل بطلبند نترسيم - و بگوييم مدت رسيدن به اين كمالات
صد سال يا هزار سال است و امثال آن، آنگاه ميان ما و ناتلى (در بى دليل سخن راندن و
قضاوت كردن) تفاوتى نخواهد بود.(503)
(2) ((وايزمَن)) بيولوژيست آلمانى در
اين زمينه سخنى شنيدنى دارد، او مى گويد:
مرگ لازمه قوانين طبيعى نيست و در عالم طبيعت، از عمر ابد گرفته تا عمر يك لحظه اى،
همه نوعش وجود دارد. آن چه طبيعى و فطرى است، عمر جاودانى و ابدى است! بنابراين،
عمر نهصد و شصت و نه ساله ((متوشالح))،(504)
نه مردود عقل است و نه مردود علم. در همين دوره ما ميزان طول عمر بالا رفته است و
دليلى ندارد كه از اين بالاتر هم نرود و يك روز نيايد كه بشر به عمر نهصد ساله
برسد.(505)
در اين زمينه، علامه حايرى مازندرانى سمنانى (قدس سره)، مثنوى فخيمى سروده اند كه
مشتمل بر يكصد و نود و هفت بيت است. اكنون بخشى از آن را ذكر مى كنيم:
گفت پيغمبر بر او بى مَرّ ثنا |
|
كه خلقتم للبقاء لا للفنا |
و اين نه تنها در بقاى جان بود |
|
در جهان هم در خور امكان بود |
عمر و صد افزون، كه
(506) گفته بيش نيست |
|
خود خرد را اين غلط در پيش نيست |
عادت اءقران قياس اى دون بگير |
|
مرگ اين و آن مگو شد زود و دير |
اصل و قانون طبيعى خود بقا است |
|
بر خلاف اصل، مرگ است و فناست |
كآنچه شد بالطبع، ماندن شايدش |
|
هست را ماندن طبيعى آيدش |
مرگ تغيير است و تغيير است قسر |
|
نيست هرگز شيشه را بى سنگ كسر |
هر چه لوخُلّى و طبعه ماندنى است |
|
ز آن نمى گردد چو گرداننده نيست |
خود بقا را مقتضى در فطرت است |
|
حركتش را بى سبب كى فترت است |
چون بقا را مقتضى برجاستى |
|
تا نيايد مانع، او بر پاستى |
مانعش نبود جز امر كردگار |
|
گر نباشد امر، باشد استوار |
آرى او مرگ من و تو آفريد |
|
ليك يك يا چند تن هم برگزيد |
تا بمانند و نگهبانى كنند |
|
عرش را بر فرش دربانى كنند |
فيض را قسمت كنند از دست حق |
|
كارشان بسته است در پيوست حق |
ليلة القدرى به امر رب كنند |
|
كار اءلف شهر در يك شب كنند |
مقتضى موجود و مانع نيست چون |
|
شك در اين، نزد خرد هست از جنون |
و اين نه تنها در وجودش اقتضاست |
|
بلكه سرى زاصطفا و زارتضاست |