زندگانى پيامبر (ص)
( الدمعة الساكبة )

آيت الله بهبهاني
مترجم : ابراهيم سلطانى‏نسب

- ۱۵ -


فصل ششم

در بيان وقوع مصيبت كبرى، وفات حضرت سيدالانبياء(ص) و كيفيت غسل و نماز و دفن ايشان

 على‏بن عيسى اربلى در كشف‏الغمّة از كتاب تاريخ مواليد انبياء و وفات اهل‏البيت از شيخ ابى محمد عبداللَّه‏بن احمدبن احمد خشاب از راويانش از ابى‏جعفر محمدبن على‏الباقر(ع) نقل كرده است كه گفت: رسول‏اللَّه(ص) در سنّ شصت و سه سالگى در سال دهم هجرت رحلت فرمود. چهل سال در مكه سكونت داشت كه در پايان چهل سالگى وحى بر او نازل شد، پس سيزده سال ديگر در مكه اقامت نمود و به مدينه هجرت فرمود كه در آن حال پنجاه و سه سال داشت پس ده سال هم در مدينه اقامت نمود و در ماه ربيع‏الاول روز دوشنبه دو شب از ماه مانده وفات نمود. مؤلف مى‏گويد كه مرحوم علامه مجلسى)ره( در جلاءالعيون آورده كه: اين قول )كه در بالا آمده( را هيچ يك از شيعيان نقل نكرده و به آن قائل نيست و شايد كه اين قول را باب تقيه آورده‏اند.

 در كشف‏الغمّه آمده كه پيامبر شصت و سه سال زندگى نمود كه از اين شصت و سه سال دو سال و چهار ماه با پدرش عبداللَّه و هشت سال با جدّش عبدالمطلب زندگى كرد سپس ابوطالب بعد از وفات عبدالمطلب كفالت او را به عهده گرفت و او را گرامى داشت و حمايت نمود و با دست و زبان و با تمام وجود در زمان حيات خويش او را يارى كرد و نيز عدّه‏اى آورده‏اند كه رسول‏اللَّه(ص) هنوز در رحم بود كه پدرش عبداللَّه از دنيا رحلت فرمود و برخى نيز گفته‏اند كه: رسول‏اللَّه(ص) ده ساله بود كه پدرش از دنيا رفت و نيز گفته‏اند كه هنگامى كه آمنه مادر پيامبر از دنيا رفت او شش ساله بود.

 مسلم در صحيح خود آورده كه، رسول خدا (ص) فرمود: من براى زيارت قبر مادرم از خداوند طلب اذن مى‏نمودم و اذن گرفتم پس قبور اموات را زيارت كنيد تا به ياد مرگ باشيد. آن حضرت با خديجه ازدواج نمود در حاليكه بيست و پنج سال داشت و عمويش ابوطالب وفات نمود در حاليكه چهل و شش سال و هشت ماه و بيست و چهار روز سن داشت و خديجه سه روز بعد از وفات ابوطالب وفات نمود و آن سال عام‏الحزن نام گرفت.

 هشام‏بن عروة از پدرش نقل كرده است كه گفت، رسول‏اللَّه(ص) فرمود: قريش همواره از من هراس داشتند تا اينكه عمويم ابوطالب وفات نمود و پس از بعثت سيزده سال در مكه ماندم سپس به مدينه مهاجرت نمودم در حاليكه سه روز در غار ثور مخفى شدم و روز دوشنبه يازدهم ربيع‏الاول به مدينه وارد شدم و در مدينه ده سال ماندم، آنحضرت در بيست و هشتم ماه صفر سال يازده هجرى وفات نمود.

 در بحار به اسنادش كه به شيخ صدوق)ره( مى‏رسد و او از راويانش از ابن عباس نقل كرده است كه گفت: روزى ابوسفيان، نزد رسول‏اللَّه(ص) آمد و گفت: يا رسول‏اللَّه، مى‏خواهم درباره چيزى از تو سؤال كنم، حضرت فرمود: اگر مى‏خواهى قبل از اينكه سؤال كنى به تو بگويم كه چه مى‏خواهى، ابوسفيان گفت: بگو، حضرت فرمود: مى‏خواهى از مدت عمر من سؤال كنى، گفت: بله يا رسول‏اللَّه، حضرت فرمود: من شصت و سه سال عمر مى‏كنم، ابوسفيان گفت: شهادت مى‏دهم كه تو را راستگويى، حضرت فرمود: به زبان چيزى مى‏گويى كه خلاف آن در قلبت است.

 شيخ صدوق)ره( در اكمال به اسنادش كه به عبداللَّه‏بن مسعود مى‏رسند نقل كرد كه گفت: به پيغمبر(ص) عرض كردم يا رسول‏اللَّه هنگامى كه وفات نمودى چه كسى تو را غسل مى‏دهد؟ حضرت فرمود: هر پيامبر را جانشينش غسل مى‏دهد، عرض كردم: وصى شما كيست يا رسول‏اللَّه؟ حضرت فرمود: على‏بن ابيطالب(ع)، عرضكردم: او پس از شما چند سال زندگى خواهند نمود يا رسول‏اللَّه؟ حضرت فرمود: سى سال، بدانكه يوشع‏بن نون وصى موسى(ع) بعد از او سى سال زندگى كرد پس صفراء دختر شعيب )همان همسر موسى(ع)( بر او خروج كرد و گفت: من بر امر جانشينى موسى(ع) از تو مُحِق‏تر هستم پس با او جنگيد و يوشع نيز با او جنگيد و او را اسير كرد و آنگاه به او احسان نمود و آزادش كرد و در همين رابطه بود كه خداوند عزوجل اين آيه را فرستاد )وَ قَرْنَ فِى بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرُّجْنَ تَبَرُّجِ الْجاهِلِيَّةِ الْاُولى(.

 شيخ در امالى به اسنادش كه به امام على‏بن ابيطالب(ع) مى‏رسد نقل كرده است كه فرمود: به نزد رسول‏اللَّه(ص) آمدم در حاليكه او مريض بود، پس ديدم كه سرش بر زانوى مردى است بسيار خوش‏رو و زيبا كه جميل‏تر از او را هرگز در ميان خلايق نديده بودم و پيامبر در خواب بود، هنگامى كه به نزد ايشان رفتم آن مرد گفت: به نزد پسر عمويت بيا كه تو به او سزاوارتر هستى تا من پس به آنها نزديك شدم، آن مرد برخاست و من در جاى او نشستم و سر رسول‏اللَّه(ص) را به دامن گرفتم همانگونه كه آن مرد سرش را به دامان گرفته بود. ساعتى درنگ نمودم سپس پيامبر بيدار شد و فرمود: آن مردى كه سرم به دامنش بود كجاست؟ عرضكردم: وقتى من آمدم مرا به نزد شما فراخواند و گفت: به نزديك پسرعمويت بيا كه تو به او از من سزاوارترى، سپس برخاست و من در جاى او نشستم، پيامبر فرمود: آيا آن مرد را شناختى، عرضكردم: پدر و مادرم به فدايت من او را نشناختم، حضرت فرمود: او جبرئيل بود با من صحبت كرد تا اينكه دردهايم از بين رفت پس به خواب رفتم و سرم در آغوش او بود.

 در كافى به اسنادش از فضيل‏بن سكرة نقل است كه گفت، به امام صادق(ع) عرضكردم: فدايت شوم آيا آبى كه با آن ميّت را غسل مى‏دهند اندازه مشخص و حدّ و حدودى دارد؟ حضرت فرمود: رسول‏اللَّه(ص) به على(ع) فرمود: هنگامى كه من مُردم شش سطل )ظرف( آب از چاه غرس بردار پس مرا بشوى و كفن و حنوط نما و هنگامى كه غسل و كفن من تمام شد مرا بنشان و هرچه كه مى‏خواهى از من سؤال كن، بخدا قسم چيزى از من سؤال نمى‏كنى مگر اينكه جواب آن را خواهم داد.

 در خرائج به اسنادش از اسماعيل‏بن عبداللَّه‏بن جعفربن ابيطالب از پدرش نقل است كه گفت، امام على‏بن ابيطالب(ع) فرمود: رسول‏اللَّه(ص) به من امر فرمود كه وقتى از دنيا رفتم هفت سطل آب از چاه غرس بردار و مرا با آن غسل بده وقتى كه مرا غسل دادى و از غسل من فارغ شدى هر كس كه در خانه بود بيرون نما، هنگامى كه همه را خارج كردى دهانت را بر روى دهان من بگذار سپس از هرچه كه خواستى از من سؤال كن از امروز تا قيامت و از فتنه‏هايى كه رخ خواهد داد، على(ع) گفت: پس من هرچه را كه پيامبر فرموده بود انجام دادم و از هرچه كه بود تا روز قيامت به من خبر داد و هيچ گروهى نبود مگر اينكه من به همه آنها آگاهى يافتم و گمراهان و هدايت يافتگان و اهل راستى آنها را شناختم.

 در بحار به اسنادش از هشام‏بن سالم از امام جعفر صادق(ع) در حديثى نقل است كه فرمود رسول خدا (ص) فرمود: يا على وقتى من از دنيا رفتم تو مرا غسل بده تا هيچ‏كس جز تو عورت مرا نبيند كه اگر ببيند چشمانش از حدقه بيرون مى‏آيد، على(ع) به رسول‏اللَّه(ص) عرضكرد: يا رسول‏اللَّه، شما مردى تنومند و سنگين‏وزن هستيد و من چاره‏اى ندارم از اينكه فردى جهت كمك بخواهم حضرت فرمود: جبرئيل با توست و به تو كمك مى‏كند و فضل‏بن عباس آب مى‏ريزيد و به او امر كن كه با چشم بسته آب بريزد چون هيچ‏كس عورت مرا نمى‏بيند مگر اينكه چشمانش از حدقه بيرون مى‏آيد.

 شيخ صدوق)ره( در امالى به اسنادش كه به ابن عباس مى‏رسد آورده كه گفت: وقتى رسول‏اللَّه(ص) مريض بود، اصحابش نزد او بودند، عمّار ياسر برخاست و به او عرضكرد: پدر و مادرم بفدايت يا رسول‏اللَّه وقتى رحلت فرموديد كداميك از ما شما را غسل مى‏نمايد؟ حضرت فرمود: على‏بن ابيطالب(ع) چرا كه او در هنگام غسل من قصد شستن هر عضوى از اعضاى مرا بنمايد ملائكه در آن كار او را يارى خواهند نمود، باز گفت: پدر و مادرم بفدايت يا رسول‏اللَّه، چه كسى از ما بر تو نماز مى‏خواند؟ حضرت فرمود: خداوند تو را رحمت نمايد، سپس به على(ع) فرمود: اى پسر ابيطالب وقتى كه ديدى روحم از جسم جدا شد مرا غسل بده و به بهترين وجه غسل و كفنم كن در اين دو پارچه سفيد مصرى و بُرد يمانى، و در كفن كردن من شتاب مكن پس جنازه مرا حمل كنيد و به لبه قبرم بگذاريد. اوّلين كسى كه بر من نماز مى‏خواند خداوند جبار بزرگ و بلندمرتبه از بالاى عرش است سپس جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل در ميان فوجهايى از ملائكه كه تعداد آنها را كسى غير از خداوند نمى‏داند، سپس ملائكه حافين حول‏العرش سپس ملائكه سكان اهل آسمان سپس بزرگان اهل‏بيتم و زنان ايشان سپس الأقربون فلأقربون هر كدام از بستگان و آشنايان كه به من نزديكتر هستند به آنها اشاره كن تا نماز بخواند و مرا با صوت آه و زارى و گريه با صداى بلند آزار ندهيد آنگاه رسول‏اللَّه(ص) فرمود: اى بلال مردم را به سوى من فرابخوان پس مردم همگى جمع شدند رسول‏اللَّه(ص) از خانه خارج شد در حاليكه عمامه‏اى بر سر بسته بود و بر كمانش تكيه داده بود تا اينكه به بالاى منبر رفت و حمد و ثناى خداوند عزوجل را بجا آورد و فرمود: اى مردم، من چگونه پيامبرى براى شما بودم آيا پشت در پشت شما جهاد نكردم آيا در جنگ دندان من نشكست؟ آيا بر رويم گرد و غبار ننشسته است؟ آيا خون از وسط صورتم سرازير نشد تا اينكه به محاسنم رسيد؟ آيا من با دشوارى دست و پنجه نرم نمى‏كردم در حاليكه قوم من در جهل به سر مى‏بردند؟ آيا من از گرسنگى سنگ بر شكم خود نبستم؟ مردم همگى گفتند: يا رسول‏اللَّه، تو به خاطر خداوند صبر پيشه نمودى و از منكرات و بلايايى كه خداوند به‏واسطه آنها مى‏فرستاد ما را نهى نمودى، خداوند از سوى ما برترين و بالاترين جزا و پاداش را عنايت فرمايد، حضرت نيز در جواب فرمود: خداوند به شما نيز جزا و پاداش خير عطا فرمايد.

 آنگاه فرمود: خداوند عزوجل حكم نموده و قسم ياد كرده كه ظلم هيچ ظالمى را اجازه ننموده است، شما را به خدا قسم هر مردى از شما كه محمد بر او ظلمى روا داشته برخيزد و در همين دنيا مرا قصاص نمايد چرا كه قصاص در دنيا نزد من بسيار نيكوتر از قصاص در آخرت و در مقابل ديدگان ملائكه و انبياء است، در اين حال مردى از پشت جمعيت برخاست كه نام او سوادةبن قيس بود به حضرت عرضكرد: پدر و مادرم بفدايت يا رسول‏اللَّه، هنگامى كه شما از طائف مى‏آمديد من به استقبال شما آمدم و شما بر ناقه خود غصباء سوار بوديد و در دست شما شاخه‏اى باريك بود پس شما خواستيد كه آن را به ناقه بزنيد ولى آن تركه به شكم من اصابت نمود و من ندانستم كه از روى عمد اين كار را انجام داديد يا سهواً اين كار انجام شد، رسول خدا (ص) فرمود: پناه به خدا از اينكه من عمداً آن كار را انجام داده باشم سپس فرمود: اى بلال برو به خانه فاطمه)س( و آن تركه باريك را برايم بياور، بلال از نزد حضرت خارج شد در حاليكه در كوچه‏هاى مدينه فرياد مى‏زد، اى مردم چه كسى قصاص را به جان مى‏خرد قبل از اينكه روز قيامت قصاص شود اين محمد است كه در مسجد خويش نشسته و خود را جهت قصاص در دنيا آماده كرده است قبل از اينكه قصاص در قيامت فرا برسد، بلال به سوى خانه فاطمه)س( رفت و به او گفت: يا فاطمه برخيز و تركه نازكى بده كه پدرت آن را مى‏خواهد، فاطمه)س( آمد و به بلال گفت: اى بلال پدرم تركه را براى چه مى‏خواهد امروز كه وقت اين كارها نيست، بلال گفت: يا فاطمه آيا نمى‏دانى كه پدرت از منبر بالا رفته با اهل دين و دنيا وداع مى‏كند فاطمه)س( فريادى كشيد و گفت: اى واى از غم و اندوه، اى پدر جان ديگر چه كسى با فقرا و مساكين و در راه ماندگان همدردى و مساعدت مى‏نمايد، اى حبيب خدا، اى حبيب قلبها، اى پدر جان، سپس آن شاخه نازك را براى بلال آورد و بلال از خانه فاطمه)س( خارج شد تا آن را به رسول‏اللَّه(ص) برساند.

 رسول‏اللَّه(ص) فرمود: آن مرد كه او را مضروب ساخته بودم كجاست؟ آن پيرمرد گفت: بله من اينجا هستم يا رسول‏اللَّه پدر و مادرم بفدايت، پيامبر فرمود: بيا و مرا قصاص نما تا راضى شوى. آن پيرمرد گفت: پيراهنت را بالا بزن تا شكمت عريان شود يا رسول‏اللَّه، حضرت هم چنين كرد، مرد گفت: پدر و مادرم بفدايت يا رسول‏اللَّه آيا اجازه مى‏فرمايى كه شكم شما را ببوسم، حضرت به او اجازه فرمود و آن پيرمرد گفت: پناه مى‏برم به خدا از آتش روز عذاب از اينكه پيامبر را قصاص كنم پس رسول‏اللَّه(ص) فرمود: اى سوادةبن قيس مرا مى‏بخشى يا قصاص مى‏كنى، پيرمرد گفت: مى‏بخشم يا رسول‏اللَّه، پس پيامبر فرمود: خداوندا از سوادةبن قيس بگذر و او را شامل مرحمت خويش بفرما همانگونه كه او از پيامبرت محمد درگذشت و او را بخشيد.

 سپس رسول‏اللَّه(ص) برخاست و به خانه امّ‏سلمه رفت در حاليكه مى‏گفت: خداوندا امّت محمد را از آتش عذاب خويش دور نگاه دار و سالم و سلامت بدار و حساب روز قيامت را برايشان سهل و آسان بگير، امّ‏سلمه گفت: يا رسول‏اللَّه شما را غمگين و رنگ‏پريده مى‏بينم، حضرت فرمود: مرا اكنون به حال خويش بگذار، سلام من بر تو اى امّ‏سلمه در دنيا و آخرت كه از اين پس ديگر هرگز صداى محمد را نخواهى شنيد، امّ‏سلمه گفت: واحزنا اى داد از غم و حزن و اندوه كه پس از هجران تو هيچ پشيمانى و اندوهى سود ندارد آنگاه حضرت فرمود: حبيب قلبم و نور ديده‏ام فاطمه)س( را خبر كن كه نزد من بيايد، فاطمه)س( نزد حضرت آمد در حاليكه مى‏گفت: جانم به فداى جانت، جسم من فداى جسمت اى پدر جان، آيا كلمه‏اى با من سخن نمى‏گويى من تو را در حالى مى‏بينم كه گويى در حال ترك و مفارقت از دنيا هستى و لشگرهاى مرگ را مى‏بينم كه دامنگير تو شده‏اند پس رسول‏اللَّه(ص) به فاطمه)س( گفت: دخترم من تو را ترك مى‏كنم و از دنيا خواهم رفت سلام من بر تو باد، فاطمه)س( گفت: پدر جان روز قيامت من تو را در كجا ملاقات نمايم، حضرت فرمود: نزد ميزان و حساب، فاطمه)س( گفت: اگر شما را نزد حساب نديدم در كجا، گفت: هنگام شفاعت امّتم، فاطمه)س( گفت: اگر آنجا هم نديدم تو را در كجا ببينم، حضرت فرمود: در كنار صراط، در حاليكه جبرئيل در سمت راست من و ميكائيل در سمت چپ من است و ملائكه در پشت و جلوى من قرار دارند در حاليكه خداوند را مورد خطاب قرار مى‏دهند كه خداوندا، امّت محمد را از آتش عذاب سلامت بدار و حساب را برايشان سهل و آسان بگير، فاطمه)س( گفت: مادرم خديجه كجا خواهد بود؟ پيامبر فرمود: در قصرى در بهشت كه چهار در دارد. رسول‏اللَّه(ص) از هوش رفت: بلال در همين اثنا داخل شد در حاليكه مى‏گفت الصلاة رحمك‏اللَّه، پس رسول‏اللَّه(ص) برخاست و نماز را به سرعت و سبك خواند سپس فرمود: على‏بن ابيطالب(ع) و اسامةبن زيد را نزد من بخوانيد، پس آنها هم آمدند، حضرت يك دستش را به گردن على(ع) و ديگرى را به گردن اسامة انداخت سپس آنها به اتفاق حضرت به نزد فاطمه)س( رفتند. آنها حضرت را آوردند تا اينكه سر رسول‏اللَّه(ص) را بر دامن فاطمه)س( گذاشتند و در اينحال حسن و حسين(ع) مى‏گريستند و فرياد مى‏كشيدند و مى‏گفتند: جان ما به فداى جانت، جسم ما به فداى جسمت، رسول‏اللَّه(ص) فرمود: يا على چه كسانى هستند كه اين چنين سخن مى‏گويند گفت: پسران تو حسن و حسين(ع) هستند، پيامبر دست به گردن آنها انداخت و رويشان را بوسيد، حسن(ع) بيشتر گريه مى‏كرد پس حضرت به او فرمود: حسن جان ديگر گريه مكن كه گريه تو براى رسول‏اللَّه(ص) سخت و ناراحت كننده است.

 ملك‏الموت به نزد حضرت نازل شد و گفت: اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ‏اللَّه، حضرت پاسخ داد: وَ عَلَيْكَ‏السَّلامُ يا مَلِكُ‏الْمَوْتْ من با تو كارى دارم، گفت: چه حاجتى دارى اى نبى خدا؟ حضرت فرمود: مى‏خواهم روح مرا قبض ننمايى تا اينكه جبرئيل به نزد من بيايد و بر من سلام نمايد و من هم بر او سلام نمايم، پس ملك‏الموت گفت: اى جبرئيل، محمد از من خواسته كه قبض روحش ننمايم تا اينكه تو را ملاقات نمايد و تو بر او سلام نمايى و او نيز بر تو سلام نمايد، جبرئيل گفت: اى ملك‏الموت آيا نمى‏بينى كه درهاى آسمان براى پذيرش روح محمد باز است آيا نمى‏بينى كه حورالعين آسمان را براى استقبال از روح محمد آذين بسته و زينت نموده‏اند سپس جبرئيل به نزد رسول‏اللَّه(ص) فرود آمد و گفت: اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبَاالْقاسِمْ و حضرت پاسخ داد: وَ عَلَيْكَ السَّلامُ يا جَبْرئيلْ، حبيب من جبرئيل نزديك من بيا پس به او نزديك شد در اين هنگام ملك‏الموت نيز نازل شد و جبرئيل به او گفت: اى ملك‏الموت سفارش خداوند را در مورد روح محمد رعايت نما و در آنحال جبرئيل در سمت راست او و ميكائيل سمت چپ او بود و ملك‏الموت خواست كه روح پيامبر را بگيرد پس هنگامى كه پارچه را از روى پيامبر كنار زد رسول‏اللَّه(ص) به جبرئيل نظاره‏اى نمود و به او گفت: مرا در سختيها تنها مگذار و جبرئيل پاسخ داد: يا محمد اِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونْ، كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتْ.

 از ابن عباس روايت است كه رسول‏اللَّه(ص) در حال بيمارى بود كه فرمود: حبيب مرا نزد من بخوانيد پس هركس را كه نزد حضرت آوردند، حضرت رويش را برگرداند به فاطمه)س( عرضكردند به‏دنبال على(ع) بفرست تا او بيايد كه ما گمان نمى‏كنيم رسول‏اللَّه(ص) كسى غير از على(ع) را بخواهد.

 فاطمه)س( به دنبال على(ع) فرستاد، هنگامى كه على(ع) به نزد رسول‏اللَّه(ص) وارد شد پيامبر چشمانش را باز كرد و چهره‏اش درخشيد سپس فرمود: على جان نزد من بيا، وقتى على(ع) به او نزديك شد پيامبر دست او را گرفت و كنار سر خود نشانيد، آنگاه از هوش رفت پس حسن و حسين(ع) ناله‏كنان و گريان آمدند تا اينكه خود را روى بدن مبارك رسول‏اللَّه(ص) انداختند، على(ع) خواست تا آنها را از حضرت جدا كند كه رسول‏اللَّه(ص) به هوش آمد و فرمود: يا على بگذار تا آنها را ببويم و آنها نيز مرا ببويند، من از آنها بهره ببرم و آنها نيز از من بهره‏مند گردند كه ايشان پس از من مظلوم خواهند شد و از روى ظلم كشته مى‏شوند.

 لعنت خداوند بر كسانى كه به آنها ظلم مى‏كنند و سه بار اين سخن را تكرار كرد سپس دستش را دراز كرد و على(ع) را به سمت خود كشيد و به زير پارچه‏اى كه به روى خود كشيده بود برد پس دهان مباركش را بر دهان على(ع) گذاشت و مدت طولانى با او نجوا نمود تا اينكه روح از تنش مفارقت نمود، امام على(ع) به آرامى از زير رواندازش بيرون آمد و گفت: خداوند اجر شما را در هجران و فقدان پيامبرتان زياده بگرداند چرا كه او از دنيا رفت پس ناگاه صداى حاضران به ناله و ضجّه و گريه برخاست پس به اميرالمؤمنين(ع) گفتند: وقتى رسول‏اللَّه(ص) تو را به زير روانداز كشيد با تو چه گفت، امام على(ع) گفت: به من هزار باب از علم را آموخت كه از هر باب آن هزار باب ديگر باز مى‏شود.

 در بحار از مناقب از سهيل‏بن أبى‏صالح از ابن عباس نقل است كه گفت: پيامبر بيمار بود و از هوش رفته بود كه در خانه او را زدند، فاطمه)س( جوابش داد كه: برو، خداوند تو را رحمت نمايد و حاجت تو را روا نمايد برو كه رسول‏اللَّه(ص) بيمار است و توان به حضور پذيرفتن كسى را ندارد، مدتى گذشت پس آن مرد بازگشت و در خانه رسول‏اللَّه(ص) را دوباره زد و گفت: غريبى اجازه مى‏خواهد كه به نزد رسول‏اللَّه(ص) شرفياب شود آيا به غريبان اجازه مى‏فرماييد، در اين حال رسول‏اللَّه(ص) به هوش آمد و فرمود: يا فاطمه آيا مى‏دانى او كيست؟ گفت: خير يا رسول‏اللَّه(ص)، حضرت فرمود: او متفرّق‏كننده جماعت و از بين برنده لذّت است اين مرد ملك‏الموت است بخدا قسم تاكنون قبل از امروز جز من از هيچ‏كس اجازه ورود نگرفته و پس از من نيز از هيچ‏كس اجازه نخواهد گرفت و از من به خاطر كرامت و مقام و درجه من نزد خداوند است كه اجازه مى‏خواهد، به او اذن ورود بده، فاطمه)س( گفت: داخل شو خداوند تو را رحمت نمايد، ملك‏الموت مانند باد آرام و سبك وارد شد و گفت: اَلسَّلامُ عَلى اَهْلِ‏بَيْتِ رسول‏اللَّه(ص)، پيامبر به على(ع) وصيت نمود كه در دنيا صبر پيشه كند و از فاطمه)س( محافظت نمايد و قرآن را جمع‏آورى نمايد و ديون رسول‏اللَّه(ص) را بپردازد و او را غسل و كفن و دفن نمايد و دور قبر او ديوار بكشد و مراقب حسن و حسين(ع) نيز باشد.

 در كشف‏الغمّة از امام ابى‏جعفر محمدبن على‏الباقر(ع) نقل است كه فرمود: هنگامى كه زمان وفات رسول‏اللَّه(ص) فرا رسيد، مردى اجازه ورود خواست، على(ع) خارج شد و نزد او رفت و گفت: چه مى‏خواهى؟ گفت: مى‏خواهم به نزد رسول‏اللَّه(ص) بيايم، على(ع) گفت: نمى‏توانم تو را به نزد او ببرم، حالا بگو چه مى‏خواهى؟ آن مرد گفت كه او ناچار است تا به نزد رسول‏اللَّه(ص) برود، على(ع) به داخل خانه رفت و از رسول خدا (ص) اجازه خواست و حضرت به او اجازه فرمود تا آن مرد را به حضورش بياورد پس آن مرد آمد و نزد سر رسول‏اللَّه(ص) نشست سپس گفت: يا نبى‏اللَّه، من فرستاده خدا به سوى تو هستم حضرت فرمود: تو كداميك از فرستادگان خدا هستى؟ گفت: من ملك‏الموت هستم كه خداوند مرا به سوى تو فرستاده است تا تو را مخيّر گردانم بين ديدار و لقاء خداوند و بازگشت به دنيا، رسول‏اللَّه(ص) به او فرمود: به من اندكى مهلت بده تا جبرئيل به نزد من بيايد، پس ملك‏الموت به جبرئيل اشاره كرد و جبرئيل نزد او آمد و گفت: يا رسول‏اللَّه )وَ لَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْاُولى وَ لَسَوْفَ يُعْطيكَ رَبُّكَ فَتَرْضى( ديدار خداوند براى تو بهتر است، رسول‏اللَّه(ص) به ملك‏الموت فرمود: لقاء خداوند براى من بهتر است پس آنچه را كه به آن امر شده‏اى انجام بده، جبرئيل به ملك‏الموت گفت: در قبض روح رسول‏اللَّه(ص) عجله مكن تا به نزد پروردگار عروج نمايم و بازگردم، ملك‏الموت گفت: روح او در موضعى خواهد رفت كه من قادر به تأخير در قبض آن نيستم، در همين حال جبرئيل گفت: يا محمد اين آخرين هبوط و نزول من به دنياست و تو اى محمد تنها دليل نزول من بودى، پس از وفات رسول‏اللَّه(ص) بين اهل خانه و اصحاب پيامبر بر سر محل دفن ايشان كشمكش رُخ داد آنگاه على(ع) فرمود: خداوند روح پيامبر را فقط در پاكترين مكان قبض مى‏كند پس شايسته است ايشان را آنجايى دفن نماييم كه روحشان در همانجا قبض شده، اصحاب هم اين سخن را قبول كردند.

 مؤلف مى‏گويد، مرحوم مجلسى)ره( مى‏فرمايد: شايد مراد از كلام جبرئيل كه گفت: اين آخرين هبوط من به دنياست، آخرين هبوط او براى نزول وحى بوده است تا تنافى بين اين خبر و ديگر اخبار كه دلالت بر هبوط جبرئيل به زمين دارد از بين برود واللَّه اعلم.