زندگانی حضرت محمد (ص)

سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۸ -


فصل هفتم : سال سوم هجرت و جنگ احد

به ترتیبى که گفته شد قرشیان تصمیم گرفتند با تمام قوا و تجهیزات خود به مسلمانان حمله کنند و خیال خود را از این خطر سختى که عظمت و زندگانى آنها را تهدید به نابودى مى‏کرد آسوده سازند.ابن هشام مى‏نویسد:صفوان بن امیه به ابو سفیان پیشنهاد کرد تمام اموال تجارتى را که پیش از جنگ بدر به مکه آمده بود،صرف خرید اسلحه و تجهیزات جنگى کنند و این پیشنهاد پذیرفته شد و از سوى دیگر براى تهیه افراد و سربازان جنگى از تمام قبایل اطراف مکه مانند بنى کنانه و مردم تهامه نیز کمک گرفتند و حتى افراد مؤثرى چون ابو عزة شاعر را که در جنگ بدر اسیر شده بود و با تعهد به اینکه کسى را بر ضد اسلام و پیغمبر مسلمانان تحریک نکند آزاد شده بود،با خود همراه کرده و با اشعار حماسه‏اى که گفت مردم را به جنگ با مسلمانان تحریک کرد و بدین ترتیب روزى که لشکر قریش از مکه حرکت کرد سه هزار مرد شمشیر زن که دویست اسب و سه هزار شتر و هفتصد مرد زره پوش با خود داشتند،در نقل دیگر با سه هزار سوار و دو هزار پیاده نظام حرکت کردند.

و براى اینکه سربازان را در وقت جنگ بیشتر به انتقامجویى و دلاورى تحریک کنند گروهى از زنان را نیز همراه برداشتند تا به خاطر دفاع از آنها هم که شده در میدان جنگ بیشتر پایدارى کنند،گذشته از آنکه مى‏خواستند حماسه‏سرایى و خواندن سرودهاى جنگى زنان با آهنگ مخصوصى که دارند سبب تهییج بیشترى براى سربازان گردد و با اینکه جمعى از قریش با بردن زنان مخالف بودند ولى نظریه‏طرفداران حرکت آنها مورد تأیید قرار گرفت و به گفته مورخین پانزده زن نیز همراه لشکر قریش حرکت کرد.

در میان آنها زنى که از همه بیشتر براى رفتن اصرار داشت و جنب و جوش به خرج مى‏داد و پاسخگوى مخالفان حرکت آنها بود«هند»همسر ابو سفیان بودـکه بعدا به هند جگر خوار معروف گردیدـو چون پدر و برادر و فرزند و عمویش در جنگ بدر کشته شده بودند بیشتر از دیگران تشنه انتقام بود،و هم او بود که در جنگ احد با پولها و جواهرات و وعده‏هایى که به«وحشى»داد سبب قتل حمزهـعموى پیغمبرـگردید.

در مدینه

رسول خدا(ص)آن روز به محله قبا آمده بود و داشت از مسجد قبا خارج مى‏شد و تازه مى‏خواست سوار بر الاغ مخصوص خود گردد که پیکى راهوار از راه رسید و شتابانه پیش آمد و نامه‏اى سربسته به دست آن حضرت داد.

نامه راـچنانکه گفته‏اندـعباس بن عبد المطلب عموى پیغمبر که در مکه به سر مى‏برد و در سلک بت پرستان زندگى مى‏کرد بدان حضرت نوشته بود و از تصمیم قریش و حرکت آنان و عده جنگجویان و سایر خصوصیات لشکر آنها،رسول خدا(ص)را مطلع ساخته بود.

پیغمبر به شهر آمد و یکى دو نفر را به سوى مکه فرستاد تا وضع لشکر قریش را از نزدیک گزارش دهند آنها نیز لشکریان را در نزدیکى مدینه دیدار کرده و آنچه را دیده بودند به پیغمبر گزارش دادند و رسول خدا(ص)گزارش آنان را با آنچه عباس بن عبد المطلب نوشته بود یکسان دید.

براى مقابله با آنها و تدبیر کار،پیغمبر(ص)دستور داد مردم مدینه در مسجد اجتماع کنند و آراء و پیشنهادهاى خود را بیان کنند،خود آن حضرت و جمعى از بزرگان و سالمندان و از آن جمله عبد الله بن أبى طرفدار ماندن در شهر و قلعه‏دارى بودند و معتقد بودند که جنگ در داخل برج و باروى شهر و در پیش روى زن و فرزند شکست ناپذیر است و مردان و سربازان در چنین موقعیتى تا پاى جان و با تمام نیرو و توان مى‏جنگند،اما گروهى از جوانان پرشور که در جنگ بدر حاضر نبودند و مى‏خواستند غیبت خود را در آن روز تلافى کنند و برخى دیگر از آنها که منظره بدر را دیده بودند و خیال مى‏کردند هیچ نیرویى بر آنها چیره نخواهد شد و از طرفى ماندن در خانه و حصار را براى خود نوعى سرشکستگى و زبونى و خوارى محسوب مى‏کردند،به خارج شدن از شهر و جنگ در میدان باز اصرار و پافشارى داشتند و سرانجام هم نظریه این دسته غالب گردید و رسول خدا(ص)نیز به خانه آمد و زره جنگ به تن کرده از شهر خارج شد.

هنگامى که پیغمبر(ص)از شهر خارج شد هزار نفر مرد جنگجو همراه آن حضرت بود ولى مقدارى که راه رفتند عبد الله بن أبى با سیصد تن از همراهان خود به بهانه اینکه با نظر او مخالفت شده از بین راه برگشتند و پیغمبر خدا با هفتصد نفر به سوى احد پیش رفتند.

«احد»نام جایى است در یک فرسنگى مدینه که یک رشته کوه،آن قسمت از بیابان را با بیابانهاى دیگر از هم جدا مى‏سازد.

لشکریان قریش قبل از آمدن مسلمانان در آنجا موضع گرفته و آماده جنگ انتقامى خود شده بودند،هنگامى که رسول خدا(ص)بدانجا رسید لشکریان خود را طورى ترتیب داد که کوه احد را پشت سر خود و دشمن را پیش رو قرار دادند و هر دو لشکر آماده جنگ گردیدند.

پیوستن چند تن از مسلمانان به رسول خدا(ص)و نمونه‏اى از جانبازى آنان و تربیت اسلام

روزى که پیغمبر(ص)به سوى احد حرکت کرد روز جمعه بود و جنگ در روز بعد یعنى روز شنبه واقع شد،افرادى بودند که به واسطه گرفتاریهاى داخلى در آن روز نتوانستند همراه مسلمانان به احد بروند ولى از آن شور و عشق بى‏حدى که به شهادت و جانبازى در راه دین و دفاع از رهبر عالى قدر اسلام داشتند روز دیگر،صبح زودخود را به احد رسانده و در میدان جنگ نیز بى‏باکانه به دشمن حمله کرده و پس از دلاوریها و شجاعت و پایدارى خیره کننده خودـدر اثر نافرمانى برخى از جنگجویان از دستور رسول خدا به شرحى که پس از این خواهد آمدـاینان به آرزوى دیرینه خود یعنى شهادت در راه دین نایل شدند.

عمرو بن جموح

از آن جمله عمرو بن جموح بود که پیش از این در داستان اسلام مردم مدینه نام او را ذکر کرده و کیفیت اسلام او را بیان داشتیم،این مرد با اینکه از یک پا لنگ بود و بسختى راه مى‏رفت و طبق قانون اسلام از جنگ و حضور در میدان کارزار معاف و معذور بود اما از آنجا که سخت عاشق شهادت و جانبازى در راه دین بود،فرزندانش نتوانستند جلوى او را از رفتن به احد بگیرند،وى که چهار پسر بزرگ داشت و هر کدام سربازى دلیر براى اسلام و از مدافعان فداکار رسول خدا(ص)بودند پس از رفتن فرزندانش آماده حرکت به سوى احد گردید،اقوام و بستگانش جلوى او را گرفته و بدو گفتند:

ـتو مردى لنگ هستى و از رفتن به جنگ معذورى،و از سوى دیگر فرزندانت را به جنگ فرستاده‏اى،و بدین ترتیب خواستند،مانع حرکت او شوند،اما عمرو به این سخنان قانع نشده بدانها گفت:

ـمگر ممکن است آنان به بهشت روند و من پیش شما بنشینم؟

همسرشـکه هند دختر عمرو بن حرام بودـگوید:در آن حال او را دیدم که به خانه آمد و لباس جنگ پوشیده به راه افتاد و هنگامى که مى‏خواست از در خانه بیرون برود سر به سوى آسمان بلند کرده گفت:«اللهم لا تردنى الى أهلى»!

[پروردگارا مرا پیش خاندانم باز مگردان!]

این را گفته و خود را به پیغمبر رسانید و عرض کرد:اى رسول خدا پسران و خویشان من مى‏خواهند مرا از سعادت جهاد در راه دین و شهادت باز دارند ولى من آرزو دارم که با همین پاى لنگ در بهشت راه بروم!رسول خدا(ص)بدو فرمود:خدا تو را از جهاد معذور داشته،اما عمرو راضى نمى‏شد باز گردد تا آنکه رسول خدا(ص)رو به فرزندان و خویشانش کرده فرمود:

چرا مانع او مى‏شوید او را به حال خود واگذارید شاید خداوند شهادت را روزى او گرداند !

این سخن رسول خدا(ص)سبب شد که کسى از حضور او در میدان ممانعت و جلوگیرى نکند و همان طور که آرزو داشت در میدان جنگ شربت شهادت نوشید و این سعادت بزرگ نصیب او گردید.

و هنگامى که هند،همسر او،به احد آمد و جنازه او را بر شتر بست تا به شهر مدینه بیاورد و مقدارى راه رفت ناگهان دید شتر از رفتن به سوى مدینه خوددارى مى‏کند و ایستاد و پیوسته سر خود را به سوى همان سرزمین احد برگردانده و باز مى‏گردد.

وقتى جریان را به رسول خدا(ص)گزارش دادند پیغمبر فرمود:شتر مأموریتى دارد!و سپس از همسرش پرسید:آیا عمرو در هنگام حرکت چیزى مى‏گفت؟

عرض کرد:آرى در آن هنگام رو به قبله ایستاد و سر به سوى آسمان بلند کرده گفت:«اللهم لا تردنى الى اهلى»!

حضرت فرمود:او را در همین سرزمین دفن کنید،و قبر او و شهداى دیگر«احد»هم اکنون در هر سال مزار میلیونها مسلمان است که با چشمان اشک بار و دل سوخته بر سر آن قبرها ایستاده و بر آنها درود مى‏فرستند.

حنظلة بن ابى عامر

حنظله جوانى بود از انصار مدینه و پدرش ابو عامر در سلک دشمنان اسلام و در میان لشکر قریش بود و تا پایان عمر نیز به حال کفر باقى ماند،اما حنظله فرزند او از مسلمانان پر شور و فداکار انصار به شمار مى‏رفت و چون مسلمانان براى جنگ احد بسیج شدند و مى‏خواستند حرکت کنند مصادف شده بود با شب زفاف و عروسى او و از این رو به نزد رسول خدا(ص)آمده و ماندن در مدینه و یا رفتن همراه سپاه مسلمانان را به نظر آن حضرت موکول کرد و رسول خدا(ص)به او اجازه داد آن شب را درمدینه بماند و عروسى کند.

حنظله آن شب را در مدینه ماند و مراسم عروسى انجام گرفت و فردا صبح زود،روى ایمان و عشقى که به جهاد در راه دین و دفاع از رهبر عالى‏قدر خود داشت پیش از آنکه غسل جنابت کند شتابانه آماده حرکت به سوى احد گردید.

على بن ابراهیم(ره)نقل کرده:هنگامى که حنظله خواست روانه میدان جنگ شود همسرشـکه دختر عبد الله بن ابى بودـپیش آمده و جلوى او را گرفت و به نزد چهار تن از مردان انصار فرستاد و چون آنان حاضر شدند به حنظله گفت:در حضور اینان شهادت بده که دیشب با من عروسى کرده‏اى و عمل زناشویى انجام شد و حنظله گواهى داد.

و چون حنظله به راه افتاد،از آن زن پرسیدند:براى چه این کار را کردى؟گفت:دوش در خواب دیدم که گویا آسمان شکافته شد و حنظله وارد آسمان گردید و سپس بسته شد و من از این خواب دانستم که حنظله در این جنگ به شهادت خواهد رسید،خواستم تا شما بدانید او با من عروسى کرده که اگر حامله شدم معلوم باشد فرزند حنظله است(و مورد تهمت قرار نگیرم). (1)

و به هر ترتیب حنظله با سرعت به میدان جنگ آمد و با شجاعت و شهامتى که در گیر و دار جنگ از خود نشان داد خود را به ابو سفیان سرکرده لشکر قریش رسانید و اسب او را پى کرد و چیزى نمانده بود که او را به قتل برساند،ولى ابو سفیان در حالى که پیاده از برابر شمشیر حنظله مى‏گریخت مشرکان را به کمک طلبید و سرانجام یکى از آنها به نام شداد بن اوس سر راه بر حنظله گرفت و پس از زد و خوردى که با هم کردند حنظله را به قتل رسانید و ابو سفیان در مدح او اشعارى سرود و تا زنده بود حیات و زندگى خود را مرهون او مى‏دانست .

و چون جنگ به پایان رسید رسول خدا(ص)درباره او فرمود:حنظله را فرشتگان غسل دادند و هنگامى که وضع حال او را از همسرش پرسیدند؟گفت:حنظله وقتى ازخانه بیرون رفت جنب بود و با همان حال جنابت به جنگ رفته بود و از آن پس در تاریخ به«حنظله غسیل الملائکه»معروف گردید .

صف آرایى دو لشکر

روز شنبه نیمه ماه شوال بود که هر دو لشکر در«احد»برابر یکدیگر قرار گرفته و براى جنگ و کارزار آماده شده و صف آرایى کردند.رسول خدا(ص)لشکریان خود را که هفتصد نفر بودند چنان قرار داد که پشت آنها به کوه احد و رو به سوى مکه و لشکریان قریش بود و چون در کوه احد دره و شکافى قرار داشت که دشمن مى‏توانست از آنجا خود را به مسلمانان رسانده و از آن سو حمله کنند،پیغمبر(ص)عبد الله بن جبیر را با پنجاه نفر تیرانداز در آنجا گماشت و بدانها دستور داد از آن دره نگهبانى کنند و مراقب باشند تا دشمن از آنجا حمله نکند،و چون مى‏دانست نگهبانى آن دره براى پیروزى لشکریان بسیار مؤثر است سفارش و تأکید زیادى به آنها کرده و به گفته برخى از ناقلان حدیث،بدانها فرمود:اگر دیدید ما دشمن را شکست داده و تا مکه نیز آنها را تعقیب کردیم شما از جاى خود حرکت نکنید و اگر هم دیدید آنها ما را شکست داده تا وارد مدینه شدند باز هم شما از جاى خود حرکت نکنید و در روایت شیخ مفید(ره)است که فرمود:اگر دیدید همگى ما نیز کشته شدیم شما از جاى خود حرکت نکنید،زیرا شکست ما از همین جا شروع خواهد شد.

ابو سفیان نیز صف آرایى لشکر کرده و چون متوجه اهمیت آن تنگه شد خالد بن ولید را با دویست نفر شمشیر زن مأمور کرد تا در کمین آن پنجاه نفر باشند و بدو دستور داد وقتى دیدید دو لشکر به هم ریختند اگر توانستید از این تنگه سرازیر شده و شمشیر در آنها بگذارید .

آن گاه رسول خدا(ص)در برابر لشکر ایستاده و خطبه‏اى ایراد کرد و ضمن سفارش به پایدارى و استقامت در برابر دشمنان دین و جهاد در راه خدا پاره‏اى از احکام اسلام را نیز بیان فرمود،و در این وقت بود که ابو سفیان به نزد پرچمداران قریش که در رأس آنها طلحة بن ابى طلحه قرار داشت و او را«کبش الکتیبة»یعنى مهتر و سردار لشکرمى‏خواندند آمده گفت :شما بخوبى مى‏دانید که هر چه بر سر ما بیاید از ناحیه شما خواهد آمد و در جنگ بدر به خاطر افتادن پرچم بود که ما شکست خوردیم،اکنون ببینید اگر تاب نگهدارى و محافظت آن را ندارید پرچم را به ما بسپارید تا ما بخوبى از آن نگهدارى کنیم.

این حرف بر طلحه گران آمد و برآشفت و بدو گفت:آیا به ما چنین مى‏گویى؟به خدا من امروز این پرچمها را تا وسط حوضهاى مرگ پیش مى‏برم و تا آخرین قطره خون خود از آنها دفاع خواهم کرد و به دنبال آن گفتار خود را به میان دو لشکر رسانده و مبارز طلبید و به خاطر غرورى که داشت از روى تمسخر فریاد زد:

دنباله این ماجراى جانگداز را ابن هشام از خود وحشى این گونه نقل کرده است که گفت:من در آن زمان غلام جبیر بن مطعم بودم و عموى جبیر یعنى طعیمة بن عدى در جنگ بدر به دست مسلمانان کشته شده بود و چون جنگ احد پیش آمد و سپاه قریش به سوى مدینه حرکت کرد جبیر به من گفت:اگر بتوانى در این جنگ حمزة بن عبد المطلب عموى محمد را به جاى عموى من طعیمة بکشى تو را آزاد خواهم کرد،من که بزرگ شده حبشه بودم و در پرتاب کردن حربه مانند حبشیان دیگر مهارت داشتم به همراه قریش به مدینه آمدم و جنگ که شروع شد سراغ حمزه را گرفتم و چون او را به من نشان دادند همه جا مانند سایه او را تعقیب کرده و مراقب بودم تا فرصتى به دست آورده و«زوبین» (2) خود را به سوى او پرتاب کنم.

حمله‏هاى حمزه بسیار سخت بود و به هر سو که حمله مى‏کرد صفوف منظم قریش را از هم مى‏درید و کسى نمى‏توانست در برابر او مقاومت کند،من نیز که در کمینش بودم گاهى ناچار مى‏شدم در پشت درخت و یا سنگى مخفى شوم تا مبادا چشمش به من افتاده و مرا بکشد.

تا هنگامى که سباع بن عبد العزى در پیش روى او در آمد و حمزه سرگرم قتل او گردید در این وقت فرصتى به دست آوردم و زوبین خود را حرکتى دادم و به سوى او پرتاب کردم و آن حربه تهیگاه حمزه را شکافت و از میان دورانش خارج گردید.

حمزه برگشت تا خود را به من برساند و انتقام گیرد ولى من فرار کرده و او نتوانست به من برسد و روى زمین افتاد،من همچنان ایستادم تا چون جان سپرد،پیش رفته و زوبین خود را از تهیگاهش بیرون آوردم و چون منظورم حاصل شده بود به میان لشکرگاه رفته و آسوده خاطر نشستم زیرا هدف من تنها کشتن حمزه و آزاد شدن بود که آن را انجام داده بودم،و چون به مکه بازگشتم جبیر مرا آزاد کرد (3) و در نقل دیگرى است که وحشى پس از قتل حمزه شکم آن جناب را درید و جگرش را بیرون آورد و براى هند دختر عتبة برد،و هند قطعه‏اى از آن جگر را بریده و در دهان گذارد ولى نتوانست بخورد و آن را بیرون انداخت و به شکرانه این مژده و طبق وعده‏اى نیز که داده بود طلا و جواهرات خود را بیرون آورده به وحشى داد.

«اى محمد شما عقیده دارید با شمشیرهاى خود ما را به دوزخ مى‏فرستید و ما نیز شما را به بهشت روانه مى‏کنیم،پس هر کدام از شما که آرزوى رفتن بهشت را دارد به جنگ من بیاید.»

على(ع)که این سخن را شنید شتابان به سوى او رفت و با خواندن این ارجوزه آمادگى خود را براى جنگ با او اعلام فرمود:

یا طلح ان کنتم کما تقول‏
لکم خیول و لنا نصول‏فاثبت لننظر اینا المقتول‏
و اینا أولى بما تقول‏فقد أتاک الاسد الصئول‏
بصارم لیس به فلول‏ینصره القاهر و الرسول‏طلحه گفت:اى«قضم»مى‏دانستم که جز تو کسى جرئت کارزار و جنگ مرا نخواهد داشت.

این را گفته و حمله کرد،على(ع)ضربت او را با سپرى که داشت دفع نمود و خود شمشیرى بر سر او زد که کاسه سر او را از وسط شکافت و همچنان تا چانه‏اش را از میان دو نیم کرد و بر زمین افتاد و به نقلى شمشیرى حواله پاى او کرد که هر دو ران را با هم قطع کرد و از پشت بر زمین افتاد،با کشته شدن طلحه برادرش عثمان بن أبى طلحه پیش آمد و پرچم را برداشت او نیز به شمشیر على(ع)از پاى در آمد و همچنین یکى پس از دیگرى تا نه تن از قبیله بنى عبد الدار که پرچمدار قریش بودند هر کدام پرچم رابه دست گرفتند و به شمشیر على بن ابیطالب(ع)و برخى نیز با تیرهاى کارى عاصم بن ثابت(که در تیراندازى مهارت فوق العاده‏اى داشت)از پاى در آمدند.

دیگر کسى جرئت نکرد آن پرچم میشوم را بردارد تا اینکه زنى به نام عمره دختر علقمه پیش آمد و آن پرچم را برداشته روى زمین نصب کرد.

کشته شدن پرچمداران رعب عجیبى در دل قریش انداخت و آثار شکست در چهره‏ها ظاهر گردید و به دنبال آن حمله عمومى از طرف مسلمانان شروع شد.زنان قریش براى تحریک مردان شروع به خواندن شعر و نواختن دف کرده به صورت سرودهاى جنگى مى‏خواندند:

ویها بنى عبد الدار
ویها حماة الادبار
ضربا بکل بتار (4)
و گاهى نیز مى‏خواندند:

ان تقبلوا نعانق‏
و نفرش النمارق‏
او تدبروا نفارق‏
فراق غیر وامق
(5)

از آن سو حمزة بن عبد المطلب عموى پیغمبر چون شیرى غران به راست و چپ لشکر دشمن حمله مى‏افکند و هر که سر راهش مى‏آمد او را از پاى در مى‏آورد ابو دجانه انصارى با شهامت بى‏نظیر خود و شمشیرى که پیغمبر به دستش داده بود مرد و مرکب را روى هم مى‏ریخت.مى‏نویسند آن شمشیر را بالاى سر هر کس به گردش در مى‏آورد جان سالم به در نمى‏برد و حتى در حین کارزار به«هند»همسر ابو سفیان رسید و خواست او را هم با آن شمشیر به قتل رساند اما متوجه شد که این شمشیر رسول خدا(ص)است.و او هم زنى است و نخواست آن شمشیر مقدس را به خون زنى مشرک آلوده سازد.على بن ابیطالب نیز از یک سو و سایر مسلمانان جانباز و فداکار از مهاجر و انصار نیز سر غیرت آمده و بسختى مشرکین را شکست دادند و هزیمت آنان به سوى مکه شروع شد،و بت بزرگ خودـیعنى هبلـرا نیز که همراه آورده بودندرها کرده بر زمین افتاد و حتى اثاثیه و اسباب و خیمه و خرگاه خود را نیز رها کرده و فرار کردند،زنانى که همراه آنها آمده بودند شروع به سرزنش فراریان کرده با حماسه‏هاى جنگى و دف و چنگ خواستند آنها را باز گردانند،ولى نتوانستند و آنها نیز پا به فرار گذاردند.

سربازان مسلمان پس از اینکه مقدارى آنها را تعقیب کردند مغرورانه به سوى میدان جنگ بازگشته و با خیالى آسوده به جمع آورى غنایم پرداختند و با سابقه‏اى که از جنگ بدر و آن پیروزى بیرون از انتظار داشتند اطمینان یافتند که اینجا هم دیگر شکست نخواهند خورد و مشرکین از راهى که رفته‏اند باز نخواهند گشت.

در اینجا بود که یک صفت نکوهیده دیگر یعنى به جنبش آمدن صفت طمع در دل تیراندازانى که همراه عبد الله بن جبیر از دهانه دره نگهبانى مى‏کردند به این غرور اضافه شد و صحنه جنگ را عوض کرد و این پیروزى برق آساى مسلمانان را مبدل به شکست نموده ننگ آن شکست رسوا کننده را از چهره مشرکین پاک کرد و آن هزیمت قبیح را جبران نمود.و به تعبیر واضح‏تر غرور و نافرمانى از دستور رهبر عالى قدر اسلام سبب شکست مسلمانان گردید.

زیرا وقتى تیراندازان از بالاى دره مشاهده کردند که مسلمانان به جمع آورى غنایم مشغول شده و مشرکین هزیمت کردند،یکى یکى به منظور به دست آوردن غنیمت و براى آنکه از یکدیگر عقب نمانند به سوى دره سرازیر شدند و هر چه عبد الله بن جبیر فریاد زد:نروید و از دستور رسول خدا(ص)سرپیچى نکنید!کسى به حرف او گوش نداد،و برخى هم در پاسخش گفتند:

آن وقت که پیغمبر سفارش کرد از اینجا حرکت نکنید نمى‏دانست که مسلمانان پیروز مى‏شوند .

و به هر ترتیب به فاصله اندکى چهل نفر از آنها رفتند و به همراه عبد الله بن جبیر جز ده تن باقى نماند،خالد بن ولید که با دویست نفر از جنگجویان قریش در کمین تیراندازان بود و تا آن وقت نتوانسته بود از آن تنگه و شکاف عبور کند و از پشت سر خود را به مسلمانان برساند و در هر بار که مى‏خواست منظور خود را عملى سازد بارگبار تیرهاى آنان مواجه مى‏شد،وقتى متوجه شد ده نفر تیرانداز بیشتر نمانده با همراهان خود بدانها حمله کرد و آنان را کشته و شمشیر در میان مسلمانانى که با خیالى آسوده براى جمع آورى غنایم خم شده بودند گذاردند و آنان را غافلگیر ساختند.

در این میان همان زن یعنى عمره دختر علقمه حارثیه وقتى خالد و همراهان را از دور مشاهده کرد پیش رفته و پرچم قریش را که روى زمین افتاده بود بلند کرد و قسمتى از سپاه فرارى قریش را دور آن جمع نمود.

زنان قریش نیز که در حال فرار بودند وقتى پشت سر خود را نگریستند و پرچم افراشته قریش را مشاهده کردند به سرزنش و ملامت مردان مشغول شده و با موهاى پریشان و گریبانهاى چاک زده و فریادهاى دیوانه‏وار خویش،آنها را به بازگشت به میدان جنگ تشویق نمودند و تدریجا صحنه جنگ به سود قرشیان عوض شد و مسلمانان گروه گروه رو به هزیمت و فرار نهادند،و جمعى نیز بدون آنکه متوجه باشند شمشیر به روى یکدیگر کشیدند،و به هر کس مى‏رسیدند شمشیر مى‏زدند تا خود را از مهلکه نجات دهند.

شایعه کشته شدن پیغمبر

چیزى که به این هزیمت و پریشانى جنگجویان مسلمان کمک کرد فریادى بود که به گوش آنها رسید که کسى مى‏گوید:

ـمحمد کشته شد!

در روایات آمده که این فریاد،نخست از دهان شیطان که به صورت مردى در میدان حاضر شده بود بیرون آمد ولى دهان به دهان بسرعت در تمام جبهه جنگ پیچید و موجب تقویت روحیه دشمن و ضعف و ناتوانى سربازان اسلام گردید،و منشأ این شایعه و تأثیر آن در روحیه افراد هم این بود که در گیر و دار حمله مشرکین سنگى به سوى رسول خدا(ص)پرتاب شد و آن سنگ دندان آن حضرت را شکست و قسمتى از لب و صورت را نیز شکافت و دیگر آنکه همچنان که آن حضرت مشغول دفاع و حمله بود یک بار در گودالى که مشرکین سر راه مسلمانان حفر کرده بودند افتادکه على(ع)و طلحه آن حضرت را از جا بلند کرده و برخى که صورت خون‏آلود و مجروح و نیز افتادن آن حضرت را بر زمین دیده بودند یقین به صحت این خبر و درستى آن شایعه کردند و آنچه را دیده بودند به دیگران نیز مى‏گفتند.

و در برخى از تواریخ علت دیگرى نیز براى این شایعه ذکر کرده‏اند و آن این بود که یکى از مشرکان به قصد کشتن رسول خدا(ص)پیش آمد و مصعب بن عمیر را که پیش روى آن حضرت مى‏جنگید و از آن حضرت دفاع مى‏کرد و ضمنا شبیه رسول خدا(ص)نیز بود به قتل رساند و خیال کرد رسول خدا را به قتل رسانده و آن فریاد را سر داد.

شهادت حمزة بن عبد المطلب

ضایعه ناگوار دیگرى که در این گیر و دار در تضعیف روحیه مسلمانان مؤثر بود داستان شهادت حمزة بن عبد المطلب عموى بزرگوار پیغمبر(ص)و یکه تاز میدان و دلیر جنگ بود،که پیغمبر اسلام و مسلمانان را بسختى متأثر و کوفته خاطر ساخت،حمزه که همچون شیرى غران در برابر دشمنان اسلام به یمین و یسار حمله مى‏کرد و قریش را متفرق مى‏ساخت و مرد و مرکب را بر زمین مى‏افکند با حربه‏اى که«وحشى»از کمین به تهیگاه او پرتاب کرد از پاى در آمد و به شهادت رسید.

وحشى از بردگان مکه و قریش بود که در جنگ احد حاضر گشته و هند همسر ابو سفیان به او گفته بود:اگر بتوانى یکى از سه نفر یعنى محمد،على و حمزه را به قتل برسانى آنچه بخواهى به تو مى‏دهم و در پاره‏اى از نقلهاست که جبیر بن مطعم مولایش نیز همین سخن را بدو گفت و وعده آزادى او را داد و گفت:هر یک از این سه نفر را به قتل برسانى آزاد خواهى شد.

وحشى در پاسخ هند گفت:اما محمد که مرا به وى دسترسى نیست و یارانش حلقه وار او را احاطه مى‏کنند،على هم پیوسته در حال کارزار اطراف خود را بدقت مى‏نگرد و بدو نیز دسترسى ندارم و اما حمزه را شاید بتوانم به قتل رسانم،زیرا وقتى به غضب مى‏آید پیش پاى خود را نمى‏بیند .

کسانى که با رسول خدا(ص)ماندند

آنچه بر طبق تواریخ مسلم است آن است که در معرکه احد بیشتر مسلمانان فرار کرده و رو به هزیمت نهادند و پیغمبر(ص)هر چه فریاد زد:من رسول خدا هستم و کشته نشده‏ام به کجا فرار مى‏کنید؟گوش ندادند،و حتى برخى مانند عثمان بن عفان و زید بن حارثة تا چند فرسنگى مدینه گریختند و به گفته طبرسى سه روز نیز از ترس مشرکین در کوهى به نام«جعلب»توقف کردند،و پس از سه روز به مدینه آمدند (6) .

و گروهى نیز مانند عمر بن خطاب و طلحة بن عبید الله تا پشت جبهه جنگ گریختندو در آنجا توقف کردند تا ببینند سرانجام جنگ چه خواهد شد.

ابن هشام و طبرى و دیگران نقل کرده‏اند که انس بن نضرـیکى از مسلمانانـدر همان حال بر آنها عبور کرد و با شدت ناراحتى از آنها پرسید:چرا اینجا نشسته‏اید؟گفتند:رسول خدا که کشته شد؟!انس گفت:زندگى پس از کشته شدن رسول خدا به چه درد مى‏خورد؟برخیزید و به میدان جنگ بروید و همانند او شربت شهادت را بنوشید!

و در نقل دیگرى است که گفت:اگر محمد کشته شد خداى محمد که کشته نشده برخیزید!این را گفت و به دنبال آن به میدان جنگ آمد و مردانه جنگید تا کشته شد. (7)

و اما افرادى که با پیغمبر(ص)ماندند و با کمال رشادت و ایمان جنگیدند،چند نفر معدود بودند که از آن جمله به اتفاق اهل تاریخ در درجه اول على بن ابیطالب(ع)بود. (8) و بقیه مورد اختلاف است.

مقام على(ع)در احد

شیخ مفید(ره)از زید بن وهب نقل کرده که گوید:به عبد الله بن مسعود گفتم:مردم در آن روز بجز على بن ابیطالب و ابو دجانه و سهل بن حنیف از اطراف رسول خدا(ص)گریختند؟ابن مسعود گفت:تنها على بن ابیطالب ماند و بقیه رفتند و طولى نکشید که چند تن بازگشتند و به دفاع از پیغمبر(ص)پرداختند که نخست عاصم بن ثابت و سپس ابو دجانه،سهل بن حنیف،طلحة بن عبید الله بودند و زید بن وهب از او پرسید:تو کجا بودى؟عبد الله بن مسعود گفت:من هم گریختم ...

و در شرح دیوان على(ع)و برخى کتابهاى دیگر نیز از زید بن وهب نقل شده که تنها کسى که با آن حضرت ماند على(ع)بود و چند تن دیگر مانند ابو دجانه و سهل بن حنیف بعدا آمدند (9) و قاضى دحلانـیکى از مورخان اهل سنتـروایت کرده که‏على(ع)فرمود:در آن حال به اطراف خود نگریستم و رسول خدا(ص)را ندیدم،در میان کشتگان نیز نظر کردم او را ندیدم با خود گفتم :به خدا سوگند پیغمبر کسى نیست که از جنگ فرار کند در میان کشتگان هم که نیست پس ممکن است خداى تعالى به خاطر رفتار ما او را به آسمان برده باشد و از این رو من هم جنگ مى‏کنم تا کشته شوم و با همین تصمیم غلاف شمشیرم را شکستم و شروع به جنگ کردم و دشمن که چنان دید جلوى مرا باز کرد ناگاه چشمم به رسول خدا(ص)افتاد که در جاى خود ایستاده.

و در روایات دیگر است که على(ع)پیش آمد و شروع کرد دشمنان را از اطراف پیغمبر دور کردن،رسول خدا(ص)چشمش را گرداند و على را دید و از او پرسید:مردم کجا رفتند؟پاسخ داد پیمانها را شکستند و گریختند،فرمود:تو چرا با آنها فرار نکردى؟على(ع)عرض کرد:کجا بروم و تو را رها کنم به خدا از تو جدا نخواهم شد تا کشته شوم یا اینکه خدا تو را پیروز گرداند.فرمود :پس این دشمنان را از من دور کن،على(ع)براى دفاع از آن حضرت به هر سو حمله مى‏کرد تا شمشیرش شکست و رسول خدا(ص)در آن حال ذوالفقار را به دست او داد و گفت:با این شمشیر جنگ کن تا آنجا که محدثین شیعه و اهل سنت مانند طبرى و ابن اثیر و دیگران همه نوشته‏اند جبرئیل در آن حال به نزد رسول خدا(ص)آمده و عرض کرد:

«ان هذه لهى المواساة»

[براستى که این معناى مواسات و برادرى است که على نسبت به تو انجام مى‏دهد!]

در چند روایت است که گفت:براستى فرشتگان از این مواسات و فداکارى على به شگفت آمده‏اند .

رسول خدا(ص)فرمود:آرى«انه منى و أنا منه»[على از من است و من از اویم.]جبرئیل گفت:«و أنا منکما»[من هم از شما هستم.]

و در آن هنگام صدایى شنیده شد که چند بار گفت:

«لا فتى الا على لا سیف الا ذوالفقار.»ابن أبى الحدید پس از نقل این قسمت گوید:

این خبر را جماعتى از محدثین براى من نقل کرده و از خبرهاى مشهور است.

و در تفسیر على بن ابراهیم است که در آن گیرودار نود جراحت و زخم بر سر و رو و سینه و دست و پاى على(ع)وارد شد.و در سیره حلبیه از زمخشرى نقل کرده که خود على(ع)فرمود:در آن روز شانزده ضربت به من خورد که چهار بار به زمین افتادم و در هر بار مردى خوش صورت و خوش بو مى‏آمد و بازوى مرا مى‏گرفت و از زمین بلندم مى‏کردم و مى‏گفت:پیش برو و در راه پیروى و اطاعت خدا و رسول او شمشیر بزن که آن هر دو از تو خوشنودند،و چون بعدها توصیف آن مرد را براى رسول خدا(ص)کردم فرمود:او را شناختى؟گفتم:نه،ولى شبیه به دحیه کلبى بود،فرمود:او جبرئیل بوده.

على بن ابراهیم از عمر بن خطاب نقل مى‏کند که در آن گیرودار وقتى ما دیدیم در برابر مشرکین نمى‏توانیم مقاومت کنیم و رو به فرار نهادیم ناگهان على بن ابیطالب را دیدم که چون شیر خشمناکى به این سو و آن سو حمله مى‏کند و چون چشمش به ما افتاد مشت ریگى برداشت و بر روى ما پاشید و گفت:روهاتان سیاه باد به کجا فرار مى‏کنید؟به سوى دوزخ!و ما همچنان به عقب مى‏رفتیم که دوباره على(ع)در حالى که شمشیر پهنى در دست داشت و از آن خون مى‏چکید به سوى ما آمد و گفت:پیمان بستید و آن را شکستید؟به خدا سوگند شما سزاوارترید به کشته شدن از اینان که من مى‏کشم!

عمر گوید:در آن حال به چشمان على(ع)نگاه کردم دیدم مانند دو کاسه خون است و من چنان دیدم که الآن است که ما را بکشد از این رو پیش رفتم و گفتم:یا أبا الحسن اجازه بده تا بگویم:رسم عرب چنان است که گاه فرار مى‏کند و گاه حمله مى‏کند،و در حمله بعدى جبران فرار را خواهد کرد!در این‏جا بود که گویا على(ع)شرم کرد و از ما گذشت و دل من قدرى آرام شد،و تا به حال هرگاه آن منظره را به یاد مى‏آورم قلبم مى‏تپد،و در آن حال کسى با رسول خدا(ص)نماند جز على و ابو دجانه!و در تفسیر مجمع البیان از انس بن مالک روایت کرده که على(ع)در آن روز بیش از نود زخم و جراحت از شمشیر و نیزه و تیر بر بدنش رسیده بود که رسول خدا(ص)پس از جنگ دست بر آن زخمها مى‏کشید و به اذن خداى تعالى التیام مى‏یافت.

ابو دجانه

دیگر از کسانى که در آن روز فرار نکرد و با کمال شهامت جنگید و از رسول خدا(ص)دفاع کرد ابو دجانه است که نامش سماک بن خرشه و از انصار مدینه است و از شجاعان معروف و بزرگان اصحاب رسول خدا(ص)است و از رشادتهاى او در همین جنگ احد آن است که اهل تاریخ نقل مى‏کنند در آغاز جنگ،رسول خدا(ص)شمشیر خود را در دست گرفته و فرمود:کیست که حق این شمشیر را ادا کند؟

چند تن از اصحاب مانند زبیر و دیگران برخاستند شمشیر را بگیرند ولى رسول خدا(ص)به آنها نداد تا اینکه ابو دجانه برخاست و پرسید:حق این شمشیر چیست؟حضرت فرمود:آن قدر به دشمن بزنى که خم شود.

ابو دجانه که به شجاعت معروف بود شمشیر را گرفت و دستارى قرمز داشت که هرگاه بر سر مى‏بست مردم مدینه مى‏گفتند:ابو دجانه دستار مرگ را بر سر بسته،در آن حال آن دستار را بست و با تبختر و تکبر خاصى شروع به رفتن کرد که رسول خدا(ص)فرمود:

«ان هذه لمشیة یبغضها الله الا فى هذا الموطن»[این راه رفتنى است که خداى تعالى جز در چنین جایى آن را دشمن دارد.]سپس حمله کرد و این رجز را مى‏خواند:

انا الذى عاهدنى خلیلى‏
و نحن بالسفح لدى النخیل‏
ألا أقوم الدهر فى الکیول

اضرب بسیف الله و الرسول (10) و با دلاورى خاصى که داشت به هر کس مى‏رسید با آن شمشیر او را به خاک مى‏انداخت تا آنجا که بالاى سر هند که شناخته نمى‏شد رسید و خواست شمشیر را بر سر او فرود آورد ولى او را شناخت و از قتل او صرفنظر کرد و چون بعدها سبب آن را پرسیدند ابو دجانه گفت:چون خواستم شمشیر را فرود آورم دیدم زنى است و با خود گفتم:شمشیر رسول خدا(ص)مقدستر از آن است که آن را به خون زنى آلوده کنم.

و در پاره‏اى از تواریخ است که به اندازه‏اى زخم بر بدن ابو دجانه وارد شد که بر زمین افتاد و على(ع)پیش آمده او را به دوش گرفته به کنارى برد. (11)

و در تفسیر فرات بن ابراهیم است که وقتى رسول خدا(ص)دید مسلمانان هزیمت کردند سر را برهنه کرد و فریاد زد:

«ایها الناس أنا لم امت و لم اقتل»

[من نمرده‏ام و کشته نشده‏ام.]

ولى کسى به سخن آن حضرت گوش نداده و رفتند،در این وقت رسول خدا(ص)به جاى خود بازگشت و کسى را جز على بن ابیطالب و ابو دجانه ندید،حضرت رو به ابو دجانه کرده فرمود:اى أبا دجانة من بیعت خود را از تو برداشتم مردم رفتند تو هم مى‏خواهى باز گردى بازگرد!ابو دجانه در جواب گفت:ما چنین بیعتى با تو نکردیم و چگونه ممکن است زنان انصار در زیر چادرها بگویند:من تو را به دست دشمن سپرده و جان خود را نجات دادم،اى رسول خدا پس از تو خیرى در حیات و زندگى نیست.

سهل بن حنیف و عاصم بن ثابت

این هر دو نیز از انصار مدینه بودند که طبق پاره‏اى از روایات با رسول خدا(ص)ماندند و بسختى از آن حضرت دفاع کردند و هر دو از تیراندازان ماهر و زبردست بودند و به وسیله تیرهاى کارى دشمنان را از پاى در مى‏آوردند،و هر دوى آنها ازافرادى بودند که طبق همان روایات در آن روز پیمان مرگ با رسول خدا(ص)بستند و متعهد شدند تا سرحد مرگ در راه دفاع از آیین اسلام و آن بزرگوار جنگ کنند و بخوبى به عهد و پیمان خویش وفا کرده و پایدار ماندند.

افراد دیگرى را نیز در برخى از تواریخ نقل کرده‏اند که در آن روز با رسول خدا(ص)ماندند از آن جمله ابن أبى الحدید از واحدى نقل کرده که گفته است:

هشت نفر در آن روز با رسول خدا(ص)پیمان مرگ بستند و همگى پا برجا ماندند و آنها عبارت بودند از:على بن ابیطالب،طلحه،زبیر که این سه نفر از مهاجرین مکه بودند،و پنج تن دیگر از انصار مدینه به نام:ابو دجانه،حارث بن صمة،حباب بن منذر،عاصم بن ثابت و سهل بن حنیف و از این هشت نفر هیچ یک کشته نشدند ولى دیگران همگى گریختند.

و از دیگرى روایت کرده که نام سعد بن عباده و اسید بن حضیرـیا سعد بن معاذ و محمد بن مسلمه را نیز به جاى آن دوـذکر کرده‏اند.و در نقل دیگرى باقیماندگان با آن حضرت را چهارده نفر(هفت تن از مهاجر و هفت تن از انصار)ذکر کرده است و به هر صورت جز على بن ابیطالب (ع)افراد دیگر مورد اختلاف و گفتگوست و چنین به نظر مى‏رسد که در میان فراریان نیز افراد فداکار و با ایمانى وجود داشته که پس از مقدارى هزیمت بازگشتند و به جنگ پرداختند و ضمنا این را هم باید دانست که افراد بزرگوارى چون مصعب بن عمیر،حنظلة بن ابى عامر،انس بن نضر،سعد بن ربیع،عمرو بن جموح و دیگران که نام برخى از آنها پیش از این ذکر شد با کمال فداکارى و ایمان جنگ کرده و به شهادت رسیدند و ظاهرا شهادت این افراد در همان گیر و دار حمله خالد بن ولید و قبل از فرار مسلمانان اتفاق افتاده و گرنه از حال آنان که در تاریخ ثبت شده به خوبى مى‏توان به دست آورد که آنها مرد فرار و هزیمت نبوده‏اند و بلکه عاشق و دلباخته شهادت در راه دین و دفاع از رهبر عالى قدر اسلام بوده‏اند،اما در عوض افراد بى‏ایمان و منافقى هم بودند که وقتى خبر قتل رسول خدا را شنیدند به یکدیگر گفتند:کاش کسى بود که از جانب ما به نزد عبد الله بن أبى مى‏رفت و به وى مى‏گفت:براى ما از أبى سفیان أمان بگیرد،و یا برخى از همان افراد بى‏ایمان بودند که‏در آن حال گفتند :اکنون که محمد کشته شد به همان آیین پدران خود باز گردید!

و برخى هم گفتند:اگر او پیغمبر بود کشته نمى‏شد!

و در اینجا بود که به نقل مورخین انس بن نضر قسمتى از این سخنان را شنید و پس از اینکه پاسخ آن افراد بى‏ایمان را داد سر به سوى آسمان بلند کرده گفت:

«اللهم انى اعتذر الیک مما یقوله هؤلاء».

[خدایا من از این گفتار ناهنجار اینان به درگاه تو پوزش مى‏طلبم!]

سعد بن ربیع

نام سعد بن ربیع در خلال داستان اسلام مردم مدینه و پیمان برادرى(در پاورقى)مذکور شد و ابن هشام و دیگران نقل کرده‏اند که چون سر و صداى جنگ احد خوابید رسول خدا(ص)فرمود :کیست که از حال سعد بن ربیع ما را با خبر کند؟مردى از انصار برخاست و گفت:من به دنبال این کار مى‏روم،و سپس به میان کشتگان آمد و او را در حالى که رمقى در تن داشت و دقایق آخر عمر را مى‏گذرانید مشاهده کرده بدو گفت:رسول خدا(ص)مرا فرستاد تا تو را پیدا کنم و وضع حال تو را بدو اطلاع دهم!

سعد گفت:من جزء کشتگانم،سلام مرا به رسول خدا(ص)برسان و بگو از خدا مى‏خواهم تا بهترین پاداشى را که خداوند از سوى امتى به پیغمبرشان مى‏دهد آن را به تو عنایت کند،و به مردم نیز سلام مرا برسان و بگو:سعد بن ربیع مى‏گوید:چشم بر هم زدنى از حمایت رسول خدا(ص)دست برندارید و از دفاع او غافل نشوید که اگر رسول خدا(ص)کشته شود و یکى از شما زنده بماند هیچ‏گونه عذرى در پیشگاه خداوند ندارید!این را گفت و از دنیا رفت.

و چون این سخن را به آن حضرت گفتند فرمود:

«رحمه الله نصح لله و لرسوله حیا و میتا».

[خدا سعد را رحمت کند که در حیات و مرگ از خیر خواهى و حمایت خدا و رسول او دست برنداشت .]

واقدى از مالک بن دخشم نقل کرده که گفت:من بر سعد بن ربیع گذارم افتاد ودیدم دوازده زخم کارى برداشته که هر کدام براى مرگ او کافى بود بدو گفتم:مى‏دانى که محمد کشته شد؟

سعد گفت:گواهى مى‏دهم که محمد رسالت پروردگارش را بخوبى انجام داد،تو برو و از دین خود دفاع کن که خداى بزرگ زنده است و هرگز نخواهد مرد.

و در نقل على بن ابراهیم است که آن مردى که به سراغ وى آمده بود گوید:رسول خدا(ص)جایى را نشان داد و گفت:آنجا برو و او را پیدا کن زیرا من او را در آنجا دیدم که دوازده نیزه بالاى سرش بلند شده بود،گوید:من همانجا آمدم و او را میان کشتگان دیدم دوبار او را صدا زدم پاسخى نداد بار سوم گفتم:رسول خدا(ص)مرا براى تفحص حال تو فرستاده،چون نام رسول خدا(ص)را شنید سربلند کرد و مانند جوجه‏اى که با شنیدن صداى مادر به شعف مى‏آید گویا جان تازه‏اى گرفت دهان باز کرده گفت:مگر رسول خدا(ص)زنده است؟گفتم:آرى،با خوشحالى گفت :«الحمد لله...»آن گاه پیغام و سلام او راـچنانکه در بالا ذکر شد نقل کردهـو در پایان گوید:در این وقت نفس عمیقى کشید که دیدم خون زیادىـمانند خونى که از گلوى شتر در وقت نحر بیرون مى‏آیدـاز بدنش خارج شد و از دنیا رفت.

و چون جریان را به رسول خدا(ص)گفتم فرمود:

«رحم الله سعدا،نصرنا حیا و أوصى بنامیتا».

[خدا رحمت کند سعد را که تا زنده بود ما را یارى کرد و در مرگ نیز سفارش ما را نمود .]

و به هر صورت داستان جنگ احد امتحان خوبى براى مسلمانان بود و به عبارت روشنتر میدان آزمایش خوبى بود تا مردمان با ایمان از افراد منافق و بى‏ایمان متمایز گشته و باطن هر یک بخوبى آشکار گردد.همان طور خداى تعالى نیز در قرآن کریم درباره همان جنگ پس از ذکر آیاتى این نکته را یادآور شده و مى‏فرماید:

«...و لیمحص الله الذین آمنوا و یمحق الکافرین» و نیز فرموده «...و لیبتلى الله ما فى صدورکم و لیمحص ما فى قلوبکم» و نیز در همین باره فرموده «و ما اصابکم یوم التقى الجمعان فباذن الله و لیعلم المؤمنین و لیعلم الذین نافقوا» . (12)

و در تاریخ جنگ احد نام چند زن فداکار و با ایمان نیز ذکر شده که براى نمونه یکى از آنها را نام مى‏بریم.

نسیبه«ام عمارة»

نسیبه دختر کعب و از انصار مدینه بود که چون دو پسرش به نام عماره و عبد الله و شوهرش زید به میدان جنگ رفته بودند او نیز مشک آبى با خود برداشت و به احد آمد تا زخمیان را مداوا کند و اگر آب خواستند به آنها آب بدهد.

در گیرودار جنگ که مسلمانان رو به هزیمت نهادند ناگاه نسیبه یکى از دو پسر خود را دید که فرار مى‏کند سر راه او را گرفت و بدو گفت:پسرم به کجا فرار مى‏کنى آیا از خدا و رسول او مى‏گریزى؟پسر که این حرف را از مادر شنید بازگشت ولى به دست یکى از مشرکین کشته شد،نسیبه که چنان دید پیش رفته شمشیر فرزند خود را به دست گرفت و به قاتل او حمله کرد و شمشیر را بر ران او زده و او را کشت.رسول خدا(ص)نیز در حق او دعا کرد.

آن گاه شروع به دفاع از رسول خدا(ص)کرد و ضرباتى را که حواله آن حضرت مى‏کردند با سر و سینه دفع مى‏کرد تا آنجا که به گفته واقدى دوازده زخم کارى از نیزه و شمشیر برداشت و در همانجا رسول خدا(ص)مردى از مهاجرین را مشاهده کرد که سپر خود را به پشت آویزان کرده و مى‏گریزد،حضرت او را صدا زده فرمود:

سپر خود را بینداز و به سوى دوزخ برو!

آن مرد سپر را انداخته و گریخت،رسول خدا(ص)فرمود:اى نسیبه این سپر را بردار،نسیبه نیز سپر را برداشت و شروع به جنگ کرد.

و هنگامى که ابن قمئهـیکى از مشرکان و دشمنان سرسخت پیغمبرـبه رسول خدا(ص)حمله کرد و ضربتى به شانه آن حضرت زد (13) و به دنبال آن فریاد زد:به لات و عزى سوگند محمد را کشتم (14) !همین نسیبه بر او حمله کرد و ضرباتى بر او زد اما چون دو زره بر تن داشت کارگر نشد و او ضربتى بر شانه نسیبه زد که تا زنده بود جاى آن به صورت وحشتناکى باقى ماند و رسول خدا(ص)درباره او فرمود:

«لمقام نسیبة الیوم افضل من مقام فلان و فلان».

[سهم نسیبه در آن روز و فداکاریهایش از فلان و فلان برتر و بهتر بود.]

ابن ابى الحدید معتزلىـپس از نقل این داستانـگوید:اى کاش راوى حدیث نام آن دو نفر را به صراحت مى‏گفت و به طور کنایه به لفظ«فلان و فلان»نمى‏گفت تا همگان آن دو نفر را مى‏شناختند و نسبت به دیگران گمانها نمى‏بردند و از این بابت تأسف مى‏خورد که چرا راوى مراعات امانت حدیث را نکرده و نام آن دو نفر را به صراحت ذکر نکرده است (15) .

و دنباله داستان را ابن ابى الحدید از واقدى نقل مى‏کند که عبد الله بن زید پسر دیگر نسیبه گوید:من در آن حال پیش رفتم و دیدم مادرم مشغول دفاع از رسول خدا(ص)است و روى شانه‏اش زخم گرانى برداشته،پیغمبر به من فرمود:پسر«أم عماره»هستى؟عرض کردم:آرى،فرمود :مادرت!مادرت را دریاب و زخمش را ببند،خدا به شما خانواده برکت(و پاداش خیر)دهد.

مادرم رو به آن حضرت کرده گفت:اى رسول خدا از خدا بخواه که منزل ما با تو در بهشت یک جا باشد و ما را در آنجا رفیق و همراه تو قرار دهد و حضرت در آن حال دعا کرده گفت:

«اللهم اجعلهم رفقائى فى الجنة»

مادرم که این دعا را شنید گفت:اکنون باکى ندارم از هر مصیبتى که در دنیا به من برسد .

داستان ابى بن خلف

همچنان که اطراف رسول خدا(ص)خلوت شده بود یکى از دشمنان سرسخت پیغمبر به نام أبى بن خلف به قصد کشتن آن حضرت رکاب بر اسب زده و پیش آمد.

و این أبى بن خلف هنگامى که رسول خدا(ص)در مکه بود هر زمان آن حضرت را دیدار مى‏کرد مى‏گفت:من اسب قیمتى و راهوارى دارم که هر روز مقدار زیادى ذرت به او مى‏دهم تا روزى بر آن سوار شده و تو را به قتل برسانم.پیغمبر(ص)نیز در جوابش مى‏فرمود:ان شاء الله در آن روز من تو را خواهم کشت.

و در آن وقت در حالى که بر همان اسب سوار بود پیش آمد و با جوش و خروشى فریاد زد:من زنده نباشم اگر تو را بگذارم امروز نجات یابى!

بعضى که اطراف پیغمبر بودند از آن حضرت اجازه خواستند براى دفع او پیش بروند ولى رسول خدا(ص)فرمود:بگذارید تا نزدیک بیاید و چون نزدیک آمد رسول خدا(ص)حربه‏اى را که در دست حارث بن صمه و یا سهل بن حنیف بود از دست او گرفت و حرکت سختى بدان داده و حواله گردن أبى بن خلف کرد.

ضربت آن حضرت خراشى در گردن او انداخت ولى چنان سخت بود که از اسب روى زمین افتاد و نزدیکانش او را برداشته و از میدان دور کردند ولى او مانند گاو نعره مى‏زد،ابو سفیان و همراهانش که صداى او را شنیدند بدو گفتند:این چه بى‏تابى است که مى‏کنى؟یک خراش مختصرى بیشتر نیست!گفت:واى بر شما هیچ مى‏دانید این‏ضربت را چه کسى به من زد؟این ضربه را محمد به من زد همان کسى که در مکه به من گفت:تو را خواهم کشت و من مى‏دانم که از این ضربت جان سالم به در نخواهم برد،و همچنان فریاد مى‏زد تا روز دیگر که مرگش فرا رسید و در راه مرد.

دنباله ماجراى جنگ

فداکارى بى‏سابقه و از جان گذشتگى همان چند نفر معدودى که از آغاز با رسول خدا(ص)مانده و یا تدریجا به آن حضرت ملحق شده بودند کم‏کم مشرکین را خسته کرده و گروهى از فراریان لشکر اسلام نیز وقتى دانستند پیغمبر اسلام زنده است و دفاع سر سختانه اطرافیان آن حضرت را دیدند به میدان جنگ بازگشته و تدریجا حلقه محاصره‏اى اطراف پیغمبر تشکیل دادند و سرسختانه شروع به دفاع از آن حضرت کردند و رسول خدا(ص)نیز مصلحت در آن دید که به سمت کوه احد حرکت کند و دامنه کارزار را بدانجا که جاى مطمئنترى بود بکشاند.

ابو سفیان و مشرکین نیز که خود را پیروز و فاتح جنگ مى‏دانستند بیش از آن حمله و توقف را مصلحت ندیده و نمى‏خواستند این اندازه پیروزى را که به دست آورده بودند به مخاطره اندازند،از این جهت ادامه جنگ را صلاح ندیده آماده بازگشت به مکه شدند و با اینکه حدود سى نفر از دلاوران و جنگجویان خود را از دست داده بودند به عنوان پیروزى به شعار دادن و هلهله و شادى پرداختند.ابو سفیان خود را به نزدیک پیغمبر و همراهان آن حضرت رسانده و گفت:پیروزى در جنگ نوبتى است گاهى نوبت ماست و گاهى نوبت شما.رسول خدا(ص)فرمود:پاسخش را بگویید و به دستور آن حضرت مسلمانان در پاسخش گفتند:ما با شما یکسان نیستیم،کشتگان ما در بهشت و کشتگان شما در دوزخ جاى دارند.

ابو سفیان گفت:

لنا عزى و لا عزى لکم!

[ما(بت)عزى داریم و شما ندارید]

رسول خدا در جوابش فرمود:

«الله مولانا و لا مولى لکم»[خدا مولى و سرپرست ماست و مولاى شما نیست.]

ابو سفیان فریاد زد:

«أعل هبل» (16) [هبل بزرگ و پیروز است!]

پیغمبر(ص)از آن سو به مسلمانانى که همراهش بودند فرمود:پاسخش را بدهید و بگویید:

«الله أعلى و أجل»

[خدا برتر و والاتر است.]

ابو سفیان که این صدا را شنید نزدیک آمد و در آن میان على(ع)را شناخت بدو گفت:آیا محمد زنده است؟على(ع)پاسخ داد:آرى به خدا سوگند او زنده است و سخن تو را مى‏شنود،ابو سفیان با ناراحتى گفت:تو راستگوتر از ابن قمئه هستى که مى‏گفت:من محمد را کشتم آن گاه فریاد زد:وعده ما و شما سال دیگر در بدر صغرى (17) !

رسول خدا(ص)نیز آمادگى خود را به او اعلام کرد.

این را گفت و به سوى لشکریان قریش بازگشت و دستور کوچ داد و قرشیان به سوى مکه حرکت کردند.

زخمها و جراحاتى که به رسول خدا(ص)در آن روز رسید

در آن روز هنگامى که مسلمانان رو به هزیمت نهادند رسول خدا(ص)خود شروع به جنگ نمود تا آنجا که هر چه تیر داشت همه را به سوى دشمن پرتاب کرد و زه پاره شد و کمان شکست و سپس با شمشیر به جنگ پرداخت و در این گیر و دار چنانکه در خلال فصول گذشته ذکر شد چند ضربت به دست و بدن آن حضرت رسید و دو زخم‏نیز به صورت آن حضرت خورد،یکى در اثر سنگى بود که عتبة بن ابى وقاصـبرادر سعد وقاصـبه سوى آن حضرت پرتاب کرد و این سنگ به گونه مبارکشان خورد و موجب شکسته شدن دندان رباعیه و مجروح شدن صورت شد و همچنین لب پایین را شکافت و خون بر چهره آن حضرت جارى شد،و رسول خدا(ص)در آن حال خونها را از چهره‏اش پاک مى‏کرد و مى‏گفت:

«اللهم اهد قومى فانهم لا یعلمون».

[خدایا قوم مرا هدایت کن که اینان نادان‏اند و نمى‏دانند.]

و دیگر از سنگى بود که ابن قمئه به صورت آن حضرت زد و سبب شد که دو حلقه از حلقه‏هاى زره در گونه صورت فرو رود و خون جارى شود.بعد از جنگ هنگامى که ابو عبیده جراح آن دو حلقه را از گونه حضرت بیرون آورد دو دندان دیگر نیز افتاد.

جنایاتى که مشرکین هنگام رفتن با کشتگان انجام دادند

از جنایتهایى که زنان قریش هنگام رفتن به مکه انجام دادند و روى تاریخ را سیاه کردند آن بود که بر سر کشتگان مسلمانان آمده و به جز حنظلة بن أبى عامر (18) دیگران را مثله کرده گوش و بینى آنها را بریدند و برخى را دست و پا بریدند و حتى ابن هشام و دیگران نوشته‏اند:هندـهمسر ابو سفیانـگوش و بینیهاى بریده کشتگان را به ریسمان کشید و از آنها دست بند و خلخال و گلوبند ساخت و به خود آویخت و چنانکه پیش از این گفته شد به وسیله وحشى غلام طعیمة و یا به گفته برخى خود هند شکم حمزة بن عبد المطلب را نیز درید و جگر او را بیرون آورده قسمتى از آن را برید و خواست بخورد ولى نتوانست و بیرون انداخت.

گویند:در این خلال شخصى از مشرکین قریش به نام«حلیس»ابو سفیان را دید که بالاى کشته حمزه آمده و نیزه خود را بر گوشه لب حمزه مى‏زند و مى‏گوید:«ذق عقق»یعنى مرگ را بچش اى کسى که از قوم و قبیله‏ات بریدى!حلیس که این منظره رااز کسى که ادعاى ریاست قریش را داشت دید فریاد زد:اى بنى کنانه این مرد مدعى است که بزرگ قریش است ببینید با کشته عموزاده‏اش چه عملى انجام مى‏دهد!

ابو سفیان که تازه متوجه رفتار ناپسند خود گردید به حلیس گفت:آرام باش این لغزشى بود که از من سر زد و تو آن را نادیده بگیر و پوشیده دار.

مشرکین رفتند

لشکر قریش میدان را خالى کرد و به سوى مکه حرکت نمود،اما ترس این بود که در این موقعیت که مختصر پیروزى نصیب آنها شده بود به فکر حمله به شهر مدینه بیفتند و این خود براى مسلمانانى که کشته‏هاشان در میدان جنگ روى زمین افتاده و لشکرشان از هم گسیخته بود گرفتارى تازه و دشوارى بود،از این رو رسول خدا(ص)على بن ابیطالب را براى تحقیق حال لشکر قریش مأمور کرد به تعقیب آنها برود و بدو فرمود:اگر دیدى بر شتران سوار شده و اسبهاى خود را یدک مى‏کشند بدان که به سوى مکه مى‏روند و اگر دیدى بر اسبان سوار شده و شترها را یدک مى‏کشند معلوم مى‏شود قصد حمله به مدینه را دارند و زودتر جریان را به اطلاع برسان و به خدا سوگند اگر چنین قصدى داشته باشند به جنگ آنها خواهم رفت.

على(ع)با تمام زخم و کوفتگى که در تن داشت بسرعت خود را بدانها رسانده و دید بر شتران سوار شده و اسبان را یدک مى‏کشند و معلوم شد به قصد مکه مى‏روند و خیال مسلمانان از این جهت آسوده شد و به فکر دفن اجساد و بازگشت به شهر افتادند.

رسیدن خبر جنگ به مدینه و آمدن زنان به احد

دسته‏اى از فراریان جنگ که خود را به مدینه رسانده بودند خبر قتل پیغمبر اسلام را که در میدان شنیده بودند به مردم دادند و این خبر بسرعت در شهر منتشر شد جمعى از زنان مهاجر و انصار از خانه‏ها بیرون ریخته به سوى احد حرکت کردند،فاطمه(س)دختر رسول خدا(ص)از همه بیشتر بى‏تابى مى‏کرد و بسرعت تا احد آمد و خود را به‏پدر رسانید و چون چهره مجروح و خون آلود پدر را مشاهده کرد شروع به گریستن نمود بدانسان که رسول خدا(ص)را نیز به گریه انداخت و سپس پیش رفته و شروع به پاک کردن خون از چهره پدر کرد،در این وقت على(ع)سپر خود را برداشته و از چشمه«مهراس»که در آن نزدیکى بود آب مى‏آورد و فاطمه(س)با آن صورت پدر را شستشو مى‏داد و چون خونها را شست باز دید خون مى‏آید در این وقت قطعه حصیرى آوردند و آن را سوزانده خاکسترش را روى زخمهاى صورت پدر گذاشت و بدین ترتیب خون ایستاد.

و در حدیث است که زنى از انصار که پدر و برادر و شوهرش کشته شده بود خود را به مسلمانانى که اطراف پیغمبر ایستاده بودند رسانید و به یکى از آنها گفت:رسول خدا(ص)زنده است؟

گفت:آرى.

زن پرسید:آیا مى‏توانم او را ببینم؟

گفت:آرى!

مسلمانان راه باز کرده و آن زن پیش رفت و چون رسول خدا(ص)را دیدار کرد گفت:

«کل مصیبة جلل بعدک»

[هر مصیبتى پس از تو آسان است(و بخوبى مى‏توان تحمل کرد).]

و دیگر از زنانى که به احد آمد هند دختر عمرو بن حرامـخواهر عبد الله عمروـبود که شوهرش عمرو بن جموح و پسرش خلاد و برادرش عبد الله بن عمرو کشته شده بودند.شترى آورد و هر سه را بر روى شتر بست و خواست تا آنها را به مدینه آورد و به خاک بسپارد اما پس از چند قدم شتر ایستاد و هر چه کردند پیش نرفت تا سرانجام همان طور که پیش از این گفته شد معلوم شد دعاى عمرو بن جموح مستجاب شده و بر طبق تقدیرات الهى چنان مقدر شده که آنها در همان سرزمین به خاک سپرده شوند.

نقل مى‏کنند همین که جنازه‏ها را بر شتر بسته و در حال حرکت بود،عایشه همسر رسول خدا (ص)او را دیدار کرده پرسید:رسول خدا(ص)زنده است؟هند گفت:آرى‏و هر مصیبتى با وجود آن حضرت سهل و آسان است و چون از بار شتر پرسید بدو گفت:جنازه برادر و پسر و شوهرم مى‏باشد و عایشه از این تحمل و بردبارى و ایمان عجیب او تعجب کرد.

بر سر کشتگان

مسلمانان بر سر کشتگان خود آمده و مشاهده کردندـبجز حنظلهـهمه را مثله کرده و گوش و بینى و دست و پا بریده‏اند و بعضى را مانند حمزه سید الشهدا شکمش را نیز دریده بودند،دیدن این منظره براى مسلمانان بسیار ناگوار بود بخصوص هنگامى که پیغمبر(ص)بالاى کشته حمزه آمد و آن وضع دلخراش را دید بسختى متأثر گردید و مطابق نقل برخى از مورخین گفت:تاکنون منظره‏اى ندیده بودم که به این اندازه مرا خشمگین کرده باشد و در دل به فکر انتقام و معامله به مثل با مشرکین افتاد ولى وحى الهى که به وسیله جبرئیل نازل شد او را وادار به صبر و تحمل کرد و از این فکر منصرف شد،متن آن وحى و دستور در ضمن این آیه نازل شد :

«و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خیر للصابرین،فاصبر و ما صبرک الا بالله و لا تحزن علیهم...» (19)

[اگر کسى به شما ستم و عقوبتى کرد شما در برابرش همان گونه عقوبت کنید و انتقام گیرید،اما اگر صبر کنید براى صابران پاداش بهترى خواهد بود،اى پیغمبر تو به خاطر خدا صبر کن و بر کردار ایشان غمگین مباش...]تا به آخر آیه.

رسول خدا(ص)که این آیه را شنید فرمود:صبر مى‏کنم،و به مسلمانان نیز دستور صبر داد و از مثله کردن کشتگان نهى فرمود.

آن گاه رسول خدا(ص)رداى خود را بر روى جنازه حمزه انداخت اما چون حمزه بلند قامت بود تمام بدن را نمى‏پوشاند،پس ردا را روى سر کشید دید پاها بیرون است و چون روى پاها کشید مشاهده کرد سر بیرون مى‏افتد از این رو ردا را روى سر کشید و روى پاها را با علف و شاخه‏هاى بوته اسفند پوشاندند،و نسبت به کشتگان دیگر نیزهمین گونه رفتار کرده حتى هنگام دفن در قبر نیز قسمتى از بدن و یا همه بدنشان را با علف و بوته اسفند پوشانده و دفن نمودند .

در این وقت رسول خدا(ص)مطلع شد که صفیهـدختر عبد المطلبـمى‏خواهد بالاى کشته برادرش حمزه برود پیغمبر به زبیرـفرزند صفیهـفرمود:برو و صفیه را بازگردان که کشته برادر را به این حال نبیند،زبیر خود را به مادر رسانید و دستور رسول خدا(ص)را به او ابلاغ کرد .

صفیه پرسید:براى چه؟من شنیده‏ام برادرم را مثله کرده‏اند و چون این مصیبتها در راه خداست ما هم بدانها راضى هستیم و ان شاء الله صبر و شکیبایى خواهم کرد،زبیر به نزد رسول خدا (ص)بازگشت و سخن صفیه را به عرض آن حضرت رسانید،حضرت فرمود:پس بگذارید بیاید،و صفیه پیش رفت و چون با کشته برادر رو به رو شد همان گونه که گفته بود صبر و بردبارى پیشه کرد و تنها جمله استرجاع بر زبان جارى کرد و از خداى تعالى آمرزش او را درخواست نموده به سوى مدینه بازگشت.

شماره کشتگان و دفن آنها

شهداى جنگ به طورى که معروف است جمعا هفتاد نفر بودند که در میان آنها مردان بزرگ و رؤساى قبایل و شخصیتهاى گرامى اسلام نیز بودند مانند:حمزه،مصعب بن عمیر،عبد الله بن جحشـاز مهاجرینـعبد الله بن جبیر،سعد بن ربیع،عمرو بن ثابت،عمرو بن جموح،عبد الله بن عمروـپدر جابر بن عبد اللهـو دیگران از انصار،که نام همگى آنها را ابن هشام در سیره ذکر کرده است. (20)

نخست حمزة بن عبد المطلب را پیش روى پیغمبر(ص)آوردند و آن حضرت هفت یا هفتاد تکبیر بر او گفت و سپس دیگر شهدا را یک یک مى‏آوردند و بر آنها نماز مى‏خواندند و چون نوبت دفن آنها رسید برخى از مردم مدینه کشتگان خود را برداشته و به سوى مدینه حرکت دادند ولى پس از اینکه چند شهید را بدین ترتیب به شهر بردند رسول خدا(ص)از این کار جلوگیرى کرده بقیه را هر دو نفر یا سه نفر در یک قبر دفن کردند،که از آن جمله حمزة بن عبد المطلب و عبد الله بن جحش را که هر دو از مهاجرین و فامیل هم بودند در یک قبر و عبد الله بن عمرو و عمرو بن جموح که در زمان حیات نیز با یکدیگر دوست صمیمى و وفادار بودند در یک جا و خارجة بن زید و سعد بن ربیع را نیز در یک قبر دفن کردند. (21)

و شماره کشتگان قریش نیز به عقیده ابن هشام بیست و دو نفر و بگفته ابن ابى الحدید بیست و هشت نفر بود که همگى از پرچمداران و یا پهلوانان و سرشناسان قریش بودند مانند:طلحة بن أبى طلحه و برادران او و ابو الحکم بن اخنس،ابى بن خلف،عبد الله حمید و دیگران که به گفته ابن ابى الحدید دوازده نفرشان به دست على بن ابیطالب کشته شدند و بقیه به دست حمزه و عاصم بن ثابت،قزمان و دیگران به قتل‏رسیدند.

مراجعت به مدینه

پس از آنکه رسول خدا(ص)از دفن کشتگان فراغت یافت با جمعى از مسلمانان که همراه او بودند به سوى مدینه حرکت کرد.زنان مهاجر و انصار که در مدینه مانده بودند و خبر سلامتى پیغمبر اسلام را شنیدند براى استقبال و دیدار آن حضرت بیرون آمدند،و از آن جمله حمنه دختر جحش بود که برادرش عبد الله بن جحش و دایى‏اش حمزة بن عبد المطلب و شوهرش مصعب بن عمیر هر سه کشته شده بودند،رسول خدا(ص)که او را دید فرمود:

اى حمنه صبر کن و خوددار باش!

پرسید:در مرگ چه کسى اى رسول خدا؟

فرمود:در مرگ برادرت!

حمنه گفت:«انا لله و انا الیه راجعون»شهادت بر او گوارا باد.

دوباره پیغمبر بدو فرمود:اى حمنه صبر پیشه ساز و شکیبا باش!

پرسید:درباره چه کسى؟فرمود:درباره حمزة بن عبد المطلب!

حمنه گفت:«انا لله و انا الیه راجعون»شهادت گوارایش باد.

باز هم رسول خدا فرمود:اى حمنة خود دار و صابر باش!

پرسید:براى چه کسى اى رسول خدا؟

فرمود:براى مرگ شوهرت مصعب!

در این وقت بود که حمنه خوددارى نتوانست و با اندوه صدا زد:«و احزناه»؟

رسول خدا(ص)که چنان دید فرمود:جایگاه و مقام شوهر براى زن چنان است که شخص دیگرى نمى‏تواند جاى او را بگیرد.و چون از حمنه پرسیدند:چرا براى مصعب شوهرت این گونه بى‏تاب شدى؟گفت :یتیمى فرزندانش را به خاطر آوردم!

و همین که رسول خدا(ص)به نزدیکى مدینه و به محله بنى عبد الاشهل رسید صداى گریه شنید و چون جویا شد گفتند:زنان قبیله بنى عبد الاشهل بر کشتگان خویش‏مى‏گریند.اشک در دیدگان پیغمبر گردش کرده گفت:ولى امروز حمزه گریه کن ندارد!سعد بن معاذ و اسید بن حضیرـبزرگان قبیله مزبور به نزد زنان رفته گفتند:قبل از گریه براى کشتگان به نزد فاطمه دختر پیغمبر (ص)بروید و براى حمزه گریه کنید.چون رسول خدا(ص)از ماجرا مطلع شد درباره آن زنها دعا کرده دستور داد به خانه‏هاى خود باز گردند.

و به هر ترتیب پیغمبر خدا در حالى که على(ع)در پیش روى او پرچم را مى‏کشید وارد شهر شد و به خانه رفت و همراهان نیز به خانه‏ها رفتند و به مداواى زخمهاى خود و سوگ عزاى کشتگان نشستند،اما فرداى آن روز باز رسول خدا(ص)مأمور جنگ و تعقیب لشکر قریش گردید و منادى حضرت در مدینه نداى جنگ داد و روز یکشنبه شانزدهم شوال یعنى همان روز دوم جنگ احد با مسلمانان به منظور تعقیب لشکر قریش به سمت مکه به راه افتاد و از نظر ارعاب دشمن و ترمیم شکست جنگ احد نیز این تعقیب لازم بود تا مشرکین فکر نکنند آنها دیگر تاب جنگ و نیروى مقابله با لشکر قریش را ندارند،و مبادا در فکر مراجعت به مدینه و حمله به شهر افتاده و گرفتارى تازه‏اى به وجود آورند و دشمنان داخلى مدینه مانند یهود و دیگران نیز بر مسلمانان جسور و دلیر نگردند،و ماجراى بعدى نیز که در صفحات آینده مى‏خوانید ضرورت این کار را بخوبى نشان داد.

غزوه حمراء الاسد

لشکر قریشـچنانکه گفتیمـشادى کنان و پیروزمندانه صحنه جنگ احد را ترک کرد و راه مکه را در پیش گرفت و تا جایى به نام«روحاء»رفتند.محمد(ص)نیز پرچم جنگ را به دست على بن ابیطالب که نود زخم در بدن داشت داده و با همراهان خود که همان مسلمانان حاضر در جنگ احد بودند از مدینه خارج شدند و طبق دستور رسول خدا(ص)فقط همانها که در جنگ روز گذشته حضور داشتند مى‏توانستند به این جنگ بروند و دیگران اجازه حضور در این جنگ را نداشتند .تنها جابر بن عبد الله انصارى بود که نزد پیغمبر آمده عرض کرد:روز پیش من در جنگ احد حاضر نشدم‏و علت آن هم این بود که چون پدرم عبد الله بن عمرو مى‏خواست به جنگ بیاید و هفت دختر در خانه داشت به من گفت:صلاح نیست من و تو هر دو به جنگ برویم و هفت زن را در این خانه بگذاریم و قرار شد او به جنگ بیاید و مرا پیش خواهرانم بگذارد،اکنون که او کشته شده و به شهادت رسید اجازه بده تا در این جنگ به همراه شما بیایم و رسول خدا (ص)او را اجازه داد.

مسلمانانى که اکثرا زخمدار و مجروح و بیشتر در سوگ کشتگان خود داغدار و عزادار بودند روى وظیفه دینى و مذهبىـبا کمال سختى و دشوارى که این سفر براى آنها داشتـحرکت کردند،حتى مى‏نویسند:دو برادر در قبیله بنى عبد الاشهل بودند که هر دوى آنها در روز قبل،در جنگ احد زخمى شده بودند منتهى یکى از آنها زخمش کمتر و دیگر عمیقتر و حرکت براى او دشوارتر بود.هنگامى که دیدند مسلمانان براى تعقیب قریش حرکت کردند این دوـکه مرکبى هم نداشتندـبا خود گفتند:نه دلمان راضى مى‏شود نرویم و جهاد در راه دین و در رکاب رسول خدا(ص)از ما فوت شود و نه مرکبى داریم که لااقل به وسیله آن بتوانیم در این سفر شرکت کنیم،سرانجام روى ایمان و علاقه‏اى که به پیغمبر اسلام و آیین خود داشتند تصمیم گرفتند همراه جنگجویان بروند و در راه هر کجا آن برادرى که زخمش زیادتر بود نمى‏توانست برود آن برادر دیگرى او را بر پشت خود سوار مى‏کرد و بدین ترتیب هر جا او از راه مى‏ماند آن دیگرى او را بر پشت خود گرفته و به«حمراء الاسد»که محل توقف رسول خدا(ص)بود خود را رسانیدند.

همان طور که گفته شد لشکر قریش تا«روحاء»ـکه فاصله‏اش تا مدینه آن طور که گفته‏اند سى و شش میل راه بودـآمدند و در آنجا توقف کردند و رسول خدا(ص)نیز به تعقیب آنان تا«حمراء الاسد»ـکه هشت میل راه تا مدینه فاصله داشتـآمد،ابو سفیان در روحاء به فکر افتاد که چه خوب بود ما به دنبال شکست مسلمانان به شهر یثرب نیز حمله مى‏کردیم و کار را یکسره مى‏کردیم و کم کم به فکر مراجعت به مدینه افتاد و چون با بزرگان لشکر قریش مانند عکرمة بن أبى جهل،حارث بن هشام و خالد بن ولید مشورت کرد آنان را نیز با خود هم فکر دیده به صورت سرزنش و ملامت‏به همدیگر گفتند:پس از آنکه ما سران آنان چون حمزة بن عبد المطلب را کشتیم و لشکر ایشان را تار و مار کردیم چرا کار را یکسره نکردیم و بزرگشان محمد را نکشتیم و آنها را به حال خود گذارده و آمدیم!بیایید تا از همینجا بازگردیم و کار را به انجام رسانده با خیالى آسوده به مکه باز گردیم!

و به دنبال این گفتگو کم‏کم این فکر تقویت شد و آماده بازگشت به مدینه شدند،در این حال چند سوار از قبیله عبد القیس را دیدند که به سوى مدینه مى‏روند ابو سفیان که مى‏خواست به وسیله‏اى تصمیم خود را به اطلاع پیغمبر اسلام نیز برساند آن سواران را که دید پرسید :به کجا مى‏روید؟

گفتند:براى تهیه آذوقه به یثرب مى‏رویم.

ابو سفیان گفت:ممکن است پیغامى از من به محمد برسانید و در عوض من متعهد مى‏شوم در بازار«عکاظ»یک بار شتر کشمش به شما بدهم؟

گفتند:آرى،گفت:به محمد بگویید:ما تصمیم گرفته‏ایم دوباره به جنگ تو و یارانت بیاییم و کارتان را یکسره کنیم! (22)

سواران مزبور در«حمراء الاسد»به پیغمبر اسلام برخوردند و پیغام ابو سفیان را رساندند و پاسخى که دریافت داشتند این بود که پیغمبر و یارانش با کمال خونسردى و اطمینان خاطر گفتند:

«حسبنا الله و نعم الوکیل»

[خدا ما را کفایت است و او نیکو یاورى براى ماست.]

از آن سو رسول خدا(ص)سه روز در حمراء الاسد توقف کرد و شبها دستور مى‏داد لشکریانش در منطقه وسیعى از بیابان در نقاط مختلفـو به نقل بعضى در پانصد جاى آن بیابانـآتش روشن کنند و در این میان معبد خزاعىـکه در حال شرک به سر مى‏برد ولى در دل پیغمبر را دوست مى‏داشت و مانند افراد دیگر قبیله‏خود یعنى قبیله خزاعه از هواداران آن حضرت بودـخود را به حمراء الاسد به نزد رسول خدا(ص)رسانده و تأسف خود را از ماجراى جنگ احد به عرض آن حضرت رسانید و سپس به سوى مکه حرکت کرد و در«روحاء»به ابو سفیان و لشکر قریش رسید .

ابو سفیان که معبد را دید از او پرسید:معبد!چه خبر؟

معبدـکه شاید از تصمیم آنها با خبر شده بود و یا به منظور جلوگیرى از فکر بازگشتـجواب داد:خبر تازه اینکه محمد با لشکرى جرار که تاکنون در عمر خود نظیرش را ندیده بودم به تعقیب شما از یثرب بیرون آمده و بسرعت مى‏آیند و جوش و حرارتى که من از آنها دیدم قابل شرح و توصیف نیست،زیرا جمعى که در جنگ احد نبوده‏اند در این سفر آمده‏اند تا غیبت خود را در آن روز تلافى کنند و آنها هم که آن روز بوده‏اند تصمیم گرفته‏اند به هر قیمت که شده شکست آن روز را جبران کنند و کینه سختى از شما به دل گرفته‏اند.

ابو سفیان با نگرانى پرسید:معبد چه مى‏گویى؟

معبد گفت:به خدا سوگند گمان مى‏کنم هنوز از اینجا حرکت نکرده باشید که گوش اسبانشان از دور پیدا شود!

ابو سفیان گفت:ما تصمیم گرفته‏ایم به یثرب باز گردیم و با یک حمله دیگر کار بقیه را هم یکسره کنیم!

معبد گفت:ولى من این کار را به هیچ نحو صلاح نمى‏دانم و اشعارى نیز در این باره گفته‏ام که اگر مى‏خواهى براى تو بخوانم.

ابو سفیان با بى‏صبرى گفت:بخوان ببینم چه گفته‏اى؟

معبد که پیش بینى چنین برخوردى را با ابو سفیان کرده بود،در راه درباره اهمیت لشکر مسلمانان و ارعاب ابو سفیان و همراهانش اشعارى سروده بود (23) که براى اوخواند و ابو سفیان با شنیدن آن اشعار و سخنان معبد رعب و وحشتى در دلش افتاد .در این خلال صفوان بن امیه نیز که از بزرگان لشکر قریش بود و از تصمیم آنها به بازگشت به یثرب مطلع شد به نزد ابو سفیان آمده گفت:چنین کارى نکنید،زیرا این مردم اکنون زخم خورده و خشمناک‏اند و این ترس وجود دارد که اگر ما مجددا با آنان رو به رو شویم این بار با تلاش بیشترى جنگ کنند و بر ما غالب شوند و جنگشان غیر از جنگ چند روز پیش باشد !

براى ابو سفیان همین گفتار صفوان کافى بود که از تصمیم خود منصرف شده و بهانه‏اى براى بازگشت به مدینه به دست آورد و از این رو بى‏درنگ دستور حرکت داد و بسرعت راه مکه را در پیش گرفتند.

بازگشت لشکر اسلام

رسول خدا(ص)نیز سه روز در«حمراء الاسد»ماند و در این وقت جبرئیل نازل شده به پیغمبر گفت:خداى تعالى رعب و وحشت در دل مشرکین انداخت و به سوى مکه حرکت کردند و منظور از این سفر حاصل گردید و سپس دستور بازگشت به مدینه را به آن حضرت داد و مسلمانان به مدینه بازگشتند و در طى این سفر به دو نفر از مشرکین نیز دست یافته و یکى را که ابو عزه شاعر بود در همان راه کشتند و دیگرى که معاویة بن مغیره بود به عثمان بن عفان در مدینه پناهنده شد و عثمان او را پناه داد و رسول خدا(ص)پناه عثمان را درباره او قبول کرد،مشروط بر آنکه سه روز بیشتر در مدینه نماند و پس از سه روز از خانه عثمان بیرون آمده به سوى مکه حرکت کرد و پیغمبر اسلام که نخواسته بود وساطت عثمان را رد کند پس از رفتن او دو نفر را مأمور کرد تا او را تعقیب کرده و در راه به قتل رساندند.

و در غیاب رسول خدا(ص)نیز زنى به نام عصماء از قبیله بنى خطمةـکه بجز یک نفر از آن قبیله افراد دیگرشان در حال کفر به سر مى‏بردندـدر انجمن اوس وخزرج مى‏رفت و به وسیله اشعارى که علیه پیغمبر اسلام سروده بود مردم را بر آن حضرت مى‏شورانید و بدگویى مى‏کرد و چون رسول خدا(ص)بازگشت همان یک نفر که از قبیله مزبور مسلمان شده بود و نامش عمیر بن عدى بود چون از ماجرا مطلع گردید خشمگین شد و کینه آن زن را به دل گرفت و در خفا او را به قتل رسانید و قاتل هم معلوم نشد.

و این جریانات تا حدودى شکست جنگ احد را ترمیم کرده نفوذ و قدرت مسلمانان را در مدینه دوباره تثبیت نمود،اما قبایل اطراف مدینه که هنوز مسلمان نشده بودند و منتظر بودند تا ضربه‏اى به مسلمانان بزنند پس از جنگ احد به فکر حمله به مدینه و جنگ با مسلمانان افتاده و در صدد تهیه لشکر و آماده کردن ابزار جنگى افتادند.پیغمبر اسلام نیز که پس از تحمل سالها سختى و مرارت تازه توانسته بود بنیاد اسلام را پى‏ریزى کند و اجتماعى از مسلمانان تشکیل دهد کاملا مراقب بود تا با دشمنان اسلام مقابله نماید و از به هم زدن اسلام و تشکیلات نوبنیاد آن به وسیله دشمنان جلوگیرى به عمل آورد و در همین احوال که حدود یکى دو ماه طول کشید به آن حضرت اطلاع رسید دو تن از بزرگان قبیله بنى اسد به نامهاى طلیحه و سلمه در صدد غارت مدینه و جنگ با مسلمانان هستند و بدین منظور افراد تهیه مى‏کنند .

سریه ابو سلمه

أبو سلمهـعمو زاده رسول خدا(ص)که برخى چون ابن هشام او را برادر رضاعى آن حضرت نیز دانسته‏اندـاز مهاجرین مکه و مسلمانان صدر اسلام بود و در جنگ احد زخم گرانى برداشته بود و با معالجاتى که مى‏کرد تا حدودى التیام یافته بود،در این وقت که خبر قبیله بنى اسد به رسول خدا(ص)رسید حضرت او را مأمور کرد تا با یکصد و پنجاه سوار به منظور مقابله با آنها حرکت کند و بدو دستور داد شبها راه بروند و روزها مخفى شوند تا ناگهان بر سر دشمن بتازند.

ابو سلمه چنان کرد و سحرگاهى بود که به قبیله مزبور رسیده و در کنار آبى به نام«قطن»بر سر آنها تاختند،بنى أسد که از ماجرا مطلع شدند چون تاب مقاومت در خودندیدند فرار کردند .ابو سلمه دستور داد مسلمانان آنها را تعقیب کرده و غنیمت زیادى از آنان به دست آمد که خمس آن را جدا کرده و بقیه را تقسیم کردند و پیروز و فاتح به مدینه بازگشتند.و در این سریه یک تن از مسلمانان به نام مسعود بن عروه به قتل رسید و شهید شد و خود أبو سلمه نیز به واسطه همان زخمى که در جنگ احد برداشته بود و در این سفر سرباز کرد پس از مراجعت به مدینه از دنیا رفت و همسرش ام سلمه پس از چند ماه به عقد رسول خدا(ص)در آمد به شرحى که خواهد آمد.

ولادت امام مجتبى(ع)

و از حوادث سال سوم هجرى ولادت سبط اکبر رسول خدا(ص)حضرت امام حسن مجتبى است که به گفته مشهور در شب نیمه ماه مبارک رمضان در مدینه به دنیا آمد و خداى تعالى از دختر پیغمبر (ص)حضرت فاطمه زهرا(س)پسرى به على(ع)عنایت فرمود که نامش را حسن گذاردند و طبق روایت کلینى(ره)و مفید و دیگران چون روز هفتم ولادت این نوزاد گرامى رسید جبرئیل امین براى تهنیت و تبریک به رسول خدا نازل شد و دستور داد سر نوزاد را بتراشند و براى او گوسفندى عقیقه کنند.

پى ‏نوشتها:‌


1.بد نیست بدانید که مولود این ازدواج یک شبه نیز دلیر مرد با ایمانى بود به نام«عبد الله»که پس از شهادت حضرت ابا عبد الله الحسین(ع)در مدینه قیام کرد و مردم را بر ضد یزید بن معاویه بسیج نمود و سرانجام در واقعه«حره»به شهادت رسید،به شرحى که اهل تاریخ نوشته‏اند.

2.یعنى به پیش اى فرزندان عبد الدار،و اى حامیان آیندگان،با هر حربه برنده که دارید بزنید!

3.اگر به دشمن روى آرید شما را در آغوش گرم خود گرفته و بالشهاى نرم برایتان مى‏گسترانیم و اگر پشت کنید از شما دورى خواهیم کرد چنان دورى که دیگر امید وصل در آن نباشد.

4.زوبین به نیزه کوتاهى مى‏گفتند که در هنگام جنگ به سوى دشمن پرتاب مى‏نمودند.

5.دنباله این نقل این گونه است که وحشى گوید:از آن پس من در مکه بودم تا روزى که رسول خدا(ص)مکه را فتح کرد و من چون دیدم دیگر با آن سابقه‏اى که دارم نمى‏توانم در مکه بمانم به طائف گریختم و در آنجا هم چیزى نگذشت که به دست مسلمانان فتح شد.دیگر راه چاره بر من بسته شد و نمى‏دانستم به کجا فرار کنم تا آنکه مردى به من گفت:اى بیچاره چرا نگران هستى!به خدا پیغمبر اسلام کسى است که هر کس در دین او داخل شد و شهادتین را بر زبان جارى ساخت از اعمال گذشته او صرفنظر کرده و او را خواهد بخشید!

من که این سخن را شنیدم به مدینه آمدم و پیش از آنکه کسى مرا بشناسد خود را بالاى سر رسول خدا(ص)رساندم و ناگهان شهادتین را بر زبان جارى کرده مسلمان شدم پیغمبر که مرا دید فرمود:وحشى هستى؟!

گفتم:آرى.

فرمود:بنشین و جریان کشتن و قتل حمزه را براى من تعریف کن.

و چون من داستان را نقل کردم فرمود:برخیز و از اینجا برو و چنان کن که من تو را نبینم از آن پس من پیوسته خود را از آن حضرت مخفى مى‏کردم تا رسول خدا(ص)از دنیا رفت و چون جنگ یمامه پیش آمد و مسلمانان براى جنگ با مسیلمه رفتند من نیز همان زوبین را برداشته و به همراه آنها به جنگ رفتم و چون جنگ شروع شد آن را در دست خود حرکت داده و به سوى مسیلمه پرتاب کردم و در همان حال نیز مردى از انصار بدو حمله کرده و با شمشیر کارش را ساخت و معلوم نشد با شمشیر آن مرد انصارى کشته شد یا بحربه من،و اگر به دست من کشته شده باشد تلافى و جبران قتل حمزه را کرده‏ام.

نگارنده گوید:وحشى آخر عمر به شام رفت و عادت به شرب خمر داشت و بیشتر اوقات در حال مستى به سر مى‏برد و چند بار نیز به جرم شرب خمر حد بر او جارى کردند و در آخر نیز به همین جرم شراب خوارگى نامش را از دفتر مسلمانان محو کردند و در همان شام نیز مرد.

6.در تاریخ طبرى،کامل و سیره‏هاى دیگر است که وقتى بازگشتند پیغمبر(ص)بدانها فرمود:«لقد ذهبتم فیها عریضة»یعنى خیلى راه رفتید؟ـیا فرمود:چه خبر بود که این قدر راه رفتید؟.

7.تاریخ طبرى،ج 2،ص 199،کامل ابن اثیر،ج 2،ص .156

8.چنانکه قوشچى در شرح تجرید،ص 486 بدان تصریح کرده و گفته:مردم جز على(ع)همگى فرار کردند،حاکم نیز در مستدرک،ج 3،ص 111،خوارزمى در مناقب،ص 21 از ابن عباس روایت کرده‏اند که گفته است:«انهزم الناس کلهم غیره»همه مردم جز على(ع)منهزم گشتند...

9.ولى در روایات زیادى از شیعه که در کتاب کافى و غیره است نام ابو دجانه نیز با على (ع)ذکر شده.

10.یعنى منم کسى که دوست و خلیلم در پاى کوه سفح پیش درخت خرما با من عهد کرده که هیچ‏گاه در آخر صفوف جنگ نمانم و اینک با شمشیر خدا و رسول او شمشیر مى‏زنم.

11.ابو دجانه پس از جنگ احد نیز در جنگهاى دیگر شرکت کرد و پس از رسول خدا(ص)در جنگ یمامه که مسلمانان با مسیلمه کذاب داشتند پس از شجاعت بى‏نظیرى که از خود نشان داد به شهادت رسید.

12.سوره آل عمران،آیه‏هاى 141،154 و .166

13.در برخى از تواریخ است که اثر آن ضربت و درد و ناراحتى آن تا یکى دو ماه پس از جنگ احد در شانه پیغمبر احساس مى‏شد.

14.مورخین نوشته‏اند هنگامى که ابن قمئه به قصد حمله به رسول خدا(ص)پیش آمد مصعب بن عمیرـکه پرچم به دست داشتـسر راه بر او گرفت و ابن قمئه مصعب را به قتل رسانید و سپس به رسول خدا(ص)حمله کرده و ضربتى نیز به آن حضرت زد و چون مصعب شباهت زیادى به پیغمبر داشت ابن قمئه خیال کرد پیغمبر را کشته است از این رو با اطمینان کامل فریاد زد:محمد را کشتم !

15.نگارنده گوید:شاید آن دو نفر از کسانى بودند که بعدها داراى منصبهاى مهمى شدند و راوى به خاطر مقامى که پیدا کردند نتوانسته نام آن دو را به صراحت بگوید و از روى تقیه به کنایه گفته است،چنانکه مجلسى(ره)و دیگران گفته‏اند که کنایه از خلیفه اول و دوم است،اگر چه پیروان آن دو حاضر نیستند چنین مطلبى را درباره آن دو بشنوند و آن را بپذیرند،و به همین جهت در گوشه و کنار تاریخ دیده مى‏شود که گاهى نام ابو بکر و بلکه گاهى هم نام عمر را در زمره افرادى که در آن روز با پیغمبر(ص)پایدارى کرده و ماندند ذکر کرده‏اند،اما تعجب اینجاست که معلوم نیست اگر آن دو نفر در کنار پیغمبر ماندند چطور شد که کوچکترین زخمى بدانها نرسید و هیچ تیر و نیزه‏اى به کار نبردند،و هیچکس را به قتل نرساندند،و چگونه مى‏شود چند زخم و ضربه به صورت و شانه و بدن پیغمبر برسد،و یک زن مانند نسیبه که معمولا مورد ترحم جنگجویان قرار مى‏گیرد دوازده زخم کارى بر بدنش برسد،و یا على بن ابیطالب(ع)نود زخم بر مى‏دارد و یا ابو دجانه و دیگران آن همه زخم بردارند،اما آن دو نفر خراشى هم برندارند ولى نام هر دوى آنها یا یکى از آنها جزء ثابت قدمان با رسول خدا در آن روز ثبت شده باشد!

16.از نظر ادبى معناى این جمله این است که‏[اى هبل برترى گیر و دین خود را اظهار کن که طرفداران تو بر دشمنانت پیروز شدند.]ولى ما به سبک روز ترجمه کردیم.

17.بدر صغرى نام یکى از بازارهاى عرب بود که در وقت معینى بدانجا مى‏آمدند و بازارى ترتیب داده و تجارت مى‏کردند.

18.حنظله را به خاطر پدرش ابو عامر که در میان مشرکین بود و مردم را بر ضد پیغمبر اسلام و جنگ با مسلمانان مى‏شورانید متعرض جنازه‏اش نشده و به حال خود واگذاردند.

19.سوره نحل،آیه‏هاى 127ـ .126

20.جالب این است که مى‏نویسند در میان همین کشتگان افرادى بودند که همان روز مسلمان شده و به مقام شهادت نایل شده و به بهشت رفتند بى آنکه حتى یک رکعت نماز خوانده باشند که یکى مردى است به نام عمرو بن ثابت و دیگرى شخصى است به نام اصیرم،که این هر دو در همان روز به احد آمده و به نزد رسول خدا(ص)رسیده شهادتین بر زبان جارى کردند و در میدان جنگ کشته شدند.درباره عمرو بن ثابت از رسول خدا(ص)پرسیدند:او به بهشت مى‏رود و شهید است؟حضرت فرمود:آرى به خدا سوگند او شهید است و به بهشت مى‏رود،و اصیرم را نیز افراد قبیله‏اش از بنى عبد الاشهل در میان کشتگان یافتند که هنوز زنده بود،و با تعجب به هم گفتند روزى که از مدینه آمدیم این مرد به حال کفر بود براى چه به اینجا آمده؟و چون از خود او پرسیدند که آیا به خاطر حمیت و دفاع از قوم و قبیله به اینجا آمدى یا روى وظیفه مذهبى و دفاع از اسلام و رهبر بزرگوار آن؟پاسخ داد:روى وظیفه مذهبى آمدم زیرا مسلمان شده و جنگ کردم و چون جان داد از رسول خدا(ص)حال او را پرسیدند؟فرمود:او از اهل بهشت است.

و در مقابل،افرادى هم بودند مانند«قزمان»که با کمال رشادتى که کرد و هفت یا هشت تن از دلیران قریش را نیز مانند:کلاب بن طلحه و قاسط بن شریح به قتل رسانید ولى اهل دوزخ است و از شهادت نصیبى نبرد،زیرا چنانکه نوشته‏اند:وى در میدان جنگ زخمهاى سنگینى برداشت و همراهانش او را به خانه آوردند و مسلمانان اطراف او را گرفته و بدو مى‏گفتند:براستى که امروز در راه خدا فداکارى و کوشش زیادى کردى تو را به بهشت مژده مى‏دهیم!قزمان گفت :مرا به چه چیز مژده مى‏دهید؟فداکارى من فقط به خاطر دفاع از قوم و قبیله و فامیل بود و گرنه من حاضر به جنگ نمى‏شدم و چون دید آن زخمها آزارش مى‏دهند به وسیله تیرى یکى از رگهاى بدنش را برید و خود را از زندگى آسوده کرد.

21.مورخین نوشته‏اند:در زمان معاویه براى احداث و حفر قناتى که به مدینه مى‏آمد ناچار شدند قسمتى از سرزمین احد را حفر کنند از این رو به مردم شهر اخطار شد هر کس کشته‏اى در احد دارد بیاید تا اگر جنازه‏اى از کشتگان احد از خاک بیرون آمد آن را به جاى دیگر انتقال داده و دفن کنند،و در حین حفر قنات به چند جنازه از آن جمله به جنازه خارجه و سعد،عبد الله و عمرو برخوردند که پس از گذشتن 36 سال از دفن آنها همچنان تر و تازه با همان خونها و جامه‏هایى که دفن شده بودند مشاهده گردید.

22.و برخى احتمال داده‏اند که ابو سفیان این پیغام را پس از اطلاع از حرکت لشکر اسلام و شنیدن سخنان معبد خزاعى که در صفحه آینده مى‏خوانید براى پیغمبر اسلام فرستاد تا آنان را از تعقیب لشکر قریش باز دارد،و به اصطلاح این پیغام جنبه ارعابى داشت.

23.متن اشعار معبد این بود:

کادت تهد من الاصوات راحلتى‏
اذ سالت الارض بالجرد الابابیل‏
تردى بأسد کرام لا تنابلة
عند اللقاء و لا میل معاذیل‏
فظلت عدوا اظن الارض مائلة
لما سموا برئیس غیر مخذول‏
فقلت ویل ابن حرب من لقائکم‏
اذا تغطمطت البطحاء بالجیل‏
انى نذیر لاهل البسل ضاحیة
لکل ذى اربة منهم و معقول‏
من جیش احمد لا وخش تنابلة
و لیس یوصف ما انذرت بالقیل