ده انتقاد و پاسخ پیرامون غیبت امام مهدي
ترجمه كتاب «المسائل العشر في الغيبة»

شيخ مفيد (رحمة الله عليه)
مترجم: محمد باقر خالصی

- ۳ -


انتقاد پنجم و پاسخ آن

انتقاد کنندگان مي‌گويند: عادتاً بسيار بعيد به نظر مي‌رسد که «مهدي» از روزي که ولادت يافته تا به حال که مدت زيادي مي‌گذرد، در پنهان به سر برد و هيچ کس از پيروان و خويشاوندانش جاي او را ندانسته وخبري از او به دست نياورند؛ زيرا هر فردي که از ترس دشمن و يا به خاطر امر ديگري خود را پنهان مي‌کند، غالباً مدت پنهان شدنش از بيست سال تجاوز نمي‌کند و عاقبت مخفيگاه او کشف مي‌شود، بلکه در همان مدتي که پنهان است، بعضي از نزديکان و دوستان خصوصي او به ديدارش مي‌رسند و از احوال او آگاه مي‌گردند.

اين انتقاد نيز نادرست بوده و از چندين جهت مورد اشکال است:

1- عده‌اي از دوستان و پيروان مورد اعتماد «حسن بن علي» که مدت‌ها محرم راز و واسطه بين او و شيعيان بوده‌اند، همواره «مهدي» را ملاقات نموده و احکام و مسايل چندي از او نقل کرده‌اند و حقوق مالي اسلامي را از شيعيان گرفته و به وي تحويل مي‌داده‌اند. از جمله «عثمان بن سعيد سمان عمري» و پسرش «محمد بن عثمان» که هردو از موثق ترين افراد وي بودند و نيز «بني سعيد» و «بني مهزيار» در اهواز و «بني الرکولي» در کوفه و «بني نوبخت» در بغداد و عده‌اي از اهل «قزوين» و «قم» و ساير مراکز که همگي نزد «اماميه» و «زيديه» معروف و مشهورند و اکثر اهل تسنن آنان را مي شناسند و تمامشان مردمان عاقل، امين، فهميده، دانشمند و مورد اعتماد شيعه و غير شيعه بوده‌اند. و جالب اينکه خليفه و سلطان وقت نيز به آنان احترام مي گزاشت و اين احترام گزاردن دلايلي داشت:

اولاً: به خاطر اين بود که آنان نزد مردم انسان‌هاي با فضيلت و عادلي بودند، به گونه اي که خليفه ابداً به اتهاماتي که دشمنان به آنان وارد مي‌کردند، اعتنا نمي‌کرد.

ثانياً: به خاطر اين بود که آنان شديداً از بيان آرا و اعتقادات حساس سياسي پرهيز مي‌کردند و هرگز چيزي که بهانه اي به دست دشمنانشان بدهد، اظهار نمي‌کردند.

2- مدت‌ها قبل از اينکه «مهدي» متولد شود، پيغمبر و همه امامان قبل از او خبر داده بودند که «مهدي» قبل از اينکه ظاهر شده و قيام کند، حتماً بايد دو «غيبت» را سپري کند، غيبت اول، کوتاه و غيبت دوم، بسيار طولاني خواهد بود. در غيبت اول، دوستان خصوصيش، اخبار و مکانش را به ديگران خواهند گفت، ولي درغيبت دوم، هيچگونه اطلاعي از اخبارش نخواهند داشت و تنها مکانش را عده‌اي از دوستان مؤمن و با تقوا که همواره در خدمت او بوده و کارهايش را انجام مي‌دهند، خواهند دانست.(15)

اين اخبار در کتاب‌هاي شيعيان که قبل از تولد «حسن بن علي» و پدر و جدش نوشته شده، موجود است. و ما ديديم که تحقق اين دو غيبت، چگونه صدق اين اخبار و صحت عقيده «اماميه» را آشکار ساخت.

3- به چه دليل مي‌توان ادعا کرد هر فردي که به خاطر امري از امور ديني و غير آن از انظار مردم پنهان شود، حتماً بايد عده‌اي از خويشان و يا دوستان نزديکش، از مکان و احوالش آگاهي داشته باشند بلکه افراد زيادي بوده‌اند که از انظار پنهان شده و هيچ خبري از آنان در هنگام غيبتشان به دست نيامده است و ما تعدادي از اين افراد را در اينجا ذکر مي‌کنيم:

اول: تمام تاريخ نويسان اسلامي و غير اسلامي از پيروان اديان آسماني نقل کرده‌اند که يکي از پيغمبران به نام «حضرت خضر عليه السلام» مدت‌ها قبل از «موسي بن عمران عليه السلام» پنهان شده و تا اين زمان به زندگي خود ادامه مي‌دهد و احدي نتوانسته محل سکونت وي را کشف کرده و يا از کساني که با او دوستي و معاشرت دارند خبري به دست آورد. تنها قرآن قصه کوتاهي از او با «موسي بن عمران» نقل کرده است.

از بعضي تاريخ نويسان نيز مي‌گويند: او گاهي از اوقات براي بعضي از افراد «پارسا» به طور ناشناس ظاهر مي‌شود.

و پاره اي از مردم مي‌گويند: بعضي از «پارسايان و مردان با خدا» او را ديده ولي نشناخته اند و پس از اينکه از او جدا شده‌اند به ذهنشان رسيده که آن شخص «حضرت خضر» بوده است.(16)

دوّم: در قرآن کريم، قصه فرار «موسي» از وطنش و پنهان شدن وي از ترس رژيم «فرعون» را بيان مي‌کند. و نيز در قرآن چنين آمده که در آن مدت طولاني، هيچ فردي از وضع شخصي و مکان پنهان شدنش آگاهي پيدا نکرد، مگر زماني که به پيغمبري مبعوث شده بود و براي دعوت قومش به مصر بازگشت نمود.

سوّم: قرآن کريم سوره کاملي را به نام «حضرت يوسف عليه السلام» اختصاص داده و در آن سوره، سرگذشت يوسف و قصه مفقود شدن وي را بيان مي‌کند. و اين امر در حالي انجام شده که پدرش «يعقوب» داراي مقام «پيغمبري» بوده و به او وحي مي‌شده است. قرآن شرح مي‌دهد در همان زماني که يوسف پنهان بود و پدر و برادرانش هيچ گونه خبري از او نداشتند، او پادشاه مصر بود و برادرانش چندين مرتبه با او ملاقات کرده و از او جنس مي خريدند و با وي صحبت مي‌کردند ولي نمي‌دانستند که او، همان «يوسف گمگشته» است تا اينکه سال‌ها گذشت و مدت‌هاي زياد سپري گرديد و در اين مدت، «يعقوب» از غصه دوري «يوسف» کمرش خميده و بدنش ضعيف و لاغر و چشمش در اثر گريه زيادي که در فراق او کرده بود نابينا و خانه نشين گرديد.

چهارم: يکي از قصه هاي شگفت انگيز، «حضرت يونس عليه السلام» پيغمبر است که از دست قومش گريخت. اين واقعه آن هنگام انجام گرفت که يونس، مدت‌ها در بين قومش تبليغ کرد ولي آنان به دعوتش اعتنايي نکرده وگفته هاي او را به مسخره مي‌گرفتند و در اين مدت که حضرت يونس از انظار آنان پنهان بود، هيچ فردي جز «خداوند» از مکان او آگاه نبود؛ زيرا اين ذات مقدس او بود که وي را مدت‌ها به طور زنده در «شکم نهنگ» در دريا نگه داشت و سپس خداوند او را از شکم نهنگ بيرون آورد ودر زير درخت «کدو» قرار داد. يونس نسبت به آن درخت و آن زميني که در آنجا پياده شده بود، هيچ گونه شناختي نداشت و جاي شک نيست که اينگونه پنهان شدن از انظار مردم، برخلاف عادت و عرف بوده و از نظر واقع بسيار بعيد به نظر مي‌رسد، لکن اين چيزي است که در قرآن ذکر شده و تمام پيروان مذاهب اسلام و اديان آسماني، اين قصه را در کتاب‌هاي تاريخ خود ذکر کرده‌اند.

پنجم: شگفت انگيزتر از قصه يونس، قصه «اصحاب کهف» است که تا اندازه‌اي شرح فرار آنان از قومشان و رفتنشان به غاري که در دور دست واقع شده بود، در قرآن کريم ذکر شده و در آن، چنين بيان گرديده که آنان همراه «سگي» به طرف «غار» رفته و داخل آن شدند، ولي آن سگ در مقابل غار، سر خود را بر روي دو دستش گذاشت و همگي مدت «309» سال در آن غار ماندند و مانند شخصي که در خواب معمولي فرو رفته باشد، از اين پهلو به آن پهلو مي غلتيدند. و در حالي که در اين مدت، آفتاب به آنان مي تابيد و باد نيز به بدن‌هاي آنان مي-وزيد، اجسادشان سالم ماند و هيچ سستي و فسادي به آنان راه نيافت. پس از انقضاي اين مدت، خداوند آنان را «زنده» کرد و آنان فردي را همراه با پول رايج زمان خودشان فرستادند تا غذاي لذيذ و گوارايي تهيه کند. همانگونه که در قرآن بيان گرديده، در اين مدت، هموطنان آنان هيچ گونه خبري از آنان نداشتند.

جاي ترديد نيست که چنين قصه‌اي «عادتاً و عرفاً» محال مي‌نمايد.و اگر صريحاً در قرآن ذکر نگرديده بود، حتماً مخالفان ما آن را انکار مي‌کردند، همانگونه که «ماديين و طبيعيين» آن را محال مي‌دانند.

ششم: قصه حيرت آور ديگر، سرگذشت «صاحب الاغ» است که در قرآن و ساير کتب آسماني ذکر شده(17) و يهود و نصارا او را پيغمبر مي‌دانند. خلاصه اين قصه بدين گونه مي‌باشد که «او از شهري گذشت و ديد که آن شهر خراب و ويران گرديده، با خود گفت خداوند چگونه مردمي را که مدت‌ها است مرده‌اند و اثري از آنان باقي نمانده، زنده مي‌گرداند؟!

خداوند براي اينکه ثابت کند چگونه آنان را زنده خواهد نمود، او را ميراند و پس از صد سال زنده کرد، در حالي که خوراکي هاي همراه وي، تازه مانده و هيچ تغييري نکرده بود و «الاغ» او نيز، در حال چريدن بسر مي‌برد(18) و به همان حالي که از اول بود باقيمانده و ابداً تغييري در او به وجود نيامده بود.

خداوند به وي گفت: به «غذايت» نگاه کن که ابداً تغييري نکرده و به استخوان هاي بدن‌هاي انسان‌هاي مرده نيز بنگر که چگونه ما ذرّات آن را از زير خاک بيرون آورده و به يکديگر وصل نموده وگوشت، روي آنها مي-رويانيم و آنها را به صورت اوليه در مي‌آوريم. «عزير» هنگامي که جريان زنده شدن «مردگان» را ديد، گفت: «حال دانستم که خداوند بر هر کاري تواناست».

همانگونه که گفتيم: اين قصه در قرآن کريم ذکر شده و اهل کتاب نيز آن را نقل کرده و به آن اعتقاد دارند. بدون ترديد اين قصه نيز با جريان عادي و متعارف هيچ توافقي ندارد و به همين خاطر همه «ماديين» و «طبيعيين» و «مدعيان فلسفه» آن را شديداً انکار مي‌کنند و حال اينکه ادعاي «اماميه» درباره «غيبت مهدي»، به عقل و عادت نزديکتر است تا قصه‌هاي ياد شده. نظير اين قصه‌ها در کتاب‌هاي تاريخ اديان بسيار ذکر گرديده است.

اهل تاريخ نقل کرده‌اند که بعضي از «پادشاهان فارس» مدت‌هاي زياد به خاطر ملاحظه پاره‌اي از مصالح مملکتي، از هموطنان خود پنهان شده و در مدت «غيبتشان» هيچ فردي از مکان و احوال آنان خبري نداشت و پس از سپري شدن مدت طولاني، به کشور خود برمي‌گشتند. و امثال اين قصه‌ها نيز براي عده‌اي از حکماي «روم، هند و پادشاهانشان» در کتاب‌هاي تاريخ نقل شده که تمام آنها از «متعارف و عادت» خارج است، ولي ما از ذکر آنها خودداري کرديم، چرا که مي‌دانيم انتقادکنندگان جاهل، صحت آنها را انکار کرده و به صرف اينکه مخالف «عادت» است، همه اين وقايع را رد مي‌کنند و تنها به نقل قصه‌هايي از قرآن کريم اکتفا نموديم که هيچ جاي شبهه و ترديد نباشد؛ چونکه عموم مسلمين آن را کلام خدا دانسته و تمام مذاهب، و طوايف اسلامي بر درستي آن اتفاق کرده‌اند.

انتقاد ششم و پاسخ آن

انتقاد کنندگان مي‌گويند: از نظر «عرف و عادت»، محال است فرزند «حسن بن علي» که در بين سال‌هاي دهه 260 متولد شده تا به حال که سال 411 هجري است، زنده بماند و ضعف و سستي يا پيري و ناتواني در او راه نيابد، خصوصاً آنکه طبق ادعاي «اماميه» هنگامي که ظهور کند، در کمال جواني، هوش، عقل و نهايت نيرومندي خواهد بود. و اين مطلب چيزي است که بر خلاف عادت و متعارف انسان‌هاست.

اين انتقاد نيز مانند انتقادهاي گذشته سست و بي‌اساس است، به خاطر اينکه اين ادعا گرچه بر خلاف عادت و عرف انسان‌ها، در عصرهاي کنوني بشر است، لکن به هيچ وجه بر خلاف عرف انسان‌هاي عصرهاي گذشته نيست و اينک شواهدي از اين قسم عمرهاي طولاني براي خوانندگان نقل مي‌کنم تا حقيقت امر، واضح و آشکار گردد:

1- همه دانشمندان و تاريخ نويسان پيرو اديان آسماني، نوشته‌اند که «آدم ابوالبشر» قريب «هزار سال» عمر کرد، در حالي که از ابتداي خلقت وي تا واپسين روزي که از دنيا رفت، ابداً در او تغييري حاصل نشد و حالات متعارفي که در انسان‌هاي ديگر پيدا مي‌شود؛ مانند: طفوليت، جواني، پيري، ضعف، قدرت، علم و جهل، بکلي در او راه نيافت و همواره بر يک خلق و خوي و صورت بود تا از دنيا رفت.

نکته بسيار عجيب ديگري که در مورد او انجام گرفت، اين بود که مانند انسان‌هاي ديگر، منشأ وجودي او، پدر و مادري از نوع بشر نبودند، بلکه خداوند او را از «گل سخت و چسبنده» به شکل و صورت و فطرت و طبيعت انسان آفريد، در حالي که هرگز وسيله و اسبابي براي آفرينش او به کار نبرد.(19)

2- قرآن صريحاً اعلام مي‌کند که حضرت نوح عليه السلام 950 سال قومش را به درستي و خداپرستي دعوت نمود و قبل از اين زمان، مدت‌هاي طولاني زندگي کرد، در حالي که ابداً ضعف، سستي، پيري، ناتواني، عجز و جهل به وجودش راه نيافت. دانشمندان مسلمان مي‌نويسند که «پيري» تا قبل از «ابراهيم خليل» در ميان بشر وجود نداشت.

البته اين مطلب را «طبيعيين، ماديين و ملحدين» انکار مي‌کنند، لکن پيروان اديان آسماني، همه بر صحت اين امر اتفاق کامل دارند.

3- سراسر تاريخ مملو است از ذکر «معمّرين» عرب و عجم و ساير اصناف بشر و شرح زندگي و بيان قصه‌هاي جنگ و ستيز و سخنراني‌ها و اشعارشان که هيچ فرد هوشمندي در صحت آنها شک نمي‌کند. و من اسامي عده‌اي از آنان را در کتاب معروفم به نام «الايضاح في الامامة» ذکر کرده‌ام و اسامي تمام آنان در کتاب‌هاي تراجم و تاريخ ذکر شده است، کساني که علاقه دارند مي‌توانند اين کتاب‌ها را از کتابخانه‌هاي پادشاهان، امرا و دانشمندان و صحافي ها به دست آورند.(20) من در اينجا از اين جهت که ذکر اسامي همه آنها مقدور نيست، به ذکر نام بعضي از آنان اکتفا مي‌کنم:

الف) يکي از آنان «لقمان بن عاد» است که طبق نقل تاريخ دانان معتبر، 3500 سال عمر کرده و بعضي گفته‌اند که به اندازه هفت «کرکس» عمر کرده، به اينگونه که کرکسي را مي‌گرفت و او را در کوهستان نگهداري و تربيت مي‌کرد و هنگامي که عمر آن کرکس به آخر مي‌رسيد، کرکس ديگري را گرفته و او را نيز تربيت و نگهداري مي‌کرد تا بميرد تا اينکه عمر هفت کرکس را به آخر رساند که آخرين آنها «لبد» بود و آن پر عمرترين کرکس-هاست و درباره «لبد» گفته شده که چه دير به آخر رسيد عمر لبد.(21)

«اعشي»(22) شاعر معروف، اين اشعار را درباره «لقمان» سروده است:

«براي خود هفت نسر را پس از يکديگر پرورش دادي. هرگاه که نسري مي‌رفت، نسر ديگري را انتخاب مي‌کردي».

«پس آنقدر عمر کرد که گفت: نسرهاي من نمي‌ميرند و آيا زندگي زندگان تا ابد ادامه خواهد يافت؟».

«و گفت به آخرين نسر هنگامي که پرهايش مي‌ريخت: مُردي و ميراندي پسر عاد را و نمي‌داني».

ب) يکي ديگر از معمرين «ربيع بن ضبع بن وهب بن بغيض بن مالک بن سعد بن عدي بن فزارة» است که 340 سال عمر نموده و پيغمبر اسلام را درک کرده و اين اشعار از اوست:

«هرگاه زمستان رسيد، مرا شديداً حفظ کنيد؛ چرا که زمستان پيرمرد را ناتوان مي‌کند».

«و اما هنگامي که زمستان رفت و آسمان آرام شد، يک زير جامه يا عباي نازکي او را کفايت مي‌کند».

«هرگاه شخص دويست سال عمر کرد، پس تمام خوشي هاي او به نابودي رسيده است».

ج) يکي ديگر از معمرين، «مستوغربن ربيعة بن کعب» است که 333 سال عمر کرده و اين اشعار را درباره طولاني بودن عمر خود سروده است:

«بدون شک از طولاني بودن زندگي بيزار شدم و به اندازه سيصد سال عمر کردم».

«صد سال عمر کردم که به دنبال آن صد سال، دويست سال ديگر آمد و اضافه بر آن به اندازه عده‌ ايام ماه‌ها، سال‌هايي نيز عمر کردم».

د) يکي ديگر از معمرين، «اکثم بن صيفي اسدي» است(23) که 380 سال عمر نمود و زمان پيغمبر اسلام را نيز درک کرده و به او ايمان آورد. و قبل از اينکه او را ملاقات نمايد، وفات کرد و از «اکثم» روايت‌هاي تاريخي و کلمات قصار و خطبه هاي بسيار اديبانه‌اي نقل شده و اين اشعار از اوست:

«اگر کسي نود سال عمر کند تا صد سال و از زندگي بيزار نشد، پس او حتماً فرد ناداني است».

«تا به حال من 210 سال عمر کردم و اين در نزد من شب‌هاي چندي بيش نيست».

ه) يکي ديگر از معمرين، «صيفي بن رياح بن اکثم» پدر «اکثم» معروف به «بردبار» است که 276 سال عمر کرد و عقل و فکر او هيچ تغييري نکرد و «متلمس يشکري» اين شعر را درباره وي سروده است:

«براي بردبار تا به امروز عصا به زمين زده نشد.(24)

و انسان به اين جهت چيزي را ياد مي‌گيرد تا بداند».

و) يکي ديگر از معمرين، «ضبيرة بن سعيد بن سعد بن سهم بن عمرو» است که 220 سال عمر کرد و ابداً علامت پيري در او ظاهر نشد و اسلام را درک کرد، ولي اسلام نياورد. «ابو حاتم رباسي» از «عتبي» از پدرش نقل مي‌کند که گفت: «ضبيره سهمي» در سن 220 سالگي مرد در حاليکه موهايش همگي سياه و دندان هايش سالم بود وپسر عمويش «قيس بن عدي» در سوگ او اين شعر را سروده است:

«چه کسي از مرگ در امان خواهد ماند بعد از اينکه ضبيره سهمي مرد. مرد در حالي که هنوز پير نبود و مردنش بر خلاف انتظار بود».

«پس آماده شويد تا اينکه مرگ بدون خبر کردن شما را درنيابد».

ز) يکي ديگر از معمرين، «دريد بن صمه جشمي» است که 200 سال عمر کرد و اسلام را دريافت ولي مسلمان نگرديد و در جنگ «حنين» يکي از فرماندهان بزرگ ارتش مشرکين بود و در آن روز با پيغمبر اسلام نبرد کرد و کشته شد.

ح) يکي ديگر از معمرين، «محصن بن عتبان بن ظالم زبيدي» است که 255 سال عمر کرد.

ط) يکي ديگر از معمرين، «عمروبن حممه دوسي» است که 400 سال عمر کرد و اين اشعار از اوست:

«پير شدم و آن قدر عمرم زياد شد که گويا من مار گزيده‌اي هستم که شبش به پايان نمي‌رسد».

«پس هنوز مرگ، مرا از پاي در نياورده ولکن گذشته است بر من سال‌هاي خوش و بهاري».

«سه قرن کامل بر من گذشته است و الآن نزديک است که قرن چهارم عمرم نيز به پايان برسد».

ي) يکي ديگر از معمرين، «حرث بن مضاض جرهمي» است که 400 سال عمر کرد و اين اشعار را او سروده است:

«گويا که هرگز ساکن نبوده بين عقبه حجون تا صفا دوستي از قبيله ما و گويا که شبخوابي از آنان در آنجا توقف نکرده».

«ولي نه، ما اهل مکه بوديم، لکن آواره کرد ما را گذشت روزگار و پدران بي انديشه و خطاکار».

ک) يکي ديگر از معمرين مورد اتفاق همه مسلمين و غير آنان «سلمان فارسي» است که اکثر دانشمندان اسلامي و غير اسلامي مي‌گويند که او «عيسي مسيح عليه السلام» را ديده و پيامبر اسلام را نيز درک کرده است و پس از آن حضرت تا اواسط خلافت «عمر بن خطاب» زنده بوده و در آن زمان در «مدائن» قاضي مسلمين بوده و بعضي گفته‌اند که استاندار مدائن و مسؤول ماليات آنجا از طرف «عمر» نيز بوده و اين گفته صحيح تر است.

تاريخ دانان ايراني مي‌گويند: پادشاهان قديم آنان، افرادي بوده‌اند که عمر آنان طولاني تر از عمر افراد نامبرده بوده است و مي‌نويسند که يکي از پادشاهان فارس که عمر درازي کرده، همان کسي است که «جشن مهرگان» را پايه گذاري کرده است(25) و او 2500 سال عمر نموده است. و من بدين جهت نامي از آنان نبردم که:

اولاً: افرادي که در بين عرب داراي عمرهاي طولاني بوده‌اند بيشتر از افرادي هستند که در بين فارسيان عمرطولاني داشته‌اند.

ثانياً: اين افراد به زمان ما نزديکترند تا زمان معمرين فارس.

ثالثاً: طول عمر اين افراد در نزد دانشمندان عرب، مورد اتفاق است بر خلاف طول عمر معمرين فارس که عده‌اي آن را بعيد دانسته و مردود مي‌دانند.

اينان تعدادي از معمريني هستند که نامشان در کتاب‌هاي تاريخ ذکر شده و جاي ترديد نيست که وجود افراد طويل العمر در ميان افراد بشر، امکان پذير بوده و وقوع آن نيز حتمي است. و منکرين طول عمر، تنها عده‌اي از منکرين خدا ودانشمندان ستاره شناس اند، اما پيروان اديان آسماني، تماماً در اين مطلب کاملاً اتفاق نظر دارند.

انتقاد هفتم و پاسخ آن

انتقاد کنندگان مي‌گويند: نقش «امام» در جامعه، حفظ و نگهداري شريعت اسلام و مواظبت کردن از احوال امت و جامعه اسلامي است. و اگر غيبت امام، به آنگونه که «اماميه» مي‌گويند، ادامه پيدا کند و اقامه حدود و اجراي احکام و جهاد با دشمنان که بايد به وسيله او انجام شود، همگي متوقف گردد و احتياجي که موجب نصب او گرديده برآورده نگردد، بنابراين، وجود چنين امامي با عدمش مساوي خواهد بود.

اين انتقاد نيز سست و بي‌پايه است، به خاطر اينکه:

اولاً: دعوت به حق و تبليغ اسلام، منحصر به شخص امام نيست بلکه اين وظيفه همه مسلمين و مؤمنين است، مگر نه اين است که همواره، اين شيعيانند که تبليغ و ترويج مذهب و شناساندن راه صحيح را به مردم به عهده گرفته و انجام مي‌دهند. امام شخصاً احتياج به عهده گرفتن اين کار را ندارد، همانگونه که ظهور و گسترش دعوت پيغمبران همواره به وسيله پيروان و مؤمنين به آنها بوده است. و به همين مقدار نيز عذر و بهانه افراد بر طرف شده و حجت بر آنان تمام مي‌شود و آنان احتياجي به تحمل سفر و از نزديک به حضور امام رسيدن ندارند و پس از وفات آنان نيز تبليغ و ترويج حق، به همين گونه انجام مي‌پذيرد و اجراي حدود و احکام و جهاد با دشمنان نيز به عهده نمايندگان و فرماندهان آنان بوده و هرگز منحصر به شخص آنان نيست. به همين جهت، در زمان پيغمبران، نمايندگان و فرماندهان آنان اين امور را بدون هيچ سستي و تأخيري انجام مي‌دادند و هرگز نمي‌گفتند که بايد خودشان شخصاً به اين کارها بپردازند.

از بيانات فوق، اين مطلب به وضوح روشن شد که علت احتياج به وجود امام اين است که شريعت و قانون اسلام حفظ شده و به همان گونه که وظيفه آنان است تبليغ گردد و اگر کسي و يا کساني پيدا شوند که به اين امور قيام کنند در اين صورت امام حق دارد ساکت بماند و يا پنهان شود و هرگاه که همه امت بر ترک اين عمل اتفاق کرده و کسي از آنان اين کار را به عهده نگرفت و تمامشان از راه حق و قانون صحيح، منحرف شوند، قهراً امام حق ندارد که در پنهان بماند، بلکه بايد ظاهر شده و اين کارها را شخصاً انجام دهد. همين مطلب، فلسفه وجود امام را عقلاً تشکيل داده و وجوب نصب او را ثابت مي‌کند.

ثانياً: آنچه عقلاً بر خداوند واجب است، اين مطلب مي‌باشد که براي هدايت امت و حفظ قانون شريعت و تحصيل امنيت، امامي را نصب کند. هنگامي که امت، راه ظلم و ستم را پيشه سازند و مانع انجام وظيفه او گردند و قصد نابودي او را کنند، در اينجا اين تنها امت هستند که مانع ادامه انجام وظيفه او شده وموجب نهان شدن او گرديده‌اند وهرگونه فسادي که از اين امر توليد شود، خودشان مسؤول آن خواهند بود، ولي اگر خداوند امام را بميراند و يا او را نصب نکند و ميراندن يا نصب نکردن امام، موجب فساد و هرج و مرج گردد، در اين صورت مقصر و عامل اصلي در ايجاد فساد و هرج و مرج خداوند خواهد بود. پرواضح است که حق تعالي هرگز موجب فساد و هرج و مرج نمي‌شود.(26)