امام مهدى امتحان الهى

محمد حسين صفا خواه

- ۳ -


پس روي به اصحاب خود نموده وفرمود: آيا چنين نيست؟

عرضه داشتند: بلي يا أميرالمؤمنين! چنين است که فرموديد.

پس از آن فرمود:

اما پنجم: اي برادر يهودي؛ همانا قريش وتمام عرب متحد شده وپيمان بستند که از جنگ برنگردند؛ تا اين که رسول خدا، وما طايفه ي عبد المطلب را به قتل رسانند، ومسلح ومکمل (به کل قوتشان) در کنار مدينه فرود آمدند، در حالتي که يقين داشتند که به مقصود خود خواهند رسيد، وجبرئيل رسول خدا را آگاه نمود، وآن حضرت در اطراف خود خندقي کنده ومهياي جنگ شد، پس ما را محاصره نموده ورعد وبرقي برپا کرده بودند، ورسول خدا آنان را به حق، ورحم، سوگند داد، اعتنا نکرده وبر عناد وسرکشي خود افزودند. وفارس وجنگجو وشجاع عرب عمرو بن عبدود مثل شتر مست به هيجان آمده ورجز مي خواند ومبارز مي طلبيد، واحدي جرئت مبارزه ي با او را نداشت، تا اين که رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم مرا برانگيخت وبه دست خود عمامه بر سرم بست وشمشير خود را به من عنايت فرمود همين شمشير حاضر ودست خود را به ذوالفقار زد، پس من در مقابل او حاضر شدم، در حالتي که زنان مدينه براي من از عمرو بن عبدود گريان بودند وخداي مرا بر او نصرت داد وبه دست من به قتلش رساند، در حالتي که عرب احدي را همانند او نمي دانست واين ضربت را بر من وارد آورد، وبه دست مبارک به فرق سر خود اشاره فرمود پس خداوند آنان را براي آنچه از من واقع شد، منهزم نمود وفرار را برقرار اختيار نمودند پس روي به اصحاب خود نموده وفرمود: آيا چنين نيست؟

عرضه داشتند: بلي يا أميرالمؤمنين! چنين است که فرموديد.

پس از آن فرمود:

اما ششم: اي برادر يهودي! همانا با رسول خدا وارد شهر اصحاب تو خيبر شديم، در حالتي که مرداني از يهود وشجاعاني از قريش وغير آنان سواره وپياده مثل کوه، همه مکمل ومسلح - با همه ي قدرت وقوت در محکم ترين قلعه ها با ما روبرو شده ومبارز مي طلبيدند، وهر کس با آنان روبرو مي شد به قتلش مي رساندند، تا اين که چشم ها از ترس سرخ شده وبه حدقه فرو رفت، وهر کس به فکر جان خود بود، وبه من متوسل شده ومي گفتند يا ابا الحسن! به فرياد برس، تا اين که رسول خدا مرا برانگيخت وبه جنگ آنان فرستاد، پس بر آنان حمله نموده وهر کس با من روبرو شد به قتلش رساندم، ومثل شير ژيان بر آنان حمله ور شده تا اين که همه فرار نموده وبه قلعه ي محکم خود پناه بردند، پس در قلعه را به دست خود از جاي کنده وبه تنهايي وارد قلعه شده وهر يک از مردان آنان که در مقابل من آمده به قتلش رساندم، وزنان آنان را اسير نمودم تا اين که به تنهايي قلعه را فتح کردم، در حالتي که در آن قلعه محکم غير از خداوند متعال احدي مددکار نداشتم، پس روي به اصحاب خود نموده وفرمود: آيا چنين نيست؟

عرضه داشتند: بلي يا أميرالمؤمنين چنين است که فرموديد.

پس از آن فرمود:

اما هفتم: اي برادر يهودي! همانا رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم چون قصد فتح مکه نمود در مقام اتمام حجت برآمده ونامه اي نوشته وآنان را از عذاب خداوند ترسانيده ووعده ي عفو وبخشش داده وبه مغفرت پروردگار اميدوارشان نمود، ودر آخر نامه سوره ي برائة را مرقوم داشتند که بر آنان قرائت شود، وآن را بر تمام اصحاب عرضه داشت که به مکه برده وبر مشرکين قرائت نمايند، واحدي اقدام نکرده وزير بار نرفت.

چون آن حضرت اين بديد مردي از ايشان را! به حضور طلبيده وامر فرمود که اين کار را انجام دهد، در اين حال جبرئيل نازل شده وعرضه داشت: نمي رساند آن را مگر تو يا کسي که از تو بوده باشد، پس آن حضرت مرا امر فرموده که نامه ي حضرتش وسوره ي برائة را به مکه برده وبر اهل آن قرائت نمايم، پس من به سوي مکه روانه شدم در حالتي که هر يک از اهل مکه اگر قدرت داشتند، هر قطعه از بدن مرا بالاي کوهي مي گذاشتند اگر چه به قيمت جان ومال وفرزندشان تمام شود، ومن بي ترس وهراس رسالت آن حضرت را انجام داده ونامه وسوره ي برائة را بر آنان قرائت کردم، پس روي به اصحاب خود نموده وفرمود: آيا چنين نيست؟

عرضه داشتند: بلي يا أميرالمؤمنين! چنين است که فرموديد.

پس از آن فرمود: اي برادر يهودي، اين مواردي بود که پروردگار در حال حيات رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم مرا به آنها امتحان فرمود، ومرا مطيع وفرمان بردار يافت که براي احدي غير از من نبوده است.

پس اصحاب عرضه داشتند: يا أميرالمؤمنين راست فرمودي همانا خداند تو را به قرابت وبرادري رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم فضيلت داده است، ومقام ترا نسبت به آن حضرت مقام هارون از موسي قرار داده است، وآنچه را که بيان نمودي بيش از آن را براي تو ذخيره کرده است که براي احدي از مسلمانان نيست.

يا أميرالمؤمنين اينک آنچه را که خداوند بعد از رسول خود تو را به آن امتحان نموده وبر آن صبر کردي بيان فرما، واگر بخواهيم خود توانيم بيان نمود؛ زيرا که براي ما ظاهر وروشن است، لکن دوست داريم که از زبان درربار خود شما بشنويم.

پس آن حضرت فرمود: اي برادر يهودي، همانا خداوند عز وجل بعد از وفات رسول خود مرا در هفت موطن امتحان نمود، وبدون تزکيه ي نفس مرا صبور وبردبار يافت.

اما اول: آنهااي برادر يهودي، در اثر شدت علاقه وانسي که من با رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم از جهت دين ودنيا داشتم، در وفات آن حضرت چنان مصيبتي بر من وارد شد که اگر بر کوهها وارد مي شد گمان ندارم که تحمل آن توانستن نمود.

ومردم در آن حال مختلف بودند، اما بني عبد المطلب از شدت جزع وفزع خوددار ومالک خود نبودند؛ بلکه جزع وفزع وبزرگي مصيبت صبر وعقل آنان را ربوده بود، واما ساير مردم گروهي تسليت داده وامر به صبر مي کردند، وگروهي در گريه وزاري شريک بودند.

ومن خود را به صبر وبردباري وادار نمودم، وبه آنچه حضرتش امر فرموده بود از تجهيز وتکفين وصلوة ودفن آن حضرت، وجمع نمودن قرآن اشتغال ورزيدم، که نه اشک چشم ونه اندوه وبزرگي مصيبت هيچ يک مرا از انجام وظيفه بازنداشت؛ تا اين که حق خدا ورسول را اداء نمودم، پس روي به اصحاب خود نموده وفرمود: آيا چنين نيست؟

عرضه داشتند: بلي يا أميرالمؤمنين! چنين است که فرمودي.

پس از آن فرمود:

اما دوم: اي برادر يهودي، همانا رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم در حال حيات خود مرا بر تمام امت امارت داده واز تمام حاضرين بيعت گرفته وامر به اطاعت از من فرمود، وحاضرين را امر فرمود که به غائبين برسانند، ومن هرگز خيال نمي کردم که کسي در اين امر با من در مقام نزاع ومعارضه برآيد.

ودر مرض موت امر فرمود که لشکري که در تحت امارت اسامة به زيد قرار داده بود به طرف مقصد حرکت نمايند، وهيچ يک از قبايل عرب، واوس، وخزرج، وساير مردماني که خوف نقض عهد ومخالفت با من در آنان بود، وهر يک از آنان که با من دشمني داشتند که پدر يا برادر يا خويشان آنان را به قتل رسانده بودم، باقي نگذاشت مگر اين که همه را در جيش اسامه قرار داد، وهم چنين مهاجرين وانصار وساير مسلمانان ومؤلفة القلوب ومنافقين را همه را در آن جيش قرار داد؛ تا اين که راه براي من صاف باشد، واز احدي چيزي برخلاف من صادر نگردد، تا جايي که آخر کلام آن حضرت راجع به امر امت اين بود که؛ جيش اسامه را انفاذ داريد واحدي تخلف نورزد، ودر اين کار بسيار تأکيد فرمود، با همه ي اينها پس از آن حضرت ناگهان ديدم که گروهي در مقام مخالفت برآمده وبا عجله امير خود را رها نموده واز جيش اسامه بازگشتند، وبه حل عقدي که رسول خدا نموده بود ونقض عهدي که خدا ورسول بر گردن آنان قرار داده بودند شتافتند، وآن را براي خود قرار دادند، وبدون اين که احدي از اولاد عبد المطلب را شريک قرار دهند، يا به آنان مراجعه نمايند اين کار را انجام دادند، در حالتي که من به امر غسل وکفن ودفن رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم مشغول بودم، که از اهم امور دين ودنيا بود.

اي برادر يهودي، اين کار، با آن مصيبت بزرگ وفاجعه ي جانگداز بزرگترين مصيبتي بود که بر قلب من وارد آمد، پس بر همه ي اين مصيبتها که هر يک پس از ديگري به سرعت به من روي آور شد صبر نمودم، پس روي به اصحاب خود نموده وفرمود: آيا چنين نيست؟

عرضه داشتند: بلي يا أميرالمؤمنين! چنين است که فرموديد.

پس از آن فرمود:

اما سوم: اي برادر يهودي، همانا آن کس که بعد از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم قيام نموده ومتصدي امر شد در تمام ايام خلافت خود از من عذر مي خواست وآنچه را که مرتکب شده بود به گردن ديگران مي انداخت، واز من حليت مي طلبيد، ومن با خود مي گفتم: ايام او سپري شود، وبدون اين که در اسلام که تازه عهد به جاهليت است نزاعي واقع شود واختلافي پديد آيد حقي که خدا براي من قرار داده است به من برگردد.

وگروهي از اصحاب محمد صلي الله عليه وآله وسلم که نسبت به خدا ورسول وقرآن ودين پايدار بودند مکرر نزد من آمده ومرا به قيام براي اخذ حق خود دعوت نمودند، ودر نصرت وياري من تا پاي جان حاضر بودند، ومن مي گفتم: بايد صبر کرد شايد خداوند بدون نزاع وخو نريزي حق مرا به من برگرداند.

وهمانا بسياري از مردم به شک افتادند، وکساني در امر خلافت طمع کردند که اهليت آن را نداشتند، وهر قومي گفتند: بايد از ما اميري بوده باشد، واين نبود مگر براي اين که غير من متصدي امر خلافت شد، پس ديگران نيز در آن طمع نمودند.

با اين حال چون وفات وي نزديک شد کار را به رفيق خود واگذار نمود، وبا من همان معامله شد که روز اول نمودند، که آنچه خداوند براي من قرار داده بود از من ربودند.

پس گروهي از اصحاب محمد صلي الله عليه وآله وسلم نزد من آمده ومثل روز اول به قيام براي اخذ حق خود ترغيب وتحريضم نمودند. ومن همان جواب اول را دادم که بايد صبر کرد وکار را به خدا واگذار نمود.

واين کار براي ترس از اين بود که گروهي که رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم به نرمي وحسن اخلاق در جايي، وشدت وسختي در جاي ديگر، وبا بذل مال در جايي وبا شمشير در جاي ديگر متحد ومتفقشان نموده فاني شده واز بين بروند، آن اتحاد واتفاقي که در حالتي به دست آمده بود، که وقتي که مردم در کمال خوشي وسير وسيراب وداراي همه چيز بودند، خانه هاي ما آل محمد نه دري داشت ونه سقفي، ونه پرده اي مگر از جريده ي خرما وامثال آن، وداراي لباس وفراشي نبوديم به حدي که يک پارچه لباس! بيشتر از ما براي اداء نماز دست به دست نموده وبه نوبت مي پوشيدند، وعموما شب وروز را به گرسنگي به سر مي برديم.

وبا اين حال که وصف شد چه بساز از غنايم، سهمي به ما مي رسيد که خداوند براي ما قرار داده بود، ورسول خدا آن را بر صاحبان مال ونعمت ايثار مي فرمود؛ که تأليف قلوب آنان نموده وبه سوي اسلام جلبشان نمايد، ومن اولي واحقم که ميان گروهي که رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم به اين نحو زير پرچم اسلام جمعشان نموده تفرقه نياندازم؛ زيرا که اگر من قيام نموده وآنان را به ياري خود دعوت مي نمودم، از دو حال خارج نبود؛ يا اجابتم مي کردند در اين حال چون در اقليت بودند به قتل مي رسيدند، يا اجابتم نکرده واز اطاعتم سرپيچي مي کردند، در اين حال کافر مي شدند؛ زيرا که مي دانستند که مقام ومنزلت من نسبت به رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم مقام هارون است به موسي، پس به آنان مي رسيد آنچه به قوم موسي رسيد.

پس ديدم که خشم خود فرو بردن، ونفس را در سينه حبس کردن، وصبر وبردباري نمودن، تا خدا فرج رساند، يا به آنچه مقدر است حکم فرمايد براي من بهتر، وبراي گروهي که وصف کردم اصلح است، (وکان امر الله قدرا مقدورا).

واي برادر يهودي، اگر ترس از آنچه بيان کردم نبود، وقيام نموده وطلب حق خود کرده بودم هر آينه من اولي واحق بودم از آنان که آن را طلب نمودند؛ زيرا که همه مي دانند که من از حيث عشيره از همه برتر، واز حيث حجة وبرهان از همه بالاتر بوده، ومناقب وسوابق من در اسلام از همه بيشتر، وقرابت من به رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم از همه نزديکتر بود، علاوه بر وصيت پيغمبر که براي احدي عذري باقي نگذاشته بود، وعلاوه بر بيعتي که از زمان آن حضرت به گردن آنان بود.

ورسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم وفات کرد در حالتي که مقام ولايت در دست آن حضرت ودر خانه ي آن حضرت بود نه در دست وخانه ي آنان که متصدي آن شدند، واهل بيت آن حضرت که آيه ي تطهير در شأن ايشان نازل شده در تمام خصال وصفات اولي از ديگران بودند، پس روي به اصحاب خود نموده وفرمود: آيا چنين نيست؟

عرضه داشتند: بلي يا أميرالمؤمنين! چنين است که فرموديد.

پس از آن فرمود:

اما چهارم: اي برادر يهودي، همانا آن کس که پس از رفيق خود متصدي امر شد با من در کارها مشورت مي کرد، ودر مشکلات به من مراجعه مي نمود، وبه رأي من عمل مي کرد، ومن واصحاب من گمان نداشتيم که بعد از وي کس ديگري در اين امر طمع نمايد، ومن اميد داشتم که به زودي حق مرا به من خواهد برگرداند.

تا اين که بدون سابقه مرضي مرگ او رسيد، وبون اقدام قبلي امر را از من برگرداند، وگروهي را نام برد که من ششم آنان بودم، واصلا از قرابت وسوابق من نامي نبرد، با اين که هيچ يک از آنان سابقه ي مرا نداشته وبا من برابر نبودند، پس امر را شوري قرار داد، ودستور داد که اگر به امر او عمل نکنند هر شش نفر را گردن بزنند، واي برادر يهودي صبر بر اين امر براي من کافي بود.

پس من در مدتي که معين کرده بود حجت را بر آنان تمام کرده وسوابق خود وعهد رسول خدا را به يادشان آوردم؛ لکن حب رياست وجاه ورکون به دنيا وادارشان نمود که به گذشتگان خود اقتدا نموده وآنچه براي آنان نبود به دست آورند، وچون با يک نفر از آنان در خلوت ملاقات مي شد وعاقبت امر را به يادش مي آوردم از من تقاضا مي کرد که امر را بعد از خود براي او قرار دهم، وچون نزد من غير از حق وعمل به قرآن ووصيت رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم نيافته وبه آرزوي خود نرسيدند، ناچار مردي از آنان کار را از من برگرداند وبه پسر عفان که نه با وي ونه با ديگران مساوي بود، ونه داراي مناقبي بود که خداوند رسول خود واهل بيت او را به آنها گرامي داشته است، واگذار نمود.

وبه زودي از کردار خود پشيمان شده واظهار ندامت نموده وهر يک ديگري را ملامت مي نمودند وطولي نکشيد که او را تکفير نموده واز وي تبري جستند، او هم نزد اصحاب رفته واز بيعت خود استقاله، واز کارهاي خود توبه مي نمود.

واي برادر يهودي، اين کار از فظيع ترين کارهايي بود که نسبت به من واقع شد که وصف آن نتوان نمود، وجاي آن داشت که بر آن صبر نتوان کرد، لکن چاره اي جز صبر کردن نبود، ومن بر تمام اين امور صبر نموده وهمه ي اين ناگواري ها را تحمل کردم.

وباقي شش نفر از همان اوايل امر نزد من آمده اظهار ندامت کرده واز من تقاضا مي کردند که ابن عفان را خلع نموده وبر عليه او قيام نمايم وحق خود را بازستانم، ووعده ي کمک هم مي دادند.

وبه خدا قسم اي برادر يهودي، مرا از اين کار منع نکرد مگر هماني که قبلا بيان نمودم، با اين که مي دانستم که اگر قيام نمايم وآنان را براي ياري خود دعوت به مرگ نمايم قبول مي کردند، وخود من هم هرگز از مرگ هراس نداشته ام، وگذشتگان وحاضرين مي دانند که مرگ در نزد من به منزله ي آب سرد خوشگواري است براي شخص عطشان در هواي بسيار گرم.

وهمانا من وعمويم حمزه وبرادرم جعفر وپسر عمم عبيده با خدا ورسول عهد وپيماني داشتيم که به آن وفا نموديم، وآنان بر من سبقت گرفتند، ومن براي آنچه خداوند مقدر فرموده است باقي مانده ام، واين آيه ي شريفه در شأن ما نازل شده است:

(من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضي نحبه ومنهم من ينتظر وما بدلوا تبديلا). (سوره ي احزاب (33) آيه 23).

از مؤمنين مرداني هستند که راست گردانيدند آنچه را بر آن با خدا پيمان بسته بودند پس، از ايشان کسي است که به سر آورده مدتش را واز ايشان کسي است که انتظار مي کشد، وتغيير ندادند تغيير دادني) که مراد حمزه وجعفر وعبيده هستند که مدتشان به سر آمد وبه خدا قسم منم منتظر وتبديل ندادم تبديل دادني.

ومن درباره ي پسر عفان ساکت نشسته ودر کار او دخالت نکردم؛ زيرا که او را امتحان نموده واخلاق او را مي دانستم که هرگز از کارهاي خود دست برندارد؛ تا اين که اجانب واقارب بر قتل وخلع او اجتماع نمايند، پس صبر کرده ودرباره ي او حتي به کلمه ي لا ونعم نيز تلفظ نکردم.

پس از وي مردم بر من هجوم آورده (وبا من بيعت کردند) در حالتي که خدا مي داند که من از اين کار کراهت داشتم؛ زيرا که من به آنچه به آن عادت کرده بودند از تصرف در اموال مسلمانان، واستفاده کردن از قبل او (عثمان) وتکبر، وسرکشي در زمين، معرفت داشتم، ترک عادت هم بسيار سخت است.

وچون آنچه خواستند نزد من نيافتند بناي عذر تراشي را گذاشته وهر روز به بهانه اي متوسل مي شدند، پس روي به اصحاب خود نموده وفرمود: آيا چنين نيست؟

عرضه داشتند: بلي يا أميرالمؤمنين! چنين است که فرموديد.

پس از آن فرمود:

واما پنجم: اي برادر يهودي، همانا آنان که با من بيعت کردند چون در پيش من به آنچه طمع داشتند دست نيافتند، آن زن (عايشه) را بر خلاف من برانگيخته وبر شتر سوارش نموده وبيابانها را پيمودند، وسگان حوئب بر وي پارس کردند (چنان که رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم خبر داده بود) وهر ساعت علامت ندامت براي ايشان ظاهر مي شد، تا اين که به شهري وارد شدند که دستهاي اهل آن کوتاه، وريشه هاي آنان دراز، وعقل هاي آنان کم، وانديشه هاي آنان عليل، ومجاور بيابان، ووارد بر ساحل دريا بودند، پس آن را تحريک نموده تا اين که کورکورانه وبه غير فهم وعلم، برخلاف ما قيام نموده وبه روي ما شمشير کشيدند.

ومن در ميان دو حالت متباين که هر دو برخلاف ميل من بود گرفتار شده بودم؛ زيرا که با گروهي روبرو شده بودم که اگر از آنان دست بازمي داشتم تعقل نکرده واز کردار خود باز نمي ايستادند، واگر دست بازنداشته وبرخلاف آنان قيام مي کردم در آنچه برخلاف ميل من بود واز آن کراهت داشتم وارد مي شدم، ناچار در مقام اتمام حجت برآمده وآن زن را به ر جوع به خانه ي خود دعوت نموده، وبا آنان که وي را آورده بود ند احتجاج ومناظره نموده وبه وفاء بيعت ونقض نکردن عهد الهي دعوتشان کردم، پس بعضي پشيمان شده وبازگشت نموند لکن بقيه بر جهل خود افزوده وبر ضلالت خود ادامه دادند، ناچار در مقام مبارزه برآمد وآتش جنگ شعله ور شد که عاقبت به ضرر آنان تمام شد، که گروهي به قتل رسيده وبقيه به هزيمت رفته وبه حسرت وندامت گرفتار شدند وخداوند مرا ظفر داد، وخود براي من بر آنان گواه است.

ومن در اين کار ناچار بودم؛ زيرا که اگر خودداري نموده ودست از آن بازمي داشتم هر آينه آنان را بر غارت گري وخون ريزي، وحکومت دادن به زنان ناقص عقل وناقص حظ به عادت روميان وملوک سبا، اعانت وکمک کرده بودم، پس روي به اصحاب خود نموده وفرمود: آيا چنين نيست؟

عرضه داشتند: بلي يا أميرالمؤمنين! چنين است که فرموديد.

پس از آن فرمود:

واما ششم: اي برادر يهودي همانا امر حکم قرار دادن وجنگ با معاويه است، پسر زن جگرخوار، آزاد شده پسر آزاد شده، معاند خدا ورسول ومؤمنين از روز اول بعثت تا روز فتح مکه، روزي که براي من بيعت گرفته شد، وبعد از آن هم در سه موطن از آنان بيعت گرفته شد، وپدر او اول کسي بود که به امارت مؤمنين بر من سلام کرد، وکسي بود که مرا ترغيب وتحريض مي کرد که قيام نمايم وحق خود را از آنان که بر من تقدم جستند بگيرم.

وعجب تر از همه اين که چون ديد که پروردگار حق مرا به من برگرداند وآن را در محل خود قرار داد، وطمع او از اين که چهارمين خليفه گردد قطع شد، عاصي پسر عاص (عمرو بن العاص) را بر عليه من برانگيخت وبه وعده ي حکومت مصر به سوي خود کشانيد، وحال اين که حرام است بر او که بيش از حق خود درهمي از اموال مسلمين اخذ نمايد، وبر زمام دار هم حرام است که درهمي بيش از حق او به وي بدهد، پس نکث عهد نموده وبر بلاد حمله ور شده ودست ظلم وتعدي گشوده وبه غارت گري پرداخت.

در اين حال اعور ثقيف (مغيرة بن شعبه) نزد من آمده واشاره کرد که او را بر بلادي که در تصرف داشت حکومتش دهم، وبا وي به مدارا رفتار نمايم تا اين که امر به من مستقر گردد، واين کار براي دنيا - اگر در پيش خداوند عذري داشتم - کار خوبي بود، پس با کسي که خيرخواه مسلمانان ومورد اعتماد من بود مشورت کردم ورأي او با انديشه ي من درباره ي پسر زن جگرخوار موافق بوده واز اين که او را ولايت دهم ودست او را در امر مسلمانان داخل نمايم منع وتحذيرم نمود، وخداوند مرا نخواهد ديد که گمراهان وستمکاران را عضد وپشتيبان قرار دهم.

پس رسولاني به سوي او فرستاده وحجت را بر وي تمام کردم، وچون ديدم که در هتک محارم الهي اصرار دارد با مشورت اصحاب محمد صلي الله عليه وآله وسلم از اهل بدر وبيعت رضوان وغير ايشان از صلحاء مسلمانان وتابعين، براي جلوگيري از جنايات او، قيام نموده وبا اصحاب خود به سوي او متوجه شدم، وباز هم نامه ها ارسال ورسولاني فرستاده وبه رجوع به حق دعوتش کردم واو در جواب بر من تحکم نموده وآرزوها وشروطي نمود که نه خدا راضي بود ونه رسول خدا ونه مسلمانان.

از آن جمله در بعضي از نامه هاي خود نوشته بود که: گروهي از ابرار ونيکان اصحاب محمد صلي الله عليه وآله وسلم را به او تسليم نمايم که به قتلشان رساند، که از آنان بود عمار بن ياسر وکجا است مثل عمار، به خدا قسم هيچ گاه در حضور رسول خدا پنج نفر حاضر نبوديم مگر اين که ششم آنان عمار بود7 واگر چهار نفر بودند پنجم آنان عمار بود، ودر اين کار خون عثمان را بهانه قرار داده بود، وحال اين که به خدا قسم مردم را به قتل عثمان وادار نکرد مگر او وامثال او از اهل بيت او، اغصان شجره ي ملعونه ي در قرآن وچون به خواسته هاي خود دست نيافت، با گروهي حمار صفت که نه داراي عقل بودند ونه بصيرت، بر عليه من قيام نموده وبه جنگ با من برخاست، وامر را بر آن گروه مردم مشتبه کرده وبرخلاف واقع جلوه داد، واز دنيا به قدري به آنان داد که به طرف خود متمايلشان نموده ومتابعتش کردند.

ناچار پس از اتمام حجت به مبارزه پرداخم، در حالتي که پرچم رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم که هميشه خداوند حزب شيطان را به آن مغلوب ومنکوب مي کرد در دست ما بود، ودر دست او بود پرچم پدر خود که هميشه با رسول خدا با آن مبارزه ومقاتله مي نمود.

وچون نصرت خدا را مشاهده کرد ومرگ را در پيش روي خود ديد چاره اي غير از فرار نيافت، ناجار بر اسب خود نشسته وپرچم ضلالت را به حرکت درآورده ومتحير مانده بود که چه حيله وچاره ي بجويد.

در اين حال به پسر عاص متوسل شده وبه وي پناه برد، وپسر عاصض به رفع مصاحف وبلند کردن قرآنها بر نيزه ها اشاره کرده وگفت: همانا پسر ابي طالب وحزب او اهل بصيرت ورحمت هستند، ودر اول امر ترا به کتاب خدا دعوت نمودند، اينک هم که آخر کار است ترا به آن اجابت نمايند، وچون چاره اي نديد از وي متابعت نموده وقرآنها را بالاي علمها نموده وبه گمان خود به آنچه در آن است دعوت نمود.

پس قلوب باقي مانده اصحاب من به قرآنها متمايل شده وگمان کردند که پسر زن چگرخوار به آنچه دعوت مي کند وفا خواهد کرد، ناچار به دعوت او گوش داده وهمه او را اجابت کردند، واين کار در حالي بود که اخيار ايشان پس از جد وجهد وجهاد با دشمنان خدا با کمال بصيرت به درجه ي شهادت رسيده بودند، ومن اعلام کردم که اين کار مکر وخدعه اي است از پسر عاص که براي نجات او به کار برده است، وگرنه آنان اهل قرآن نيستند وبه وعده ي خود وفا نخواهند نمود، لکن حرف مرا قبول نکرده وامر مرا اطاعت ننمودند، تا کار به جايي رسيد که به يکديگر گفتند: اگر ما را اجابت نکند او را به عثمان ملحق مي نماييم، ودست بسته تسليم پسر هندش کنيم، وخدا داند که آنچه توانستم در مقام نصيحت برآمده ومطلب را براي آنان واضح وآشکار نمودم، حتي از آنان خواستم که به قدر دوشيدن شتري يا دويدن اسبي صبر وپايداري نمايند، وهيچ يک از آنان اجابت نکرد مگر اين شيخ - وبه دست خود اشاره به مالک اشتر نمود - وگروهي از اهل بيت من، وبه خدا قسم که مرا مانع نشد از اين که به جهاد ادامه دهم مگر ترس از اين که اين دو نفر کشته شوند - واشاره به حسن وحسين عليه السلام نمود - ونسل رسول خدا منقطع گردد، ومگر ترس از کشته شدن اين دو نفر - واشاره به عبد الله بن جعفر ومحمد بن حنفيه نمود - ناچار تن در داده وبر آنچه اراده کرده بودند صبر نمودم، علاوه بر آنچه در علم خداوند عز وجل گذشته بود.

وچون شمشير از آنان برگرفتيم به رأي خود حکم نموده، وقرآنها را به پشت انداختند، ومن هرگز احدي را حکم قرار نداده، وبه تحکيم آنان راضي نبودم؛ زيرا که خطايي بود واضح که شک وشبهه اي در آن راه نداشت، وچون امر را چنين ديدم خواستم مردي از اهل بيت خود را براي اين کار معين نمايم که به فکر وعقل ودين او وثوق واعماد داشته باشم قبول نکردند، وهر کس را نام بردم وهر چه را خواستم پسر هند قبول نکرده ورد نمود؛ واين نبود مگر براي متابعت کردن اصحاب من از او، پس به خداي خود پناه برده واز آنان تبري جسته وکار را از روي ناچاري به خود آنان واگذار نمودم.

پس مردي را براي اين کار اختيار کردند که پسر عاص با وي مکر وخدعه نموده واو را گول زد، که در شرق وغرب عالم ظاهر وآشکار شد، وگول خورده هم در مقام اظهار ندامت وپشيماني برآمد، پس روي به اصحاب خود نموده وفرمود: آيا چنين نيست؟

عرضه داشتند: بلي يا أميرالمؤمنين، چنين است که فرموديد.

پس از آن فرمود:

اما هفتم: اي برادر يهودي، همانا رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم با من عهد کرده بود که در اواخر عمر خود با گروهي از اصحاب خود مقاتله نمايم، که روزها روزه دار وشبها به عبادت ايستاده، وتلاوت کتاب نمايند، ودر اثر مخالفت ومحاربه با من از دين خارج شوند چنان که تير از کمان خارج شود، که از آنها است ذوالثديه، وبه سبب مقاتله ي با آنان کار من به سعادت ختم شود، پس چون تعيين حکمين نمودند (ونتيجه ي آن را ديدند) از کرده ي خود پشيمان شده ويکديگر را ملامت کردند، وبراي خود عذري نيافتند جز اين که بگويند: لازم بود که امير ما از ما پيروي ننموده وبه انديشه ي خود عمل مي کرد، وچون خطا کرده واز ما پيروي نمود کافر شد، وريختن خون او براي ما حلال است، پس اجتماع نموده واز شهر خارج شدند وبه صداي بلند(لا حکم الا الله) گويان شعار مي دادند، وگروهي از آنان در نخيله وگروهي در حروراء اقامت نمودند. وگروهي از دجله گذشتند، وبه هيچ مسلماني برنخوردند مگر اين که به قتلش رساندند، ناچار به سوي دو گروه اول حرکت نموده وبه طاعت خدائوند دعوتشان نمودم، وچون امتناع نموده ونخواستند مگر شمشير را، امر را به خداوند واگذار نموده تا همه را به قتل رسانده وهلاکشان نمود.

پس از آن به گروه سوم نامه ها نوشته ورسولاني فرستاده وبه بازگشت به سوي حق دعوتشان نمودم، وبا اين که آنان از افراد عمده ي اصحاب من واهل عبادت وزهد بودند امتناع ورزيده ونخواستند مگر آنچه را که آن دو گروه خواسته بودند، ناچار به دنبال آنان رفته واز دجله گذشتم، ومجددا رسولاني براي نصيحت وهدايت آنان فرستادم، وحجت را به وسيله ي اين گروه هر يک پس از ديگري بر آنان تمام کردم، واشاره به سوي مالک اشتر، واحنف بن قيس، وسعيد بن قيس، واشعث بن قيس کندي نمود، با اين حال امتناع ورزيده ونخواستند مگر جنگ را، ناچار به آن اقدام نمودم تا اين که خداوند همه را که چهار هزار نفر بودند کشت، پس ذوالثديه را در حضور جمع حاضر از ميان گذشتگان بيرون آوردم، که براي او پستاني بود مانند پستان زنان، پس روي به اصحاب خود نموده وفرمود: آيا چنين نيست؟

عرضه داشتند: بلي يا أميرالمؤمنين چنين است که فرموديد.

پس فرمود: اي برادر يهودي، من به اين امور امتحان شده وبه همه وفا نموده وبر همه صبر کردم، ويک امتحان ديگر باقي است که نزديک است واقع شود، پس همه ي حاضرين به گريه در آمده وعرضه داشتند: يا أميرالمؤمنين آن را هم بيان فرماييد، فرمود: آن اين است که ريش من از خون سرم خضاب خواهد شد، پس ناله ي مردم در مسجد جامع به ضجه وگريه بلند شد به حدي که خانه ي در کوفه نماند مگر اين که اهل آن فزع کنان از خانه خارج شدند.

ورأس اليهود در همان ساعت به دست أميرالمؤمنين عليه السلام اسلام آورد، ودر کوفه ماند تا آن حضرت به درجه ي شهادت رسيد، وابن ملجم گرفتار شد، پس رأس اليهود آمده تا در حضور امام حسن عليه السلام ايستاد وعرضه داشت: يا ابا محمد او را بکش که خدايش بکشد، من در کتبي که بر موسي عليه السلام نازل شده است ديده ام که جرم اين ملعون در نزد خداوند از جرم پسر آدم که برادر خود را کشت، واز جرم قدار پي کننده ي ناقه ي صالح عظيم تر وبزرگتر است. (36)