تقديم به مردى كه خواهد آمد؛
مردى كه با آمدنش تمام خوبيها را
قسمت خواهد كرد.
***
بايد چشمها را باز نگاه داشت. بايد هشيار بود. اينك عصر بيدارى فرهنگى است. عصرى است
كه مردمان در انتظار رؤيت ديدار كسى، چشم به راه دوختهاند و بىصبرانه منتظر
آمدنش هستند.
نويسندگان بسيارى اين انتظار را از ديده به دل و از دل به ديباچه هستى سرازير
كرده و در باره او كه آخرين امام بر حق است، قلم زدهاند. آنچه پيش روى داريد
تلاشى است كه نويسنده با تكيه بر تخيل خويش و از ديدى ديگر ـ و به يارى هنر
شگرف تئاتر ـ به اين واقعه عظيم نگريسته و كوشيده است مضمونى مذهبى را در قالب
هنر بر روى كاغذ آورد.
«بانوى نور» به لطف حضرت حق و مولود جهانى (عجل الله تعالى فرجه
الشريف) در زمانى اندك
نگاشته شد. نخست در سال 75 در مجله پيام زن انتشار يافت و اينك با اندكى
اصلاحات تقديم علاقهمندان مىشود. باشد كه مقبول يگانه هستى و شيفتگان درگاهش
شود.
مهرماه 1377
مريم بصيرى ـ قم
***
بايد چشمها را باز نگهداري؛ بايد هشيار باشى. همه جا پر از نور قرمز تند است؛ انگار
سقف، ديوار و صحنه پر از خون است. زنى سينى اسپند را بر مىدارد، دور سرت
مىچرخاند و با دست ديگرش اسپند روى آتش مىريزد كه جزجز مىكند و مىسوزد. فضاى
صحنه پر از دود اسپند مىشود؛ بوى تند آن خفهات مىكند. دودها همينطور بالا و
بالاتر مىروند؛ صورتت پشت دود پنهان مىشود. زن به منقل اسپند فوت مىكند، زغالها
سرخ مىشوند و دود بيشتر مىشود. مثل اين است كه در يك فضاى مهآلود گير
افتادهاى.
مردى كه
لباسهاى عجيب و رنگارنگى پوشيده است، عود روشن مىكند و آنها را لبه سِن مىچيند.
نورها عوض مىشوند و نورافشانى سبز شروع مىگردد. انگار در سرزمين خواب و خيالى.
زنى با شالى سبز به طرفت مىآيد؛ در همان موقع صداى نى بلند مىشود. آواى نى، بوى
عود و اسپند در هم مىآميزند. شال سبز را از جلوى صورتت عبور مىدهند و روى سرت
مىاندازند. ديگر حال خودت را نمىفهمى. قلبت با صداى بلند شروع به تپيدن مىكند.
يك پر، نمىدانى از كجاى سقف آرام آرام پايين مىآيد و در مقابلت به زمين مىافتد.
كارگردان به نوازنده مىگويد كه سنج را آرامتر بزند و وقتى تو خواستى حركت كنى
يك ضربه محكم به طبل بكوبد.
نورها دوباره رنگ عوض مىكنند. نورپرداز نور آبى ملايمى را به صورتت مىاندازد. فقط تو
پيدا هستى، بقيه در تاريكى گم شدهاند. به نور روى سقف خيره مىشوى و به
فيلترهاى آبى آن. كارگردان كه از صدايش پيداست عصبانى است مىگويد: «زود باش
ديالوگاتو بگو و راه بيفت. منتظر چى هستى؟» و تو فقط نور مىبينى و نور. همان
صدا دوباره مىگويد: «حواست كجاس؟ بچهها خسته شدن. لباساشون سنگينه. زود باش!»
نمىدانى كه چه بايد بگويى، مات و مبهوت وسط صحنه ايستادهاى و به نور مىنگرى.
گويا كسى باعث مىشود فقط به آن نور آبى نگاه كنى. از چشمهايت آب جارى مىشود.
يكى از بازيگران به طرفت مىآيد، دستش را مقابل صورتت تكان مىدهد و جلوى نور را
مىگيرد.
كسى سرت داد مىكشد؛ حواست پرت مىشود و چشمت به در سالن مىافتد. آقايى نورانى به آرامى
داخل مىشود؛ آنقدر نورانى كه همه جا از روشنى برق مىزند و نور تنها پروژكتور
رنگ مىبازد. زنى كه كنارت ايستاده يك سيلى محكم به صورتت مىزند و تو بىخيال،
محو تماشاى مرد نورانى هستى كه چون شبحى سبز از بالاى صندليهاى سالن حركت مىكند
و عطر و بوى خوشى از خود مىپراكند. هوا را مىبويى و تپش قلبت آرامتر مىشود.
تازه متوجه شدهاى كه از دود و بوى قبلى سالن خبرى نيست. اصلاً يادت مىرود كه اسپند
چه بويى دارد؛ فقط صداى غر زدن بازيگرها را مىشنوى. كارگردان فرياد مىكشد،
چشمان تو همراه مرد نورانى مىچرخد. دستهايت را بلند مىكنى و مىخواهى چيزى
بگويى، ولى زبانت بند مىآيد. مرد نورانى همان گونه كه آمده بود چون نسيمى ملايم
مىرود و دوباره همه جا در تاريكى فرو مىغلتد.
همانطور ساكت سر جايت ايستادهاى كه بازيگرها نزديكتر مىآيند. دود اسپند باز نفست را
مىگيرد. يكى مىپرسد: «اين خانوم چش شده؟» و تو از هوش مىروى.
***
چشمهايم را باز مىكنم، پرندهاى در حال پرواز را مىبينم كه هر چه قدر به من نزديكتر
مىشود كوچك و كوچكتر مىگردد تا اينكه وقتى بالاى سرم مىرسد متوجه مىشوم، فقط يك
پروانه معمولى است. با تعجّب كمى چشمهايم را باز و بسته مىكنم. نگاهى به اطرافم
مىاندازم، خبرى از صحنه و كارگردان نيست. سكوت از در و ديوار اتاق مىبارد. تنها
نورى كه ديده مىشود از چراغ خواب كنار تختم است، كه پروانه روى آن مىنشيند. گيج
شدهام، بلند مىشوم و به دقّت نگاه مىكنم. در اتاق خودم هستم، با همان ميز و
صندليهاى هميشگي؛ با تابلوهايى كه در تاريك و روشنايى مانند خوابم گنگ و
نامفهوم به نظر مىرسند.
عرق سردى روى پيشانيم مىنشيند. صداى استارت زدن اتومبيلى از دور مىآيد. ليوان آب را از
روى پاتختى برمىدارم و تا آخرش بالا مىكشم. سرم را خم مىكنم و از پنجره به
بيرون مىنگرم. ديگر از ستارهها خبرى نيست، هوا رو به روشنى مىرود. زندگى دارد
دوباره شروع مىشود كه پتو را مىكشم روى سرم.
از صبح فقط نشستهام جلوى آينه قديمى سرسرا و به دخترى كه در آن است نگاه كردهام.
دخترى كه چشمهايش پف كرده و موهايش آشفته است.
دستم را زير چانهام مىگذارم و دوباره به خوابم فكر مىكنم. يادم نمىآيد قبلاً چنين
خوابهايى ديده باشم. يك بار سر اجراى اولين كارم، خواب صحنه و نمايش ديده بودم،
ولى اين خواب خيلى فرق مىكرد، چيز عجيبى بود؛ حسابى افكارم را به هم ريخته بود.
زنگ بيموقع تلفن مرا از آينه بيرون مىكشد. صداى مادر از طبقه بالا به گوش مىرسد.
ـ مهان تلفن تو رو مىخواد!
حال حرف زدن با هيچ كس را ندارم. صداى مادر دوباره مىآيد. بىحوصله به كتابخانه مىروم و
گوشى تلفن را برمىدارم.
ـ الو.
ـ ...
ـ سلام
آقاى قياسى!
ـ ...
و با كمى
مكث مىپرسم: «ممنون، شما چطورين؟»
ـ ...
ـ ديگه
براى «آينه خيال» اجرا نداريم؟
ـ ...
ـ ...
كار تازه، اونم به اين زودى!
ـ ...
ـ خُب
باشه مىيام. راستى چه نقشى برام در نظر گرفتين؟
ـ ...
ـ بله
فهميدم، ساعت نُه فردا صبح اونجام. خداحافظ.
گوشى را
مىكوبم سر جايش. عقربههاى ساعت آونگدار كتابخانه يازده را نشان مىدهد. بىهدف
به كتابها نگاه مىكنم و بعد از جا مىپرم. هيچ حواسم به كتابها نبود. زود دنبال
كتاب خواب پدربزرگ مىگردم. آخر بايد بفهمم معنى اين خواب چيست. چرا تا به حال
به فكرم نرسيده بود؟ پدربزرگ كه خيلى به خواب معتقد بود. هميشه مىگفت خواب يا
از آينده خبر مىدهد يا از گذشته.
چند سالى
مىشود كه كسى سراغ اين كتابها نرفته است. پدر فقط دلش را به ديدن آنها خوش كرده
و هيچ وقت حتّى لاى يكى از آنها را هم باز نكرده است. با نظاره هر كتاب، خاطره
پدربزرگ در نظرم زنده مىشود، با آن صندلى حصيرىاش كه هميشه روى آن مىنشست.
صندلى را كنار گلخانه مىگذاشت و با صداى بلند شاهنامه مىخواند. بعضى وقتها در
باغ راه مىافتاد و با صداى بلند شعر مىگفت و عصايش را در هوا تكان مىداد ...
آنطور
كه يادم مانده، جلد تعبير خواب سفيد بود. عاقبت از ميان جلدهاى سفيد پيدايش
مىكنم. نورهاى سرخ و آبى خواب در ذهنم بالا و پايين مىروند، امّا دنبال حرف
«ميم» مىگردم.
ـ
مادربزرگ، ماهى، ...، متّهم، ميم، ميم، ...، محبّت، محراب، محكمه، ...، مدرك،
ميم، ... مرجان، مرد. اگر كسى مرد معروفى را ببيند، در بيدارى همان مرد ...
اين بار
صداى مادر از اتاق غذاخورى بلند مىشود.
ـ مهان،
ناهار يخ كرد ها.
از چين و
چروكهاى صورت «مرجان» خستگى مىبارد كه به كتابخانه سرك مىكشد.
ـ مَهان
خانوم؛ غذا حاضره، همونيه كه خيلى دوس دارين.
به ساعت
كتابخانه نگاه مىكنم و مىبينم چه زود دوازده و نيم شده است. از غذا خوردن
اينطورى خيلى بدم مىآيد.
مادر با
قيافهاى عبوس پشت ميز نشسته است و براى خودش غذا مىكشد. پدر هم كه تازه رفته و
به اين زودى برنمىگردد؛ ولى «اشكان» دير كرده است. مرجان سينى را برمىدارد كه
برود، مىگويم: «ننه مرجان! دلم مىخواد امروز پيش ما غذا بخورى.» زن بيچاره در
حالى كه چشمهايش گرد شده است به من نگاه مىكند و به مادر، و مادر به من خيره
شده است؛ اما چيزى نمىگويد. بشقابى را كه براى «اشكان» گذاشته شده است پر مىكنم
و مىگويم: «بيا! سينى رو بذار روى كاناپه. بيا همين جا بشين، پيش من.» با
پريشانى جواب مىدهد: «نه مهان خانوم! آخه ...» يكى از صندليها را عقب مىكشم.
ـ بيا
بشين، چرا واستادى؟
با ترديد
جلو مىآيد و مىنشيند. سپس روى صندلى جابجا مىشود و گره چارقدش را محكم مىكند.
ابروهاى مادر لنگه به لنگه مىشوند. مرجان چنان با ترس و احتياط قاشق و چنگال را
برمىدارد كه انگار نه انگار خودش ميز را چيده است.
مادر
تمام حركات مرجان را زير نظر دارد. كاملاً مشخص است كه دلش نمىخواهد در حضور او
غذا بخورد و من اين را از نگاههاى غضبآلودش مىفهمم، ولى اهميتى نمىدهم و از
آنجا كه بر خلاف مادر صبحانه نخوردهام، شروع به جويدن مىكنم. مرجان هنوز قاشق
دوّم را به دهان نبرده است كه مىپرسم: «ننه جون تا حالا شده توى خواب يه مرد
نورانى ديده باشى؟» معلوم است كه حواسش به من نبوده، چون بيخودى هول مىكند و
قاشق از دستش مىافتد و به بشقاب چينى مىخورد و صدايش بلند مىشود. مادر با
دستمال سفره گوشه لبش را پاك مىكند.
ـ اين چه
وضعيه؟ تا آقا گذاشت و رفت؛ بازم همه چيز اين خونه به هم خورد.
مرجان
دستپاچه بلند مىشود.
ـ ببخشين
خانوم، حواسم ...
دستش را
مىگيرم و به زور مىنشانم سر جايش.
ـ بگو
ديدى يا نه؟
چشمش به
مادر است كه دهان باز مىكند.
ـ مرد؛
اونم يه مرد نورانى؟
ـ آره،
خودشه، يعنى چى؟
كمى فكر
مىكند و مىگويد: «چه مىدونم خانوم جون، شايد نور ...» مادر در حالى كه روى
سالادش روغن زيتون مىريزد، مىگويد: «تو هم با اين خواب ديدنت. چرا هيچى تو به
بقيه دخترها نرفته؟»
اشكان با
يك بغل كتاب پيدايش مىشود.
ـ سلام،
سلام! من اومدم.
مادر سرش
را بالا مىبرد و مىپرسد: «چرا دير كردى؟» و رو به مرجان مىكند.
ـ پا شو
برو يه بشقاب تميز ديگه بيار. پا شو ببينم.
او هم
بلهايى مىگويد و بشقاب خودش را برمىدارد و مىرود.
***
شب وقتى
روى تختم دراز مىكشم از اينكه دوباره خواب شب گذشته را ببينم، وحشت مىكنم، وحشت
هم كه نه، گويى چيز مرموزى زير پوستم راه پيدا كرده است كه مىترسم اتفاق عجيب و
غريبى بيفتد. حسابى خودم را گم كردهام. چشمهايم را مىبندم و دوباره همان صحنه
را به ياد مىآورم، با آن نور آبى آرامش دهندهاش. من مىخواستم حرف بزنم، امّا
لبهايم تكان نمىخوردند، مرد نورانى در سالن مىچرخيد و من نگاهش مىكردم. بگذار
ببينم اصلاً حواسم نبود؛ گويا شال سبزى روى دوشش بود. اين يكى را فراموش كرده
بودم. يكى هم روى سر من پارچه سبزى انداخته بود. بايد همه خوابم را يادداشت
مىكردم تا ديگر يادم نرود. تازه يك چيز مهم ديگر هم بود؛ هيچ كس او را نمىديد،
اما من درست مثل اينكه بيدار باشم، همه چيز را به وضوح مىديدم. پس بايد تا چيزى
را فراموش نكرده بودم، خوابم را مىنوشتم. دستم را دراز مىكنم و دفترچه يادداشتم
را از كنار چراغ خواب برمىدارم.
***
ساعت نه
و ده دقيقه است كه به در سالن مىرسم. دو نفر زودتر از من آمدهاند. «رها» و
دوستش «عطيه» بعد از من مىآيند. عطيه تازهكار است، در آينه خيال نقش خيلى
كوتاهى داشت؛ پس شايد حدس من درست از آب در بيايد و از بين ما سه نفر، من نقش
اول زن باشم.
وقتى
آقاى «انتظارى» مىآيد، همه به احترامش بلند مىشويم و او با آن لبخندى كه هميشه
روى لبش است، ما را به نشستن دعوت مىكند؛ بعد حال تك تكمان را مىپرسد و طبق
عادتش شروع به پاك كردن عينك ذرهبينش مىكند.
بالاخره
سر و كله «قياسى» كارگردان پيدا مىشود، آن هم همراه چهار نفر ديگر. افراد گروه،
همان همكاران قديمى هستند، فقط سه چهره جديد اضافه شده و جاى دو نفر خالى است.
قياسى طبق معمول هميشگى كلى حرف مىزند و خاطره آخرين اجراى «آينه خيال» را
برايمان زنده مىكند تا مىرسد سر جاى اوّلش. نمىدانم چرا اين آقا هيچ وقت نمىرود
سر اصل كلام. همان قدر كه در عمل سرعت دارد و با عجله كار مىكند، حرف زدنش جان
آدم را به لب مىرساند، به خصوص وقتى كه بخواهد در باره چيز مهمى توضيح بدهد.
بعد از كلى پرچانگى آخرش يكى از كسانى را كه همراهش آمده است معرفى مىكند.
ـ آقاى
محرابى رو كه حتما همتون مىشناسين. ايشون بهترين پيسهاى دنيا رو مىنويسن. حالام
كه مىبينين اينجا هستن و به ما افتخار دادن به خاطر كار جديدمونه.
من كه تا
آن موقع اسمش را نشنيده بودم، بماند اينكه بدانم پيِس هم مىنويسد. سر و وضعش
مرتّب است ولى به نظرم هيچ به قيافهاش نمىآيد كه اهل اين كارها باشد. قياسى
هميشه اول كار بيخودى تعريف همه را مىكند تا جذب كارش بشوند، همانطور كه قبلاً
از خود من كلى تعريف و تمجيد كرده بود.
ـ كارى
رو كه مىخوايم شروع كنيم به يه شيوه نو اجرا مىشه. تا حالا هيشكى روى اين سوژه
كار نكرده، هم مىشه با شيوه تئاتر سايهها كار كنيم، هم به طريق تكنيكهاى
نورپردازى، كه من خودم روش نور رو بيشتر مىپسندم.
آقاى
محرابى يك نسخه از كارش را مىگذارد روى ميز و تقريبا همه خم مىشويم تا خوب روى
جلد آن را ببينيم. «شاهزاده خانم رومى» يعنى اين اسم كار جديدمان بود. باز
ماجراى شاه و شاهزاده بود. «رها» تا مىبيند كسى دستش را پيش نمىآورد، گويى
تحملش تمام مىشود و زودتر از بقيه نمايشنامه را برمىدارد و به نگاه كردن ليست
بازيگرها مشغول مىشود. يكى از تازهواردين مىپرسد: «موضوع نمايش در باره چيه؟»
كارگردان مىخواهد باز حاشيه برود كه «انتظارى» دستى به ريش و سبيل سفيدش مىكشد
و با تواضع مىگويد: «من قبلاً خوندمش، در باره مولود جهانيه.» به فكر مىروم كه
اين مولود جهانى كيست؟
وقتى
سؤال مىكنم با تعجب متوجه مىشوم كه قياسى بدون هيچ حرف اضافى مىگويد: «منظور
امام آخرالزمانه.» اين دفعه تعجبم بيشتر مىشود، يعنى چه؟ ما بايد روى چنين
موضوعى كار بكنيم؛ ما، مايى كه هميشه كارهاى كُمدى و مردمپسند اجرا مىكرديم.
اصلاً از كارگردان با آن خُلق و خويش بعيد به نظر مىرسيد كه روى چنان متنى كار
كند. تازه مگر مىشد يك چنين چيزى را روى صحنه آورد.
با
كنجكاوى به محرابى مىنگرم تا شايد به علت نوشتن آن پيس پى ببرم و بيشتر با
روحيهاش آشنا شوم. از سن و سالش معلوم است كه مثل خودمان تازهكار است ولى
چطور شده بود كه اين متن عجيب را نوشته بود، نمىفهميدم. خيلى زود مشتاق مىشوم
تا نمايشنامه را بخوانم و ببينم در آن چه خبر است.
بىآنكه
بدانم نگاهم هنوز به محرابى است. به متن فكر مىكنم كه او متوجّه مسير ديدم
مىشود و سرش را پايين مىاندازد و يقه كتش را مرتب مىكند. از اين كارش كه ديگر
اصلاً سر در نمىآورم ولى «رها» كه زرنگتر از من است، از زير ميز روى زانويم
مىزند و به موهايم اشاره مىكند؛ سپس خود موهاى فرفريش را زير روسرى پنهان
مىكند. با دلخورى كمى روسريم را جلو مىكشم. آخر آن روز بر عكس روز گذشته از صبح
حسابى زحمت كشيده بودم تا موهايم آنطور صاف روى سرم بايستند.
منتظرم
تا متنى كه دست به دست مىشود به من برسد، تا فورى دو سه صفحهاش را بخوانم و
خودم بدانم موضوع در باره چيست، كه در همين موقع در سالن باز مىشود. صداى سلامى
مىآيد و پشت سرش «بيژنى» كه دستيار قياسى است وارد مىشود. دستش پر از كاغذ است
كه به گمانم نسخههاى نمايشنامه هستند. با عجله آنها را مرتب مىكند و به همه يك
دسته كاغذ مىدهد.
كارگردان
بعد از اينكه از دير رسيدن پيسها گله مىكند به بيژنى مىگويد كه همه منتظر او
بودهاند؛ سپس توضيح مختصرى در باره كل كار و نحوه اجراى آن مىدهد. بعضيها ضمن
صحبتهاى قياسى ورقها را پس و پيش مىكنند تا حرفهاى او را با نوشتهها دنبال
كنند.
ـ از
تعدادمون تعجب نكنين، فقط تو صحنه اوّله كه همتون بازى دارين، بعدش فقط نقش اول
مىمونه و دو سه تايى ديگه.
مىدانستم
با اين حرف حتما همه مىخواهند سر در بياورند كه نقش اوّل چه كسى است، از جمله
خودم. صفحهاى را كه نام شخصيّتها در آن نوشته شده است برمىدارم و مىخوانم.
ـ مليكه،
امپراطور روم، فرشته اول، فرشته دوم، وزير دربار، مقام لشكرى، شاهزاده، اسقف،
نگهبان اول، نگهبان دوم، مريم عذرا، عيسى مسيح، شمعون، دلقك و كنيز رومى.
تازه
مىخواهم صفحه اول را بخوانم كه صداى كارگردان از بين بقيه صداها به گوشم مىرسد
كه مىخواهد نقشها را مشخص كند. ابتدا به انتظارى كه مُسنتر از همه است رو
مىكند و با لحن چاپلوسانهاى مىگويد: «شما كه استاد و سرور همه ما هستين؛ نقش
امپراطورو بازى مىكنين.» بعد با اميدوارى به من نگاه مىكند.
ـ خانوم
فتحى هم نقش مليكه رو بازى مىكنن، يعنى همون مادر امام زمان كه ...
ديگر
بقيه حرفهايش را نمىشنوم. سرم داغ مىشود. من، من بايد نقش «مليكه» را بازى
مىكردم. اين كار از من بر نمىآمد، يعنى هرگز قدرتش را نداشتم. چطور از من بر
مىآيد كه نقش مليكه را بازى كنم، نه. كارگردان همينطور پشت سر هم وظايف بقيه
را گوشزد مىكند و با تقويمى كه در دستش است وقت جلسات تمرين و دورخوانى را
اعلام مىكند.
ـ كسى
سؤالى نداره؟
مىخواهم
چيزى بگويم ولى نفسم يارى نمىدهد و مثل سنگ خاموش مىمانم.
ـ چون
مىخوايم كارمون به مناسبت تولد حضرت اجرا بشه، وقت زيادى برا تمرين نداريم، پس
خيلى سريع و فشرده كار مىكنيم. متنها رو زودتر بخونين. از هفته ديگه دورخونى رو
شروع مىكنيم.
يكى از
همانهايى كه من نمىشناسم و به نظرم قرار است نقش اسقف را بازى كند، مىپرسد:
«ببخشين آقاى قياسى، مىشه فقط بعدازظهرها تمرين كنيم؟ آخه من ...» قياسى بدون
معطلى بقيه حرفش را ادامه مىدهد.
ـ لطف
كنين همه سر وقت اينجا حاضر باشين. دوست و آشنام همراتون نيارين چون كه اينجا
خودش به حد كافى شلوغ مىشه.
ظاهرا
ديگر جلسه معارفه گروه تمام شده و حرفى باقى نمانده است امّا همه جاى كار برايم
سؤال است. با اين آرزو كه شايد با خواندن متن ابهاماتم برطرف شوند، دلم را به
آينده خوش مىكنم.
محرابى
زودتر از بقيه بلند مىشود و كيفش را برمىدارد. قياسى با مسؤول سالن گرم مىگيرد.
بقيه هم تكتك راه مىافتند و با هم صحبت مىكنند. سرم به شدّت درد مىكند، آخرش
بايد دريافتهاى درونى من با مليكه مطابق باشد يا نه؟ اين چه كارى است كه به من
سپردهاند. حال خودم را نمىفهمم. به صندلى مىچسبم و پاهايم را زير ميز دراز
مىكنم و مىبينم كه نمايشنامهنويس به طرف كارگردان مىرود و با وى حرف مىزند و
او پشت سر هم سرش را تكان مىدهد. كمى بعد قياسى با شكم برآمدهاش به طرفم
مىآيد. خودم را جمع و جور مىكنم و صاف روى صندلى مىنشينم. كمى اين دست و آن دست
مىكند و مىگويد: «خانوم فتحى! همونطور كه توى «آينه خيال» روسفيدمون كردين،
اين دفعه هم چشممون به شماس. اين نقش جديدتون تقريبا مشكله، البته اسمشو نمىشه
گذاشت مشكل. فقط با بازيهايى كه قبلاً داشتين كمى فرق مىكنه. بايد دقت كنين تا
شخصيت مليكه درست مثِ خودش دربياد. گرچه من كاملاً به شما اطمينان دارم، ولى
آقاى محرابى خواستن كه بازم تذكّرى داده باشم. اگر چه اون حق نداره با نظر من
مخالفت كنه، اما خُب ...»
همينطور
دارد حرف مىزند و من ديگر از بقيه حرفهايش سر در نمىآورم. معلوم است كه محرابى
از سر و وضعم به درونم پى برده است و دلش نمىخواهد من نقش اول نمايشنامهاش را
بازى كنم. حق هم دارد. منكه در طول كارم با چنين نقشى رو به رو نشده بودم؛
اصلاً فكرش را نمىكردم كه روزى جاى مليكه بازى كنم. قبول كار برايم واقعا سخت
است. گر چه قياسى دايم مىگفت كه هنرپيشه بايد به هر شكلى در بيايد، اما اين نقش
آدمهاى معمولى نبود. آنطورى كه محرابى و قياسى مىگفتند بايد جورى بازى مىكردم
كه همه باور كنند من مليكه، مادر يك شخص مهم هستم. اين با نقشى معمولى خيلى فرق
داشت. بهطور حتم با سابقه تاريخى، مذهبى كه داشت؛ مليكه يك شخصيت ويژه با
خصوصيات و اخلاق منحصر به فرد خودش بوده است. يعنى بايد من خودم را فراموش
مىكردم، مادر را، اشكان و پدر را كه معلوم نبود كجاى آلمان داشت تجارتش را
مىكرد.
فكر
مىكردم چكار كنم كه «رها» از پشت سر صدايم مىزند و دستش را روى شانهام
مىگذارد؛ بىاختيار از جايم مىپرم.
ـ مهان
پس چرا نمىآيى، همه رفتنها.
به خودم
كه مىآيم، مىبينم هيچكس دور ميز نيست و فقط چاى و كيك من دست نخورده باقى
مانده است. كيفم را روى دوشم مىاندازم و به ساعتم نگاه مىكنم. از دوازده گذشته
است تا به خانه برسم حتما دادِ مادرم در مىآيد كه چرا وقت ناهار را فراموش
كردهام.
در سرسرا
را كه باز مىكنم، ابتدا به اتاق غذاخورى سرك مىكشم. ميز غذا تقريبا آماده است
ولى هيچكس سر جايش نيست. نه اشكان و نه مادر كه عادت دارد سر ساعت غذا بخورد؛
حتى صداى مرجان هم نمىآيد. با عجله از پلهها بالا مىروم. طنين صداى مادر از
پشت در اتاق خوابش شنيده مىشود كه دارد با تلفن صحبت مىكند. به اتاق خودم
مىروم. كيف و كاغذم را مىريزم روى زمين. فشارى روى قلبم احساس مىكنم كه كمكم
دارد در تمام بدنم منتشر مىشود. مىنشينم جلو ميز آرايشم. با عصبانيت دستم را
پيش مىبرم و تمام وسايلم را پخش مىكنم روى زمين. روسريم را به طرف تخت خوابم
پرت مىكنم و موهايم را آشفته كرده و به هم مىريزم. شيشه عطرم مىافتد و مىشكند.
بوى تند عطر باعث مىشود سرگيجه بگيرم. سرم را مىچسبم و با دقت به تصويرم در
آينه نگاه مىكنم. با خودم غريبه شدهام. يعنى اين من بودم. شك داشتم كه همان
آدم دو روز پيش باشم. دقيق به خودم نگاه مىكنم، به جلو خم مىشوم؛ سر و صورتم را
لمس مىنمايم و آنقدر به آينه زل مىزنم تا اينكه احساس مىكنم در آينه حل شدهام
و ديگر خود را نمىبينم. مضطرب هستم، يعنى چه اتفاقى افتاده است؟ با دقت به سطح
آينه دست مىكشم تا شايد تصويرم پيدا شود ولى هيچ خبرى نيست؛ آينه صاف است، بدون
هيچ گونه انعكاسى. دستهايم شروع به لرزيدن مىكنند. چه بلايى سرم آمده بود،
خيالاتى شدهام و يا جايى از زمان گم گشتهام. با ترس جيغ مىكشم. مادر هراسان
در اتاق را باز مىكند و من در حالى كه هقهق مىكنم مشت لرزانم را به آينه
مىكوبم.
ديگر از
ظرف غذا بخار بلند نمىشود. نمىتوانم به چيزى لب بزنم، اصلاً فكهايم تكان
نمىخورند. مادر بشقابم را پر كرده است و مرجان دورم مىچرخد تا چيزى كم و كسر
نداشته باشم. از وقتى كه دستم را باندپيچى كرده است، درد كمترى را مىفهمم. مادر
با همان نگاه شكاكش براندازم مىكند. اشكان مثل هميشه با بىخيالى غذايش را
مىخورد.
ـ چيه،
بازم رُل دختر شاه پريونو دادن به رقيبت كه غمباد گرفتى؟
با شيطنت
نگاهم مىكند و ليوان آبميوهاش را سر مىكشد.
ـ بخور
ديگه چته؟
با
استعدادى كه از خودم نشان داده بودم، انتظار داشتم در همان كار دوّمم نقش دختر
شاه پريان را به من بدهند؛ اما خيال باطلى بود، حالا كه نقش اول را به من داده
بودند، دچار دلهره و تشويش شده بودم و نمىدانستم چطور مىتوانم به جاى آن شخصيت
بازى كنم.
مادر در
حالى كه به آرامى غذايش را مىجود و به طور يقين در دلش مىشمرد تا درست سى و سه
بار بجود بالاخره رضايت داده و لقمهاش را قورت مىدهد. زيرچشمى نگاهم مىكند و
مىگويد: «جلسهتون در باره چى بود، خانوم هنرپيشه؟ بازم كار جديد دارين؟» و
قاشقش را پر مىكند.
ـ الان
بابات داشت سراغتو مىگرفت، گفتم رفتى تئاتر.
قاشق را
به دهانش مىبرد و منتظر جواب مىماند. سردرد بدجورى كلافهام كرده است فقط
مىگويم: «آره.» و خود مىمانم اين چه جوابى است. دست راستم را روى ميز مىگذارم و
با دست چپ قاشق را به بازى مىگيرم و سپس رهايش مىكنم و سرم را مىچسبم. مادر با
قيافه حق به جانبى مىپرسد: «سرت درد مىكنه؟ چقد، بهت بگم دست از اين كار بردار،
آخر و عاقبت نداره ولى كو گوش شنوا. آخرش از بس سر پا مىمونى كه خودتو از پا
مىندازى. امروزم كه با اين كارت حسابى ترسونديم.» اشكان با عجله محتويات دهان
پرش را مىبلعد و مىگويد: «مامان تو هم ديگه سر به سرش نذار. اعصابش قاتى پاتى
شده.»
- چن بار گفتم آروم غذا بخور. اين چه وضعشه. هر كى
ندونه فكر مىكنه از گشنگى تلف مىشدى!
با اين
حرف مادر، اشكان سرش را پايين مىاندازد و خود را با غذايش مشغول مىكند. او اغلب
طرف مرا مىگيرد. دقت كرده بودم كه چطور ذاتا بازيگر است و به اين كار علاقه
دارد، اما سر از رشته معمارى درآورده است. مادر دست از غذا مىكشد و با ظرافت
خاصى خال روى گونهاش را مىخاراند.
- خب نگفتى قراره رُل چه كسى رو بازى كنى، نكنه مىخواى
بازم اداى كُلفت و بچههاى لوسو دربيارى؟
حوصله جر
و بحث ندارم. انگار كلى خون در سرم جمع شده است كه كلهام داغ و داغتر مىشود.
كنترلم را از دست مىدهم و صدايم را بلند مىكنم.
- هر چى باشه، خيلى بهتر از نقش بازى كردن توى اين
خونهس. بهتر از اينكه هى صاف برم و صاف بيام و به حرفهاى شما گوش كنم.
و با
تأكيد بيشترى اضافه مىكنم.
ـ من فقط
وقتى روى صحنه هستم، احساس زندگى مىكنم و باورم مىشه كه يه آدم زنده هستم.
مادر با
عصبانيت برمىخيزد و خال گونهاش تيرهتر مىشود.
ـ تو اين
سه چهار ساله چن بار بهت گفتم كه از رُل بازى كردنت خوشم نمىياد، نمىدونم توى
خونه به اين بزرگى چى كم دارى كه خودتو منتر اين و اون مىكنى و مىذارى پشت سر
هم بهت دستور بدن، بعدشم اسمشو مىذارى زندگى؟!
از اولش
مىدانستم كه مادر مىخواهد مرا مثل خودش بار بياورد تا سر يك مرجان ديگر داد
بكشم و امر و نهى كنم، ولى من اهلش نبودم؛ فكرش هم برايم عذابآور بود. شقيقه
راستم به شدت درد مىگيرد كه با خشم، دستم را محكم روى ميز مىكوبم. احساس سوزش
شديدى در محل بريدگى آزارم مىدهد و جريان خونم را كه دوباره روى پوست مىدود حس
مىكنم.
هيچ
نمىدانم چطور از پلهها بالا آمدهام تا خودم را روى تخت رها كنم. ضربهاى به
در مىخورد و اشكان لبخندزنان در را پشت سرش مىبندد.
ـ ياد
قهر كردن بچگىمون افتادى. چرا اداى دختر كوچولوهارو در مىيارى؟
مىخواهم
گريه كنم تا قدرى سبك شوم اما چشمهايم چون نهرى بىآب، خشك شدهاند و نگاهم
بىهدف اطراف را مىكاود.
ـ به
مامانم بايد حق بدى. درسته بعضى وقتا خيلى سخت مىگيره ولى خب نمىتونه قبول كنه
كه دخترش تو اجتماع زيردست ديگرون باشه.
به طرح
صدفى اژدرهاى روى كمدم، خيره مىشوم تا نگاهم به اشكان برخورد نكند. لبهايم
مىلرزند. گلويم خشك شده است. آب دهانم را قورت مىدهم و چون اژدهايى از درونم
آتش بيرون مىريزم.
ـ تو
ديگه چرا اين حرفو مىگى. بالادست و پاييندست ديگه چه صيغهاىيه. ما خودمون اين
اسمهارو روى كارامون مىذاريم و فكر مىكنيم خيلى مهم هستيم.
در مسير
نگاهم قرار مىگيرد و ابروهايش را بالا مىاندازد.
ـ من كه
چيزى نگفتم.
با
مهربانى كنارم مىنشيند و من با لحن آرامترى مىگويم: «اشكان.»
ـ چيه،
خُب حرف بزن ديگه؟
ـ من
نبايد سر مامان داد مىكشيدم، ولى دست خودم نبود. ديگه از دست سركوفت زدنش خسته
شدم. تو يه حاليم كه نمىدونم چه مرگم شده، ديگه حوصله هيچىرو ندارم.
ـ آخه به
من بگو چى شده؟
اشك در
چشمانم حلقه مىزند كه داد مىكشم: «نمىدونم اشكان، نمىدونم. مىفهمى؟»
***