زندگانى پيامبر (ص)
( الدمعة الساكبة )

آيت الله بهبهاني
مترجم : ابراهيم سلطانى‏نسب

- ۹ -


مقام پنجم: در بيان معجزات رسول‏اللَّه(ص) مانند استجابت دعاى ايشان درباره مردگان و سخن گفتن حضرت با ايشان و شفاى مريضان و غيره.

 شيخ صدوق)ره( در علل و معانى به اسنادش از أنس‏بن مالك نقل مى‏كند كه گفت: روزى ابوذر به مسجد رسول‏اللَّه(ص) آمد و گفت: ديشب چيزى ديدم كه هرگز مانند آنرا نديده بودم، اهل مسجد گفتند: ديشب چه چيزى ديدى؟ گفت: ديدم رسول‏خدا (ص) بر در خانه بود پس شب هنگام خارج شد و در حاليكه دست على‏بن ابيطالب(ع) را در دست داشت به سوى بقيع رفت، چيزى نگذشت كه راه خودشان را به سوى مقابر مكه كج كردند و حضرت نزد قبر پدرشان عبداللَّه نشستند پس دو ركعت نماز خواندند در اين هنگام قبر شكافته شد و عبداللَّه از درون قبر بيرون آمد و نشست در حاليكه مى‏گفت: أَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلاَّاللَّه و أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُه، پيامبر به پدرش گفت: پدرجان چه كسى ولى و امام توست؟ عبداللَّه گفت: پسرم ولى كيست؟ حضرت فرمود: اين على‏بن ابيطالب ولى است، پس عبداللَّه گفت: بدرستيكه على ولى من است، حضرت فرمود: به قبر خود بازگرد آنگاه، رسول‏اللَّه(ص) به سوى قبر مادرش رفت و مانند همان كارهايى كه بر سر قبر پدرش انجام داده بود عمل نمود در اين حال قبر شافت و مادرش آمنه پديدار شد در حاليكه مى‏گفت: أَشْهَدُ أَنْ لااِلهَ الاَّاللَّهُ وَ اَنَّكَ نَبِىُّ اللَّهِ وَ رَسُولُ‏اللَّه، پس حضرت به مادرش گفت: مادر جان ولى تو كيست؟ گفت: پسرم چه كسى ولى است؟ حضرت فرمود: اين على‏بن ابيطالب ولى است، پس آمنه نيز گفت: بدرستيكه على ولى من است، پيامبر فرمود: به قبر خويش بازگرد. همه اصحاب با شنيدن اين داستان سخنان ابوذر را تكذيب كردند سپس نزد رسول‏اللَّه(ص) رفته و گفتند: يا رسول‏اللَّه امروز به تو دروغى را نسبت دادند كه آنطور نبود، جُنْدَبْ )اباذر( از تو چنين و چنان حكايت نمود، پيامبر فرمود: آسمان سايه نيفكنده بر سر كسى و زمين بر پشت خود حمل نكرده كسى را كه راستگوتر از اباذر باشد.

 عبدالسلام‏بن محمد مى‏گويد: اين خبر را براى هجيمى محمدبن عبداللَّه على نقل كرديم و او گفت: مگر نمى‏دانى كه پيامبر فرمود: جبرئيل نزد من آمد و گفت: خداوند عزّوجل آتش دوزخ را حرام كرده است بر پشت و صلبى كه تو بر آن نازل شدى و رحمى كه تو را حمل نمود و پستانى كه به تو شير داد و آغوشى كه تو را دربرگرفت و كفالت نمود.

 در بحار به اسنادش از امام صادق(ع) نقل است كه فرمود: هنگامى كه فاطمه بنت اسد مادر اميرالمؤمنين(ع) از دنيا رفت امام على(ع) به نزد پيامبر آمد، ايشان به امام فرمود: اى اباالحسن چه شده؟ امام گفت: مادرم وفات نمود، پيامبر فرمود: بخدا گويى مادر من از دنيا رفت سپس بسيار گريست و مى‏گفت: وا اُمّاه، واى مادرم، سپس به على(ع) فرمود: اين پيراهن و رداى مرا بگير و او را با پيراهن و رداى من كفن نما و هنگامى كه كارتان تمام شد مرا خبر كنيد، هنگامى كه غسل و كفن فاطمه بنت اسد تمام شد پيامبر آمد تا بر جنازه ايشان نماز بخواند و حضرت چنان نمازى خواند كه قبل از آن و پس از آن براى هيچ كسى مثل آن نماز نخواند.

 سپس درون قبر فاطمه بنت اسد رفت و به پهلو در آن خوابيد آنگاه برخاست و به او گفت: فاطمه، گفت: لبيك يا رسول‏اللَّه، حضرت فرمود: آيا ديدى و يافتى آنچه كه خداوند وعده نموده بود حق و درست است؟ فاطمه بنت اسد گفت: بله، خداوند به تو جزاى خير عطا نمايد، آنگاه رسول‏اللَّه(ص) در قبر او دعاى بسيار نمود و مناجات طولانى كرد پس هنگامى كه از قبر او خارج شد به حضرت گفتند: يا رسول‏اللَّه تو درباره فاطمه بنت اسد كارهايى كردى، لباس خودت را جاى كفن بر او پوشاندى، درون قبر او رفتى و بسيار دعا و نماز خواندى كه قبل از او ما نديده‏ايم درباره هيچ كسى چنين كارهايى انجام دهى، حضرت فرمود: امّا اينكه لباس خود را به‏جاى كفن بر تن او كردم براى اين بود كه وقتى به او گفتم: روز قيامت مردم از قبرهايشان عريان محشور مى‏شوند او فريادى كشيد و گفت: اى واى به دادم برسيد پس من لباس خود را بر تن او پوشاندم و از خداوند در نماز خواستم كه كفنهاى او نپوسد تا اينكه وارد بهشت گردد و خداوند دعاى مرا اجابت نمود، و امّا اينكه درون قبر او رفتم براى اين بود كه وقتى به او گفتم: ميّت وقتى دفن مى‏شود و مردم از سر قبر او برمى‏خيزند و مى‏روند دو ملك بنام نكير و منكر وارد قبر او مى‏شوند و از او سؤال مى‏كنند، وقتى فاطمه بنت اسد اين سخنان را شنيد گفت: اى واى به فريادم برسيد، )خداوندا بفريادم برس( پس همان زمان از خداوند خواستم كه وقتى او در قبر تنها رها مى‏شود درى از قبر او به بهشت باز شود و قبر او را باغى از باغهاى بهشت قرار دهد.

 اين روايت در بصائر از ابراهيم‏بن هاشم از على‏بن اسباط از بكربن جناح از زجل از امام صادق(ع) نيز نقل شده است.

 در حرائج از ابوحمزه ثمالى نقل است كه گفت: به امام على‏بن الحسين(ع) عرض كردم: مى‏خواهم از تو چيزى سؤال كنم كه در دلم مانده و راه نفس مرا گرفته حضرت فرمود: سؤال كن، راوى مى‏گويد، عرض كردم: از تو درباره اوّلى و دومى مى‏پرسم حضرت فرمود: لعنت خداوند بر هر دوى آنها هميشه تا ابد، بخدا قسم آن دو از مشركين و كافران به خداوند بزرگ مرتبه بودند، راوى مى‏گويد عرض كردم: آيا امامانى از شما و نسل شما هستند كه مردگان را زنده مى‏كردند، كودكان و كران را بينا و شنوا مى‏كردند و بر روى آب راه مى‏رفتند، حضرت فرمود: خداوند هيچ چيزى به انبياء(ع) عطا نفرموده است مگر اينكه آنرا به محمد(ص) عطا فرموده و به او چيزى عطا كرده كه به ديگر انبياء عطا نكرده است و آن فضائل را هيچكدامشان ندارند و هر چه كه نزد رسول‏اللَّه(ص) بود به اميرالمؤمنين(ع) داد و او نيز به حسن(ع) سپس حسين(ع) سپس هر امام بعد از امام ديگر معارف الهى را از امام قبلى مى‏گيرد. روزى رسول‏اللَّه(ص) ايستاده بود كه سخن از گوشت به ميان آمد پس مردى از انصار برخاست و نزد همسرش رفت، او يك شتر داشت پس به او گفت: آيا غنيمت مى‏خواهى؟ زن گفت: چگونه؟ مرد گفت: رسول‏اللَّه(ص) اشتهاء به گوشت دارد پس ما اين شترمان را براى او ذبح مى‏كنيم، زن گفت: اين شتر را بگير و هر چه مى‏خواهى انجام بده و بدان كه ما غير از اين شتر چيزى نداريم )رسول‏اللَّه(ص) نيز از اين حال ايشان اطلاع داشت(. آن مرد شترش را سر بريد و آويزان كرد و تكه تكه نمود و گوشتها را بريان كرد و آورد و در مقابل رسول‏اللَّه(ص) گذاشت راوى مى‏گويد: رسول‏اللَّه(ص) هم اهل بيت و هر كه از دوستان و يارانش بود جمع كرد و به آنها گفت: از اين گوشتها بخوريد ولى هيچ يك از استخوانهاى آن را نشكنيد، آن مرد انصارى نيز به همراه آنها از گوشت بريان شده خورد، هنگامى كه همه سير شدند و متفرق شدند مرد انصارى به خانه‏اش بازگشت با تعجب ديد كه شترش در كنار درِ خانه‏اش در حال بازى است.

 و به همان سند آمده كه مردى يك غزال آورد پيامبر امر نمود تا آن را ذبح كنند پس چنين كردند و گوشت آن را بريان كردند و خوردند ولى استخوانهاى آن را نشكستند، حضرت امر كرد تا پوست غزال را پهن كرده و استخوانهايش را در وسط پوست ريختند پس به دعاى حضرت غزال برخاست و زنده شد و به چريدن مشغول گشت.

 در بحار از خرائج روايت است كه مردى از انصار كه شترى در خانه داشت به خانه آمد و شترش را نحر و ذبح نمود و به عيالش گفت: مقدارى از گوشت شتر را بپز و مقدارى از آن را هم كباب كن شايد رسول‏اللَّه(ص) تشريف فرما شوند و امشب در خانه ما حضور يافته و نزد ما افطار كنند، آنگاه آن مرد به مسجد رفت، آن مرد ا نصارى دو پسر كوچك داشت كه ديدند پدرشان چگونه شتر را سر بُريد پس يكى از آنها به ديگر گفت: بيا تا سر تو را ببرّم و با چاقويى كه در دست داشت سر برادرش را بريد، وقتى مادرشان آن دو را ديد فرياد بلندى كشيد، آنكه چاقو به‏دست داشت و برادرش را سر بريده بود ترسيد و دويد و به داخل يكى از اتاقها افتاد و از ترس جان باخت. مرد انصارى و زنش رفتند و غذا را پخته و آماده كردند پس وقتى پيامبر به خانه مرد انصارى آمد، جبرئيل بر او نازل شد و گفت: يا رسول‏اللَّه دو پسر اين خانواده را احضار كن و بخواه، پس پدرش آنها را از مادرشان طلبيد و او هم گفت: آن دو نيستند، پدر به سوى پيامبر آمد و به او گفت كه پسرانش نيستند، پيامبر فرمود: شما نمى‏توانيد آنها را بياوريد، هنگامى كه پيامبر نزد مادرشان رفت او جريان پسرانش را به حضرت گفت، وقتى كه جسد آن دو را نزد حضرت آوردند ايشان دعا فرمود و خداوند آن دو را زنده كرد و آنها به دعاى پيامبر سالها بعد از آن نيز زندگى كردند.

 به همان سند از مناقب آمده كه امام صادق(ع) در خبرى فرمود: گروهى نزد رسول‏خدا (ص) صحبت از گوشت به ميان آوردند، حضرت فرمود: از فلان موقع تاكنون هرگز گوشت نخورده‏ام پس مقدارى گوشت بريان شده بزغاله براى حضرت فرستادند، حضرت به يارانش فرمود: از اين گوشت بخوريد ولى استخوانهايش را نشكنيد، وقتى كه اصحاب از خوردن فارغ شدند حضرت به استخوانهاى بزغاله اشاره كرد و گفت: به اذن خداوند بپاخيز پس خداوند آن بزغاله را به دعاى پيامبر زنده كرد و آن بزغاله به نزد صاحبش رفت گويى كه آنرا دنبال مى‏كنند.

 و نيز آورده‏اند كه ابو ايوب گوسفندى را در عروسى فاطمه)س( براى رسول‏اللَّه(ص) آورد ولى جبرئيل، رسول‏اللَّه(ص) را از ذبح آن نهى فرمود، و اين امر رسول‏اللَّه(ص) را به دشوارى و دردسر انداخت، حضرت به يزيدبن خبير انصار امر فرمود تا آنرا ذبح كند بعد از دو روز آن گوسفند را ذبح نمود، هنگامى كه گوشت آن گوسفند طبخ شد حضرت امر كرد كه از آن نخورند مگر با بسم‏اللَّه و هيچ يك از استخوانهايش را نشكند سپس گفت: ابا ايوب مردى فقير است خداوندا تو اين گوسفند را خلق كردى و تو آن‏را فانى نمودى و تو خودت قادر هستى كه آنرا بازگردانى، پس آن را زنده كن لااِلهَ اِلاّ اَنْتَ يا حَىّْ، پس خداوند آن گوسفند را زنده كرد و در آن گوسفند براى ابوايوب بركت بسيار قرار داد و در شير آن گوسفند براى مريضان شفا قرار داد، اهل مدينه آن گوسفند را مبعوثه ناميدند و عبدالرحمن‏بن عوف شعرى در اين باره سورده كه ابياتى از آن ذيلاً آمده:

 ألم يبصروا شاةبن زيد و حالها

و فى أمرها للطالبين مزيدُ

 و قد زبحث ثم استجراها بها

و فضلها فيما هناك يزيدُ

 و انضج منها اللّحم و العظم و الكلى

فهلهله بالنّار و هو هريد

 فأحياله ذولعرش و اللَّه قادرها

فعادت بحال ما يشاء يعود

 و به همان سند در خبرى از سلمان نقل است كه: پيامبر به منزل ابو ايوب آمد و او نيز در خانه جز يك بزغاله و مقدارى جو چيزى نداشت پس ابوايوب بزغاله‏اش را به‏خاطر حضرت سر بريد و كباب كرد و جوها را هم آرد كرد و خمير درست كرد و نان پخت و همه غذاها را در مقابل رسول‏اللَّه(ص) قرار داد، حضرت امر كرد تا بين مردم ندا بدهند هر كس مى‏خواهد غذا بخورد به خانه ابوايوب بيايد، ابوايوب هم ندا داد و مردم مانند سيل روانه خانه او شدند تا اينكه خانه پر از جمعيت شد پس همه مردم از آن غذا خوردند ولى ذرّاى از آن غذا كم نشد و تغيير ننمود آنگاه پيامبر فرمود: استخوانهاى بزغاله را جمع كنيد و درون پوست آن قرار دهيد سپس حضرت فرمود: به اذن خداوند متعال برخيز، پس بزغاله‏اى كه فقط استخوانها و پوستش موجود بود زنده شد و صداى مردم با ديدن اين صحنه‏ها به شهادتين بلند شد.

 در خرائج آمده كه: على(ع) در روز جنگ خيبر چشم درد سختى گرفته بود پس رسول‏خدا (ص) از آب دهان خود بر چشمان او ماليد و براى او دعا كرد و گفت: خداوندا گرمى و سردى را از او ببر پس گرمى و سردى از او بيرون رفت به حديكه پس از آن على(ع) در زمستان فقط با يك پيراهن مى‏آمد و در اين مورد نابغه جعدى چنين سرود:

 بلغنا السماء غرّة و تكرماً

و انّا النرجوا فوق ذلك مظهراً

 نيز به همان سند از ابن عباس روايت شده كه روزى زنى به همراه پسرش به نزد رسول‏اللَّه(ص) آمد و گفت: اين پسر من است، او مرضى دارد كه شبانه روز او را مى‏آزارد پيامبر سينه پسر را مسح كرد و دعايى خواند و چند لحظه بعد چيزى شبيه مدفوع شير از شكم پسر خارج شد و او سلامتى خويش را به‏دست آورد.

 از همان سند نقل است كه معاذبن بُراء نزد رسول‏اللَّه(ص) آمد در حاليكه دستش را با خود آورده بود زيرا ابوجهل آنرا قطع كرده بود پس حضرت مقدارى از آب دهان خود بر جاى قطع شده زد و دست قطع شده را به‏جاى خودش وصل كرد و آن دست بُريده به جاى خود چسبيد و وصل شد.

 و نيز از اُسامةبن زيد نقل است كه گفت: با رسول‏اللَّه(ص) براى انجام حج خارج شديم وقتى نيمه شب شد چشم حضرت به زنى افتاد كه كودكى در آغوش داشت، آن زن به حضرت عرض كرد: يا رسول‏اللَّه اين پسرم از بدو تولد تا كنون به هيچ وجه فربه و چاق نشده است، رسول‏اللَّه(ص) آن طفل را گرفت و از آب دهان خود در دهان آن كودك ريخت و آن كودك شفا يافت پس رسول‏اللَّه(ص) فرمود: نگاه كن آيا نخلستان يا بوستان مى‏بينى؟ من عرض كردم: در اين درّه جايى نيست كه از ديدگان مردم پوشيده و پنهان باشد. حضرت فرمود: به سوى نخلستان برو و به آنها بگو كه رسول‏اللَّه(ص) به شما امر فرموده‏اند كه به همديگر نزديك شده و جايى پوشيده از انظار درست كنيد سپس برو و به سنگها نيز همين را بگو، به همان خدايى كه پيامبر را به حق مبعوث نمود هنگامى كه من پيغام حضرت را به نخلها و سنگها گفتم ديدم كه نخلها به يكديگر نزديك شدند و سنگها از همديگر دور شدند، وقتى رسول‏اللَّه(ص) در پشت آنها قضاى حاجت نمود ديدم كه همگى به جاى خويش بازگشتند.

 نيز به همان سند آمده كه: مردى به نزد رسول‏اللَّه(ص) آمد و عرض كرد: من از سفر مى‏آمدم كه در اين هنگام دختر پنجساله‏ام با لباسهاى رنگى و زيورهايش در كنار و اطراف من راه مى‏آمد پس دستش را گرفته و با او آمدم به نزديكى فلان درّه و او را درون آن درّه انداختم، حضرت فرمود: با من بيا و آن درّه را نشانم بده، آن مرد با

 رسول‏اللَّه(ص) به سوى درّه رفت آنگاه حضرت به پدر دختر گفت: اسم او چيست؟ گفت: فلان، حضرت فرمود: اى فلانى به اذن خدا جواب مرا بده و آن دختر از دره بيرون آمد و گفت: لبيك يا رسول‏اللَّه، سعد يك يا رسول‏اللَّه، حضرت فرمود: پدر و مادر تو اسلام آورده‏اند، اگر دوست دارى تو را به ايشان بازگردانم، دختر گفت: من احتياجى به آنها ندارم خداوند براى من بهتر از ايشان را فرستاده.

 در بصائر از ايوب‏بن نوح از صفوان‏بن يحيى از حمادبن ابى‏طلحه از ابى عوف از امام صادق(ع) نقل است كه گفت: بر امام وارد شدم و ايشان مرا مورد ملاطفت قرار داده و سپس فرمودند: مردى كور و نابينا به نزد رسول‏اللَّه(ص) آمد و گفت: يا رسول‏اللَّه نزد خداوند براى من دعا كن تا بينايى چشمان مرا به من بازگرداند، پس رسول‏اللَّه(ص) به درگاه خداوند دعا نمود و خداوند نيز بينايى آن مرد را به او بازگرداند، سپس مرد ديگرى آمد و به حضرت عرض كرد: يا رسول‏اللَّه به درگاه خداوند دعا نما تا بينايى مرا بازگرداند حضرت فرمود: آيا دوست دارى كه خداوند ثواب بهشت را به تو عطا نمايد يا بينايى تو را به تو بازگرداند آن مرد گفت: يا رسول‏اللَّه ثواب بهشت را مى‏خواهم، پس حضرت فرمود: گاهى خداوند دوست مى‏دارد كه بنده مؤمنى را به كورى مبتلا مى‏كند سپس بهشت را جزاى او قرار مى‏دهد.

 در خرائج از ابن نُهيك اوزاعى از عمروبن أخطب نقل است كه گفت: روزى پيامبر طلب آب نمود پس براى ايشان ظرفى آب آوردم و در آن يك تار موى من افتاده بود، پس حضرت آن تار مو را برداشت و فرمود: خداوندا او را زيبا گردان. راوى مى‏گويد من پس از هفتاد و سه سال او را ديدم ولى در سر و روى او يك تار موى سفيد هم نبود.

 نيز به همان سند نقل است كه: زنى پسرش را نزد رسول‏اللَّه(ص) آورد تا حضرت بر سر او دست بكشد و كودك متبرك شود و حضرت براى او دعا كند چون در سر آن پسر كچلى بود، حضرت كه رحمت از اوصاف اوست دلش به رحم آمد و دستى از روى مهربانى بر سر آن كودك كشيد ناگاه موهاى پسر درآمد و مرض او برطرف شد پس داستان اين جريان به گوش اهل يمامه رسيد آنها نيز كودكى را نزد مسيلمه كذّاب بردند و از او خواستند كه براى او دعا كند وقتى مسيلمه دعا كرد و بر سر او دست كشيد سر كودك كچل شد و همه اولاد آنها تا امروز كچل هستند.

 آورده‏اند مردى از ياران رسول‏اللَّه(ص) كه يكى از چشمانش در جنگ كور شده بود آن را بحال خود گذاشته بود تا اينكه يكروز چشمش از حدقه درآمده و افتاد پس او را به نزد حضرت آوردند، حضرت چشم بيرون آمده را گرفت و در سر جايش گذاشت و آن چشم به اذن خداوند صحيح و سالم گرديد آنگاه دو چشم آن مرد بينايى خوبى پيدا كرد ولى آن يكى كه تبرك رسول‏اللَّه(ص) بود بيناتر از آن ديگرى شد.