داستانهايى از امام زمان از كتاب بحار الأنوار

محمد باقر بن محمد تقى مجلسى

- ۹ -


نوجوان ماه سيما

محمّد بن احمد انصارى مى گويد:

گروهى از مفوضه(1) ومقصّره(2) کامل بن ابراهيم مدنى را برى مناظره نزد امام حسن عسکرى (عليه السلام) فرستادند.

کامل بن ابراهيم مى گويد: پيش خود گفتم: به او مى گويم: تنها کسى وارد بهشت مى شود که اعتقاد مرا داشته باشد!

وقتى خدمت امام حسن عسکرى (عليه السلام) مشرّف شدم، ديدم پيراهن سفيد لطيفى پوشيده است. با خود گفتم: وليّ خدا وحجّت او پيراهن لطيف مى پوشد وبه ما امر مى کند که به فکر برادران دينى خود باشيم، وما را از پوشيدن اين گونه لباس ها نهى مى کند.

امام حسن عسکرى (عليه السلام) تبسّمى فرمود وآستين خود را بالا زد ولباس سياه خشنى را (که زير آن لباس لطيف پوشيده بود) وبا پوست بدنش تماس داشت، نشان داده وفرمود: اين را برى خدا، واين را برى شما پوشيده ام!

من با شرمندگى سلام کردم وکنار درى که پرده ى آن را پوشانده بود، نشستم. ناگاه بادى وزيد وگوشه ى از آن پرده کنار رفت ونوجوان ماه سيمايى را که حدوداً چهار سال داشت، ديدم. فرمود: ى کامل بن ابراهيم!

از اين سخن مو بر تنم راست شد، وبه دلم الهام شد که بگويم: لبيک، آقا جان! بفرماييد.

فرمود: نزد وليّ خدا وحجّت او آمده ى که بگويى: تنها کسى که اعتقاد تو را داشته باشد، به بهشت مى رود؟

گفتم: آرى، قسم به خدا! برى همين آمده ام.

فرمود: به خدا قسم! در اين صورت عدّه کمى بهشتى خواهند بود، زيرا تنها گروهى که (حقيّه) نام دارند، وارد بهشت خواهند شد.

عرض کردم: آقا جان! آن ها چه کسانى هستند؟

فرمود: کسانى که على (عليه السلام) را دوست دارند وبه حق او سوگند مى خورند، امّا حقّ او وفضل او را نمى دانند.

آن گاه لحظه ى ساکت شده وسپس ادامه دادند:

آمده بودى که درباره اعتقاد مفوّضه سؤال کنى، بدان که آن ها دروغ مى گويند. خداوند دل هى ما را ظرف مشيّت خود قرار داده است که اگر او بخواهد ما نيز خواهيم خواست، چنانچه مى فرمايد:

(وَما تَشاءُونَ إِلاّ اَنْ يَشاءَ اللهُ)(3)

(جز آنچه خداوند مى خواهد شما نمى خواهيد).

آن گاه پرده به حالت اوّل بازگشت، ومن هرچه کردم نتوانستم آن را کنار بزنم.

امام حسن عسکرى (عليه السلام) تبسّم نموده وفرمود: ى کامل! چرا نشسته ى، مگر حجّت بعد از من سؤالت را پاسخ نداد؟

من نيز برخاستم وخارج شدم، واز آن پس آن خلف صالح (عليه السلام) را ملاقات نکردم.(4)

عجز مأموران خليفه از دسترسى به آقا

رشيق، دوستِ مادرانى مى گويد:

روزى معتضد، خليفه عبّاسى ما را ـ که سه نفر بوديم ـ احضار نمود ودستور داد:

هر يک سوار بر اسبى شده واسبى ديگر را به همراه خود برداريد، وجز توشه مختصرى چيزى با خود حمل نکنيد، وپنهانى وبه سرعت خود را به سامرا برسانيد، وبه فلان محلّه وفلان خانه برويد. وقتى آن جا رسيديد، غلام سياهى را مى بينيد که دمِ در نشسته است. فوراً وارد خانه شده وهر که را ديديد، سرش را برى من مى آوريد!

ما طبق دستور حرکت کرديم وقتى به سامرا رسيديم همان طور که گفته بود در دهليز خانه غلام سياهى را ديديم که بند شلوارى را مى بافد، از او پرسيديم: چه کسى در خانه است؟

گفت: صاحبش.

قسم به خدا! هيچ توجّهى به ما نکرد، وهيچ واهمه ى ننمود!

وارد خانه شديم. خانه ى بود همانند خانه اميران لشکر (بسيار مجللّ وبا شکوه) پرده ى که آويزان بود آن قدر نو وپاکيزه بود که گويى تا آن موقع دست نخورده بود. کسى در خانه نبود. پرده را کنار زديم، سرى بزرگى را ديديم که گويى دريايى در بستر آن قرار داشت. ودر انتهى سرا حصيرى روى آب گسترده شده بود ومردى زيباروى به نماز ايستاده بود وبه ما توجّهى نداشت.

ما هيچ وسيله ى برى دسترسى به او نداشتيم، يکى از همراهان ما که احمد بن عبد الله نام داشت خواست وارد سرا شده وگام بردارد که در آب فرو رفت، او در آب دست وپا مى زد وما با مشکل او را بيرون کشيديم، وقتى نجات يافت وبيرون آمد، از هوش رفت.

ساعتى گذشت ودوست ديگرم تصميم گرفت که خود را به آب زده وبه آن مرد برساند، اما او نيز مانند احمد بن عبد الله آن قدر دست وپا زد که وقتى بيرون کشيدمش بيهوش افتاد، ومن نيز هاج وواج مانده بودم.

به صاحب خانه ـ آن شخص زيبا ـ گفتم: از خدا واز شما پوزش مى طلبم. قسم به خدا! هيچ اطلاعى از موضوع نداشتم، ونمى دانستم که برى دستگيرى چه کسى آمده ام. هم اکنون به درگاه خداوند از عملى که انجام داده ام توبه مى کنم.

اما او همچنان نه توجهى به ما کرد ونه چيزى گفت واز حالتى که داشت خارج نشد.

(وقتى دوستانم به هوش آمدند) ناچار بازگشتيم. معتضد منتظر ما بود وبه محافظان دستور داده بود که ما هر زمانى که رسيديم، فوراً نزد او برويم.

نيمه هى شب به نزد معتضد رفتيم. او جريان را پرسيد، وما همه چيز را بازگو کرديم.

آن گاه گفت: وى بر شما! آيا پيش از من کسى را ملاقات کرده وماجرا را گفته ايد؟

گفتيم: نه.

گفت: من ديگر با او کارى نخواهم داشت. وسوگند سختى خورد که اگر چيزى از اين مطلب به کسى بازگو کنيم، گردنمان را خواهد زد. ما نيز تا او زنده بود جرأت بيان آن را نداشتيم.(5)

آرزوى زيارت مهدي

سيد رضى الدين على بن طاووس (رحمه الله) مى گويد: کسى که نخواست نام او فاش شود، مى گفت:

من از خدا مى خواستم که به زيارت مهدى (عليه السلام) نائل شوم. شبى در خواب ديدم که در فلان وقت او را مشاهده خواهم کرد.

وقتى از خواب بيدار شدم به مرقد موسى بن جعفر (عليه السلام) مشرّف شدم ودر همان زمانى که در خواب ديده بودم منتظر لقى مولا شدم.

ناگاه صدايى شنيدم که به گوشم آشنا بود. صاحب صدا را ديدم که در حال زيارت امام جواد (عليه السلام) مى باشد، من رعايت ادب را کرده وچيزى نگفتم. او وارد ضريح شد.

من پايين پى امام موسى بن جعفر (عليه السلام) ايستادم. چند لحظه بعد خارج شد در حالى که کسى همراه او بود، من دانستم که او مهدى (عليه السلام) است، وجمال عالم آرى او را سير مى کردم، اما ادب کرده وايشان را صدا نزدم.(6)

نامه ى در کنار قبر مطهر

ابو العبّاس، رشيد بن ميمون واسطى مى گويد:

به خاطر جنگى که به وقوع پيوست بود جدم، ورّام بن ابى فراس از حلّه به کاظمين پناه برده ودر حدود پنجاه ويک روز در آن جا اقامت نمود.

من نيز پس از او به قصد تشرف به سامرا حرکت نموده ودر کاظمين او را ملاقات نمودم. هوا بسيار سرد بود.

وقتى دانست که قصد تشرف به سامرا را دارم. نامه ى به من داد وگفت: اين را محکم در لباس خود حفظ کن! وقتى به قبّه شريفه امام حسن عسکرى (عليه السلام) رسيدى، اوّل شب به تنهايى وارد حرم مطهّر شو وآن قدر صبر کن که همه بروند، آن گاه اين نامه را کنار قبر منوّر قرار بده! اوّل صبح (هنگامى که هنوز رفت وآمد چندانى شروع نشده) بازگرد! اگر نامه را آن جا نديدى درباره آن چيزى به کسى مگو!

من نيز چنين نمودم، وپس از بازگشت نامه را نيافتم. به طرف شهر خودم به راه افتادم، جدّم ورّام نيز پيش از من به حلّه بازگشته بود. وقتى او را در منزلى ملاقات کردم، گفت: حاجتى را که مى خواستم، گرفتم.(7)

سرانجام توفيق ديدار حاصل شد

حسن بن على بن حمزه اقساسى مى گويد:

در کوفه پيرمرد رخت شويى بود که بسيار اهل زُهد وعبادت بوده وسياحت بسيار مى نموده، ودر جست وجوى خبر ونشانى از حضرت حجّت (عليه السلام) بود. روزى در مجلس پدرم بودم او را ديدم. او سخن مى گفت وپدرم گوش مى داد.

پير مرد مى گفت: يک شب به مسجد جعفى که از مساجد قديمى بيرون کوفه بود، رفتم. نيمه هى شب در خلوت وتنهايى مشغول عبادت بودم که سه نفر وارد شدند. وقتى به ميان صحن مسجد رسيدند، يکى از آن سه نفر، نشست ودستش را روى زمين به چپ وراست کشيد. ناگاه از همان محل آب جوشيد، وآن مرد با آن آب وضو گرفت، به آن دو نفر ديگر نيز اشاره کرد تا با آن وضو بگيرند.

پس از آن که آن دو نفر نيز وضو گرفتند، نفر اول پيش ايستاد وآن دو نفر ديگر به او اقتدا نموده ونماز گزاردند. من نيز به او اقتدا نموده ونماز خواندم.

وقتى امام سلام نماز را داد، حالت او مرا متحيّر ساخت ودانستم که جوشيدن آب از زمين توسّط او، نشانه بزرگى اوست. به همين خاطر، از شخصى که سمت راست من نشسته بود، پرسيدم: اين مرد کيست؟

گفت: او صاحب الامر (عليه السلام) وفرزند امام حسن عسکرى (عليه السلام) است.

من خود را به حضرت (عليه السلام) نزديک نموده ودست مبارکش را بوسيدم.

عرض کردم: ى فرزند رسول خدا! نظرشما درباره عمر بن حمزه چيست؟ آيا اعتقادات ونظرات او صحيح است؟

فرمود: خير، ولى سرانجام هدايت مى شود وتا زمانى که مرا نديده است، نخواهد مُرد.

سخنان پيرمرد به پايان رسيد، من همه آن را يادداشت کردم. مدّت زيادى گذشت عمر بن حمزه وفات يافت، ولى شنيده نشد که او امام را ملاقات کرده باشد.

روزى دوباره پيرمرد را ملاقات کردم، به او گفتم: مگر تو نگفتى که عمر بن حمزه پيش از ملاقات با امام زمان (عليه السلام) نخواهد مرد؟

او گفت: تو از کجا مى دانى که او امام را نديده است؟

برى تحقيق نزد فرزند او (ابو المناقب) رفتم، ودر مورد پدرش از او سؤال نمودم.

او گفت: يک شب، نزديکى هى صبح، نزد پدرم بوديم، او در حال احتضار بود. توان خود را از دست داده وبه سختى سخن مى گفت. تمام درها نيز بسته بود. ناگاه مردى وارد اتاق شد.

ما همه ترسيديم چون درها کاملا بسته بود، حتّى جرأت نکرديم از او چيزى بپرسيم. او مستقيم نزد پدرم رفته وکنار وى نشست وبه آهستگى چيزى به او گفت وپدرم گريست.

آن گاه برخاست ورفت. وقتى از نظر ما ناپديد شد، پدرم گفت: مرا بنشانيد.

او را در بستر نشانيديم. چشمانش را گشود وگفت: آن شخصى که نزد من بود، کجا است؟

گفتيم: همان طور که آمده بود، رفت.

گفت: به دنبالش بشتابيد!

ما به دنبال او رفتيم اما درها بسته بود وهيچ اثرى نيافتيم. بازگشتيم وگفتيم: که چيزى نيافتيم.

از پدرم پرسيديم او که بود؟

گفت: او صاحب الامر (عليه السلام) بود. در اين حال بيماريش عود کرد، وبيهوش شد!(8)

چرا ترديد

ابو عبد الله حسين بن حمدان مى گويد:

شهر قم از کنترل خليفه خارج شده بود وهر شخصى را برى تصدّى منصب حکمرانى مى فرستادند، مردم از ورود او جلوگيرى نموده وبا او مى جنگيدند.

خليفه مرا به همراه لشکرى برى در دست گرفتن اوضاع قم مأمور کرده وبه سوى آن شهر فرستاد.

من با لشکرى حرکت کردم، وقتى به منطقه (طرز) رسيديم، برى استراحت توقّف نموديم. به قصد شکار حرکت کردم. صيدى را هدف قرار دادم اما فرار کرد.

مسافت زيادى را به دنبال او طى نمودم تا اين که به نهرى رسيدم. همين طور در مسير رود مشغول حرکت بودم که به محلى رسيدم که بستر رودخانه گسترده وباز بود.

در اين هنگام، از دور مردى را ديدم که بر اسبى سفيد سوار بود، به من نزديک شد. عمّامه ى سبز بر سر داشت ويک جفت کفش سرخ در پا وچهره خود را چنان پوشيده بود که تنها چشمانش ديده مى شد.

وقتى کاملا نزديک شد گفت: ى حسين!

او بدون لقب وکنيه مرا مورد خطاب قرار داد.

گفتم: چه مى خواهى؟

گفت: چرا در مورد ولايت صاحب الامر (عليه السلام) ترديد مى کنى؟ وچرا خُمس مالت را به اصحاب ما نمى دهى؟

درست مى گفت. من در مورد ولايت صاحب الامر (عليه السلام) شک داشتم، وخمس مال خود را نپرداخته بودم. او اين سخن را آن چنان با مهابت ادا کرد که من با تمام استحکام وشجاعتم بر خود لرزيدم وعرض کردم: چشم، آقا جان! همان طور که فرموديد، خواهم نمود.

آن گاه فرمود: وقتى به آن جا که مى خواهى بروى ـ يعنى قم ـ رسيدى وبدون درد سر وارد شدى، خمس هرچه را که به عنوان دارايى شخصى به دست آوردى، به مستحقش بپرداز!

عرض کردم: چشم.

آن گاه فرمودند: برو که هدايت يافتى.

عنان مرکب را بازگرداند ورفت، ولى من نفهميدم که از کدام طرف رفت. هر چه چپ وراست را جست وجو کردم، چيزى نيافتم. ترسم بيش تر شد، فوراً بازگشتم وسعى کردم آن را فراموش کنم.

نزديک قم رسيديم ومن خود را برى درگيرى با مردم آماده نموده بودم، ناگاه عده ى از اهالى قم نزد من آمده وگفتند: ما با هر حاکمى که فرستاده مى شد، به خاطر ستمى که بر ما روا مى داشته، مى جنگيديم. تا اين که تو آمدى، با تو مخالفتى نداريم! وارد شهر شو وهر طور که صلاح مى دانى به تدبير امور بپرداز!

وارد شهر شدم مدتى آن جا ماندم واموال زيادى بيش تر آنچه که فکر مى کردم به دست آوردم، تا اين که گروهى از اطرافيان خليفه نسبت به موفقيّت من حسادت کرده واز من نزد خليفه بدگويى نمودند، من نيز از مقام خود عزل شده وبه بغداد بازگشتم.

وقتى وارد بغداد شدم، ابتدا نزد خليفه رفته وسلام نمودم. آن گاه به منزل خود مراجعت نمودم. اطرافيان، بستگان وآشنايان برى تجديد ديدار وخوش آمد به ديدنم آمدند.

در اين حال، ناگاه محمّد بن عثمان ـ نائب دوم امام زمان (عليه السلام) ـ وارد شد وبدون اين که توجّهى به حاضرين نمايد از همه عبور نموده وتا بالى مجلس نزد من آمد وآن قدر نزديک شد که توانست به پشتى من تکيه کند، من از اين جسارت او به خود وبستگان وآشنايانم بسيار خشمگين شدم.

ملاقات کنندگان همين طور مى آمدند ومى رفتند وبرى اين که وقت مرا نگيرند زياد معطّل نمى شدند. اما او همچنان نشسته بود، ولحظه به لحظه بر خشم من افزوده مى شد.

وقتى مجلس خالى شد. خود را به من نزديک تر نمود وگفت: به پيمانى که با ما بسته ى وفا کن. آن گاه تمام ماجرا را بازگو کرد.

من به خود لرزيدم وگفتم: چشم.

آنگاه برخاستم وهمراه او خزاين اموالم را گشودم وبه حسابرسى پرداختم. خمس همه را خارج کردم، او از همه چيز اطّلاع داشت حتّى خمس وجهى را که از قلم انداخته بودم، به يادم آورد. آن را نيز ژپرداختم. او همه آنها را جمع نموده وبا خود بُرد.

پس از آن من ديگر در امر وجود حضرت حجّت (عليه السلام) ترديد نکردم.(9)

ولى عصر ونصب حجر الاسود

محمّد بن قولويه، استاد شيخ مفيد، مى گويد:

قرامطه ـ که پيروان احمد بن قرمط بودند ـ اعتقاد داشتند که او (احمد بن قرمط) امام زمان است!! آنها به مکّه حمله کرده وحجر الاسود را ربودند، پس از مدّت ها آن را در سال 307 هجرى قمرى باز پس فرستادند، ومى خواستند در محل قبلى خود نصب نمايند.

من اين خبر را پيشتر در کتاب هى خويش خوانده بودم، ومى دانستم که حجر الاسود را فقط امام زمان (عليه السلام) مى تواند در جى خود نصب کند. چنان که در زمان امام زين العابدين (عليه السلام) نيز از جى خود کنده شد، وفقط امام (عليه السلام) توانست آن را در جى خود نصب کند.

به همين خاطر، به شوق ديدار امام زمان (عليه السلام) به سوى مکه به راه افتادم. ولى بخت با من يارى نکرد ودر بغداد به بيمارى سختى مبتلا شدم. ناچار شخصى به نام (ابن هشام) را نايب گرفتم تا علاوه بر ادى حجّ به نيّت من، نامه ى را که خطاب به حضرت (عليه السلام) نوشته بودم، به دست آن حضرت برساند.

در آن نامه خطاب به ناحيه مقدّسه معروض داشته بودم که آيا از اين بيمارى نجات خواهم يافت؟ ومدّت عمر من چند سال خواهد بود؟

به او گفتم: تمام تلاش من آن است که اين نامه به دست کسى برسد که حجر الاسود را در محل خود نصب مى کند. وقتى نامه را به او دادى، پاسخش را نيز دريافت کن!

ابن هشام، پس از اين که با موفقيت مأموريّت خود را انجام داد، بازگشت وجريان نصب حجر الاسود را چنين تعريف کرد:

وقتى به مکه رسيدم، خبر نصب حجر الاسود به گوشم رسيد، فوراً خود را به حرم رساندم. مقدارى پول به شُرطه ها دادم تا اجازه بدهند کسى را که حجر الاسود را در جى خود نصب مى کند، ببينم، وعدّه ى از آن ها را نيز استخدام نمودم که مردم را از اطرافم کنار بزنند تا بتوانم از نزديک شاهد جريان باشم.

وقتى نزديک حجر الاسود رسيدم، ديدم هر که آن را برمى دارد ودر محل خود مى گذارد، سنگ مى لرزد ودوباره مى افتد، همه متحيّر مانده بودند ونمى دانستند چه بايد بکنند؟

تا اين که جوانى گندم گون که چهره زيبايى داشت جلو آمد وسنگ را برداشت ودر محل خود قرار داد، سنگ بدون هيچ لرزشى بر جى خود قرار گرفت. گويى هيچ گاه نيفتاده بود.

در اين هنگام، فرياد شوق از مرد وزن برخاست، او در مقابل چشمان جمعيّت بازگشت واز در حرم خارج شد.

من ديوانه وار به دنبال او مى دويدم ومردم را کنار مى زدم، آن ها فکر مى کردند که من ديوانه شده ام واز مقابلم مى گريختند. چشم از او برنمى گرفتم تا اين که از جمعيّت دور شدم. با اين که او آرام قدم برمى داشت ولى من به سرعت مى دويدم وبه او نمى رسيدم، تا اين که به جايى رسيديم که هيچ کس غير از من، او را نمى ديد.

او ايستاد ورو به من نمود وفرمود: آنچه با خود دارى بده!

وقتى نامه را به ايشان تقديم نمودم بدون اين که آن را بخوانند، فرمود: به او بگو: از اين بيمارى هراسى نداشته باش، پس از اين سى سال ديگر زندگى مى کنى.

آن گاه مرا چنان گريه ى گرفت که توان هيچ گونه حرکتى نداشتم، واو در مقابل ديدگانم مرا ترک نمود، ورفت.

ابن قولويه گويد: پس از اين قصّه، سال 360 دوباره بيمار شدم، وبه سرعت خود را آماده نموده ووصيت نمودم.

اطرافيان به من گفتند: چرا در هراسى؟ اِن شاء الله خداوند شفا عنايت خواهد کرد.

گفتم: اين همان سالى است که مولايم وعده داده است.

ودر همان سال وبا همان بيمارى دار فانى را ترک گفت وبه مواليانش پيوست. رحمت خداوند بر او باد.(10)

پول حج وفاسق

ابو محمّد دعجلى ـ که از برگزيدگان دانشمندان شيعه بود وروايات زيادى از امامان معصوم (عليهم السلام) شنيده بود ـ مى گويد:

من دو پسر داشتم. يکى صالح بود وابو الحسن نام داشت وبه غسل مردگان اشتغال داشت. ولى پسر ديگرم ناصالح ومنحرف وبه دنبال گناه بود.

سالى از طرف شخصى اجير شدم که به نيابت از امام زمان (عليه السلام) به حج مشرّف شوم. پيش از سفر مقدارى از آن پول را به پسر شراب خوار دادم.

به مکّه مشرّف شدم ومشغول اعمال حجّ بودم، تا اين که با حاجيان به سوى عرفات به راه افتاديم، در عرفات جوان گندم گون وزيبايى را ديدم که گيسوانش را به دو سوى افکنده ومشغول گريه، دعا وتضرّع بود. واين زمانى بود که مردم در حال کوچ از صحرى عرفات بودند، در اين موقع، آن جوان زيبا، رو به من نموده وفرمود: ى شيخ! حيا نمى کنى؟

گفتم: از چه چيزى؟ آقاجان!

فرمود: از کسى که خودت مى شناسى، پولى را برى ادى حج مى گيرى. آن گاه قسمتى از آن را به يک فاسق شراب خوار مى دهى؟ به زودى اين چشمت ـ اشاره به يکى از چشمانم کرد ـ نابينا مى شود.

اعمال حجّ به پايان رسيد ومن به وطنم برگشتم، واز آن روز به بعد هميشه من در ترس واضطراب بودم، تا اين که چهل روز پس از بازگشت از سفر حجّ، دُملى در همان چشمى که اشاره کرده بود، ظاهر شد، وبه واسطه آن کور شدم.(11)

صحرى عرفات وديدار مولا

يکى از اهالى مداين داستانى را به احمد بن راشد تعريف کرد،او مى گويد:

با يکى از دوستانم مشغول ادى مناسک حجّ بوديم، تا اين که به صحرى عرفات رفتيم، در آنجا جوانى را ديديم که با لباسى بسيار فاخر ـ که حدوداً صد وپنجاه دينار ارزش داشت ـ نشسته، او نعلينى زرد رنگ، برّاق وتميز در پا داشت که غبارى روى آن ننشسته بود، گويا اصلا با آن گام برنداشته بود.

در اين حال، فقيرى را ديديم که به او نزديک شد واز او کمکى خواست.

جوان، چيزى از زمين برداشت وبه آن فقير داد، گويا بسيار با ارزش بود، زيرا فقير پس از گرفتن آن با خوشحالى او را بسيار دعا کرده وسپاسگزارى نمود.

آن گاه جوان برخاست ورفت، ما به طرف فقير رفتيم وگفتيم: (آن جوان) چه چيزى به تو داد؟

گفت: سنگ ريزه هى طلايى!

وقتى آن ها را به دست گرفتيم، حدوداً بيست مثقال بود. به دوستم گفتم: مولايمان با ما بود واو را نشناختيم.

آنگاه به دنبال او همه عرفات را جست وجو کرديم، اما اثرى نيافتيم. وقتى بازگشتيم، از آن هايى که در آن اطراف بودند، پرسيديم: اين جوان زيبا که بود؟

گفتند: جوانى است علوى که هر سال از مدينه با پى پياده به حجّ مى آيد!(12)

دست مسيحايي

اسماعيل بن حسن هرقلى مى گويد:

در ايّام جوانى زخمى به اندازه کف دست روى ران چپم پيدا شد، هر سال در فصل بهار اين زخم دهان باز کرده واز آن چرک وخون بيرون مى ريخت، طورى که ديگر زمين گير شده ونمى توانستم حرکت کنم وبه کارهايم برسم.

به همين جهت، روزى از روستى (هرقل) به شهر (حلّه) که فاصله چندانى نداشت رفته، وبه خدمت سيّد رضى الدين على بن طاووس (رحمه الله) مشرّف شدم وعرض حال نمودم.

سيّد فرمود: سعى مى کنم تو را مداوا کنم.

آن گاه پزشکان حلّه را دعوت کرد، آن ها جراحتم را معاينه نمودند وگفتند: اين زخم روى رگ (اکحل) به وجود آمده، اگر بخواهيم آن را جرّاحى کنيم، ممکن است رگ قطع شده منجر به مرگ شود.

من با شنيدن تشخيص پزشکان خيلى ناراحت شدم.

سيّد فرمود: ناراحت نباش! من مى خواهم به بغداد بروم. پزشکان آن جا حاذق تر وداناتر از اين ها هستند، تو را نيز با خود مى برم.

به همراه سيّد به طرف بغداد به راه افتاديم، وقتى به بغداد رسيديم، سيّد، پزشکان بغداد را به بالين من آورد. آن ها بعد از معاينه زخم همان تشخيص را دادند. من دلتنگ ومأيوس شدم که با اين وضع خونريزى چگونه به عباداتم مى رسم؟

وقتى سيّد ناراحتى مرا ديد گفت: از نظر شرعى هيچ مشکلى ندارى. هر قدر هم که لباست آلوده باشد، مى توانى نماز بخوانى. ولى خوددار باش وفريب نفست را نخور! که خدا ورسول (صلى الله عليه وآله وسلم) تو را از آن نهى نموده اند.

من به سيّد عرض کردم: حالا که چنين شد وتقدير مرا تا بغداد کشاند، مى خواهم به زيارت سامرا مشرّف شوم، سپس به نزد خانواده ام بازگردم.

سيّد نيز نظر مرا پسنديد. لباس ها وبارهايم را نزد او گذاردم وبه طرف سامرا به راه افتادم.

وقتى به سامرا رسيدم، يک راست به زيارت حرم باصفى امام هادى وامام عسکرى (عليهما السلام) رفتم وپس از زيارت آن دو امام بزرگوار وارد سرداب مقدّس امام زمان (عليه السلام) شدم، در آن مکان مقدّس به درگاه خداوند رو آورده وبه امام زمان (عليه السلام) متوسّل شده واستغاثه نمودم، تا پاسى از شب مشغول دعا بودم، پس از آن، تا شب جمعه در کنار قبور ائمه (عليهم السلام) ماندم.

روزى پيش از زيارت، به کنار دجله رفتم وغسل کردم، ولباس پاکيزه ى پوشيدم وظرفم را پر از آب کردم. وقتى به طرف حرم به راه افتادم، متوجّه شدم که چهار نفر سوار بر اسب از دروازه شهر خارج شدند.

به نظرم آشنا مى آمدند. به نظرم رسيد که قبلا آن ها را اطراف حرم ديده بودم که گوسفندانشان را مى راندند. دو نفر آنها جوان تر بودند که يکى از آن ها نوجوانى بود که به تازگى مو بر پشت لبانش روييده بود. هر دو نفرشان شمشيرى حمايل نموده بودند.

يکى ديگر، پيرمردى بود که چهره خود را با نقابى پوشانده بود ونيزه ى نيز در دست داشت. ديگرى آقايى که شمشيرى زير قبى رنگينش حمايل نموده وگوشه عمامه اش را تحت الحنک نهاده بود.

وقتى کاملا به من نزديک شدند، آن پيرمرد سمت راست ايستاد وبُن نيزه اش را به زمين نهاد. آن دو جوان نيز سمت چپ ايستادند، وآن آقا مقابل من قرار گرفت. سلام کردند ومن پاسخ دادم.

آن بزرگوارى که مقابل من ايستاده بود فرمود: مى خواهى فردا نزد خانواده ات بازگردى؟

عرض کردم: آرى.

فرمود: بيا جلو ببينم چه چيزى تو را ناراحت کرده است؟

من پيش خودم گفتم: خوب نيست که در اين حال با من تماس پيدا کنند، زيرا اينان بر خلاف اعراب، اهل باديه هستند وچندان احترازى از نجاست ندارند، ومن هم تازه غسل کرده ام وپيراهنم خيس است.

با اين حال پيشتر رفتم. ايشان از روى اسب خم شده دست بر کتف من نهاده وتا روى دُمل روى رانم دست کشيد وآن را فشار داد. من دردم گرفت. آن گاه بر پشت اسب خود نشست.

پس از آن، پيرمرد رو به من کرد وگفت: اسماعيل! از رنجى که داشتى رستى؟

من از اين که او مرا به نام مخاطب ساخت تعجّب کردم که از کجا نام مرا مى داند؟ گفتم: خداوند ما وشما را رستگار کند. ان شاء الله!

او گفت: ايشان امام زمان (عليه السلام) هستند.

من جلو رفتم وپى حضرت (عليه السلام) را در آغوش گرفته وبوسيدم. آنگاه حضرت (عليه السلام) حرکت نمود ومن نيز به دنبالش به راه افتادم در حالى که دست از زانوى حضرت (عليه السلام) برنمى داشتم.

حضرت فرمود: برگرد!

عرض کردم: هرگز از شما جدا نخواهم شد.

حضرت (عليه السلام) فرمود: صلاح در اين است که برگردى، برگرد!

من سماجت کرده واصرار نمودم، پيرمرد رو به من کرد وگفت: ى اسماعيل! حيا نمى کنى؟ امام زمانت دو بار به تو امر به بازگشت مى نمايد وتو مخالفت مى کنى؟

من از اين سخن به خود آمدم وايستادم، حضرت چند قدمى برداشت آنگاه رو به من نمود وفرمود: وقتى به بغداد بازگشتى حتماً خليفه تو را به نزد خود مى خواهد، وچون به نزد او رفتى وخواست چيزى به تو بدهد، نگير! وبه فرزندمان رضى بگو: نامه ى در مورد تو به على بن عوض بنويسد، من به او سفارش مى کنم که هرچه مى خواهى به تو بدهد.

آن گاه به همراه يارانشان به راه افتادند ورفتند، من همين طور ايستاده بودم وبانگاهم دور شدنشان را بدرقه مى کردم، واز اين که گرفتار هجران شده بودم، دچار تأسّف اندوه شدم.

آن قدر از خود بى خود شده بودم که توان حرکت نداشتم. گويى حضرت (عليه السلام) با رفتن خود تمام هستى ام را با خود بُرد.

آرام آرام برخاستم وبه راه افتادم، وقتى به حرم رسيدم خدّام حرم که قبلا مرا ديده بودند، گفتند: چرا آشفته ى، از چيزى ناراحتى؟

گفتم: نه.

گفتند: کسى آزارت داده است؟

گفتم: نه، چيزى نيست. ولى مى خواهم بدانم آيا آن اسب سوارانى را که چنين وچنان بودند واز نزد شما عبور کردند، مى شناسيد؟

گفتند: آرى، آن ها متعلّق به همان بزرگانى بودند که آن گله گوسفند را داشتند.

گفتم: نه، او امام زمان (عليه السلام) بود.

گفتند: آن پيرمرد يا آن مرد بزرگوار؟

گفتم: آن مرد بزرگوار.

گفتند: آيا زخم رانت را که داشتى، معاينه کرد؟

گفتم: دست روى آن کشيد ودردم آمد.

آنگاه به محل زخم نگاه کردم، وهيچ اثرى ديده نمى شد. شک کردم. آن يکى پايم را نيز وارسى کردم. هيچ زخمى ديده نمى شد. وقتى مردمى که در اطرافم بودند، اين صحنه را مشاهده کردند، به طرف من هجوم آوردند وپيراهنم را تکه تکه کردند، خدّام مرا از دست مردم بيرون کشيدند.

يکى از مأمورين حکومتى که عنوان ناظر بين النهرين را داشت فرياد مردم را شنيد وماجرا را پرسيد. وقتى از ماوقع مطّلع شد، مرا خواست ونامم را پرسيد وگفت: کى از بغداد خارج شدى؟

گفتم: اوّل هفته.

پاورقى:‌


(1) گروهى بودند که اعتقاد داشتند خدى متعال، اُمور جهان را به حضرت محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) ويا به حضرت على (عليه السلام) ويا به يکى از ائمّه (عليهم السلام) واگذار کرده است.
(2) گروهى بودند که اعتقاد داشتند که حضرت على (عليه السلام) گرچه در ظاهر امام مى باشد ولى در واقع خدى ما است!! وافرادى را که قائل به اُلوهيّت على (عليه السلام) نبودند مقصره مى ناميدند. (تاريخ شيعه وفرقه هى اسلام، ص 184 و185).
(3) سوره تکوير، آيه 29.
(4) غيبت طوسى، ص 246 و247، اثبات ولادته (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 50 و51.
(5) غيبة طوسى، ص 248 ـ 250، اثبات ولادته (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 51 و52.
(6) بحار الانوار، ج 52، ص 53.
(7) بحار الانوار، ج 52، ص 53 و54.
(8) بحار الانوار، ج 52، ص 55 و56.
(9) خرايج راوندى، ج 1، ص 472 ـ 475، فى معجزات صاحب (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 56 ـ 58.
(10) خرايج راوندى، ج 1، ص 475 ـ 478، فى معجزات صاحب (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 58 و59.
(11) خرايج راوندى، ج 1، ص 480 و481، فى معجزات صاحب (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 59.
(12) خرايج راوندى، ج 2، ص 694 و695، فى اعلام الامام صاحب (عليه السلام) ، بحار الانوار، ج 52، ص 59 و60.