داستانهايى از امام زمان از كتاب بحار الأنوار

محمد باقر بن محمد تقى مجلسى

- ۵ -


مقام پدرت را به تو عطا کرديم

محمّد بن ابراهيم بن مهزيار مى گويد:

پس از شهادت امام حسن عسکرى (عليه السلام) در مورد امام پس از ايشان دچار شک وترديد شدم. پدرم که از وکلى امام حسن عسکرى (عليه السلام) بود اموال زيادى را از شيعيان به عنوان سهم امام جمع آورى نموده بود. به همين خاطر تصميم گرفت که خود به عراق رفته ووجوهات متعلّق به امام (عليه السلام) را به دست جانشين امام حسن عسکرى (عليه السلام) برساند.

او آماده حرکت شد وسوار کشتى شد، من هم به دنبال او برى بدرقه رفتم، اما همين که سوار شد، حالش دگرگون شده وتب شديدى گرفت وبه من گفت: مرا بازگردان! مرا بازگردان! اين علامت مرگ من است. پسرم! در مورد اين مال که با من است تقوى الهى را پيشه کن.

وى پس از اين که وصيت خود را بازگو کرد از دنيا رفت.

من با خود گفتم: پدرم هيچ گاه سفارش بى جايى نمى کرد. اين مال را به عراق مى برم، وخانه ى کنار شط کرايه مى کنم وبه کسى هم چيزى نمى گويم، اگر همان طور که در زمان امام حسن عسکرى (عليه السلام) حجّت بر من آشکار بود، امام زمان (عليه السلام) را شناختم، اموال را به او تحويل مى دهم وگرنه به نيابت، تمام آنها را بين فقرا تقسيم مى کنم.

وقتى به عراق رفتم همين کار را کردم، بعد از چند روز نامه ى از حضرت (عليه السلام) به اين مضمون به دستم رسيد: (ى محمّد! فلان وفلان چيز در فلان وفلان بسته نزد توست)

واز چيزهى بسيارى که با خود داشتم واز آن اطلاعى نداشتم خبر داده بود، من هم اموال را به پيک حضرت تحويل دادم.

چند روز ماندم که ديگر خبرى نشد، بسيار غمگين شدم تا اين که دوباره نامه ى از حضرت دريافت کردم که: (مقام پدرت را به تو عطا کرديم پس خدا را سپاس گو!)(1)

آيا دينم به سلامت خواهد بود

محمّد بن احمد صفوانى مى گويد:

من اهل (ران) شهرى بين مراغه وزنجان هستم. در شهر ما پيرمردى زندگى مى کرد که صد وهفده سال داشت. نام او قاسم بن علا بود.(2) او به شرف ملاقات امام هادى (عليه السلام) وامام حسن عسکرى (عليه السلام) رسيده بود، ودر زمان غيبت صغرا هميشه نامه هايى از ناحيه مقدّس حضرت ابا صالح المهدى (عليه السلام) توسط سفرى آن حضرت ـ يعنى محمّد بن عثمان وحسين بن روح ـ دريافت مى کرد. او در هشتاد سالگى از دو چشم نابينا شده بود.

روزى ما در خانه او بر سر سفره مشغول غذا خوردن بوديم. او بسيار اندوهگين بود، زيرا دو ماه بود که هيچ ارتباطى با حضرت (عليه السلام) نداشت. در اين حال، دربان خانه وارد شد وبا شادى گفت: پيک عراق!

قاسم بسيار مسرور شد. رو به قبله نموده، سجده شکرى به جى آورد.

قاصد، مردى ميان سال وکوتاه قد بود که مانند اغلب قاصدان پيراهنى کتانى پوشيده وعبايى بر دوش انداخته بود، وکفش مخصوص سفر در پا داشت وخورجينى بر دوش.

قاسم برخاست واو را در آغوش کشيد وخورجينش را از روى دوشش برداشت. دستور داد طشت وآب آوردند تا دستانش را بشويد. سپس او را کنار خود نشاند وبا هم مشغول غذا شديم، بعد از اتمام غذا وشستن دست، آن مرد، نامه ى را که کمى از نصف يک نامه معمولى بزرگتر به نظر مى رسيد بيرون آورد وبه قاسم داد.

وقتى قاسم نامه را گرفت آن را بوسيد وبه کاتب خود ابوعبد الله بن ابى سلمة داد، کاتب نامه را گرفت ومُهر آن را باز کرد وخواند.

وقتى سکوت کاتب بيش از حدّ معمول به طول انجاميد، قاسم دانست که نکته ى در نامه هست که بيان آن برى کاتب دشوار است. به همين خاطر پرسيد: آيا خبرى شده است؟

کاتب گفت: خير است.

قاسم گفت: آيا درمورد من مطلبى فرموده اند؟

کاتب گفت: اگر دوست ندارى، نگويم.

قاسم گفت: مطلب چيست؟

کاتب گفت: حضرت (عليه السلام) فرموده اند: (وقتى اين نامه رسيد، چهل روز بعد فوت مى کنى)، وهفت تکّه پارچه نيز فرستاده اند.

قاسم گفت: آيا دينم به سلامت خواهد بود؟

کاتب گفت: آرى.

آنگاه قاسم خنديد، وگفت: ديگر آرزويى بعد از اين عمر طولانى ندارم.

آنگاه مرد تازه وارد برخاست، واز خورجينش سه دست شلوار، يک پيراهن حبرى يمانى سرخ، يک عمّامه، دو دست لباس ويک حوله بيرون آورد وبه قاسم داد.

خود قاسم نيز پيراهنى داشت که امام رضا (عليه السلام) به او خلعت داده بود.(3)

قاسم دوستى داشت به نام عبدالرحمان بن محمّد سنيزى که به رغم دوستى اش با قاسم، شديداً دشمن اهل بيت (عليهم السلام) بود. دوستى آن ها نيز به خاطر روابط اقتصادى بود. قاسم هم نسبت به او علاقه ى داشت.

عبدالرحمان قصد داشت به خانه قاسم بن علا بيايد، زيرا مى خواست پسر قاسم را که حسن نام داشت با پدرزنش که ابوجعفر بن حمدون همدانى بود، آشتى دهد.(4)

قاسم، به دو نفر از مشايخ که با او مأنوس بودند ونام يکى ابو حامد عمران بن مفلّس وديگرى ابو على بن جحدر بود، گفت: مى خواهم اين نامه را برى عبدالرحمان بخوانيد چون دوست دارم هدايت شود، واميدوارم خداوند با خواندن اين نامه او را هدايت کند.

آن ها در پاسخ گفتند: به خاطر خدا از اين فکر درگذر، که حتّى بسيارى از شيعيان هم تحمّل شنيدن اين مطالب را ندارند وگمان مى کنند که دروغ است چه رسد به عبد الرحمان.

قاسم گفت: مى دانم رازى را که اجازه ندارم آشکار نمايم، فاش مى کنم. با اين حال، به خاطر محبتى که نسبت به عبدالرحمان وعلاقه ى که به هدايت او دارم مى خواهم اين نامه را برايش بخوانم.

آن روز گذشت وروز پنج شنبه 13 رجب عبدالرحمان نزد قاسم آمد وسلام نمود. قاسم آن نامه را بيرون آورد وگفت: اين نامه را بخوان وبه وجدان خود رجوع کن.

عبدالرحمان شروع به خواندن نامه کرد، وقتى به آن قسمت که خبر فوت قاسم نوشته شده بود رسيد، نامه را پرت کرد وگفت: ى ابامحمّد! تقوى الهى را پيشه کن! تو مردى فاضل هستى، واز دينت اطّلاع دارى. چطور عقلت اين موضوع را مى پذيرد در حالى که خداوند فرموده است:

(وَما تَدْرِى نَفْسٌ ماذا تَکْسِبُ غَداً وَما تَدْرِى نَفْسٌ بِأَيَّ أَرْض تَمُوتُ)(5)

(هيچ کس نمى داند فردا چه روى خواهد داد وهيچ کس نمى داند در کدام سرزمين مى ميرد).

ودر جى ديگر مى فرمايد:

(عالِمُ الغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ اَحَداً)(6)

(اوست دانى به غيب وبر هيچ کس غيب او آشکار نمى شود).

قاسم خنديد وگفت: آيه را تا آخر بخوان که:

(اِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُول)

(جز فرستاده ى که خدا از او خشنود باشد).

ومولى من فرستاده مورد رضايت خدا است. مى دانستم که تو چنين خواهى گفت. با اين حال، تاريخ امروز را داشته باش، اگر من بعد از تاريخى که در نامه ذکرشده زنده ماندم بدان که حق با من نيست، اما اگر مُردم به وجدان خود مراجعه کن.

عبدالرحمان نيز تاريخ آن روز را نوشت واز يکديگر جدا شدند.

محمّد بن احمد صفوانى گويد: قاسم بن علا درست هفت روز بعد از رسيدن نامه بيمار شد، واز آن روزى که عبدالرحمان را ديد بيمارى اش شديدتر شد، سى وسه روز بعد از رسيدن نامه به ديدن او رفتم، او در بستر افتاده وبه ديوار تکيه داده بود. فرزندش حسن که دائم الخمر بود ودامادش ابوجعفر بن حمدون همدانى گوشه ى نشسته وردايش را بر سر کشيده بود. ابو حامد، عمران بن مفلس هم در گوشه ى ديگر وابو على بن جحدون ومن وگروهى از مردم شهر نيز مى گريستيم.

ناگاه ديديم که قاسم به دستهى خود، به طرف پشت تکيه کرده ومى گويد:

(يا محمّد! يا على! يا حسن! يا حسين! يا موالى! کونوا شفعائى إلى اللّه عزّوجلّ.

يا محمّد! يا على! يا حسن! يا حسين! ى سروران من! مرا در نزد خداوند شفاعت کنيد).

آنگاه دوباره اين عبارات را تکرار کرد، در مرتبه سوّم ائمه ديگر را نيز به شفاعت طلبيد، وقتى به نام مبارک امام على بن موسى الرضا (عليه السلام) رسيد پلکهى چشمانش لرزيد چنان که اطفال گلبرگهى گلهى لاله را مى لرزانند! حدقه چشمانش باد کرد. آنها را با سر آستين خويش مالش داد. چيزى شبيه آب گوشت از آنها خارج شد.

سپس به طرف فرزندش نگاه کرد وگفت: حسن! بيا نزد من.

آنگاه ابو حامد وابو على را صدا زد وهمه گرد او جمع شديم در حالى که او به ما با چشمان سالم نگاه مى کرد.

ابو حامد گفت: مرا مى بينى؟

قاسم دستش را بر روى يک يک ما نهاد وهمه دانستند که او بينا شده است. اين خبر بين عموم مردم شايع شد وهمه برى مشاهده وزيارت او آمدند.

وقتى خبر به بغداد وبه قاضى القضاة بغداد ـ يعنى ابو سائب عتبه بن عبيداللّه مسعودى ـ رسيد، به سرعت خود را به شهر ما رساند وبه نزد قاسم رفت. چون قاسم را ملاقات کرد انگشترى که نگين فيروزه داشت که بر روى آن سه سطر نگاشته شده بود به او نشان داد وگفت: اين چيست؟

قاسم آن را ديد وگرفت، ولى نتوانست خطوط روى آن را بخواند. مردم تعجّب کردند. عدّه ى به خاطر اين که قاسم توانسته بود انگشتر قاضى را ببيند وتشخيص دهد وعدّه ى هم به خاطر اين که نتوانسته بود خطوط روى آن را بخواند! در اين باره باهم گفت وگو مى کردند.

قاسم رو به فرزندش حسن کرده وگفت: خداوند به تو منزلت ومرتبتى داده است(7) آن را قبول کن وخداوند را سپاسگزار باش.

حسن گفت: قبول کردم.

قاسم گفت: چگونه؟

حسن گفت: هر طور که شما بفرمائيد پدر جان!

قاسم گفت: بايد از خوردن شراب دست کشيده وتوبه کنى.

حسن گفت: قسم به حقّ کسى که تو او را ياد مى کنى از خوردن شراب واعمالى که تو از آنها بى خبرى دست برداشتم!

آنگاه قاسم دست به دعا برداشته وگفت: خداوندا! طاعت خويش را به حسن الهام کن، واو را از معصيت خويش دور نما!

واين جمله را سه بار تکرار کرد، آنگاه کاغذى خواست ووصيّت خود را به دست خود تنظيم کرد، واز جمله، زمين هايى را که داشت وقف امام زمان (عليه السلام) نمود وخطاب به فرزندش نوشت:

اگر شايستگى وکالت امام (عليه السلام) را يافتى نصف درآمد زمينهى (فرجيده) از آن توست، ومابقى متعلّق به مولايم امام زمان (عليه السلام) است، واگر اين شايستگى را نيافتى، خير خود را از راهى که مورد رضى خداست جستجو کن).

حسن نيز وصيّت پدر را پذيرفت.

درست روز چهلم، هنگام دميدن فجر قاسم وفات يافت، رحمت خدا بر او باد.

عبدالرحمان خود را به خانه قاسم رساند در حالى که با سرو پى برهنه واندوهى فراوان در کوى وبازار فرياد مى زد: ى وى آقايم!

وقتى مردم او را در اين حال ديدند فهميدند که او نسبت به قاسم احترام بسيارى قائل بوده است. از او پرسيدند: چه شده که چنين مى کنى؟

عبدالرحمان گفت: ساکت باشيد. آنچه که من از او ديده ام شما نديده ايد.

ابو حامد بر جنازه قاسم آب ريخت، وابوعلى بن جحدر او را غسل داد. پس از غسل ابتدا خلعتى را که امام رضا (عليه السلام) به قاسم اعطا فرموده بودند، پوشانيدند، آنگاه با هفت تکه قُماشى که حضرت حجّت (عليه السلام) از عراق فرستاده بودند، او را کفن نمودند.

پس از تشييع جنازه قاسم، عبدالرحمان دست از عقيده باطل خود برداشت وبه ولايت وحضور امام زمان (عليه السلام) ايمان آورد، وبسيارى از املاک خود را وقف حضرت (عليه السلام) نمود.

بعد از مدّت کوتاهى نامه تسليت امام زمان (عليه السلام) خطاب به حسن پسر قاسم رسيد، وايشان در انتها او را همانطور که پدرش دُعا کرده بود، دُعا فرموده بودند که:

(خداوندا! طاعت خويش را به حسن الهام کن، واو را از معصيت خود دور نما).

وپس از آن مرقوم نموده بودند:

(ما پدرت را امام تو قرار داديم واعمال او الگوى توست).(8)

آقا جان درست مى فرمايند

اُمّ کلثوم، دختر محمّد بن عثمان نائب دوم امام زمان (عليه السلام) مى گويد:

روزى محموله ى از هدايا وسهم امام (عليه السلام) توسّط شخصى از قم وحوالى آن برى حضرت (عليه السلام) ارسال شد. وقتى آن فرستاده به بغداد رسيد، يکسره به خدمت ابوجعفر محمّد بن عثمان مشرّف شد وآنچه با خود به همراه داشت، تحويل داد.

هنگام بازگشت، محمّد بن عثمان به او مى گويد: از آنچه به تو تحويل داده شده است، چيز ديگرى هم باقى مانده است، آن کجاست!؟

آن مرد پاسخ مى دهد: آقاجان! چيزى باقى نمانده است وهمه را تحويل داده ام.

محمّد بن عثمان مى گويد: امّا هنوز چيز ديگرى باقى مانده است، شايد فراموش کرده ى با خود بياورى بازگرد ودوباره خوب جستجو کن (يا آن که اصلاً فراموش کرده ى که آن را به تو داده باشند). بياد بياور که چه چيزهايى به تو تحويل داده شده است.(9)

آن مرد بازگشت وچند روز به ذهن خود فشار آورد وهر چه جستجو کرد وانديشيد چيزى به ياد نياورد. همراهانش نيز اطّلاعى نداشتند، دوباره به نزد محمّد بن عثمان مى رود ومى گويد: همه آنچه را که به من داده شده بود، تحويل شما داده ام. چيز ديگرى باقى نمانده است.

محمّد بن عثمان مى گويد: حضرت (عليه السلام) مى فرمايند:

(آن دو لباس بافتنى که فلانى پسر فلانى به تو داده است، چه کردى؟)

آن مرد يک مرتبه مى گويد: آرى! آقاجان! درست مى فرمايند، به خدا قسم! فراموش کرده بودم، الآن هم اصلاً به ياد نمى آورم که کجا گذاشته ام.

فوراً بازگشت وهر چه داشت زير ورو کرد، از باربران هم پرسيد واز آنها خواست که بگردند شايد پيدا شود اما هيچ خبرى نشد، سرانجام مأيوس ونااُميد دوباره به نزد محمّد بن عثمان بازگشت واو را مطلع ساخت.

محمّد بن عثمان مى گويد: حضرت (عليه السلام) مى فرمايند: (برو به نزد فلان پنبه فروش که دو عدل پنبه به او داده ى. در انبار پنبه او يکى از عدلها را بازکن که روى آن چيزى است که چنين وچنان نوشته شده است. آن دو لباس داخل آن است!)

آن مرد متحيّر شد وفوراً نزد پنبه فروش رفت وآن دو عدل را باز کرد. لباسها آنجا بود. آنها را برداشته نزد محمّد بن عثمان آمد وتحويل داد. گفت: آنها را فراموش کرده بودم. چون بارم زياد بود لى آن عدل گذاشته بودم تا صدمه نبينند.(10)

پيام عجيب

پسر ابوسوره(11) مى گويد:

شب عرفه ى پس از زيارت سيّد الکونين ابى عبد الله الحسين (عليه السلام) به سوى کوفه بيرون آمدم، وقتى به قلعه (مسنّاة) رسيدم نشستم تا کمى استراحت کنم. سپس برخاستم ودوباره به راه افتادم. در اين هنگام متوجّه شخصى شدم که از پشت سر من مى آمد، او گفت: رفيق نمى خواهى؟

گفتم: آرى. آنگاه همراه او به راه افتاديم. با هم گفت وگو مى کرديم. او از وضع معيشتى من سؤال کرد، ومن به او گفتم: وضع خوبى ندارم وتنگدستم.

آنگاه رو به من نموده وفرمود: وقتى وارد کوفه شدى، برو نزد شخصى به نام (ابوطاهره زُرارى)، درِ خانه را بزن، او در را باز خواهد کرد در حالى که دستانش آلوده به خون قربانى است. به او بگو: امام زمان (عليه السلام) مى فرمايند: آن کيسه پولى را که نزد آن مرد نيکوکار است به اين مرد بده.

من از اين (پيام عجيب) تعجّب کردم. ناگاه از من جدا شد وبه سويى رفت، من نفهميدم که کجا رفت.

وقتى وارد کوفه شدم، نزد ابوطاهر محمّد بن سلميان زرارى رفتم در را زدم. او همان گونه که آن حضرت فرموده بود خارج شد.

به او گفتم: امام زمان (عليه السلام) مى فرمايند: آن کيسه پولى را که نزد آن مرد نيکوکار است به اين مرد بده.

ابوطاهر گفت: چشم! اطاعت!

آنگاه درون خانه رفت وکيسه پولى آورد وآن را به من تحويل داد. من نيز آن را گرفته وبازگشتم!(12)

تنگدستى من وعنايت مولا

ابوسوره مى گويد:

روز عرفه برى زيارت قبر اباعبد الله الحسين (عليه السلام) خارج شدم. وقتى اعمال روز عرفه به پايان رسيد هنگام عشا مشغول خواندن نماز شدم وشروع به خواندن سوره حمد نمودم. همزمان با من جوانى ـ که کنار من بود وقبل از نماز او را ديده بودم ـ با چهره ى زيبا که لباسى تابستانى بر تن داشت شروع به اقامه نماز وخواندن سوره حمد نمود. درست يادم نيست که من، پيش از او يا پس از او نمازم را به اتمام رساندم.

صبح هنگام همگى از کربلا خارج شديم. وقتى به کنار رود فرات رسيديم آن جوان به من گفت: تو قصد کوفه دارى، برو!

من از مسير فرات رفتم واو از راه خشکى، وقتى از او جدا شدم، پشيمان شدم فوراً بازگشتم وبه دنبال او به راه افتادم. تا مرا ديد گفت: بى.

چون به پى ديورا قلعه (مسنّاة) رسيديم، خوابيديم. وقتى بيدار شديم، همچون پرنده ى بالى خندق کوفه بوديم!

او به من فرمود: تو تنگدست وعيالوارى برو پيش ابوطاهر زرارى، وقتى به خانه او رسيدى در حالى که دستانش آلوده به خون قربانى است، از خانه خارج خواهد شد. به او بگو: جوانى با اين نشانى ها گفت: کيسه ى که در آن بيست سکّه طلا است وآن را يکى از برادرانت آورده است بياور، آن را بگير.

وقتى نزد ابو طاهر ابن زرارى رفتم، همانطور که آن جوان فرموده بود ماجرا را برى او گفتم.

ابوطاهر گفت: الحمدلله، واو را شناخت. آنگاه داخل خانه شد وآن کيسه پول را برايم آورد. من نيز آن را گرفته وبازگشتم!(13)

فرستاده امام زمان

ابو عبيد الله محمّد بن زيد بن مروان(14) مى گويد:

روزى مردى جوان نزد من آمد، من در چهره او دقت کردم آثار بزرگى در صورتش پيدابود، وقتى همه مردم رفتند، به او گفتم:کيستى؟

گفت: من فرستاده خَلَف امام زمان (عليه السلام) به نزد بعضى از برادرانش به بغداد هستم.

گفتم: آيا مرکبى دارى؟

گفت: آرى در خانه (طَلَحيان) است.

گفتم: برخيز وآن را بياور، غلامم را نيز همراه او فرستادم. او مرکبش را آورد وآن روز نزد من ماند، واز طعامى که برايش حاضر کردم خورد، وبسيارى از اسرار وافکار مرا بازگو کرد.

گفتم: از کدام راه مى روى؟

گفت: از نجف به سوى (رمله) واز آنجا به (فسطاط) آنگاه مرکبم را هِى زده وهنگام مغرب خدمت امام زمان (عليه السلام) مشرّف مى شوم.

صبح هنگام من نيز برى بدرقه با او حرکت کردم وقتى به پُل (دار صالح) رسيديم، او به تنهايى از خندق عبور کرد ومن مى ديدم که در نجف فرود آمد ناگاه از مقابل ديدگانم غايب شد!.(15)

ظهور پس از يأس ونوميدي

ابو بکر محمّد بن ابى دارم يمامي(16) مى گويد:

روزى خواهرزاده ابوبکر بن نخالى عطار(17) را ديدم وگفتم: کجا هستى؟ وکجا مى روى؟

گفت: هفده سال است که در حال سفر هستم!

گفتم: چه عجايبى ديده ى؟

گفت: روزى در اسکندريه در منزلى در کاروان سرايى گرفتم که بيشتر ساکنين آن غريب بودند، وسط آن کاروان سرا مسجدى بود که اهل کاروان سرا در آن نماز مى گزاردند، وامام جماعتى نيز داشتند.

جوانى هم آنجا در حجره ى سکونت داشت که وقت نماز بيرون مى آمد وپشت سر امام جماعت نماز مى گزارد وباز مى گشت، وبا مردم اختلاطى نداشت.

چون ماندن من در آنجا به طول انجاميد واو را جوانى پاک ولطيفى که عبى تميزى به دوش مى انداخت، يافتم. روزى به او گفتم: به خدا دوست دارم در خدمت وحضور شما باشم.

گفت: خود دانى.

من پيوسته در خدمت او بودم تا آن که کاملاً با او مأنوس شدم. روزى به او گفتم: خدا تو را عزيز بدارد، تو کيستى؟

گفت: من صاحب حقّم!.

عرض کردم: کى ظهور مى کنى؟

گفت: اکنون زمان آن فرا نرسيده است، ومدّتى از زمان آن باقى مانده است.

پس از آن همواره در خدمت او بودم واو به همان ترتيب در خلوت ومراقبت خويش بود ودر نماز جماعت شرکت مى کرد وبا مردم اختلاطى نداشت. تا اين که روزى فرمود: مى خواهم به سفر بروم.

عرض کردم: من هم همراه شما مى آيم. (در راه يا همانج) عرض کردم: آقاجان! امر شما کى آشکار خواهد شد؟

فرمود: هنگامى که هرج ومرج وآشوب زياد شود، به مکّه ومسجدالحرام مى روم. آنجا گروهى خواهند گفت: رهبرى برى خود انتخاب کنيد! ودر اين باره با يکديگر گفت وگوى بسيار مى کنند. تا اين که مردى از ميان مردم بر مى خيزد وبه من مى نگرد ومى گويد: ى مردم! اين (مهدى (عليه السلام)) است. به او نگاه کنيد. آنگاه دست مرا مى گيرند وبين رکن ومقام مرا به رهبرى برگزيده وبا من بيعت مى کنند در حالى که مردم از ظهور من نااميد شده باشند.

با هم به کنار دريا رسيديم، او خواست وارد آب شود، من عرض کردم: آقاجان! من شنا بلد نيستم.

فرمود: وى بر تو! با من هستى ومى ترسى؟

عرض کردم: نه! امّا شجاعت آن را ندارم. آنگاه خود بر روى آب حرکت کرد ورفت ومن بازگشتم.(18)

پاورقى:‌


(1) غيبة طوسى، ص 281 و282، بعض معجزات الحجّة (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 51، ص 310 و311.
(2) رک، داستانهى 37 و46 همين مجموعه.
(3) با اين فرض که قاسم بن علا 117 سال عمر کرده وحسين بن روح را نيز ديده مى توان استفاده نمود که نه تنها امام حسن عسکرى (عليه السلام) وامام هادى (عليه السلام) را ملاقات کرده بلکه در عنفوان جوانى مى توانسته امام رضا (عليه السلام) را نيز ملاقات کرده باشد. والله اعلم.
(4) اين حسن همان فرزند قاسم بن علا است که امام زمان (عليه السلام) برى او دعا نموده وفرموده بودند: (باقى مى ماند) برى اطلاع بيشتر رجوع کنيد به داستان 46 همين مجموعه.
(5) سوره لقمان: آيه 34.
(6) سوره الجن: آيه 27.
(7) اشاره دارد به دعى امام (عليه السلام) در حقّ حسن در دوران طفوليّت. رجوع کنيد به داستان 46 همين مجموعه.
(8) غيبت طوسى، ص 310 ـ 315، التوقيعات الوارده، بحار الانوار، ج 51، ص 313 ـ 316.
(9) شيخ طوسى در کتاب غيبت خود مى گويد: آن مرد حواله ى (يا فهرست اجناسى) با خود نداشت که به محمّد بن عثمان بدهد، زيرا در آن زمان که هنگام حکومت معتضد بود شيعيان بسيار در تنگنا بودند وخون از شمشير دشمن مى چکيد! وتمام اين حرکات پنهانى انجام مى شد، وگروهى خاص از آن اطلاع داشتند. وحال آنچه برى محمّد بن عثمان فرستاده مى شد از محموله خود هيچ اطلاعى نداشت وتنها به او گفته مى شد که اين بار را ببر فلان جا تحويل بده بدون اين که نوشته ى به او بدهند.
(10) غيبت شيخ طوسى، ص 294 و295، التوقيعات الوارده، بحار الانوار، ج 51، ص 316 و317.
(11) ابوسوره از بزرگان سرشناس فرقه زيديه است.
(12) غيبت شيخ طوسى، ص 298 و299، التوقيعات الوارده، بحار الانوار، ج 51، ص 318. اين داستان را شيخ طوسى در کتاب غيبت به سندى ديگر از قول خود ابوسوره نقل مى کند. البته مقدار قابل توجهى اختلاف دارد که در داستان ديگر نقل مى شود.
(13) غيبة شيخ طوسى، ص 299 و300، التوقيعات الوارده، بحار الانوار، ج 51، ص 318 و319.
(14) او نيز از بزرگان زيديه است.
(15) غيبة شيخ طوسى، ص 300 و301، التوقيعات الوارده، بحار الانوار، ج 51، ص 319.
(16) از مشايخ فرقه حشويه است.
(17) صوفى است.
(18) غيبة شيخ طوسى، ص 301 و302، التوقيعات الوارده، بحار الانوار، ج 51، ص 319 و320.