داستانهايى از امام زمان از كتاب بحار الأنوار

محمد باقر بن محمد تقى مجلسى

- ۷ -


مطلب بدون پاسخ

ابوالحسن جعفر بن احمد مى گويد:

ابراهيم بن محمّد بن فرج زُخجى نامه ى به حضور حضرت (عليه السلام) نوشته ومطالبى از حضرت (عليه السلام) درخواست نموده بود، از جمله از ايشان خواسته بود تا نامى برى فرزند تازه مولودش عنايت بفرمايند.

امام زمان (عليه السلام) پاسخ تمام سئوالات را فرموده بودند ودر مورد آن مولود مطلبى مرقوم ننموده بودند. پس از چندى آن طفل مُرد!(1)

نامه ى از امام حسن عسکري

سعيد بن عبد الله گويد: ابو عبد الله حسين بن اسماعيل کندى نقل کرد:

روزى ابو طاهر بلالى نامه ى از امام حسن عسکرى (عليه السلام) را که در ضمن آن جانشين خويش را معرفى نموده بودند، به من داده وگفت: اين در خانه تو امانت باشد.

من به ابو عبد الله گفتم: آيا اجازه مى دهى که من از روى نامه نُسخه ى بردارم؟

ابوعبد الله موضوع را به ابوطاهر رساند. او گفت: او را به نزد من بياور تا نامه را بدون واسطه به او نقل نمايم.

چون نزد او حاضر شدم گفت: امام حسن عسکرى (عليه السلام) دو سال قبل از شهادت خود، در نامه ى جانشين خود را به من معرفى فرمود.

سه روز قبل از شهادت نيز در نامه ى ديگر بدان تصريح نمودند. خداوند لعنت کند کسانى را که حقّ اوليى خدا را غصب نموده ومردم را به جان هم مى اندازند!(2)

نگران نباش

محمّد بن على اسور مى گويد:

اموال زيادى متعلق به امام زمان (عليه السلام) که بيشتر پارچه بودند، نزد من بود. قصد داشتم آنها را به وکيل حضرت (عليه السلام) ـ يعنى عثمان بن سعيد، نائب اول امام (عليه السلام) ـ تحويل دهم. هنگامى که مى خواستم به سوى وکيل امام (عليه السلام) حرکت کنم، پيرزنى نزد من آمد وخلعتى را به من داد وگفت: اين را نيز به عثمان بن سعيد بده!

وقتى نزد ابن سعيد رفتم، بدون اين که اجناس فهرستى داشته باشد واو بخواهد ملاحظه کند، گفت: آنها را به محمّد بن عبّاس قمى تحويل بده!

من همه اموال واجناس را تحويل دادم، امّا امانتى پيرزن را فراموش نمودم.

عثمان بن سعيد گفت: خلعتى پيرزن را هم بده!

من تازه آنچه را که آن پيرزن داده بود، به ياد آوردم، امّا هرقدر گشتم نيافتم. بسيار مضطرب شدم.

عثمان بن سعيد گفت: نگران نباش! پيدايش مى کنى. بعد از مدّتى آن را هم يافتم!(3)

آشنا به زبان

محمّد بن على بن متيل مى گويد:

زينب، همسر محمّد بن عبديل آبى ـ که اهل آبه(4) بود ـ سيصد دينار سهم امام (عليه السلام) داشت. او نزد پسر عموى من جعفر بن محمّد بن متيل آمد وگفت: مى خواهم اين مال را با دست خودم به ابوالقاسم حسين بن روح ـ نائب سوم امام (عليه السلام) ـ تحويل دهم.

من به زبان او آشنا بودم به همين جهت، عمويم مرا به عنوان راهنما ومترجم به همراه او نزد حسين بن روح فرستاد. وقتى به محضر حسين بن روح رسيديم، رو به آن زن نموده وبا لهجه غليظ آبى گفت: (زينب! چونا؟ چويدا کوايد چون ايقنه؟).

يعنى زينب خانم چطورى؟ قبلاً چطور بودى؟ بچه هات چطورند؟.

وقتى ديدم حسين بن روح به زبان او آشنايى دارد، واحتياجى به ترجمه نيست اموال را تحويل داده ومراجعت نمودم.(5)

چرا من

محمّد بن على بن متيل مى گويد:

روزى محمّد بن عثمان، دوّمين نائب امام (عليه السلام) مرا به نزد خود فرا خواند، وى چند تکه پارچه ى که نوشته شده بوده، به همراه کيسه ى که چند درهم در آن بود به من داد وگفت: همين حالا شخصاً به طرف (واسط) حرکت کن. وقتى به رودخانه کنار شهر رسيدى مسير رودخانه را به طرف بالا طى کرده واينها را به اوّلين کسى که رسيدى تحويل بده!

من آنها را تحويل گرفتم، وقتى به آن چند تکه پارچه ظاهراً کم ارزش وآن چند درهم نگاه کردم کمى ناراحت شدم که چرا بايد کسى مثل من برى تحويل اين محموله کم ارزش اين مسافت طولانى را برود؟ در حالى که من موقعيّت ووظايف مهم تر وبا ارزش ترى داشتم!

به هر حال، اين مأموريت را پذيرفتم وبه طرف شهر (واسط) به راه افتادم، وقتى به محل قرار رسيدم، ديدم حسن بن محمّد بن قطاة صيدلانى، وکيل موقوفات (واسط)، آنجا ايستاده است. همين که مرا ديد گفت: مرا که مى شناسى تو کيستى؟

گفتم: من جعفر بن محمّد بن متيل هستم.

او قبلاً نام مرا شنيده بود ومرا به خوبى شناخت. آنگاه يکديگر را در آغوش کشيديم. به او گفتم: محمّد بن عثمان سلام رساند واين چند تکه پارچه واين چند درهم را به من داد تا به شما تحويل دهم.

او گفت: خدا را شکر، خوب شد که آمدى (عبد الله عامرى) وفات يافته است من مى خواستم برى کفن او مقدارى پارچه تهيه کنم.

وقتى بسته را گشود متوجّه شديم که نوعى بُرد يمانى که (حبرة) نام دارد و(به اندازه) کفنى است، ومقدارى کافور در آن نهاده شده ووجه داخل کيسه نيز به اندازه مُزد بار بران وگورگنان است.

به اتّفاق جنازه عبد الله را تشييع نموده وبه خاک سپرديم ومن مراجعت نمودم!(6)

سلام وعنايت مولا

ابوالحسن على بن احمد بن على عقيقى مى گويد:

در مصر ملکى داشتم مى خواستم اسناد قانونى اش را تهيّه وتنظيم نمايم، به همين خاطر سال 298 هجرى قمرى به بغداد نزد وزير وقت، على بن عيسى بن جرّاح رفته ودادخواست خود را به او ارائه دادم.

او گفت: بستگان تو در اين شهر بسيارند، اگر بخواهيم تمام آنچه را که همه آنها از ما مى خواهند، بدهيم کار به درازا مى کشد واز عهده آن بر نمى آييم.

گفتم: من هم کار را به کاردان مى سپارم.

گفت: او که باشد؟

گفتم: خداوند عزّوجل.

آنگاه با عصبانيّت در حالى که با خود مى گفتم: خداوند تسلّى بخش نابودشدگان وواکننده حاجات مصيبت زدگان است، بيرون آمدم.

مدّتى گذشت شخصى از طرف حسين بن روح نزد من آمد، من به وسيله او شکايت خود را به ناحيه مقدسه رسانده وبرى عمّه ام طلب کفنى نمودم.

بعد از مّدت کوتاهى، همان شخص صد درهم همراه با يک دستمال ومقدارى حنوط وچند کفن برى من آورد وگفت: مولايت به تو سلام مى رساند ومى فرمايد: (هرگاه دچار مشکل يا اندوهى شدى اين دستمال را به صورت خود بمال، اين دستمال شخصى آن حضرت مى باشد. وقتى به مصر بازگشتى ده روز بعد از فوت محمّد بن اسماعيل، وفات خواهى يافت، اين هم کفن وحنوط وخرج تدفين وتلقين تو است، حاجتى هم که داشتى امشب برآورده مى شود).

آنها را گرفتم ونزد خود نگاهداشتم، فرستاده حضرت (عليه السلام) را بدرقه وراهى نمودم ودر را بستم، همانجا کنار در ايستاده بودم که در زده شد. به غلام خود، خير گفتم: ببين چه کسى در مى زند؟

خير گفت: غلام حميد بن محمّد کاتب، پسر عموى وزير است.

وارد خانه شد وگفت: مولايم حميد گفت که فوراً به نزد او بروى، زيرا وزير تو را خواسته است.

بلافاصله سوار مرکب شدم از خيابانها وکوچه ها گذشتم تا به خيابان قپانداران رسيدم. حميد کاتب آنجا نشسته بود. به اتّفاق سوار مرکب شديم وبه نزد وزير رفتيم.

وزير گفت: ى شيخ! خداوند حاجتت را روا ساخت.

او از من عذرخواهى نموده وقباله هى مربوط به املاکم را که تمام کارهايش را انجام داده بود، به من داد. من هم آنها را گرفتم وخارج شدم.

هنگام مراجعت به مصر در شهر (نصيبين) ابو محمّد حسن بن محمّد را ديدم. قصّه خود را برى او تعريف کردم. او برخاست وسر وچشم مرا بوسيد وگفت: آقا جان! مى خواهم کفنها وحنوط وآن صد درهم را ببينم.

من همه را به او نشان دادم، يک قطعه بُرد راه راه يمانى بود وسه تکه پارچه بافت (مرو) ويک عمامه، حنوط را هم که داخل ظرفى بود، همه را ديد وپولها را هم شمرد دقيقاً صد درهم بود. آنگاه گفت: آقاجان! يکى از اين پولها را به من بده! مى خواهم با آن يک انگشتر بسازم.

گفتم: نمى توانم، از مال خودم هرچقدر بخواهى مى دهم.

گفت: من از اين ها مى خواهم.

خيلى اصرار نمود وسر وچشم مرا بوسيد. من يک درهم از آن به او دادم. او هم آن را محکم در دستمال خود بست ودر آستينش گذاشت ورفت.

چند روز بعد دوباره بازگشت وگفت: آقاجان! آن يک درهمى که داده ى در کيسه ام نيست. وقتى از نزد شما به اقامتگاهم در کاروانسرا برگشتم، زنبيلى را که داشتم گشودم وآن دستمال را که سکّه را در آن محکم بسته بودم در آن نهادم. کتابها ودفاترم را هم روى آن گذاشتم. چند روز بعد وقتى دستمالم را برداشتم، ديدم به همان نحو محکم بسته است. اما چيزى در آن نبود. به همين خاطر بد دل شدم.

من زنبيلم را خواستم وقتى آن را باز کردم دقيقاً صد درهم در آن موجود بود!(7) (8).

مى خواهى هدايت شوي

ابو عبّاس کوفى مى گويد:

مردى مبلغى را برى تحويل به ناحيه مقدّسه بُرد، او بدين وسيله مى خواست علامت ومعجزه ى که نشانگر امامت حضرت (عليه السلام) است مشاهده کند.

حضرت (عليه السلام) در نامه ى برى او مرقوم فرمود:

(اگر در جستجوى حقيقت هستى، هدايت خواهى شد، واگر طالب چيزى هستى، به دست خواهى آورد. مولايت به تو مى گويد: آنچه با خود آورده ى بياور!)

آن مرد شش سکّه طلا از روى آن مال برداشت وبقيه را برى حضرت (عليه السلام) فرستاد.

حضرت (عليه السلام) مرقوم فرمود: (فلانى! آن شش سکّه طلايى را که وزن نکرده برداشتى ووزنش پنچ دانگ ويک نخود ونيم است بازگردان!)

آن مرد وقتى آن شش سکّه را وزن کرد، ديد همان است که امام (عليه السلام) فرموده اند!(9)

نيازى به مال او ندارم

اسحاق بن حامد کاتب مى گويد:

بزّازى در قم زندگى مى کرد، او مرد مؤمنى بود ولى شريکى داشت که مرجئى مذهب بود ـ که تمام اعمال حرام را حلال مى دانست ـ روزى يک قواره پارچه نفيس عايدشان شد، بزّاز مؤمن به شريک خود مى گويد: اين پارچه شايسته مولايم مى باشد ومى خواهم آن را برايش بفرستم.

شريکش مى گويد: من مولى تو را نمى شناسم، امّا اگر مى خواهى آن را بردارى، بردار!

بزّاز مؤمن آن قواره پارچه را برى حضرت (عليه السلام) مى فرستد.

حضرت نيمى از آن را بُريده وبقيّه را باز مى گردانند ومى فرمايند:

(من نيازى به مال مُرجئى ندارم).(10)

طلى مفقود

محمّد بن حسن صيرفى مى گويد:

من اهل بلخ هستم، وُجوهى را به عنوان سهم امام (عليه السلام) جمع آورى نمودم که نيمى از آنها طلا ونيمى ديگر نقره بود. طلاها را به شکل شمش در آورده ونقره ها را قطعه قطعه کردم، عازم سفر حج شدم وتصميم داشتم همان طور که مردم خواسته بودند، در بين راه آنها را به حسين بن روح، نايب امام (عليه السلام) تحويل دهم.

وقتى به سرخس رسيدم، در جايى خيمه زدم که زمينش تماماً از ريگ پوشيده شده بود. مشغول شمارش وبررسى طلاها ونقره ها بودم که يکى از شمش ها بدون اين که متوجّه باشم، افتاده ودر ريگها فرو رفت.

وقتى به همدان رسيدم، برى اطمينان از سلامت اموال، دوباره آنها را بررسى وشمارش نمودم. متوجه شدم که يکى از شمشها گم شده است. وقتى کل شمشها را وزن کردم، معلوم شد که شمش مفقود شده ـ درست به خاطر ندارم ـ صد وسه يا نود وسه مثقال وزن داشت، به جهت ادى امانت، به همان اندازه شمش طلا از مال خود اضافه کرده ووجوهات را کامل نمودم.

وارد بغداد شدم وخدمت حسين بن روح رفتم وشمش ها ونقره ها را تحويل دادم.

ايشان دست خود را بين شمشها چرخاند وهمان شمش جايگزين مرا بيرون آورده وگفت: اين شمش مال ما نيست، آن را در سرخس وقتى خيمه ات را در ريگزارى برپا کردى، گم کرده ى. به همانجا بازگرد آن را همانجا زير ريگها خواهى يافت. آن را بردار وبه نزد ما بازگرد. ولى هنگامى به بغداد خواهى رسيد که مرا نخواهى يافت چون به لقى حق پيوسته ام).

من به سرخس بازگشتم وهمانجا آن شمش طلا را يافتم. آن را به بلخ بردم. سال بعد که به مکّه مشرف شدم، آن را با خود داشتم. وقتى وارد بغداد شدم، حسين بن روح وفات نموده بود. به ملاقات ابوالحسن سمرى، نائب چهارم حضرت (عليه السلام) رفته وشمش را تحويل دادم.(11)

طلايى که گمشده بود به ما رسيد

حسين بن على بن محمّد قمى، معروف به ابوعلى بغدادى، مى گويد:

شخصى به نام (جاوشير) ده شمش طلا در شهر بخارا به من تحويل داده وگفت: آنها را به بغداد ببر وبه حسين بن روح تحويل بده.

من به سوى بغداد حرکت کردم وقتى به نزديکى خراسان ورودخانه (آمودرى) رسيدم، يکى از شمش ها را گم کردم، در بغداد متوجّه شدم که يکى از شمشها گمشده است. فوراً شمش طلى ديگرى خريدارى نموده وآنها را تکميل نمودم.

وقتى شيخ ابوالقاسم حسين بن روح آنها را ديد، همه را به دست گرفت وهمان را که خريده بودم، برداشت وگفت:

مال خود را بگير! اين شمش را خود خريده ى. آن را که گم کرده بودى، به ما رسيد!

وقتى چشمم به شمشى که نشان داد افتاد، شناختمش. همان بود که در کنار آمودريا گم کرده بودم!(12)

کيسه ى که در دجله انداختند

ابو على بغدادى مى گويد:

سالى که ده قطعه شمش نزد حسين بن روح برده بودم گروهى از اهالى قم مرا به زنى که به دنبال وکيل حضرت (عليه السلام) مى گشت، معرفى نمودند. روزى آن زن به حضور حسين بن روح رسيد، من هم آنجا بودم. او به شيخ گفت: ى شيخ! بگو ببينم: چه چيزى همراه من است؟

ايشان پاسخ دادند: آنچه را که به همراه خود آورده ى، به دجله بينداز! آنگاه بيا تا به تو بگويم که چه بوده است.

آن زن همانطور که حسين بن روح گفت، آن را با خود برد وبه دجله انداخت وبازگشت.

حسين بن روح به کنيز خود گفت: آن کيسه را بياور!

وقتى کنيز آن را به حضور حسين بن روح آورد، شيخ رو به آن زن نموده وگفت: اين همان کيسه ى است که به همراه داشتى وآن را به دجله انداختى، مى خواهى بگويم که در آن چيست؟ يا خود مى گويى؟

زن گفت: شما بفرماييد!

شيخ گفت: دو دستبند طلا، دو حلقه بزرگ، يک حلقه کوچک جواهرنشان ودو انگشتر که يکى فيروزه وديگرى عقيق است.

آنگاه کيسه را باز کرد وبه من نشان داد. وقتى چشم آن زن به آنها افتاد، گفت: اين همان کيسه ى است که من با خود داشتم وبه دجله انداختم. من وآن زن با مشاهده اين دليل روشن هوش از سرمان پريد.(13)

سرمه متبرک

محمّد بن عيسى بن احمد زرجى مى گويد:

در مسجد زبيده شهر سامرا با جوانى ملاقات کردم، او مى گفت: من از فرزندان موسى بن عيسى (عباسى) هستم، فردى آن روز مرا به خانه خود برد وکنيز خود را که غزال نام داشت وزنى مسن بود، صدا زد وبه او گفت: جريان آن ميل سرمه وآن طفل را بگو.

غزال گفت: کودکى داشتيم که مريض شد. خانمم به من گفت: به خانه حسن بن على عسکرى (عليه السلام) برو وبه عمّه او، حکيمه خاتون بگو: چيزى به عنوان تبرّک عنايت بفرمايد، تا خداوند به وسيله آن کودک ما را شفا دهد.

همان گونه که خانمم گفته بود، نزد حکيمه خاتون رفتم وپيغام او را رساندم.

حکيمه خاتون به يکى از اهل خانه فرمود: آن ميل سرمه ى را که به چشم نورسيده، فرزند امام حسن عسکرى (عليه السلام)، حضرت صاحب (عليه السلام) کشيديم، بياوريد.

وقتى آن را برى حکيمه خاتون آوردند به من عنايت فرمودند. من نيز آن را برى خانمم آوردم، او با آن چشم طفل خويش را سرمه کشيد، وکودک شفا يافت. ما مدّتها از آن برى شفا استفاده مى کرديم تا اين که روزى يک مرتبه ناپديد شد.(14)

لوح قبر

ابوالحسن على بن احمد دلاّل قمى مى گويد:

روزى به خدمت ابوجعفر محمّد بن عثمان، نائب دوم امام زمان (عليه السلام) رفتم. ديدم لوحى را در مقابل خود نهاده ودر آن نقاشى مى کند، در اطراف نقّاشى آيه ى از قرآن ونامهى ائمه (عليهم السلام) را مى نگارد. عرض کردم: آقاجان! اين لوح چيست؟

فرمود: آن را برى قبر خود آماده کرده ام که به آن تکيه دهم. هرگاه آن را مى بينم به ترنّم مى آيم وهر روز وارد قبر خود مى شوم ويک جزء قرآن در آن مى خوانم وبيرون مى آيم.

من نسبت به سخنان او شک کردم. وقتى آثار ترديد را در چهره من ديد، دست مرا گرفت تا قبر خود را به من نشان دهد. آنگاه گفت: فلان روز از فلان ماه وفلان سال به لقى حق خواهم پيوست، ودر اين قبر دفن خواهم شد، واين لوح با من خواهد بود.

وقتى از ايشان جدا شدم، تاريخ مذکور را يادداشت کردم ومنتظر روز موعود بودم تا اين که بيمار شد ودر همان روز وهمان ماه وهمان سال فوت کرد، ودر همان جا دفن شد!(15)

اموال را به حسين بن روح بده

ابوعبد الله جعفر بن محمّد مدائنى، معروف به ابن قزدا، مى گويد:

من اموال مربوط به امام زمان (عليه السلام) را بر خلاف همه به شيوه خاصّى به محمّد بن عثمان، نائب دوم امام (عليه السلام) تحويل مى دادم، بدين ترتيب که ابتدا مى پرسيدم: اين مال که فلان مبلغ است، آيا متعلق به امام است؟

مى گفت: آرى، آن را کنار بگذار.

دوباره تکرار مى کردم که آيا درست است که مى گويى اين مال، متعلّق به امام است؟

او دوباره مى گفت: آرى، متعلّق به امام (عليه السلام) است.

آنگاه آن را از من مى گرفت. (واين به خاطر احتياط بسيار من وجلوگيرى از هرگونه اشتباه بود که مربوط به روحيّه خاصّ خودم مى شد.) آخرين بارى که ايشان را ملاقات کردم، چهارصد دينار به همراه داشتم، طبق عادت شروع به پرسش نمودم.

فرمود: آنرا به حسين بن روح تحويل بده!

من تعجّب کردم وگفتم: خودتان آن را مثل هميشه از بنده تحويل بگيريد!

با تندى گفت: برخيز! خدا تو را سلامتى دهد، آن را به حسين بن روح تحويل بده!

وقتى خشم او را ديدم، فوراً خارج شده وسوار مرکب شدم، اندکى راه رفتم، دوباره مردّد شدم وبرگشتم ودر زدم. خادم در را باز کرد وگفت: کيستى؟

گفتم: من فلانى هستم، از محمّد بن عثمان برى ورود من کسب اجازه کن!

امّا غلام نيز نرفته با ناراحتى برگشت. من اصرار کرده گفتم: برو داخل واجازه بگير من بايد دومرتبه ايشان را ملاقات کنم.

بالاخره خادم رفت وخبر بازگشت مرا رساند.

محمّد بن عثمان که در اندرونى بود، بيرون آمده وروى تختى نشست، در حالى که پاهايش را روى زمين گذاشته بود وکفشى در پا داشت که مثل پى صاحبش پير وفرسوده بود. وقتى مرا ديد، گفت: چه شد که جرأت کردى که بازگردى واز فرمان سرپيچى کنى؟

عرض کردم: مرا که مى شناسيد، بازگشتم برى جسارت وسرپيچى نيست.

آنگاه دوباره خشمگين شد وگفت: برخيز! خدا تو را سلامتى دهد، حسين بن روح را به جى خود نصب نموده ام.

عرض کردم: آيا به امر امام (عليه السلام) چنين نموده ى؟

گفت: برخيز! خدا تو را سلامتى دهد. چنين است که مى گويم.

ديدم ديگر چاره ى ندارم جز اين که نزد حسين بن روح بروم. به ملاقات حسين بن روح رفتم، خانه ى داشت بسيار کوچک، ماجرا را به اطّلاع او رساندم، مسرور شده وشکر خدا را به جى آورد. اموال را نيز به او تحويل دادم. از آن هنگام تا کنون آنچه که از مال امام با خود مى آورم، به او مى سپارم.(16)

حسين بن روح وتقيه

ابو عبد الله بن غالب مى گويد:

من سياستمدارتر از حسين بن روح نديده ام. وى به خانه (ابن يسار) که از نزديکان وصاحبان مقام نزد خليفه بود رفت وآمد مى کرد، اهل سنّت نيز به او احترام مى نمودند واو همه اينها را به اجبار واز روى تقيّه انجام مى داد.

روزى (بر اساس نقشه طراحى شده) دو نفر شيعه وسنّى در خانه ابن يسار مشاجره نمودند. مرد سُنّى بعد از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) ابتدا ابوبکر سپس عمر وپس از او عثمان ونهايتاً على (عليه السلام) را افضل مى دانست. اما مرد شيعى بعد از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)، على (عليه السلام) را افضليت مى داد. وقتى دعوا بالا گرفت، حسين بن روح گفت: (آنچه را که اصحاب پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در آن متّفق القولند ابوبکر، عمر، عثمان وعلى (عليه السلام) به ترتيب افضليت دارند، واصحاب حديث هم آن را تأييد مى کنند، ما نيز تصديق مى نماييم).

همه حاضران از اين سخن حسين بن روح تعجّب نمودند، وسنّيان از اين سخن بسيار شاد شدند واو را بسيار ستايش ودُعا نمودند. وآنهايى را که او را رافضى (شيعه) مى پنداشتند نکوهش نمودند!

من (که همه چيز را مى دانستم،) خنده ام گرفت. آن چنان که نمى توانستم از خنديدن خوددارى کنم، به همين خاطر، آستينم را به دهان گرفتم، چون مى ترسيدم که همه زحمت حسين بن روح را به باد دهم!

حسين بن روح متوجّه من شد ونگاه معنى دارى به من نمود. وقتى به خانه بازگشتم. بلافاصله در زده شد. هنگامى که در را باز کردم حسين بن روح را ديدم که سوار بر قاطر خويش است وپيش از آن که به منزل خود برود، نزد من آمده است. رو به من نمود وگفت: بنده خدا! خدا تو را حفظ کند، چرا خنديدى؟ کم مانده بود مرا به مخاطره بيندازى. مگر آنچه نزد تو گفتم، درست نبود؟!

گفتم: (پاسخ سئوال) نزد شماست!.

گفت: ى شيخ! از خدا بترس! من تو را حلال نمى کنم اگر سخن من بر تو گران بيايد.

گفتم: آقاجان! مردى که امام زمان (عليه السلام) را ملاقات مى کند ووکيل اوست، تعجبى ندارد که اين سخن را بگويد. ونبايد به سخن او خنديد!

گفت: اگر يکبار ديگر تکرار شود، با تو قطع علاقه مى کنم. آنگاه خداحافظى کرد ورفت.(17)

پاورقى:‌


(1) کمال الدين، ج 2، ص 498، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 334.
(2) کمال الدين، ج 2، ص 499، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 334 و335.
(3) کمال الدين، ج 2، ص 502، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 335.
(4) آبه: شهرى نزديک ساوه است.
(5) کمال الدين، ج 3، 503 و504، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 336.
(6) کمال الدين، ج 2، ص 504، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 336 و337.
(7) ابومحمّد، حسن بن محمّد مى گويد: عقيقى درست ده روز بعد از محمّد بن اسماعيل وفات کرد ودر يکى از همان کفن ها که به او داده شده بود، پيچيده ودفن شد.
(8) کمال الدين، ج 2، ص 505 و506، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 338 و339.
(9) کمال الدين، ج 2، ص 509، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 339 و340.
(10) کمال الدين، ج 2، ص 510، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 340.
(11) کمال الدين، ج 2، ص 516 و517، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 340 و341.
(12) کمال الدين، ج 2، ص 518 و519، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ص 51، ص 341 و342.
(13) کمال الدين، ج 2، ص 519، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ص 51، ج 342.
(14) کمال الدين، ج 2، ص 517 و518، بحار الانوار، ج 51، ص 342 و343.
(15) غيبة طوسى، ص 364 و365، ذکر محمّد بن عثمان العمرى، بحار الانوار، ج 51، ص 351.
(16) غيبة طوسى، ص 367 و368، ذکر الحسين بن روح، بحار الانوار، ج 51، ص 352 و353.
(17) غيبة طوسى، ص 384 و385، بعض توقيعات الحجّة (عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف) ، بحار الانوار، ج 51، ص 356 و357.