زندگانى پيامبر (ص)
( الدمعة الساكبة )

آيت الله بهبهاني
مترجم : ابراهيم سلطانى‏نسب

- ۱۲ -


موسى(ع):

 خداوند به موسى(ع) دوازده چشمه عطا فرمود: )فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشَرَةَ عَيْنا( و محمد(ص) در روز امضاء پيمان صلح حديّبه در همان مكان به بُراءبن عازب امر فرمود تا در چاهى قديمى كه خالى از آب بود تيرى بكارد پس او نيز چنين كرد و خداوند از آن دوازده چشمه جوشاند به‏قدريكه آب آن هشت هزار مرد را سيراب نمود و همه را كفايت كرد و نيز رسول‏خدا (ص) از بين انگشتان خويش آب روان مى‏ساختند و اين هم از معجرات بسيار عجيب حضرت بود. خداوند براى موسى(ع) ستونى از آسمان فرستاد كه شامگاهان به ايشان روشنايى مى‏بخشيد و روز ايشان را بالا مى‏آورد و رسول‏اللَّه(ص) به بعضى از اصحابشان عصايى مى‏دادند كه بوسيله آن عصا مقابل و روبروى خود را روشن كرده و مى‏ديدند، آنحضرت به قتادةبن نعمان ساقه خرمايى داده بود كه ده قدم جلوتر از او را روشن مى‏ساخت.

 خداوند مى‏فرمايد: )وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى تِيْمَع آياتٍ بَيِّناتٍ( ضحّاك و ابن‏عباس مى‏گويند آن نُه نشانه معجزه عبادت بودند از عصى، سنگ، دريا، طوفان، ملخ، پشه، و قورباغه و خون )كه بوسيله آنها قدرت خداوند را به مردم نشان مى‏داد(.

 آورده‏اند كه روزى پيامبر به شام مى‏رفت و در راه دور از چشم ديگران گرفت، پس يهوديان شام با شمشير به سوى حضرت تاختند كه در اين حال خداوند ملخايى را از زير پاى حضرت بيرون آورد، پس مهاجمين ترسيدند و آن ملخها بر هر كسى كه حمله مى‏كردند آن را مى‏خوردند و آن يهوديان دويست نفر بودند كه همگى‏شان بوسيله ملخها از بين رفتند و رسول‏خدا (ص) فرمود: بين ركن و صفا قبرهاى هفتاد پيامبر است كه جز به بلاى گرسنگى و پشه از بين نرفتند، روزى عده‏اى جهت صدمه زدن به رسول‏خدا (ص) به دنبال او بودند پس يكى از آنها به لباسش نگاه انداخت و ديد كه در لباسش پشه است و شروع به خاريدن بدن خود نمود و از يارانش دور افتاد و آنقدر بدنش را خاراند كه گوشت بدنش ريخت و همه آنها يكى پس از ديگرى ديدند كه پشه‏ها به جانشان افتاده است آنگاه تعداد پشه‏ها بر روى بدنهايشان زياد شد و بر آنها چيره يافت و همه آنها بين پنج روز تا دو ماه بيشتر زنده نمانده و همگى مُردند.

 و نيز جماعتى قصد به قتل رساندن رسول‏اللَّه(ص) را نمودند پس از مكه خارج شدند و به سوى مدينه رفتند، خداوند برايشان و بر توشه‏ها و مشكها و وسايل ايشان موشهايى را مسلط نمود و آن موشها نيز مشكهاى ايشان را سوراخ كرده و آبهاى ايشان را هدر داده و ريختند، آن دشمنان خدا عطشان شدند و از تشنگى پوستشان به استخوان چسبيده بود به عقب و به چشمه‏ها و حوضهايى كه از آنجا آب برداشته بودند بازگشتند تا دوباره از آنجا آب تهيه كنند و همراه خود بياورند ولى موشها بر آنها پيشى گرفته و زودتر از ايشان به حوضچه‏هاى آب رسيده و ديواره آنها را سوراخ كردند و آب آن حوضچه‏ها را به بيابان ريخته و از بين بردند، در آخر همه كافران از تشنگى مُردند و هيچ يك از آنها توبه نكردند و سوگند نخورد مگر يكى از آنها كه پيوسته مى‏گفت: اى خداى محمد و آل محمد من از آزار و اذيت او توبه كردم، خداوندا، غم و اندوه و مشكل مرا به حق عظمت محمد و آل محمد برطرف فرما، و خداوند او را نجات داد و قافله‏اى از نزديك او مى‏گذشت كه او را پيدا كرد و سيراب نموده و با خود بُردند و او را بى‏نياز ساختند، او نيز به پيامبر ايمان آورد و حضرت نيز آن مركب و اموالى كه مردم به او داده بودند به خودش بخشيد.

 يكبار پيامبر حجامت نمود و خونى كه از بدنشان خارج شده بود را براى ابى سعيد خدرى فرستاد و به او گفت: كه: اين خون را پنهان نما، ابى‏سعيد رفت و آن خون را نوشيد حضرت به او فرمود: با آن خون چه كردى؟ او گفت: آن را نوشيدم، حضرت فرمود: آيا من به تو نگفتم كه آنرا پنهان كن؟ ابى سعيد گفت: من هم آن را در ظرف مطمئن و محكمى پنهان نمودم )آن‏گاه شكم خود را نشان داد( حضرت فرمود: باز براى تو ظرفى مانند قبل مى‏فرستم، بدانكه خداوند به آتش دوزخ حرام كرده گوشت و خون تو را به‏خاطر اينكه به خون و گوشت من ممزوج و مختلط شده است پس عده‏اى از منافقين كه حدود چهل نفر بودند به‏خاطر اين حرف او را مسخره مى‏كردند، پيامبر فرمود: خداوند روزى آنها را خون قرار دهد، پس از بينى همه آن منافقين خون جارى شد و همچنين از دندانهاى ايشان خون چون سيل روان شد و هر چه غذا و آب مى‏خوردند و مى‏نوشيدند با خونشان مخلوط مى‏شد و چهل روز به اينحال بودند پس به هلاكت رسيدند.

 خداوند مى‏فرمايد: )أُسْلُكْ يَدَكَ فِى جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ( ولى خداوند به حضرت محمد(ص) از آنچه به موسى(ع) داده بود بهترش را عطا فرمود و آن نورى بود كه از دست راستش وقتى مى‏نشست متصاعد مى‏شد و همه مردم اين نور را مى‏ديدند و اين نور تا هنگامى كه برمى خواست باقى بود، رسول‏اللَّه(ص) بسيار دوست مى‏داشت كه حسن و حسين(ع) نزد او بيايند پس آنها را صدا مى‏زد و مى‏فرمود: پيش من بياييد عزيزان من، آنها كه در مكانى دور بودند گويى صداى حضرت را مى‏شنيدند و به ايشان الهام مى‏شد و مى‏آمدند. حضرت به انگشت سبّابه‏اش اشاره مى‏كرد و مى‏فرمود: وقتى آنها از در خانه‏هاشان خارج شدند مسير آنها را تا به اينجا بهتر از خورشيد و ماه روشن كن، پس آنها مى‏آمدند و انگشت سبّابه حضرت با نور خود راه را براى آنها روشن مى‏نمود وقتى مى‏آمدند انگشت حضرت به حال اولش باز مى‏گشت و هنگامى كه حسن و حسين(ع) بازمى‏گشتند مثل آمدنشان راه را روشن مى‏نمود.

 خداوند در مورد حضرت موسى(ع) فرمود: )وَ أَنْ أَلْقِ عَصاكْ( در اين مورد روايتى است كه زبيربن عوام در بعضى از غزوات كه با رسول‏اللَّه(ص) بود بر اثر ضربات جنگ شمشيرش مى‏شكست پس حضرت چوبى مى‏گرفت و دو طرف آن چوب را دست مى‏كشيد و مسح مى‏نمود پس آن چوب به شمشيرى بسيار خوب تبديل مى‏شد و زبيربن عوام با آن ضربات بسيارى فرد مى‏آورد و بوسيله آن با دشمنان مى‏جنگيد.

 همچنين خداوند به‏خاطر حضرت رسول(ص) تيرهاى سقف خانه يهوديان را به افعى و مارهاى بزرگ تبديل فرموده بود كه آن تيرها بيش از يكصد تير بودند كه به سوى آنها رفته و اثاثهاى خانه آنها را بلعيد، چهار نفر از آن يهوديان مردند و جماعتى ديوانه شدند و باقيمانده آن يهوديان اسلام آوردند و گفتند: خداوندا به حق عظمت محمد كه تو او را انتخاب نمودى، خداوندا تو را به كسى كه به ولايت او راضى هستى و دوستان ايشان كه براى تسليم امر ولايت به آنها ايشان را انتخاب نمودى، اين چهارنفر را دوباره جان ببخش و خداوند نيز آن چهارنفر را زنده كرد.

 خداوند در قرآن به موسى(ع) مى‏فرمايند: )فَاضْرِبْ بِعَصاكَ الْحَجَرْ( در مورد اين آيه، اميرالمؤمنين على(ع) مى‏فرمايد: روزى با رسول‏اللَّه(ص) به سمت باغها و محلّه خيبر رفتيم در هنگام گذر از آنجا كه به محلى به نام يثخب رسيديم از آن عبور كرديم كه در اين هنگام چهارده مرد از پشت به سمت ما آمدند، ياران گفتند: يا رسول‏اللَّه(ص) دشمن در پشت ما و بيابان روبروى ماست، همانگونه كه ياران موسى(ع) گفتند: )أنَّا لَمُدْرَكُونْ( پس رسول خدا نشست و چنين دعا نمود: خداوندا تو براى هر پيامبرى آيت و معجزه‏اى نشان داده‏اى حال قدرت خودت را به من نشان بده پس در اين هنگام حضرت سوار بر مركب خويش شد و صف آنها را شكافت در حاليكه اسبها صداى سم آن را نشنيدند و شترها سرعت چالاكى آن را درك نكردند پس ما برگشتيم و حضرت صف آن دشمنان را شكافت.

 خداوند با موسى(ع) در طور سينا سخن گفت ولى با محمد(ص) در عرش خود در نزديكى نجوا نمود، در سدرةالمنتهى، بين موسى(ع) و خداوند واسطه و حجاب بود ولى هيچ‏كس و هيچ چيزى بين محمد(ص) و خدايش حجاب نبود. خداوند به سوى بنده‏اش وحى فرستاد ولى كسى كه بر روى دو پايش را مى‏رود كسى كه به طى طريقش عرش را سير مى‏نمايد و كسى كه او را مورد ندا قرار مى‏دهند با كسى كه نجوا مى‏كند يكى نيستند، هر كه دور است ندايش دهند و هر كس نزديك است با او نجوا مى‏كنند. خداوند با موسى پس از چهل شب سخن گفت، محمد(ص) در خانه امّ هانى خوابيده بود كه به معراج رفت، معراج حضرت موسى(ع) بعد از زمان موعود بود ولى معراج محمد(ص) بدون وعده و وعيد بود، در آن حال موسى هفتاد مرد انتخاب نمود ولى محمد(ص) خودش انتخاب شده بود و يكّه و تنها بود، موسى آن چه را كه از عظمت خداوند ديد طاقت نياورد و از هوش رفت ولى محمد(ص) هر چه نشانش دادند طاقت آورد و نشانه‏ها و معجزات خداوند را ديد.

 معراج موسى در روز بود ولى معراج محمد(ص) در شب، معراج موسى بر روى زمين بود ولى معراج محمد(ص) بالاى طبقات هفتگانه آسمان بود. خداوند از آنچه بين موسى و خودش گفته شده حكايت نموده و جريان را براى مردم باز كرد و از آنچه كه بين خودش و محمد(ص) گذشت چيزى ابراز ننموده است.

 خداوند به بندگانش وحى مى‏فرستد آنجا كه مى‏فرمايد: )وَ لَمَّا جاءَ مُوسى لِميقاتِنا كَاَنَّهُ جاءَ مِنْ عِنْدِ فِرعَوْنِ( يا آنجا كه )مُوسى وَ أَخِيه أَنْ تَبوَّؤُ لِقَوْمِكُما بِمِصْرَ بُيُوتاً( ولى محمد(ص) از محل عبادتش و از مسجدش تنها و بدون همراهى هيچ يك از خانواده‏اش خارج شد.

 در اينجا براى تبيين و روشن شدن كلام حضرت كه فرموده بود: )يَا عَلىِ اَنْتَ مِنّى بِمَنْزَلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى( شعرى از حسّان‏بن ثابت كه در اين باب سروده مى‏آوريم:

 لئن كلّم اللَّه موسى على

تشريف من الطّور يوم النّدا

 فإن النّبى أباقاسم

حى‏ء بالرّسالة فوق السّما

 و قد صار بالقرب من ربّه

على قاب قوسين لما دنا

 و ان فجر الماء موسى لكم

عيوناً من الصّحر ضرب العصا

 فمن كفّ أحمد قد فجّرت

عيوناً من المآء يوم الظّما

 و إن كان هرون من بعده

حبى بالوزارة يوم الملا

 فإنّ الوزارة قد نالها

على بلا شكّ يوم الغدا

 و كعب‏بن مالك انصارى مى‏گويد:

 فقد كلّم اللَّه النّبى محمّداً

على الموضع الأعلى الرّفيع المسوّم

 داود(ع):

 براى او سلسله حكومتى بود كه در آن حق و باطل را از هم جدا كند ولى براى محمد(ص) قرآن نازل شد كه هيچ چيزى از آن فراتر و برتر نيست )ما فَرَّطْنا فِى الْكِتابِ مِنْ شَىْ‏ءٍ( و هيچ سلسله‏اى مانند كتاب نيست، چرا كه سلسله فانى مى‏شود ولى قرآن تا آخرالزّمان باقى است. هنگامى كه مردم از داود(ع) شنيدند آنچه را كه خداوند بر او نازل فرموده بود سى هزار نفر از او محافظت مى‏نمودند ولى نگهبان محمد(ص) خداوند متعال بود )وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسْ(.

 همراه داود حيوانات و پرندگان و كوهها تسبيح مى‏گفتند ولى خداوند متعال و ملائكه به رسالت محمد(ص) شهادت دادند )وَ كَفى بِاللَّهِ شَهيدِاً، مُحَمَدٌ رَسُولُ‏اللَّهِ( خداوند فرمود: ما آهن را در دست داود نرم قرار داديم در وصف او آمده كه: )وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدْ( ولى خداوند قلب محمد(ص) را به رحمت و شفاعت نرم نمود. )فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ‏اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ(. در دست داود سنگها و صخره‏هاى بسيار سخت نرم بودند به حدّى كه او با دست خالى غار حفر مى‏كرد و به امر خداوند از گوسفندى كه بى‏شير شده بود شير فراوان مى‏دوشيد بدين صورت كه دستى بر پشت گوسفند مى‏كشيد آنگاه هر قدر كه مى‏خواست از گوسفند شير مى‏دوشيد، كوهها تحت اراده او بودند و همراه او تسبيح خداوند را زمزمه مى‏كردند پيامبر ما حضرت محمد(ص) نيز سنگهايى را مى‏گرفت و در كف دستش مى‏گذاشت و آن سنگها در كف دست او تسبيح خداوند را گفتند و پرندگان همواره در نزد او حاضر مى‏شدند و به هر طرف كه رو مى‏كرد براى او راهها و درهايى بود، حضرت محمد(ص) بُراقى داشت كه با آن به عرش رفت خداوند درباره داود فرمود: )وَ شَدَدْنا مُلْكَهْ( و خداوند پادشاهى محمد(ص) و ولايت او را نيز آنقدر استحكام بخشيد تا اينكه با آمدن شريعت او همه دين‏ها نسخ شدند. خداوند به داود فرمود: )لا تَتَّبِعِ الْهَوى( ولى به محمد(ص) گفت: )ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى( در اين باب حسّان بن ثابت چنين مى‏گويد:

 و إن كان داود قد أوّبت

جبالٌ لديه و سيرالهواء

 ففى كفّ احمد قد سبّحت

بتقديس رّبى صغار الحصار.

 حضرت سليمان(ع):

 بادى در اختيار او بود كه رفتن آن در صبح يك ماه و بازگشت آن به هنگام شب يك ماه طول مى‏كشيد مثلاً مى‏گفتند فردا در عراق است و از آنجا به مرو مى‏رفت و بعد از ظهر در بلخ بود ولى خداوند محمد(ص) را بوسيله بُراقى كه به او داده بود گرامى داشت، افسار آن به اندازه‏اى بود كه چشم در افق قادر به ديدن بود. خداوند درباره سليمان(ع) در قرآن آورده: )عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّيْرِ( در خصوص پيامبر ما حضرت محمد مصطفى(ص) نيز وحشت آورده كه روزى يك پرنده سرخ رنگ كه يكى از جوجه‏هايش بالا آمده بود به سوى پيامبر آمد و با ترس نزد سر رسول‏اللَّه(ص) بر شانه‏اش نشست پس حضرت رو به حاضران كرد و فرمود: كدام يك از شما به اين پرنده و لانه‏اش صدمه زده‏ايد؟ مردى از ميان جمعيت برخاست، و گفت: من تخم اين پرنده را برداشته‏ام، پيامبر فرمود: آنها را به لانه اين پرنده بازگردان. رسول‏خدا (ص) با گوساله و آهو و گوسفند و گرگ و ناقه سخن مى‏گفت و اجنّه و شياطين تحت اختيار او بودند، پيامبر فرمود: قرآن مى‏فرمايد )قُلْ اُوحِىَ اِلَىَّ اَنَّهُ سْتَمَعُ نَفَرٌ مِنَ‏الْجِنِّ( تا آنجا كه مى‏گويد: )إِذْ صَرَّفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ‏الْجِنِّ( آنها نُه نفر از بزرگان اجنّه نصيبين و يمن از قبيله بنى عمروبن عامر بودند كه نام آنها: شصاه، مصاء، هملكان، مرزبان، مازمان، نضاء، هاضب و عمرو كه با سليمان بيعت نمودند تا عبادات را بدرگاه خداوند انجام دهند و از او خواستند كه عذر و توبه‏اش را بپذيرد و براى همين گفتند: )عَلَى‏اللَّهِ شَطَطاً( و سليمان(ع) به خاطر سركشى و عصيانشان آنها را به غل و زنجير كشيد و سركشان و طاغيان را فرمانبردار و رام كرد، سليمان از خداوند پادشاهى و مُلك دنيا را طلب نمود و خداوند هم به او پادشاهى بخشيد و از آن طرف كليدهاى خزائن دنيا را به محمد(ص) داد ولى او آنها را قبول نكرد و بازگرداند و فرق است بين كسى كه چيزى را مى‏خواهد و طلب مى‏كند و كسى كه به او چيزى عطا مى‏كنند و او قبول نمى‏كند، خداوند به محمد(ص) كوثر و مقام شفاعت و مقام ستوده شده را عطا نمود و فرمود )وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضى( خداوند به سليمان(ع) گفت: )اُمْنُنْ اَوْ اَمْسِكْ بِغَيرِ حِسابِ( ولى به پيامبر ما محمد(ص) فرمود: )ما أَتاكشمْ الرَّسُولُ فَخُذُوُهِ وَ مانَهاكُمْ عَنْه فَانْتَهُوا( و حسان‏بن ثابت چنين مى‏گويد:

 و إن كانت الجنّ قدسامها

سليمان و الرّيح تجرى رخا

 فشهر غدوّ به لدابيا

و شهر رواح به ان‏يشا

 فإن النّبى سرى ليلة

من‏المسجدين إلى المرتقى

 و كعب‏بن مالك مى‏گويد:

 و إن تك نملتها بالوهم كلّمت

سليكتم ذالملك الذى ليس بالعلى

 فهذا النّبى‏اللَّه أحمد سبّحت

صغار الحصا فى كفّه بالتّرنّم

 يحيى(ع):

 خداوند درباره او فرمود )وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً( و آن در زمانى بود كه دوران جاهليت نبود ولى به محمد(ص) در كودكى حكمت و فهم را در بين بندگان بتها و ياران و احزاب شيطان عطا فرمود.

 يحيى(ع) عابدترين و زاهدترين اهل زمان خويش بود، ولى محمد(ص) زاهدترين و عابدترين همه خلايق از اوّلين تا آخرين است تا آنجا كه به ايشان وحى شد: )ما اَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْانَ لِتَشْقى( حسان‏بن ثابت در شعرى چنين مى‏گويد:

 و إن كان يحيى بكت عينه

صغيراً و طهّره فى الصّبى

 فإنّ النّبى بكى قائماً

حزيناً على الرِّجل خوف الرَّجا

 فناداه أنّ طه أباالقاسم

و لا تشقى بالوحى لمّا أتى

 عيسى(ع):

 او كور مادر زاد را شفا مى‏داد و مرض برص و پيسى را بهبود مى‏بخشيد و پيامبر ما روزى معاذبن أعفر به نزدش آمد و گفت: يا رسول‏اللَّه(ص) من ازدواج كرده‏ام و برخى به زنم گفته‏اند كه من در پهلويم اثر سفيدى پيسى دارم و او از اينكه با من خلوت نمايد كراهت دارد، حضرت فرمود: لباست را از پهلويت كنار بزن او نيز جامه‏اش را از پهلويش زد و حضرت نيز با دست خود به آن محل كشيد و هر چه سفيدى و اثر پيسى بود برطرف شد.

 و نيز مردى جذامى از اهل جهين كه از جذام انگشتانش قطع شده بود نزد حضرت آمد و از بيمارى خود شكايت نمود پس حضرت ظرفى آب خواست سپس از آب دهان مباركشان در آن آب ريختند و فرمودند: با اين آب بدنت را بشوى پس آن مرد چنين كرد و همه اثر جذام از بدنش محو شد و همه زخمهايش بهبود يافت.

 همچنين روزى زنى نزد حضرت آمد و عرض كرد: يا رسول‏اللَّه(ص) پسرم در حال مرگ است و هر زمان كه براى او غذا مى‏بريم او غذا را بالا مى‏آورد؟ حضرت برخاست، ما نيز برخاسته و همراه زن به منزلش رفتيم. هنگامى كه نزد پسرش رسيديم حضرت رو به او نمود و فرمود: برخيز و دور شو اى دشمن خدا و اولياء خدا، من رسول خدا هستم بعد فهميديم نزد آن پسر شيطانى بود كه با اين سخنان پيامبر آن شيطان رفت و پسر آن زن هم صحيح و سالم از بستر بيمارى برخاست.

 و نيز مردى نزد حضرت آمد كه كثير البول بود و بسيار ادرار مى‏نمود و قادر به كنترل خويش نبود پس گفت: يا رسول‏اللَّه اين امر مرا از تطهير و نگاهداشتن وضو و طهارت بازداشته است، پس حضرت مقدارى آب خواست و بر آن دعا كرد و تبرّك نمود و مقدارى از آب دهان مباركش در آن انداخت سپس آن را به او داد تا بنوشد پس آن مرد چون اين كار را انجام داد به خواب رفت وقتى بيدارش نمودند ديد كه اثرى از رطوبت در او نيست و بهبودى يافته است.

 و باز زنى نزد حضرت آمد در حاليكه ظرفى سنگين از روغن به همراه داشت و دخترش را به دنبال خود آورده بود پس عرض كرد: يا رسول‏اللَّه اين دختر كور و نابينا بدنيا آمده، حضرت مقدارى عود گرفت و تبرك نمود و به چشمان آن دختر ماليد و چشمان آن دختر بهبود يافت و بينا شد.

 درباره آن حضرت حديثى از قتادةبن ربعى و محمدبن مسلمة و عبداللَّه‏بن أنيس نقل است كه گفت: رسول‏اللَّه(ص) مردگان را زنده مى‏كرد.

 كلبى مى‏گويد: عيسى(ع) مردگان را با ذكر )يا حَىُّ يا قَيُّوْم( زنده مى‏كرد و نيز گفته‏اند كه او چهار نفر را زنده كرد كه آنها عبارتند از عاذر، ابن‏التعجوز، دختر عاشر و سام‏بن نوح.

 امام رض(ع) مى‏فرمايد: قريش نزد رسول‏اللَّه(ص) جمع شدند و از او خواستند كه مردگان ايشان را زنده نمايد پس آن حضرت امام على‏بن ابيطالب(ع) را با ايشان فرستاد و فرمود: به سوى قبرستان برويد و اسم هر كس از خويشاوندان ايشان كه خواستند را با صداى بلند صدا بزن و بگو اى فلان اى فلان اى فلان رسول‏اللَّه(ص) به شما مى‏گويد كه به اذن خداوند برخيزيد، پس همه آنها از قبور خويش برخاستند در حاليكه خاكها را از سر و روى خويش مى‏تكاندند، آنگاه قريش جلو آمدند و از آن زنده شدگان درباره امورشان و احوالشان سؤال كردند آن زنده شدگان به قريشيان گفتند كه: محمد به پيامبرى از سوى خداوند برگزيده و برانگيخته شده است سپس گفتند: اگر ما محضر او را درك مى‏كرديم حتماً به او ايمان مى‏آورديم. و نيز امام عده‏اى از كسانى كه در روز بدر كشته شده بود را زنده كردند پس آنها را مخاطب قرار داده و با ايشان سخن گفتند و آن زنده شدگان نيز قريشيان را به‏خاطر كفرشان سرزنش نموده و به آنها از آنچه كه پس از مرگ بر سرشان مى‏آيد و خوارى و خفّتى كه نصيبشان خواهد شد خبر دادند.

 حضرت محمد(ص) از اخبار غيب بسيارى خبر دادند كه از آنهاست: قصه حاطب‏بن أبى بلتعه و جريان نامه‏اى كه به مكه فرستاده بود و نيز از اخبار غيبى كه حضرت از آن داد: قصه عباس و علت اسلام آوردن ابن جريح با نظر به اين آيه: )وَ يُعَلِّمُهُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةْ(.

 خداوند متعال به عيسى(ع) نُه چيز از بهره‏ها و مواهب خويش را عطا فرمود و به همه مردم دنيا يك جزء آن را عطا فرمود: و از پيامبر روايت شده است كه خداوند به من علاوه بر آنچه كه به عيسى(ع) داده به من قرآن را نيز عطا فرموده است:

 و ان كان من مات يحيى لكم

يناديه عيسى بربّ العلى

 فإنّ الذّراع لقد سمّها

يهود لأحمد يوم القرى

 فنادته إنى لمسمومة

قلا تقرّبنى وقيت الأذى

 مؤلف مى‏گويد: در شأن مقام پيامبر شاعر گرانقدر شيخ محمد كاظم أذرى بغدادى)ره( قصيده‏اى سروده كه ذيلاً آمده است.(9)