دادگستر جهان

ابراهيم امينى

- ۱۴ -


فائده دوم: ايمان به مهدى غائب وانتظار فرج وظهور امام زمان مايهء اميدوارى وآرامش بخش دلهاى مسلمين است واين اميدوارى يكى از بزرگترين اسباب موفقيت وپيشرفت در هدف مى باشد.هر گروهى كه روح يأس ونا اميدى خانهء دلشان را تاريك نموده باشد وچراغ اميد وآرزو در آن نتابد،هرگز روى موفقيت را نخواهند ديد.

آرى اوضاع آشفته واسف بار جهان وسيل بنيان كن ماديت وكسادى بازار علوم ومعارف ومحروميت روز افزون طبقهء ضعيف وتوسعهء فنون استعمار وجنگهاى سرد وگرم ومسابقهء تسليحاتى شرق وغرب، روشنفكران وخيرخواهان بشر را مضطرب كرده است به طوريكه ممكن است گاهى در اصل قابليت اصلاح بشر ترديد نمايند.

تنها روزنهء اميدى كه براى بشر مفتوح است ويگانه برق اميدى كه در اين جهان تاريك جستن مى كند همان انتظار فرج ورسيدن عصر درخشان حكومت توحيد ونفوذ قوانين الهى است. انتظار فرج است كه قلبهاى مأيوس ولرزان را آرامش بخشيده مرهم دلهاى زخمدار طبقهء محروم مى گردد. نويدهاى مسرت بخش حكومت توحيد است كه عقائد مؤمنين را نگهدارى نموده در دين پايدارشان مى كند.ايمان به غلبهء حق است كه خيرخواهان بشر را به فعاليت وكوشش وادار نموده است.استمداد از آن نيروى غيبى است كه انسانيت را از سقوط در وادى هولناك يأس ونااميدى نجات مى دهد ودر شاهراه روشن اميد وآرزو وارد مى كند. پيغمبراسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) به وسيلهء طرح برنامهء حكومت جهانى توحيد وتعيين ومعرفى رهبر اصلاحات جهاني،ديو يأس ونا اميدى را از جهان اسلام رانده است، درهاى شكست ونا اميدى را مسدود ساخته است وانتظار مى رود كه جهان مسلمين به واسطهء اين برنامهء گرانبهاى اسلامي، ملل پراكندهء جهان را متوجه خويش سازند ودرتشكيل حكومت توحيد متحدشان گردانند.

حضرت على بن الحسين(عليه السلام) مى فرمايد: انتظار فرج وگشايش،خودش يكى ازبزرگترين اقسام فرج است.(1)

خلاصه: ايمان به مهدى موعود، آيندهء روشن وفرح بخشى را براى شيعيان مجسم نموده به اميد آنروز دلخوشند. روح يأس وشكست را از آنان سلب نموده به كار وكوشش در راه هدف وتهذيب اخلاق وعلاقهء به معارف وادارشان كرده است. شيعيان در عصر تاريك ماديت وشهوت پرستى وظلم وستم وكفر وبى دينى وجنگ واستعمار، عصر روشن حكومت توحيد وتكامل عقول انسانيت وفرو ريختن دستگاه بيدادگرى وبرقرارى صلح حقيقى ورواج بازار علوم ومعارف را، بالعيان مشاهده مى نمايند، واسباب ومقدماتش را فراهم مى سازند. از اين جهت است كه در احاديث اهل بيت، انتظار فرج از بهترين عبادات ودر رديف شهادت در راه حق شمرده شده است.(2)

براى دفاع از اسلام كوشش مى كند

يكى از خطبه هاى نهج البلاغه دلالت مى كند كه: حضرت ولى عصر در زمان غيبت نيز، براى پيشرفت وعظمت اسلام وحل وفصل امور ضرورى مسلمين تا سرحد قدرت كوشش مى كند.

علي(عليه السلام) فرمود: مردم از جادهء حقيقت منحرف شده به چپ وراست مى روند ودر راههاى ضلالت قدم مى زنند وطرق هدايت را رها كرده اند. پس دربارهء آنچه شدنى است ودر انتظارش هستيد تعجيل نكنيد وچيزى را كه به زودى واقع مى شود دير مشماريد. چه بسا كسى كه در موضوعى تعجيل مى كند ولى وقتى بدان رسيد مى گويد: كاش آن را ادراك نكرده بودم. بشارتهاى آينده چقدر نزديك شده اند!اكنون وقت رسيدن وعده ها ونمايان شدن چيزى است كه آن را نمى شناسيد. آگاه باشيد: هريك از ما اهل بيت، كه آن زمان را درك نمود ــ وامام آن عصر بود ــ با چراغ روشن قدم برمى دارد وبر روش صالحين رفتار مى كند تا در آن زمان گره اى را از مشكلات مردم باز كند، گرفتارى را آزاد سازد، جمعيت باطل وزيان بخشى را پراكنده كند واجتماع سودمندى را برقرار سازد. تمام اين كارها را درخفا وپنهانى انجام مى دهد بطورى كه حتى قيافه شناس هم با كمال دقت، اثرى از وى نمى يابد ــ به بركت وجود امام آن عصرــ  دسته اى از مردم، براى دفاع از دين آماده مى گردند. چنانكه شمشير وتير به دست حداد تيز مى شود. چشم باطن آنها به وسيلهء قرآن روشن مى گردد، تفاسير ومعانى آن در گوششان گفته مى شود وشب وروزازعلوم وحكمتهاى الهى بهره مند مى شوند(3)..

از ظاهر اين خطبه پيداست كه درعصرعلى بن ابيطالب(عليه السلام) مردم در انتظار وقوع حوادثى بوده اند كه از جانب رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) بآنان رسيده بود. بعيد نيست كه حوادث زمان غيبت باشد.از ظاهر خطبه استفاده مى شود كه:امام عصر غيبت، در نهايت خفا وپنهانى زندگى مى كند، ليكن با بصيرت وبينايى كامل در حل وفصل امور ضرورى مردم ودفاع از حوزهء مقدسهء اسلام كوشش مى نمايد.از مشكلات مسلمين گره گشايى مى كند.از گرفتاران دادرسى مى كند.اجتماعاتى را كه به منظور برهم زدن اساس اسلام تأسيس شود متفرق مى سازد. تشكيلاتى را كه زيان بخش تشخيص دهد بر هم مى زند، مقدمات تأسيس اجتماعات ضرورى وسودمند را فراهم مى سازد. به بركت وجود مقدس امام عصر(عليه السلام) دسته اى از مردم براى دفاع از دين مجهز مى شوند ودر تصميمات خود از معارف وعلوم قرآن الهام مى گيرند.

فهيمى: من مى خواستم برايم روشن كنيد چرا در احاديث ما(اهل سنت) با اين روشنى به وجود مهدي(بخصوص با نامهاى ديگرى مثل قائم وصاحب الامر) اشاره نشده است، اما مى بينم كه وقت گذشته وبهتر است اين موضوع در جلسه آينده مطرح شود.

برادران همه موافقت كردند وقرار شد جلسه بعد در منزل آقاى دكتر تشكيل شود.

كتابهاى عامه وخصوصيات مهدي

جلسه پس از چند دقيقه صحبت هاى معمولى ويك پذيرائى مختصر رسميت يافت وآقاى فهيمى سؤال خود را اينطور مطرح كرد:

وجود مهدى موعود در احاديث شيعه شخصيت ممتاز وروشنى دارد، ليكن در اخبار اهل سنت به طور ابهام واجمال ذكر شده است. مثلاً داستان غيبت آن حضرت كه در اكثر احاديث شما ديده مىشود واصولاً از خصائص وعلائم مسلم او شمرده شده، دراحاديث ما هيچ خبرى از آن نيست وبه كلى مسكوت مانده است. مهدى موعود، در احاديث شما به نامهاى ديگرى از قبيل قائم وصاحب الامر نيز ناميده شده ليكن در احاديث ما نام ديگرى به جز مهدى بر او اطلاق نشده است. مخصوصاً قائم كه اصلاً در احاديث ما وجود ندارد.آيا اين مطلب در نظر شما يك امر عادى است وتوليد اشكال نمى كند؟

هوشيار: ظاهراً علت قضيه اين باشد كه موضوع مهدويت، در عصر خلفاى بنى اميه وبنى عباس يك جنبه كاملاً سياسى پيدا كرده بود، به طوريكه نقل وضبط احاديث مربوط به مهدى موعود آنهم با علائم ومشخصاتش، مخصوصاً موضوع غيبت وقيام، كاملاً آزاد نبوده است. خلفاى عصر، نسبت به جمع وتدوين احاديث، مخصوصاً داستان غايب شدن مهدى وقيام او كاملاً حساسيت داشتند. بطورى كه مى توان حدس زد حتى نسبت به الفاظ غيبت وقيام وخروج هم حساس بوده اند.

شما نيز، اگر به تاريخ مراجعه كنيد واوضاع بحرانى وحوادث سياسى عصر خلافت بنى اميه وبنى عباس را در نظر مجسم سازيد حدس مرا تأييد خواهيد كرد.

ما نمى توانيم در اين وقت كم ومجال كوتاه، حوادث ووقايع مهم وشايان توجه آن اعصار را بررسى كنيم. ليكن براى اثبات مقصد ناچاريم به دو مطلب اشاره نماييم:

مطلب اول: داستان مهدويت چون ريشهء عميق دينى داشت وخود پيغمبراكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) خبرداده بود كه در زمانى كه كفرو بى دينى شايع شود وظلم وستم فراوان گردد مهدى موعود قيام مى كند واوضاع آشفته جهان را اصلاح مى نمايد، به همين جهت مسلمانان همواره آن موضوع را به عنوان يك تكيه گاه نيرومند وحادثه مهم تسلى بخش مى شناختند وهميشه در انتظار وقوعش بودند. مخصوصاً در مواقع بحرانى وطغيان ظلم وستم كه از همه جا مأيوس مى شدندعقيده مزبور زنده وشايع تر مى شد واصلاح طلبان وگاهى هم سودجويان از آن بهره بردارى مى كردند.

نخستين كسى كه خواست از عقيدهء مهدويت كه ريشهء مذهبى داشت استفاده كند مختاربود. بعد از حادثهء جانسوز كربلا مختار قصد داشت از قاتلين كربلا انتقام گيرد وحكومت آنان را منقرض سازد ليكن ديد بنى هاشم وشيعيان از قبضه نمودن خلافت اسلامى مأيوسند. چاره را در آن ديد كه ازعقيدهء مهدويت استفاده كند وبه وسيلهء احياى آن فكر، ملت را اميدوار سازد. چون محمدبن حنفيه همنام وهم كنيهء رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) بود يعنى يكى از علائم مهدى در او وجود داشت، مختار از اين فرصت استفاده كرد، محمد را به عنوان مهدى موعود وخودش را وزير وفرستادهء او معرفى نمود. به مردم گفت: محمدبن حنفيه همان مهدى موعود اسلام است. در اين زمان كه ظلم وستم به انتها رسيده وحسين بن علي(عليه السلام) وجوانان واصحابش با لب تشنه در كربلا شهيد شده اند، قصد نهضت دارد تا از قاتلان كربلا انتقام گيرد وجهان فاسد را اصلاح كند، منهم از جانب او وزير ومأمور هستم. مختار به اين وسيله نهضتى برپاساخت وگروهى از قاتلين را به قتل رسانيد در واقع اين اولين نهضتى بود كه بدين عنوان برپا شد ودر مقابل دستگاه خلافت قيام كرد.

دومين كسى كه خواست ازعقيدهء مهدويت بهره بردارى كند ابومسلم خراسانى بود. ابومسلم نهضت وسيع ودامنه دارى را در خراسان برپا ساخت، به عنوان خونخواهى امام حسين(عليه السلام) وجوانان ويارانش كه در حادثهء جانسوز كربلا كشته شده بودند وخونخواهى زيدبن على بن حسين كه در زمان هشام بن عبدالملك با وضع فجيعى كشته شده بود وخونخواهى يحيى بن زيد كه در زمان خلافت وليد به قتل رسيده بود، در مقابل دستگاه ستمكار خلافت بنى اميه قيام كرد. گروهى از مردم، خود ابو مسلم را مهدى موعود مى پنداشتند، وگروهى ديگر، او را به عنوان مقدمهءظهور واز علائم مهدى مى دانستند كه با پرچمهاى سياه از جانب خراسان مى آيد. در اين پيكار عمومى علويين وبنى عباس وساير مسلمانان دريك صف قرار داشتند. دست به دست هم دادند وبا اتحاد كامل، دودمان بنى اميه وعمالشان را از مسند خلافت اسلامى كنار زدند.

اين نهضت ريشه دار گرچه به عنوان گرفتن حق مغصوب خاندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) وخونخواهى مقتولين بى گناه علويين برپاشد، بعضى از رؤساى انقلاب هم شايد تصميم داشتند كه خلافت را به علويين تحويل بدهند ليكن بنى عباس وعمالشان در اين ميانه با يك زرنگى فوق العاده ونيرنگ جالبى نهضت را ازمسير حقيقى منحرف ساختند، حكومت علويين را كه تا آستانهء خانهء آنان آمده بود قبضه نمودند، خودشان را به عنوان اهل بيت پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) قالب زدند ودر مسند خلافت اسلامى قرار گرفتند.

در اين نهضت بزرگ ملت پيروز شد وتوانست دست خلفاء ستمكاربنى اميه را از خلافت اسلامى كوتاه كند. مردم خوشنود بودند كه شر خلفاء ظالم اموى را از سرخودشان كوتاه كرده اند، به علاوه حق را به حقدار رسانده اند وخلافت اسلامى را به خاندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) برگردانده اند. علويين اقلاً از ظلم وستم دودمان اموى راحت شدند. افراد ملت از اين پيروزى شادمان بودند وبراى اصلاح اوضاع عمومى كشور وپيشرفت وترقى اسلام وبهبودى حال خودشان خواب هاى طلايى مى ديدند وبهمديگر نويدها مى دادند. ليكن چندى نپاييد كه از خواب خوش بيدار شدند. ديدند اوضاع چندان تفاوتى نكرده وحكومت  بنى عباس نيز با حكومت بنى اميه از يك قماش است. همه اش رياست خواهى وخوشگذرانى وحيف وميل اموال عمومى است واز عدل وداد واصلاحات واجراى احكام الهى خبرى نيست. كم كم افراد از خواب بيدار مى شدند وبه اشتباهات گذشته ونيرنگ بنى عباس پى مى بردند.

سادات علوى نيز ديدند رفتار بنى عباس نسبت به آنان ونسبت به اسلام ومسلمانان چندان تفاوتى با رفتار بنى اميه ندارد. چاره اى نبود جز اينكه مبارزه را ازنو شروع كنند وبا خلفاى بنى عباس نيز بجنگند. بهترين افرادى كه ممكن بود به وسيلهء آنان نهضتى بر پا ساخت اولاد على وفاطمه(عليه السلام) بود. زيرا اولاً در ميان آنان افراد شايسته وپاكدامن وفداكار ودانشمند پيدا مى شدند كه براى خلافت از همه كس سزاوارتر بودند، ثانياً فرزندان حقيقى پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بودند واز جهت انتساب به آنجناب محبوبيت داشتند. ثالثا ًجنبهء مظلوميت داشتند وحقوق مشروعشان، پايمال شده بود. تودهء ملت تدريجاً به سوى خاندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) متوجه مى شدند. هرچه ظلم وستم وديكتاتورى خلفاى بنى عباس زيادتر مى شد به همان مقدار برمحبوبيت اهل بيت افزوده مى شد وآنان را به مبارزهء با بيدادگرى وشورش عليه دستگاه تشويق وتحريك مى نمود. نهضت ملت وقيام علويين شروع شد. گاهگاهى اطراف يكى از آنان را مى گرفتند ونهضت وغوغايى برپا مى كردند. گاهى هم صلاح مى ديدند كه از عقيدهء مهدويت كه از زمان پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) باقى مانده ودر مغز مسلمانان نفوذ نموده بود بهره بردارى نمايند ورهبر انقلاب را مهدى موعود معرفى نمايند. در اينجا بود كه دستگاه خلافت بنى عباس، بارقيبان سرسخت ودلير ودانشمند ومحبوبى مواجه شد. خلفاى بنى عباس سادات علوى را به خوبى ميشناختند، از لياقت ذاتى وفداكارى وآبروى ملى وشرافت خانوادگى آنان باخبر بودند، به علاوه از بشارتهايى كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) دربارهء مهدى موعود داده بود اطلاع داشتند. مى دانستند كه بر طبق اخبارى كه از پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) رسيده، مهدى موعود كه يكى از فرزندان زهرا(عليه السلام) است عاقبت قيام مى كند وبا ستمكاران مبارزه خواهد نمود وپيروزى او را هم حتمى مى دانستند. از داستان مهدى ومقدار تأثير ونفوذ معنوى اين عقيده درمردم با خبر بودند. بدين جهت مى توان گفت كه: بزرگترين خطرى كه متوجه دستگاه خلافت بنى عباس مى شد از ناحيهء همان سادات علوى بود. همانها بودند كه آسايش روانى وخواب خوش را از خلفا وعمالشان سلب نموده بودند. البته خلفا هم كمال سعى وجديت را به خرج مى دادند كه مردم را از دورعلويين پراكنده سازند واز هرگونه تجمع ونهضت وقيامى مانع شوند. مخصوصاً دربارهء افراد بنام وسرشناس علويين كمال مراقبت را به خرج مى دادند. يعقوبى مى نويسد: موسى هادى در جستجو ودستگيرى طالبين بسيار كوشش مى كرد.آنان را در ترس ووحشت قرار داده بود. به  تمام شهرستانها بخشنامه فرستاد كه در هر كجا فردى از طالبين پيدا شد دستگيرش كنيد وبسوى من روانه اش سازيد.(4)

ابوالفرج مى نويسد: وقتى منصور به خلافت رسيد تمام همش اين بود كه محمد بن عبدالله بن حسن را دستگير كند وازاو ومقصدش اطلاعى به دست آورد.(5)

غيبت علويين

يكى از موضوعات، بسيار حساس وقابل توجه آن اعصار، غيبت بعض سادات علوى بود. هر يك از آنان كه شايستگى ذاتى ولياقت رهبرى داشت فوراً مورد توجه تودهء ملت قرار مى گرفت ودلها به سويش متوجه مى شد. مخصوصاً اگر يكى از آثار وعلائم مهدى موعود در او موجود بود. از طرف ديگر، به مجرد اينكه فردى مورد توجه ملت واقع مى شد، بيم وهراس هم دستگاه خلافت را فرا مى گرفت ومأموران سرى وعلنى آنان به فعاليت ومراقبت مى پرداختند. لذا براى حفظ جانش ناچار مى شد، از نظر دستگاه مخفى شود يعنى در حالت غيبت وخفا زندگى كند. گروهى از سادات علوى مدتى از عمرشان را در حالت خفا وغيبت بسربردند.از باب نمونه، چند مورد را كه ابوالفرج در كتاب(مقاتل الطالبين) آورده است، نقل مى كنيم:

محمدبن عبدالله بن حسن وبرادرش ابراهيم، در زمان خلافت منصور عباسي، در حال خفا وپنهانى زندگي مى كردند. منصور هم سعى وكوشش زيادى به عمل مى آورد كه آنان را دستگير كند. بدين جهت گروهى از بنى هاشم را بازداشت وزندانى كرد ومحمد را ازآنان مطالبه نمود وآن زندانيا ن بى گناه در گوشهء زندان با انواع شكنجه وزجرجان دادند.(6)

عيسى بن زيد در زمان خلافت منصور متوارى ومخفى بود. منصورهرچه كوشش كرد اورا دستگير كند نتوانست. بعد از منصور پسرش مهدى نيز براى دستگيرى او جديت كرد ولى موفق نشد.(7)

محمدبن قاسم علوى در زمان خلافت معتصم والواثق متوارى واز نظر دستگاه غايب بود. در زمان متوكل دستگير شد ودر زندان او جان داد.(8)

يحيى بن عبدالله بن حسن، در زمان خلافت رشيد مخفى وغايب شد. اما سرانجام جاسوسان رشيد، او را پيدا نمودند. ابتداء امانش دادند ولى بعد دستگير وزندانيش كردند. در زندان رشيد با گرسنگى وانواع شكنجه جان داد.(9)

عبدالله بن موسي، در زمان خلافت مأمون غايب ومتوارى بود ومأمون از آن موضوع كاملاً در وحشت واضطراب به سر مى برد.(10)

موسى هادى يكى از اولاد عمر بن خطاب را به نام عبدالعزيز حاكم مدينه قرار داد. عبدالعزيز بر طالبين سختگيرى وبدرفتارى مى كرد. اعمال وحركاتشان را زيرنظر داشت. به آنان گفته بود: بايد هرروز نزد من بياييد تا از حضورتان اطلاع داشته باشم وبدانم كه غايب نشده ايد. از آنان عهد وپيمان گرفت وهر كدام را ضامن ديگرى قرار داد. مثلاً حسين بن على ويحيى بن عبدالله را ضامن حسن بن محمدبن عبدالله بن حسن قرار داد. در يك روز جمعه كه تمام علويين به حضورش رسيدند اجازهء مراجعت نداد تا وقت نمازجمعه فرا رسيد آنگاه اجازه داد وضو بگيرند وبه نماز حاضر شوند. بعد از نماز دستور داد همه را بازداشت كردند. در موقع عصر همه را حاضر وغايب كرد، ديد حسن بن محمدبن عبدالله بن حسن حضور ندارد. پس به حسين بن على ويحيى كه ضامن او بودند گفت: سه روز است حسن بن محمد به حضور من شرفياب نشده است، يا خروج كرده يا غايب شده است. بايد اورا حاضر كنيد والا شما را زندانى مى كنم. يحيى جواب داد:لابد كار داشته ونتوانسته بيايد وبراى ما هم مقدور نيست او را حاضر نماييم.

انصاف چيز خوبى است، تو چنانكه ما را حاضرو غايب مى كني، افراد طائفه عمربن خطاب را نيز احضار كن، سپس به حاضر وغايب كردن آنان بپرداز اگر تعداد غائبان آنان بيش از ما نبود حرفى نداريم وهر تصميمى كه مى خواهى درباره ما بگير، ليكن حاكم به آن جواب ها قانع نشد وسوگند ياد كرد كه اگر در ظرف امروز وامشب حسن را حاضر نكنيد منازلتان را خراب ميكنم، آنجا را به آتش مى كشم وحسين بن على راهزار تازيانه مى زنم.(11)

از اين قبيل حوادث به خوبى استفاده مى شود كه موضوع غيبت وپنهان زيستن بعض از سادات علوى يكى از وقايع مرسوم عصر خلفاى بنى عباس بوده است. به مجرد اينكه يكى از آنان از نظرها غايب مى گرديد از دوطرف مورد توجه واقع مى شد، از يك طرف توجه تودهء ملت به سوى او معطوف مى شد مخصوصاً بدان جهت كه يكى از آثار وعلائم مهدى كه عبارت از غيبت باشد در او به وجود مى آمد. از طرف ديگر دستگاه خلافت نسبت باو حساسيت خاصى پيدا مى كرد وبه وحشت واضطراب ميافتاد. مخصوصاً بدان جهت كه مى ديد يكى از خصائص مهدى در او پيدا شده ومردم احتمال مهدويت درباره اش مى دهند وممكن است به وسيلهء او انقلاب وغوغايى برپا شود كه خاموش كردن آن براى دستگاه خلافت ارزان تمام نمى شود.

اكنون كه توانستيد اوضاع بحرانى ومنقلب عصر بنى عباس يعنى عصر تأليف كتب ونقل وضبط احاديث را پيش خودتان مجسم سازيد تصديق مى فرماييد كه نويسندگان ودانشمندان وراويان احاديث آنقدر آزادى  نداشتند كه بتوانند احاديث مربوط به مهدى موعود، مخصوصاً آن احاديثى را كه راجع به غيبت وقيام مهدى منتظر، وارد شده بود در كتابها بنويسند يا نقل كنند. آيا تصورمى شود كه خلفاى بنى عباس، در مقابل مهدويت كه در آن عصر جنبهء سياسى پيدا كرده بود هيچگونه دخالت واعمال نفوذى ننموده باشند و. به راويان احاديث آزادى مطلق داده باشند كه احاديث مربوط به مهدى منتظر وغيبت وقيام او را كه كاملاً به ضررشان تمام مى شد در كتاب ها بنويسند يا نقل كنند؟!

ممكن است پيش خودتان بگوييد كه: خلفاى بنى عباس لابد اين مقدار را درك مى كردند كه محدود ساختن دانشمندان ودخالت كردن در كارآنان به صلاح اجتماع نيست. بايد دانشمندان وراويان احاديث را آزاد گذاشت تا حقائق را بنويسند وبگويند ومردم را بيدار وروشن سازند. بدين جهت ناچارم نمونه هايى از دخالتهاى بيجاى خلفاى بنى اميه وبنى عباس بلكه خلفاى پيشين را، به عنوان شاهد ذكر كنم تا حقيقت روشن گردد وبدانيد كه الملك عقيم.

سلب آزادى در عصر خلفا

ابن عساكر ازعبدالرحمان بن عوف روايت كرده كه عمربن خطاب اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) مانند: عبدالله بن حذيفه، ابودردا، ابوذرغفارى وعقبة بن عامر، را از تمام بلاد اسلامى احضار كرد ومورد عتاب وسرزنش قرار داده گفت:اين احاديث چيست كه از پيغمبر نقل مى كنيد ودر بين مردم منتشر مى سازيد؟ اصحاب پاسخ دادند: لابد مى خواهى ما را از نقل احاديث ممنوع سازي؟ عمرگفت: شما حق نداريد از مدينه بيرون رويد وتا زنده هستم نبايد از من دور شويد. من بهتر مى دانم چه حديثى را قبول كنم وچه حديثى را مردود سازم. اصحاب رسول خدا ناچار شدند تا عمر زنده بود نزدش بمانند.(12)

محمد بن سعد وابن عساكر از محمودبن عبيد نقل كرده اند كه گفت: از عثمان بن عفان شنيدم كه برفراز منبر مى گفت: هيچكس حق ندارد حديثى نقل كند كه در زمان ابوبكر وعمر روايت نشده است.(13)

معاويه به تمام فرمانداران بخشنامه كرد كه هركس از فضائل على بن ابيطالب واولادش حديثى نقل كند از امان من خارج است.(14)

معاويه به فرمانداران نوشت: به مردم دستور بدهيد كه در فضائل صحابه وخلفا روايت كنند وآنان را وادار كنيد كه هر فضيلتى كه دربارهء على بن ابيطالب روايت شده مانندش را دربارهء صحابه روايت  نمايند.(15)

مأمون در سال 218 هجرى دستور دادتمام دانشمندان وفقهاى عراق وساير شهرها را احضار كردند.آنگاه از عقائدشان جويا شد وبازپرسى نمود كه دربارهء قرآن چه عقيده اى دارند؟ آن را حادث مى دانند يا قديم؟ سپس كسانى را كه عقيده داشتند قرآن حادث نيست تكفير نمود وبه شهرستانها نوشت كه شهادتشان را قبول نكنيد. بدين جهت، همه، دانشمندان ناچار شدند عقيده خليفه را در مورد قرآن بپذيرند جز چند نفر معدود.(16)

مالك بن انس فقيه بزرگ حجاز فتوايى برخلاف ميل جعفربن سليمان فرماندار مدينه داد. فرماندار او را با وضع فجيعى احضار نمود ودستور داد هفتاد تازيانه باوزدند به طوريكه تا مدتى بسترى شد.

بعداً منصورمالك را احضار نمود، ابتداء از قضيه تازيانه زدن جعفربن سليمان اظهار تأسف كرد وپوزش خواست. سپس گفت: كتابى در موضوع فقه وحديث بنويس. ليكن مواظب باش احاديث دشوارعبدالله بن عمر ومطالب سهل عبدالله بن عباس واحاديث شاذابن مسعود را در كتاب ننويسي. تنها مطالبى را بنويس كه صحابه وخلفا بر آنها اتفاق دارند. كتاب را بنويس تا در تمام شهرها بفرستم واز مردم التزام بگيرم كه به غير از آنها عمل نكنند. مالك مى گويد: عرض كردم: عراقى ها در فقه وعلوم عقيده هاى ديگرى دارند ومطالب ما را قبول ندارند. منصور پاسخ داد: تو كتاب را بنويس من آنرا برمردم عراق نيز تحميل مى كنم واگر قبول نكردند گردنشان را مى زنم وبا تازيانه بدنشان را سياه مى كنم. زودباش ودر تأليف كتاب تعجيل كن كه سال آينده فرزندم مهدى براى تحويل گرفتن آن پيش تو خواهد آمد.(17)

معتصم عباسى احمدبن حنبل را احضار نمود ودر مسئله مخلوق بودن قرآن امتحانش كرد سپس دستور داد تازيانه اش زدند.(18)

منصور، ابوحنيفه را به بغداد جلب كرد ومسمومش نمود.(19)

هارون الرشيد خانهء عبادبن عوام را ويران كرد واز نقل احاديث ممنوعش ساخت.(20)

خالدبن احمد فرماندار وامير بخاري، به محمدبن اسماعيل بخارى كه يكى از علماى بزرگ حديث بود گفت: كتابت را پيش من بياور وقرائت كن. بخارى امتناع نمود وپيغام داد اگر اينطور است مرا از نقل احاديث ممنوع ساز تا در نزد خدا معذور باشم. همين قضيه سبب شد كه آن دانشمند را از وطن تبعيد كردند. او به يكى از قريه هاى سمرقند بنام خرتنگ رفت وتا آخر عمر در همانجا منزل داشت. راوى مى گويد: از بخارى شنيدم كه بعداز نماز شب با خدا مناجات مى كرد ومى گفت: خدايا اگر زمين براى من تنگ شده جانم را بگير! ودر همان ماه روحش به سوى جهان ابدى شتافت.(21)

هنگامى كه نسائى كتاب خصائص را تأليف كرد واحاديثى را دربارهء فضائل على بن ابيطالب(عليه السلام) در آن كتاب نوشت، وى را به دمشق جلب كرده گفتند: بايد يك چنين كتابى هم دربارهء فضائل معاويه بنويسى. پاسخ داد: من دربارهء معاويه فضيلتى سراغ ندارم تا بنويسم. فقط همين مقدار مى دانم كه پيغمبر درباره اش فرمود: خدا هرگز شكمش را سير نكند. پس آنقدر با كفش به آن مرد دانشمند زدند وخصيه اش را فشار دادند تا از شدت درد جان داد.(22)

يار صفحه:


(1)بحار الأنوار ج 52 ص 122.
(2)بحار الأنوار ج 52 ص 122تا 150.
(3)قال على عليه السلام: واخذوا يميناً وشمالا فى مسالك الغى وتركاً لمذاهب الرشد، فلا تستعجلوا ماهو كائن مرصد ولاتستبطئوا ما يجيء به الغد، فكم من مستعجل بما ان ادركه ودانه لم يدركه وما اقرب اليوم من تباشير غد يا قوم! هذا ابان ورود كل موعد ودنومن طلعة ما لا تعرفون، الا وان من ادركها منا يسرى فيها بسراج منير ويحذوفيها على مثال الصالحين؛ ليحل فيها ربقاً ويعتق رقاً ويصدع شعباً ويشعب صدعاً، فى سترة عن الناس، لايبصر القائف اثره ولو تابع نظره ثم ليشحذن فيها قوم شحذالقين النصل، تجلى بالتنزيل ابصارهم ويرمى بالتفسير فى مسامعهم ويغبقون كأس الحكمة بعد الصبوح نهج البلاغه ج 2 خطبهء 146.
(4)تاريخ يعقوبى چاپ نجف سال 1384هجرى ج 3 ص 142.
(5)مقاتل الطالبين ص 143.
(6)مقاتل الطالبين ص 143 تا 154.
(7)مقاتل ص 278.
(8)مقاتل ص 392.
(9)مقاتل الطالبين ص 308  ــ321.
(10)مقاتل ص 415 ــ 418.
(11)مقاتل الطالبين ص 294 ــ 296.
(12)كتاب اضواءعلى السنة المحمدية تأليف محمود ابوريه چاپ اول ص 29.
(13)اضواء ص 30.
(14)كتاب النصائح الكافيه تأليف سيد محمد بن عقيل چاپ سوم ص 87.
(15)النصائح الكافيه ص 88.
(16)تاريخ يعقوبى ج 3 ص 202.
(17)الامامة والسياسية ج 2 ص 177ــ 180.
(18)تاريخ يعقوبى ج 3 ص 206.
(19)مقاتل ص 244.
(20)مقاتل ص 241.
(21)تاريخ بغداد ج 2 ص 33.
(22)النصائح الكافيه ص 109.