داستانهايى از امام زمان از كتاب بحار الأنوار

محمد باقر بن محمد تقى مجلسى

- ۶ -


دعايى هم تو بر احوال ما کن

ابوغالب زرارى مى گويد:

زمانى که شيخ ابوالقاسم حسين بن روح نوبختى نيابت امام زمان (عليه السلام) را عهده دار بود خود پنهان شده وابوجعفر محمّد بن على معروف به شلمغانى را به عنوان رابط بين خود وشيعيان نصب نمود، به خدمت زعيم شيعه در کوفه يعنى ابوجعفر محمّد بن احمد زجوزجى رفتم، او برى من مانند عمو يا پدر، گرامى وعزيز بود.

او به من گفت: مى خواهى ابوجعفر محمّد بن على شلمغانى را ملاقات نموده وبا او بيعت کنى؟ او امروز رئيس شيعيان است. من مى خواهم به ملاقات او بروم واز او بخواهم نامه ى بنويسد واز امام زمان (عليه السلام) برى من التماس دُعا بنمايد.

گفتم: آرى! پس هر دو به بغداد نزد شلمغانى رفتيم. گروهى از ياران گرد او نشسته بودند ما هم سلام کرده ونشستيم.

او رو به زجوزجى کرد وگفت: اين جوان که همراه توست، کيست؟

زجوزجى گفت: مردى از خاندان زرارة بن اعين است.

آنگاه شلمغانى رو به من نموده وگفت: از کدام زراره هستى؟

گفتم: آقاجان! من فرزند بکير بن اعين، برادر زُراره هستم.

گفت: خاندان زراره در بين شيعيان صاحب مقام بزرگى هستند.

آنگاه زجوزجى گفت: آقاجان! مى خواهم نامه ى جهت التماس دُعا برى امام زمان (عليه السلام) بنويسم.

شلمغانى گفت: باشد.

وقتى من اين مطلب را شنيدم، به درخواست دُعا از ناحيه حضرت عقيده مند شدم، وبا خود نيّت کردم که حضرت برى مشکل اختلافم با همسرم دُعايى بفرمايند. زيرا سالها بود که با او وخانواده اش اختلاف داشتم. وقتى او را در سنّ بيست سالگى به عقد خود درآوردم، مراسم عروسى وزفاف را در خانه پدر زنم برگزار کردم. دو سال هم در خانه پدر زنم زندگى کردم. تا اين که خواستم همسرم را به خانه خود ببرم آنها به من اجازه ندادند. به همين خاطر کارمان به دعوا وقهر کشيد.

همسرم نيز که باردار شده بود بدون حضور من دخترى به دنيا آورد که بعد از مدتى مُرد، حتّى مرگ او را هم به من خبر نداده بودند، پس از مرگ دخترم، خانواده همسرم کمى نرم تر شدند وچنان مى نمود که به مستقل شدن ما راضى شده اند. با هم آشتى کرديم. (برى تهيّه مقدمات اسباب کشى) دوباره مدّتى در خانه پدرزنم بودم. آنها بازهم از سپردن وى به من خوددارى کردند.

به هر تقدير باز همسرم باردار شد وخانواده اش مجدّداً مخالفت کردند وکدورت افتاد وبعد از آن همسرم دوباره دخترى به دنيا آورد، وتاکنون هنوز آشتى نکرده ايم. بدون اين که مشکل خود را بازگو کنم به شلمغانى گفتم: خداوند عمر آقايم را طولانى کند من هم حاجتى دارم؟

شلمغانى گفت: چيست؟

گفتم: حضرت (عليه السلام) دُعايى بفرمايند تا اندوهم برطرف شود.

آنگاه به منشى خود گفت: کاغذى بردار وحاجت اين مرد را بنويس.

او هم نوشت: زرارى به جهت مشکلى که او را اندوهگين نموده التماس دُعا دارد.

آنگاه نامه را پيچيد وما برخاستيم ورفتيم. بعد از مدّتى برى جواب نزد شلمغانى رفتيم. حضرت (عليه السلام) مرقوم فرموده بودند:

(امّا آن مرد وهمسرش خداوند بين آنها آشتى برقرار فرمود!)

من بسيار تعجّب کردم وقتى بازگشتيم او به من گفت: نظرت چيست؟

گفتم: بسيار تعجب کردم.

گفت: چرا؟

گفتم: چون اين سرّى بود که جز خدا کسى از آن اطلاع نداشت، امّا ايشان آن را مى دانستند.

گفت: آيا در مورد امام (عليه السلام) شک دارى؟ موضوع چه بود؟

من تمام ماجرا را گفتم واو نيز بسيار تعجب کرد.

پس از آن به جهت دُعى حضرت (عليه السلام) خداوند آن زن را مطيع من نمود، وساليان دراز با هم زندگى کرديم، وخداوند فرزندانى از او به من ارزانى کرد. در زندگى ما پيشامدهى بدى نيز رخ داد ولى او در برابر همه آنها صبر کرد چنانچه هيچ زنى آن گونه نمى توانست صبر کند، وهيچ برخورد بدى هم بين من واو وخانواده اش تا زمانى که روزگار ما را از هم جدا کرد ووفات نمود، پيش نيامد.

البته اين رويداد تنها رابطه من با حضرت (عليه السلام) نبود، بلکه پيش از آن هم نامه ى به خدمت حضرتش نوشته وخواهش نموده بودم که حضرت (عليه السلام) قطعه زمينى را از من قبول بفرمايند.

امّا اين کا را تنها برى رضى خدا نکرده بودم! بلکه مى خواستم به اين وسيله با ياران حضرت (عليه السلام) که آن زمان تحت سرپرستى حسين بن روح نوبختى بودند رابطه داشته باشم، وبا آنها باشم تا بعضى از مشکلات دنيايى ومادى ام برطرف شود. چون بسيارى از آنها صاحب نفوذ بودند.

ولى امام (عليه السلام) پاسخى ندادند. من اصرار کردم، حضرت (عليه السلام) مرقوم فرموده بودند:

(شخص مورد اطمينانى را پيدا کن واين قطعه زمين را به نام او کن چون بعدها به آن نياز خواهى يافت!).

من نيز آن زمين را به نام ابوالقاسم موسى بن حسن زجوزجى، پسر برادر دينى عزيزم يعنى همان ابوجعفر محمّد بن احمد زجوزجى نمودم، چون مورد اعتماد بود، زيرا هم متديّن بود وهم صاحب ثروت.

پس از مدّتى، گروهى از اعراب در جريان يک درگيرى مرا به اسارت درآوردند، وتمام زمينهايى را که در تملّک من بود وهمه غلاّت وچهارپايان ووسايلى را که در آنها بود ـ وروى هم هزار دينار ارزش داشت ـ غارت کردند.

بعد از مدّتى که در اسارت آنها بودم خودم را با پرداخت صددينار وهزار وپانصد درهم خلاص کردم، وپانصد درهم هم به عنوان اُجرت به کسانى که به عنوان قاصد به اطراف فرستاده بودم، خرج کردم.

اينجا بود که آن تکّه زمينى که به نام ابوالقاسم موسى بن حسن کرده بودم به کارم آمد وآن را فروختم.(1)

پيام را برسان ونترس

على بن همام مى گويد:

هنگامى که حسين بن روح، نايب خاص امام زمان (عليه السلام) در زندان معتضد عبّاسى به سر مى بُرد شيعيان به وسيله شلمغانى با حسين بن روح در ارتباط بودند، شلمغانى مغرور مى شود وشخصى را نزد حسين بن روح مى فرستد ومى گويد: بيا مباهله کنيم. من نماينده امام زمان (عليه السلام) ومأمور به اظهار علم هستم. ولى تو آن را در آشکار ونهان اظهار نمودى!(2)

حسين بن روح در پاسخ او شخصى را فرستاد وگفت: هر که به بزرگ خود پيشى گيرد، دشمن اوست.

شلمغانى بر بزرگ خود پيشى گرفت (وبه وسيله الراضى بالله، خليفه عبّاسي(3)) کشته شده وبه دار کشيده شد. همراه او ابن ابى عون نيز دستگير شد.

واين در حالى است که يک سال قبل از اين رويداد، توقيعى از ناحيه مقدسه درباره لعن شلمغانى صادر شده بود، وچون حسين بن روح در زندان بود از امام (عليه السلام) درخواست نموده بود که فعلاً آن را آشکار نسازد.

امّا امام (عليه السلام) فرمود: (آن را آشکار کن ونترس! از شرّ آنان ايمن خواهى بود).

حسين بن روح از فرمان امام (عليه السلام) اطاعت نمود ودر اندک زمانى از زندان خلاص شد.(4)

نام او را محمد بگذاريد

حسن بن على گرگانى مى گويد:

در قُم مردى مدعى شده بود که بچه ى که همسرش بدان باردار است، از نطفه او نيست! علما در اين مورد گفت وگو کردند تا اين که نامه ى به شيخ صيافة الله نوشتند، من نزد او بودم که نامه را بدو دادند.

او بدون آن که آن را قرائت کند. دستور داد تا آن را به دست ابو عبد الله بزوفرى ـ که از سفرى حضرت (عليه السلام) بوده است ـ برسانند. وقتى پاسخ بزوفرى را برى شيخ صيافة الله آوردند، من آنجا حاضر بودم. بزوفرى نوشته بود:

(آن بچه متعلق به همان مرد است که در فلان روز وفلان جا نطفه او واقع شده است. نام او را بايد محمّد بگذارند).

هنگامى که فرستاده علما به شهر قم بازگشت وآنها از موضوع مطلع شدند. تحقيق نموده دانستند که مطلب صحيح است، ووقتى بچّه متولّد شد ـ چنان که گفته شده بود ـ پسر بود ونام او را محمّد گذاشتند.(5)

برويد کربلا تا زبان نوجوان باز شود

ابوعبد الله بن سوره قُمى مى گويد:

(سُرور) مرد عابد وزاهدى بود، وهيچ گاه صدايش را بلند نمى کرد. روزى او را در اهواز ديدم، مى گفت:

من لال بودم ونمى توانستم حرف بزنم، پدر وعمويم مرا در سيزده ـ يا چهارده ـ سالگى به خدمت شيخ ابوالقاسم حسين بن روح بردند واز او خواستند که از حضرت (عليه السلام) بخواهد که خداوند زبان مرا باز کند.

شيخ گفت: برى اين کار، شما مأموريد که به کربلا برويد.

من به همراه پدر وعمويم به کربلا رفتيم، پس از غسل به زيارت امام حسين (عليه السلام) شتافتيم، در حين زيارت پدر وعمويم مرا صدا زدند: ى سُرور!

من با زبان فصيح گفتم: (بله).

آنها گفتند: تو سخن مى گويى؟

ومن پاسخ دادم: آرى!(6)

حق پسر عمويت را جدا کن

عثمان بن سعيد مى گويد:

شخصى از مردم عراق نزد من آمد، او سهم امام (عليه السلام) مال خودش را آورده بود. من آن را برى حضرت (عليه السلام) فرستادم.

ايشان آن را بازگردانده وفرمود: (حق پسر عمويت را از آن جدا کن که چهارصد درهم است).

آن شخص از اين کلام مبهوت ومتعجّب شد، گويا زمينى را در اختيار داشته که متعلّق به پسر عمويش بوده است. وقتى به حساب آن رسيدگى کرد متوجه شد که مقدارى از حقّ پسر عمويش را پرداخته ومقدارى باقى مانده است. مقدار مالى را که بايد از آن مال خارج مى کرد چهارصد درهم بود. آن را برداشت وبقيّه را برى حضرت (عليه السلام) فرستادم وايشان پذيرفتند!(7)

غلام را بفروش

على بن محمّد رازى مى گويد:

ابو عبد الله بن جنيد در شهر (واسط) زندگى مى کرد، روزى حضرت حجت (عليه السلام) غلامى را نزد او مى فرستد تا او را بفروشد.

ابوعبد الله غلام را مى فروشد. سکه ها را وزن مى کند تا خدمت امام (عليه السلام) بفرستد، مى بيند هيجده قيراط ويک نخود طلى سکه ها کمتر است، از مال خودش همان مقدار بر آن افزوده وبرى حضرت (عليه السلام) مى فرستد.

حضرت يک دينار از آن به او بر مى گرداند که آن دينار دقيقاً هيجده قيراط ويک نخود وزن داشت!(8)

عبارات نامريي

محمّد بن شاذان مى گويد:

مردى از اهالى شهر بلخ مالى را به همراه نامه ى برى امام (عليه السلام) مى فرستد. او انگشت خود را مانند قلم روى کاغذ حرکت مى دهد بدون اين که اثرى بر جى بگذارد (وبه وسيله آن عبارت عجيب ونامرئى از امام (عليه السلام) التماس دُعا مى نمايد) وبه قاصد مى گويد: اين مال را به کسى بده که نامه را به تو بازگو کند.

قاصد به سوى سامرّا حرکت مى کند، وارد شهر مى شود وبه محله عسکر مى رود. ابتدا سراغ جعفر (کذّاب) را گرفته ومطلب را از او جويا مى شود.

جعفر گفت: آيا به بداء(9) ايمان دارى؟

مرد گفت: آرى.

جعفر گفت: برى صاحب نامه بداء حاصل شده وبه تو امر کرده که اين مال را به من بدهى!

آن مرد گفت: اين جواب مرا قانع نمى کند.

آن شخص اين را مى گويد واز نزد جعفر خارج مى شود، او در ميان شيعيان مى چرخيد تا اين که نامه ى بدين مضمون به او رسيد:

(اين مالى است که مى خواستند به حيله از چنگ تو خارج سازند! آن را روى صندوقى نهاده بودى با اين که دزدان هرچه داخل صندوق بوده برده اند، آن مال سالم مانده است!).

نامه صاحب مال را فرستادم آن را برگردانده ومرقوم فرموده بودند:

((با آن عبارات نامرئى) التماس دُعا نموده ى، خدا حاجتت را بر آورده سازد).

وبعدها حاجت آن مرد بلخى نيز برآورده شد!(10)

چرا احسان ما را رد نمودي

حسن بن فضل يمنى مى گويد:

مى خواستم به شهر سامرا سفر نمايم که هديه ى از ناحيه مقدسه حضرت (عليه السلام) به دستم رسيد، اين هديه کيسه ى بود که چند سکّه طلا ودو دست لباس در آن بود. وقتى به آن هديه به ظاهر مختصر نگاه کردم ديدم حسّ خود بزرگ بينى در من برانگيخته شد وبا خود گفتم: آيا من، در نزد حضرت (عليه السلام) همين مقدار ارزش دارم!؟ به همين جهت (با بى شرمى) هديه را بازگرداندم.

ولى بلافاصله از اين کارم پشيمان شدم ونامه ى به حضرتش نوشته واز آن ناحيه مقدّسه پوزش طلبيده واز حق تعالى طلب بخشش نمودم.

آنگاه (از شدّت اندوه) گوشه گير وافسرده شدم، با خود عهد کرده وسوگند خوردم که اگر آن کيسه بازگردانده شود چيزى از آن را خرج نکنم، بلکه آن را نگاه خواهم داشت تا به پدرم تحويل دهم که او از من داناتر است.

چندى بعد نامه ى از حضرت حجّت (عليه السلام) خطاب به کسى که اين هديه را برگردانده بود رسيد، در آن نامه مرقوم فرموده بودند: (اين که هديه را پس گرفتى اشتباه نمودى، مگر نمى دانى که ما گاهى نسبت به شيعيان خود اين گونه عمل مى کنيم، وآنها اغلب به عنوان تبرّک چيزى از ما درخواست مى کنند).

ودر آن نامه به من هم خطاب شده بود: (اشتباه کردى که احسان ما را رد نمودى، وچون از خدا طلب بخشايش نمودى همانا خداوند از گناهت گذشت. وچون قصد کرده ى که از آن به عنوان خرج راه استفاده نکنى، به همين جهت، آن را به تو نمى دهيم، امّا از آن دو دست لباس بايد جهت احرام استفاده کنى!)

پس از تشرّف به سامرا به بغداد بازگشتم، در بغداد افسرده ودلتنگ بودم، چون دوست داشتم به حجّ نيز مشرّف شوم با خود گفتم: مى ترسم امسال نتوانم به حج مشرّف شده وبه خانه خود بازگردم. نامه ى در اين خصوص برى حضرت (عليه السلام) نوشتم. به خدمت ابا جعفر محمّد بن عثمان رفتم تا جواب نامه را بگيرم.

حضرت (عليه السلام) مرقوم فرموده بود: (برو به فلان مسجد که در فلان جاست. آنجا مردى نزد تو خواهد آمد وتو را بدانچه نياز دارى مطّلع خواهد ساخت).

به همان مسجد رفتم. به دنبال من، مردى داخل شد، به من نگاه کرد وسلام نمود وخنديد وگفت: (مژده بده! امسال به حج مشرّف مى شوى وصحيح وسالم نزد خانواده ات باز مى گردى. ان شاءالله!)

با خوشحالى نزد (ابن وجناء)، قافله دار رفتم واز او خواستم که به اندازه پولى که به عنوان کرايه به او مى دهم مرکبى در اختيارم بگذارد، امّا او نپذيرفت. چند روز بعد دوباره او را ديدم. (با هيجان) به من گفت: کجايى؟! چند روز است که دنبالت مى گردم! حضرت (عليه السلام) مرا مأمور فرموده اند که محمل ومرکبى به تو کرايه دهم!.

قبل از حرکت به سوى مکّه، نامه ى برى حضرت (عليه السلام) نوشتم واز سه مطلبى که داشتم، يکى را به گمان اين که شايد صورت خوشى نداشته باشد، مطرح نکردم. حضرت (عليه السلام) نه تنها پاسخ دو موضع مندرج در نامه را مرقوم فرموده بودند، بلکه در مورد مطلب سوّم فرمودند: (عطر خواسته بودى!) مقدارى هم عطر در خرقه ى سفيد نهاده وعنايت فرموده بودند.

من آن را در محمل خود روى شتر نهاده بودم. در منزل (عُسفان) شترم رم کرد ومحمل افتاد وتمام اثاثيه ام پراکنده شد. همه را جمع کردم امّا کيسه ى که عطر ولباس را در آن نهاده بودم، گم شد، وهر چه دنبالش گشتم پيدا نشد.

يکى از همراهانمان گفت: دنبال چه هستى؟

گفتم: کيسه ى که همراهم بود.

گفت: چه در آن نهاده بودى؟

گفتم: خرج راهم را.

گفت: من يکى را ديدم که آن را برداشت.

از همه پرسيدم، امّا اظهار بى اطلاعى کردند، از پيدا کردن آن مأيوس شدم. وقتى به مکّه رسيدم وبارها را پياده کرده وگشودم، اولين چيزى که به چشمم خورد آن کيسه بود، در حالى که آن را داخل بار نگذاشته بودم وبيرون محمل بوده، ووقتى محمل افتاد تمام اجناسم پراکنده شده بودند!(11)

با آنها سفر مکن

على بن محمّد شمشاطى مى گويد:

از طرف جعفر بن ابراهيم يمانى مأمور تشرّف به ناحيه مقدّسه شدم. وقتى کارم تمام شد، به بغداد رفتم تا با کاروان يمن خارج شوم. نامه ى برى حضرت (عليه السلام) نوشتم واجازه مرخصى خواستم.

ايشان مرقوم فرمود:

(با آنها خارج مشو! هنوز خيرى در رفتن تو نيست، در کوفه بمان).

بعدها خبر رسيد که پس از خروج قافله، قبيله بنى حنظله آنها را غارت کرده است.

دوباره نامه ى نوشتم واز حضرت (عليه السلام) خواستم که اجازه دهند از طريق دريا به وطنم بازگردم.

حضرت (عليه السلام) پاسخ دادند:

(اين کار را هم نکن).

بعدها دانستم که بعد از حرکت کشتى دزدان دريايى آن کشتى را غارت ومنهدم کردند!

قصد زيارت سامرا نمودم، هنگام مغرب وارد مسجد محلّه عسکر شدم، غلامى آمد وگفت: برخيز وبا من بى.

گفتم: کجا؟ مگر تو مرا مى شناسى؟

گفت: تو على بن محمّد شمشاطى فرستاده جعفر بن ابراهيم يمنى هستى. بيا داخل منزل.

من تعجب کردم، چون هيچ يک از دوستانمان از رسيدن من اطّلاعى نداشتند. وقتى وارد منزل شدم اجازه خواستم تا داخل ضريح شريف شده ومشغول زيارت شوم. عنايت فرموده واجازه دادند.(12)

گُل بنفشه

ابوالقاسم بن ابى حابس مى گويد:

هر سال نيمه شعبان، برى زيارت ابا عبد الله الحسين (عليه السلام) به کربلا مشرّف مى شدم. وهر وقت به سامرا مى رفتم، به وسيله نامه ى حضرت (عليه السلام) را مطّلع مى نمودم. يک سال قبل از ماه شعبان به سامرا رفتم، مى خواستم طبق معمول ماه شعبان، به زيارت کربلا مشرّف شوم، از ابوالقاسم حسن بن احمد ـ که از وکلى حضرت (عليه السلام) بود ـ خواستم که ورود مرا به اطّلاع حضرت (عليه السلام) نرساند تازيارتم خالصانه باشد!

چندى نگذشت که ابوالقاسم در حالى که مى خنديد نزد من آمد وگفت: اين دو دينار را حضرت (عليه السلام) برى تو فرستاده وفرموده اند: (به حابسى بگو: هر که در راه خدا کوشش کند، خدا هم حاجت او را بر مى آورد!).

در سامرا به بيمارى شديدى مبتلا شدم، بيمارى آن قدر سخت بود که خود را برى مرگ آماده ساختم. در آن حال، از طرف مولا (عليه السلام) گلدانى برى من فرستاده شد، در آن گلدان دو شاخه گل بنفشه بود حضرت فرموده بودند: آن را استشمام کنم.

هنوز در حال بوييدن عطر گلها بودم که احساس بهبودى کردم. الحمد لله ربّ العالمين.(13)

موقع دريافت حقوق

باز حابسى مى گويد:

از شخصى از اهالى واسط طلبى داشتم. مطّلع شدم که وفات کرده است. نامه ى به امام زمان (عليه السلام) نوشته واجازه خواستم در همين شرايط که او تازه فوت کرده است به واسط بروم شايد بتوانم از ورثه او حقّ خود را بگيرم.

ايشان اجازه نفرمودند. برى بار دوم اجازه خواستم. مجدداً امر به امتناع فرمودند. بعد از دو سال بدون اين که من مجدداً اجازه بخواهم، حضرت (عليه السلام) نامه ى مرقوم فرمودند که: (اکنون مى توانى (برى وصول حق خود) بروى)..

من نيز به شهر واسط رفته وحق خود را وصول نمودم.(14)

تبرکى از مولا

حابسى مى گويد:

ابوجعفر (مروزى) هزار دينار سهم امام (عليه السلام) فرستاه بود تا آن را به ناحيه مقدسه حضرت حجّت (عليه السلام) تحويل دهم. همراه ابو حسين محمّد بن محمّد بن خلف واسحاق بن جنيد ـ که پيرمرد بود ـ از بغداد خارج شديم. قصد داشتيم در حومه بغداد که محل کرايه چهارپايان بود، سه الاغ کرايه کنيم.

ابو حسين خورجينها را به دوش گرفت وحرکت کرديم وقتى به آن محل رسيديم، اُلاغى برى کرايه نيافتيم.

به ابوحسين گفتم: تو بارمان را همراه قافله ببر من هم سعى مى کنم حداقل الاغى برى اسحاق بن جنيد بيابم تا به زودى به تو ملحق شويم.

بعد از حرکت ابوحسين الاغى يافتم، اسحاق سوار شد وخود را کنار قصر متوکل عباسى که در سامرا بنا شده بود به قافله وابو حسين رسانديم.

به ابوحسين (که بسيار خسته شده بود،) گفتم: بايد خدا را به خاطر اين خدمتى که مى کنى شکر کنى.

او گفت: دوست دارم هميشه مشغول اين خدمت باشم.

وقتى به سامرا رسيديم آنچه با خود داشتيم به وکيل حضرت (عليه السلام) تحويل داديم. او در حضور من، همه را در دستمالى نهاده وآن را به وسيله غلام سياهى برى حضرت (عليه السلام) فرستاد.

هنگام عصر، ابو حسين بقچه کوچکى برى من آورد. صبح هنگام، وکيل حضرت (عليه السلام) که ابوالقاسم نام داشت در خلوت به من گفت: آن غلام سياه که بقچه را آورده بود، اين چند درهم را به من داد وگفت که آن را به کسى که بقچه را هنگام عصر برى تو مى آورد، بدهيم.

من آن را گرفتم. وقتى از اتاق خارج شدم، قبل از اين که من حرفى بزنم، يا اين که از آنچه نزد من بود اطلاعى داشته باشد، گفت: هنگامى که با هم کنار قصر متوکّل بوديم آرزو کردم که ى کاش! از طرف حضرت (عليه السلام) چند درهم تبرّکاً به من عنايت مى شد، چون امسال اولين سالى است که همراه تو به سامرا وبيت حضرت (عليه السلام) آمده ام.

من هم گفتم: پس اين درهم ها را بگير که خداوند آن را به تو عطا نموده است.(15)

در مورد آن زن سکوت کن

على بن محمّد بن اسحاق اشعرى مى گويد:

کنيزى داشتم که مدت نسبتاً زيادى از او دورى نموده بودم. روزى به من گفت: اگر طلاقم داده ى بگو؟

گفتم: تو را طلاق نداده ام. وهمان روز را با او به سر بُردم. پس از يک ماه نامه ى نوشت که ادعا کرده بود که باردار شده است.

(من نسبت به او شک کردم) به همين خاطر نامه ى برى حضرت (عليه السلام) نوشتم ودر اين مورد سؤال نمودم. همچنين در مورد خانه ى که دامادم آن را طبق وصيّت به امام زمان (عليه السلام) داده بود، عرض کردم: اگر اجازه بفرماييد آن را خود تصرف کرده ووجه آن را به اقساط بپردازم.

حضرت (عليه السلام) در پاسخ مرقوم فرموده بودند: (در مورد خانه همان طور که خواسته بودى عمل کن، ودر مورد آن زن وبارداريش سکوت کن!).

بعد از مدّتى آن کنيز برى من نامه ى نوشت که در آن آمده بود: آنچه در مورد بارداريم گفته بودم دروغ بود ومن حامله نيستم!(16)

اين راز را حفظ کن

ابو على نيلى مى گويد:

روزى ابو جعفر (محمّد بن عثمان) وکيل حضرت (عليه السلام) نزد من آمد ومرا به (عباسيّه) بُرد، او وارد خرابه ى شد وبا احتياط نامه ى را بيرون آورد وبرى من خواند.

حضرت (عليه السلام) در آن نامه همه وقايع را که در خانه من رخ داده بود، شرح داده بودند. در انتهى نامه فرموده بودند: چگونه فلان زن ـ يعنى مادر عبد الله ـ را از گيسويش گرفته بيرون مى کشند وبه بغداد مى برند ودر مقابل خليفه مى نشانند؟!

غير از اين، اتّفاقات ديگرى را نيز بيان فرموده بودند که در آينده روى خواهد داد.

ابوجعفر گفت: اين راز را حفظ کن، آنگاه نامه را پاره کرد.

مدّتى گذشت، بعد تمام آنچه حضرت فرموده بودند، به وقوع پيوست!(17)

پاورقى:‌


(1) غيبة شيخ طوسى، ص 302 ـ 307، التوقيعات الوارده، بحار الانوار، ج 51، ص 320 ـ 323. اين داستان در بحار الانوار به دو طريق نقل شده است که با هم اختلافاتى دارند. نگارنده، داستان را تلفيقى از هر دو قرار داده است.
(2) احتمال دارد موضوع نامه حضرت مبنى بر لعن شلمغانى باشد که به تأکيد امام، حسين بن روح آن را آشکار مى سازد.
(3) رک، بحار، ج 51، ص 373.
(4) غيبة طوسى، 307 و308،التوقيعات الواردة، بحار الانوار، ج 51، ص 324.
(5) غيبة طوسى، ص 308، التوقيعات الواردة، بحار الانوار، ج 51، ص 324.
(6) غيبة طوسى، ص 309، التوقيعات الواردة، بحار الانوار، ج 51، ص 325.
(7) کمال الدين، ج 2، ص 486، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 326.
(8) کمال الدين، ج 2، ص 486، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 326.
(9) بداء يعنى: پيدا شدن رى ديگر در امرى (فرهنگ معين، ج 1، ص 479).
(10) کمال الدين، ج 2، ص 488 و489، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 327.
(11) کمال الدين، ج 2، ص 490 و491، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 328 و329.
(12) کمال الدين: ج 2، ص 491، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 329 و330.
(13) کمال الدين، ج 2، ص 493، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 331.
(14) کمال الدين، ج 2، ص 493، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 331.
(15) کمال الدين، ج 2، ص 495، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 332 و333.
(16) کمال الدين، ج 2، ص 497 و498، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51 و333.
(17) کمال الدين، ج 2، ص 498، ذکر التوقيعات، بحار الانوار، ج 51، ص 333 و334.