زندگانى پيامبر (ص)
( الدمعة الساكبة )

آيت الله بهبهاني
مترجم : ابراهيم سلطانى‏نسب

- ۵ -


فصل چهارم

در بيان بعضى از معجزات رسول‏اللَّه(ص) و ذكر اقسام آن كه در چند مقام آمده است

مقام اوّل: در بيان جمع معجزات رسول خدا (ص)

در بحار از مناقب آمده كه براى رسول‏خدا (ص) معجزاتى بود كه جز او هيچ يك از انبياء چنين معجزاتى نداشتند، آورده‏اند كه آنحضرت چهارهزار و چهارصد معجزه داشته و نيز آورده‏اند كه سه هزار معجزه بوده است كه چهار دسته را شامل مى‏شود، معجزاتى كه قبل از ميلاد حضرت رخ داد، معجزات بعد از ولادت، معجزات بعد از بعثت و معجزات بعد از وفات كه قوى‏ترين و ماندگارترين آنها قرآن است به دلايل ذيل:

 اوّل: معجزات همه پيامبران اغلب موافق با احوال عصر و زمان خويش است، همانگونه كه خداوند حضرت موسى(ع) را در زمانى مبعوث نمود كه جادوگرى رايج بود پس او با انداختن عصايش همه جادوها را باطل كرد و عصاى او سحر ساحران را بلعيد و آن عصا را بر درياى نيل زد و دريا شكافت و خشك شد و بنى‏اسرائيل از آن گذشتند و عصاى خود را تبديل به مارى بزرگ نمود پس همه ساحران از تعجب نفسهايشان بند آمد و همه كافران ذليل شدند و در زمان بعثت حضرت عيسى(ع) مردم و قوم او طبيب بودند و در اين امر مهارت بسيار داشتند، خداوند نيز عيسى(ع) را مبعوث كرد با معجزه شفا دادن بيماران و زنده كردن مُردگان كه از اين عمل همه طبيبان مات و مبهوت شدند و خردمندان سرگشته و حيران گرديدند و مردم عصر محمد(ص) بليغ و فصيح بودند و شعر و ادبيات را خوب مى‏دانستند پس خداوند محمد(ص) را با معجزه قرآن مبعوث كرد و با خلاصه‏گويى و معجزاتى كه در آن نهفته بود فُصحاء در مواجهه با آن عاجز شدند و سخنوران در برابر آن خاضع و مطيع گشتند و شعرا در عمق آن فرو ماندند كه در برابر قرآن عاجزتر و ناتوان‏تر بودند.

 دوم: همانا معجزه در هر قومى به حسب فهم و قدرت درك و عقل و ذهن ايشان ظهور مى‏يابد، مثلاً بنى‏اسرائيل )قوم موسى و عيسى(ع)( كُند فهم و كم هوش و بى‏استعداد بودند براى همين هيچ سخن فصيح و هيچ معناى تازه‏اى از آنها نقل نشده و در دست مورخين نيست و در تاريخ نيامده ولى اعراب جزء باهوشترين و گيراترين و تيزهوشترين مردم بودند پس معجزه قرآن به‏خاطر درك خوب و سريع ايشان اختصاص به اعراب يافت، چون مختص هر قومى آن چيزى است كه طبع ايشان بر آن است.

 سوم: معجزه قرآن در همه اعصار باقى و پابرجاست و در همه سرزمينها و اطراف و اكناف عالم پراكنده شده است و اعجاز آن هميشگى است و روشن‏ترين معجزات و از ديگران بارزتر و خاصتر است و در همه سرزمينهاى شرق و غرب عالم گسترده و منتشر شده است، قرن به قرن و عصر بعد از عصر، تا آنجا كه اقوام و ملل منقرض مى‏شوند ولى ذرهّ‏اى از تأثير قرآن كاسته نمى‏شود و همواره در تزايُد و فزونى است و هيچ كس را ياراى مقابله و مخالفت با آن نيست.

 در الخرائج و الجرائج آمده كه: همانا براى هر عضوى از اعضاى رسول‏اللَّه(ص) معجزه‏اى است، معجزه سر مبارك حضرت اين بود كه همواره ابرى بر سر حضرت سايه مى‏افكند و هميشه بالاى سر حضرت بود، معجزه چشمان حضرت اين بود كه پشت سر خود را مى‏ديد همانگونه روبرويش را مى‏بيند، معجزه گوشهاى حضرت اين بود كه صداها را در خواب مى‏شنيد همانگونه كه در بيدارى استماع مى‏فرمود، معجزه زبانش اين بود كه زبان همه چيز را مى‏دانست مثلاً حضرت به آهويى فرمود: من كه هستم؟ و او هم گفت: تو رسول خدا هستى، معجزه دستانش اينكه از بين انگشتانش آب روان مى‏گشت و معجزه پاهايش اين بود كه مثلاً جابر چاهى داشت كه آب آن تلخ بود پس به پيامبر از اين امر شكايت نمود، حضرت پاهايش را در طشتى با آب شست و امر كرد كه آب داخل طشت را به داخل آن چاه بريزند پس همين كار را كردند و آب آن چاه شيرين و گوارا شد و معجزه ديگر اينكه ايشان سنّت شده بدنيا آمدند و معجزه بدن حضرت اينكه سايه ايشان هيچگاه بر زمين نمى‏افتاد زيرا ايشان تماماً نور بودند و براى نور سايه‏اى نيست و معجزه پشت حضرت اينكه مهر پيامبرى بر كتف حضرت خورده و چنين نوشته بود: لااِلهَ اِلاَّ اللَّهْ، مُحَمْداً رَسُولُ اللَّه.

 ابو يعقوب در تفسير الامام آورده كه، به امام عرض كردم: آيا براى رسول‏اللَّه(ص) و اميرالمؤمنين(ع) معجزاتى مثل معجزات موسى(ع) ظاهر مى‏شد؟ امام(ع) فرمود: على(ع) مانند خود رسول‏اللَّه(ص) است پس معجزات رسول‏اللَّه(ص) نيز معجزات على(ع) است، و معجزات على(ع)، معجزات رسول‏اللَّه(ص)، است و هيچ معجزه‏اى نيست كه خداوند به موسى(ع) و ديگر انبياء داده باشد مگر اينكه خداوند مثل آن يا برتر و بزرگتر از آن را به ايشان عطا فرموده است.

 معجزه عصا:

 كه براى موسى(ع) بود و به مارى بزرگ تبديل مى‏شد و هرآنچه كه ساحران عصا و طناب انداخته بودند بلعيد ولى براى محمد(ص) معجزه‏اى بالاتر رخ داد اينگونه كه گروهى از يهوديان نزد محمد(ص) آمده و از او سئوالاتى كرده و با او مجادله نمودند و از هيچ چيزى سؤال نكردند و هيچ مسئله‏اى را مطرح نكردند مگر اينكه به بهترين وجه رسول‏اللَّه(ص) جواب آن را مى‏داد پس آن يهوديان به حضرت گفتند: اى محمد اگر تو پيامبر هستى براى ما عصايى مانند عصاى موسى بياور و رسول‏اللَّه(ص) فرمود: من عصايى بهتر و برتر از عصاى موسى(ص) مى‏آورم چون معجزه من تا قيامت پس از من باقى مى‏ماند و به دشمنان و مخالفان متعرض مى‏گردد و هيچ يك از آنها هرگز قادر نيستند حتى با يك سوره از آن مخالفت و مقابله نمايند، عصاى موسى(ع) از بين رفت و پس از موسى(ع) باقى نماند، پس بيازماييد همانگونه كه قرآن باقى مى‏ماند و آنرا آزمايش مى‏كنند و مى‏آزمايند، سپس من چيزى براى شما خواهم آورد كه برتر و عجيب‏تر از عصاى موسى(ع) باشد، يهوديان گفتند: بياور، حضرت فرمود: همانا موسى(ع) عصاى دست خويش را مى‏انداخت و كافران قبطى مى‏گفتند: در اين عصا حيله و نيرنگى نهفته است، بدرستيكه خداوند تعالى براى محمد چوبهايى را به مارهاى فراوان تبديل خواهد كرد به گونه‏اى كه او آن چوبها را حتى لمس هم نمى‏كند و هيچ مارى را ظاهر نمى‏كند، هنگاى كه به خانه‏هايتان باز مى‏گرديد و شب هنگام در فلان خانه دور يكديگر جمع مى‏شويد خداوند همه تيرهاى سقف خانه‏تان را به افعيهاى بسيارى تبديل مى‏كند )و تيرهاى سقف آن خانه بيشتر از صدهزار تير چوبى بود( پس آن افعيها به سوى چهارنفر از شما مى‏آيند و آنها را مى‏كشند و بقيه شما از ترس تا صبح فرداى آن روز بيهوش مى‏شويد، يهوديان نزد شما مى‏آيند و شما جريان را برايشان تعريف مى‏كنيد و آنها آنچه را كه در برابر ديدگان شما اتفاق افتاد تصديق نمى‏كنند و آنها نيز شب هنگام آن مارها را مى‏بينند همانگونه كه شما شب گذشته‏اش ديده بودند پس عده‏اى هم از ايشان خواهند مرد و جمعى از ايشان هم ديوانه و متوهّم مى‏گردند و بيشتر آنها از هوش مى‏روند. راوى مى‏گويد: به خدايى كه محمد(ص) را به حق به پيامبرى مبعوث نمود همه آن جماعت در مقابل رسول‏اللَّه(ص) خنديدند و از او خجالت نكشيدند و نترسيدند و برخى‏شان به ديگرى مى‏گفتند، ببينيد چه ادعايى مى‏كند و چگونه از حدّ خود تجاوز مى‏نمايد پس رسول‏اللَّه(ص) فرمود: اگر الآن مى‏خنديد به زودى خواهيد گريست و از مشاهده آنچه كه به شما خبر داده‏ام متحيّر خواهيد ماند، پس هر كس از شما با ديدن اين صحنه‏ها ترسيد و بر جانش و از مرگ هراسناك و ناتوان شد اين چنين بگويد: )اَللَّهُمَّ بِجَاهِ مُحَمَّدٍ الَّذِى اصْطَفَيْتَهُ وَ عَلىٍ الَّذِىِ ارْتَضَيْتَهُ وَ أَوْلِياَئِهِمُ الَّذِينَ مَنْ سَلَّمَ لَهُمْ اَمْرَهُمْ وَاجْتَبَتْهُ، لَمَّا قَوَيْتَنِى عَلَى مَا أَرى( پس هر كس در آنجا بميرد از آنانكه دوستش داشته و زندگى او را مى‏خواهند وقتى اين دعا را براى او بخوانند خداوند او را زنده مى‏كند و او را نيرو مى‏بخشد.

 راوى مى‏گويد: همه يهوديان بازگشتند و در آن موضع و مكانِ قرارشان جمع شدند و حضرت محمد(ص) )و سخنانش كه گفته بود تيرهاى سقف خانه‏شان به افعى تبديل خواهد شد را به مسخره و استهزاء گرفتند( پس در اين حال صداى حركتى از سقف را شنيدند، و ناگاه ديدند كه تيرهاى چوبى سقف به مارها و افعيهاى زيادى تبديل شده‏اند و سرهايشان را از سقف پايين آورده و برگردانده‏اند و به سوى ايشان آمدند پس هنگامى كه يكى از آن افعيها به آنها رسيد چمبره زد و به سوى لوازمى كه در خانه بود رفت و هر چه از كوزه‏ها و ظروف و نردبان و صندليها و چوب و هاون و درها را به يكباره بلعيد و همان بلايى كه رسول‏اللَّه(ص) فرموده بود به سرشان آمد، چهارنفر از ايشان از دنيا رفتند و عده‏اى از ايشان هم ديوانه شدند و عده‏اى هم كه بر جانشان ترسيدند دعايى كه رسول‏اللَّه(ص) فرموده بودند خواندند و به همين خاطر دلهايشان استوار شد پس عده‏اى شان به نزد جسد چهارنفرى كه از دنيا رفته بودند آمده و دوباره دعاى رسول‏اللَّه(ص) خواندند، آنها هم زنده شده و برخاستند وقتى همگى آنها اين صحنه‏ها را ديدند گفتند: اين دعايى كه محمد گفته بود اجابت شد همانا كه او مردى راستگو و صادق است اگرچه تصديق نبوت او بر ما سنگين است، آيا اين دعا را نخوانيم تا بواسطه آن ايمان را بر زبان جارى ساخته و او را تصديق نماييم و قلوب خويش را به اطاعت اوامر و نواحى او درآوريم؟ و بواسطه آن دعايى كه رسول‏اللَّه(ص) به آنها آموزش داده بود ايمان آوردند و خداوند قلوب ايشان را به نور ايمان پاك و مطهر نمود و كفر را از وجودشان زائل ساخت، پس به خداوند و رسولش ايمان آوردند، هنگامى كه صبح فرداى آن روز رسيد ديگر يهوديان هم در آن مكان اجتماع نمودند و تيرهاى سقف به مارهاى بزرگ تبديل شدند همانگونه كه قبلاً مبدل شدند پس يهوديان شاهد بودند و متحير و بهت زده نظاره مى‏كردند عده‏اى از آنها از ترس جان باختند و تيره روزى بر ديگران غلبه شد.

و امّا معجزه دست:

 براى حضرت محمد(ص) اين معجزه مانند معجزات ديگر پيامبران كه با دست انجام مى‏دادند بلكه هزار بار بالاتر و بيشتر از آن اتفاق افتاد بدين صورت كه گاهى رسول‏اللَّه(ص) دوست داشت كه حسن و حسين(ع) نزد او بيايند در حاليكه آنها نزد خانه و خانواده خود بودند و آن زمان شب هنگام بود و ظلمت شب همه جا را فرا گرفته بود پس رسول‏اللَّه(ص) از همان مكانى كه بود ندا مى‏داد اى ابا محمد اى ابا عبداللَّه به نزد من بياييد و آنها با وجود دورى مكان و فاصله با رسول‏اللَّه(ص) به حضرت روى مى‏آوردند و صداى حضرت به ايشان مى‏رسيد آنگاه رسول‏خدا (ص) به انگشت صبابه‏اش مى‏فرمود اينچنين آنها را از درِ خانه‏شان تا اينجا راهنمايى كن پس انگشت حضرت چنان روش مى‏شد كه راه خانه رسول‏اللَّه(ص) را براى حسن و حسن(ع) بهتر از روشنايى ماه و خورشيد روش كرده و آن دو عزيز به نزد پيامبر آمدند و انگشت صبّابه حضرت به حال اوّل خود بازگشت. هنگامى كه آن حضرت از ديدار و مصاحبه با عزيزانش كامروا و مشعوف شد و فرمود: عزيزانم به خانه بازگرديد و بعد به انگشت صبابه خويش فرمود: راه را براى ايشان روشن نما و باز انگشت حضرت راه بازگشت ايشان را روشن‏تر از نور افشانى ماه و خورشيد مى‏نمود چنانكه نور آن انگشت ايشان را تا بازگشت به موضعشان احاطه مى‏نمود سپس به حال اوّل خويش باز مى‏گشت.

و امّا معجزه طوفان:

 كه خداوند متعال آن را بر قبطيان نازل نموده بود، خداوند مانند آنرا بر گروهى از مشركين به نشانه معجزه محمد فرستاد بدين گونه كه، مردى از اصحاب رسول‏اللَّه(ص) كه به او ثابت‏بن افلح مى‏گفتند، در بعضى از جنگها عده‏اى از مردان مشركين را از پاى درآورده بود.

 همسر يكى از مشركين كه به‏دست ثابت‏بن افلح كشته شده بود نذر كرد تا )او را بوسيله‏اى به قتل رسانده و( در كاسه سر او شراب بنوشد، وقتى كه جنگ احد واقع شد و در آنروز اتفاق افتاد آنچه كه واقع شد، ثابت كشته شد و همراه كشتگان مسلمانان در گوشه‏اى از ميدان كارزار بروى زمين افتاده بود، پس آن زن به نزد ابوسفيان آمد و از او خواست تا مردى را با غلام او به سوى محلى كه ثابت‏بن افلح كشته و بر زمين افتاده بود بفرستد تا سر او را بريده و به نزد او بياورند و او نيز به نذرش عمل كرده و در جمجه سر او شراب بنوشد وقتى غلام آن زن خبر كشته شدن ثابت را براى آن زن آورد او غلام را آزاد كرد و كنيزى كه داشت به او بخشيد پس آن زن از ابوسفيان درخواست كمك نمود و او نيز دويست نفر از ياران نيرومند و سربازان خويش را در نيمه شب به سوى آن مقتول فرستاد تا سر او را بريده و بياورند پس سربازان براه افتادند كه ناگاه بادى آمد و جنازه آن مرد را به سرازيرى چرخاند، سربازان نيز به‏دنبال جنازه رفتند تا سر او را از بدنش جدا كنند كه اين مرتبه بارانى پيوسته و بسيار زياد شروع به باريدن كرد و همه آن دويست نفر را غرق كرد و هيچ يك از سربازان نتوانستند به جنازه ثابت‏ابن افلح برسد و درنگى نمايد و هيچ چشم زخمى يا اثرى از ايشان به پيكر او نرسيد، خداوند آن زن كافر را از آنچه قصد نموده بود منع كرد و اين معجزه حضرت محمد(ص) بزرگتر از طوفان نازل شده بر قبطيان بود.

و امّا معجزه ملخ:

 كه بر بنى‏اسرائيل فرستاده شد، خداوند بسيار بزرگتر و عجيب‏تر آن را بر دشمنان محمد(ص) فرستاد و آن فرستادن ملخهايى بود كه دشمنان حضرت را خوردند )در حاليكه ملخهاى عذاب در زمان حضرت موسى(ع) مردان قبطى را نخورده بلكه زراعتهاى ايشان را خوردند( جريان از اين قرار بود كه رسول‏اللَّه(ص) در يكى از سفرهايشان به شام رفتند، در اين سفر دويست نفر از يهوديان هنگام خروجش از مدينه به عنوان استقبال تا مكه همراه او بودند و مى‏خواستند حضرت را به قتل برسانند زيرا مى‏ترسيدند كه خداوند دولت يهود را به‏دست محمد(ص) از بين برده و نابود سازد پس اراده نمودند تا او را به قتل برسانند و چون حضرت در قافله بود به ايشان جسارت ننمودند، هنگامى كه پيامبر براى حاجتى از قافله جدا شد و بسيار دور رفت يهوديان نيز به‏دنبال حضرت راه افتادند و او را با شمشيرهاى برهنه احاطه نمودند، در اين زمان خداوند عزوجل از زير پاى پيامبر و از ميان ماسه‏ها، ملخهاى بسيارى بيرون آورد كه يهوديان از ديدن آنها به هراس افتاد و رسول‏اللَّه(ص) پس از انجام حاجت خويش به سوى قافله بازگشت در حاليكه مخلها آن يهوديان را مى‏خوردند، اهل قافله با ديدن رسول‏اللَّه(ص) گفتند: جماعتى كه به‏دنبال تو بيرون آمدند چه شدند، هيچيك از آنها هنوز بازنگشتند؟ حضرت فرمود: آنها آمدند تا مرا به قتل برسانند و خداوند عزوجل ملخهايى را بر آنها مسلط ساخت اگر مى‏خواهيد بياييد و آنها را ببينيد.

 بعضى از آنها مرده و برخى در حال مرگ بودند و ملخها در حال خوردن آن دشمنان خدا بودند و هنوز اهل كاروان بازنگشته بودند و نظاره‏شان به اين صحنه‏ها تمام نشده بود كه ملخها به جايى كه از آنجا بيرون آمده بودند بازگشتند در حاليكه هيچ اثرى از دشمنان رسول‏اللَّه(ص) نمانده بود.

و امّا معجزه حشرات و كَنِه:

 خداوند قدرت خويش را به دشمنان پيامبر با فرستادن كَنِه و از بين بردن آنها به‏وسيله اين حشره نشان داد، داستان بدين ترتيب بود كه وقتى رسول‏اللَّه(ص) به مدينه آمد و امر رسالت خويش را آشكار ساخت و به‏واسطه اين امر قدر و منزلش فزونى يافته و مقامش رفيع شد، براى اصحابش از امتحاناتى كه خداوند عزوجل از انبياء(ع) بعمل مى‏آورد سخن مى‏گفت و از صبر ايشان در بندگى خداوند و آزارى كه در اين راه متحمل مى‏شدند جرياناتى را بيان مى‏كرد. در بين يكى از سخنانش فرمود: بين ركن و مقام قبر هفتاد پيامبر خداست كه جز به رنج و گرسنگى و كَنِه نمردند، وقتى اين سخن را برخى از منافقين يهود و بعضى از سركشان ياغيان قريش شنيدند با يكديگر به توافق رسيدند تا حضرت را با شمشيرهايشان به قتل رسانده و او را به ديگر انبياء(ع) ملحق نمايند تا ديگر دروغ نگويد!

 قرار شد يك روز وقتى رسول‏اللَّه(ص) را خارج از مدينه تنها يافتند، دويست نفر او را احاطه كنند و آنگاه به قتل برسانند. روزى رسول‏اللَّه(ص) از مدينه خارج شد و آن دشمنان خدا به‏دنبال حضرت رفتند در همين بين يكى از آنها به لباس و بدنش نگاه كرد و ديد كه به بدن و لباسش كَنِه چسبيده سپس ديد كه بدن و پشتش از كَنِه به خارش افتاده است پس از يارانش شرم كرد و به آرامى و آهستگى از آنها جدا شد و فاصله گرفت آنگاه يكى ديگر از آنها متوجه شد و ديد كه در بدن و لباسش كَنِه افتاد او هم از ياران خود به آرامى جدا شد و چيزى نگذشت كه همه آن دويست نفر ديدند كه كَنِه به جانشان افتاده و از ديگر ياران خود جدا شدند سپس بازگشتند آنگاه كَنِه در بدنهايشان به قدرى زياد شد كه بر آنها چيره شد تا آنجا كه راه حلقومهايشان بسته شد آنچنانكه غذا و آشاميدنى از گلويشان پايين نمى‏رفت و همه آن دويست نفر در طى دو ماه از دنيا رفتند برخى از آنها در ظرف پنج روز و برخى ديگر در ده روز كمتر يا بيشتر از دنيا رفتند و بيشتر از دو ماه طول نكشيد كه همه آنها به‏واسطه بلاى كَنِه و تشنگى و گرسنگى از بين رفتند و اين كَنِه‏ها را خداوند متعال براى معجزه به جان دشمنان محمد(ص) انداخت.

و امّا قورباغه:

 خداوند مانند بلايى كه به‏وسيله قورباغه بر بنى‏اسرائيل نازل نمود بر دشمنان محمد(ص) نيز نازل نمود هنگامى كه آنها قصد كشتن رسول‏اللَّه(ص) را داشتند پس خداوند آنها را به‏وسيله موش از بين برد، جريان از اين قرار بود كه دويست نفر از كفّار كه بعضى از آنها عرب و برخى يهودى و عده‏اى هم از مردم بى‏ريشه و ناپاك بودند در ايام حج در مكّه جمع شده و تصميم به قتل رسول‏اللَّه(ص) گرفتند پس به راه مدينه آمدند و از منازل آن گذر كردند و اگر در آنجا بركه آبى يا حوض آب پاكى مى‏ديدند هرچه ظرف و مشك و توشه داشتند پر از آب مى‏كردند و از آنجا كوچ كردند تا اينكه به سرزمينى رسيدند كه موشها و قورباغه‏هايى داشت، در آنجا اطراق نموده و رحل اقامت افكندند كه ناگاه موشها به جان توشه و ظروف آب و غذا و مشكهاى آب ايشان افتادند و آنها را پاره و سوراخ كردند و آبهاى آنها در آن زمين خشك ريخت و آنها متوجه اين امر نشدند، وقتى تشنه شدند ديدند كه هيچ آبى ندارند، به منزلگاه قبلى خود بازگشتند تا از آن بركه و حوضهايى كه قبلاً آب تهيه كرده بودن دوباره آب بردارند ولى موشها و قورباغه‏ها زودتر از ايشان به بركه‏ها و حوضهاى آب رسيده و ديواره‏ها و حصارهاى آن را خراب كردند و همه آبها به زمين ريخته و فرو رفت، وقتى آن دشمنان خدا به منزلگاه رسيدند آنجا را هم بى‏آب يافتند و همه از تشنگى مردند هيچ‏كس نجات نيافت مگر يكى از ايشان كه در زبان و دلش مى‏گفت: يا محمد و اينچنين دعا مى‏كرد: )يا ربَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ قَدْ تُبْتُ مِنْ أَذى مُحَمَّدٍ، فَفَرِّجْ عَنِّى بِجاهِ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ( و از قصد و نيت خويش مبنى بر اذيت رسول‏اللَّه(ص) توبه نمود، خداوند را به حق محمد(ص) قسم مى‏داد تا از او درگذرد، خداوند نيز او را از عطش نجات داد و حفظ نمود پس قافله‏اى كه مى‏گذشت او را يافته و سيراب نمود و بر مركب سوار كرد و به او اموال و شترهايى نيز دادند و او از ديگر مردان همراه خويش عطش را بيشتر تحمل مى‏كرد پس به رسول‏اللَّه(ص) ايمان آورده و حضرت نيز اموال و شترهايى كه مردم به امانت به او داده بودند به خودش بخشيد.

و امّا خون:

 )كه خداوند به‏وسيله آن قبطيان را عذاب نمود، در زمان رسول‏اللَّه(ص) نيز دشمنان او را به همين وسيله عذاب نمود و جريان از اين قرار بود كه( يكبار رسول خدا (ص) حجامت نمود و خونى كه از بدنش خارج شد به ابى‏سعيد خدرى داد و به او فرمود: اين خون را مخفى نما ولى او آن خونها را سركشيد و نوشيد چندى بعد رسول‏اللَّه(ص) به ابى‏سعيد خدرى فرمود: با آن خون چه كردى؟ گفت: يا رسول‏اللَّه(ص) آن را خوردم حضرت فرمود: آيا من به تو نگفتم كه آن را مخفى كن؟ گفت: آرى من هم آن خونها را در شكمم مخفى كردم، پس رسول‏اللَّه(ص) فرمود: بر شماست كه هرگز چنين كارى را انجام ندهى و بدان كه خداوند آتش جهنم را بر گوشت و خون تو حرام نمود به‏خاطر اينكه با خون و گوشت من درآميخته است. چهل نفر از منافقين كه از اين ماجرا آگاه شدند رسول‏اللَّه(ص) شروع به مسخره و استهزاء ايشان نموده و مى‏گفتند: او )يعنى محمد(ص)( گمان مى‏كند كه چون خون ابوسعيد خدرى با خون او درآميخته مى‏تواند ابوسعيد را از عذاب و آتش دوزخ نگاه دارد و نجات بدهد او جز يك دروغگوى لاف‏زن بيش نيست ولى ما خون او را ناپاك و كثيف مى‏دانيم، رسول‏اللَّه(ص) فرمود: همانا خداوند آنها را با خون عذاب خواهد كرد و دچار رنج و محنت خواهد ساخت طوريكه قبطيان را هم آنگونه عذاب نكرده باشد و لحظه‏اى را به آرامش نخواهند گذراند تا اينكه خون دماغ شده و از دندانهايشان خون مى‏چكد و هرچه مى‏خورند و مى‏آشامند با خون درمى‏آميزد و آنها هم ناچار آن را مى‏خورند و به همين حال تا چهل روز مى‏مانند آنگاه به هلاكت خواهند رسيد و جريان به همان ترتيبى شد كه ايشان فرموده بود و همه آن چهل نفر با فلاكت‏بارترين وضعى عذاب شده و هلاك شدند.

و امّا عذاب قحطى و كاستى ميوه‏ها:

 رسول‏اللَّه(ص) درباره مردم قبيله‏اى به‏نام مضرّ دعا نمود تا خداوند بر اين قبيله عذابى همچون عذاب قوم فرعون نازل نمايد، پس اينگونه فرمود: )اَللَّهُمَّ اشّدُدْ وَ طَأكَ عَلَى مُضَرِّ وَاجْعَلْهَا عَلَيْهِم سِنِينَ كَسِنِىِّ يُوسُفْ(ع)( پس خداوند ايشان را به قحطى و گرسنگى مبتلا ساخت، در آن زمان غذا و آذوقه از همه اطراف و نواحى ديگر به سوى مردم قبيله مُضَر مى‏آمد پس هنگامى كه مردم مضر از آن آذوقه‏ها خريدارى مى‏كردند و مى‏گرفتند تا به خانه‏هايشان بروند هنوز به منزل نرسيده آن غذاها پر از كرم شده و بوى تعفن گرفته و فاسد مى‏شدند پس همه اموال آنها از بين رفت و هيچ سود و نفعى از غذاها به ايشان نرسيد تا اينكه به درد گرسنگى شديد و بسيار گرفتار شدند تا اينكه از گرسنگى سگها و مردار را مى‏خوردند و استخوانهاى مردگان را مى‏شكستند و مى‏خوردند و كار به جايى رسيد كه قبر مردگان را مى‏شكافتند و آنها را مى‏خوردند و گاهى حتى زنان و فرزندان خويش را مى‏خوردند تا اينكه گروههايى از سران قريش به نزد رسول‏اللَّه(ص) رفته و عرض كردند: يا محمد(ص) گيريم كه مردان اين قوم و قبيله دشمن تو هستند زنان و كودكان و چهارپايان و حيوانات آنها چه كنند، ايشان با تو چه كار دارند كه عذاب مى‏شوند. رسول‏اللَّه(ص) فرمود: شما به‏خاطر عملى كه مرتكب شده‏ايد عقوبت مى‏شويد ولى اطفال و حيوانات شما به خاطر اين عمل عقوبت نمى‏شوند بلكه اين عذاب با همه منافعش عرضه مى‏شود در دنيا و آخرت تا زمانيكه خداوند بخواهد سپس خداوند متعال آن عذاب و بلايى كه ديده‏اند را تبديل خواهد نمود و عوض آن را خواهد داد، سپس رسول‏اللَّه(ص) از گناه مردان قبيله مضر درگذشت و ايشان را بخشيد و چنين دعا فرمود: خداوند اين مردم را از بلا و مصيبت رهايى بخش و نعمت و سرسبزى و خرمى و آسايش و رفاهى كه داشتند به ايشان بازگردان، به خاطر همين جريان خداوند عزوجل در قرآن درباره اين قوم نعمات خويش را برايشان نام مى‏برد: )فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هذَاالْبَيْتِ اَلَّذىِ اَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ(.

و امّا از بين رفتن اموال قوم:

 كه بر سر قوم فرعون آمد به نشانه معجزه از سوى حضرت محمد(ص) و امام على(ع) ارائه شد، جريان بدينصورت است كه روزى پيرمردى سالخورده با پسرش نزد رسول‏اللَّه(ص) آمد در حاليكه پيرمرد مى‏گريست گفت: يا رسول‏اللَّه(ص) اين پسرم نوزادى بيش نبود كه من او را تربيت و سرپرستى نمودم و او را در كودكى عزيز داشتم و از مال خود بسيار فراوان بر او بخشيدم تا اينكه نيرومند شد و پشتش قوى گشت و مالش به‏خاطر بخششهاى من بسيار شد حال چون من پير شدم و از توان افتادم قوّتم رفت و مالم به او رسيد و از سر ناتوانى به اينجا رسيده‏ام كه مى‏بينى، با من مى‏نشيند ولى به خاطر فقر و تنگدستى كه دارم براى خوراك روزانه و قوت لايموتى مرا كمك نمى‏كند. رسول‏اللَّه(ص) به آن جوان فرمود: پدرت چه مى‏گويد؟ جوان پاسخ داد: يا رسول‏اللَّه(ص) چيزى از خورد و خوراك من و خانواده‏ام اضافه نمى‏ماند، رسول‏اللَّه(ص) به آن پيرمرد فرمود: پسرت چه مى‏گويد؟ پيرمرد گفت: يا رسول‏اللَّه(ص) او انبارهايى از گندم و جو و خرما و كشمش و كيسه‏هاى بسيارى درهم و دينار دارد، او ثروتمند و توانگر است، رسول‏اللَّه(ص) به پسر گفت: پدرت چه مى‏گويد؟ پسر گفت: يا رسول‏اللَّه(ص) من هيچ چيزى از اين چيزها كه پدرم گفت ندارم. رسول‏اللَّه(ص) فرمود: اى جوان تقوى پيشه كن و به پدرت كه پيش از اين بسيار بر تو احسان كرده است احسان و نيكى نما تا خداوند هم بر تو نيكى و احسان بسيار نمايد، پسر باز گفت: من چيزى ندارم كه به پدرم كمك كنم، رسول‏اللَّه(ص) فرمود: پس ما به جاى تو در اين ماه به پدرت كمك مى‏كنيم، ولى ماههاى بعد تو به او كمك نما و خرج روزانه او را بده آنگاه رسول‏اللَّه(ص) به أسامة فرمود: صد درهم به اين پيرمرد بده تا به مصرف خود و خانواده‏اش برساند، أسامه نيز چنين كرد. هنگامى كه سر ماه شد پيرمرد باز به همراه پسرش آمد و باز هم پسر گفت: من چيزى ندارم كه به پدرم كمك كنم، رسول‏اللَّه(ص) فرمود: تو اموال بسيارى دارى ولى به‏خاطر كمك نكردن به پدرت در حالى امروز را به شب مى‏رسانى كه فقير مى‏شوى و حتى از پدرت نيز فقيرتر مى‏شوى بحدى كه هيچ چيزى نخواهى داشت، آن جوان بازگشت در اين حال همسايگان انبارهاى او به سراغش آمده و گفتند كه انبارهايت را با اجناس ما معاوضه كن پس آن جوان به سراغ انبارهايش آمد و ديد كه گندم، جو و خرما و كشمشها همگى گنديده‏اند و همه فاسد شده‏اند پس خريداران آنچه كه براى تعويض داده بودند از او گرفتند آنگاه آن جوان كارگرانى را كرايه كرد تا اموال بسيارش را به خارج از مدينه ببرند، پس آن مرد با اموالش به راه افتاد وقتى به مقصد رسيدند كيسه‏اى از كيسه‏ها پر از درهم و دينارش را بيرون آورد و خواست كه كرايه ايشان را بپردازد ناگاه ديد كه پولهايش از بين رفته‏اند و به سنگ تبديل شده‏اند باربران كه چنين ديدند اجرت را از او طلب نمودند و او نيز هرچه كه داشت از لباس و فرش و خانه همه را فروخت و اجرت و كرايه ايشان را پرداخت. در اين هنگام او همه چيزش را از دست داد و فقير و ذليل شد به قدريكه حتى غذاى روزانه خود را نداشت، به همين خاطر جسمش ضعيف شده و بسيار بسيار بيمار شد، رسول‏اللَّه(ص) فرمود: اى كسانى كه پدران و مادران شما را عاق نموده و نفرين كرده‏اند عبرت بگيريد و بدانيد همانگونه كه او در دنيا همه چيزش را از دست داد و اموالش از بين رفته به‏جاى آنچه كه از درجات بهشت براى او آماده شده بود از بين رفت و به جاى آن آتش جهنم براى او آماده شده است، رسول‏اللَّه(ص) فرمود: بدرستيكه خداوند قوم يهود را مذمت نمود به‏خاطر اينكه با وجود ديدن معجزات و آيات الهى باز به سرعت به عبادت غير از خدا پرداختند بر شما باد كه از ايشان در اين كار پيروى ننماييد و مانند و شبيه آنها نشويد، مردم گفتند: يا رسول‏اللَّه(ص) در چه صورت ما شبيه يهوديان مى‏شويم؟ حضرت فرمود: اگر از مخلوقى به جاى خداوند اطاعت نماييد و به جاى خداوند بر او توكل و اعتماد نماييد شبيه قوم يهود خواهيد شد.

 و در بحار از شيخ صدوق به اسنادش كه به امام موسى‏بن جعفر(ع) مى‏رسد و او از پدرانش)صلوات‏اللَّه عليهم( نقل كرده كه فرموده‏اند: روزى اصحاب رسول‏اللَّه(ص) در مجلسى نشسته بودند و با هم صحبت مى‏كردند و حضرت اميرالمؤمنين(ع) در جمع ايشان حضور داشت، در اين هنگام مردى يهودى آمد و گفت: اى امت محمد هيچ درجه‏اى براى انبياء نيست مگر اينكه شما آن را به پيامبر خود نسبت مى‏دهيد، اميرالمؤمنين(ع) فرمود: اى مرد اگر شما مى‏گوييد كه موسى(ع) با خداى خويش در طور سينا سخن مى‏گفت، بدانكه خداوند با محمد(ص) در آسمان هفتم سخن گفت و اگر نصارى مى‏گويند كه عيسى(ع) كور مادرزاد را بينا مى‏كرد و مردگان را به امر خدا زنده مى‏كرد، همانا كه قريش از محمد(ص) خواستند كه مردگان را زنده كند و او مرا خواست و با ايشان بر سر قبور فرستاد پس من بدرگاه خداوند عزوجل دعا نمودم و به اذن خداوند عزوجل اموات از قبور خويش برخاستند در حاليكه از سر و روى خويش خاك را مى‏تكاندند و أبا قتاده‏بن ربعى انصارى خود شاهد واقعه است كه در جنگ احد نيزه‏اى به چشمش خورد و از حدقه درآمد پس او چشم خود را با دست گرفته و به نزد رسول‏اللَّه(ص) آمد و گفت: اگر همسرم اين حال مرا ببيند ناراحت و غضبناك مى‏شود پس رسول‏اللَّه(ص) چشم بيرون آمده از حدقه أباقتاده را گرفت و آن را در حدقه چشم او گذاشت و آن چشم صحيح و سالم شد و به نحوى كه بهتر و روشن‏تر از چشم ديگرش شد و نيز عبداللَّه‏بن تميك دستش قطع شده بود كه به نزد رسول‏اللَّه(ص) آمد در حاليكه دست بريده‏اش را به دست ديگرش گرفته بود پس رسول‏اللَّه(ص) دست بريده را گرفت و در جاى خودش قرار داد و دستى بر جاى زخم كشيد و آن دست در جاى خود صحيح و سالم قرار گرفت.