برگشتن آفتاب، فضيلتى ديگر براى
حضرت على (عليه السلام)
روايت ديگرى كه دلالت دارد بر فضيلت على (عليه
السلام) موضوع نهروان است. على (عليه السلام) چون از جنگ نهروان مراجعت فرمودند
رسيدند به زمين بابل فرمودند اين زمين كه دو مرتبه تاكنون در او عذاب نازل شده و
اول زمين است كه در او بت پرستيده شده و اين زمين از زمينهاى قوم لوط است و از
براى هيچ پيغمبرى و وصى او جايز نيست كه در او نماز بخواند رو كرد به اصحاب فرمود:
شما نماز بخوانيد و بر من جايز نيست در نماز بخوانم حضرت نماز عصر را نخواند تا
آفتاب غروب كرد، در اين اثناء شخصى آمد خدمت على (عليه السلام) و عرض كرد يا امير
المومنين من در كنار اين زمين مزرعه داشتم كه بواسطه اين مزرعه زندگى خود را اداره
مىكردم و اكنون سه سال است كه شيرى در آن مزرعه پيدا شده چند تا كارگر و حيوان مرا
خورده و كسى جرات نمىكند در آنجا قدم بگذارد و به اين سبب مزرعه بكلى خراب شده
تقاضا دارم اين حيوان را از سر من رفع نماييد.
حضرت انگشتر خود را به عمار ياسر دادند و به او
فرمودند: با اين شخص در آن مزرعه مىروى و انگشتر مرا به آن شير نشان مىدهى و به
او بگوييد حيدر كرار تو را امر مىكند كه ديگر در اين صحرا نمانى و متعرض اين شخص
نشوى عمار ياسر با اين شخص آمدند نزديك مزرعه رسيدند صاحب مزرعه گفت: من ديگر يك
قدر نزديك نمىآيم، مىترسم.
عمار ياسر با هزاران ترس وارد مزرعه شد ناگاه
ديد شيرى كه به بزرگى گاو مىباشد غرش كنان از مزرعه بطرف او مىآيد ترس بر عمار
غلبه پيدا كرد چاره نديد انگشتر را به روى دست گرفت و گفت: صاحب اين انگشتر على
(عليه السلام) وصى پيغمبر مىفرمايد: ديگر حق ندارى در مزرعه بمانى.
عمار ياسر ديد اين حيوان فورا سر به زير انداخت
و به سرعت از مزرعه خارج شد كه ديگر اثرى ديده نمىشود صاحب اين مزرعه را صدا زد
آمد هر گوشه را گردش كرد از شير اثرى نديد عمار وقتى كه برگشت بطرف على (عليه
السلام) در دل خطور كرد على (عليه السلام) به سحر شير را از مزرعه بيرون كرد لكن
فورا از فكر خود استغفار كرد و گفت: اين امر عجيب به نحو اعجاز صادر گرديد نه به
نحو سحر و چون حضور على (عليه السلام) مشرف شد ديد على (عليه السلام) وضو گرفته و
دست به دعا بر داشته و عرض مىكند پروردگارا در زمينى كه عذاب تو بود نماز
نمىخوانم اكنون از آن سرزمين خارج گرديدم آفتاب را براى من بر گردان تا اينكه من
نماز عصر خود را بخوانم هنوز سخن حضرت تمام نشده بود كه آفتاب برگشت به محل نماز
عصر و آن حضرت نماز عصر خود را خواند دو مرتبه آفتاب غروب كرد حضرت پس از نماز رو
كرد به عمار ياسر و فرمودند: اگر امر شير سحر بود برگشتن آفتاب هم سحر بود، عمار
ياسر عرض كرد: قربانت گردم امر ناگوارى در دلم خطور و استغفار كردم(71).
موضوع ديگر كه براى حضرت على (عليه السلام)
آفتاب برگشت اين روايت است كه در مدينه روزى حضرت رسول اكرم صلىالله عليه و آله را
كسالتى رخ داد و طرف عصر بود كه سر مبارك روى دامن على (عليه السلام) گذاشته بود به
خواب رفت على (عليه السلام) نماز عصرش را نخوانده بود و ديد اگر خواسته باشد سر
رسول اكرم صلىالله عليه و آله را به روى زمين گذارد آنجناب از خواب بيدار مىشود
لذا نشست تا آفتاب غروب كرد.
چون حضرت از خواب بيدار شد و ديد كه على (عليه
السلام) نماز عصر را نخوانده است دست به دعا بر داشت، عرض كرد: خداوندا على (عليه
السلام) در طاعت تو بوده كه نماز از او فوت شده پس به عزت و قدرت كامله خود آفتاب
را از براى على (عليه السلام) برگردان نماز عصر را بخواند، آفتاب برگشت على (عليه
السلام) نماز عصر را خواند دو مرتبه آفتاب غروب كرد(72).
آب آوردن جبرئيل از حوض كوثر
براى على (عليه السلام)
حكايت شده كه يك روز صبحى بود كه ابوبكر و عمر
آمدند درب خانه رسول اكرم (صلىالله عليه و آله و سلم).
به هر دو فرمودند: برويد در خانه على (عليه
السلام) كه من نيز از عقب سر شما مىآيم كه آنچه امشب بر او واقع شده بشنويد انس بن
مالك مىگويد: من نيز همراه بودم چون رسيدم در خانه على (عليه السلام) آن حضرت از
خانه بيرون آمد، فرمود: خير است مگر چيزى جادث شده است.
ابوبكر گفت: خير است، در اين صبحت بودند كه
پيغمبر خدا رسيد فرمودند: يا على آنچه كه امشب بر تو واقع شده از براى ايشان نقل
كن، گفت: يا رسول الله از نقل آن شرم دارم، فرمودند: خداوند از كلمه حق شرم
نمىآورد شما هم در اظهار هر چيزى حادث شده است.
ابوبكر گفت: خير است، در اين صحبت بودند كه
پيغمبر خدا رسيد فرمودند: يا على آنچه كه امشب بر تو واقع شده از براى ايشان نقل
كن، گفت: يا رسول الله از نقل آنشرم دارم، فرمودند: خداوند از كلمه حق شرم نمىآورد
شما هم در اظهار هر چه حق و راست باشد شرم نكنيد.
پس على (عليه السلام) فرمودند: كه مرا احتياج
به غسل شد و آب حاضر نبود حسن را از پى آب به راهى فرستادم و حسين را به راه ديگر و
آنها دير آمدند و من دلگير بودم كه مبادا به نماز نرسم ناگاه ديدم سقف خانه شكافته
شد و سطلى پايين آمد، منديلى بر سر آن هست، آن منديل را برداشتم سطل را پر از آب
ديدم از آن غسل كردم و با آن منديل بدنم را خشك كردم پس از آن سلط با منديل بطرف
آسمان رفت و من به نماز آمدم بعد حضرت رسول (صلىالله عليه و آله) فرمودند: آب از
كوثر بود و آورنده آب جبرئيل بود، منديل از بهشت بود و سطلهاى جنت بود، كيست مثل تو
يا على در اين شب و حال آنكه جبرئيل خادم تو بود(73).
معجزه حضرت
على (عليه السلام) و مسلمان شدن راهب
هنگامى كه حضرت على (عليه السلام) با لشكر
متوجه شدند بطرف صفين براى جهاد در بين راه تشنگى بر حيوانات ايشان غلبه نمود.
آن حضرت ديرى ديد و از راهب آن دير طلب آب كرد،
راهب گفت: از اينجا تا محل آب سه فرسخ راه است و در هر يك ماه از براى من اندك آبى
مىآورند اگر به شما بدهم خودم تلف مىشوم.
حضرت اطراف را ملاحظه نمودند و زمين را نشان
داد و دستور فرمودند: اينجا را بكنيد، چون كندند سنگ عظيمى پيدا شد، گفت: سنگ را
برداريد و آب بخوريد چون حضرت از علم غيب مىدانست كه در اين مكان آب هست و لذا
فرمود: سنگ را برداريد، آب بخوريد خلق كثير جمع شدند كه سنگ را حركت دهند
نتوانستند.
عدد لشكريان نود هزار نفر بودند همه آنها عاجز
آمدند، حضرت امير از اسب فرود آمد آن سنگ را حركت داده و برداشت و دور انداخت از
زير آن سنگ چشمه آبى پيدا شد كه از عسل شيرينتر و از يخ سردتر، مشكها را پر كردند
و همگى خوردند و به حيوانات دادند، باز حضرت امر نمودند كه سنگ را بجاى خود نهند،
مقدر نشدند خود حضرت سنگ را بجاى خود نهاد و خاك بر آن ريخت، چون از صفين برگشتند
يارانى كه همراه بودند هر چند تفحص كردند آن مكان را پيدا نكردند كه آن آب از برف
سفيدتر و از عسل شيرينتر و از يخ سردتر كجا بوده؟!
گفتند: نه، وصى نبى است، راهب آمد خدمت حضرت در
دست مبارك آن حضرت مسلمان شد و گفت: از پدران ما بما رسيده بود كه در حوالى اين دير
آبى است از آن آب نشان ندهد مگر نبى يا وصى نبى.
پدر من در آرزوى ديدن اين بزرگوار مدتها در اين
دير به سر برده و اين سعادت نصيب من شد پس به خدمت آن حضرت بود و در صفين جنگى واقع
شد و آن راهب كه ايمان آورده بود به درجه شهادت نائل گرديد.
خداوند همه ما را عاقبت به خير بگرداند كه
بهترين دعا است و در حق هر كس(74).
و اذا سئلك عبادى عنى
فانى قريب اجيب دعوه الداع اذا دعان فليستجيبوا لى و ليؤمنوا بى لعلهم يرشدون(75) .
هنگامى كه بندگان من از تو درباره من سؤال كنند
من نزديكم، دعاى دعا كننده را به هنگامى كه مرا مىخواند پاسخ مىگويم، پس آنها
دعوت مرا بپذيرند و به من ايمان بياورند باشد كه راه يابند و به مقصد برسند.
جوان در كنار كعبه چگونه حاجت
خواست
يك روايت جالب از خالد بن ربعى به چند سند ذكر
فرموده تا اينكه رسيده به على (عليه السلام) او گفته در روايت آمده است كه روزى على
(عليه السلام) براى حوائج خود داخل مكه شدند ديدند عربى را كه پرده كعبه را گرفته و
با خدا حرف مىزند.
يا صاحب البيت، البيت
بيتك و الضيف ضيفك و لكل ضيف من ضيفه حق فاجعل حقى منك الليله المغفره، فقال
اميرالمومنين لاصحابه اما تسمعون كلام الاعرابى قالوا نعم
عربى آمد پرده خانه را گرفت، عرض كرد: اى صاحب
خانه، خانه خانه شما است، مهمان هم مهمان شما است و هر مهمانى بر صاحب خانه حقى
دارد حق مرا آمرزش گناهم قرار بده (يعنى به جاى طعام گناهم را عفو فرماييد) على
(عليه السلام) رو كرد به اصحاب خود فرمودند: آيا شنيديد كلام اعرابى را؟ گفتند:
بلى.
بعد على (عليه السلام) فرمودند: كه خداوند
كريمتر از آن است كه مهمانش را ناراضى كند اينها در شب اول واقع گرديد، فرمود: شب
دوم باز آن عرب آمد، پرده مكه را گرفته و مىگويد: اى خداى عزيز و گرامى اكرام كن
مرا به عزت خودت و متوجه تو هستم، بحق محمد و آل محمد قسم مىدهم عطا كن مرا چيزى
را كه به غير از تو كسى به من عطا نمىكند و دورگردان از من چيزى را كه قادر نيست
احدى غير از تو يعنى مرا اهل بهشت گردان و آتش را از من دور گردان، على (عليه
السلام) به اصحاب خود فرمود: قسم بخدا كه رسول الله صلىالله عليه و آله به من خبر
داد كه اين اعرابى از خدا بهشت مىخواهد و خدا عطا مىكند و سوال مىكند صرف آتش را
خدا صرف مىكند آتش را از او، على (عليه السلام) فرمود: چون شب سوم شد على (عليه
السلام) ديد ايضا مرد اعرابى پرده را گرفته، عرض مىكند: خداوند شب اول آمدم به
درگاه تو طلب آمرزش گناهان خود كردم مرا آمرزيدى.
شب دوم آمدم به درگاه تو طلب بهشت كردم به من
عطا كردى، امشب هم آمدم براى دنيايم.
خدايا روزى كنيد مرا چهار هزار درهم، على (عليه
السلام) اين منظره را ديد آمد نزديك فرمود: اى اعرابى خدا را خوانديد گناه تو را
بخشيد بهشت را خواستيد به تو داد و آتش را از تو دور كرد و امشب هم سوال چهار هزار
درهم كردى، وقتى كه اعرابى على (عليه السلام) را شناخت روى كرد به طرف حضرت عرض
كرد: بخدا قسم تو آرزوى منى و حاجت خود را از تو طلب مىنمايم (يعنى تو هستى حاجت
روا و تويى مشكل گشا) فرمود: سوال كنيد اى اعرابى.
گفت: هزار درهم مىخواهم قرض خود را ادا نمايم
و هزار درهم مىخواهم يك خانه شخصى بخرم و هزار درهم مىخواهم خرج ازدواج كنم هزار
درهم مىخواهم كسب نمايم فرمود: انصاف دادى هر وقت كه آمدى مدينه سوال كن خانه على
كجاست؟ اعرابى مدت هفت روز در مكه معظمه بودند بعد حركت كردند براى مدينه خانه على
(عليه السلام) را سراغ مىگرفت يك وقت ديد يك آقا زاده آمد جلو گفت: بيا من خانه
على را نشان به تو بدهم، گفت: شما كه هستى؟ فرمود: من پسر على (عليه السلام) هستم و
اسم من حسين است. اعرابى سوال كرد: اسم مادرت چه نام دارد؟ فرمود: اسم مادرم فاطمه
است عليها السلام است. اعرابى باز سوال كرد: جده شما كيست؟ گفت: خديجه بنت خوليد.
سوال كرد: اسم برادرت چيست؟ فرمود حسن (عليه السلام) آن وقت يقين كرد كه اين
آقازاده فرزند امير المومنين است. گفت: برو به على (عليه السلام) بگو اعرابى آمده
كه در مكه ضامن شدهايد، رفت خبر داد حضرت فرمود: يا فاطمه چيزى در خانه هست اعرابى
بخورد؟ عرض كرد چيزى در خانه نيست، حضرت رفت سلمان را آورد فرمود: باغى كه رسول
اكرم صلىالله عليه و آله براى ما غرض كرده آن را بفروش آن باغ را فروختند به
دوازده هزار درهم، چهار هزار درهم به اضافه چهل درهم براى نفقهاش به اعرابى مرحمت
فرمود.
خبر رسيد به فقرا شهر مدينه اجتماع كردند، على
(عليه السلام) همه را انفاق كرد حتى يك درهم براى خود نماند وقتى كه على (عليه
السلام) برگشت آمد خانه حضرت زهرا سوال كرد: پسر عم آيا باغ را فروختى؟ فرمود: بلى
حضرت فاطمه فرمود: پولش كجاست؟ فرمود: به فقرا دادم، عرض كرد: من گرسنهام و
فرزندان من گرسنه و فرزندان من گرسنه و شكى نيست شما هم مثل ما هستيد.
امام حسن (عليه السلام) مىفرمايد: در اين
هنگام پدرم رفت بيرون براى قرض كردن پس عربى را ديد با او است يك شتر، عرض كرد: يا
على شتر نمىخرى؟ فرمود: پول ندارم. عرض كرد: مهلت مىدهم. فرمود چند مىفروشى؟ گفت
يكصد درهم، على (عليه السلام) فرمود: حسن بگير در همان ساعت عرب ديگرى را ديد عرض
كرد: يا على ناقه را مىفروشى؟ فرمود: چه كنى؟ عرض كرد: بروم با اين شتر در ركاب
رسول الله صلىالله عليه و آله جنگ نمايم. فرمود: اگر قبول نماييد بخشيدم به شما.
عرض كرد: پول دارم چند مىفروشى؟ فرمود: چند مىخواهى؟ اعرابى عرض كرد: من صد و
هفتاد درهم مىخرم. فرمود بخريد، من صد درهم او را به آن اعرابى كه مقروضم از او
مىدهم و هفتاد درهم او را براى خودم.
امام حسن (عليه السلام) تحويل گرفت رفتند طلب
اعرابى را بدهند ديدند رسول الله صلىالله عليه و آله را كه در حال تبسم فرمود: يا
اباالحسن آيا اعرابى را طلب مىكنى كسى كه فروخته است جبرئيل بود و خريدار از تو
ميكائيل ناقه مال بهشت بود درهم از پيش خداوند تبارك و تعالى بود كسى كه براى خدا
باشد خداوند هم هميشه با او است. ملاحظه فرموديد: على (عليه السلام) دوازده هزار
درهم را همه را در راه خداوند داد آن وقت از بهشت براى او ناقه مىآيد(76).
به جز از على نباشد به جهان گره
گشايى |
|
طلب مدد از او كن چو رسد ترا بلايى
|
چو به كار خويش مانى در خانه على زن
|
|
به جز او به زخم دلها ننهد كسى
دوايى |
به ولاى او بزن دم كه رها شوى ز هر
غم |
|
سر كوى او مكان كن بنگر كه در كجايى
|
تو جمال كبريايى تو حقيقت خدايى
|
|
بخدا نبردهاى پى اگر از على جدايى
|
على اى حقيقت حق على اى ولى مطلق
|
|
تو كه يار دردمندى تو كه يار
بينوايى |
زنده شدن پدر و سه پسر
نقل شده كه امير المومنين به جنگ صفين مىرفتند
رسيدند (به نخله) با نود هزار سوار.
روزى مىگذشتند در كوچهاى از كوچههاى آن محل
صداى گريه زنى را شنيدند كه آن حضرت با تمام كسانى كه همراهش بودند محزون شدند چون
خوب ملاحظه فرمودند: زنى را ديدند بر سر چهار قبر نشسته و بىاختيار گريه مىكند.
چون حضرت ديد، فرمودند: اى زن چرا اينطور گريه
مىكنى؟ مگر صاحبان اين قبر كيانند؟ بگو بدانم قصه خود را.
عرض كرد: يا امير المومنين اينها شوهر و سه پسر
من هستند كه در يك روز وفات كردهاند شوهرى داشتم به سه پسر و ما فقير بوديم و
بزغاله داشتيم از شير او زندگى مىكرديم روزى شوهرم بزغاله را ذبح كرد و پسر بزرگ
من حاضر نبود، اما آن دو نفر ديگر بودند بعد از آنكه شوهرم آن بزغاله را ذبح كرد
پوستش را برداشت و رفت به طرف بازار كه بفروشد در اين اثنا پسر بزرگ من وارد خانه
شد سراغ بزغاله را گرفت برادرش گفت: پدرم او را ذبح كرد، پرسيد: چگونه او را ذبح
كرد؟
گفت: بيا تا به تو بنمايم كيفيت ذبح را، پس
برادر بزرگ را خوابانيد و كارد برداشت من گمان نمىكردم كه چنين كند، يك مرتبه ديدم
كه برادر را ذبح كرد؟ خون زيادى از او آمد وقتى كه برادرش را كشته ديد برخاست فرار
كرد.
در اين اثنا شوهرم وارد شد پسرش را كشته ديد
واقعه را سوال كرد براى او گفتم: بعد به او گفتم: برخيز به طلب آن پسر برو مبادا
خود را از ترس هلاك كند.
شوهرم برخاست عقب او رفت تا نزديك او رسيده بود
پسر از ترس خود خواست از ديوار بالا رود ديوار يك مرتبه بر رويش خوابيد و او هم
مرد، شوهرم با گريه برگشت واقعه را نقل كرد براى من بعد پرسيد: پسر كوچك كجاست؟
گفتن: آشپزخانه رفته، آمديم به سراغ او ديديم
آتش گرفته و سوخته شوهرم همين كه اين حالات را ديد نعره زد و افتاد روى زمين و مرد
و اين قبور آنها است پس از آن زن دست دراز كرد دامن آن حضرت را گرفت، عرض كرد: فداى
تو شوم يا امير المومنين زنها را در بلاها صبر كمتر است از مردان يا دعا كن اينها
دو مرتبه به من برگردند يا من به ايشان ملحق شوم.
پس آن حضرت رو كرد به آن قبور، فرمود، قوموا يا
عباد الله، يك مرتبه هر چهار نفر از قبر بيرون آمدند چون آن مرد چشمش به جمال مبارك
امير المومنين افتاد عرض كرد: فداى تو شوم، آنچه از اين مصيبتها به من رسيد به
واسطه فقر بود مرا از مرض فقر نجات بده.
حضرت دو دست مبارك پر از سنگ و كلوخ كرد و
فرمود: بگير دامن خود را گرفت ريخت در دامن او وقتى كه نظر كرد ديد تمام در و گوهر
شد(77).
دلا اين عالم فانى به يك ارزن
نمىارزد |
|
به دنيا آمدن بر زحمت رفتن نمىارزد
|
اگر بر تخت شاهى تا به روز حشر
بنشينى |
|
به خشت زير سر اندر خفتى نمىارزد
|
عروس بى عزا اين چرخ دون نيست در
خاطر |
|
زحق نگذرد كه آن شادى به آن شيون
نمىارزد |
مسخر گر شود روى زمين مثل اسكندر
|
|
به تنهايى قبر و وقت جان كندن
نمىارزد |
اگر فرمان روا باشى ندارى از جهان
چيزى |
|
به غير از يك كفن آن هم به پوشيدن
نمىارزد |
زراعت بهترين كارها
عن ابى جعفر امام باقر (عليه السلام):
خير الاعمال زرع يزرعه فياكل منه البر و الفاجر(78)
امام باقر (عليه السلام) فرموده: بهترين كارها
زراعت است كه بهره مىبرند از او نيكوكاران و بدكاران يعنى مورد استفاده همه قرار
مىگيرد.
عن الصادق (عليه السلام) قال:
كنوز الله فى ارضه و ما فى الاعمال شىء احب الى الله من
الزراعه و ما بعث الله نبيا الا زراعا الا ادريس فانه كان خياطا(79)
امام صادق (عليه السلام) فرمودند: گنجهاى الهى
در زمين نهفته است و هيچ كارى نزد خداوند محبوبتر از زراعت نيست تمام پيغمبران
خداوند كشاورز بودند جز ادريس كه كارش خياطى و دوزندگى بود.
ده سير طلا با ده سير گندم
معاوضه مىشود
يكى از نعمتهاى خداوند گندم است كه خوراك اوليه
مردم است حيات عمره بشره وابسته به گندم است كه بايد قدردانى كرد از باب نمونه.
از ابن هشام كلبى يكى از پايه گذاران تاريخ
اسلامى مىنويسد: در كشور يمن سيل قبرى را نمايان كرد جنازه زنى را ديدند در حالتى
كه هفت در سفيد و گوهر گرانمايه از گلويش آويزان بوده و در هر يك از دست و پاهايش
هفت عدد از دستبند و النگو و خلخال وجود داشت و در هر انگشت انگشترى بود كه
دانههاى مرواريد قيمتى آراسته شده بود و يك تابوت و صندوقى پر از مال نقود و مال
نقود و مال در بالاى سرش قرار گرفته بود و در آن صندوق نيز لوحى وجود داشت و اين
كلمات سودمند و پر منفعت در آن نوشته شده بود:
به نام تو اى خالق جهان و پروردگار عالميان و
معبود حمير يعنى قبيله كه سلاطين يمن از آن قبيله بودهاند من تاجر دختر ذى شغرم
كسان خودم را براى آوردن طعام و نزد يوسف و عزيز مصر اعزام نمودم وليكن درنگ كردند
به يكى از نزديكانم يك مد يعنى ده سير نقره و سيم سكه دادم كه به اندازه آن آرد
تهيه كند اما پيدا نكرد.
دوباره يك مد طلا و زر دادم تا معادل آن خوراك
و غذا آماده نمايد باز هم ميسر نشد و مرتبه سوم يك مد لؤلؤ شاهوار و مرواريد ناب به
او دادم اين دفعه نيز دست خالى مراجعت نمودم لذا از گرسنگى خشك شدم و هلاك گرديدم.
هر كس كه از احوالم باخبر و آگاه گردد از
سرگذشت من درس عبرت بگيرد و بداند هر زنى كه مثل من زر و زيور در بر داشته باشد
نمىميرد مگر مانند من(80).
سيوطى نقل كرده كه در سال چهارصد شصت هجرى قحطى
و گرسنگى در مملكت مصر اتفاق افتاد و زنى از قاهره پايتخت كشور مصر بيرون آمد و با
خود يك مد گوهر برداشته بود و فرياد مىكرد كيست كه گوهر را با ده سير گندم معاوضه
نمايد؟
هيچ كس به او نگاه نكرد و توجهى به حرف ننمود،
طلا و جواهر فراوان ليكن گندم و خوراك اوليه مردم بسيار ناياب است(81).
به دريا بنگرم دريا تو بينم |
|
به صحرا بنگرم صحرا تو بينم |
به هر جا بنگرم كوه و در و دشت
|
|
نشان قامت رعنا تو بينم |
به كوه و دشت و دريا و بيابان |
|
به هر جا بنگرم آنجا تو بينم |
قيام على بن محمد در بصره
شخصى به نام على بن محمد در بصره قيام و سياه
پوستان را كه در آن وقت در بصره زياد بودند گرد خود جمع نمود و به عنوان آزاد ساختن
نژاد سياه پوستان فتنه و آتش فساد روشن كرد و شهر بصره را در هرج و مرج فرو برد.
آن فتنه و فساد خونين در حدود پانزده سال به
طول انجاميد و در خلال اين مدت ناامنى سراسر آن منطقه را فرا گرفته بود، دها هزار
نفر از صغير و كبير كشته شدند.
اموال و اعراض بسيارى از مردم بر باد رفت،
كشاورزى تعطيل شد و رفته رفته خواربار ناياب گرديد كار گرسنگى به جايى كشيد كه مردم
از گوشت سگها و گربهها تغذيه مىكردند و اگر يك نفر مىمرد گوشت او را بين خود
تقسيم مىنمودند.
سربازان نيز از فشار قحطى و گرسنگى مصون
نماندند و در جبهه جنگ با لشكر خليفه وقت از گوشت سربازان كشته شد سد جوع مىكردند
تمامى اينها از اثر كفران است(82).
زنى با سر بريده در بصره
نقل شده است كه در ايام قحطى بصره زنى را ديدند
كه سر بريده انسانى را در دست گرفته و گريه مىكند از او سبب گريهاش را پرسيدند،
جواب داد: مردم اطراف خواهر محتضرم شدند تا بميرد و گوشتش را بخورند هنوز خواهرم
نمرده بود كه او را قطعه قطعه كردند و گوشتش را تقسيم كردند و از آن گوشت به من
سهمى ندادند فقط سر بريده خواهرم را به من دادند و در اين تقسيم كردن آنان نسبت به
من ستم نمودند.
اين زن از كشته شدن خواهرش شكايت ندارد بلكه از
اين جهت شكايت دارد و ناراحت و اشك مىريزد كه از گوشت خواهرش بىنصيب مانده(83).
انسان گوشت آدم مىخورد
داستان ديگرى را مىخوانيم كه در قرون سابق
براى مردم چه گذشته و قحطى چه عملى را انجام داده و الان كه وفور نعمت الهى هستيم
باز كفران نعمت مىكنيم، اميدوارم خداوند به احترام امام زمان (عليه السلام) و به
احترام دعاهاى علما اعلام و مراجع عاليقدر شيعه ما را مواخذه نعمتهاى خود نفرمايد و
همه ما مورد عفو و عنايت حضرت حق قرار بگيريم.
آيا وجود مراجع، نعمت نيست؟ دهها هزار روحانى
عزيز نعمت نيست؟ تمامى اين نعمت و بركت و امنيت از وجود علما است هزاران نفر از
علماء ضمن نماز نوافل دست به دعا مىكنند اينها نعمت است الحمد الله دنياى كفر از
پيروان حق مىترسند ما زير سايه حضرت ولى عصر مىباشيم.
در تاريخ مىنويسند: زن بچهدارى به زن ديگر كه
او نيز فرزند داشت پيشنهاد كرد فلانى بيا امروز من بچه خود را در ميان مىگذارم و
هر دو نفر گوشتش را مىخوريم و روز بعد تو بچهات را بياور تا هر دو بخوريم.
گفته او مورد قبول واقع شد، زن اول كه خود
پيشنهاد دهنده بود از فرزندش دل برگرفت او را هر دو قطعه قطعه كردند و خوردند نوبت
بعد كه گرسنه شدند زن اول به دومى مراجعه كرد.
ولى زن دومى از كشتن بچه خود امتناع نمود و كار
به خصومت و دعواى كشيد براى حكميت به دانيال مراجعه كردند.
دانيال نبى از شنيدن چنين دعواى سخت ناراحت شد
و گفت: كار گرسنگى به اينجا كشيده است.
گفتند: بلى و از اين هم سختتر شده است دانيال
دست به دعا برداشت و از پيشگاه خداوند در خواست نمود خواوند قحطى را بر طرف كرد(84).
بحرالعلوم قدس سره از واقع خبر
مىدهد
يكى از چيزهايى كه موجب تقرب انسان است به
خداوند تبارك و تعالى مساله تقوى است، رسول اكرم صلىالله عليه و آله مىفرمايد:
من كان لله كان الله له .
كسى كه براى خدا باشد خدا هم براى او است.
از مرحوم محدث قمى نقل شده است كه: سيد جواد
آملى فقيه معروف صاحب كتاب مفتاح الكرامه شبى مشغول صرف شام بود يك وقت ديد در
مىزنند رفتند خبر آوردند كه خدمتكار سيد بحرالعلوم است كه استاد همين سيد جواد
عاملى بود فورى رفت دم در، پيشخدمت بحرالعلوم گفت: آقا شما را احضار كرده كه دست به
غذا و سفره نبرده تا شما بياييد آنجا، سيد جواد بدون اينكه غذايش به آخر برساند رفت
پيش استادش ولى بحر العلوم تا سيد جواد را ديد خشم و تغير بىسابقه نمود.
گفت: از خدا نمىترسى و شرم نمىكنى؟ سيد جواد
غرق حيرت شد كه چه شده است حادثهاى رخ داده، پرسيد: آيا ممكن است بفرماييد تقصير
من چه شده؟
گفت: هفت روز و شب است همسايه شما با قرض
مىگذراند و چيزى بدست نياورده، امروز رفته از بقال باز نسيه خرما بخرد.
بقال گفته: قرض شما زياد شده چيزى به او نداده،
دست خالى برگشته و بى شام ماندهاند.
گفت: بخدا قسم من بىخبر بودم، گفت: چرا از
احوال همسايهات بىخبر بودى و اگر با خبر بودى و اقدام نمىكردى مسلمان نبودى و
يهودى بودى.
حالا با پيشخدمت اين طعام را برمىداريد و
همراه او به خانه آن مرد برويد و اين پول را زير فرش او بگذاريد و از او معذرت
بخواهيد كه در حق او كوتاهى شده است و سينى را همانجا بگذاريد برگرديد و من شام
نمىخورم تا اينكه برگرديد.
بردند پيش آن مرد وقتى كه طعام ميل كرد، گفت:
اين غذا از كجا است؟ گفتند: از خانه سيد جواد است. گفت: از خانه او نيست، عرب
نمىتواند به اين خوبى غذا بپزد.
گفت: اگر نگويى از كجا آمده، نمىخورم چون حدس
زد كه اين غذا از منزل بحرالعلوم آمده كه ايرانى است و اهل بروجرد مىباشد، سيد
جواد چاره نديد ماجرا را از اول تا آخر گفت چطور بوده.
آن مرد گفت: من راز خودم را با احدى نگفته
بودم، نمىدانم سيد از كجا از حال من با خبر شده است من از نزديكترين همسايگانم
پنهان داشتم (يعنى انسان وقتى كه داراى زهد و تقوى باشد مقام مرتبهاش به اينجا
مىرسد و از اوضاع داخلى ديگران خبر مىدهد)(85).
رسد آدمى به جايى كه به جز خدا نبيند
|
|
كه فرشته ره ندارد به مكان آدميت
|
امام صادق (عليه السلام) در اين زمينه چه
فرموده: عن ابى عبد الله (عليه السلام) قال: قال رسول الله
(عليه السلام): من اصبح لا يهتم بامور المسلمين فليس بمسلم
امام صادق (عليه السلام) از قول رسول خدا
صلىالله عليه و آله فرموده كسى كه صبح كند همت نگمارد به امور مسلمانها (يعنى قصد
يارى كردن نداشته باشد) او مسلمان نيست(86).