دوست واقعى ما
(ابو طيّب) احمد بن محمّد بن بطه مى گويد:
هرگاه به زيارت مرقد امام حسن عسکرى (عليه السلام) ـ که در سامرا
در منزل مسکونى خود حضرت (عليه السلام) مى باشد ـ مى رفتم، از پشت
پنجره زيارت نامه مى خواندم وداخل خانه نمى شدم، معتقد بودم تا
خودشان اجازه نفرموده اند، نبايد وارد خانه شوم.
يک روز عاشورا، درست هنگام ظهر وقتى خورشيد به شدّت مى تابيد، به
قصد زيارت امام حسن عسکرى (عليه السلام) به راه افتادم، کوچه هى
شهر خلوت بود وهيچ کس ديده نمى شد. من ترسيدم که مبادا دزدى يا
مردم آزارى سر راهم سبز شود وهيچ کس نباشد که به دادم برسد.
به ديوارى که هميشه از آن جا به باغ کنار شهر مى رفتم، رسيدم. از
همان جا که چندان دور نبود مى توانستم به راحتى آستانه مبارک حضرت
(عليه السلام) را ببينم. مردى را ديدم که کنار در نشسته بود. در
حالى که پشتش به من بود. گويا دفترى را مطالعه مى کرد.
کمى نزديک تر که شدم، بدون اين که به طرف من برگردد، گفت: ى ابو
طيّب! کجا مى روى؟
ايستادم وتأمّل کردم. صدايش آشنا بود. به نظرم آمد که او بايد
(حسين بن على بن ابى جعفر بن رضا (عليه السلام)) باشد وآمده است تا
برادر خود را زيارت کند.
گفتم: آقا جان! الآن خود مى رسم. اجازه بدهيد از پنجره، امام (عليه
السلام) را زيارت کنم.
همين که به طرف خانه امام حسن عسکرى (عليه السلام) متوجّه شدم،
گفت: چرا داخل نمى شوى؟
ومن همين طور که به راهم ادامه مى دادم، گفتم: خانه صاحب دارد ومن
بى اجازه داخل نمى شوم.
او گفت: آيا با اين که تو دوست واقعى وحقيقى ما اهل بيت هستى، تو
را از داخل شدن منع مى کنيم؟ داخل شو!
من بدون اين که به طرف او برگردم تا چهره اش را ببينم، رد شدم
ومقابل در ايستادم بدون اين که اين سخن را قبول کنم.
هيچ کس آن جا نبود، در هم بسته بود، هرچه کردم، حال زيارت پيدا
نکردم ونتوانستم مثل هميشه زيارت نامه بخوانم. ناخودآگاه سراغ خادم
خانه که مردى از اهالى بصره بود، رفتم، واز او خواستم در را باز
کند تا داخل شوم. آن گاه برى اوّلين بار وارد خانه شدم احساس مى
کردم که اجازه دارم.(1)
من بقية اللّه در زمين هستم
احمد بن اسحاق قمى مى گويد:
به حضور امام حسن عسکرى (عليه السلام) رسيدم. مى خواستم از ايشان
سؤال کنم که جانشين آن امام همام (عليه السلام) کيست؟
بدون اين که سؤال خود را بپرسم، حضرت (عليه السلام) خود فرمود:
ى احمد بن اسحاق! خداوند از زمان خلقت آدم (عليه السلام) تاکنون،
زمين را از حجّت خويش خالى نگذاشته وتا قيامت نيز چنين خواهد بود
تا به واسطه او بلا از اهل زمين دور ماند، وباران نازل شود، وزمين
برکات خود را خارج کند.
عرض کردم: ى فرزند رسول خدا! امام وخليفه بعد از شما کيست؟
آن گاه امام حسن عسکرى (عليه السلام) از جا برخاست ووارد اتاق شد
ودر حالى که پسر بچّه ى را که سه سال بيش تر نداشت در آغوش گرفته،
خارج شد، چهره آن طفل چون ماه شب چهارده مى درخشيد.
امام (عليه السلام) فرمود: ى احمد بن اسحاق! اگر نبود کرامتى که در
نزد خدا وحجج الهى داشتى، فرزندم را به تو نشان نمى دادم. او هم
نام وهم کنيه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) است، وزمين را آن
گاه که از ظلم وجور انباشته شده باشد، پر از عدل وداد مى کند.
ى احمد بن اسحاق! او در اين اُمّت مانند حضرت خضر (عليه السلام)
وذى القرنين مى باشد، خداوند او را از ديده ها غايب مى کند، وهيچ
کس غير از آن ها که بر عقيده به امامت ثابتند وبرى تعجيل در فرجش
دعا مى کنند، از مهلکه غيبت او رهايى نمى يابند.
عرض کردم: مولا جان! آيا علامتى هست که قلبم به آن اطمينان پيدا
کند؟
در اين هنگام، آن پسر بچه به زبان عربى فصيح گفت: من بقيّة الله در
زمين، وانتقام گيرنده از دشمنان خدا هستم. پس از اين که به طور
آشکار مشاهده کردى، علامتى را جست وجو مکن!
آن روز خوشحال وشاد از محضر امام (عليه السلام) خارج شدم. فردا
دوباره به حضور امام (عليه السلام) شرفياب گرديدم وعرض کردم: ى
فرزند رسول خدا! از آنچه به من ارزانى فرمودى بسيار مسرور شدم،
امّا آن سنّت جاريه ى که فرمودى از خضر (عليه السلام) وذى القرنين
در ايشان موجود است، چيست؟
امام (عليه السلام) فرمود: غيبت طولانى او است.
عرض کردم: مگر غيبت او بايد طولانى شود؟
فرمود: آرى! قسم به خدا! آن قدر طولانى مى شود که اکثر آنهايى که
قايل به وجود او خواهند بود از عقيده خود باز خواهند گشت، وجز
آنهايى که خداوند از آن ها به ولايت ما پيمان گرفته است، وايمان را
در قلب هى آنها تثبيت نموده وآن ها را به روحى از ناحيه خويش تأييد
فرموده، کسى در اين اعتقاد باقى نمى ماند.
ى احمد بن اسحاق! اين امرى است از امور الهى وسرّى است از اسرار
خدا، وغيبى است از اخبار پنهان خدا. آنچه را که به تو رساندم، نگه
دار وپنهان نما واز شاکرين باش وفردى قيامت در اعلا علّيين در کنار
ما باش!(2)
صاحب الامر کيست
يعقوب بن منفوس ـ يا منقوش ـ مى گويد:
به حضور امام حسن عسکرى (عليه السلام) رسيدم. حضرت (عليه السلام)
در سکوى جلوى خانه نشسته بود. در سمت راست ايشان اتاقى که بود پرده
ى ريشه دار مقابل آن آويخته شده بود.
عرض کردم: آقا جان! صاحب الامر کيست؟
فرمود: پرده را کنار بزن!
وقتى پرده را کنار زدم، پسر بچه ى به سوى ما آمد که حدوداً پنج ـ
يا ده يا هشت ـ ساله به نظر مى آمد. پيشانى اش گشاده وچهره اش سپيد
وحدقه چشمانش درخشان بود، وکف دست ها وزانوانش پر ومحکم، وخالى بر
گونه راست داشت، وموى سرش کوتاه بود.
امام حسن عسکرى (عليه السلام) او را روى زانو نشانده وفرمود: صاحب
الامر شما اين است.
سپس برخاست وبه او فرمود: فرزندم! تا وقت معلوم برو داخل.
او هم داخل خانه شد در حالى که چشمهايم او را بدرقه مى کرد.
آن گاه حضرت (عليه السلام) فرمود: ى يعقوب! نگاه کن، ببين چه کسى
در خانه است؟
وقتى داخل شدم کسى را نديدم!(3)
بايست وتکان نخور
ضوء بن على عجلى مى گويد:
مردى ايرانى را ديدم که مى گفت: به سامرا رفتم وقتى مقابل منزل
امام حسن عسکرى (عليه السلام) رسيدم، بدون اين که اجازه ورود
بگيرم، امام (عليه السلام) مرا از داخل خانه فرا خواند.
داخل شدم وسلام نمودم، حضرت (عليه السلام) فرمود: ى ابو فلان! حالت
چطور است؟ بنشين!
آن گاه از تمام مردان وزنان فاميلم پرس وجو کرد وفرمود: چه شد که
آمدى؟
عرض کردم: به خاطر علاقه ى که به شما داشتم.
فرمود: همين جا بمان!
من نيز همراه خدمتکاران همان جا ماندم. روزى از خريد حوائج خانه
بازگشتم مثل هميشه بدون اين که اجازه بگيرم داخل اتاق مردان شدم.
ناگاه صدى حرکت کسى را شنيدم، حضرت (عليه السلام) بانگ زد: بايست
وتکان نخور!
من نه جرأت بازگشت داشتم ونه جسارت اين که قدمى به جلو بردارم.
همان جا خُشکم زد. در اين حال، کنيزى از اتاق خارج شد در حالى که
چيزى را در پارچه ى پيچيده بود. پس از آن حضرت (عليه السلام)
فرمود: داخل شو!
وقتى وارد شدم، امام (عليه السلام) دوباره آن کنيز را فرا خواند
وفرمود: آنچه را که با خود دارى نشان بده!
وقتى پارچه را گشود، پسر بچه ى را ديدم که صورتش سپيد بود. وقتى
تنش را عريان کرد، خط مويى سبز رنگ را ديدم که به سياهى نمى زد واز
ناف تا سينه اش روييده بود.
آن گاه امام (عليه السلام) فرمود: اين صاحب الامر شماست.
آنگاه به آن کنيز فرمود تا او را بردارد وببرد. از آن پس، تا زمان
وفات امام حسن عسکرى (عليه السلام) او را نديدم.
به آن مرد ايرانى گفتم: به نظر تو، او در آن هنگام چند سال داشت؟
گفت: دو ساله.(4)
در جستجوى او
ابو سعيد، غانم بن سعيد هندى مى گويد:
من اهل کشمير هندوستان هستم، من به همراه سى ونه نفر ديگر در خدمت
پادشاه هند بودم، همه ما تورات وانجيل وزبور را خوانده بوديم. به
همين دليل از مشاوران او به شمار مى آمديم.
روزى پادشاه از ما درباره حضرت محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم)
سؤال کرد.
گفتيم: نام او را در کتاب هى خودمان يافته ايم.
برى اين که او را به طور آشکار ملاقات کنيم تصميم گرفته شد که من
برى يافتن او آماده سفر شوم.
برى اين کار مقدار زيادى پول به همراه برداشته وبه راه افتادم. در
راه گروهى از تُرکان مرا غارت کردند. با همان وضع به کابل رفتم واز
آن جا به طرف بلخ حرکت کردم.
وقتى به بلخ رسيدم نزد امير آن شهر رفتم، امير بلخ مردى به نام
(ابن ابى شور) ـ همان داود بن عباس بن ابى اسود ـ بود، خود را
معرفى نمودم وعلّت سفرم را بازگو کردم.
او تمام فقها وعلما را برى گفت وگو با من جمع کرد. من از آن ها
پرسيدم: محمّد کيست؟
پيامبر ما، محمّد بن عبد الله (صلى الله عليه وآله وسلم) است.
ـ از کدام خاندان است؟
ـ از قريش.
ـ البته اين مهم نيست. جانشين او کيست؟
ـ ابوبکر.
ـ ما در کتاب هى خودمان خوانده ايم که جانشين او پسر عمويش ودامادش
وپدر فرزندانش مى باشد.
ـ اى امير! اين مرد از شرک به کفر رسيده است وبايد گردنش زده شود.
ـ من به دينى چنگ زده ام که جز با بيان روشن آن را رها نخواهم کرد.
آن گاه امير شخصى به نام (حسين بن شکيب) را فرا خواند وگفت: ى
حسين! با اين مرد مناظره کن!
حسين گفت: در اطراف تو فقها وعلمى زيادى هستند آن ها را برى مناظره
با او بفرست!
امير گفت: به تو دستور مى دهم که با او مناظره کرده وبا دوستى ولطف
با او رفتار کنى.
آن گاه حسين مرا به گوشه ى برد. از او درباره حضرت محمّد (صلى الله
عليه وآله وسلم) سؤال کردم.
او گفت: همان طور که به تو گفته اند: او پيامبر ما است جز اين که
خليفه به حق او پسر عمويش على بن ابى طالب (عليه السلام) است که
همسر دخترش فاطمه (عليها السلام) وپدر دو فرزند او حسن وحسين
(عليهما السلام) مى باشد.
آن گاه من گفتم: (أشهد أن لا إله إلاّ الله وأنّ محمّداً رسول
الله).
سپس به نزد امير رفتم واسلام آوردم. او مرا به حسين سپرد تا معالم
دينم را از او فرا بگيرم.
روزى به حسين گفتم: ما در کتاب هى خودمان خوانده ايم که هيچ خليفه
ى قبل از آن که خليفه بعد از خود را تعيين کند رحلت نمى کند. خليفه
بعد از على (عليه السلام) که بود؟
او گفت: حسن (عليه السلام) وپس از او حسين (عليه السلام). سپس يک
يک ائمه را نام برد تا به امام حسن عسکرى (عليه السلام) رسيد آنگاه
گفت: برى دانستن وشناختن خليفه بعد از او بايد به جست وجو بپردازى،
من به اميد يافتن جانشين امام حسن عسکرى (عليه السلام) از بلخ خارج
شدم.
مدّتى با شخصى که مدّعى بود او نيز در جست وجوى قائم آل محمّد
(عليه السلام) است همراه بودم، امّا بعضى اخلاق او ناخوشايند بود،
به همين دليل او را ترک کردم.
از بغداد به مدينه رفتم، مدّتى در مدينه ماندم. از هر که سؤال مى
کردم، مرا از پيگيرى موضوع منع مى کرد. تا اين که روزى پيرمردى از
بنى هاشم را ديدم که (يحيى بن محمّد عريضى) نام داشت او گفت: آنچه
تو در جست وجوى آن هستى در (صرياء) است.
من به صرياء رفتم، در دهليزى جاروب شده روى سکويى نشسته بودم که
غلام سياهى بيرون آمد وبه من گفت: برخيز واز اين جا برو!
گفتم: نمى روم.
او وارد خانه ى شد وپس از مدّتى خارج شد وگفت: داخل شو! ومولايت را
اجابت کن.
من به همراه او وارد خانه ى شدم که دارى اتاقهى متعدّد وباغچه هى
بسيار بود. امام (عليه السلام) را ديدم که در وسط حياط نشسته است.
وقتى نظر مبارکش به من افتاد، با زبان هندى سلام کرد ومرا به نامى
که هيچ کس به جز بستگانم در کابل از آن اطلاع نداشتند، مورد خطاب
قرار داد، واز سى ونه نفر ديگر که در هند جزء مشاوران پادشاه بودند
پرسيد، ونام يک يک آن ها را بيان نمود.
آن گاه فرمود: مى خواهى امسال با اهل قم، به حجّ مشرف شوى. امسال
نرو! وبه خراسان بازگرد وسال بعد مشرّف شو!
عرض کردم: آقا جان من هزينه سفر خود را تمام کرده ام، مقدارى هزينه
راه به من عنايت بفرماييد!
حضرت (عليه السلام) فرمود: دروغ مى گويى. وبه خاطر همين دروغ تمام
اموالت را به زودى از دست مى دهى.
با اين حال، کيسه ى به من عطا کرد که مقدارى پول در آن بود وفرمود:
اين را هزينه راهت کن! وقتى به بغداد رسيدى، به خانه کسى مرو!
وآنچه را ديده ى به کسى بازگو مکن!
از خدمت حضرت مرخص شدم. چيزى نگذشت که آنچه از اموال با خود داشتم
همه ضايع شد، وتنها آنچه حضرت (عليه السلام) عطا فرموده بود، باقى
ماند. به خراسان رفتم. سال بعد به قصد حجّ، بدون اين که به قم بروم
حرکت کردم. وقتى دوباره به همان خانه رفتم، کسى را آن جا نيافتم!(5)
پنداشتى که تو را نمى بينم
حسن بن وجناء نصيبى مى گويد:
پنجاه وچهار بار به سفر حجّ مشرّف شده بودم. سفر آخرى بود، شبى زير
ناودان کعبه در سجده مشغول دعا وتضرّع بودم که شخصى مرا تکان داد
وگفت: برخيز! ى حسن بن وجناء.
هنگامى که برخاستم، کنيز رنگ پريده ونحيفى را ديدم که حدوداً چهل
سال يا بيش تر سن داشت.
در اين فکر بودم که او کيست؟ واز من چه مى خواهد؟ ناگاه در مقابل
من به راه افتاد، من نيز بى اختيار بدون اين که از او سؤالى کنم به
دنبال او به راه افتادم.
به اتّفاق به خانه حضرت خديجه (عليها السلام) رسيديم. وارد حياط
شديم، در يک طرف، اتاقى بود که درِ ورودى آن وسط حياط قرار داشت
واز سطح زمين کمى بالاتر بود. او با عبور از چند پله چوبى که از
جنس ساج بودند، وارد اتاق شد. چند لحظه بعد صدايى مرا فرا خواند: ى
حسن! بيا بالا!
وقتى از پله ها بالا رفتم ودر آستانه در قرار گرفتم، چشمم به جمال
عالم آرى يوسف زهرا (عليهما السلام) افتاد.
حضرت (عليه السلام) فرمود: ى حسن! چنين مى پندارى که تو را نمى
بينم؟ به خدا قسم! در تمام اوقاتى که در حج بودى، من با تو بودم.
آن گاه يک به يک تمام حالات ولحظات وکيفيّت اعمال مرا در طول حجّ
برشمرد. چنان که من از شنيدن آن ها بيهوش به خاک افتادم. نمى دانم
چقدر آن حال به طول انجاميد که لذّت تماس دست هى حضرت (عليه
السلام) را احساس کردم. برخاستم ودوباره به سير جمال بى مثال محبوب
گمشده خويش پرداختم.
امام (عليه السلام) فرمود: ى حسن! به مدينه برو ودر خانه امام جعفر
صادق (عليه السلام) ـ که خالى از سکنه است ـ بمان وفکر خوراک
وپوشاک هم نباش، که به تو خواهد رسيد.
آن گاه دفترى به من عنايت فرمود که در آن دعى فرج ودستور نماز آن
مندرج بود. فرمود: اين گونه دعا کن وبرى من نماز بخوان! آن را به
کسى غير از شيعيان حقيقى من نشان مده! خداوند تو را موفق نمايد.
عرض کردم: مولا جان! آيا بعد از اين شما را نمى بينم؟
فرمود: چرا، اگر خدا بخواهد.
با اين همه، امتثال امر ولايت کردم، ودل به فراق وهجران نهاده
بازگشتم.
به مدينه رفتم ودر خانه امام جعفر صادق (عليه السلام) ماندم. روزها
بيرون خانه مشغول بودم. هنگام شب که برى افطار بازمى گشتم ظرف چهار
گوشى را که هميشه آن جا بود پر از آب گوارا مى يافتم، وکنار آن قرص
نانى که روى آن هر غذايى که در طول روز هوس نموده بودم، نهاده شده
بود.
وقتى به قدر کافى سير مى شدم مابقى را شبانه به فقرا صدقه مى دادم
که مبادا کسى متوجّه شود. همين طور لباس تابستانى ام هنگام
تابستان، ولباس زمستانى ام را هنگام زمستان مى رسيد.
بعد از افطار مى خوابيدم، هر روز هم قبل از خارج شدن از خانه، آب
آورده واطراف را جاروب مى کردم وکوزه آب را خالى مى کردم.(6)
من قائم آل محمد هستم
احمد بن فارس اديب مى گويد:
در همدان طايفه ى زندگى مى کردند که معروف به (بنى راشد) بودند،
وهمه آنها شيعه بوده وپيرو مذهب اماميّه بودند. کنجکاو شدم
وپرسيدم: چطور بين همه اهل همدان فقط شما شيعه هستيد؟
پيرمردى که ظاهر الصلاح ومتشخّص به نظر مى رسيد، گفت: جدّ ما راشد
که ـ طايفه ما به او منسوب است ـ سالى به حجّ مشرّف شد، وى پس از
بازگشت از سفر، قصه خود را چنين نقل کرد:
هنگام بازگشت، چند منزل در بيابان پيموده بوديم که از شتر فرود
آمدم تا کمى پياده روى کنم. مدّت زيادى پياده حرکت کردم تا اين که
خسته شدم. پيش خود گفتم: بهتر است برى استراحت وخواب، کمى توقّف
کنم، آنگاه که انتهى قافله به نزد من رسيد، برمى خيزم.
به همين جهت، خوابيدم، وقتى بيدار شدم ديدم هنگام ظهر است وخورشيد
به شدّت مى تابد وهيچ کس ديده نمى شود. ترسيدم، نه جاده ديده مى شد
ونه ردّ پايى مانده بود. ناچار به خدا توکّل کردم وگفتم: به هر طرف
که او بخواهد مى روم!
هنوز چند قدمى راه نرفته بودم که به منطقه ى سبز وخرّم رسيدم، گويا
آن جا به تازگى باران باريده خاکش معطر وپاک بود. در ميان آن باغ،
قصرى بود که چون شمشير مى درخشيد.
با خود گفتم: خوب است که اين قصر را که قبلا نديده ووصف آن را از
کسى نشنيده ام، بهتر بشناسم. به طرف آن رفتم. وقتى مقابل در قصر
رسيدم، ديدم دو نفر خادم که سفيد پوست هستند آن جا ايستاده اند.
سلام کردم، آن ها با لحن زيبايى پاسخ دادند وگفتند: بنشين که
خداوند خيرى به تو عنايت فرموده است.
يکى از آن ها وارد قصر شد. بعد از اندک زمانى، بازگشت وگفت: برخيز
وداخل شو!
وقتى وارد قصر شدم، ساختمانى را ديدم که تا آن زمان عمارتى بدان
زيبايى ونورانيّت نديده بودم. خادم پيشتر رفت وپرده اتاقى را کنار
زد وگفت: وارد شو!
وارد اتاق شدم. جوانى را ديدم که چهره اش همچون ماه در شب تاريک مى
درخشيد، بالى سرش شمشير بلندى از سقف آويزان بود که فاصله کمى با
سر مبارک او داشت.
سلام کردم واو با مهربانى وزيباترين لحن پاسخ داد وپرسيد:
آيا مرا مى شناسى؟
ـ نه والله.
ـ من قائم آل محمّد (عليهم السلام) هستم که در آخر الزمان با همين
شمشير ـ اشاره به آن شمشير کرد ـ قيام مى کنم، وزمين را بعد از آن
که انباشته از ظلم وجور شده باشد، پر از عدل وداد مى کنم.
با شنيدن اين کلمات نورانى، به پى حضرت (عليه السلام) افتادم وصورت
به خاک پى مبارکش مى ساييدم.
ـ فرمود: اين کار را مکن! سرت را بلند کن! تو فلانى از ارتفاعات
همدان نيستى؟
ـ آرى! ى آقا ومولايم!
ـ دوست دارى که به نزد خانواده ات بازگردى؟
ـ آرى! مولايم، مى خواهم مژده آنچه را که خداوند به من ارزانى
داشته، به آنها برسانم.
آن گاه حضرت به آن خادم اشاره کرد. او دست مرا گرفت وکيسه پولى به
من داد وبا هم از خدمت امام (عليه السلام) مرخص شديم. چند قدم که
رفتيم. سايه ها ودرختان ومناره مسجدى را ديدم. او گفت: آيا اين جا
را مى شناسى؟
گفتم: نزديک همدان شهرى است که (اسد آباد) نام دارد. اين جا شبيه
آن جا است.
او گفت: اين جا (اسد آباد) است. برو! که هدايت يافتى وواقعاً راشد
شدى!
من که به منظره پيش روى خود خيره شده بودم، وقتى بازگشتم، او را
نديدم. وارد (اسد آباد) شدم. به کيسه نگاه کردم، پنجاه وچهار سکّه
طلا در آن بود وتا زمانى که آن ها را داشتيم خير به ما روى مى
آورد.(7)
دعوت مولى خود را بپذيريد
على بن سنان موصلى مى گويد:
بعد از رحلت امام حسن عسکرى (عليه السلام) عدّه ى از مردم قم به
سامرا آمدند، آنها اموالى را به همراه خود آورده بودند که مى
خواستند به امام (عليه السلام) تحويل دهند، واين رسم همه ساله آن
ها بود که هر سال برى پرداخت وجوهات به سامرا مى آمدند.
اين بار نيز در حالى که از رحلت امام (عليه السلام) اطلاعى نداشتند
بار سفر به سامرا را بستند.
وقتى سراغ حضرت (عليه السلام) را گرفتند ودانستند که ايشان به قرب
الهى واصل شده اند، پرسيدند: وارث او کيست؟
مردم گفتند: برادرش جعفر (کذّاب).
پرسيدند: او اکنون کجا است؟
گفتند: برى گردش وتفريح بيرون رفته است، واکنون سوار بر قايقى بر
روى رودخانه دجله مشغول باده خوارى است، وگروهى از نوازندگان هم او
را همراهى مى کنند.
آن ها به همديگر نگاه کردند وباهم مشورت نمودند وگفتند: اين ها
صفات امام (عليه السلام) نيست.
يکى از آن ها گفت: بهتر است که بازگرديم واين اموال را به صاحبان
شان بازگردانيم.
يکى از آن ها که ابو العبّاس محمّد بن جعفر حميرى قمى نام داشت،
گفت: بهتر است بمانيم تا اين مرد ـ که مى گويند وارث امام است ـ
بازگردد وبه درستى، در مورد صحّت موضوع تحقيق کنيم.
وقتى جعفر (کذّاب) بازگشت، نزد او رفته وبر او سلام کردند وگفتند:
آقا جان! ما مردمى از شهر قم هستيم. عدّه ى از شيعيان ومردمان ديگر
قم نيز همراه ما هستند. وجوهاتى را برى مولى خودمان، امام حسن
عسکرى (عليه السلام) آورده ايم.
ـ آن ها کجا است؟
ـ نزد ما است.
ـ آن ها را نزد من بياوريد!
ـ اين اموال معمولاً خبرى شگفت انگيز دارند.
ـ خبر چيست؟
ـ اين اموال به تدريج جمع آورى شده است، بدين ترتيب که هر شيعه
مؤمنى يک يا دو سکّه طلا در کيسه ى نهاده وآن را مهر وموم نموده
است. ما هرگاه به خدمت امام حسن عسکرى (عليه السلام) مشرف مى شديم،
ايشان مشخّصات تمامى کيسه ها را از مقدار وجه گرفته تا نام صاحب آن
ونشان مهرش، همه را مى فرمودند.
ـ دروغ مى گوييد. برادر من چنين نمى کرد. اين علم غيب است.
وقتى آن ها سخن جعفر (کذّاب) را شنيدند، به يکديگر نگاه کردند.
در اين حال جعفر (کذّاب) گفت: آن اموال را نزد من بياوريد!
آنان گفتند: ما در ازى حمل وتحويل اين وجوهات از صاحبان آنها مزد
گرفته ايم. وشرعاً موظفيم آن ها را بعد از ديدن نشانه هايى که امام
حسن عسکرى (عليه السلام) مى فرمودند، تحويل دهيم. اگر تو امامى،
دلايل خود را ارائه بده والاّ ما آن ها را به صاحبانشان باز خواهيم
گرداند تا هر طور که خودشان مى خواهند عمل کنند.
وقتى جعفر (کذّاب) اين مطلب را شنيد به نزد خليفه رفت، خليفه در
سامرا بود. از او خواست که وى را در مورد جانشينى اش حمايت کند
واميدوار بود که اين اموال را تصاحب کند!
خليفه آن ها را احضار کرد وگفت: اين اموال را به جعفر بدهيد!
آنان گفتند: خداوند امير المؤمنين!! را سلامت بدارد، ما مأموريم
ودر ازى مزدى که گرفته ايم، وکالت اين اموال را به عهده داريم. اين
اموال، امانت مردمى هستند که به ما امر نموده اند که آن ها را تنها
پس از ديدن علامت يا نشانه ى ـ که دليل بر امامت امام باشد ـ تحويل
دهيم وهر سال اين اموال را به امام حسن عسکرى (عليه السلام) عرضه
مى نموديم، وايشان پس از بيان علامت، آن ها را از ما تحويل مى
گرفت.
علامتى را که او ارائه مى داد، چه بود؟
تعداد سکّه ها وصاحبان آنها وديگر اموال ومقدار آن ها را ذکر مى
نمود. وقتى چنين مى فرمود، ما آن ها را تحويل مى داديم، وبارها
چنين کرده بوديم واين موضوع علامت ما بود. اما ايشان اکنون وفات
يافته اند، واگر اين مرد صاحب امر هست، آنچه را که برادرش انجام مى
داد، انجام دهد، والاّ ما آن ها را به صاحبانشان بازمى گردانيم.
در اين حال، جعفر گفت: يا امير المؤمنين! اين مردم دروغ گو هستند،
وبه برادر من دروغى را نسبت مى دهند. اين علم غيب است.
خليفه در پاسخ گفت: اين ها فرستاده مردم هستند، وخداوند فرموده
است:
(وَمَا عَلَى الرَّسُولِ اِلاَّ الْبَلاغُ الَمُبِينُ)(8)
(وظيفه فرستاده تنها ابلاغ پيام است).
جعفر (کذّاب که انتظار شنيدن اين سخن را از خليفه نداشت) مبهوت شد
ونتوانست جوابى بدهد.
آن گاه آن عدّه گفتند: از امير المؤمنين مى خواهيم که دستور دهد تا
مأمورى برى خروج ما از شهر تعيين نمايد تا ما را بدرقه کند.
خليفه نيز دستور داد تا راهنمايى، آن ها را مشايعت کند. وقتى از
شهر خارج شدند (وآن راهنما بازگشت،) نوجوانى زيبا که به نظر مى آمد
خادم باشد، مقابل آنها رسيد وگفت: ى فلانى پسر فلانى! وى فلانى پسر
فلانى! مولى خود را اجابت کنيد!
آن ها گفتند: آيا تو مولى ما هستى؟
گفت: پناه بر خدا، من بنده مولى شما هستم.
آن گاه با او همراه شدند. او آن ها را به سامرا بازگرداند ويک راست
به خانه امام حسن عسکرى (عليه السلام) برد.
مى گويند: وقتى وارد خانه شديم، فرزند او ـ يعنى قائم آل محمّد
(صلى الله عليه وآله وسلم) ـ را ديديم که بر تختى نشسته است. مانند
ماه مى درخشيد، لباسى سبز بر تن داشت. سلام کرديم وايشان پاسخ
فرمود.
آن گاه فرمود: اموالى که با خود داريد، مجموعاً فلان دينار است،
وفلانى فلان قدر، وفلانى فلان قدر داده است.
ويک يک همه را برشمردند واموال ديگر را نيز که پارچه وچيزهى ديگر
به همين ترتيب مشخص فرمود. حتّى نوع بارها وچهارپايان خودمان را
نيز بيان نمود.
(با مشاهده اين دليل روشن) ، سجده شکر به جى آورديم، وزمين را
بوسيديم. آن گاه سؤالاتى را که داشتيم از حضرت (عليه السلام)
پرسيديم، وايشان يک يک پاسخ فرمود. آنگاه اموال را تحويل داديم.
ايشان امر نمودند که از آن به بعد هيچ وجهى را به سامرا نياوريم.
زيرا در بغداد مردى را تعيين خواهند نمود که ما وجوهات را به او
بسپاريم ونامه هى حضرت (عليه السلام) به دست او به مردم خواهد
رسيد.
هنگامى که اجازه مرخصى فرمود مقدارى اسباب تکفين وتدفين به
ابوالعبّاس محمّد بن جعفر قمى حميرى عنايت نموده، فرمود:
خداوند پاداش تو را بزرگ گرداند!
وقتى به گردنه همدان رسيديم، ابو العباس فوت کرد. از آن به بعد
وجوهات را به بغداد نزد نوّاب مخصوص حضرت (عليه السلام) که نامه هى
ايشان را به مردم مى رساندند، برديم.(9)
پاورقى:
(1)
امالى طوسى، ص 287 و288، مجلس 11، ح 5، بحار الانوار، ج
52، ص 23.
(2)
کمال الدين، ج 2، ص 384 و385، ما اخبر به الحسن بن على
العسکرى (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 23 و24.
(3)
کمال الدين، ج 2، ص 407، ما اخبر به العسکرى (عليه السلام)
، بحار الانوار، ج 52، ص 25.
(4)
کافى، ج 1، ص 514 و515، موله الصاحب (عليه السلام) ، کمال
الدين، ج 2، ص 435 و436، من شاهد القائم (عليه السلام) ،
غيبة طوسى، ص 233 و234، اثبات ولادة الصاحب (عليه السلام)
، بحار الانوار، ج 52، ص 26 و27.
(5)
کمال الدين، ج 2، ص 437 ـ 440، من شاهد القائم، بحار
الانوار، ج 52، ص 27 ـ 29.
(6)
کمال الدين، ج 2، ص 443 و444، من شاهد القائم (عليه
السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 31 و32.
(7)
کمال الدين، ج 2، ص 453 و454، من شاهد القائم (عليه
السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 40 ـ 42.
(9)
کمال الدين، ج 2، ص 476 ـ 479، من شاهد القائم (عليه
السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 47 ـ 49.