(1) -
فوائد الرضويه، ص 631.
(2) -
مؤلف، مجموع اين مناظرات را در کتاب (العيون والمجالس) ذکر کرده وسيد مرتضي
خلاصه آنها را در کتاب (الفصول المختارة) نيز آورده است.
(3) -
البداية والنهاية، ج 12، ص 15، چاپ مصر.
(4) -
الغدير، ج 3، ص 245.
(5) -
(شيعه) از نظر لغت به معناي گروهي است که از فردي در مسأله ويا مسايلي از روي
اعتقاد وعلاقه قلبي، پيروي کنند وبه همين جهت (امام حسين (عليه السلام)) به لشکريان
(عمر سعد) در کربلا (شيعه آل ابي سفيان) اطلاق کرده ومي گويد:
(يا شيعة آل ابي سفيان! ان لم يکن لکم دين فکونوا احراراً في دنياکم).
(اي پيروان آل ابي سفيان! اگر دين نداريد پس آزاد مرد باشيد).
(6) -
طبري قصه «کيخسرو و کيکاوس» را چنين نقل ميکند: «کيکاوس بن کيقباد» که مرکز
پادشاهيش در «بلخ» بود، پسري به نام «سياوخش» داشت که از حيث زيبايي و کمالات معنوي
بي نظير بود و به خاطر اينکه از نظر جسمي و روحي، داراي تربيت مناسب گرديده و علم و
دانش لازم را کسب کند، «کيکاوس» او را به «رستم بن دستان بن برامان بن حورنگ بن
گرشاسب بن اثرط بن سهم بن نريمان» که «سپهبد سيستان» و نواحي آن بود، تسليم کرد؛ او
نيز «سياوخش» را در سنين کودکي به سيستان برده و به تربيتش همت گماشت. هنگامي که
«سياوخش» به سن جواني رسيد، آموزگاران ورزيده در رشتههاي مختلف برايش حاضر نموده و
او را در اسب سواري و جنگ آوري وفرماندهي و نيز در علوم عصر، سرآمد گردانيد و پس از
ورزيدگي کامل او را نزد پدرش فرستاد.
«کيکاوس» قبلاً با «سودابه» دختر «افراسياب» پادشاه «ترکستان» ازدواج کرده بود. و
بعضي گفتهاند که اين زن، دختر پادشاه «يمن» بوده است. اين دختر در «سحر» ورزيده و
استاد بود.
«سودابه» به خاطر اينکه «سياوخش» از زيبايي کامل برخوردار بود، عاشق شده و او را به
همبسترشدن دعوت کرد، ولي «سياوخش» امتناع ميورزيد و به همين خاطر «سودابه» نزد
«کيکاوس» از وي بدگويي کرد تا اينکه کيکاوس را نسبت به او بدبين نموده و عليه
سياوخش بر انگيزانيد. سياوخش به قصد اينکه از کيد و مکر سودابه به دور باشد، از
«رستم» خواست که از پدرش اجازه بگيرد تا به جنگ افراسياب، که به شروط صلحي که بين
او و کيکاوس در هنگام ازدواج سودابه انجام گرفت عمل نکرده بود، برود.
رستم از کيکاوس برايش اجازه گرفت و پدرش نيز لشکر عظيمي براي وي فراهم نمود و
سياوخش را به جنگ افراسياب فرستاد. هنگامي که آن دو با يکديگر ملاقات کردند، بينشان
صلح بر قرار شد و سياوخش پدرش را از صلح با خبر کرد ولي پدرش او را محکوم نموده و
به وي فرمان ادامه جنگ را داد.
از طرف ديگر، سياوخش ادامه جنگ را بدون اينکه افراسياب شروط صلح را نقض کند، کار
زشت و ننگ آور ميدانست و به همين جهت از جنگ امتناع ورزيده و فهميد که فکر ادامه
جنگ را سودابه به پدرش القا کرده تا از سياوخش انتقام گرفته باشد، بدين سبب سياوخش
به وسيله يکي از شخصيتهاي برجسته ترک به نام «فيران بن ويسغان» از افراسياب امان
خواسته و به وي ملحق شد و لشکر وي نيز به کيکاوس ملحق شدند.
افراسياب، سياوخش را احترام فراوان نموده و دختر خود «وسفافريد» را که بعداً مادر
کيخسرو شد، به ازدواج او درآورد و سياوخش به علت دارا بودن کمالات جسمي و معنوي،
همواره مورد احترام بيحد افراسياب بود تا اينکه عاقبت به خاطر عقل و دانش و
توانايي جسمي و لياقتي که سياوخش از خود ظاهر ساخت،افراسياب به وي حسادت برده و از
او بر سلطنتش بيمناک گرديد و چيزي که ترس او را بيشتر کرد اين بود که برادر
افراسياب به نام «کيدر بن فشنجان» و دو پسرش نيز به وي حسادت برده و نزد افراسياب
از وي بدگويي کردند تا اينکه تحريکات آنان مؤثر افتاد و به آنان اجازه داد تا وي را
به قتل برسانند.
و آنان در حالي که زنش دختر افراسياب به کيخسرو آبستن بود، او را کشته و سپس «مثله»
کردند و خواستند جنيني را که در شکم دارد سقط کنند ولي کارشان مؤثر نشد.
و از طرفي، «فيران» که واسطه تسليم سياوخش گرديده بود، افراسياب را از انتقام
کيکاوس و رستم ترسانده و او را بر عملش توبيخ کرد و به وي گفت «وسفافريد» را تا
زمان «نريمان» به وي بسپارد تا اينکه نوزادش را پس از وضع حمل بکشد.
افراسياب نيز دخترش را به وي سپرد، ولي هنگامي که نوزاد به دنيا آمد، «فيران» ترحم
کرده و او را نکشت بلکه او را پنهان نمود تا اينکه نوزاد به سن جواني رسيد.
از طرف ديگر کيکاوس از جريان امر آگاه گرديد و شخصي به نام «بي بن جوذرز» را فرستاد
تا از چگونگي حال نواده اش جستجو کند و شخص مذکور نيز مدتهاي زياد بدون گرفتن
نتيجه به جستجوي خود ادامه داد تا اينکه مکان او را پيدا کرده و با طرح حيلهاي
دختر افراسياب و فرزندش را فراري داده و به نزد کيکاوس برد. (براي آگاهي بيشتر ر.ک:
طبري، ج1، ص504، چاپ معارف مصر).
(7) -
در فقه اسلامي اين مسأله مسلم است که اگر شخصي با همسر شخص ديگر زنا کند و سپس
ادعا شود که از اين عمل فرزندي به وجود آمده است، اين فرزند متعلق به شوهر زن زنا
کننده خواهد بود وبايد شخص زنا کننده و آن زن را سنگسار کنند.
پرواضح است که اين حکم شرع در چنين مواردي نميتواند فرزند به وجود آمده را در طي
زندگي از سرشکستگي و خجلت در ميان مردم محفوظ بدارد و به همين جهت، طبيعي خواهد بود
که در اين صورت، شوهر زن زناکننده، حاضر نشود در انظار افراد، به چنين فرزندي اقرار
کند، بلکه همواره انتساب او را به خود مخفي نگه خواهد داشت.
(8) -
درباره وطن اصلي «حضرت ابراهيم عليه السلام»، بين تاريخ نويسان اختلاف است؛ بعضي
گفتهاند که اهل «سوس» از نواحي اهواز بوده و بعضي ميگويند محل تولدش در «بابل» و
عدهاي نواحي «کوثي» و برخي «ورکاء» که شهري از اطراف «کسکر» بوده و بعضي «حران»
ميدانند، کما اينکه درباره پادشاه زمان ابراهيم خليل، اقوال تاريخ نويسان مختلف
است؛ بعضي ميگويند پادشاه زمان او شخصي به نام «نمرود بن کنعان بن کوس بن سام بن
نوح» بوده که از طرف «ضحاک» استاندار بوده است. و بعضي ديگر ميگويند که «نمرود»
خودش پادشاهي مستقل و اسم اصليش «زرهي بن طهاسفان» بوده و قبل از فارسيان، پادشاهي
داشته و سلطنتش بر مشرق و مغرب زمين گسترش داشته است.
علت اينکه ولادت ابراهيم مخفي انجام گرديد و وجودش از افراد تا مدتها پنهان نگه
داشته ميشد، اين بود هنگام نزديک شدن ولادت ابراهيم،ستاره شناسان دربار «نمرود» به
او خبر دادند که ما در علم ستاره شناسي خواندهايم که به زودي در شهر تو پسري به
نام «ابراهيم» متولد خواهد شد که مخالف دين و روش شما خواهد بود و همه بتهاي شما را
در تاريخ معين از بين خواهد برد.
هنگامي که سال تولد ابراهيم که «منجمين» خصوصيات آن را بيان کرده بودند فرا رسيد،
نمرود دستور داد که تمام زنهاي آبستن را به زندان افکنده و زير نظر بگيرند، ولي
مادر ابراهيم چون هنگام ازدواج با پدر ابراهيم (در اينکه پدر ابراهيم آزر و يا
«تارخ» بوده، بين اهل تاريخ اختلاف است و روايات شيعه اولي را به شدت رد نموده و با
کمال تأکيد، دومي را تأييد ميکند ولي ظاهر قرآن کريم دلالت بر اين ميکند که پدرش
آزر بوده است) (به سوره انعام، آيه 74 مراجعه شود)، دختر نورسي بوده و ابراهيم
اولين ثمره اين ازدواج بوده است، آثار حمل در وي چندان نمايان نگرديده بود.
در اين سال هر پسري که متولد ميگرديد به دستور نمرود کشته ميشد. هنگامي که مادر
ابراهيم احساس درد زايمان نمود، مخفيانه به غاري که نزديک شهر بود، پناه برد و در
آن غار، ابراهيم را به دنيا آورد و سپس او را تميز کرده و لباس پوشاند و در غار
گذارده و درِ آن را بست و به خانهاش برگشت و در اوقات لازم به او سر ميزد و هروقت
که به ديدنش ميرفت، ميديد که انگشت ابهام خود را ميمکد. بعضي ميگويند که خداوند
غذاي او را از همان انگشت قرار داده بود.
مادرش تا مدتها براي خبرگيري از ابراهيم به غار ميرفت و به او رسيدگي مينمود تا
اينکه ابراهيم بزرگ شد و به حد رشد رسيد.
نقل ميکنند وي در غار که بود به سرعت رشد ميکرد به حدي که هفتهاي بر او به
اندازه ماهي و ماهي به اندازه سالي ميگذشت تا اينکه پس از مدتي مادرش او را از غار
خارج کرد و به شهر آورد و در بين مردم به مراوده و رفت و آمد واداشت. در اين زمان
بود که ابراهيم به مطالعه تکويني پرداخته و درباره ماه و خورشيد و ستارگان فکر
ميکرد و درباره آنها مناظره مينمود، همانگونه که قرآن نقل کرده است. اين قصه به
نحو ديگري نيز ذکر شده است؛ علاقه مندان به، (تاريخ طبري، ج 1، ص 121 - 120 مراجعه
کنند).
(9) -
درباره «موسي بن عمران» قرآن کريم بيش از هر پيغمبري سخن گفته و شرح زندگي او را
مبسوط تر از شرح زندگي ديگران بيان نموده. در اين رابطه به سوره هاي طه، شعراء،
انبياء، اعراف و انعام و نيز به کتابهاي تاريخ مراجعه شود.
تاريخ نويسان ميگويند زماني که موسي به پيغمبري برگزيده شد، هشتاد ساله بود و در
اين مدت، از فرعون پنهان بود، (طبري، ج 1، ص 199 - 198).
(10) -
ذکر اين قصه در اينجا
بيمناسبت نيست. مصنف رحمه الله در کتاب «ارشاد» نقل ميکند که: روزي در مجلس «احمد بن عبيد اللَّه خاقان» که
از طرف «المعتزّ باللَّه» و «المستعين باللَّه عباسي» رئيس دارايي قم بود، صحبت از امام
ما شيعيان به ميان آمد. «احمد» با اينکه مذهب «اهل تسنن» داشت و با اولاد علي بسيار دشمن بود، فصل کاملي
در فضايل و کمالات و اخلاق «حسن بن علي بن محمد بن الرضا» بيان کرده و گفت: من در سامرا که بودم
از نظر وقار و احترام و پاکدامني و بزرگواري هيچ کس رامانند «حسن بن علي» نديدم. حتي پيرمردان بسيار محترم
و فرماندهان ارتش و وزراي کشور نيز همواره او را احترام کرده و او را در مجالس، بر خود مقدم ميداشتند.
روزي در مجلس پدرم نشسته بودم
که پيشخدمتي وارد شده و با صداي بلند گفت: «ابومحمد بن الرضا» در دم خانه است. پدرم تا اين خبر را شنيد
فرياد زد: اجازه دهيد. من از اينکه کسي را در محضر پدرم به کنيه نام بردند بسيار تعجب کردم چون بنا نبود که
در محضر او کسي را به غير از اسم نام ببرند جز «خليفه» يا «وليعهد خليفه» و يا کسي را که خليفه دستور دهد.
پس از دقايقي ديدم که شخصي گندمگون، خوش قدوبالا، نيکو صورت، در سن جواني و با هيبت
و وقار خيره کنندهاي وارد شد. هنگامي که چشم پدرم به وي افتاد، بياختيار چند قدمي به استقبالش شتافت
و او را در آغوش گرفت و صورت وسينه او را بوسيد و دستش را گرفته و بر جاي خود نشانيد در حالي که
هرگز چنين برخوردي با هيچکس از «بني هاشم» و فرماندهان ارتش و وزرا نميکرد. پس از چند دقيقه اي پيشخدمتي
خبر داد که «موفق عباسي» - که از فرزندان خليفه بود - در راه است. و هميشه رسم بر اين بود که هرزمان
که «موفق» بر پدرم وارد ميشد، قبل از او، پيشخدمتان و اطرافيان او وارد ميشدند و ازدر اطاق تا جايگاه
نشستنش به صف مي ايستادند تا هنگامي که خارج شود. پدرم همچنان با «حسن بن علي» صحبت ميکرد تا زماني که
پيشخدمتان خصوصي «موفق» وارد شدند. در اين هنگام پدرم به «حسن» گفت: فدايت شوم! اگر ميخواهي برو و سپس او
را بدرقه کرد و به پيشخدمتان دستور داد تا او را مخفيانه از در ديگري که چشم موفق به او نيفتد، خارج کنند.
من از اين برخورد پدرم با «حسن»، بينهايت در شگفت بودم تا اينکه در شب، پس از نماز
عشا به خدمتش رفتم و گفتم آن مردي که امروز صبح به او آن همه احترام کردي و فدايت شوم ميگفتي، چه کسي بود؟
گفت: او «حسن بن علي» معروف به «ابن الرضا» امام «رافضيان» است و پس
از ساعتي سکوت، گفت: پسرم! اگر امامت از خلفاي «بني عباس» بيرون رود، هيچکس از «بني هاشم» بجز او استحقاق اين
مقام را ندارد، چون بسيار مرد دانشمند و پرهيزگار و با صلاحيتي است و پدرش نيز بسيار مرد دانشمند و محترمي بود.
احمد ميگويد من از گفتار پدرم به فکر فرورفته و
تصميم گرفتم که درباره او جستجو کنم. از هر فردي از «بني هاشم» يا ارتشيان، قضاة، فقها و غير آنان که درباره
او پرسش نمودم، ديدم از وي تعريف نموده و به او فوق العاده احترام ميگذارند و او را بر همگان مقدم ميدارند.
روزي بعضي از «اشعري ها» از پدرم
درباره «جعفر» برادر «حسن» سؤال کردند، پدرم پاسخ داد جعفر فردي نيست که قابل پرسش باشد و يا با حسن
مقايسه گردد. جعفر مردي است که فسق ميکند، شراب مي-نوشد، بيبند و بار است و هيچ احترامي براي خود قايل نيست.
روزي پس از وفات برادرش در محضر پدرم از او صحبت هايي شنيدم
که گمان نميکردم تا اين اندازه شخص پست و فرومايه اي باشد. و آن اينکه از پدرم خواهش ميکرد که مقام
و رتبه برادرم را براي من قرار ده و من در عوض، هر سال بيست هزار دينار به تو ميدهم. پدرم از شنيدن
اين کلمات به غضب آمده و به وي گفت: اي نادان! خليفه دايماً به پيروان پدر و برادرت شديداً فشار وارد آورده و
هميشه بر فرق آنان کوبيده است، به اين نيّت که آنان را از دوستي و پيروي آن دو باز دارد و موفق به چنين کاري
نشده است، اگر تو در انظار پيروان پدر و برادرت آن مقام را داشته باشي، هيچ احتياجي به کمک و ياري
خليفه و غير او نخواهي داشت. و اگر نزد آنان چنين مقامي نداشتي، تبليغ و ياري ما هيچ تأثيري برايت نخواهد داشت.
سپس به او بياعتنايي نموده و دستور داد که ديگر به او اجازه ورود به خانه را ندهند تا
اينکه پدرم از دنيا رفت و من هنگامي که از «سامرا» خارج شدم او نيز بر همين حال بود و خليفه نيز هميشه
به دنبال فرزند «حسن بن علي» ميگرديد ولي اثري از او نمي يافت. و پيروان «حسن بن علي» نيز همواره عقيده
دارند که حسن از خود پسري گذاشته است که در «امامت امت» جانشين او است و در حال غيبت بسر ميبرد و پس از مدت
درازي، ظهور خواهد نمود ودنيا را از ظلم و جور خواهد رهانيد. (الارشاد، ص 366 - 363، چاپ مشهدي اسدي).
(11) -
توضيح عنوانهاي ياد شده در متن کتاب که مؤلف معظم کراراً
از آنها ياد کرده، محتاج تفصيل و بحث زيادي است که پاورقي کتاب محل آن نيست، ولي براي اينکه خوانندگان
محترم تا اندازهاي از معاني و حقايق اين الفاظ آگاهي پيدا کنند ما به طور اجمال به شرح آنها ميپردازيم:
معتزله
مشهور بين «متکلمين اسلامي» درباره به وجود آمدن «معتزله»
اين است که وقتي «واصل بن عطاء غزال» جزو اصحاب «حسن بصري» بود، بحث بسيار حساسي بين «خوارج» که عدهاي زيادي
بودند و در عين حال در عقايد خود بسيار سرسخت و قشري برخورد ميکردند و بين «حسن بصري» که مرد بسيار با هوش
و انتقاد کننده بود، آغاز شد و آن بحث اين بود آيا کساني که مرتکب گناهان کبيره ميشوند، کافرند يا مؤمن؟
«خوارج» ميگفتند اين افراد کافرند و احکام کفر را بايد بر آنان
جاري کرد. «حسن بصري» و شاگردان وي ميگفتند که اين افراد مؤمناند و احکام ايمان را بايد بر آنان جاري ساخت.
پس از بحثهاي زياد، «واصل بن عطا» که از شاگردان مهم
و دانشمند حسن بود، اعتقاد پيدا کرد که اين دسته از افراد، نه کافرند و نه مؤمن، بلکه فاسقاند و
اين عقيده را به «المنزلة بين المنزلتين، عقيده حد وسط» نام نهاد و سپس از مجلس درس «حسن بصري» کناره گيري کرده و
با عدهاي از اهل مجلس حسن، جلسه جداگانه اي تشکيل داد و بعد از مدت اندکي، «عمرو بن عبيد» نيز به وي ملحق شد.
بعضي نقل کردهاند که حسن آنان را از مجلس درس خود بيرون کرد. به هرحال به اين جهت آنان به «معتزله» مشهور شدند؛
يعني کساني که از مجلس درس حسن عزلت گزيده و عقيده جداگانهاي نسبت به «خوارج» و «حسن» انتخاب کردند.
در بعضي از کتابهاي معتبر،
علت نامگذاري آنان به اين اسم، چيز ديگري بيان شده است. «حسن بن موسي نوبختي» در کتاب «فرق الشيعة» و
«سعد بن عبداللَّه اشعري قمي» در کتاب «المقالات والفرق» گفتهاند: هنگامي که «عثمان» کشته شد، تمام مردم
با «علي» بيعت کردند ولي پس از مدتي اختلاف پيدا کردند، يک دسته بر بيعت علي عليه السلام باقي ماندند
و دسته ديگر، با عدهاي از سرشناسان اصحاب پيغمبر؛ مانند «سعد بن ابي وقاص»، «عبداللَّه بن عمر بن خطاب»،
«محمد بن مسلمه انصاري» و «اسامة بن زيد بن حارثه کلبي» از بيعت با «علي عليه السلام» عزلت گزيده،
نه در جنگ با آن حضرت و نه در جنگ با مخالفان او شرکت نکردند و گفتند جنگ با هيچکدام از اين دو دسته
جايز نيست. و به همين جهت آنان را «معتزله» ناميدهاند و براي هميشه بنيانگذاران «معتزله» گرديدند.
بعضي از آگاهان نيز نوشتهاند
که پس از مدتي «احنف بن قيس تميمي» با عدهاي از «بني تميم» نيز از علي عليه السلام جدا شد و گفت: من
بدين جهت از جنگ کناره گيري کردم که جان و مالم حفظ شود به خاطر اينکه اعتقاد به کناره گيري داشته باشم.
دکتر جواد مشکور، در پاورقي هايي که بر کتاب «المقالات و الفرق» نوشته،
ميگويد: «جولد تيسهر» علت نامگذاري آنان را به اين اسم اين ميداند که آنان در اول امر،
جزو زهاد و افراد گوشه گير و اعراض کننده از دنيا بودهاند و «واصل بن عطا» نيز از اين دسته بوده است.
در حالات وي نقل شده که از دنيا رفت
در حالي که يک دينار يا درهمي از او باقي نماند. حتي ما در قرن چهاردهم هجري بعضي از افراد را ميبينيم
که بر آنان عنوان «پيرمردي از پارسايان معتزله» اطلاق ميکنند، ولي آنچه نظريه مشهور را تأييد ميکند
تصريح شيخ مؤلف است، به اينکه معتزله از زماني که «واصل بن عطا» از حسن بصري جدا شد، بوجود آمدهاند.
«شيخ» در کتاب «اوائل المقالات، صفحه ششم» پس از نقل نظريه مشهور ميگويد:
«ولم يکن قبل ذلک يعرف الاعتزال و لا کان علماً علي فريق من الناس».
يعني: «قبل از اين، گروهي به نام «معتزله» و يا حرکتي به نام «اعتزال» شناخته نگرديده بود».
و نظر «شيخ» از اين جهت نيز قابل توجه است که وي با بعضي از بزرگان معتزله
مانند «ابي القاسم بلخي»، «قاضي عبدالجبار رازي»، «ابي سعيد استخري» و «ابي الحسين بصري» همزمان بوده است.
به هرحال، چه علت نامگذاري
معتزله آن باشد که مشهور «کلاميين» گفتهاند و چه علت آن يکي از دو مطلبي باشد که نقل کرديم، ولي
اين امر مسلم است که آنان به عنوان يک گروه بسيار مهم و داراي عقايد خاصي، در تاريخ مسلمين مطرح
شدهاند؛ آنان در مسايل اعتقادي و علمي اسلام، داراي عقايد مخصوصي هستند و «عبدالکريم شهرستاني»
در کتاب «ملل و نحل» مفصلاً عقايد آنان را ذکر کرده که ما نيز مختصري از آنها را نقل ميکنيم.
معتزله ميگويند: عقل در مسايل ديني ميتواند
حکومت کند و آن را يکي از راههاي رسيدن به حقيقت ميدانند و اين عقيده از زمان «مأمون» تا زمان
«متوکل عباسي» مورد تأييد دستگاه حکومتي بوده و از اصول عقيدتي «دولت عباسي» در اين مدت بوده است.
ميگويند: حسن و قبح افعال را فقط «عقل»
ميتواند تشخيص بدهد و «شرع» تنها حکم آن را بيان ميکند. و آنان خلقت اصلح را بر خداوند واجب ميدانند.
و همچنين معتقدند صفات خداوند زايد بر ذات او نيست، بلکه آنها
را جزو ذات او ميدانند و ميگويند که صفت «قديم» ويژه خداوند است و بر هيچ موجود ديگر نميتواند اطلاق شود.
و قرآن کريم را مخلوق و آفريده خدا ميدانند و
در دنيا و آخرت، خداوند را قابل ديدن نميدانند. و ملاحظه حکمت و مصلحت را در افعال خداوند واجب ميدانند.
وپاداش نيکو دادن
به بندگان مطيع و فرمانبردار و مجازات کردن مرتکب شوندگان گناهان کبيره را بر خداوند واجب ميدانند.
اين نکته را يادآور ميشويم که از نظر اعتقادي، «معتزله» نسبت به
مذهب «شيعه» نزديک ترين مذاهب اسلامي است و به همين جهت با شيعه، در تمام عقايد ياد شده، توافق کامل دارند.
حشويّه
«حشو» در لغت به چندين معنا آمده است:
1 - چيزهايي که داخل تشک يا لحاف ميگذارند، مانند پنبه و يا ريزه هاي پارچه.
2 - اشياي حقير و بيمقدار يا مردم حقير و پست.
3 - چيزهايي که از نظر جسم کوچک و
خرد باشد. و شايد به همين جهت، به اطرافيان شخص مهم و موجّه، «حواشي و حاشيه» ميگويند.
و در اصطلاح به معناي چيز زايدي
است که هيچ فايدهاي نداشته باشد و به همين جهت در ميان اهل کلام به عدهاي از صاحب نظران اسلامي،
«حشويه» ميگويند؛ چونکه آنان يک عده از روايات منسوب به پيامبر و امامان را که با عقل و منطق و
روايات مسلّمه و آيات محکمه قرآن سازگار نيست، تنها به اين سبب که جزو روايات حساب ميشود، صحيح و
معتبر دانسته و آنها را نقل ميکنند. و در حقيقت آنان همان طايفه «اخباري» هستند که گاهي از آنان
به نام «حشويه» و گاهي به نام «بتريه» ياد ميشودو سر دسته آنان افرادي از اهل سنتاند؛ مانند
«سفيان ثوري»، «شريک بن عبداللَّه»، «ابن ابي ليلي»، «محمد بن ادريس شافعي»، «مالک بن انس»،
«حسن بن صالح بن حي»، «کثير النوا»، «سالم بن ابي حفصه»، «حکم بن عيينه»، «سلمة بن کهيل» و...
«حشويه» در باب اعتقادات اسلامي، داراي عقايد و نظريات خاصي هستند که ما بعضي از آنها را نقل ميکنيم:
«حشويه» ميگويند: انسان در انجام اعمال خير و شر، مجبور و بدون اختيار است.
آنان معتقدند «خداوند» از نظر خلقت، شبيه انسان است!! و خداوند
مانند انسان، داراي نفس و بدن و گوش و چشم و دست ميباشد!! و در اين باره به ظاهر آيات قرآن
استدلال ميکنند. و همينطور هر روايتي را که فرد دانشمند و مورد اعتمادي از پيغمبر
نقل کند و سلسله راويان آن را به طور مشخص ذکر کند، آن روايت از نظر آنان حجت و معتبر خواهد بود.
از ديگر عقايد آنان اين است که معتقدند «علي عليه السلام»،
«طلحه»، «زبير» و «عايشه» در جنگ با يکديگر خطا کردند و کساني که به هيچکدام از آنان کمک نکرده
و ساکت نشستند، راه درست رفته و عمل صحيح انجام دادند و جنگ آنان با يکديگر، مورد تأييد ما نيست
ولي خودشان را دوست داريم و از ساير اعمالشان پيروي ميکنيم وخوب و بد آنان را به خدا وا ميگذاريم.
همچنين آنان ميگويند: «علي عليه السلام» از تمام مردم افضل و اعلم است ولي «امامت» او از
هنگامي محقق شد که مردم با او بيعت کرده و «خلافت» را به دست او سپردند و قبل از آن امام نبود!!!
براي آگاهي بيشتر به کتابهاي «فرق الشيعه نوبختي»، «المقالات و الفرق» و «ملل و نحل» رجوع شود.
زيديه
«زيديه» گروهي هستند که ادعاي پيروي و هواخواهي از «زيد» فرزند امام چهارم شيعيان «علي بن الحسين» معروف به «زين العابدين» و «زيد پسر حسن بن علي» ميکنند. در تاريخ ملتهاي اسلامي، نسبتهايي به «زيد» دادهاند که اين نسبتها از نظر رواياتي که از پيشوايان شيعه درباره وي به ما رسيده، بکلي مردود است.
در شأن «زيد» همين بس که امام هشتم شيعيان «علي بن موسي عليهما السلام» درباره وي به «مأمون عباسي» ميگويد: عمويم «زيد» يکي از دانشمندان «آل محمد» بود، براي خدا به خروش آمد و به خاطر او با دشمنانش به جهاد پرداخت تا اينکه در راه او به شهادت رسيد، به خدا سوگند! که «زيد» از اهل اين آيه بود «وَجاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اجْتَبيکُمْ...» (حج / 78)؛ يعني:«و در راه خدا جهاد کنيد، و حقّ جهادش را ادا نماييد! او شما را برگزيد...».
«امام جعفر بن محمد عليهما السلام» نيز قريب به همين مضمون در مدح زيد سخن گفته است وانگيزه قيام مسلحانه او بر ضد «هشام بن عبدالملک» خليفه اموي، چيزي جز امر به معروف و نهي از منکر و شنيدن دشنام به پيغمبر اسلام در مجلس وي نبوده است. بلکه ميتوان گفت که اکثر قيامهايي که از طرف «سادات بني الحسن» انجام گرفته، بر پايه حق و به عنوان دعوت به امام برحق و مورد اعتماد «امامان شيعه» بوده و شعار تمام آنان دعوت به امام بر حق و مورد قبول خدا و خلق «الرضا من آل محمد» بوده است.
و در بعضي از مواقع، تصريح به آن ميکردهاند، همانگونه که «يحيي بن عمر» نيز در گرما گرم جنگ با قدرت حاکم وقت، اين مطلب را اعلام کرد. و آنچه به نام «مذهب زيديه» در تاريخ نقل گرديده، چيزي است که از طرف هواخواهان و طرفداران فدايي او به وقوع پيوسته و هيچ ارتباطي به شخص «زيد» ندارد.
بنا براين، آنچه «عبدالکريم شهرستاني» در کتاب «ملل و نحل» درباره وي، از اعتقادش به نسبت خليفه اول و دوم نقل کرده و او را در رديف شاگردان «واصل بن عطا» رئيس «معتزله» پنداشته و ادعا ميکند که شيعيان کوفه به خاطر عقايد خاص وي او را از خود راندند و «امام محمد باقر» برادرش با وي درباره اين عقايد بارها مناظره کرده، همگي بياساس بوده و هيچ پايهاي ندارد.
«زيديه» چند دسته هستند؛ مانند:«جاروديه»، «صاحبيه»، «يعقوبيه»، «بتريه» و «سليمانيه». راجع به عقايد آنان مطالب ضد و نقيضي نقل شده که ما در مقام بررسي و تحقيق آنها نيستيم، فقط آنچه را که در کتابهاي تاريخ از آنان نقل کردهاند، ذکر ميکنيم.
عدهاي از «زيديه» عقيده دارند که «علي بن ابي طالب»، پس از پيغمبر اسلام افضل مردم بوده است و در عين حال، مردم حق داشتند که غير از او را انتخاب کنند و ولايت و حکومت کسي را که مردم از روي رضايت انتخاب کردند، بحق بوده و اطاعت مردم از او نيز واجب است. واگر امت اسلامي بر شخصي غير از او اجتماع کردند، امامتش ثابت ميشود و هرکس از «قريش» و «بني هاشم» حتي اگر آن کس «علي» باشد، با فرد منتخب مردم، مخالفت کند کافر و گمراه خواهد بود!! و انتخاب «ابي بکر» از روي حکمت و دور انديشي بوده است؛ چونکه اکثريت مردم مسلمان با «علي بن ابي طالب»، به خاطر جنگها و مبارزاتي که انجام داده و نيز به خاطر حق طلبي هايي که همواره در طي زندگي، از او به ظهور رسيده بود، موافق نبوده و از او اطاعت نميکردند. و اصولاً توده مردم به فرد سختگير و يکدنده چندان تمايلي نشان نداده و از چنين فردي خوششان نمي آيد و همواره به افراد سازگار و معتدل بيشتر ميل نموده و نزديکتر ميشوند.
حتي هنگامي که «ابي بکر»، «عمر» را انتخاب کرد، فرياد مردم بلند شد که «ابي بکر» مرد بيرحم و سختگيري را بر ما به خلافت گماشته است. ولي «ابي بکر» بر خلاف «علي»، پير مردي ملايم و معتدل بود که کسي را نکشته و با کسي در نيفتاده بود و به همين خاطر همه مردم از او راضي بوده و اطاعت ميکردند و مصلحت اسلام و مسلمين اقتضا مينمود که خليفه پيغمبر در آن اوضاع و احوال، يک چنين فردي باشد.
عدهاي از آنان ميگويند: «علي» پس از پيغمبر اکرم صلي الله عليه وآله وسلم افضل مردم است. وکساني که مقام خلافت را از علي عليه السلام گرفتند، کافر گرديده و آن دسته از امت پيغمبر که از آنان پيروي کردند کافر شدهاند. وامامت بعد از حضرت علي، حق امام حسن و بعد از امام حسن، حق امام حسين عليهم السلام بوده و پس از امام حسين عليه السلام امام بايد از اولاد امام حسن و حسين انتخاب شوند به شرط اينکه اولاً: در بين اولاد آن دو به نحو شورايي و انتخابي انجام گيرد و ثانياً: کسي که انتخاب ميشود بايد قيام مسلحانه نموده و حکومت تشکيل دهد. ولي کسي که در خانه بنشيند و پرده بر روي خود کشيده و هيچ دعوتي نکند، لايق مقام امامت نخواهد بود. و هر فرد از فرزندان حسن و حسين که به طور انحصاري، ادعاي خلافت کند و اين حق را براي فرزندان ديگري قايل نباشد، بدون شک امامتش باطل و پيروي از او گمراه کننده است.
عده ديگري از آنان، رجعت و بازگشت امامان شيعه را به دنيا قبول ندارند.
در اينجا سه نکته را يادآور ميشويم:
اول اينکه: طبق نقل اهل اطلاع، «زيديه» از نظر اصول عقيدتي و
افکار مذهبي از معتزله پيروي ميکنند، ولي از نظر احکام و فروع عملي، غالباً پيرو مذهب «ابوحنيفه» ميباشند.
دوم اينکه: از لابلاي تاريخ زندگي زيديه و از مجموع حرکتهاي مسلحانه آنان چنين استنباط
ميشود که آنان هرکدام از دو مسأله خلافت و امامت را به طور جداگانه مورد توجه قرار دادهاند و قيام
مسلحانه و انتخاب مردم يا انتخاب فرزندان حسن و حسين را تنها در مسأله خلافت و حکومت شرط ميدانستهاند
و اما مسأله امامت را فقط دروني والهي دانسته و در انتخاب امام، ابداً چنين شروطي را لازم ندانستهاند،
براي کشف اين نکته به کتابهاي «المقالات والفرق اشعري»، «فرق الشيعه نوبختي» و «بحار مجلسي» رجوع شود.
سوم اينکه: «زيديه» در ادوار تاريخ، در بعضي از سرزمينهاي اسلامي،
حکومت هايي نيز به نام خود تشکيل دادهاند. يکي از دولتهاي آنان به وسيله اولاد «امام حسن مجتبي عليه السلام»
در سالهاي 926 - 791 ميلادي در شمال آفريقا تشکيل شد که به نام دولت «ادريسيين» مشهور گشت.
و ديگري نيز به وسيله «اولاد امام حسن مجتبي عليه السلام» در سالهاي 928 - 863 ميلادي در «طبرستان،
مازندران» تأسيس گرديد. و دولت ديگر، در «يمن» تشکيل گرديد که تا اين اواخر وجود داشت و سپس منقرض شد.
خوارج
لفظ «خوارج» از نظر لغت، بر هر فرد و يا گروهي اطلاق ميشود که از اطاعت و فرمان حکومت وقت، شانه خالي کرده و عليه آن قيام مسلحانه کند.
و از نظر اصطلاح تاريخ اسلام، مقصود آن دسته از افرادي هستند که در جنگ «صفين» از لشکر «علي بن ابي طالب عليه السلام» جدا شده و به بهانهاينکه «علي» به «حکمين» رضايت داده، عليه او شوريدند و ما اين واقعه را به نحو اختصار براي خوانندگان عزيز بازگو ميکنيم:
هنگامي که در صفين، جنگ بين «علي» و «معاويه» مغلوبه شد و نزديک بود که لشکر معاويه به وسيله «مالک اشتر نخعي» شکست بخورد و ارتش وي از هم بپاشد اما «عمروعاص» مشاور مخصوص «معاويه» به خاطر اينکه طرفداران علي عليه السلام را فريب دهد و آنان را وادار کند که دست از جنگ بکشند و بدينوسيله از ورود ضربه نهايي بر پيکر معاويه جلوگيري به عمل آورد، دستور داد تا اهل شام «قرآن» را بر سر نيزه کنند و اعلام دارند که به مصالحه شرافتمندانهاي که قرآن تصديق کند و به هر طرفي که قرآن حق به آن طرف بدهد حاضر به تسليماند. اهل شام نيز چنين کردند و اين حيله کاملاً کارگر افتاد، به اين معني که در اولين لحظهاي که اين عمل رياکارانه انجام گرديد، «اشعث بن قيس کندي»، «مسعر بن فدکي تميمي» و «زيد بن حصين طايي» به نداي آنان لبيک گفته و به محضر علي عليه السلام آمده وگفتند بعد از اين، جنگ جايز نيست؛ چونکه آنان، ما را به حکم قرآن دعوت کردهاند و تو ما را به شمشير زدن بر آنان دعوت ميکني.
علي عليه السلام در پاسخ آنان گفت: اين افراد، دروغ ميگويند و اين کارشان فريبي بيش نيست، آنان چون در جنگ شکست خوردهاند ناچار ادعاي مصالحه ميکنند، آنان در پاسخ علي عليه السلام گفتند: يا به «مالک اشتر» بگو دست از جنگ بردارد و يا با تو آن خواهيم کرد که با «عثمان» کرديم. علي عليه السلام ناچار شد و دستور داد تا مالک از جنگ دست کشيده و به قرارگاه برگردد.
سپس بنا بر اين شد که طرفين جنگ، دو قاضي تعيين کنند تا آن دو قاضي از روي قرآن مشخص نمايند که حق با کداميک از دو طرف است. علي عليه السلام «عبداللَّه بن عباس» را براي اين کار معين نمود، ولي آن افراد قبول نکرده وگفتند او از خويشان تو بوده و قهراً به نفع تو حکم خواهد کرد. سرانجام بدون توجه به رأي علي عليه السلام «ابوموسي اشعري» را براي قضاوت معين نمودند و معاويه هم «عمروعاص» را تعيين کرد. آن دو در مکاني به نام «دومة الجندل» جمع شده و به قضاوت پرداختند و نتيجه اين شد که عمرو عاص، ابوموسي را فريب داد و معاويه را به خلافت منصوب نمود و علي عليه السلام را از خلافت خلع کرد. اين دسته هنگامي که ديدند نتيجه قضاوت آن دو، به چنين افتضاح سياسي منتهي شد، باز بر علي عليه السلام شوريدند به اين بهانه که چرا به حکمين رضايت دادي و در دين خداوند نظريه مردم را پذيرفتي، پس تو کافر شدهاي؛ چون حکم فقط منحصر به خداوند است. و عاقبت قريب دوازده هزار نفر به سرکردگي «عبداللَّه بن کواء»، «عتاب بن اعور»، «عبداللَّه بن وهب راسبي»، «عروة بن جرير»، «يزيد بن ابي عاصم» و «ذو الثديه» در موضعي به نام «حروراء» نزديک کوفه جمع شده و با «عبداللَّه بن وهب» بيعت کردند و به عنوان شورش عليه علي عليه السلام و معاويه، مشغول قتل و غارت و آشوب شدندو عاقبت علي عليه السلام با آنان جنگ نموده واکثريت قاطع آنان در اين جنگ کشته شده و فقط نُه نفرشان فرار کردند، دو نفر به «عمان»، دو نفر به «کرمان»، دو نفر به «سيستان»، دو نفر به «حجاز» و يک نفر به «يمن» رفته و در اين نواحي آشوبهايي بر پا کردند و بدعتهايي در دين اسلام گذاردند.
«خوارج» چندين گروهند که مهمترين آنان «محکمه»، «بيهسيه»، «ازرارقه»، «نجديه»، «صفريه»، «اباضيه» و «عجارده» هستند.
اساس تفکر و تکيه گاه اصلي «خوارج» چون بر جهل توأم باتقدس بوده؛ يعني همان چيزي که اگر در هر قومي پيدا شود، باعث بدبختي و عقب افتادگي آنان شده و عامل استثمار و استحمار آنان به دست شيادان دغلکار ميگردد، به همين خاطر، آرا و نظريات گوناگون و چه بسا متناقضي از آنان به ظهور رسيده است. ولي آنچه همه آنان به آن معتقد بوده و نقطه مشترک آنان قرار دارد اين است که:
1 - علي عليه السلام را به وسيله پذيرفتن «تحکيم» در «صفين» در دين خدا بدعتگذار ميدانند!!!
2 - علي و عثمان را مستوجب لعن و نفرين دانسته و از آن دو تبري مي جويند و برائت جستن از آن دو
را بر هرگونه بندگي و طاعتي مقدم ميدارند!! زن گرفتن و زن دادن را نيز بر قبول اين امر قرار دادهاند.
3 - کساني را که مرتکب گناه کبيره ميشوند، کافر ميدانند.
4 - ميگويند در صورتي که امام يا خليفه از حدود قانون
اسلام خارج شود و بر خلاف سنت پيغمبر عمل کند، بر امت واجب است که عليه او قيام کرده و بر او بشورند.
5 - تمام مخالفان خود را مشرک يا کافر شمرده و کشتن زنها و کودکان نابالغ آنان را مباح ميدانند.
کساني که طالب آگاهي بيشترند ميتوانند به کتابهاي «المقالات»، «فرق الشيعة»، «ملل و نحل» و غير آن مراجعه نمايند.
مرجئه
«مرجئه» در اصل از لغت «ارجاء» گرفته شده ولي از نظر استعمال، گاهي به معناي «تأخير» استعمال گرديده. مانند اين آيه شريفه «قالُوا اَرْجِهْ وَاَخاهُ...» (اعراف / 111)؛ يعني: «گفتند که به تأخير بينداز ومهلت بده او را».
و گاهي به معناي «اميد دادن» استعمال شده؛ مانند اين آيه «...مُرْجَونَ لِاَمْرِ اللَّهِ...» (توبه/ 106)؛ يعني: «اميدواران بخشش خداوند».
و در اصطلاح تاريخ دانان اسلامي، به آن دسته از مسلمين و شيعيان اطلاق ميشود که پس از کشته شدن علي عليه السلام به خاطر راحت بودن و در امنيت زندگي کردن و از نعمت دنيا بهرهمند گرديدن، به «معاويه» رو آورده و او را به رسميت شناختند و براي موجه جلوه دادن کار خود، فلسفه اي درست کرده و گفتند که اهل قبله و کساني که شهادتين را بر زبان جاري کنند، مؤمن بوده و اميد است که خداوند از گناهان آنان بگذرد.
و ميگفتند که با ايمان قلبي، هيچ گناهي ضرر نميرساند، همانگونه که با کفر قلبي، هيچ طاعتي فايده ندارد.
آنان از اين هم نيز فراتر رفته و عقايد قبلي خود را نسبت به خلافت «ابي بکر»، «عمر» و «عثمان» تخطئه کرده و گفتند خلافت «ابي بکر» به حق و راستي انجام گرفته و بر اين ادعا دو دليل اقامه کردهاند:
دليل اول: انسان از نظر طبيعي و فطري تنها در برابر آن دسته از افراد سر فرود آورده و پيروي ميکند که يکي از اين سه ويژگي را داشته باشد:
الف - فردي که داراي فاميل و عشيره زيادي باشد که بتواند در برابر ديگران از او دفاع کند.
ب - فردي که داراي مال و ثروتي باشد که از ثروت و مال او فايده و بهره اي به وي برسد.
ج - شخصي که داراي دين و ايماني باشد که فرد تابع، بتواند از دين آن شخص، نفع مادي يا معنوي ببرد. ما هنگامي که در احوال «ابي بکر» کاملاً دقت ميکنيم، ميبينيم که وي نه داراي عشيره بود و نه ثروت دنيوي داشت، بنابراين بدون شک، علت تسليم شدن و اطاعت مردم از فرمان او به جز جنبه ديني و معنوي، چيز ديگري نبوده است.
دليل دوم: خبري است که از پيغمبر صلي الله عليه وآله وسلم نقل شده که فرمود: «خداوند هرگز امتم را بر گمراهي و اشتباه متحد نميکند». و ما ميدانيم که تمام مردم پس از پيغمبر اسلام بر امامت و خلافت ابي بکر اتفاق نموده و به آن رضايت دادند. و اگر امت اسلام در انتخاب ابي بکر خطا کرده باشند، اين خود به اين معنا خواهد بود که گفته پيغمبر دروغ و بياساس است.
وانگهي اگر اين انتخاب به غلط انجام گرفته باشد، اين خود، موجب بطلان نماز و روزه و ساير واجبات ديني و غلط بودن کارهايي است که از انتخاب ابي بکر سر چشمه گرفته است.
«مرجئه» چندين گروهند که عبارتند از: «عبيديه»، «غسانيه»، «ثوبانيه»، «تومنيه» و «صالحيه» و هرکدام از اين چند گروه، عقايدي دارند که در پارهاي ازمواضع، با عقايد بعضي از گروههاي ديگر، توافق دارند. براي اطلاع بيشتر به کتابهاي مربوطه مراجعه فرماييد.
(12) -
«احمد بن ابراهيم» ميگويد: در سال 262 با «حکيمه» دختر «امام جواد» خواهر «امام
هادي» از پشت پرده سخن گفتم و از او راجع به امام هر زمان پرسيدم، وي همه آنان را
نام برد تا اينکه به آخرين امام رسيد و چنين گفت: «دوازدهمين آنان حجة بن الحسن بن
علي عليهم السلام ميباشد». به وي گفتم: آيا او را شخصاً ديده اي يا اين امر را از
طريق خبر دريافت کردهاي؟
گفت: بلکه اين خبري است که «حسن بن علي» به مادرش نوشته است.
گفتم: فرزند «حسن» کجاست؟
گفت: در پنهان به سر مي برد.
گفتم: شيعيان در امور ديني خود بايد به چه کسي رجوع کنند؟
گفت: به مادر حسن بن علي.
گفتم: آيا من به کسي بگروم که به زني وصيت ميکند؟
گفت: «حسن» در اين کار به جدش «حسين بن علي» اقتدا کرده؛ چون «حسين» نيز در ظاهر
امر به خواهرش «زينب» وصيت کرد، ولي فرامين و دستوراتي که در ظاهر از زينب صادر
ميشد، در حقيقت از «علي بن الحسين» ميرسيد و اين کار، پوششي بود که در زير آن،
جان «علي بن الحسين» محفوظ بماند (سفينة البحار، ج 1، ماده حسن. بحار، ج 22، ص 99).
(13) -
«شيخ طوسي» روايت کرده است که «امام جعفر صادق عليه السلام» به پنج نفر وصيت
کرده است و آنان عبارتند از: «حميده بربريه همسرش، منصور خليفه، محمد بن سليمان،
والي مدينه، عبداللَّه و موسي دو پسر امام». ولي «ابن شهرآشوب» در «مناقب» نقل کرده
است که آن حضرت، تنها به «منصور»، «عبداللَّه» و «موسي» وصيت نموده است. (ر.ک:
بحار، ج 11، احوال جعفر بن محمد).
(14) -
درباره شدت فشار و اختناقي که در اين زمان از «طرف خلفاي عباسي» نسبت به شيعيان
و خويشان «امام حسن عليه السلام» اعمال ميگرديد، وقايع عجيبي در تاريخ نقل
کردهاند. از جمله «کليني» در کتاب «کافي» نقل کرده است که «عبداللَّه بن سليمان»
وزير خليفه، تصميم گرفت که همه وکلا و نمايندگان «حسن بن علي» و فرزندش «مهدي»
رادستگير کند.
خليفه گفت: راه اين کار بدين گونه ميباشد که افراد ناشناسي را مأمور کنيد تا به
عنوان اينکه ميخواهند وجوه اموال شرعي خود را به امام خود برسانند، به افراد مظنون
نزديک شوند. و افرادي که آنها را دريافت کنند، فوراً دستگير نمايند.
از طرف ديگر «امام» به عموم وکلا و نمايندگان خود دستور داد که تا اجازه بعدي از
هيچ فردي «وجوه شرعيه» دريافت نکنند و خود را در رابطه با ما معرفي ننمايند. و
نمايندگان نيز از هيچ فردي وجوه شرعيه نميپذيرفتند.
و نيز در «کافي» در «حالات مهدي» نقل ميکند که از طرف «مهدي عليه السلام» به تمام
شيعيان دستوري صادر شد که از اين پس، به زيارت کربلا و قبرستان «قريش»، (قبرستان
قريش جايي بود که اکثر شيعيان در آنجا دفن ميشدند) نروند. و بلافاصله فرماني از
طرف خليفه صادر شد: هر فردي که به زيارت اين دو مکان برود، فوراً دستگيرش کنند.
«عثمان بن سعيد» که يکي از نمايندگان مخصوص «مهدي» است؛ به «عبداللَّه بن جعفر
حميري» گفت: خانواده آن حضرت در سختي به سر ميبرند و هيچ فردي جرأت نميکند که به
آنان کمکي کند و يا به آنان اظهار دوستي نمايد (بحار، ج22، ص 94، چاپ کمپاني).
(15) -
ر.ک: بحارالانوار، ج 51، چاپ تهران. بشارةالاسلام. غيبت نعماني و غيبت طوسي.
(16) -
در اين باره و در مورد قصه هاي بعدي، به کتابهاي تاريخ اسلام، مانند: تاريخ
طبري، ابن اثير، بحارالانوار، ج 5 و غير آنها رجوع شود.
(17) -
قرآن از «صاحب الاغ» تنها به «آن کسي که بر قريه ويران شدهاي گذشت» ياد کرده و
در تاريخ نام او مختلف آمده است. بعضي از آنان نام او را «عزير» و بعضي ديگر
«ارميا» ذکر کردهاند. و هر دو اسم در اخبار مذهبي نيز نقل شده است. و اختلافهاي
ديگري در خصوصيات اين قصه وجود دارد. (ر.ک: بحار، ج10، 7 و 14 و... طبري، ج 1 و
تفسير آيه 259 از سوره بقره).
(18) -
در اينکه آيا خداوند، حمار عُزير را نيز مانند خود عُزير قبض روح کرد و يا نه،
در تاريخ، به اختلاف نقل شده، پارهاي اول و برخي دوم را نقل کردهاند، ولي ظاهر
قرآن کريم چندان توافقي با نقل اول ندارد. (رجوع شود به تفسير آيه 259 از سوره بقره).
(19) -
درباره اين قصه و سرگذشت نوح، به کتاب بحار، ج 5، چاپ کمپاني و تاريخ طبري، ج1 و
غير آن رجوع شود.
(20) -
مرحوم مجلسي در جلد 51 بحار، چاپ تهران، نام پارهاي از معمرين را نقل کرده است.
(21) -
عرب آخرين سالهاي عمر طولاني کرکس را «لبد» مينامد، به خاطر اينکه او در
سالهاي عمر طولاني خود، عاجز و ناتوان شده و حال پرواز ندارد، مگر اينکه او را به
اجبار به پرواز درآورند. علماي حيوان شناس ميگويند: «کرکس هزار سال عمر ميکند»،
(ر.ک: حياة الحيوان وعجائب المخلوقات).
(22) -
اعشي به معناي کسي است که هميشه شب ازخانه بيرون ميرود و نيز به معناي آدم شب
کور آمده است. و «اعشي» لقب 22 شاعر است که بزرگترين و مشهورترين آنان «اعشي قيس»
ميباشد و مراد مؤلف همين شخص است. وي اهل «يمامه» و از کساني است که اسلام را درک
نموده و از بهترين شاعراني است که شعرش در فن موسيقي عربي، مورد توجه خاصي قرار
دارد و موسيقي دانان درباره خلفاي بني اميه و بني عباس از اشعار او بسيار استفاده
ميکردند و به همين خاطر در بين ادباي عرب به (تارزن عرب) مشهور است، وي عمر خود را
به مسافرت در سرزمينهاي جزيرة العرب و نواحي فارس و حبشه گذراند و بيشتر اشعار خود
را در مدح پادشاهان سروده است.
(23) -
در بحار، ج 22 و 87، عمر وي را 330 سال نوشته است.
(24) -
اين مثلي ميباشد در عرب و براي اين است که انسان دوست خودش را هنگام خطايش
متوجه سازد و اصل آن اين است که «عامر بن ظرب» در مورد سن طولانيش، مورد طعن قرار
گرفت و قومش او را غير عاقل شمردند. لذا پس او به فرزندانش گفت: «هرگاه ديديد که من
از سخن درست بيرون شدم و به گفتن حرفهاي نامربوط دم زدم، با عصا به زمين بزنيد تا
من متوجه شوم».
مراد شاعر اين است که: بردبار با اينکه عمرش طولاني گشته اما هنوز عقل خود را ازدست
نداده و محتاج اين نيست که براي او عصا بر زمين بزنند.
(25) -
«مهرگان» روزي است که مردم ستمديده «بابل» به رهبري «فريدون بن اثفيان بن جمشيد»
بر «بيور اسب بين اروادسب» مشهور به «ضحاک» که مردي بسيار جبار و ستمگر بود، شورش
کرده و پيروز شدند و بنا به نقل بعضي از اهل تاريخ، او را اسير کرده و در غاري واقع
در کوه هاي «دماوند» به زنجير بسته وعدهاي از جنيان و شياطين را بر او گماردند و
اين روز يکي از روزهاي مهرماه بود. بدين جهت اين روز، به روز «مهرگان» ناميده
ميشود.
ميگويند: «فريدون» از نظر جسمي بسيار تنومند بوده به حدي که طول او به اندازه نه
نيزه و عرض سينه اش به اندازه چهار نيزه و هر نيزه اي به اندازه طول شش دست بوده
است.
(26) -
مرحوم «علاّمه حلي» در کتاب «کشف المراد» در بحث «وجوب نصب امام» پس از توضيح
کلام «خواجه نصيرالدين طوسي» که فرموده: «وجوده لطف و تصرفه لطف آخر و عدمه منا؛
يعني وجود امام براي مردم لطف خداوند است و حکومت او بر جامعه لطف بهتري است براي
آنان و اگر در اين زمان امام شخصاً اداره امور جامعه را به دست نميگيرد، اين ما
هستيم که موجب آن شديم»، ميگويد:
«تحقيق در اين باره اين است که فايده و ثمره نيکوي امامت در اجتماع بشري به چند چيز
حاصل ميشود:
اول اينکه: خداوند امام را به طور واضح نصب کند و امکان اداره صحيح امور مردم را به
او بدهد، اين کار را خداوند انجام داده است.
دوم اينکه: امام نيز حاضر به قبول منصب امامت گرديده و آماده انجام وظيفه خود بشود.
اين کار را نيز امام به نوبه خود انجام داده است.
سوم اينکه: مردم نيز به وظيفه خود نسبت به وي عمل کنند، به اين معنا که فرمان او را
بپذيرند و در اداره امور، او ياري دهند. اين همان چيزي است که مردم آن را انجام
ندادهاند. پس بنابراين، تنها امت بودهاند که از شامل شدن لطف خداوند نسبت به خود
جلوگيري به عمل آوردهاند، نه خداوند و نه شخص امام». (کشف المراد، ص 285).
(27) -
براي اينکه خوانندگان محترم تا اندازهاي از حقايق عنوانهايي که در اين بخش از
بحث آمده، آگاهي حاصل کنند به طور اجمال به شرح آنها ميپردازيم:
سبائيه
مشهور بين «متکلمين اسلامي» اين است که «سبائيه» گروهي هستند که از «عبداللَّه بن
وهب راسبي همداني» مشهور به «سبا» پيروي ميکنند. ولي بعضي از شيعيان ادعا ميکنند
که چنين شخصي وجود خارجي نداشته است و اين از آن چيزهايي است که دشمنان تشيع به
خاطر بيپايه جلوه دادن اساس آن، به هم بافته اند، ولي به نظر ما اين ادعا که چنين
شخصي وجود نداشته، ضعيف و بيپايه است و تحقيق در اين باره را به زماني ديگر وا
ميگذاريم.
بعضي از آگاهان ميگويند: «عبداللَّه بن سبا» در اول، فردي از «يهوديان صنعاي يمن»
بود، سپس اسلام آورده و رهبري علي عليه السلام را پذيرفت. وي هنگامي که يهودي بود،
ميگفت: «يوشع بن نون» وصي «موسي» نمرده و نخواهد مرد تا «ظهور» کرده و سلطان زمين
گردد و آن را پر از عدالت کند، همانگونه که پر از ظلم و ستم شده باشد، پس از اينکه
اسلام آورد نيز عين همين عقيده را درباره علي عليه السلام اظهار ميداشت و از همين
جاست که مخالفين شيعه ميگويند: اساس تشيع از يهوديت گرفته شده است!!!
«سبائيه» بر حسب نقل تاريخ، عقايد مخصوصي دارند که يکي از آنها عقيده به زنده بودن
«علي عليه السلام» و ظهور او در آخر الزمان است. بلکه بعضي نقل ميکنند که آنان در
آخرين سالهاي زندگي، به «خدايي» علي عليه السلام عقيده پيدا کرده و ميگفتند که وي
بر خلق غضب کرده و از نظر آنان پنهان شده است.
نقل ميکنند هنگامي که خبر شهادت علي عليه السلام به «عبداللَّه» رسيد با پيروانش
به در خانه علي رفته و تقاضاي ملاقات با علي کردند بعضي از دوستانشان به آنان
گفتند: مگر نميدانيد که علي «شهيد» شده؟
گفتند: نه، او کشته نشده و زنده است و هرگز نخواهد مرد تا اينکه عدالت را با شمشير
برقرار سازد، او الآن همه چيز را ميبيند و همه صحبتها را ميشنود.
آنان معتقدند که «تقيه» حرام است و همچنين عقيده دارند که پارهاي از وجود خداوند
در امامان بعد از علي عليه السلام حلول کرده است.
ميگويند: پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم و امامان عليهم السلام در آخرالزمان به
دنيا برميگردند و بر عموم مردم کره زمين، حکومت خواهند کرد.
کيسانيه
«کيسانيه» پيروان «محمد بن علي بن ابي طالب» معروف به «محمد حنفيه» و معتقد به
امامت او ميباشند. آنان نيز در بين خود اختلاف کرده و تقريباً به يازده گروه تقسيم
ميشوند و مشهورترين آنان آن دسته هستند که «محمد» را «مهدي» منتظر دانسته و عقيده
دارند که وي در «کوه رضوي» نزديک مکه پنهان شده و در زمان مناسب، ظهور خواهد کرد و
عدل را در زمين بر قرار خواهد نمود!!
در علت نامگذاري اين دسته به «کيسانيه» اختلاف است؛ بعضي گفتهاند که چون نام
«مختار بن ابي عبيده ثقفي»، «کيسان» بوده و او در حقيقت وزير «محمد» و بزرگترين
مبلغ وي بوده است، به همين جهت به «کيسانيه» معروف شدهاند.
بعضي ديگر گفتهاند که علت نامگذاري آنان به «کيسانيه» اين است که چون نام
«اباعمره» رئيس شهرباني مختار، «کيسان» بوده و وي بزرگترين فرد دستگاه مختار و
قايل به نزول وحي بر وي بوده است، بدين جهت به «کيسانيه» معروف شدهاند.
بعضي ديگر گفتهاند که «علي بن ابي طالب عليه السلام» دوستي به نام «کيسان» داشت که
همواره وي را بر انتقام گرفتن از کشندگان «حسين عليه السلام» تحريک ميکرد، بدين
جهت به آنان «کيسانيه» ميگويند. بعضي ديگر ميگويند که روزي «مختار» هنگام کودکي
در مقابل علي عليه السلام نشسته بود. علي دست نوازش بر سر او کشيده، فرمود «کيس
کيس؛ زرنگ باش، زرنگ باش». و بدين سبب بر آنان «کيسانيه» اطلاق ميشود.
«کيسانيه» ميگويند: دينداري، عبارت از فرمان برداري از يک فرد است. آنان نماز،
روزه، زکات، حج، جهاد و غير آن از دستورات اسلام را به فرد تفسير ميکنند و به همين
خاطر، هنگامي که تسليم فردي شده و اطاعت او را پذيرفتند، همه احکام اسلام را ترک
ميکنند. در حقيقت اين دسته با اکثر گروههاي «صوفيه» هم عقيدهاند.
ناووسيه
«ناووسيه» کساني هستند که مردن «جعفر بن محمد عليهما السلام» را باور ندارند. اهل
تاريخ مينويسند: هنگامي که «امام جعفر بن محمد» وفات کرد، شيعيان به شش دسته متفرق
شدند، يک فرقه از آنان ميگفتند که جعفر بن محمد زنده است و نميميرد تا اينکه ظاهر
شده وحکومت مردم را به دست بگيرد و «مهدي قائم عجل الله تعالي فرجه» جز او شخص
ديگري نيست و در اين رابطه روايتي از شخص امام جعفر عليه السلام نقل ميکردند (که
به اعتقاد شيعيان جعلي است) که وي فرمود:
«اگر ديديد سرم بريده و از کوهي مي غلتد، مردنم را باور نکنيد و اگر کسي آمد و به
شما خبر داد که مرا غسل داده و دفن نموده، هرگز تصديقش نکنيد؛ چون من همان مهدياي
هستم که قيام مسلحانه خواهد کرد».
در علت اينکه اين دسته چرا به اين نام مشهور شدهاند اختلاف است؛ بعضي گفتهاند که
«ناووس» نام آن «قريه اي» است که پايه گذاران اين دسته اهل آنجا بودهاند و آن قريه
نزديک «انبار» در اطراف بغداد است.
پارهاي از مردم آنان را «ممطوره» ميخوانند به خاطر اينکه آنان هنگامي که اين ادعا
را اظهار کردند بعضي از افراد، به آنان گفتند که به خدا سوگند! شما مانند «سگان
ممطوره» هستيد؛ يعني مانند سگان مريض و ولگرد که جايي ندارند و چيزي براي خوردن به
دست نميآورند.
اسماعيليه
«اسماعيليه» عقيده دارند که امام بعد از «جعفر بن محمد» پسرش اسماعيل بوده و او در
زمان پدرش وفات نکرد. آنچه در زمان پدرش شايع شد که او مرده است، تظاهري بيش نبود و
امام با اين عمل ميخواست او را از دست دشمنان پنهان نگه دارد و اوهمان «مهدي
منتظر» است که در پنهان به سر ميبرد تا اينکه در زمان مناسب ظاهر شود و اداره امور
مردم را به دست گيرد. اين دسته در بين مذاهب اسلامي به «اسماعيليه خالصه» مشهورند.
درباره رهبر اصلي آنان اختلاف است؛ بعضي رهبر اصلي آنان را «عبداللَّه بن ميمون
قداح» ميدانند، ولي اکثراً رهبر بزرگ و اصلي آنان را «محمد بن ابي زينب اسدي
اجدع»، مشهور به «ابي الخطاب» ميدانند و به همين جهت به آنان «خطابيه» نيز
ميگويند.اين شخص در يکي از جنگهاي تن به تن که بين او و طرفدارانش از يک طرف و
بين سربازان «منصور» خليفه عباسي از طرف ديگر انجام گرفت، کشته شد و مختصر قصه آنان
از اين قرار است:
در يکي از روزها، هفتاد نفر از بزرگان آنان به رهبري «ابي الخطاب» وارد مسجد کوفه
شده و به عنوان عبادت، هرکدام در پاي يکي از ستون هاي مسجد، سجادهاي پهن کردند و
در ضمن، مخفيانه مردم را با عقايد خود آشنا کرده و آنان را به همدستي خود و قيام
مسلحانه دعوت ميکردند. بعضي از مردم حاضر در مسجد که شايد از طرفداران بني عباس
بودند، تمام خصوصيات آنان را به «عيسي بن موسي بن علي بن محمد بن عبداللَّه عباس»
که از طرف منصور، استاندار کوفه بود، رساندند وعلاوه بر اين، آنان خبر چيزهاي ديگري
نيز بر آن اضافه کرده و گفتند که آنان همه چيز را حلال دانسته و عقيده به اشتراکيت
در اموال دارند و مردم را به پيغمبري ابي الخطاب ميخوانند.
«عيسي» به مجرد شنيدن اين خبر، عدهاي را فرستاد تا آنان را بگيرند، ولي افراد ابي
الخطاب تسليم نشده و عاقبت جنگ سختي بين آنان در گرفت و طرفداران ابي الخطاب تماماً
کشته شدند جز يک نفر به نام «سالم بن مکرم جمال» معروف به «ابي خديجه» که مجروح شد
و توانست با زحمت زيادي فرار کند.
هنگامي که جنگ در بين آنان در گرفت، طرفداران ابي الخطاب هيچ گونه اسلحهاي جز چوب
تخته و سنگ نداشتند. ابي الخطاب به آنان گفت: جنگ کنيد و بدانيد که چوب هاي شما
مانند نيزه در آنان اثر خواهد کرد ولي سلاح هاي آنان هيچ گونه تأثيري در شما نخواهد
نمود، سپس به دستور ابي الخطاب ده نفر ده نفر مشغول جنگ شدند تا اينکه سي نفر از
آنان کشته شدند. در اين وقت، طرفداران ابي الخطاب، فرياد برآورده و به وي خطاب
کردند که اي پيشواي ما! مگر نميبيني که چوب هاي ما هيچ تأثيري در آنان نميکند و
همه آنها شکسته است و سي نفر از ما کشته شدهاند.
بنا بر نقل اهل سنت، ابي الخطاب جواب داد: اي برادران! براي خداوند نسبت به شما
«بدا» حاصل شده؛ يعني تصميم خداوند نسبت به شما عوض شده!! و بنا به نقل شيعه به
آنان گفت: شما به وسيله اين جنگ امتحان ميشويد و خداوند ميخواهد که شما شهيد
گرديد مبادا خود را تسليم کنيد تا به ذلت افتيد و يقين بدانيد که اگر تسليم شويد،
باز هم شما را خواهند کشت.
پس از اين سخنراني کوتاه، آنان به جنگ ادامه داده و تمامشان کشته شدند و ابي الخطاب
را اسير کرده و به نزد «عيسي بن موسي» بردند و وي او را نيز کشت.
بعضي از طرفداران وي گفتهاند: سربازان عيسي خيال کردند که آنان را کشتهاند ولي در
واقع هيچ کس از افراد ابي الخطاب کشته يا اسير نشدند؛ چونکه آنان به دستور «جعفر بن
محمد» جنگيدند و آنان از درهاي مسجد بيرون رفتند در حالي که هيچ فردي آنان را نديد
و سربازان عيسي در جنگ، يکديگر را کشتهاند تا اينکه شب رسيده و هنگام صبح ديدند که
همه کشتگان، از خودشان بودهاند.
بعضي نقل ميکنند: «اسماعيليه عقيده دارند که ابي الخطاب از طرف «جعفر»، پيغمبر و
فرستاده بوده است».
اسماعيليه و مسأله حکومت: شايد کمتر فرقهاي وجود داشته باشد که در راه به دست
گرفتن حکومت، به اندازه اين فرقه تلاش و کوشش کرده باشد، ولي اولين حرکت
پيروزمندانه آنان که به دنبال آن موفق به تشکيل دولت و حکومت شدند، در سال 266 در
«يمن» اتفاق افتاد و آن اين بود که يکي ازدعوت کنندگان معروف آنان به نام «حسين بن
حوشب» که «منصور يمن» لقب گرفت، توانست افراد زيادي از اهالي يمن را به دور خود گرد
آورد و به نام «امام منتظر اسماعيلي»، اولين دولت اسماعيليه يمن را تشکيل دهد و سپس
از آنجا دعوت کنندگان زيادي به شهرهاي خاورميانه و آفريقاي شمالي فرستاد و همراهي
قبايل آنان را به دست آورد.
حرکت ديگر پيروزمندانه آنان، در «بحرين» به وسيله «قرامطه» به رياست مردي به نام
«حمدان قرمط» انجام شد. در اين حرکت، قرامطه، لشکريان عباسيان را شکست دادند و در
حالي که هيچ مانعي بر سر راه آنان وجود نداشت، در موسم حج وارد مکه شده و
«حجرالاسود» را از جاي خود کنده و به پايتخت خود «هجر» بردند.
سومين دولتي که تشکيل دادند، در «مصر» بود که به دولت «فاطميين» معروف شده و حدود
دو قرن و نيم به طول انجاميد، تفصيل آن در کتابهاي تاريخ ذکر شده است.
(28) -
«يحيي بن عمر بن الحسين بن زيد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب» دومين مرد
انقلابي از فرزندان «حسين بن علي» است که در مدت زندگي خود، مشهور به حسن سيره و
ديانت و از نظر جسمي، داراي آنچنان بدن نيرومندي بود که گاهي عمود آهني به گردن
فردي مي پيچيد و کسي غير از او نميتوانست آن را باز کند.
وي در ايام «متوکل عباسي» سال 235 قيام کرد و با افراد زيادي به دعوت کردن مردم
خراسان براي شورش عليه دستگاه خلافت پرداخت، ولي «عبداللَّه بن طاهر» استاندار
آنجا، او و افرادش را از خراسان بيرون کرد و شخص او را گرفته و به بغداد فرستاد.
«متوکل» او را پس از کتک زدن بسيار و حبس آزاد کرد. او نيز پس از مدتي که در بغداد
توقف نمود، در زمان «مستعين» خليفه عباسي به طرف کوفه حرکت کرده و در آنجا به
همراهي عدهاي از اعراب، شبانه وارد کوفه شد و هرچه در بيت المال بود توقيف کرده و
زندان را باز نمود و کساني که در آن زنداني بودند آزاد کرد و دعوت خود را به نام
«رضا از آل محمد» که مراد امام مورد قبول شيعيان بود، اعلام کرد و استاندار شهر را
بيرون نموده و شهر را به تصرف درآورد. خليفه که از اين کار آگاه شد، لشگري به جنگ
او فرستاد، ولي لشکر شکست خورد و اهل بغداد از شيعه و سني رياست او را پذيرفته و به
شدت او را دوست داشتند.
سپس لشکر ديگري به دستور «محمد بن عبد اللَّه بن طاهر» به جنگ او آمد و در نزديک
«شاهي» جنگ آغاز گرديد و در اين جنگ، لشکر يحيي شکست خورده و فرار کردند، تنها عده
کمي با او باقي ماندند و در ضمن جنگ، اسب يحيي به رو در افتاد و يحيي را بر زمين
زده و کشت. لشکريان محمد سرش را از بدن جدا کرده و براي مستعين بردند. (طبري، حوادث
سال 250 - 235 و ابوالفداء، ج 2، ص 43 - 42).
(29) -
«جبريه» گروهي هستند که عقيده دارند، افعال بندگان گرچه در ظاهر تصور ميشود که
فاعل آنها خود بندگانند، ولي در حقيقت فاعل آنها خالق بندگان است. آنان بر چندين
دستهاند لکن مشهورترين شان فرقه «جهميه» طرفداران «جهم بن صفوان»اند که از شاگردان
مخصوص «جعد بن درهم» است و «خالد بن عبداللَّه قسري» در سال 124 او را به اتهام
«زندقه و الحاد» به قتل رساند.
طبق نقل عدهاي، «جهم بن صفوان» مردي صريح اللهجه بود که بسياري از عقايد اسلام و
آيات قرآن را قبول نداشت.
نقل ميکنند که وي، در پارهاي از اوقات با طرفداران خود، به بيمارستان جذاميان
ميرفت و خطاب به طرفداران خود مينمود و با اشاره به جذاميان، از روي طعنه ميگفت:
«خوب نگاه کنيد، «ارحم الراحمين» با بندگان بيچاره خود چه کرده است»، (ملل و نحل
شهرستاني، ص 86).
«جهم» با اينکه عقيده به «جبر» داشت، ولي در عين حال با خلفاي بني اميه، به خاطر
ستمگري هاي آنان، به جنگ پرداخت و در زمان «مروان حمار» آخرين خليفه اموي، با شخصي
به نام «سريج بن حارث» بر «نصر بن سيار» والي خراسان شوريد و در آخر به دست «سلم بن
احوز مازني» کشته شد.
«جهميه» علاوه بر عقيده جبر، عقايد ديگري نيز دارند که از جمله آنها اين است که:
1 - نميتوان خداوند را به صفاتي که بندگان او داراي آنها هستند مانند «حي؛ زنده»،
«عالم؛ دانشمند» نسبت داد، ولي ميتوان او را به غير آنها مانند «قادر؛ قدرتمند»،
«فاعل؛ انجام دهنده» و «خالق؛ آفريننده» نسبت داد.
2 - هيچ کاري را خداوند قبل از انجام و يا خلقتش، نميداند.
3 - انسان، قادر بر هيچ کاري نيست و در افعال خود مجبور و بياختيار است و نسبت
دادن پارهاي از افعال به انسان به نحو مجاز است، همانگونه که افعالي به جمادات
نسبت داده ميشود؛ مثلاً هنگامي که ميگوييم خورشيد غروب و يا طلوع کرد، آب جاري
شد، زمين روييد و امثال اينها، اين افعال از اين اشيا صادر نشده، بلکه عامل مؤثر و
فاعل حقيقي جاري شدن، روييدن و غير آن، وجود نامرئي و پنهاني، به نام «خداوند» است.
ولي ما مجازاً اين افعال را به خورشيد و زمين و آب، نسبت ميدهيم.
4 - بودن «اهل بهشت» در بهشت و «اهل جهنم» در جهنم، بدون پايان نيست، کما اينکه
بهشت و جهنم نيز عاقبت فاني خواهند شد؛ زيرا همان گونه که هيچ موجودي بدون اول
نيست، هيچ چيزي بدون آخر نميتواند باشد. و آيه: «خالدين فيها؛ اهل بهشت هميشه در
بهشت به سر ميبرند» را نيز بر مبالغه حمل ميکنند نه بر حقيقت. براي اثبات اين
مطلب به اين آيه استدلال ميکنند:
«خالدين فيها مادامَتِ السَّمواتُ وَالْاَرْضُ اِلاَّ ما شاءَ رَبُّکَ...»، (هود /
107).
«افراد شقي و سعادتمند، هميشه در بهشت و جهنم خواهند بود تا آن زمان که خداوند
بخواهد».
با اين بيان که خداوند هميشه بودن آنان را در بهشت و جهنم، مشروط به خواستن و اراده
خود کرده است، هميشه بودن در بهشت و جهنم، با مقيد شدن آن از نظر معنا سازگار نيست.
5 - کسي که از روي علم و اطمينان خداوند را بشناسد و سپس با زبان وجود او را انکار
کند، کافر نميشود به خاطر اينکه معرفت و علم به انکار زباني از بين نميرود.
6 - ايمان قابل تقسيم به ايمان قلبي و ايمان عملي و ايمان قولي نيست کما اينکه قابل
شدت و ضعف نيز نميباشد، بلکه ايمان پيغمبران و مؤمنين به يک کيفيت ميباشد. (براي
اطلاع بيشتر به کتابهاي کلامي مراجعه شود - مترجم).
(30) -
درباره «سفياني» جاي اين بحث وجود دارد که آيا «سفياني» به معناي فرد خاصي است
يا اينکه اين لفظ، کنايه از مظهر انحراف و طغيان عليه حق و حقيقت است، کما اينکه به
گمان قوي مراد از «دجال»، مظهر «تزوير» و «ريا» و «حقه بازي» و«عوام فريبي» است و
وجود چنين افرادي در هرزمان، امکان پذير ميباشد و از بعضي روايات اين مطلب کاملاً
استفاده ميشود.
بنابراينکه سفياني فرد خاصي باشد، درباره نام او در روايات به اختلاف سخن گفته شده.
در بعضي از آنها به نام «عثمان بن عنبسه» و در بعضي ديگر به نامهاي ديگر خوانده
شده و در بعضي تصريح شده که «سفياني» چندين نفرند که در هرزمان، ظهور خواهند نمود
کما اينکه در مکان ظهور او نيز در روايات اختلاف است؛ در بعضي روايات «وادي يابس»
در «فلسطين» و در بعضي «اردن» و در بعضي ديگر «يمن» ذکر شده و در بعضي ديگر
«خراسان» و در بعضي از روايات مکان هاي ديگري بيان شده است. و همانگونه درباره سيره
سفياني اختلاف وجود دارد. در اکثر روايات از او به «سوءِ سيره» و روش ناپسند ياد
شده، ولي در بعضي روايات ديگر از او به فردي ياد شده که داراي «حسن سيره» خواهد بود
و در آخر، خلافت را به «مهدي» خواهد سپرد.
به هر حال، آنچه از روايات، «غيبتيه» استفاده ميشود اين است که خروج سفياني از
علامتهاي حتميه ظهور امام زمان است، به اين معنا که قبل از ظهور مهدي، حتماً فردي
به نام «سفياني» از اولاد «يزيد بن معاويه» خروج خواهد کرد.
آنچه از روايات استفاده ميشود اين است که علامتهاي ظهور «مهدي» بر دو قسم است:
قسم اول: علامتهاي حتمي و آن دسته از نشانههايي است که يقيناً انجام خواهد گرفت؛
مانند ظهور سفياني و فريادي که در نيمه ماه رمضان در تمام روي زمين شنيده خواهد شد
و کشته شدن فردي به نام «محمد بن الحسن» از اولاد «امام حسن مجتبي» در مسجدالحرام
بين رکن و مقام ابراهيم و «خروج دجال».
قسم دوّم: علامتها و نشانههايي است که يا امکان تغيير و تبديل در آن وجود دارد و
يا اگر حتماً انجام شود به طور کلي و عمومي انجام خواهد گرديد و آنها امور زيادي
است که بر شمردن آنها موجب طولاني شدن پاورقي است. (در اين باره به کتابهاي: بحار،
ج 13. منتهي الآمال، حالات مهدي و بشارةالاسلام، رجوع شود).
(31) -
آل عمران / 38 - 37.
(32) -
قصص / 7.