اشكان ويراژ مىدهد و از ميان ماشينها پيچ مىخورد.
ـ يواش پسر چه خبرته؟ منو اوردى بيرون حال و هوام عوض شه يا اينكه سرمو بكنى زير آب؟
پايش را از روى گاز برمىدارد و مىگويد: «هيچ كدوم، اومديم بستنى بخوريم و از دست
مهموناى مامان فرار كنيم.»
ـ اى بلا! پس به خاطر همين بود كه اصرار داشتى زود بيايم بيرون. منو باش كه فكر كردم
مىخواى خواهرتو ببرى گردش.
ـ تو ديگه سر به سرم نذار مهان! مىدونى كه اصلاً حوصله ديدن اون آدمارو ندارم. هر
وقت كه مىيان خونه ما همش يه مش مزخرف سر هم مىكنن و پز ملك و املاكشونو مىدن و
دنبال يه شوهر خوب و تحصيلكرده براى دخترشون مىگردن.
با نگاه
شيطنتبارى مىپرسم: «خُب تو چرا جوش كردى؟»
ـ بسته،
ديگه حرف اونارو نزنيم، با اون «غوغا» خانومشون.
معلوم
است كه واقعا حال و حوصله ندارد، چون ديگر از آن خندهها و شوخيهاى سابقش خبرى
نيست. داشبورد را باز مىكند و نوارى برمىدارد، كه چشمم به يك كتاب مىخورد.
ـ اينو
چرا اينجا قايم كردى، مال خودته؟
ـ نه
سركار، مال يكى از رفيقامه، گرفتم بخونمش.
كتاب پر
از عكس گنبد و مناره و كاشيكاريهاى رنگارنگ و مختلف است.
ـ اشكان
تو از معمارى خوشت مىياد؟
پشت چراغ
قرمز توقف مىكند و مىگويد: «چرا خوشم نياد. اقلكن مىتونم كه برا تو يه كاخ
آرزوها بسازم.» يكى مىزنم پسِ گردنش و مىگويم: «بدجنس! به تو هم مىگن برادر؟»
ـ چيه
دوس ندارى يه كاخ خصوصى داشته باشى؟
ـ نه؛
دلم مىخواد يه سالن خصوصى داشته باشم تا هر نمايشى رو كه دلم خواست ببرم روى
صحنه.
ـ تو
ببرى؟
با
اعتماد به نفس مىگويم: «آره مگه چيه؟ خيلى دلم مىخواد يه نمايش رو خودم تنهايى
كارگردانى كنم.» با خوشحالى دستش را روى فرمان مىزند و چشمان سياهش را به من
مىدوزد.
ـ راس
مىگى، يعنى از دستت برمىياد؟
همان طور
كه كتاب معمارى را ورق مىزنم، جواب مىدهم: «نمىدونم، فعلاً كه تو فكرشم. تو كه
نمىدونى اين كارگردانا چقدر متن اصلى رو دستكارى مىكنن. دوس دارم براى خودم كار
كنم. به قول بابا، آقاى خودم و نوكر خودم باشم».
ـ خوبه،
يعنى خيلى خوبه. اما اگه بابا الان اينجا بود مىگفت اين كارا به تو نيومده.
ـ خودت
كه مىبينى چقده دردسر دارم. راضى كردن مامان و بابام شده غوز بالا غوز.
ـ ولى من
كمكت مىكنم. بابا رو حرف من خيلى حساب مىكنه.
ـ محرابى
رو كه ديدي؛ كارش بد نيس. مىخوام ازش بپرسم بازم از اين نمايشنامهها داره يا
نه؟
اشكان از
سمت راست، وارد اتوبان مىشود و مىزند روى دنده.
ـ مثله
اينكه راس راستى جدى گرفتىها!
به يك
نقش زيبا رسيدهام. كتاب را جلوى اشكان مىگيرم و مىپرسم: «اين چقده قشنگه، طرح
چيه؟»
ـ اونو
مىگى، اون نقش يه منبر گره مُشبكه. به اون ستارههام مىگن نقش محمدى.
ـ چقده
جالب. تا حالا اصلاً يه همچين چيزى نديده بودم.
اشكان از
آينه بغل متوجه ماشينى است كه مىخواهد از او سبقت بگيرد ولى با اين همه حواسش
به من است.
ـ همه جا
پر از اين طرحه، به خصوص روى در و ديوار معبدها، حتى سقف بعضى از كليساها،
معبدهاى چينى و خيلى جاهاى ديگه از اين ستارهها دارن. ورق بزن خودت مىبينى.
ـ خب آخه
من زياد به اطرافم دقت نمىكنم. تو چطور شده رفتى تو بهر جزئيات؟
آينه جلو
را درست مىكند و پشت سرش را نگاه مىكند.
ـ همين
ديگه. هيچ مىيايى يه حالى از ما بپرسى. هيچ مىگى پاياننامه نوشتنت چى شد؟
ـ از بس
كه فكرم مشغوله. باور كن اين روزا اونقده ديالوگ حفظ كردم كه خودمم فراموش
كردم. خب خودت بگو چيكار مىكنى؟
ـ حالا
مىپرسى؟
جلوى
مغازه شيك و لوكسى توقف مىكند و از ماشين پياده مىشويم.
ـ تا
حالا اينجا نيومده بوديم اشكان؟
ـ مىبينى
كه تازه ساختنش.
ـ بله
فهميدم جناب معمارباشى.
با اينكه
مغازه خيلى بزرگ و دو طبقه است ولى چند مشترى بيشتر ندارد. يك جاى خلوت
مىنشينيم. اشكان دو بستنى ميوهاى و شكلات سفارش مىدهد و به گچبرى و سرستونها
نگاه مىكند كه مىپرسم: «نگفتى تزت در باره چيه؟»
ـ چى
شده؟ نكنه مىخواى يه نمايشنامه از توش دربيارى، كه يكى بلد نيس تز بنويسه و ...
ـ نه غصه
نخور. چيزاى خيلى بهتر از اينو دارم كه بخوام روشون فكر كنم.
ـ اِه پس
منم گاز بدم تا عقب نمونم.
ـ آخرش
جناب مهندس، مىگن چى دارن مىنويسن يا نه؟
بستنيها
را مىآورند. اشكان زود دست به كار مىشود و مىگويد: «با استاد راهنمام خيلى بحث
كردم؛ آخرش قرار شد همون حرف خودم باشه.
دارم در
باره بناهايى كه از معمارى اسلامى الگو گرفتن كار مىكنم. قراره با دوستم بريم
يه سفر دُرس و حسابى تا از چن نمونه آجركارى و نقش برجسته و گنبد عكس بگيريم و
تحقيق كنيم.»
ـ چه
جالب! اين چيزا رو از كجا فهميدى؟
ـ مىذارى
بستنىمونو بخوريم يا نه؟
ـ تو كه
گفتي؛ يه باره بقيشم بگو ديگه.
ـ هيچ
مىدونى معمارى خودش بهترين راهيه كه مىشه انديشه ملتها رو با شبستون و گنبد و
مناره نشون داد، يا اينكه اينم نمىدونى؟
ـ من كه
تا حالا به اين جور چيزا فكر نكرده بودم. بدجنس! تو چرا چيزى نگفته بودى؟
ـ به
خاطر اينكه تو چيزى نمىپرسيدى. آخه تو همش خيال مىكنى همه چيز تئاتره و فقط به
وسيله اون مىشه به خدا رسيد. اصلاً تا حالا فكر كرده بودى كه يه ساختمون، نمادى
از كل عالمه؟ مخصوصا خونه ما!
ـ بازم
كه شروع كردى خوشمزه.
ـ پس
بستنيتو بخور تا ببينى خوشمزه كيه، ولى حيف كه داره كم كم سردم مىشه. از بس به
خاطر مامان هول كرديم يادم رفت شالگردنمو بردارم.
با خنده
مىگويم: «هر كى خربزه مىخوره، پاى لرزشم مىشينه.»
ـ تو هم
كه تازگيا مث خودم خوشمزه شدى دختر. چيه ديگه با كارت كنار اومدى؟
باز مرا
مىبرد به صحنه، مرد نورانى، مليكه، محرابى و ...
ـ كاملاً
كه نه، اما خوب ديگه برام جا افتاده، گر چه اولش خيلى سختى كشيدم. به جاى زخم
روى دستم نگاه مىكنم كه ديگر اثرى از آن پيدا نيست.
ـ راستى
نگفتى آخر نمايشتون چى مىشه؟
مىگويم:
«مگه خودت نخونديش؟» بسته شكلات را باز مىكند و پاسخ مىدهد: «چرا، ولى آخرشو
وقت نكردم نيگا كنم.» اطرافمان را نگاه مىكنم و مىپرسم: «مىخواى قسمت آخرو برات
بازى كنم؟» قاشق بستنى را از دهانش بيرون مىآورد و با تعجب مىگويد: «كجا؟
اينجا!» به روبهرو خيره مىشوم و بدون آنكه چيزى بگويم، سعى مىكنم حس بگيرم.
ـ مليكه
بعد از ديدن اون خوابها و در اثر محبتى كه به امام يازدهم و خاندان پيامبر (صلّى الله عليه وآله
وسلّم) پيدا كرده بود، ولى
از ديدنشون محروم شده بود، روز به روز ضعيف و بيمار مىشد، اما نمىتونست به كسى
چيزى بگه و ماجراى خوابهايى رو كه مىديد براى قيصر تعريف كنه، در نتيجه طبيبها
هم نمىتونن كارى بكنن، تا اينكه يه روز امپراطور مىياد به اتاق مليكه.
مىكوشم
خودم را در صحنه تصور كنم. صدايم را كلفت مىكنم و با لحن قيصرانه آقاى انتظارى
مىگويم: «دلبندم! تو را چه شده است كه هيچكدام از طبيبان روم نتوانستند داروى
دردت را بيابند؟ بگو چه شده عزيز قيصر! بگو چرا بعد از آن حادثه شوم ديگر
خوراكى بر لب نبردهاى و لب به سخن نگشودهاى؟ رنگ رخسارت زرد گشته و بدنت
رنجور و نحيف شده است. روزهاست كه از بستر بيمارى برنخاستهاى و چون كورهاى
سرخ و سوزان، شعلههايت دست و دل مرا سوزانده است. اى نور چشمم! آيا در قلبت
آرزويى هست تا من در اين جهان آن را برآورده سازم تا بهبود يابى؟» يكى حيرتزده
نگاهمان مىكند، طورى كه حواسش نيست و بستنى را روى لباسش مىريزد. حالت
بيمارگونهاى مىگيرم و به امپراطور خيالى مىنگرم.
ـ اى پدر
بزرگ عزيز! تمام درهاى نجات را به روى خودم بسته مىبينم. گويا كسى در عمق وجودم
نجوا مىكند، اگر شما دست از شكنجه اسيران مسلمان برداريد و با آنها به نيكى
رفتار كنيد، به دعاى آنها و كرامت حضرت مسيح و مادرش مريم مقدس سلامتم به من
بازمىگردد.
اشكان
برايم دست مىزند. اين بار يكى از پشت پيشخوان سرك مىكشد و نگاهمان مىكند؛ من هم
بىخيال شروع به خوردن بقيه بستنىام مىكنم.
ـ خُب
بعدش چى مىشه؟
ـ بعدشو
خودت مىيايى مىبينى.
هلال ماه
در وسط آسمان مىدرخشد كه سوار ماشين مىشويم.
ـ مهان،
تو كه اينقده به تئاتر علاقه دارى پس چرا نمىرى دانشكده هنرهاى زيبا. هنوز به
ماه نگاه مىكنم كه ماشين راه مىافتد.
ـ مگه
فرقيم داره. من حوصله درس خوندن ندارم. اين جورى كار كردنم يه جور تجربهس.
ـ درسته
ولى فكر نمىكنى اگه بخواى حرفاى بزرگ بزنى بايد قدماى بزرگ بردارى؟ فردا كه
بخواى برا خودت كار كنى، همه مىخوان بدونن مدركت چيه؟
ـ ببينم
اينام جزو رشته معماريه يا اينكه نصيحت مىكنى؟
كاميونى
با بوق ممتد وحشتناكى از كنارمان مىگذرد و من حسابى جا مىخورم. اشكان مىپرسد:
«چى شد، هول كردى؟ راستى، مامان بهت گفت كه بابا هفته ديگه برمىگرده».
ـ آره،
ولى با اومدن اون وضع بدترم مىشه. حتما تو اين يكى دو ماهه كلى قرارداد تازه
بسته و حسابى سود كرده.
ـ لابد
مثه دفعههاى قبل، برات يه عالمه سوغاتى عجيب و غريب جمع مىكنه و مىياره تا
اينكه تو بگى «بله!»
با صداى
شكستهاى مىگويم: «خوب بود تو از همون اول به اون مديرعاملتون مىگفتى به فكر كس
ديگهاى باشه؛ من از اون جور آدما حالم بهم مىخوره. آخرين بارى كه ديدمش همچين
خودشو گرفته بود كه اينگار از ناف اروپا درست افتاده تو شركت بابا.»
زنى
كولى، بچه به بغل، ضربهاى به شيشه در ماشين مىزند و كاسهاش را پيش مىآورد.
صورتش لبريز از فقر و بيچارگى است و چشمهاى تارش نااميد و خسته. فكر مىكنم اگر
قرار باشد نقش او را بازى كنم و مثل وى از سرما بلرزم، چكار بايد مىكردم.
***
اولين شب
اجراى خصوصىمان است. لباسها، نورها، موزيك، دكورها و بقيه عوامل صحنه همگى مشخص
شدهاند. همه نرم و روان بازى مىكنيم و موزيك به آرامى همراهيمان مىكند.
نمىدانم
عاقبت حرفهاى من مؤثر واقع شده و يا اينكه محرابى خودش به فكر افتاده و صحنه
جنگ را دوباره پرداخت كرده است. چند سپر و نيزه و چند تكه پارچه قرمز كه چون
شال و پرچم اينجا و آنجا روى زمين افتادهاند، به همراه صداى شيپور، شمشير زدن
و شيهه اسبان، صحنه جنگ را شكل داده است. وقتى كه من وارد صحنه مىشوم مىگويم:
«چه محشرى برپاست! با اينكه اينان دشمنان من هستند ولى بايد برخيزم و بر
زخمهايشان مرهم بگذارم. گرچه دستانم ديگر ياراى كمك ندارد ولى مولايم مقرر كرده
است در كسوت پرستاران به جنگ بيايم.» سپس دستها را حايل ديدگان مىكنم و به
اطراف مىنگرم كه صداى شيهه اسبى شنيده مىشود.
ـ حيوان
بيچاره تو هم زخم خوردهاى. بمان تا مداوايت كنم. بمان. كجا مىگريزى.
اين اسب
به گمانم اسب شاهزاده بود. او هميشه مىگفت: «جنگ، خون مرد را به گردش درمىآورد،
پس به حتم ديگر خونى در بدن ندارد كه اسبش بدينجا آمده است».
كمى بعد
خود شاهزاده وارد مىشود و با ديدن من، به گمان اينكه پرستارى ديده است مىگويد:
«بايد شادمان باشم كه اسبم مرا بدين سو كشانده.» سپس در چهرهام نگاهى مىاندازد
و متعجب فرياد مىكشد: «تو اينجا چه مىكنى؟»
ـ ديگر
توان ديدن ديوارهاى بلند قصر سلطنت را نداشتم. مىخواهم بعد از اين، آنگونه كه
دلخواهم است سپرى كنم.
ـ
دلخواهت؟ چه در انديشه دارى؟
ـ تو از
دنياى شيرين خواب و خيال من بىخبرى.
ـ خواب!
پس آن هنگام كه من در عشق تو گداخته مىشدم. تو در دنياى خيال سير مىكردى و...
ـ در
دنياى خيال سير مىكردم و بر عشقى برتر سجده مىبردم. من به حقيقتى عظيمتر از
عشق تو دست يافتهام و عاشق مولايم و خالق او شدهام. دوستى اهل بيت چنان بر
جانم شعله زده است كه يكپارچه عشق تو را در نظرم حقير كرده است.
شاهزاده
كه حسابى از دست من عصبانى شده است، برافروخته مىشود و گامى به جلو برمىدارد.
ـ چرا
زمانه با من چنين مىكند؟ روزهاست كه مسلمين را از دم تيغ مىگذرانم تا فاتح شوم
ولى افسوس كه هم در جنگ شكست خوردم و هم در عشق. سپس مدهوش روى زمين مىافتد، من
كه برعكس او از شكست سپاه روم شادمانم، برمىخيزم و دور صحنه مىچرخم و در هيبت
اسرا قدم برمىدارم.
ـ اى
مسلمين بياييد و بر دستان من بند زنيد و بندهاى اندوه دلم را بگشاييد، من تا
مرز باورها پيش آمدهام. من به باور سبز عشق و ايمان رسيدهام. بياييد اينجا
ساحل رود فرات است. من آمدم مولايم. كنيزت آمد. بيا همانطور كه وعده داده بودى
او را اسير كن، آزاد كن. اسير كشور روم از قيد امپراطور رها گرديد و در اسارت
سپاه اسلام آزاد شد. من آزاد شدم، رها شدم. پس او خواهد آمد. مهدى خواهد آمد،
او خواهد آمد...
بخش آخر
كار درست همانجايى است كه سخت به آن علاقمندم. وقتى اين قسمت را بازى مىكنم،
دلم مىخواهد نمايش تمام نشود و تا جايى كه در توان دارم بتوانم اين شادى مليكه
را بروز دهم ولى وقتى آن عده كم برايمان كف مىزنند و تشويقمان مىكنند، مىبينم
كار تمام شده و من احساس مىكنم عاقبت موفق شدم و دست كم توانستم حجم خلوت خودم
را بشناسم و به آرزوهايم فكر كنم. يك نفر دسته گلى تقديم گروه مىكند و بقيه
دوباره دست مىزنند و من از شدت شوق اشك مىريزم و آرزو مىكنم كاش من هم چنين
سرنوشتى داشتم!
اشكان و
محرابى گرم گفتگو هستند كه همه به پشت صحنه مىرويم. فورى گريمم را پاك مىكنم و
لباسهاى خودم را مىپوشم. صورت كارگردان از خوشحالى برق مىزند. همه به او خسته
نباشيد مىگويند و مىروند و بعضيها هم به من و انتظارى. يكى از تماشاچيها هنوز
گريه مىكند و نگاهش به سن مانده است.
دستيار
كارگردان طرح بروشور و پوستر «بانوى نور» را به كارگردان نشان مىدهد. پس
بالاخره اينجا هم حرفم را قبول كردند. نفس عميقى مىكشم و به طرف اشكان مىروم.
برخلاف هميشه محرابى تا مرا مىبيند، اخم كه نمىكند هيچ، بلكه لبخندى مىزند و
مىگويد: «تبريك مىگم!» فكر مىكنم به خاطر كار بانوى نور اين را مىگويد. سريع
متوجه اشتباهم مىشود و به اشكان نگاه مىكند.
ـ
برادرتون گفت، تصميم گرفتين بعد از اين خودتون كار كنين!
چشم
غرهاى به اشكان مىروم و مىگويم: «مگه اشكالى داره؟» سرش را تكان مىدهد.
ـ نه
خيلى هم خوبه، ولى بايد تجربههاى خوبى رو پشت سر بذارين تا بتونين در آينده
موفق باشين؛ فكر مىكنم تجربه امشب خيلى مؤثر بود، بازىتون با روزهاى اول خيلى
فرق كرده. الان آدم واقعا احساس مىكنه همه كارها و حركاتتون واقعيه، ولى اون
موقعها ...
با
اعتماد به نفس جواب مى دهم: «بله همين طور بود، ولى حالا خيال دارم بعد از اين
در باره همه بزرگان دينى يه سرى كتاب بخونم و براى كاراى جديد روشون فكر بكنم.»
اشكان چشمكى مىزند و به محرابى مىگويد: «مىبينين كه خواهر ما سر غيرت اومده،
شمام دست به كار بشين و يه نمايشنامه حسابى بنويسين. يه نقشم برا من كنار
بذارين.» همه مىخنديم و كارگردان زير چشمى نگاهمان مىكند.
مادر
آماده و لباس پوشيده در سرسرا نشسته است و منتظر ماست. به محض ديدنمان بلند
مىشود.
ـ چقده
لفتش دادين با اين نمايشتون. ساعت هشته زود باشين. كيف و شال گردنم را روى فرش
راهپلهها مىاندازم و مىگويم: «من كه گفته بودم نمىيام.»
ـ خودتو
لوس نكن، پاشو لباس بپوش. مگه مىشه مهمونى شام شكوهالسلطنه رو ناديده گرفت.
اشكان بدو زود اون كت و شلوار اطلستو بپوش!
اشكان به
ستون سرسرا تكيه مىدهد و با برگهاى رونده گلدانى كه كنارش است بازى مىكند.
ـ مامان
خودت كه مىدونى من اهل مهمونى پيرزنها نيستم. تازه بايد چن تا كتاب براى تزم
بخونم.
ـ منو
باش كه چقده به شكوه التماس كردم، مهمونيشو عقب بندازه تا باباتون بياد. اون
موقع شما جلو روم واستادين و حرف صد تا يه غاز مىزنين!
هيچكدام
حرفى نمىزنيم.صورت مادر آنقدر سرخ مىشود كه ديگر سرخى پودرها در مقابلش رنگ
مىبازد. لبهاى قرمزش را مىگزد و سريع سويچ ماشينش را از كيف بيرون مىآورد و حتى
بدون يك كلام در را به هم مىكوبد. برعكس هميشه كه بعد از اولين اجرا سردرد
مىگرفتم، حالا سردرد قبليم خوب شده است. روى پلهها ولو مىشوم. اشكان كتش را
درمىآورد و روى يكى از مبلها مىنشيند.
ـ خوب از
دست مهمونى اين ننه سلطونا در رفتيمها. حتما فردا يا پسفردا كه بابا بياد تو
همون فرودگاه، مامان بهش مىگه كه ما چقده بچههاى بدى بوديم.
خندهام
را مىخورم و مىگويم: «ولى مامان خيلى عصبانيه. فكر كنم به خاطر اينكه نتونسته
اين بار همراه بابا بره آلمان، دلش پره؟»
ـ اونم
كه هس. خدا فردامونو به خير بگذرونه.
ـ اما
اشكان، من تصميم گرفتم از فردا شروع به تحقيق كنم، درست مث تو.
ـ اِه پس
بجنب تا عقب نمونى. اين آقاى محرابى شما هم چقده پُره. تو حرفاش يه چيزى گفت كه
از اون موقع منو به فكر انداخته، يه چيزاى جديد به پاياننامم اضافه كنم.
ـ مگه چى
گفت، اون كه حرف خاصى نزد!
بلند
مىشود و جلوى آينه قديمى مىايستد. دستهايش را در انبوه موهايش فرو مىكند و آنها
را مرتب مىكند.
ـ بايد
يه مهندس معمار باشى تا حرف مردم رو، تو هوا بقاپى.
سپس به
طرف آشپزخانه نگاه مىكند و مىپرسد: «مرجانم كه نيس، شام چى بخوريم، خانوم
كارگردان؟» باز حالت نقش بازى كردن به خودم مىگيرم و مىگويم: «نبايد از صبح تا
شب در فكر خوراك و پوشاك بود، نبايد از شب تا صبح در فكر زلف بود، نبايد ...»
ـ اِه
بازم كه دارى رُل بازى مىكنى. شرط مىبندم كه اينا ديگه حتما مال نمايشنامه
خودته.
ـ نه
جونم، تو يه كتاب خوندم؛ همونى كه تازه خريدم. كتاب رفتار امام زمان(عجل الله تعالى فرجه الشريف). از پلهها بالا
مىرود و مىگويد: «آدم گشنه هيچى حاليش نيس، كاشكى از بيرون غذا مىگرفتم.»
دلم
نمىخواهد آرامشم را به هم بزنم. حال خوشى دارم. تا شروع اصلى اجراها وقتى
نمانده است. تا حالا با اين سرعت نمايش تمرين نكرده بودم، آن هم چنين نمايشي؛
اما تجربه موفقى بود. نمىدانم چرا عوض اينكه به اتاقم بروم سر از كتابخانه
درمىآورم. جلوى تابلوى نقاشى پدربزرگ مىايستم. يكهو دلم هوايش را مىكند و
حرفهايش در گوشم زنگ مىزند. گذشته مىآيد و مرا با خودش مىبرد. روبهروى تابلو
مىنشينم و به آن وقتها فكر مىكنم.
پدربزرگ
سجادهاش را جلوى پنجره باز مىكرد و نماز مىخواند. يك روز در حال قنوت بود كه
دزدكى با قدمهاى كوچكم سر سجادهاش رفتم و مهر گرد و بزرگش را برداشتم و
خنديدم. پدربزرگ تبسمى كرد و دستى به سرم كشيد. مهر را از دستم گرفت و سجده
كرد. چقدر دلم هواى آن وقتها را مىكند. كاش پدربزرگ زنده بود و مىتوانستم با او
حرف بزنم. چيزى به خاطرم مىرسد. بلند مىشوم و همه جاى خانه را مىگردم. هر جايى
كه بشود سجاده پدربزرگ را پيدا كرد. اشكان به سر و صدايم از اتاقش بيرون مىآيد
و از بالاى نردههاى پلهها سرش را پايين مىآورد و مىپرسد: «چى شده؟ دنبال چى
مىگردى؟»
ـ سجاده
پدربزرگ كجاس؟
با شگفتى
نگاهم مىكند و مىپرسد: «مىخواهيش چيكار؟» نمىدانم چه جوابى بدهم. به آشپزخانه
كه مىروم يادم مىافتد كه شام هم بايد درست كنم. تازه مىفهمم نقش مرجان را هم
بلد نيستم بازى كنم.
بعد از
اينكه كلى خانه را زير و رو مىكنم، سجاده را از كمد ديوارى كتابخانه پيدا
مىكنم؛ از پشت همان لالههاى شكسته مادربزرگ. سجاده را درست جلوى همان پنجرهاى
كه پدربزرگ نماز مىخواند باز مىكنم. پنجره را مىگشايم، سرما به اتاق مىرود و
دانههاى ريز برف صورتم را نوازش مىدهد. شيشه عطر را از جانماز ترمه برمىدارم و
دستهاى آغشته به عطرم را به سر و رويم مىكشم. با بوى آن ياد پدربزرگ كامل
مىشود. مىروم توى فكر تا همه چيز را به خاطر بياورم؛ چيزهايى كه تا آن موقع
اصلاً يادم نبود، يكباره به مغزم هجوم مىآورند، طورى كه فكر مىكنم پدربزرگ الان
كنار شومينه كتابخانه نشسته است و كتاب مىخواند، اما سرم را كه برمىگردانم كسى
را نمىبينم. مىروم چادر گلگلى مرجان را پيدا مىكنم و ناخودآگاه روى سجاده
مىايستم تا نماز بخوانم. لبهايم نمىجنبند. نمىدانم كه در دلم چه مىگويم. به
پدربزرگ فكر مىكنم و به امام زمان(عليه السلام) و به اينكه او اين همه عمر كرده بود
و من تا به حال به اين موضوع فكر نكرده بودم، كه شايد او را در همين
خيابانهاى خودمان ديده باشم. يعنى مىشد در بيدارى او را ديد و شناخت.
مىانديشيدم وقتى او بيايد چه مىشود؟ تاريخ چگونه دگرگون مىشود؟ يعنى آن وقت من
زير خاك كجا هستم؟
سرم داغ
مىشود فكر مىكنم در تاريك و روشنايى حياط به آن بزرگى، پدربزرگ را ديدهام كه
بين درختهاى خشكيده باغ حركت مىكند. چشمهايم را مىمالم، مىخواهم بروم جلوى
پنجره كه سر جايم مىايستم و به سجده مىروم. سرم به مهر مىچسبد، ديگر توان سر
بلند كردن را ندارم. چشمهايم بسته مىشود. پاهايم سست مىگردند. زبانم بند مىآيد.
دستهايم تسبيح فيروزهاى پدربزرگ را لمس مىكند و صورتم روى مخمل سبز سجاده
مىغلتد.
چادر
گلگلى مرجان روى سرت است. با عجله پيش مىروى كه كسى نامت را صدا مىزند، اما
هيچ كس را نمىبينى، شروع به دويدن مىكنى. به يك در بزرگ چوبى مىرسى كه رويش پر
از ستارههاى نقش محمدى است. با انگشت تلنگرى به در مىزنى. در خود به خود باز
مىشود و به عقب مىرود. جلوى رويت يك صحن بزرگ نمايان مىشود كه همه جاى آن پر از
آينه است. درست روبهرويت در آن طرف صحن يك محراب پيداست. همه جاى محراب
آينهكارى است و تو در تمام آينهها ديده مىشوى، با صورتى شكسته و صاف، و فقط
در آينهكارى محراب است كه تصويرى نيست. ناگاه متوجه مىشوى تسبيح پدربزرگ دستت
است، همان طور كه سر سجاده آن را به دست گرفته
بودى. با درماندگى دور خودت مىچرخى. نمىدانى بايد چكار كنى كه مىبينى بانويى
سبزپوش از آينههاى محراب بيرون مىآيد. صورتش آن قدر درخشان است كه تو نمىتوانى
چهرهاش را ببينى. دستت را مىگيرد. احساس مىكنى از تمام غم و غصههاى دنيا رها
شدهاى. از لطافت و شادابى انگشتهايش دلت آرام مىگيرد. او دستى به صورتت مىكشد
و سپس تو را با خود به دل آينهها مىبرد.