زندگانى پيامبر (ص)
( الدمعة الساكبة )

آيت الله بهبهاني
مترجم : ابراهيم سلطانى‏نسب

- ۱۰ -


مقام ششم: درباره اعجازى كه به بركت اعضاء بدن شريف حضرت بوقوع پيوسته است مانند: زياد شدن غذا و نوشيدنى

 شيخ ابوجعفر طوسى)ره( در امالى‏اش از عمرو از احمد از احمدبن يحيى عتوفى از عبدالرحمن‏بن شريك‏بن عبداللَّه نخعى از پدرش از عاصم‏بن عبداللَّه‏بن عاصم‏بن عبدالرحمن أبى عمرة، از پدرش نقل كرده كه گفت: ما براى جنگ به سر حدّات روم رفته بوديم كه مردم را گرسنگى فرا گرفت پس انصار نزد رسول‏اللَّه(ص) آمدند و از ايشان اجازه خواستند تا شترى نحر و ذبح نمايند و غذايى براى مردم فراهم آورند، رسول‏اللَّه(ص) به عمربن خطاب پيغام فرستاد كه: ياران گرسنه‏اند و به نزد من آمده‏اند، اجازه مى‏خواهند تا شترى را قربانى كنند تو چه مى‏گويى، او گفت: اى نبى خدا فردا چگونه با دشمنان روبه‏رو شويم و نبرد كنيم در حاليكه مردان ما همگى گرسنه‏اند حال شما چه مى‏گوييد، حضرت فرمود: به اباطلحه بگوييد تا بلند در ميان مردم ندا بدهد كه هركس هر مقدار غذا دارد بياورد، آنگاه پوستى روى زمين پهن كرد تا همه غذاها را بر روى آن بريزند پس هركه هر چقدر غذا داشت آورد. يكى يك مُد، ديگرى نصف و ديگرى يك سوم مُد. وقتى به جمع همه غذاها نگاه كردند به حضرت گفتند كه بيست و هفت يا بيست و هشت صاع كه به سى صاع هم نمى‏رسيد غذا جمع شد. در آن هنگام مردم كه چهار هزار نفر بودند جمع شدند و نزد رسول‏اللَّه(ص) آمدند آنگاه حضرت دعاى بسيارى نمود بطوريكه كسى نمى‏شنيد ايشان چه مى‏گويند، سپس دستش را درون غذا برد سپس به آن جماعت فرمود: هيچ‏كس به دوستش سبقت نگيرد و بدون نام خدا از اين غذا نخورد، پس اوّلين نفر برخاست و گفت: نام خدا را بر زبان بياوريد، سپس غذا بخوريد پس همه آن چهار هزار مرد از آن غذا خوردند و هرچه ظرف داشتند پر كردند و با خود بردند لكن باز غذاى بسيارى باقى ماند آنگاه رسول‏اللَّه(ص) فرمود: أشْهَدُ أَنْ لااِلهَ اِلاَّ اللَّه وَ أَنَّ مُحَمَّدً عَبْدُهُ وَ رَسُولُه. به همان خدايى كه جان من در دست اوست هيچ‏كس اين جمله را نمى‏گويد مگر اينكه خداوند او را از آتش عذاب دور مى‏كند و آتش را بر او حرام مى‏گرداند.

 در خرائج از جابر نقل است كه گفت: وقتى همه قبايل عرب براى جنگ خندق جمع شدند پيامبر مهاجرين و انصار را براى مشورت در مورد اين قضيه فراخواند، سلمان فارسى)ره( گفت: ايرانيان وقتى دچار چنين خطرى مى‏شوند دور شهرهاى خويش خندقهايى حفر مى‏كنند و فقط از يك‏سو با دشمنان درگير مى‏شوند، در آن هنگام خداوند به رسول‏اللَّه(ص) وحى فرمود كه به همين طريق كه سلمان مى‏گويد با دشمنان بجنگد، سلمان گفت: پس رسول‏اللَّه(ص) خطى دور مدينه براى كندن خندق كشيد و آن را بين مهاجران و انصار تقسيم كرد هر چندين ذراع را به يكى از ايشان داد و براى هر ده نفر از ايشان ده ذرع  در نظر گرفت، جابر مى‏گويد: در سر راه خط سير اين خندق صخره‏اى بسيار بزرگ پيدا شد كه شكستن آن امكان‏پذير نبود و هيچ كلنگى هم بر آن كارساز نبود )جابر مى‏گويد( پس من يارانم را نزد رسول‏اللَّه(ص) فرستادم تا به حضرت اين قضيه را خبر بدهند و خودم نيز به سوى حضرت رفتم و در حالى ايشان را يافتم كه رو به آسمان خوابيده و سنگى بر شكم خويش بسته است وقتى جريان سنگ را براى ايشان گفتم حضرت برخاست و آمد و مقدارى آب خواست و در دهان خود گرداند و آب را بر آن صخره ريخت سپس با كلنگ ضربه‏اى محكم به وسط صخره زدند پس همه مسلمين ديدند كه برق عظيمى پديد آمد و در آن برق قصرهاى يمن و شهرهاى آن را ديدند باز حضرت ضربه‏اى ديگر زد و برقى ديگر جهيد پس همه مسلمين در آن برق قصرهاى عراق و فارس و شهرهاى آن را ديدند آنگاه ضربه‏اى ديگر زد و صخره شكافت و قطعه قطعه شد، سپس رسول‏اللَّه(ص) به يارانش فرمود: در هر برق چه ديديد؟ گفتند: در اوّلى فلان چيز را و در برق دومى فلان چيز و در سومى نيز فلان چيز را ديديم، حضرت فرمود: خداوند آنچه را كه ديديد براى شما خواهد گشود.

 جابر مى‏گويد: من در منزلم يك صاع جو و يك گوسفند فربه و بزرگ داشتم پس به نزد خانواده‏ام رفتم و گفتم: امروز ديدم كه رسول‏اللَّه(ص) بر شكم خود سنگ بسته است گمان مى‏كنم كه او بسيار گرسنه است اگر اين جو و گوسفند را آماده كنيم رسول‏اللَّه(ص) را براى رضاى خدا دعوت خواهيم كرد، همسرش گفت: به نزد آن حضرت برو و به ايشان بگو كه اگر اجازه دادند كارها را صورت دهيم و وسايل را آماده كنيم، جابر مى‏گويد: نزد حضرت رفتم و عرض كردم: يا رسول‏اللَّه(ص) اگر اجازه بدهيد و صلاح بدانيد فردا نزد ما ميهمان باشيد، حضرت فرمود: غذا چه داريد؟ گفتم: يك صاع جو و يك گوسفند. حضرت فرمود: من به تنهايى بيايم يا هركس را كه مى‏خواهم با خود بياورم، جابر مى‏گويد: كراهت داشتم كه به حضرت بگويم تنها بيايد پس خدمتشان عرض كردم: هركه را مى‏خواهيد همراه خود بياوريد و با خود فكر كردم كه حضرت مى‏خواهد على(ع) را با خود بياورد، پس به سوى خانه آمدم و به خانواده گفتم كه تو جو را آماده كن و من هم گوسفند را آماده مى‏كنم پس شروع به كار نموديم پس گوسفند را قطعه قطعه كرده به اندازه‏هاى يكسان درآورديم و با آب و نمك طبخ نموديم و جو را نيز آرد كرده و همسرم از آن نان پخت، من به نزد رسول‏اللَّه(ص) آمدم و عرض كردم: يا رسول‏اللَّه(ص) غذا را آماده كرده‏ايم بفرماييد. ناگاه ديدم كه حضرت بر لبه خندق ايستاد و با صداى بلند ندا داد اى گروه مسلمين دعوت جابر را براى ميهمانى و صرف غذا اجابت نماييد پس همه مهاجرين و انصار از خندق خارج شدند و رسول‏اللَّه(ص) هم خارج شد و مردم از پى او روان شدند و بر هيچ گروه از اهل مدينه نمى‏گذشتم مگر اينكه مى‏گفتند: دعوت جابر را براى غذا اجابت كنيد، به سرعت به سوى خانه رفتم و به همسرم گفتم: هم اكنون كسانى مى‏آيند كه آنها را دعوت نكرده‏ايم و او را از جريان پيش آمده و آمدن جماعت بسيار آگاه ساختم آنگاه او به من گفت: آيا تو به رسول‏اللَّه(ص) گفتى كه ما چه داريم و به چه ميزان غذا داريم، گفتم: بله، گفت: پس نگران مباش كه رسول‏اللَّه(ص) به كارى كه مى‏كند آگاه و عالم است، ديدم كه همسرم از من داناتر و آگاهتر است، پس وقتى جماعت آمدند رسول‏اللَّه(ص) امر كرد تا مردم خارج خانه نشستند و آنحضرت با على(ع) نيز وارد خانه شدند پس حضرت نگاهى به تنور و نانهاى داخل آن كرد و مقدارى از آب دهان مباركشان را بداخل تنور انداختند سپس سر ديگ را باز كرد و نگاهى انداخت و به زن جابر گفت: نانها را يكى يكى از تنور بيرون بياور و دانه دانه به من بده، او نيز بر سر تنور رفت و قرصهاى نان را از تنور برمى‏داشت و به رسول‏اللَّه(ص) مى‏داد و ايشان و على(ع) با آن نانها در كاسه و ظرفى بزرگ تريد درست مى‏كردند سپس باز همسر جابر بر سر تنور آمد ديد كه به جاى قرص نانى كه برداشته بود نان ديگرى وجود دارد، هنگامى كه كاسه از تريد پر شد پيامبر مقدارى از آن برداشت و گفت: ده نفر از مردم را به داخل خانه بياور، پس ده تن از مردم داخل شدند و آنقدر از آن غذا خوردند كه سير شدند، سپس حضرت فرمود: اى جابر يك مقدار از گوشت و ذراع )دست( گوسفند به من بده سپس حضرت فرمود: ده نفر ديگر را به داخل خانه بفرست. پس داخل شدند و از آن غذايى كه رسول‏اللَّه(ص) آماده كرده بودند مانند ديگران آنقدر خوردند كه سير شدند، سپس باز حضرت فرمود: يك مقدار گوشت دست گوسفند به من بدهيد پس به ايشان آنچه مى‏خواستند دادم، باز حضرت فرمود: ده نفر ديگر را نزد من بفرست پس ده نفر ديگر آمدند و آنقدر خوردند كه سير شدند دوباره حضرت فرمود: يك دست ديگر گوسفند برايم بياوريد، عرض كردم يك گوسفند چند تا ذراع و دست دارد حضرت فرمود: دوتا، عرض كردم: من الآن سه سردست گوسفند آورده‏ام، حضرت فرمود: اگر چيزى نگويى همه مردم از دست گوسفند خواهند خورد، سپس پشت سرهم ده نفر، ده نفر مردم مى‏آمدند و غذا مى‏خوردند و مى‏رفتند تا اينكه همه مردم غذا خوردند، آنگاه حضرت فرمود: بيا تا ما و شما هم غذا بخوريم پس من و محمد(ص) و على(ع) هم غذا خورديم ولى همچنان نانها در تنور به همان حال اوّل باقيمانده بودن و ديگ هم به حال اوّل خود بود و تريد هم در كاسه گويى دست نخورده بود و ما چندين روز هم با آن غذاها سر كرديم.

 و نيز به همان سند آمده كه على(ع) فرمود: روزى به بازار رفتم و يك درهم گوشت و يك درهم ذرت )آرد( خريدم و با آنها نزد فاطمه)س( آمدم و به او دادم وقتى او از پختن نان و گوشت فارغ شد گفت: پدرم را دعوت كن بيايد تا با هم غذا بخوريم، من هم رفتم و نزد حضرت رسيدم در حاليكه ايشان به پهلو دراز كشيده بود و مى‏فرمود: پناه مى‏برم به خداوند از اينكه گرسنگى همدم من باشد، عرض كردم يا رسول‏اللَّه(ص) غذا ميهمان ما هستيد ما غذا داريم بفرماييد، حضرت به من تكيه داد و با هم به سوى فاطمه)س( رفتيم، هنگامى كه داخل خانه شديم، حضرت فرمود: فاطمه جان غذايى كه آماده كردى بياور، او نيز ديگ سنگى و چند عدد قرص نان كه روى هم گذاشته بود نزد حضرت آورد آنگاه رسول‏اللَّه(ص) فرمود: خداوندا بر اين غذاى ما بركت عنايت فرما، سپس فرمود: مقدارى براى عايشه كنار بگذار پس كنار گذاشت، باز فرمود: مقدارى براى ام‏سلمه پس همين‏گونه براى هفت نفر از زنان از آن آبگوشت و قرص نان برداشت و كنار گذاشت سپس فرمود: مقدارى براى پدر و همسرت كنار بگذار و باز فرمود: براى همسايگانت نيز از اين غذا كنار بگذار و به ايشان بده و فاطمه)س( نيز چنين كرد سپس از آن غذا و نان كه همچنان دست‏نخورده باقى مانده بود چندين روز خورديم.

 و به همان سند آمده كه رسول‏اللَّه(ص) به سمت حديبيّه مى‏آمد و در راه چشمه‏اى بود كه فقط به اندازه خوردن يك يا دو نفر آب موجود بود پس حضرت فرمود: چه كسى مقدارى آب به ما مى‏دهد، ولى كسى آبى نداد پس هنگامى كه به آب رسيدند حضرت يك كاسه آب برداشت و به دهان مبارك خود ريخته و مزمزه نمود آنگاه آن را به درون آب چشمه ريخت پس همگى ياران ايشان آب خوردند و مشكها و ظروف خود را نيز پر كردند و وضو هم گرفتند، پس رسول‏اللَّه(ص) فرمود: اگر اينجا بمانيد يا كسى از شما اينجا بماند جارى شدن آب را خواهد ديد كه چگونه به‏خاطر وفور آب هرچه در مقابل دارد را سيراب مى‏كند پس همه آنچه كه حضرت فرموده بود ديدند.

 و نيز از همان سند روايت شده كه دختر عبداللَّه‏بن رواحه انصارى، در ايامى كه مسلمانان در حال كندن خندق بودند از آنجا مى‏گذشت حضرت به او فرمود: كجا مى‏روى و چه مى‏خواهى؟ دختر عبداللَّه گفت: عبداللَّه اين خرماها را براى شما فرستاده، حضرت فرمود: بده به من، او نيز خرماها را در دست رسول‏اللَّه(ص) گذاشت، سپس حضرت پوستى خواست و خرماها را درون آن گذاشت و ندا داد كه بياييد و بخوريد، پس همه آمدند و خوردند و سير شدند و هر چه خواستند با خود بردند ولى باز از آن خرماها باقى ماند و حضرت آن باقيمانده را به دختر عبداللَّه بازگرداند.

 و نيز به همان سند روايت شده كه رسول‏اللَّه(ص) با عده‏اى از ياران در سفر بود پس همراهان حضرت بسيار گرسنه شدند حضرت فرمود: هر كس زاد و توشه‏اى با خود دارد نزد ما بياورد، شخصى كه به اندازه يك صاع خرما در يك پارچه آورد، حضرت خرماها را در ميان قطعه پوستى ريخت و به درگاه خداوند دعا نمود و خداوند آن خرماها را آنقدر بركت بخشيد و زياد نمود كه تا مدينه زاد و توشه راه ايشان شد.

 و نيز به همان سند روايت شده كه وقتى رسول‏اللَّه(ص) جهت انجام عمره در سال صلح حديبيه خارج شد و قريش مانع دخول او به مكه شدند و با هم پيمان بستند كه مسلمين به مكه داخل نشوند و عده‏اى از ايشان با چشمهاى باز نگاه كردند، رسول‏اللَّه(ص) به ايشان فرمود: من براى جنگ با شما نيامده‏ام بلكه براى انجام عمره آمده‏ام، مشركين مكه گفتند: ما با اين شكل و احوال نمى‏گذاريم وارد مكه شوى كه اگر بگذاريم تو وارد مكه شوى اعراب را ذليل و خوار و خود را متزلزل خواهيم كرد، ولكن مصالحه‏اى بين خودت و ما قرار ده كه كس ديگرى در آن دخيل نباشد پس دو طرف بر اين نظر توافق نمودند، در همين هنگام آبى كه مسلمين به همراه آورده بودند به پايان رسيد و رنگ چهارپايانشان از تشنگى سياه شده بود پس ظرف كوچكى آب آوردند كه مقدار بسيار كمى آب داشت رسول‏اللَّه(ص) دست خود را در آن ظرف آب قرار داد پس آب شروع به جوشيدن نمود و در لشگريان و اصحاب ندا داد هر كس آب مى‏خواهد بيايد تا او را سيراب نمايم و همه يارانش را سيراب نمود و همه آنها ظرفهاى آب خود را هم پر كردند.

 و نيز به همان سند آورده‏اند كه مرد عربى نزد رسول‏اللَّه(ص) آمد و از كمى آب چاهشان به حضرت شكايت كرد پس حضرت يك يا دو ريگ برداشته و با سرانگشتان خود آنها را ماليد سپس آنها را به آن مرد عرب باديه‏نشين داد و فرمود: اين ريگنها را در چاه بينداز، هنگامى كه آن مرد ريگها را در چاه انداخت آب آنقدر فوران نمود كه به سر حلقه چاه رسيد.

 و در بحار از اعلام الورى از معجزات پيامبر حديث گوسفند اُمّ معبد نقل شده كه بدين شرح است كه: وقتى رسول‏اللَّه(ص) از مكه به مدينه مهاجرت مى‏نمود، همراه او ابوبكر و عامربن فهيرة و راهنماى ايشان عبداللَّه‏بن اريقطايشى بود، پس در راه از خيمه اُمّ معبد خزاعيه مى‏گذشتند، او زنى بسيار شجاع بود در انتهاى خيمه نشسته بود، پس آنها از او پرسيدند كه خرما يا گوشت دارد تا از او بخرند، ولى نزد او چيزى نيافتند، خواستند بروند كه اُمّ معبد گفت: اگر چيزى داشتم شما را مأيوس نمى‏كردم، رسول‏اللَّه(ص) به گوشه خيمه نگاه كرد و فرمود اين گوسفند چيست اى اُمّ معبد؟ گفت: آن گوسفند كه پشت خيمه است از يك برّه لاغرتر است، حضرت فرمود، آيا شير دارد؟ اُمّ معبد گفت: او ناتوان‏تر از اين است كه شير بدهد حضرت فرمود: آيا اجازه مى‏دهى از آن شير بدوشم، زن گفت: بله پدر و مادرم به فدايت ببين اگر شير دارد بدوش، پس رسول‏اللَّه(ص) گوسفند را آورده و دست آن را مسح كرد و نام خدا را بر زبان آورد و گفت: خداوندا بركت را در گوسفند اين زن قرار بده پس پاهاى گوسفند از هم باز شد و پستان او پر از شير گشت بحديكه از پستان گوسفند شير خودبخود روان شده بود، آنگاه رسول‏اللَّه(ص) از اُم معبد ظرفى خواست تا شير حيوان را بدوشد پس حيوان آرام شد و شروع به خوردن غذا نمود و حضرت شير حيوان را مى‏دوشيد و آن شير همچون باران مى‏آمد و چنان پر چربى بود كه چربى آن بر روى شير نمايان بود پس اوّل از آن شير به اُم معبد داد آنقدر كه سيراب شد، سپس به اصحابش داد و ايشان هم همگى رفع عطش نمودند و خودش آخر از همه از آن شير نوشيد و فرمود ساقى هر قومى آخر از همه ايشان مى‏نوشد پس اوّل به همه مى‏نوشاند پشت سر هم بار اوّل و بار دوم تا اينكه بگويند بس است و كافى است، سپس باز رسول‏اللَّه(ص) از گوسفند شير دوشيد و ظرف را نزد اُمّ معبد گذاشت، پس ايشان و همراهانش برخاسته و رفتند، چيزى نگذشته بود كه همسر اُم معبد كه ابوسعيد نام داشته خسته و گرسنه و رنجور آمد ،اُم معبد مقدار كمى به او شير داد، وقتى ابوسعيد شير را ديد گفت: از كجا اين شير را آورده‏اى در حاليكه اين گوسفند شير ندارد و هيچ شيرى در اين خانه نيست؟ اُمّ معبد گفت: نه بخدا جز اينكه امروز مردى مبارك و كريم از اين جا مى‏گذشت و نزد ما درنگ نمود و جريان او را از اين قرار است پس اُمّ معبد تمام جريان را براى همسرش تعريف كرد.

 و به همان سند از امالى شيخ طوسى )ره( از زيدبن ارقم در خبرى طولانى نقل مى‏كند كه: شبى را رسول‏اللَّه(ص) با گرسنگى به صبح رسانيد پس به نزد فاطمه)س( آمد و ديد كه حسن و حسين(ع) از گرسنگى گريه مى‏كنند پس مقدارى نان براى آنها پخت و آن دو را با نان خالى غذا داد تا اينكه سير شدند و خوابيدند، آنگاه با على(ع) به خانه ابى هيثم رفت وقتى او رسول‏اللَّه(ص) را ديد گفت: خوش آمدى يا رسول‏اللَّه هيچ چيز نزد من بهتر و دوست داشتنى‏تر از اين نيست كه تو و يارانت نزد من بياييد )و منزل ما را نور باران كنيد( هر چند چيزى ندارم و هر چه كه داشتم بين همسايگانم تقسيم كردم، رسول‏اللَّه(ص) فرمود: جبرئيل مرا به رعايت حق همسايگان توصيه نموده است آنقدر كه من گمان كردم كه همسايه از همسايه ارث خواهد برد، راوى مى‏گويد: پس نگاه رسول‏اللَّه(ص) به درخت نخلى افتاد كه در گوشه خانه بود و فرمود: اى اباهيثم آيا اجازه مى‏دهى تا در اين نخل تصرّفى نمايم و از آن استفاده كنم، ابا هيثم عرض كرد: يا رسول‏اللَّه اين نخل بى‏بار است و ميوه نمى‏دهد و هرگز چيزى ندارد تا شما از آن بهره‏اى ببريد حضرت فرمود: اى على كاسه‏اى آب بياور چون آب را آورد، حضرت از آن مقدارى نوشيد و سپس دوباره به داخل آن كاسه آب برگرداند، آنگاه بر آن نخل از آن آب پاشيد و آن نخل شروع به سبز شدن نمود و بسيار، بسيار خرما داد هر مقدار كه مى‏خواستيم خرما داشت پس گفتند: به همسايگان بدهيد، پس ما آنقدر خرما خورديم و آب خنك نوشيديم كه سير شديم آنگاه رسول‏اللَّه(ص) فرمود: يا على اين خرما از نعماتى است كه روز قيامت از آن سؤال مى‏شود، يا على از آن رطبها كه در پشت توست براى فاطمه و حسن و حسين(ع) هم بردار، زيدبن ارقم مى‏گويد: آن نخل خرما نزد ما بود و نام آن را نخلةالجيران گذاشته بوديم تا اينكه آن درخت را يزيد در عام الحرّة از ريشه درآورد.