بانوى نور

مريم بصيرى

- ۲ -


تمام شب داشتم نمايشنامه محرابى را مىخواندم. هنوز با خودم كنار نيامده بودم ولى بالاخره بايد مىخواندمش. آخر قرار است من مليكه بشوم. يك شاهزاده خانم رومى. كسى كه با ديدن يك خواب زندگيش عوض مىشود. لااقل تا اينجا كمى به هم شباهت داشتيم؛ اما او در خواب با خاندان پيامبر آشنا مىشد و شوق ديدار آنها وجودش را پر مىكرد تا اينكه ... پلكهايم چون كوهى سنگين مىشوند و كم‏كم سرزمين خواب مرا به سوى خودش مىخواند.

***

از وقتى كه چشمهايم را باز كرده‏ام، يكسر كتابخانه را زير و رو مىكنم؛ ولى هر چه قدر مىگردم تا كتابى در مورد امام زمان و مادرش پيدا كنم به نتيجه‏اى نمىرسم. مىخواهم لااقل چيزهايى در مورد آنها بدانم؛ اما هيچ چيز نمىيابم. نمىدانم پدربزرگ چرا در اين باره كتاب نداشت، من كه فكر مىكردم يك كتابخانه كامل داريم.

مادر يك بار و مرجان چند بار به سراغم مىآيند و مىخواهند بفهمند دنبال چه كتابى هستم ولى من چيزى نمىگويم؛ يعنى مثل قياسى نيستم كه حرف در دلم بند نشود. مىگذارم بروند تا با خيال راحت به جستجويم ادامه بدهم. بعد از مدتى زير و رو كردن بالاخره كتابى به نام زندگى امامان پيدا مىكنم. فورى فهرستش را ورق مىزنم و صفحه مورد نظر را مىيابم. با عجله تمام ورقهاى مربوطه را مىخوانم ولى چيزى دستگيرم نمىشود. يك بار ديگر با حوصله و آرامش شروع به خواندن مىكنم.

از شخصيت مليكه خوشم مىآيد، طورى كه تمام فكرم را به خود مشغول مىكند. او زنى مؤمن و معتقد است و به خوابهايش ايمان دارد. بعدها كه از روم به نزد امام «هادى» مىرود، اسمش را عوض مىكنند و او را «سوسن»، «نرگس» و يا «ريحانه» صدا مىكنند و گاهى اوقات اسمهايى ديگر و اين كارها براى آن صورت مىگيرد كه كسى از وجودش مطلع نشود و جان او ايمن باشد تا اينكه وى بتواند با پسر امام دهم ازدواج كند و مولود جهانى را به دنيا بياورد.

به ياد ديالوگهاى نمايشنامه مىافتم و چون باران بهارى زير لب زمزمه مىكنم.

ـ بر تو بشارت باد فرزندى كه شرق و غرب جهان را به تصرّف خويش درآورد و بر تمام عالم فرمانروا گردد و زمين را سرشار از عدالت سازد، پس از آنكه مالامال از ستم و جنايت شده باشد.

وقتى اينها را در صحنه مىشنيدم بايد زانو مىزدم و سجده شكر به جاى مىآوردم ولى به كدام طرف؟ در پيس نوشته نشده بود كه رو به تماشاچى باشم يا پشت به آن.

تازه با خواندن اين كتاب متوجه مىشوم كه چون همه ملّتها به نحوى منتظر آمدن يك منجى هستند پس به اين خاطر آن حضرت به مولود جهانى معروف شده‏اند. بقيه صفحات ديگر به متن ما مربوط نمىشود ولى خيلى جالب است و مرا به شگفتى وامىدارد. تا به حال چنين چيزهايى نخوانده بودم. نمىدانستم به دنيا آمدن حضرت «مهدى» خود معجزه‏اى بوده است. ماجراى تولد امام را كه از زبان عمه‏اش ـ حكيمه خاتون ـ است بلندبلند مىخوانم.

ـ رخسار سوسن چنان تابناك و درخشنده بود كه از شدت نور ديدگانم ياراى ديدن نداشتند. نوزاد سوسن سراسر نور و پاكى بود ... كودك سجده كرد و گفت: «خدايا آنچه را كه به من وعده داده‏اى برآورده ساز. مخالفانم را نابود نموده و مرا بر دشمنانم پيروز فرما و زمين را به وسيله من سرشار از انصاف و عدالت گردان.» ... سپس فرشته‏ها نوزاد را به آسمان بردند و آن شب، شب ولادت نور بود، شبى درخشنده و سپيد كه زمينيان به بركت وجود آخرين سفير الهى مفتخر گرديدند و زمين از فروغ رخ «مهدى» روشن شد و تمام فضاى عالم ملكوت عطرآگين گشت ...

ديگر نتوانستم بقيه‏اش را بخوانم. قلبم به شدت در سينه مىتپيد. چشمهايم تار مىديد؛ مثل اينكه صداى گامهايش در درونم منعكس مىشد. يعنى او خواهد آمد، او خواهد آمد. اصلاً متوجه نيستم كه آرام‏آرام مىگويم: «مَهدى، مهدى، مهدى.» و كمى بلندتر ادامه مىدهم: «مهدى، مهدى، ...» انگار كسى در سرم اين ذكر را تكرار مىكرد و صدا در گوشها و شقيقه‏هايم مىپيچيد و مرا از خود بيخود مىكرد.

همان يك كلام براى من كافى بود تا بدانم او نورانى بود، نورانى. يعنى خوابى كه من ديده بودم، ولى امكان نداشت؛ باورم نمىشد. نفسم به شماره افتاده است. ديگر نمىتوانم آن همه فكر و استدلال را در سرم جاى بدهم. يعنى من آنقدر لياقت پيدا كرده بودم كه خواب آخرين سفير را ببينم. بدنم ناگهان داغ مىشود، برمىخيزم و در كتابخانه چرخى مىزنم.

چه نقش سنگينى را روى دوشم گذاشته بودند. من بايد جاى كسى باشم كه روزى فرزندش حكومت جهانى به پا خواهد كرد. بعيد است من بتوانم چنين نقشى را بازى كنم. محرابى حق داشت به من گوشزد كند. نه، من هرگز تحمل اين همه را ندارم. از عهده‏اش برنمىآيم. از اوّل كار تا آخرش بايد به طور دائم در حال تغيير و تحوّل باشم. اصلاً تا به حال اين كتاب كجا بود كه من نديده بودم؛ امّا بعد از پدربزرگ كسى به اين كتابخانه چيزى اضافه نكرده است و اين كتاب همانى بود كه مدتها در قفسه چهارم تنها مانده بود و من حتى لايش را باز نكرده بودم.

ريخت و پاشهاى آن خانه و ميهمانى و گردش، ديگر براى كتاب خواندن وقت و حوصله نمىگذاشت؛ ولى تقصير خودم هم بود كه با كتابخوانى بيگانه بودم. سالهاى سال بود كه در آن خانه، همه عادت كرده بوديم كتابها را به عنوان يك دكور چهارگوش رنگى نگاه كنيم كه فقط صاحبش را فردى عاقل و متفكر معرفى مىكرد. حالا مىفهمم چرا پدر وقتى غريبه‏اى به خانه مىآمد او را به طور قطع به كتابخانه مىبرد، پس مىخواست كتابهاى پدرش را به رخ آنها بكشد.

در اين ميان فقط نمىفهميدم چرا قياسى مرا انتخاب كرده بود. مىخواست به خانم «شقاقى» دختر شاه پريانش بگويد. او بهتر از من مىتوانست از پس اين نقش بربيايد. اعتقادات مذهبيش زياد بود؛ حداقل دل و زبانش يكى بود و هميشه به من تذكر مىداد كه مراقب لباس پوشيدن و رفتارم باشم. راحت مىشد خبرش كرد، ولى نه؛ حواسم نبود. او ديگر بعد از ازدواج، چند ماهى مىشد كه پا به صحنه نمىگذاشت. خاك صحنه را بوسيد و براى هميشه رفت.

واى پس من چكار كنم؛ مىدانم لايق چنين نقشى نيستم. زبانم درست در دهان نمىچرخد تا تمرينم را انجام بدهم. تا اين كتاب را نخوانده بودم به طور كامل نمىدانستم كه به چه كارى مىخواهم دست بزنم ولى حالا چه، تكليفم چيست؟ بهتر است بعد از اين شروع كنم و ببينم مىتوانم كارى از پيش ببرم يا نه؟ اما چگونه؟ احساس و روحم در دست من نيستند، با جسم تنها كه نمىتوانم بازى كنم.

به طرف پنجره مىروم و آن را مىگشايم. هواى پاييزى را در ششهايم حبس مىكنم. نفسى تازه مىكنم و ناخواسته انتظارى شيرين در دلم جوانه مىزند.

***

از وقتى كه آينه اتاقم را شكسته‏ام، صندليم را مىگذارم جلوى آينه قدى كمد و آنجا اشك مىريزم، قيافه هيجان‏زده به خود مىگيرم، وحشت مىكنم، جدّى گفتگوهايم را حفظ مىكنم؛ بعضى را بلند و بعضى را كشدار و عصبى.

مادر در اتاقم را باز مىكند؛ به در تكيه مىدهد و با دقت به همه جاى اتاقم مىنگرد. سپس خنده مسخره‏اى سر مىدهد و روى تختم مىنشيند.

ـ اتاقم كه مث خودت آشفته و به هم ريخته‏س.

پاى راستش را روى پاى ديگرش مىاندازد، طورى كه نگينهاى رنگى كفش تازه‏اش برق مىزند.

ـ دستت چطوره؟

ديگر فراموشش كرده بودم و مادر باعث مىشود، دوباره به يادش بيفتم. مىگويم: «ديگه درد نمىكنه.» تكانى به خودش مىدهد و خوب نگاهم مىكند.

ـ چى شد، فكرهاتو كردى؟

با حيرت مىپرسم: «چه فكرى؟»

چينهاى ريز پيشانىاش بيشتر مىشود و جواب مىدهد: «بازم كه شروع كردى. خودت بگو ببينم اين چه وضعيه كه درست كردى؟ چن بار بهت بگم كه اين كار نمايش و چه مىدونم بازى كردن به درد تو نمىخوره؟ فكر نمىكنى مردم دارن مىگن دختر گوهرتاج رفته هنرپيشه شده تا پول در بياره؟» دستى به آينه كمد مىكشم و مادر را در قاب آن مىبينم.

ـ خودت بهتر از من مىدونى كه به خاطر پول نيست. اين كارو دوست دارم. تئاتر برام مث يه آينه مىمونه كه مىتونم خودمو توش نيگا كنم و خوب و بدمو ببينم.

ـ خواهش مىكنم كه تو ديگه از اين حرفاى مسخره نزن. عينهو ديونه‏ها مىشينى جلوى آينه و اداى اين و اونو در مىيارى وخودتو مسخره مردم مىكنى، كه چى؟ اينم شد كار؟

چقدر برايم سخت و عذاب‏آور است كه نمىتوانم حرف دلم را به مادر بگويم و مجبورم كه شاديها و غمهايم را در قلبم دفن كنم. خم مىشوم و كاغذهاى نمايش را از روى زمين جمع مىكنم.

ـ گفتم كه اينم كار منه، دوستش دارم. خلاف كه نمىكنم. مىخوام ببينم اونايى كه جاشون بازى مىكنم چه فرهنگى دارن، چه جورى زندگى مىكنن، چه طورى فكر مىكنن، با چه شرايطى روز و شب مىكنن؟ مثلاً همين ننه مرجان! اگه شما خودتون جاى اون باشين چكار مىكنين ها؟

مادر يكى از آن قهقهه‏هاى معروفش را سر مىدهد و مىگويد: «زندگى مردم به من و تو چه ربطى داره؟ تو دختر هرمز و گوهرتاجى، توى اين خونه زندگى مىكنى، با آداب و رسوم خودمون، همين و بس.» سرم را بالا مىگيرم و با صداى گرفته‏اى مىگويم: «اشتباه نكن مامان، ما كه نمىتونيم تا ابد خودمونو توى اين خونه و تجملاتش زندونى كنيم. مردمم قسمتى از زندگى ما هستن. اونارو بايد بشناسيم.» با عصبانيت بلند مىشود. دامن ابريشمىاش چرخى مىخورد و رنگ به رنگ مىشود.

ـ تو ديگه نمىخواد اداى عارفا رو در بيارى، زندگى هر كس مربوط به خودشه. حرف آخرم اينكه ديگه مسخره‏بازى بسته. يا مىرى خارج و درستو ادامه مىدى، تا برا خودت كسى بشى يا اينكه با همين مديرعامل شركت بابات عروسى مىكنى.

وقتى در را پشت سرش مىبندد، مىگويد: «منكه حريفت نمىشم.

وقتى پدرت برگرده، مفصل در اين باره حرف مىزنيم پس خوب فكرهاتو بكن. فقط بايد يكى از اين دو راه رو انتخاب كنى.» چون اژدهاى خشمگين روى كمدم، كاغذهايى را كه جمع كرده‏ام به هوا پرت مىكنم و اين بار واقعا اشك مىريزم. ديگر از خودم بدم مىآيد. چرا نمىگذارند هر كارى كه دلم مىخواهد بكنم؟ چرا اجازه نمىدهند زندگيم مربوط به خودم باشد؟» با صدايى پردرد فرياد مىزنم: «چرا؟ چرا؟»

در خواب و بيدارى هستم كه كسى به در اتاقم مىزند. كوتاه و پشت سر هم. اول فكر مىكنم شايد «اشكان» شوخيش گرفته است ولى «مرجان» است كه پا به اتاق مىگذارد. هوا تاريك شده است؛ ابتدا كليد برق را مىزند.

ـ اى واى ننه‏جون، خواب بودى؟ بيدارت كردم. منو باش كه گفتم مهان خانوم چرا تو تاريكى نشسته؟

خميازه‏اى مىكشم و پلكهايم را چند بار، باز و بسته مىكنم.

ـ چى شده؟

سيم تلفن را به پريز وصل مىكند و گوشى را به دستم مىدهد و مىگويد: «شمارو مىخوان.» گوشى تلفن را به صورتم مىچسبانم و كسل مىگويم: «الو! تويى؟ سلام!»

ـ ...؟

- بد نيستم، ممنون. يه جورى با خودم كنار مىيام.

ـ ...؟

ـ آره خوندمش. مىبينى كار من چقده سخته. بايد كلى ديالوگ حفظ كنم و هى ميميك صورتم عوض بشه.

ـ ... .

ـ عطيه! خب باشه، عيب نداره. اگه كارى از دستم بربياد، خوشحال مىشم.

ـ ... .

ـ باشه فردا منتظرتونم، تشريف بيارين.

مىخواهم قطع كنم كه تازه چيزى يادم مىافتد و مىگويم: «ببين رها، يادتون باشه متنهاى خودتونم بيارين تا با هم روخونى كنيم.»

ـ ... .

ـ اوه، خواهش مىكنم تا فردا.

ـ ...!

با بىحوصله‏گى گوشى را روى بالش مىاندازم و خميازه ديگرى مىكشم. دور و برم را نگاه مىكنم و يادم مىآيد كه با مادر بحث مىكردم، كه از ناراحتى خوابم برده بود. تازه حواسم سر جايش مىآيد كه چرا بيخودى به «رها» قول دادم. من كه در كار خودم مانده بودم، تازه او مىخواست به «عطيه» هم كمك كنم. ديگر رويش را نداشتم با رها تماس بگيرم و بگويم كه نيايند.

تلفن همين‏طور بوق آزاد مىزند. خيلى دلم مىخواهد همان وقت مىتوانستم به «محرابى» زنگ بزنم و قسمتهايى را كه به نظرم پيچيده بود سؤال كنم و بدانم كه چقدر از گفتگوها واقعى است و كجاهايش را خودش اضافه كرده است. اصلاً مىپرسيدم چرا آن نمايشنامه را نوشته تا بلاى جان من بشود؟

اشكان آمده است تا مرا ببرد پايين. شام خوردن در يك ساعت مشخص و در سكوتى خسته كننده و در آن اتاقى كه از بس روشن است بيشتر دل آدم مىگيرد، خيلى برايم دشوار است. مادر هم از پدرش ياد گرفته كه مانند سربازخانه‏ها سر ساعت غذا بخورد، بخوابد و اين شيوه، عادتش شده است. اما من از دست اين كارهاى يكنواخت و تكرارى خسته شده‏ام. دلم مىخواهد در اتاق خودم روى فرش بنشينم و زير نور چراغ‏برقهاى باغ كه به اتاقم افتاده است، شام بخورم. بعد موسيقى گوش كنم و بخوابم. دلم نمىخواهد مرجان بيچاره به خاطر من چند بار بيشتر دولا و راست بشود.

اشكان سعى مىكند مرا از خودم بيرون بكشد. پس با بگو و بخند برايم تعريف مىكند كه چطور يكى از استادهايشان را كه خيلى ادعايش مىشده، دست انداخته‏اند. حرفهايش آنقدر بىمزه است كه حتى لبهايم نمىجنبند.

***

فرشته‏ها كمى دير كرده‏اند. از پشت پرده تورى اتاقم به باغ نگاه مىكنم، تا اينكه در باز مىشود و من از ميان شاخه‏هاى كم‏برگ درختان آنها را مىبينم اتاق را با دقت برانداز مىكنم تا مطمئن شوم كه همه چيز سر جاى خودش است و بعد به طبقه پايين مىروم.

ـ سلام فرشته‏ها! خوش اومدين!

هر دو مىخندند و مىگويند: «سلام مهان، مىبخشى كه دير كرديم.»

ـ عيب نداره، بياين بالا.

مرجان كه دم در تالار پذيرايى ايستاده است تا ميهمانان را راهنمايى كند، از اين كارم جا مىخورد، سپس سرى تكان مىدهد و با يك تبسم شيرين به طرف آشپزخانه مىرود. رها كه تازه متوجه باندپيچى دستم شده است، مىپرسد: «اِه! دستت چى شده؟»

ـ چيز مهمى نيست، شيشه بريده.

دوست رها كه دفعه اولش است به خانه ما مىآيد، بهت زده همه جا را نگاه مىكند و من مىگويم: «بياين بالا!» عطيه سقف و كف سرسرا و راه‏پله‏ها را ديد مىزند كه جلوى عكس رنگى و قاب شده پدر بزرگ مىايستد. به نرده‏هاى چوبى راه پله تكيه مىدهد و از عقب خوب نگاه مىكند.

ـ اين پيرمرده چقده بامزه‏س. آشناتونه؟

ـ پدر بزرگمه.

عطيه لبش را مىگزد و «ببخشين» كوتاهى مىگويد و بالا مىرود.

ـ اشكالى نداره، يه تابلوى رنگ و روغنم ازش داريم كه توى كتابخونه‏س. بعدا نشونت مىدم.

در اتاقم را باز مىكنم و مىپرسم: «ببينين مىپسندين؟ اتاقو شبيه مجلس عروسى مليكه درست كردم.» رها همان دم در اتاق برايم كف مىزند.

ـ صحنه‏آراييت خيلى خوبه، مهان! بهت تبريك مىگم.

بيخود و بىدليل مىخندم تا اظهار لطفش بىپاسخ نماند.

ـ خب راحت باشين، بشينين.

عطيه نگاهش را از اژدهاى روى كمد برمىدارد و بىمقدمه مىگويد: «ببخشين وقتتونو گرفتيم. آخه من تازه راه افتادم، هر چى هم تمرين صدا كردم، بازم موقع حرف زدن تپق مىزنم و زبونم مىگيره.» رها مىگويد: «با اين حرفاى قلمبه و سلمبه‏اى كه محرابى نوشته حق داري؛ اما اگه جاى مهان بودى، چيكار مىكردى كه بايد اون همه مونولوگو حفظ كنه.»

ـ ولى رها، من ديگه ...

هر دو به طرفم برمىگردند تا ببينند چه مىخواهم بگويم. حرفم را مىخورم و ادامه مىدهم.

ـ خب شروع مىكنيم.

تاج نگينم را مىگذارم روى سرم و چندتا از پرهاى سفيد كلاهم را كنارش جاى مىدهم شال و روسرى سفيدم را به فرشته‏ها مىدهم تا روى دوششان بيندازند و بيشتر شبيه فرشته‏ها بشوند. با اينكه وسايل زيادى اتاق را گوشه‏اى چيده‏ام و حسابى جا باز كرده‏ام، اما عطيه باز وقتى مىخواهد راه برود و حرف بزند، زير پايش را نگاه مىكند تا به چيزى برخورد نكند. با پررويى كه در خودم سراغ ندارم، مىپرسم: «قياسى كه خيلى مشكل‏پسنده، چطورى قبول كرده كه اين نقشو براش بازى كنى؟» عطيه سرخ مىشود و رها مىگويد: «اتفاقا خودش اصرار داشت كه حتما عطيه باشه. مىگفت مىخوام چهره‏هاى جديد و قشنگ تو كارم باشن.»

ـ پس لابد سال ديگر هم از دست ما خسته مىشه و مىگه ديگه صورتتون تكرارى شده.

مرجان دير كرده است ولى آخرش با يك سينى پر پيدايش مىشود. ظرف ميوه و شيرينى را مىگذارم روى ميز فرشته‏ها. مرجان ليوانها را با شربت موز پر مىكند، كه مادر در چهارچوب در نمايان مىشود و در حالى كه دود سيگارش را به داخل اتاق مىفرستد به رها و عطيه نگاه مىكند و آنها مثل دو بچه مؤدب بلند مىشوند و سلام مىكنند.

ـ سلام، خوش اومدين!

سپس به جانب من مىچرخد و مىپرسد: «چيه اينجا چه خبره، كارناوال راه انداختين؟» بعد بىتوجه به صحنه‏سازى من يكى از صندليها را جلو مىكشد و وسط اتاق مىنشيند، طورى كه بوى تند ادوكلن و سيگارش اتاق را پر مىكند.

ـ خب چيكار مىكردين، ادامه بدين؟

عطيه ساكت نشسته است ولى رها به حرف مىآيد.

ـ هنوز تازه مىخوايم شروع كنيم.

و وقتى متوجه نگاههاى مادر مىشود، شال سفيد مرا از روى دوشش برمىدارد. مرجان ليوانى براى خانم خانه مىگذارد و بيرون مىرود.

ـ چه بد شد. منكه تا حالا پامو تو سالن تئاتر نذاشتم، يعنى اصلن از اين دلقك‏بازيها خوشم نمىياد. مىخواستم ببينم شماها چيكار مىكنين كه مهان اينقده كشته مرده تئاتر شده؟

ـ مامان خواهش مىكنم. ما بايد تمركز فكرى داشته باشيم.

مادر پكى به سيگارش مىزند. با دست آزادش موهايش را از روى پيشانى كنار مىكشد و بدجورى نگاهم مىكند.

ـ خب مثل اينكه من خيلى بدشانسم، نه؟

بدون اينكه به ليوان شربتش نگاه كند، سيگارش را در يكى از بشقابهاى بلور خاموش مىكند و مىگويد: «مهان من دارم مىرم آرايشگاه. يادت نره به مرجان سر بكشى ها!» بلند مىشود، به طرف در كه مىرود، ميهمانها خيلى زود از جا مىپرند و گويا وظيفه خودشان مىدانند كه مادر را تا دم در بدرقه كنند.

رفتار سرد مادر، مرا شرمنده كرده است ولى براى اينكه بچه‏ها ناراحت نشوند، خودم را به بىخيالى مىزنم و پنجره را باز مىكنم تا هواى اتاق عوض شود. از روزى كه شيشه عطرم را شكسته‏ام، ديگر تحمل هيچ بوى تندى را ندارم. هنوز از كف اتاق بوى عطر مىآيد. عطيه بدون اينكه متوجه باشد نفس راحتى مىكشد و به مبل تكيه مىدهد. ظرف شيرينى را برمىدارم و تعارف مىكنم. پرنده‏اى كنار پنجره اتاق مىنشيند و من يك نفس شربتم را سر مىكشم.

ـ مىدونين بچه‏ها! فكر مىكنم ما بايد خيلى عوض بشيم، ديگه نمىتونيم خودمون باشيم. مجبوريم نقش آدمهاى بزرگى رو بازى كنيم.

گويى روى حرفم بيشتر با خودم است و دارم به خودم اميدوارى مىدهم تا دست و دلم به كار برود.

ـ راستى ديروز يه كتاب در باره حضرت مهدى (عليه السلام) خوندم كه خيلى بهم كمك كرد، وقتى مىخوندمش يه حالى شده بودم كه نگو.

رها مىگويد: «پس ببين خود محرابى چقده از اين كتابها خونده تا اين متنو نوشته!»

عطيه جواب مىدهد: «حتما خيلى كتاب مىخونه. منم بيشتر خوشم مىياد نمايشنامه بنويسم تا اينكه بازى كنم، ولى نمىدونم در باره چى بنويسم؟» سپس خنده كوتاهى مىكند و مىگويد: «يعنى راستش بلد نيستم.» رها طورى مىخندد كه شيرينى به گلويش مىپرد.

ـ از الآن بهت بگم من يكى كه حاضر نيستم تو نمايشت بازى كنم.

عطيه به شوخى دستش را بالا مىبرد تا به پشت رها بزند.

ـ ناسلامتى شما دو تا مثلاً فرشته نجات من هستين و بايد كمكم كنين تا نور ايمون تو دلم روشن بشه. اون وقت هيچى نشده دعواتون شده.

همه مىخنديم و سپس كلى حرف مىزنيم، راه مىرويم و دستهايمان را به چپ و راست، بالا و پايين تكان مىدهيم تا اينكه عطيه مىگويد: «رها ديرمون مىشه ها!»

بعد از رفتن آنها دوباره به اتاقم برمىگردم. حسابى خسته شده‏ام، احساس آدمهاى گيج را دارم. به زور جلوى خودم را گرفته بودم. حسابى داشتم نقش بازى مىكردم تا فرشته‏ها به آشوب درونم پى نبرند. چشمهايم مىسوزند، يكى از لامپهاى لوستر را خاموش مىكنم و بدون آنكه اتاقم را مرتب كنم، در رختخوابم مىخزم. صورتم داغ داغ است. دلم مىخواهد بخوابم و مرجان كه تازه به اتاقم آمده فكر مىكند واقعا خوابم، پس خيلى آرام بشقابها را جمع مىكند و مىرود.

سردردم دوباره شديدتر مىشود. گويا چيزى درونم را چنگ مىزند و صدا مىدهد. از دست اين نقش عجيب و غرغرهاى مادر خسته شده‏ام. فكر مىكنم چطور است فردا با قياسى تماس بگيرم و بگويم دور مرا خط بكشد. منكه نمىتوانم افكارم را جمع و جور كنم و در اين باره منطقى فكر كنم. از من برنمىآيد كه نقش يك آدم مقدس را بازى كنم مرا چه به اين كارها! مادر حق دارد كه مىگويد من چيزى نمىشوم و آخرش از دست اين كار خسته مىشوم و مىروم آلمان پيش عمويم؛ اما من به هيچ وجه دلم نمىخواهد به آنجا بروم.

نمىدانم چرا روحم اينقدر ناآرام و مشوش است. از كارهاى خودم سردر نمىآورم اما به يقين مىدانم كه يك دختر مقدس‏مآب نيستم تا بتوانم راحت با نقشم ارتباط برقرار كنم. بايد كسى اين كار را اجرا كند كه، واكنشهاى درونى و بيرونيش باعث شود، ديالوگهايش مفهوم واقعى خود را نشان بدهند و تماشاچى او را باور كند. من بايد جاى آدمهايى مثل خودم بازى كنم يا نقش كسى مثل مرجان را قبول كنم كه تقريبا در طول اين سالها او را شناخته‏ام. واقعا مرجان چطور اين همه ريز و درشت را قبول مىكند. لااقل وقتى او به خانه‏اش مىرود از دست مادر راحت مىشود، ولى من چه؟ آه كه چقدر بدبختم، چقدر.

***

دارى راه مىروى، نمىدانى بيابان است، كجاست؟ گاهى راه باريك مىشود و گاه پر پيچ و خم، هر چه جلوتر مىروى همه جا خرابه و ويرانه است، طورى كه تو را مىترساند. بالاى سرت آسمان سرخ است و انگار مىخواهد طوفان بشود. دنبال كسى مىگردى كه راه را نشانت بدهد تا زودتر به خانه خودتان برسى كه قياسى را مىبينى. پشت سرش راه مىافتى و او همين طور مىرود و تو به دنبالش دهليزها و دالانها را پشت سر مىگذارى تا اينكه به جاى وسيعى مىرسى كه مثل جنگل است، اما بيشتر درختهايش سوخته‏اند و شاخه‏هاى شكسته جا به جا روى زمين پخش شده‏اند. به طرف بزرگترين كنده خشكيده كه مىروى، ناگهان نور قرمزى از آسمان روى كنده درخت مىافتد و تو مىبينى درست مثل طلا مىدرخشد. كارگردان آن را بغل مىكند و خيال جدا شدن ندارد. با اينكه مىخواستى به خانه بروى معلوم نيست چرا مىپرسى: «پس كى مىريم؟ مىترسم به تمرين نرسم.» اما او بلند نمىشود و فقط به كنده درخت دست مىكشد. به تنهايى راه مىافتى. جايى راهت را عوض مىكنى تا شايد زودتر برسى. سر راه به يك درخت سبز مىرسى. زير درخت يكى كفن‏پيچ شده، دراز به دراز افتاده است. وحشت‏زده نگاهش مىكنى، كه دست جنازه از كفن بيرون مىآيد و به سويى اشاره مىكند. از ترس فرار مىكنى، اما خيلى زود يادت مىآيد كه انگشتر عقيق پدربزرگ در دست جنازه بود. برمىگردى پشت سرت را نگاه مىكنى، خبرى از درخت و كفن نيست و همه جا خرابه است.

دوباره شروع به دويدن مىكنى تا اينكه به باغ بزرگى مىرسى. يك نفر ميان گلها نشسته است و گريه مىكند. صورتش پيدا نيست ولى تو از رنگ موهايش حدس مىزنى شايد محرابى باشد. شروع به قدم زدن مىكنى تا اينكه به پيرمردى مىرسى كه نورى در بدنش مىچرخد و حركت مىكند، مرد رو به كسى تعظيم مىكند تا مىآيى به آن شخص نگاه كنى، ناگهان پرده سبزى ظاهر مىشود و ناشناس پشت پرده مىماند و تو هر چه مىدوى تا پشت آن را ببينى، پرده طولانىتر مىشود و ديگر آن طرف را نمىبيني؛ تا اينكه پرنده سبز و زيبايى از پشت پرده، پرواز مىكند. از ميان پرده رد مىشوى و دنبال پرنده مىروى تا اينكه به آينه قاب نقره‏اى خودتان مىرسى. سطح آينه مثل رنگين‏كمان شده است و رنگها در آن موج برداشته‏اند، وقتى از كنارش رد مىشوى به خودت نگاه مىكنى، ولى كسى كه در آينه است اصلاً شكل تو نيست. با وحشت فرياد مىكشى.

***