در سرسرا صبحانه مىخورم كه چشمم به آينه قاب نقرهاى مىافتد. آينهاى كه زمانى چهره جوان
و بزك كرده مادربزرگ را نشان مىداد؛ ولى حيف كه لالههاى آينه ترك خوردهاند و
لبههايشان شكسته است. مادر هم آنها را در كمد پنهان كرده است تا چشمش به آنها
نيفتد. وقتى پدربزرگ زنده بود هر روز جلوى آينه مىايستاد و به لالههاى بزرگ و
نقشدار شمعدانها دست مىكشيد و اشك مىريخت.
نمىدانم براى چه به آينه دقيق شده بودم كه خيلى سريع خوابم به يادم مىآيد، فنجانم را
زود روى ميز مىگذارم و بلند مىشوم. دستى به كنگرههاى تيز و كمانىشكل آينه
مىكشم و خوابم را در ذهنم مرور مىكنم. مدتى است كه ديگر جاى خواب و بيدارى را
عوضى گرفتهام. شايد هنوز هم خواب هستم و دنباله همان خواب اولم را مىبينم و در
خواب بوده است كه دنبال تعبير مرد نورانى مىگشتم. چند سيلى به صورتم مىزنم، تند
و پشت سر هم، اما بيدار هستم؛ يعنى چشمهايم به من دروغ مىگويند ولى آينه كه
ديگر ...
صورت سرخ شدهام را به آينه قديمى مىچسبانم. خنكاى آن چهرهام را نوازش مىدهد. احساس
مىكنم سطح آينه نرم است و من مىتوانم در آن فرو بروم. كمى عقبتر مىروم و
تمامقد خودم را در آن نگاه مىكنم. همان شكل هميشگى را نشانم مىدهد، نه كوتاه
هستم و نه بلند، نه چاق و نه لاغر ولى حسابى رنگپريده و كسل ديده مىشوم. باز
هم بد نيست، مىترسيدم كس ديگرى را در آينه ببينم. سردردى كه از ديدن اولين خواب
داشتم، هنوز برطرف نشده است مثل اين مىماند كه در وجودم همهمهاى بپاست، كسى
فرياد مىكشد و اشك مىريزد.كاش مىتوانستم، دستم را دراز كنم و پردهاى را كه روى
روحم كشيده شده است كنار بزنم تا درون خودم را ببينم. اصلاً بايد چون آينهاى
نشانگر شخصيت سوسن باشم تا دريافتهاى ذهنى من با عمل و ديالوگ او همسو شود، اما
چگونه؟ بايد خودم را جستجو كنم. بايد اعماق پستوهاى روحم را بشكافم، بايد
دنيايى را كه قابل ديدن نيست باور كنم، بايد، بايد، ... بايد خودم را بهتر
بشناسم، سوسن را بيشتر درك كنم. راستى چه اسم زيبايى است اين سوسن، كاشكى مادر
اسم مرا هم سوسن مىگذاشت. سوسن هم مانند من زياد خواب مىديد، آنهم خوابهاى
عجيب، در خواب بود كه مسلمان شد و در بيدارى مسلمان ماند. در خواب هدايتش
كردند. يعنى من هم بايد مانند او تسليم حق مىشدم، ولى من كه مسلمان بودم؛ راستى
مگر من مسلمان بودم؟
ابتدا بايد رفتار يك شاهزاده خانم را داشته باشم و بعد سوسن شيفته خاندان ولايت بشوم
و سر از پا نشناسم ولى اين كار را چطور بايد انجام بدهم. سرم دارد از فكرهاى
درهم و برهم داغان مىشود.
از وقتى كتاب امامان را خواندهام، ديگر از اسم پيس خوشم نمىآيد. آخر «شاهزاده خانم
رومى» آدم را ياد قصّههاى رومى مىاندازد. محرابى بايد اسمش را مىگذاشت «مولود
جهانى» و يا «بانوى نور» آرى «بانوى نور» اين خيلى بهتر است.
هنوز با خودم كلنجار مىروم كه اشكان را در آينه مىبينم. پشت سرم ايستاده است و مىخواهد
برايم شكلك دربياورد.
ـ اذيت نكن اشكان!
ـ چيه از خودت، خيلى خوشت مىياد يا اينكه منو تو آينه ديدى كه ازش دل نمىكنى؟
ـ تو كى دست از اين خوشمزگيهات برمىدارى، هان؟
ـ كاريش نمىشه كرد، خوشمزه دنيا اومدم.
بازويش را مىگيرم و مىگويم: «راستش تعجب مىكنم چطور تو اين خونه حوصله مزه ريختن
دارى؟» به طرف كتابخانه مىروم و به سراغ تعبير خواب قديمى پدربزرگ. اشكان پشت
سرم راه مىافتد. مىپرسم: «مگه صبحونه نمىخورى؟»
ـ نه، تا نگى چى شده ولت نمىكنم كه!
برمىگردم و به مردمك چشمانش زل مىزنم كه چون قايقى لرزان به چپ و راست مىرود.
ـ بگو ببينم مامان فرستادتت كه سين جيمم كنى؟
ـ نه بابا من كى باشم كه از اين كارا بكنم. همين طورى مىبينم چن روزه تو فكرى، پكرى.
اصلن نمىگى، نمىخندى. چيه نكنه تو فكر آقاى مديرعاملى؟ ديروز تو شركت سراغتو
مىگرفت.
ـ بيخود كرده، حال منو پرسيده.
ـ حالا چرا بهت برخورد؟
ـ ديگه اسم اون ياروى از خود راضى رو جلوى من نيار، ازش متنفرم.
ـ اِه پس بگو جنگ جهانى در گرفته ديگه.
كتاب تعبير خواب را برمىدارم و از اشكان كه بغل دستم ايستاده است مىپرسم: «تو چقده
به خواب اعتقاد دارى اشكان؟»
ـ خيلى، اگه خواب نباشه، خب آدم از پا مىافته!
ـ بىمزه نگفتم كه خوابيدن، منظورم ديدن خوابه، اونم نه خواباى معمولى.
سوتى مىكشد و روى دسته مبل مىنشيند.
ـ منظورت چيه؟ حرفاى مشكوك مىزنى مهان خانوم!
ـ يعنى اينكه من خواباى عجيب و غريبى مىبينم. خوابايى كه نامفهومه، يا لااقل من اين
طور فكر مىكنم و چيزى ازش سر در نمىيارم. نمىدونم چيكار بايد بكنم.
ـ بر اساس علم روانشناسى، خواب انعكاس بيداريه. روزا هر كارى بكنى شب خوابشو مىبينى،
همين و بس.
ـ ديگه شوخىرو بذار كنار، اين چرت و پرتها چيه كه مىگى؟
حق به جانب بلند مىشود و مىگويد: «نه دارم راس مىگم. حتما تو بيدارى يه اتفاقى افتاده
كه خوابشو مىبينى. ببينم نكنه دلت برا بابا تنگ شده؟»
ـ خوبه كه گفتى، باور كن اصلاً يادم رفته بود كه بابا آلمانه، حسابى فكرم مشغوله.
ـ حق دارى. از بس بابا تو خونه پيداش نمىشه و ايران و آلمان مىكنه، منم بعضى وقتا
قاتى مىكنم كه كى ايرانه كى آلمان؟
سپس قيافه بچهگانهاى به خود مىگيرد و مىپرسد: «يعنى اگه منم يه روزى برم سفر،
فراموشم مىكنى؟»
بعد از چند وقت از ته دل مىخندم.
ـ آخه كَنه، مگه مىشه تورو فراموش كرد.
اشكان اين بار خيلى جدى مىپرسد: «راستشو بگو از كارت دلخورى؟»
ـ دلخور كه نه، ولى تازگيا يه خورده سردرگم شدم. انگار ديگه بلد نيستم بازى كنم. دست و
پام مىلرزه.
ـ چرا؟
مىخواهم چيزى بگويم كه مادر، در حالى كه روسريش را روى موهاى طلاييش مىاندازد به
كتابخانه مىآيد.
ـ شما اينجايين!
دسته چك امضا شده پدر را در كيفش مىگذارد و مىگويد: «بچهها من دارم مىرم شركت. ديشب كه
باباتون زنگ زد گفت يه مشكلى پيش اومده و عموتون تو يه دردسر كوچولو افتاده.»
اشكان جلو مىرود و مانند يك پسر وظيفهشناس مىگويد: «چى شده مامان؟ بگين من
برم!»
ـ نه كار تو نيست، خودم بايد برم. ببينم مگه تو امروز كلاس ندارى؟
ـ نه مامان، يه امروز بيكاريم.
مادر مىخواهد برود كه برمىگردد و رو به من مىگويد: «ببينم مهان، قرار نيس باند دستتو
باز كنى؟ زخم شمشير كه نخوردى!» و مىرود. اشكان تازه نشسته است كه دوباره سر و
كله مادر پيدا مىشود.
ـ بچهها من بيرون ناهار مىخورم، شما هر وقت كه خواستين غذاتونو بخورين.
بعد لبخندى به ما حواله مىكند و با عجله ناپديد مىشود و تا وقتى كه در سرسرا را پشت
سرش نبسته است صداى پاشنههاى كفشش هنوز در اتاقها مىپيچد.
ـ اَه! مامانم كه شورشو درآورده با اين ساعت غذا.
بعد از اينكه اشكان به اتاقش مىرود، در كتابخانه جبهه مىگيرم. بايد به خودم مسلط شوم و
درست حرف بزنم، ولى دهانم خشك است و صدايم خفه. يك تكه آدامس برمىدارم و مىجوم
تا عضلات فكم كش بيايند و لبهايم بالا و پايين بروند و زبانم راحت در دهان
بچرخد. سپس به پشت مىخوابم و نفس عميقى مىكشم، هوا را در سينهام حبس مىكنم و
بعد به آرامى خارجش مىكنم تا نفسم باز شود و بتوانم راحت ديالوگهايم را بگويم،
گر چه كمى مشكل و طولانى هستند.
خودم را شبيه پرستارها مىكنم. نمىدانم طراح لباس چه چيزى براى اين كار پيشنهاد خواهد
كرد ولى به سليقه خودم يك روسرى بزرگ دور سرم مىپيچم و كمربند چرمى اشكان را
مىآورم و به كمرم مىبندم. باندهاى دستم را از كمربند آويزان مىكنم تا مثلاً
پارچههاى زخمبندى صحنه جنگ باشند و شروع به تمرين قسمت آخر مىكنم.
دستهايم را در هوا تكان مىدهم و به يك زخمى خيالى كمك مىكنم. تمام احساس و عاطفه
باقيماندهام را بيرون مىريزم تا مجروح دردى تحمل نكند. به طرف ديگرى مىروم و
مثلاً به كسى آب مىدهم، باندها را از بند كمرم بيرون مىكشم و سر گلدان عتيقه
مادر مىپيچم كه صداى خنده خفيفى را مىشنوم، مرجان پشت در ايستاده است و يواشكى
نگاهم مىكند.
ـ تياتر بازى مىكنين خانوم جون؟
به خودم مىآيم، وسط اتاق مىنشينم و دستهايم را به زمين مىكوبم. حواسم كجا بود؟ اصلاً
اين كارها در نمايشنامه نوشته نشده بود، براى چه داشتم بيخودى به زخميها كمك
مىكردم. وقتى به من مىگويند بايد خودت را به شكل يك پرستار دربياورى و در جنگ
بين سپاهيان روم و سربازان اسلام شركت كنى تا اسير شوى و با گروه اسرا به بغداد
بيايي؛ ديگر جايى صحنه جنگ نداشت. حتما تحت تأثير خواندن همان كتاب بود كه
تخيلاتم خود به خود راه افتاده بودند و از من بازى مىكشيدند.
ناخودآگاه احساس خوبى پيدا مىكنم. دلم مىخواهد باز ادامه دهم، مخصوصا قسمتهايى
را كه خودم خلق كرده بودم. اين طورى كار حالت شاعرانه و رمانتيك به خود مىگرفت.
وقتى قرار مىشد مرا با يك قايق به ساحل رود فرات ببرند، مىشد صداى موج آب پخش
كرد و به صحنه نور آبى داد و افكت مرغان دريايى را گذاشت. آن وقت من در ميان
پارچههاى حرير آبى مىچرخيدم و مىچرخيدم.
به نظرم اين نمايشنامهنويسها و كارگردانها ذوق ندارند. كاش مىتوانستم خودم اين كار را
بسازم. به نظرم مىآمد راحتتر از بازى كردن نقش مليكه بود. چرا فقط بايد طبق
نوشته محرابى و ميل و سليقه قياسى بازى كنم. او كه هر جورى دلش مىخواهد از بقيه
كار مىكشد. برايش فرق نمىكند موضوع مذهبى باشد يا نه؟ هر چيزى كه باعث شود
بليتها خوب فروش كند و مردم جذب كارش بشوند برايش كافيست. اما من كه براى
بليتها بازى نمىكنم، به خاطر خودم اين كار را مىكنم؛ براى اينكه هر طور كه
مىخواهم حرف بزنم و عمل كنم، همانطور كه بعدها مليكه عمل مىكرد. نه اينكه، اين
جورى وسط حرف زدن ناگهان فرياد بكشم و ميان گريهها بخندم. بايد كتاب ديگرى
پيدا كنم، بايد بدانم سوسن دقيقا چه طورى بود. شايد بشود تغييراتى در متن به
وجود آورد.
سپس مىروم سراغ قسمتى كه كنيز رومى وارد صحنه مىشود. او از اينكه مليكه به آموختن
زبان عربى و سبك و سياق عربزبانان علاقه نشان داده است، متعجب شده. با اداى
احترام چون كنيزى مطيع و سر به زير به نزد مليكه مىشتابم.
ـ چه شده است بانوى من، مدتى است كه ديگر حال و هواى مليكه پيشين را نداريد و چون عارفان
و وارستگان مىنماييد و التفاتى به من و ديگران نداريد.
به سرعت با يك حركت خود را به جاى مليكه مىگذارم و به آرامى مىگويم: «تو معلم و محرم
اسرار من بودهاى و هرگز چيزى از چشمان تيزبينت پوشيده نمانده است، يعنى تو
باهوشتر از آنى كه بتوان چيزى را از تو پنهان كرد. حقيقت اين است كه خواب
عجيبى ديدهام، خوابى كه چشمانم را روشن كرده و مرا به پروردگارم نزديكتر ساخته
است و...»
ساعت دوازده و نيم است كه مرجان براى ناهار صدايم مىكند، مثل اينكه او هم عادتش شده
است تا سر ساعت ميز را بچيند. از حس مليكه بيرون مىآيم و مىروم سراغ اشكان كه
كتابهايش را ريخته است دور و برش و ورقشان مىزند و دنبال يك سرى عكس مىگردد.
ـ نمىيايى براى ناهار؟
به ساعت قابطلاييش كه پدر از آلمان خريده است نگاه مىكند.
ـ مگه قرار نبود هر وقت كه دلمون مىخواست غذا بخوريم؟
ـ چرا همين طوره، خب مرجان دلش مىخواد ...
ـ خب، خب فهميدم. الان مىيام.
ميز طبق معمول هميشگى چيده شده و تنها چيزى كه به آن اضافه گشته، آخرين گل رز توى باغ
است كه از سرما كز كرده بود.
***
با تمام
دلهرههايى كه دارم اولين روز تمرين را، خوب پشت سر مىگذارم. تقريبا همه آماده
هستيم و مشكلى پيش نمىآيد ولى از دست قياسى رنجيدهام. مىخواهد هميشه در چشم
باشم. تمام ميزانسنها را بر اساس حضور من در صحنه تنظيم كرده است و بقيه
مجبورند بيان و حركاتشان را با من هماهنگ كنند، حتى امپراطور روم. از «انتظارى»
خجالت مىكشيدم. كارگردان به خاطر اينكه او يك بار ناخواسته جلوى من ايستاده بود
و مرا «ماسكه» كرده بود سرش داد كشيد. انتظارى بهتر از همه ما بازى مىكرد و
گاهى اوقات بقيه را راهنمايى مىكرد. چقدر هم نقش امپراطور به او مىآمد.
تمرين هر
روزه ديگر كارمان شده بود. ابتدا روى صحنه اول كار مىكرديم. من مليكه بودم.
پدرم، يشوعا، فرزند قيصر بود و مادرم نواده شمعون، يكى از حواريون حضرت مسيح.
پس، ازدواج من بايد خيلى باشكوه انجام مىشد و من سعى مىكردم بتوانم به خودم
مسلط باشم و خوب كار كنم. داماد مثل عطيه تازهكار بود و نمىتوانست درست حس
بگيرد. مخصوصا وقتى كه مىخواست در مقابل چاپلوسى وزير كه مىگفت او قبلاً شجاعتش
را در صحنه جنگ نشان داده و همينطور شيفتگىاش را نسبت به مليكه، ولى با شرم
عنوان كند: «آرى. اين اشتياقى است كه از كودكى در دل و جان من ريشه دوانده است.
مليكه شيرينترين خاطره ايام خردساليم است.» در هر حال فكر مىكنم كارگردان فقط
به خاطر قيافه روميش با او قرارداد بسته است و بس.
عطيه چند
بار تپق مىزند و از روى متن نگاه مىكند. قياسى طبق معمول داد و بيداد راه
مىاندازد و عصبانى مىشود كه چرا عطيه هنوز از روى نمايشنامه مىخواند و هنوز آن
دو سه تا ديالوگش را حفظ نكرده است. بالاخره زود كوتاه مىآيد و با خوردن
شيرقهوهاى مىگويد: «دوباره مراسم عقد رو تمرين مىكنيم. اگه شده صد بارم اين
قسمتو كار مىكنيم.» همه به جاى خود مىروند. فرشتههاى محافظم درست روبهروى
سالن در دو طرف جايگاه من مىايستند و دو نگهبان در دو طرف در ورودى. دستيار
كارگردان كه علامت مىدهد اولين پرده شروع مىشود.
امپراطور
از در ورودى سمت راست وارد مىشود و روى تختش كه درست گوشه چپ است مىنشيند. بعد
من داخل مىشوم سپس نوبت داماد است كه با تشريفات روى تخت مثلاً مزين به طلا و
جواهر، كه قرار بود بعدا با سنگهاى بدلى و درخشان پر شود، بنشيند. وزير كشور و
مقام دربارى در دو طرف تخت امپراطور مىنشينند. دست آخر اسقف وارد مىشود.
امپراطور لبخندى مىزند و به او اداى احترام مىكند. صداى ساز و آواز بلند مىشود.
همه خوشحالند، فقط من بايد ناراحت باشم. صداى بلندگوها رسا نيست. قياسى رو به
اتاق فرمان داد مىكشد.
ـ
حسشونو به هم زدى. تنظيمش كن. صدا بايد رو صحنه اكتاو بشه.
وزير
كشور به اسقف مىگويد كه مراسم را شروع كند و او انجيلش را مىگشايد. اسقف شروع
به زمزمه مىكند كه اتفاق مهم شروع مىشود. كارگردان به نورپرداز اشاره مىكند.
نورها سريع عوض مىشوند و پشت سر هم خاموش و روشن مىگردند. آدم ياد طوفان و
زلزله مىافتد. داماد بايد هراسان باشد كه حسش مصنوعى از آب درمىآيد. چند نفر از
پشت پرده با نخهاى نامرئى صليبهايى را كه به ديوار چسبيدهاند به زمين
مىاندازند. داماد تكانى مىخورد و بايد به زمين بيفتد ولى دستپاچه مىشود و محكم
خودش را مىگيرد تا نيفتد. با بلند شدن قياسى، حساب كار دستش مىآيد و قبل از
افتادن با دستش پايه لق را دستكارى مىكند تا مثلاً يعنى پايه تخت شكسته و او
روى زمين افتاده است. خودش را به بيهوشى مىزند. امپراطور پريشان سر پا مىايستد.
بقيه هراسان به اين طرف و آن طرف مىدوند. وقتى نورى يكنواخت پديدار مىشود همه
چيز به وضع عادى برمىگردد.
از اين
ترفند و رقص نور اصلاً خوشم نمىآيد، ولى براى پوشاندن حقههاى افتادن صليب و
شكستن تخت جواهرنشان چيز خوبى است، طورى كه با عوض شدن نورها و هياهوى حركت
بازيگرها، تماشاچى هرگز متوجه اتفاقات صحنه نمىشود.
من همان
طور آرام با تور نازكى كه به صورت دارم روى تختم نشستهام. فرشتهها هم در تمام
اين مدت ساكت كنارم ايستادهاند، ولى اسقف رنگش پريده است و دستهايش مىلرزد.
صورت وزير و مقام لشكرى وحشتزده و عصبى است. امپراطور به من و داماد نگاه
مىكند؛ بعد با تعجب به اسقف مىنگرد.
داماد را
از روى زمين بلند كردهاند. امپراطور دستور مىدهد كه صليبها را برافراشته كنند.
اسقف لباسهايش را مرتب مىكند تا مراسم را باز شروع نمايد. يكى از صليبها دوباره
مىافتد. اسقف با ترس مقابل امپراطور مىايستد. وزير و مقام لشكرى با هم پچ پچ
مىكنند و اسقف جرأت پيدا مىكند.
ـ اى
پادشاه روم! ما را از انجام مراسم اين پيوند شوم كه نشانگر نابود شدن آئين
مسيحيت و مذهب شاهنشاهى است معاف دار.
مجلس به
هم مىريزد. فرمانرواى روم با اندوه و غصّه از جاى بلند مىشود و نگهبانان
همراهيش مىكنند. قيصر از درى كه روبهروى در ورودى است خارج مىشود و پردههاى
زربفت پشت سرش پايين مىافتند. دو نگهبان خبردار دو طرف در مىايستند، سپس من بعد
از پايان اين صحنه با شادى رو به آسمان مىكنم و مىگويم: «پروردگارا! از تو
سپاسگزارم كه به حرف دلم گوش سپردى و مرا از شر اينان در امان داشتى. مرا جرأت
آن نبود كه با قيصر درافتم و شاهزاده كمخرد را از خود برانم.»
اولين
سرى تمرينمان كه تمام مىشود، قياسى مىگويد: «نشد، نشد از اول.» ديگر به حرفهايش
عادت كردهام. گر چه نمايش به خوبى و واضحى چيزى كه در كتاب خواندهام نيست ولى
به دلم مىنشيند و وقتى دارم نقشم را بازى مىكنم، احساس شادى و جوانى دارم و
روحم تازه مىشود.
***
خودم هم
باورم نمىشود كه چطور توانستهام در طول اين مدت با مليكه اخت شوم و به جاى او
باشم. هر روز كار مىكنيم، تمرين پشت سر تمرين ولى با اين همه حيرت مىكنم كه
چگونه قدرت پيدا كردهام به جاى او حرف بزنم و راه بروم. ديگر به گوشه و
كنايههاى مادر اهميت نمىدهم. اشكان يكى دو بار در جلسات تمرين پيدايش شده است
تا ببيند با آن همه ناراحتى و تشويش، چطور بازى مىكنم. دارم كم كم روى شخصيت
خودم كار مىكنم تا شايد از اين راه بتوانم به شخصيت مليكه برسم و نقش او را خوب
ايفا كنم.
دارم با
مليكه آشنا مىشوم، با افكارش، با خيالات و آرزوهايش. برخلاف گذشته حالا با خيال
راحت روى سِن مىروم و احساس آرامش مىكنم. تازه فهميدهام دارد از اين نقش خوشم
مىآيد، به خصوص روزى كه داشتيم خواب مليكه را تمرين مىكرديم؛ اصلاً احساس بيخود
بودن نمىكردم. آن قدر تحت تأثير قرار گرفته بودم كه بىاختيار داشتم به چيزهاى
جديدى مىانديشيدم و به رؤياهايى كه به واقعيت مىپيوست فكر مىكردم.
در اين
پرده سن تاريك است. منشى صحنه يادداشت برمىدارد. قياسى روى پلههاى سن ايستاده
است و يكريز سيگار مىكشد و هواى سالن را پر از دود مىكند. به جاى تخت
جواهرنشان، منبر سبز و بلندى گذاشتهاند كه آن سرش پيدا نيست و لبههاى پرده
سن، روى آن را پوشانده است.
هنگامى
كه دستيار كارگردان علامت مىدهد من با حالتى گيج و سردرگم وارد صحنه مىشوم كه
فقط يك نور كمرنگ از سمت چپ آن را روشن كرده است. قياسى با صدايى بلند كه معلوم
است از دست نورپرداز كلافه شده است. به وسط سِن مىآيد و با حركات دستش رو به
اتاق فرمان مىگويد: «نور، نور!» خيلى زود نور شديد سبزى، درست از بالا به منبر
مىتابد و ستون نور از منبر تا بالاى سقف كشيده مىشود. اندكى بعد ستون نور حركت
مىكند و به تك تك پلهها تابيده مىشود و كم كم پايين مىآيد، تا به وسط پلههاى
منبر مىرسد. با تكانى كه كارگردان به دستش مىدهد، نور ثابت مىشود. تمام منبر
مىدرخشد و نور سبز در بهترين موقعيت قرار دارد. فرشتهها به آرامى در عقب سن
حركت مىكنند. فضا طورى است كه دارد يادم مىرود مىخواستم چه حركتى بكنم. سبزپوشى
از پشت منبر بيرون مىآيد و به من نزديك مىشود.
ـ اى
مليكه! من عيسى بن مريم هستم. اكنون رسول خاتم تشريففرما شدهاند تا تو را
براى فرزندشان خواستگارى كنند.
سپس رو
به شمعون كرده و اينطور آغاز مىكند: «آى شمعون! عزت و عظمت به تو روى آورده
است. آخرين فرستاده خداوند، دختر فرزندت را براى يكى از فرزندانش خواستگارى
مىكند. با اين وصلت پر ميمنت موافقت كن تا دودمانت با خاندان پيامبران محشور
شوند.»
شمعون
متعجب است كه سبزپوش مىگويد: «از جانب مليكه مطمئن باش. او دخترى پاك و
پاكيزهسرشت است كه از سوى پروردگار برگزيده شده تا مادر آخرين نور ولايت
باشد.»
من در
مقابل منبر زانو مىزنم.
ـ من...
من... من عروس خاندان پيامبر خواهم شد.
با حيرتى
كه ديگر به خودم برمىگردد نه بازيم، مبهوت مىمانم؛ يعنى مليكه اين خواب را چطور
ديده بود؟ نورپرداز طورى نور را بالا مىبرد و مسؤول افكت چنان صداى آرام و
دلنشين قدم برداشتن را پخش مىكند كه تا مدتها صدا در سرم مىماند و باورم مىشود
كه واقعا كسى از پلههاى منبر بالا مىرود. تبسم بىجانى روى لبهاى كارگردان خانه
كرده است. با اشاره دست به من فرمان مىدهد كه كمى جلوتر بروم. بعد از تمام شدن
گفتگوها نورها به آرامى مىروند و فرشتهها بىحركت در كنارم مىايستند.
صحنه در
تاريكى فرو مىرود. كمى بعد نور ضعيفى از همان جهت قبلى صورتم را روشن مىكند؛ در
حالى كه خوابيدهام هراسان بلند مىشوم. در ميان سن مىچرخم با خودم واگويه
مىكنم. كارگردان نمىپسندد و آن طور كه دلش مىخواهد راهنماييم مىكند. از جايى كه
بلند شدهام دوباره شروع مىكنم و بقيه حرفهايم را همان طور كه به خاطر سپردهام
بيرون مىريزم.
ـ اين
رؤيا بود يا خواب؟ آيا بايد مطلب را براى قيصر بازگو كنم يا نه؟
به طرف
ديگر صحنه مىروم. نور لحظهاى ديرتر از من حركت مىكند و چهرهام در تاريكى
مىماند. كارگردان در حالى كه با عصبانيت به طرف اتاق نور مىرود، مىگويد: «حواست
كجاس؟ نور يه لحظه هم نبايد از روى صورتش كنار بره، نور اضافى صحنهرو هم
بگير!» نورپرداز كه متوجه منظور او شده است از پشت شيشه اتاق سرش را تكان مىدهد
و من ادامه مىدهم.
ـ اگر
حقيقت را فاش نمايم، شايد قيصر با تمام علاقهاى كه به من دارد دستور قتلم را
صادر كند. پس بايد آن را همچون رازى در سينه پنهان دارم.
تا مىآيم
بقيه حرفم را بگويم، دستيار قياسى كاغذهايش را در هوا تكان مىدهد.
ـ نشد
خانوم فتحى، نشد. ديگر از شما انتظار نداشتم با ترس حرف بزنين. چرا يهو خونسرد
رفتين اون طرف؟
صدايى از
گوشه سالن مىگويد: «با هيجان، نه ترس، آقاى بيژنى!» دستيار بىتفاوت به اين حرف
كار خودش را مىكند. زود سرم را برمىگردانم تا در نور طبيعى سالن صاحب صدا را
بشناسم. چهرهها تاريكند ولى بالاخره پيدايش مىكنم، محرابى است. نمىدانم چه وقت
به آنجا آمده است. با حركت سر به او سلام مىكنم كه دستيار مىگويد: «حواستون
كجاس؟»
وقتى
كارگردان برمىگردد قسمتهايى را كه مربوط به نگرانى و اضطراب بيداريم است تمام
كردهام و مثلاً دوباره خوابيدهام، تا خواب دومم را ببينم. اين دفعه موزيكى
پخش مىشود كه ابدا از آن خوشم نمىآيد. اين قياسى عجب سليقهاى دارد. هيچى نشده
از الآن موسيقى كارش را هم انتخاب كرده است. اصلاً او همه چيز را مطابق ميل
خودش درست مىكند نه طبق آن ضرب آهنگى كه كل كار مىطلبد.
در ادامه
خوابم، نورهاى رنگارنگى روى صورتم مىرقصند و من راه مىافتم. اين بار باز هم نور
آبىرنگى از پشت منبر بيرون مىآيد، موسيقى اوج مىگيرد. به طرف نور مىروم و موزيك
فروكش مىكند. با عجز و لابه رو به نور مىايستم.
ـ يا
مريم مقدس! از كرامات خود بر من نظرى بينداز. درمانده گشتهام و راه چارهاى
ندارم.
نور آبى
كمى به طرف منبر حركت مىكند و دوباره نور درخشانترى روى پلههاى منبر ظاهر
مىشود. صداى مريم مقدس مىگويد: «ايشان بزرگبانوى بانوان جهان و مادرشوهر تو
مىباشند.» نور از منبر پايين مىآيد و من كم كم خودم را آماده مىكنم تا جلوى آن
زانو بزنم و از شادى گريه كنم.
ـ من كه
جانم در راه محبت شما صرف شده و در سوز غم فراغتان سپرى گشته است، پس چه وقت
مىتوانم به سرزمين شما بيايم و مولاى خود را ببينم؟
از لحن
خودم خوشم نمىآيد، با اينكه كسى چيزى نمىگويد به خاطر مىسپارم دفعه بعد با
احساس بيشترى اين كلمات را ادا كنم. نور پاى منبر تكانى مىخورد و همان صدا
مىگويد: «سلام بر تو اى مليكه، من فاطمه، دخت آخرين فرستاده پروردگار هستم. تو
به زودى مولايت را خواهى ديد، اما تا وقتى كه پيرو مذهب نصارى هستى ابامحمد به
ديدار تو نخواهد آمد. اين خواهر من مريم است كه از دين تو به خداوند دو عالم
پناه مىبرد. تو چگونه دينى را قبول دارى كه اينان خود آن را نمىپسندند! به
پروردگار بلندمرتبه ايمان بياور تا او و پيامبرش و بنده پاكش مريم از تو خشنود
باشد. حال براى اينكه داماد، ابا محمد را كه در سامراست از همينجا بعينه شاهد
باشى، بايد بگويى ...» و من همراه او تكرار مىكنم و فرشتهها با من لب مىزنند.
ـ گواهى
مىدهم كه خدايى جز پروردگار يكتا نيست و پدر فاطمه، حضرت محمد، پيامبر آخر زمان
است ...
اينبار
صداى نور است كه با شادى تهنيت مىگويد: «دين اسلام بر تو مبارك باد مليكه. از
اين پس مولايت، ابامحمد هر شب به رؤياى تو خواهد آمد، همانى كه فرزندى به تو
عطا خواهد كرد كه حين تولدش نور او به آسمانها خواهد تابيد.» و من شكر مىكنم.
ـ يگانه
خالق! سپاس كه چشمانم را به نور حقيقت گشودى و مرا از شرك رهايى بخشيدى.
جملهها
را به پايان مىبرم و بعد با چهرهاى گشاده و خندان از جاى برمىخيزم. انگار بار
سنگينى را از روى قلبم برداشتهاند. نشاط غير قابل وصفى روحم را پر مىكند.
نورها ناپديد مىشوند. خوشحال وسط صحنه مىايستم و به راحتى نفس مىكشم، مانند آن
است كه دوباره متولد شدهام. بالاخره توانستم براى اولين بار اين قسمت را خوب
بازى كنم، آن طور كه لااقل خودم دلم مىخواست. كارگردان از بس حرص خورده و حرف
زده است كه با خستگى مىگويد: «فعلاً كافيه، خسته نباشين!»
فرشتهها
همراه من پايين مىآيند. عطيه از دكور شكايت مىكند كه بد جورى صحنه را پر كرده
است. دستيار كارگردان مىگويد: «اينا موقتن. دكوراى اصلى درست به اندازه ساخته
شدن. هفته ديگه همه چيز آماده مىشه.» همه به هم «خسته نباشين» مىگويند و
استراحت مىكنند. امپراطور روم و داماد رومى كه در اين صحنه نقشى نداشتهاند فقط
ما را تماشا كردهاند و قهوه خوردهاند. از كنارشان كه رد مىشوم، داماد با
زرنگى خاصى بلند مىشود و حال و احوالم را مىپرسد و كلى تعارف تكه و پاره مىكند
كه من چقدر خوب بازى مىكنم. ديگر حوصله او را ندارم. روى صحنه زبانش مىگيرد و
پشت صحنه هى بلبلزبانى مىكند. از امپراطور پيرمان هم معذرتخواهى كوتاهى مىكنم
و روى يكى از صندليها مىافتم و به صحنه خيره مىشوم. دلم مىخواهد دست كم
مىتوانستم بازى خودم را ببينم. يعنى واقعا مىشد همه اين اتفاقات را براى مردم
اجرا كرد. در كتاب كه خيلى مفصلتر نوشته شده بود.
نگهبانها
زودتر از همه مىروند. اسقف با مسؤول صدا حرف مىزند.
دستيار
مشغول گفتگو با عطيه است تا اينكه موقع حركت دادن سرش، فقط گردنش را بچرخاند نه
اينكه خودش هم بچرخد. كارگردان كاغذى را نشانم مىدهد كه طرح لباسم در صحنه اول
است كه بعد در صحنه خواب كمى تغيير مىكند و سر تا پا سفيد مىشود. پس از كلى
صحبت به طرف منشى صحنه مىرود و نوشتههاى او را مىخواند.
محرابى
سر به زير به طرفم مىآيد. دستى به ريش كوتاهش مىكشد و بىمقدمه مىگويد: «هيچ
مىدونين نقش چه كسى رو بازى مىكنين؟ بايد يه كم بيشتر حالت معنوى و روحانى
داشته باشين!»
ـ اينو
خيلى خوب مىدونم ولى ديگه بيشتر از اين قدرتشو ندارم. آقاى قياسى كه راضيه.
كيفش را
دست به دست مىكند و جواب مىدهد: «بله ممكنه، اون چيزى نگه ولى شما كه مىدونين
بايد به خاطر نقشى كه بازى مىكنين يه كم بيشتر دقت بكنين.» با زيركى مىپرسم:
«اگه اين كارگردانو قبول نداشتين پس چرا نمايشنامه خودتونو دادين دستش كه حالا
...». ناگهان موزيك صحنه اول با صداى بلند پخش مىشود. سرمان را برمىگردانيم.
مسؤول صدا دستپاچه دستگاه ضبط را دستكارى مىكند.
***