زندگانی حضرت محمد (ص)

سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۷ -


فصل ششم : سال دوم هجرت و جنگ بدر

در سال دوم هجرت نیز چند غزوه و سریه اتفاق افتاد که از همه مهمتر غزوه بدر کبرى بود و ما حوادث سال دوم و غزوات و سرایا را به ترتیب زمان با اتفاقات دیگرى که رخ داده ذکر خواهیم کرد.

غزوه بواط

در ماه ربیع الاولـیعنى یک سال پس از هجرتـغزوه بواط اتفاق افتاد و«بواط»نام جایى بوده در ناحیه‏اى از نواحى کوه«رضوى»که رسول خدا(ص)به منظور جنگ با قریش به همراه جمعى از مدینه خارج شد و سائب بن عثمان بن مظعون را به کار مردم شهر گماشت و بدون آنکه با قریش برخورد کند و جنگى رخ دهد از همانجا به مدینه بازگشت.

غزوه عشیره

و در ماه جمادى الاولى أبا سلمة بن عبد الاسد را در مدینه منصوب فرمود و خود با گروهى از مهاجرین از شهر بیرون آمد و راه«نقب بنى دینار»را پیش گرفته همچنان تا جایى به نام«عشیره»براند و در آنجا توقف کرد و تا چند روز از ماه جمادى الثانیه را نیز در آنجا ماند و در این مدت با قبیله بنى مدلج و متحدین آنها از قبایل دیگر پیمان دوستى بسته و به مدینه بازگشت .ابن هشام و دیگران از عمار بن یاسر نقل کرده‏اند که گفته است:در غزوه عشیره من و على بن ابیطالب همسفر و مأنوس بودیم و در آن چند روزى که در عشیره توقف داشتیم روزى على بن ابى طالب به من گفت:بیا تا به تماشاى بنى مدلج که در نخلستان در آن نزدیکى کار مى‏کردند برویم و من با او به آن نزدیکى رفتیم و همچنان که نشسته بودیم و کار آنها را تماشا مى‏کردیم خوابمان گرفت و هر دو برخاسته زیر نخله خرما و روى شنهاى نرمى که آنجا بود خوابیدیم .

هنگامى به خود آمدیم که رسول خدا(ص)بالاى سر ما ایستاده بود و ما را با پاى خود حرکت مى‏داد،من و على بن ابیطالب که سر و رویمان خاک آلود شده بود برخاسته و در برابر آن حضرت ایستادیم،پیغمبر اسلام که سر و صورت خاک آلود على را دید فرمود:اى ابو تراب این چه حالى است؟

و سپس فرمود:آیا شما را از بدبخت‏ترین و شقى‏ترین مردم آگاه نکنم که آنها کیان‏اند؟

ـعرض کردیم:چرا یا رسول الله!

ـفرمود:یکى همان پى کننده ناقه(صالح)استـو سپس در حالى که اشاره به على بن ابیطالب مى‏کردـفرمود :و دیگرى آن کسى است که بر اینجاى سر تو ضربت مى‏زند و این محاسن تو را از آن رنگین مى‏سازد .

سریه سعد بن أبى وقاص

و پس از بازگشت رسول خدا(ص)به مدینه پیش از غزوه بدر اولى یا بعد از آن،سعد را با گروهى که مرکب از هشت نفر یا بیشتر بودند به منظور برخورد با کاروان قریش فرستاد،ولى کاروانیان پیش از آنکه فرستادگان به محل عبور آنها برسند از آن ناحیه گذشته بودند و از این رو سعد و همراهان به مدینه بازگشتند،و برخوردى میان آنها واقع نشد.

غزوه بدر اولى(یا سفوان)

سبب این غزوه این شد که کرز بن جابر فهرى دستبردى به اطراف مدینه زد و قسمتى از رمه‏ها و گله‏هاى مردم شهر را به غارت برد و به گفته برخى چون با قریش رابطه داشت این حمله یک تجاوز سیاسى تلقى شد،و رسول خدا(ص)زید بن حارثه را بر مدینه گماشت و تا جایى به نام«سفوان»که از نواحى بدر بود به تعقیب وى رفت و چون به او دسترسى نیافت به مدینه بازگشت.

سریه عبد الله بن جحش

در ماه رجب سال دوم هجرت،رسول خدا(ص)عبد الله بن جحش یکى از مهاجرین را مأمور کرد با هشت نفرـو به گفته برخى دوازده نفرـاز مدینه خارج شود و نامه‏اى سربسته بدو داد و فرمود :به سمت مکه برو و تا دو روز،نامه را باز نکن و پس از آن،نامه را باز کن و هر چه در آن نوشته بود بدان عمل نما.

عبد الله طبق دستور به راه افتاد و پس از دو روز،نامه را گشود و دید در آن نوشته تا نخلهـکه میان مکه و طائف استـپیش بروید و در آنجا مترصد کاروان قریش باش و از اخبار ایشان ما را آگاه کن و همراهان خود را در رفتن بدانجا آزاد بگذار و کسى را براى رفتن مجبور نکن.

عبد الله همین که نامه را خواند به همراهان خود گفت:رسول خدا(ص)مرا مأمور کرده به«نخله»بروم و در آنجا مترصد کاروان قریش باشم و خبر آنها را براى آن حضرت بفرستم و شما را در آمدن با من مخیر ساخته اکنون هر کس آماده فداکارى و شهامت است همراه من بیاید و گر نه از همین جا باز گردد.

همراهان همگى گفتند:ما همراه تو خواهیم آمد و هیچ کدام حاضر به بازگشت نشدند.

آنها تا جایى به نام«بحران»پیش رفتند و در آنجا دو تن از ایشانـکه یکى سعد بن أبى وقاص و دیگرى عتبة بن غزوان بودـشتران خود را گم کرده و براى پیدا کردن شتر خود از آنها جدا شدند و راه بیابان را پیش گرفتند،عبد الله بن جحش نیز با دیگران‏به دنبال مأموریت به سوى نخله حرکت کردند.

سعد بن أبى وقاص و عتبة همچنان که پیش مى‏رفتند به دست قرشیان افتاده و اسیر گشتند،عبد الله بن جحش نیز با همراهان وارد نخله شد و براى اطلاع از کاروان قریش در جایى کمین کردند و روز آخر ماه رجب بود که کاروانى از قریش را دیدند با کالاهاى تجارتى مانند پوست و کشمش و غیره از طائف به سوى مکه مى‏روند.

این کاروان را چند تن از قرشیان به نام عمرو بن حضرمى،عثمان بن عبد الله،برادرش نوفل بن عبد الله و حکم بن کیسان نگهبانى و همراهى مى‏کردند و چون چشمشان به عبد الله بن جحش و همراهان او افتاد،وحشت آنها را گرفت ولى چون جلوى مسلمانان عکاشة بن محصن بود و او نیز سر خود را تراشیده بود قرشیان با هم گفتند:

اینان از عمره باز مى‏گردند و ترسى از آنها در دل راه ندهید.

از آن سو عبد الله و همراهان او وقتى قرشیان را دیدند براى جنگ با آنها به گفتگو و مشورت پرداختند.اینان که پس از سالها شکنجه و آزارى که از دست مشرکین دیده بودند و دستورى براى دفاع از خویش نداشتند،فرصتى براى انتقام و تلافى به دست آورده مایل بودند به هر کیفیتى شده این فرصت را از دست ندهند و به جاى آن ضربتها که خورده بودند ضربتى به قریش بزنند،بخصوص عبد الله بن جحش که خانه و اموالش را پس از مهاجرت به مکه همین قرشیان مصادره کرده و همه را به غارت برده بودندـچنانکه پیش از این داستانش گذشتـو از طرفى روز آخر ماه رجب و از ماههایى بود که عربها جنگ در آن را جایز نمى‏دانستند و سرانجام پس از گفتگوى مختصرى نتوانستند فرصت را از دست داده و خوددارى کنند و واقد بن عبد الله تمیمىـیکى از همراهان عبد اللهـتیرى به سوى قرشیان انداخت و عمرو بن حضرمى را به قتل رسانید و به دنبال او مسلمانان دیگر نیز حمله کرده و عثمان بن عبد الله و حکم بن کیسان را دستگیر ساخته نوفل بن عبد الله نیز فرار کرده به مکه گریخت و بدین ترتیب فرستادگان رسول خدا (ص)با دو اسیر و اموال کاروان به مدینه آمدند.

اما وقتى به مدینه آمدند با اعتراض رسول خدا(ص)که بدانها فرمود:«من به شما نگفته بودم در ماه حرام جنگ کنید»مواجه شده و به دنبال آن مسلمانان دیگر نیز زبان‏به ملامت آنها گشوده و پیغمبر اسلام در آن اموال و دو اسیرى هم که آورده بودند تصرفى نکرده و آنها را بلاتکلیف گذارد تا دستورى در این باره از خداى تعالى برسد،و همین جریان عبد الله و همراهان را سخت پریشان و افسرده کرد و کسى نمى‏دانست تکلیف آنها و عملى که انجام داده بودند چه خواهد شد.

این ماجرا تدریجا به صورت حربه‏اى به دست مشرکین و یهودیان افتاد تا علیه پیغمبر اسلام و مسلمانان تبلیغ کنند و بگویند:محمد و پیروانش حرمت ماه حرام را شکسته و دست به قتل و خونریزى در ماه رجب زده‏اند.

هر چه از این ماجرا مى‏گذشت به ناراحتى عبد الله و همراهانش افزوده مى‏شد و بیشتر مورد شماتت و ملامت قرار مى‏گرفتند تا سرانجام وحى الهى در ضمن آیات زیر به رسول خدا(ص)نازل شد و زبان دشمنان را بست:

«یسئلونک عن الشهر الحرام قتال فیه قل قتال فیه کبیر و صد عن سبیل الله و کفر به و المسجد الحرام و إخراج أهله منه اکبر عند الله و الفتنة أکبر من القتل و لا یزالون یقاتلونکم حتى یردوکم عن دینکم ان استطاعوا...» (1)

[اى پیغمبر مردم از تو راجع به جنگ در ماه حرام سؤال مى‏کنند بگو گناهى است بزرگ و بازداشتن مردم از راه خدا و کفر به خداست ولى بیرون کردن اهل حرم خدا گناه بزرگترى است و فتنه گرى بزرگتر از قتل است،و اینان پیوسته با شما کارزار کنند تا شما را اگر بتوانند از دین خود بازگردانند...]

یعنى شما اگر در ماه حرام اقدام به جنگ کرده‏اید آنان گناه بزرگترى را مرتکب شده‏اند که اهل مکه را به جرم پرستش خداوند از شهر و دیار خود بیرون کرده و از سوى دیگر مسلمانان مکه را زیر شکنجه و فشار قرار داده تا دست از دین و آیین خود بردارند و چنین افرادى حق ندارند عبد الله و همراهانش را سرزنش و ملامت کنند.

با نزول این آیات عبد الله و یارانش از نگرانى و اضطراب بیرون آمده و پاسخ مشرکان و یهودیان و دیگران داده شد و رسول خدا(ص)نیز غنایم جنگ را قبول کرده و تقسیم نمود و به دنبال آن قریش کسى به نزد آن حضرت فرستاد تا اسیران‏خود را بدون فدیه آزاد کنند و رسول خدا(ص)آزادى آن دو را موکول به آمدن سعد بن أبى وقاص و عتبة بن غزوان کرد و چون آن دو را آزاد کردند پیغمبر اسلام نیز آن دو اسیر را آزاد ساخت و حکم بن کیسانـیکى از آن دو اسیرـپس از آن آزاد شدن مسلمان گردید و به مکه نرفت و همچنان در مدینه ماند تا در جنگ«بئرمعونة»شهید گردید،و آن دیگر یعنى عثمان بن عبد الله به مکه بازگشت و در همانجا بود تا به حال کفر از دنیا برفت.

تغییر قبله مسلمانان

و از جمله اتفاقات این سال،تغییر قبله از بیت المقدس به کعبه بود که بنا بر مشهور در همین ماه رجب اتفاق افتاد و تا به آن روز مسلمانان به دستور خداى تعالى رو به بیت المقدس نماز مى‏خواندند و از آن پس مأمور شدند رو به کعبه نماز بگذارند و در این باره آیات 142 تا 144 سوره بقره نازل شده و چنانکه از همان آیات استفاده مى‏شود،رسول خدا(ص)نیز انتظار این دستور را داشت و چشم به راه چنین تحولى در قبله مسلمین بود و البته در این باره از سوى یهود و مشرکان سخن بسیار شد و زبان ایراد و اعتراض گشودند که در آیات مذکوره و روایات پاسخ آنها داده شده و توضیح و بحث بیشتر در این باره از وضع تدوین این مختصر بیرون است.

فرض روزه(بنا بر قولى)

و نیز گفته‏اند:در ماه شعبان سال دوم،روزه ماه رمضان بر مسلمانان واجب شد و فاصله میان تغییر قبله و فرض روزه ماه رمضانـبه گفته برخىـیک ماه بود و مسلمانان موظف شدند تا ماه رمضان را روزه بگیرند.در آغاز چنان بود که چون شب فرا مى‏رسید و افطار مى‏کردند و مى‏خوابیدند و یا افطار نکرده به خواب مى‏رفتند تا غروب روز دیگر افطار بر آنان حرام بود چنانکه جماع با زنان نیز در تمام این ماه بر آنها حرام بود و این حکم در سال پنجم نسخ شد،و خوردن و آشامیدن و مفطرات دیگر تا طلوع فجر و سپیده صبح بر آنان حلال شد به شرحى که ان شاء الله در جاى‏خود ذکر خواهد شد.

و به دنبال آن زکات فطر نیز واجب شد و رسول خدا(ص)روز اول ماه شوال را عید قرار داد و نماز عید خواند به کیفیتى که در کتابهاى فقهى مذکور است.

ولى باید دانست که از سخنان جناب جعفر بن ابیطالب در حضور نجاشى در داستان هجرت حبشه استفاده مى‏شود که روزه سالها قبل از هجرت در اسلام بوده اگر چه به صورت غیر فرض و یا در هر ماه سه روز (2) آمده باشد و بلکه از پاره‏اى روایاتـاگر چه از نظر سند چندان معتبر نیستـاستفاده مى‏شود،که روزه ماه رمضان در مکه فرض شده است،چنانکه در داستان اسلام عمرو بن مرة جهنى که در سالهاى اول بعثت مسلمان شد آمده است که رسول خدا(ص)او را به سوى قومش فرستاد و چون به نزد ایشان آمد بدانها گفت:

«إنى رسول من رسول الله الیکم،ادعوکم إلى الجنة و احذرکم من النار،و امرکم بحقن الدماء و صلة الارحام و عبادة الله و رفض الاصنام و حج البیت،و صیام شهر رمضان،شهر من اثنى عشر شهرا،فمن اجاب فله الجنة» (3)

[من فرستاده رسول خدایم به سوى شما و شما را به بهشت مى‏خوانم و از دوزخ برحذر مى‏دارم و به جلوگیرى از خونریزى و صله رحم و پرستش خدا و ترک بتها و حج خانه خدا و روزه ماه رمضان یکى از دوازده ماه دستور مى‏دهم،و هر کس که پذیرفت بهشت از آن اوست...]

بناى مسجد قبا

پیش از این گفته شد که چون رسول خدا(ص)به مدینه وارد شد و در محله قباء فرود آمد شالوده مسجد قباء را ریخت ولى به پایان نرسید،و چون قبله مسلمانان تغییر کرد حضرت به قباء آمد و با کمک اصحاب پایه‏هاى قبله مسجد را که محراب آن به طرف بیت المقدس بود به سمت کعبه تغییر داد و دیوارهاى آن را در همین مکان فعلى که هست بالا برد و روزهاى شنبه نیز پیاده بدانجا مى‏آمد و در آن نماز مى‏گزارد،و به گفته گروه زیادى از مفسرین آیه شریفه سوره توبه که در ذیل داستان«مسجد ضرار»خدا فرموده:

«...لمسجد أسس على التقوى من أول یوم أحق ان تقوم فیه فیه رجال یحبون ان یتطهروا و الله یحب المطهرین» (4) درباره همین مسجد قباء نازل شده است.

ازدواج امیر المؤمنین با فاطمه(ع)

و از حوادث سال دوم هجرت ازدواج میمون امیر المؤمنین على(ع)با فاطمه دختر رسول خدا(ص)بود که به امر پروردگار صورت گرفت.

و ملخص آن،چنانکه در روایات بسیارى از شیعه و اهل سنت رسیده است،چنان بود که چون فاطمه به سن رشد رسید بزرگان اصحاب آن حضرت از مهاجر و انصار براى خواستگارى فاطمه به نزد رسول خدا(ص)آمدند و پاسخى که پیغمبر خدا به همه آنها مى‏داد این بود که من در مورد ازدواج فاطمه منتظر فرمان و دستور خدا هستم و گاهى هم صغر سن و کم سالى فاطمه را دلیل بر رد درخواستشان ذکر مى‏فرمود و کسى که تا به آن روز به این عنوان نزد پیغمبر(ص)نرفته بود،على (ع)بود.

روزى عمر و ابو بکر که هر کدام براى خواستگارى رفته بودند و همان پاسخ را شنیده بودند با خود گفتند:چنین به نظر مى‏رسد که رسول خدا(ص)فاطمه را براى على نگاه داشته،خوب است به نزد على برویم و او را براى این منظور نزد پیغمبر بفرستیم و از آن سو جبرئیل نیز نازل شده و دستور ازدواج فاطمه را با على(ع)از طرف خداى تعالى به پیغمبر ابلاغ کرد.

براى این منظور روزى به جستجوى على(ع)رفته و او را در نخلستانى که مشغول آبیارى درختان خرما بود پیدا کردند و پیشنهاد خواستگارى کردن فاطمه(ع)را از رسول خدا(ص)بدو دادند و على(ع)نیز که خود مایل به این کار بود با پیشنهاد آن دو نفر دست از کار کشید و پس از آنکه وضو ساخته و دو رکعت نماز خواند به خانه رسول خدا(ص)آمد ولى شرم و حیا مانع شد که منظور خود را بر زبان آورد ورسول خدا(ص)از وضع ورود و نظر کردن به چهره على(ع)مقصود او را دانسته و بدو گفت:

براى خواستگارى فاطمه آمده‏اى؟و چون پاسخ مثبت شنید از او پرسید:براى انجام این کار از مال دنیا چه دارد؟على(ع)عرض کرد:شمشیرى و اسبى و زره‏ام و شتر آبکشم.پیغمبر فرمود :اما شتر آبکش و شمشیر و اسب را که نمى‏توانى صرف این کار کنى و همه آنها مورد حاجت توست ولى زره خود را مى‏توانى صرف این کار کنى.

على(ع)به بازار آمد و زره خود را به چهارصد و هشتاد درهم فروخت و آن پول را آورده در دست پیغمبر ریخت،آن حضرت نیز مقدارى از آن پول را به مقداد بن اسود داد تا جهیزیه‏اى براى فاطمه تهیه کند،مقداد هم به بازار رفته و سنگ آسیایى با ظرفى براى آب و تشکى از پوست خریدارى کرده به نزد رسول خدا(ص)آورد و آن حضرت به کمک یکى از زنان وسایل ازدواج و زفاف زهرا(س)را فراهم کرد و پس از جنگ بدر مراسم زفاف و عروسى انجام شد.

و این بود ملخص داستان و اگر خدا توفیق دهد در کتاب جداگانه‏اى در شرح حال دختر رسول خدا(ص)حضرت فاطمه،تفصیل بیشترى را در این باب براى شما ذکر خواهیم کرد.

ضمنا در آن کتاب ان شاء الله در مورد سن فاطمه(س)بحث خواهیم کرد که بنا به گفته بسیارى از اهل سنت در آن موقع بیست سال از عمر فاطمه گذشته بود،ولى بنا بر قول صحیحـکه از ائمه اطهار(ع)رسیدهـعمر آن بانوى معصومه در آن هنگام ده سال بوده و این به خاطر اختلافى است که در ولادت فاطمه(س)نقل شده که بسیارى از ایشان آن را پنج سال قبل از بعثت مى‏دانند،ولى قول صحیح آن است که پنج سال بعد از بعثت بوده،به شرحى که در آن کتاب ذکر خواهد شد،ان شاء الله تعالى.

جنگ بدر

پیش از این در حوادث سال دوم گفته شد که رسول خدا(ص)در ماه جمادى الاول‏با گروهى از مهاجرین از مدینه تا جایى به نام عشیره رفت ولى با کاروان قریش برخورد نکرده و پس از چند روز که در آنجا ماندند به مدینه بازگشت و در آن وقت کاروان به سوى شام مى‏رفت،در هنگام مراجعت کاروان نیز پیغمبر اسلام دو نفر از مهاجرین به نام سعید بن زید و طلحه را براى کسب اطلاع از آنها فرستاد و به دنبال آن نیز خود آن حضرت آماده حرکت شد.

کاروان مزبور به سرکردگى ابو سفیان و همراهى سى یا چهل نفر از قرشیان که از آن جمله عمرو بن عاص و مخرمة بن نوفل بود از شام باز مى‏گشت و خود ابو سفیان نیز از ترس آنکه مبادا مورد حمله مسلمانان قرار گیرد پیوسته از مسافرینى که به او بر مى‏خوردند وضع راه را پرسش مى‏کرد تا آنکه شنید محمد(ص)به منظور حمله به کاروان از مدینه خارج شده.

ابو سفیان بى‏درنگ ضمضم بن عمرو غفارى را مأمور ساخت تا بسرعت خود را به مکه برساند و به قریش اطلاع دهد که کاروان و اموالشان در خطر حمله محمد و یارانش قرار گرفته و براى محافظت کاروان از مکه کوچ کنند.

ضمضم بسرعت خود را به مکه رسانید و در حالى که بینى شتر خود را بریده بود و پالانش را وارونه کرده و جامه خود را دریده بود وارد شهر شد و فریاد مى‏زد:

اى گروه قریش اموال خود را دریابید!کاروان در خطر حمله محمد و یارانش قرار گرفته!فورا حرکت کنید که اگر دیر بجنبید همه را خواهند برد!

ابو جهل که این خبر را شنید بى‏تابانه این طرف و آن طرف مى‏رفت و مردم را براى حرکت به سوى کاروان تحریک مى‏نمود و اگر تحریکات او هم نبود همان خبر ضمضم بن عمرو براى جنبش مردم مکه کافى بود زیرا کمتر کسى بود که در میان کاروان قریش مالى نداشته باشد.

و بدین ترتیب بزرگان قریش مانند امیة بن خلف،ابو جهل،عتبه،شیبه و دیگران و از بنى هاشم نیز عباس بن عبد المطلب و به گفته برخى طالب بن ابى طالب و جمع دیگرى با ساز و برگ جنگ از مکه خارج شدند و هنگامى که در خارج شهر،سان دیدند سپاهى عظیم و مسلح که حدود هزار نفر مى‏شدند حرکت کرده بود،و همراه خود هفتصد شترو دویست و یا چهارصد اسب داشتند و همگى زره و اسلحه بر تن داشتند.

لشکر اسلام

رسول خدا(ص)نیز وقتى از مدینه خارج شد عمرو بن أم مکتوم را به جاى خویش منصوب داشت و با گروهى از مهاجر و انصار که سیصد و سیزده نفر یعنى هشتاد و دو نفر مهاجر و بقیه از انصار بودند و بسختى هفتاد شتر حرکت داده و اسلحه مختصرى که به گفته مورخین شش زره و هفت شمشیر بود (5) با خود داشتند به راه افتادند.

براى سوار شدن و استفاده از این هفتاد شتر هر سه یا چهار نفر به نوبت یکى از شتران را سوار مى‏شدند،مانند آنکه رسول خدا(ص)،على بن ابیطالب و مرثد بن ابى مرثد یک شتر نصیبشان شده بود و حمزة بن عبد المطلب،زید بن حارثه،ابو کبشه و انسه یک شتر داشتند.

از آن سو ابو سفیان وقتى مطلع شد پیغمبر با مسلمانان از یثرب حرکت کرده‏اند براى آنکه دچار زد و خورد با آنها نشود و برخورد با ایشان ننماید،همه جا با احتیاط مى‏رفت و هر کجا مى‏رسید تفحص و جستجو مى‏کرد و بخصوص وقتى به حدود بدر رسید و دانست مسلمانان در آن نزدیکیها هستند راه را کج کرده و نگذاشت کاروانیان به بدر نزدیک شوند و بسرعت آنها را از منطقه دور کرد و سرانجام توانست کاروانیان را از مناطق خطر بگذراند و اطمینان پیدا کرد که دیگر مسلمانان به آنها دسترسى پیدا نخواهند کرد.

اما کار از کار گذشته بود و لشکر قریش با تمام تجهیزات و نفرات از مکه بیرون آمده بود و با اینکه ابو سفیان براى آنها پیغام فرستاد که خروج شما براى محافظت کاروان بوده و اکنون کاروان از خطر گذشت و دیگر نیازى به آمدن شما نیست و بى جهت خود را به جنگ با مسلمانان دچار نکنید،اما غرور و نخوت برخى چون ابو جهل که مغرور تجهیزات و کثرت لشکریان خود شده بودند مانع از بازگشت آنان‏شد و گفتند:ما باید تا«بدر»پیش برویم و چند روز در آنجا به عیش و نوش و رقص و پایکوبى بپردازیم و ابهت و عظمت خود را به رخ عرب و مردم یثرب بکشیم،تا براى همیشه رعب و ترس از ما در دلشان جاى‏گیر شود و فکر جنگ و کارزار با ما را از سر دور سازند.

نظر خواهى رسول خدا(ص)

رسول خدا(ص)همچنان که پیش مى‏رفت مطلع شد که مردم قریش و سران ایشان با لشکرى بزرگ براى حفاظت از کاروانیان از مکه بیرون آمده‏اند و کاروان قریش نیز از آن حدود گذشته است و از اینجا به بعد پیشروى رسول خدا(ص)و همراهان به جلو صورت تازه‏اى پیدا مى‏کند و حساب برخورد و جنگ با لشکر قریش در پیش است،از این رو در جایى به نام«ذفران»توقف کرد و اصحاب و همراهان خود را جمع کرده و از جریان حرکت قریش و لشکر مجهز ایشان آنان را مطلع ساخت و در بازگشت به مدینه و یا پیشروى و جنگ با قریش از آنها نظر خواهى کرده به مشورت پرداخت .

مهاجرین به طور مختلف نظر دادند،چنانکه ابو بکر و عمر برخاسته و شبیه به یکدیگر گفتند :«إنها قریش و خیلاؤها،ما آمنت منذ کفرت،و لا ذلت منذ عزت و لم نخرج على اهبة الحرب» (6) [اینان قریش هستند با تمام فخر و بزرگمنشى،از روزى که کافر شده ایمان نیاورده،و از روزى که عزیز گشته خوار نگشته‏اند و ما به آهنگ جنگ و آمادگى با کارزار از مدینه نیامده‏ایم‏]و بدین ترتیب جنگ را مصلحت ندانستند،ولى مقداد بن عمروـیکى دیگر از مهاجرینـبرخاسته و چنین گفت:

[اى رسول خدا هر چه خداوند براى تو مقرر فرموده بدون تأمل انجام ده و مطمئن باش که ما پیرو تو و گوش به فرمان توییم،و ما همچون بنى اسرائیل نیستیم که به موسى گفتند:تو با پروردگارت بروید و جنگ کنید و ما در اینجا نشسته و نظارت مى‏کنیم...!بلکه ما مى‏گوییم :تو و پروردگارت بروید و جنگ کنید و ما هم پشت سر شمامى‏جنگیم!

اى رسول خدا سوگند بدان خدایى که تو را به حق مبعوث فرموده ما را تا هر کجا برانى همراه تو خواهیم آمد و پشت سر تو هستیم!]رسول خدا(ص)چهره‏اش باز و خوشحال شد و ضمن تحسین و تقدیر از او باز هم به صورت نظر خواهى فرمود:

اى مردم بگویید چه باید کرد؟و راهى پیش پاى من بگذارید؟

این بار روى سخن متوجه انصار مدینه بود که بیشتر آن گروه را تشکیل مى‏دادندـآنها در پیمان عقبه تنها دفاع از پیغمبر را به عهده گرفته بودند و پیمانى براى جنگ با دشمنان آن حضرت نبسته بودندـرسول خدا(ص)مى‏خواست نظریه آنها را بداند و ببیند آیا آنها نیز آماده جنگ هستند یا نه.

سعد بن معاذ منظور پیغمبر را دانست و از جانب انصار آمادگى خود را اعلام کرده چنین گفت :اى رسول خدا ما به تو ایمان آورده و تصدیقت کردیم اکنون نیز دنبال تو و آماده فرمان توایم،به خدا سوگند اگر به دریا بزنى ما هم پشت سر تو در دریا فرو خواهیم رفت و یک نفر از ما از فرمانبردارى و پیروى تو تخلف نخواهد کرد...

ـبراى ما هیچ دشوار نیست که فردا با دشمن رو به رو شویم و ما در جنگ مردمانى شکیبا و بردبار و هنگام برخورد با دشمن پا برجا و ثابت هستیم.به امید خدا حرکت کن و ما را نیز با خود به هر جا که مى‏خواهى ببر!

سخنان گرم و پرشور سعد،رسول خدا(ص)را به نشاط آورد و فورا دستور حرکت داد و مژده پیروزى بر دشمن را به آنها داده فرمود:به خدا سوگند گویى هم اکنون جاهاى کشته شدن سران دشمن را پیش روى خود مى‏بینم.

لشکر مسلمانان همچنان تا نزدیک بدر و چاههاى آبى که در آنجا بود پیش رفت و در آن نزدیکى توقف نمود و چون شب شد على بن ابیطالب،زبیر بن عوام و سعد بن ابى وقاص را با چند تن دیگر مأمور ساخت به کنار چاه بدر بروند بلکه خبر تازه‏اى از قریش کسب کنند و به اطلاع آن حضرت برسانند و خود به نماز ایستاد.

على(ع)و همراهان به کنار چاه آمدند و در آنجا به دو نفر که یکى نامش اسلم ودیگرى ابو یسار بود و به منظور بردن آب براى لشکریان قریش آمده بودند برخورد کردند و آن دو را دستگیر نموده با شترى که براى حمل آب همراه داشتند به نزد رسول خدا(ص)آوردند.

پیغمبر مشغول نماز بود و مسلمانان شروع به بازجویى از آن دو کرده و در این میان رسول خدا(ص)نیز نماز خود را تمام کرده و از آن دو پرسید:

اخبار قریش را به من بازگویید؟

آن دو خود را معرفى کرده گفتند:به خدا آنها در همین نزدیکى و پشت این تپه هستند.

پیغمبر پرسید:آنها چقدر هستند؟

ـزیادند!

ـنفراتشان چه اندازه است؟

ـنمى‏دانیم!

ـهر روز چند شتر مى‏کشند؟

ـبعضى از روزها نه شتر و گاهى ده شتر!

رسول خدا(ص)در اینجا تأملى کرد و فرمود:اینها بین نهصد تا هزار نفر هستند.

ـاز اشراف و بزرگان قریش چه کسانى همراهشان آمده؟

گفتند:عتبه،شیبة،ابو البخترى،حکیم بن حزام،نوفل بن خویلد،حارث بن عامر،عمرو بن عبدود،طعیمة بن عدى،ابو جهل،امیة بن خلف...و گروه زیادى از سران قریش را نام بردند.

رسول خدا(ص)که نام آنها را شنید رو به مسلمانان کرده فرمود:

ـمکه اکنون جگر گوشه‏هاى خود را به سوى شما فرستاده!

تصمیم به جنگ

به ترتیبى که گفته شد هر دو گروه آماده جنگ شده بودند و به منظور مقاتله و کارزار پیش مى‏رفتند،رسول خدا و همراهان پیش از قرشیان به چاه‏هاى بدر رسیدند ودر کنار اولین چاه فرود آمدند،در اینجا ابن هشام و دیگران نوشته‏اند که:«حباب بن منذر»یکى از مسلمانان که به وضع آن بیابان آشنا بود پیش آمده گفت:اى رسول خدا آیا به دستور خدا در اینجا فرود آمدى و وحیى در این باره بر تو نازل شده و قابل تغییر نیست یا روى مصالح جنگى است؟

فرمود:نه!وحیى در این باره نازل نشده و روى مصالح است!

عرض کرد:پس دستور دهید مردم همچنان تا آخرین چاه پیش روند و در آنجا منزل کنیم و روى چاههاى آب را ببندیم و حوضى درست کرده آن را پر از آب کنیم تا در نتیجه چاههاى آب در اختیار ما باشد و بدین ترتیب برترى بر دشمن داشته باشیم.

پیغمبر این رأى را پسندید و دستور داد بر طبق گفته او عمل کنند.

اما برخى این حدیث را مخدوش دانسته و گفته‏اند:با سابقه‏اى که ما از پیغمبران الهى و اوصیاى آنها داریم که رسمشان نبوده در هیچ مقطعى حتى در سخت‏ترین شرایط جنگى،آب را به روى دشمن ببندند (7) و بخصوص اختلافى که در این نقل هست این روایت قابل خدشه و تردید بوده،و پذیرفتن آن مشکل است.

و نیز همانها نقل کرده‏اند که:پس از فرود آمدن لشکر،سعد بن معاذ پیش آمده عرض کرد:اى رسول خدا گروهى از ما که نمى‏دانستند خواهى جنگید همراه ما نیامده‏اند و ما در دوستى تو از آنها محکمتر نیستیم،اینک بهتر آن است در پشت جبهه جنگ سایبانى براى تو فراهم سازیم و چند اسب تندرو نیز در آنجا آماده کنیم که اگر ما شکست خوردیم شما به وسیله یکى از آن اسبان خود را به یثرب رسانده و به کمک آنها تبلیغ دین و جهاد با دشمنان را دنبال کرده و از خود دفاع کنى!رسول خدا(ص)او را دعا کرده و این کار نیز انجام شد و ابو بکر نیز نزد پیغمبر آمده در آن سایبان و«عریش»جاى گرفت.

ولى با توجه به روایت طبرى (8) که مى‏گوید:آن حضرت را در هنگام جنگ مشاهده کردند که شمشیر برهنه‏اى در دست داشت و به دنبال مشرکان مى‏رفت و این آیه رامى‏خواند:

«سیهزم الجمع و یولون الدبر»
و روایت واقدى در مغازى که گوید:در هنگام جنگ آن حضرت در وسط اصحاب و یاران بود (9) و روایت دیگر طبرى و سیره حلبیه و کتاب البدایة و النهایة (10) که از امیر المؤمنین(ع)نقل شده که فرمود:

«لما کان یوم بدر اتقینا المشرکین برسول الله(ص)و کان اشد الناس بأسا و ما کان احد اقرب الى المشرکین منه(ص)...»

[چون روز بدر شد ما از حمله مشرکان به رسول خدا پناه مى‏بردیم و آن حضرت از همه بیشتر تلاش و شهامت داشت و کسى از آن حضرت به مشرکان نزدیکتر نبود.]و روایت دیگرى که در نهج البلاغه (11) از آن حضرت نقل شده که درباره همه جنگها به طور عموم به همین مضمون مى‏فرمود:

«کنا إذا احمر البأس اتقینا برسول الله(ص)فلم یکن احد اقرب الى العدو منه»
و با توجه به اینکه در آن موقعیت از کجا مى‏توانستند این مقدار شاخه خرما در آن بیابانى که درخت خرما نبود پیدا کنند،چنانکه ابن ابى الحدید گفته است...این حدیث نیز مورد تردید و خدشه است و الله اعلم.

بارى کارها انجام شد و لشکر مسلمانان خود را آماده جنگ با قریش کردند در این وقت سپاه مجهز قریش از راه رسید و چون از تپه‏اى که رو به روى مسلمانان بود سرازیر شدند رسول خدا(ص)سر به سوى آسمان بلند کرده گفت:

[بار الها این قریش است که با تمام نخوت و تکبر خود به سوى ما مى‏آیند تا به دشمنى با تو برخاسته و رسول تو را تکذیب کنند،پروردگارا من اینک چشم به راه نصرت و یارى تو هستم همان نصرتى که به من وعده داده‏اى،پروردگارا تا شام نشده آنان رانابود کن!]

تردید قریش در جنگ

لشکر قریش رو به روى مسلمانان فرود آمده و منزل کردند،و آن روز جمعه هفدهم رمضان بود و در ابتدا مسلمانان در نظر آنها اندک آمدند اما براى اطلاع بیشتر از وضع ایشان عمیر بن وهب جمحى را مأمور کردند به مسلمانان نزدیک شود و از وضع لشکر و نفرات و تجهیزات آنها اطلاعاتى به دست آورده به آنها گزارش دهد.

عمیر بن وهب بر اسب خود سوار شده یکى دو بار اطراف مسلمانان گردش کرد و به نزد قریش بازگشته گفت:

نفرات آنها سیصد نفرـچیزى کمتر یا بیشترـاست،کمینى هم پشت سر ندارند،اما اى گروه قریش این مردمى را که من مشاهده کردم شترانشان مرگ بر خود بار کرده و شتران آنها حامل مرگ نابوده کننده‏اى هستند.

افرادى را دیدم که پناهگاهى جز شمشیر ندارند و به خدا سوگند آن طور که من دیدم این گروه مردمى هستند که کشته نشوند تا حداقل به عدد نفرات خود از شما بکشند،و بدین ترتیب من نمى‏دانم مصلحت در جنگ باشد یا نه،شما خود دانید این شما و این میدان جنگ!

سخنان عمیر بن وهب تزلزلى در قریش انداخت و از این رو جمعى از بزرگان قریش برخاسته به نزد عتبة بن ربیعه که ریاست لشکر را به عهده داشت آمدند و به او پیشنهاد کردند مردم را به مکه بازگرداند و خونبهاى عمر بن حضرمى را نیز که در سریه عبد الله بن جحش کشته شده بود و گروهى به عنوان خونخواهى او حاضر به جنگ با مسلمانان شده بودند،پرداخت کند تا دیگر بهانه‏اى براى جنگ باقى نمانده و به مکه باز گردند.

عتبه رأى آنها را پسندید و خونبهاى عمرو بن حضرمى را نیز به عهده گرفت،اما چون آتش افروز این صحنه بیشتر ابو جهل بود،آنها را پیش ابو جهل فرستاد تا او را نیز متقاعد سازند،اما باز هم غرور و نخوت کار خود را کرد و ابو جهل متقاعد نشده پافشارى به جنگ داشت و نسبت جبن و بزدلى به عتبه داد و او را مردى ترسو خواندو از آن سو به نزد برادر عمرو بن حضرمى آمده او را تحریک کرد و در آخر جمعى را با خود همراه ساخته شعار جنگ را زنده کردند و دیگران را نیز به جنگ مصمم ساختند.

حادثه‏اى که در این میان به روشن شدن آتش جنگ کمک کردـبه گفته ابن هشامـاین بود که شخصى به نام اسود بن عبد الاسد مخزومى از میان لشکر قریش بیرون آمد و همین که چشمش به حوض آبى که در دست مسلمانان بودـو از آب چاههاى بدر یا آب بارانى که آن شب آمده بود پر کرده بودندـافتاد رو به نزدیکان خود کرده گفت:

هم اکنون با خدا عهد مى‏کنم که به کنار این حوض بروم و از آن بنوشم یا آن را ویران سازم و یا در کنار آن کشته شوم و تا یکى از این سه کار را نکنم باز نخواهم گشت.

این را گفت و سوار بر اسب خود شده پیش آمد،حمزة بن عبد المطلب عموى پیغمبر جلو رفت و شمشیرى حواله او کرد که پایش را از وسط ساق قطع نمود و با همان حال مى‏خواست خود را به حوض آب برساند که حمزه ضربت دیگرى بر او زد و به زندگیش خاتمه داد.

این جریان و مشاهده خون و منظره کشته شدن اسود بیشتر مشرکین را تحریک کرد و آماده جنگ شدند و طرفداران جنگ بر صلح طلبان فزونى یافتند.

کشته شدن عتبه،شیبه و ولید

با کشته شدن اسود مخزومى عتبه و برادرش شیبه و پسرش ولید لباس جنگ پوشیده به میدان آمدند و مبارز طلبیدند و جهت اینکه عتبه پیش قدم به جنگ شد بیشتر همان گفتار ابو جهل بود که او را مردى ترسو و بزدل خوانده بود و عتبه براى تلافى این سخن جلوتر از دیگران به معرکه آمد،از سوى لشکر مسلمانان سه تن از انصار مدینه به نامهاى:عوف و معوذ،فرزندان حارث و عبد الله بن رواحه به جنگ آنها آمدند،اما عتبه وقتى آنها را شناخت با تحقیر گفت:ما را به شما احتیاجى نیست کسانى که هم شأن ما هستند باید به جنگ ما بیایند و در نقلى است که یکى از آنها فریاد زد:اى محمد افرادى را از خویشان ما به جنگ ما بفرست.رسول خدا فرمود :اى عبیدة بن حارث،اى حمزه و اى على برخیزید.

این سه شخصیت بزرگوار که از نزدیکان رسول خدا(ص) (12) نیز بودند به جنگ آنها رفتند و چون عتبه آنها را شناخت با غرور گفت:آرى شما هم شأن ما هستید و سپس حمله از هر دو طرف شروع شد.

عتبه با عبیده در آویخت و حمزه به جنگ شیبه رفت و على به سوى ولید حمله کرد،حمزه و على به حریفان خود مهلت نداده و هر دو را از پاى در آوردند اما عتبه با عبیده هنوز مشغول جنگ و ستیز بودند که حمزه و على به کمک او آمدند و عتبه را از پاى در آوردند و سپس عبیده را که سخت مجروح شده بود با خود برداشته پیش پیغمبر آوردند،عبیده که چشمش به پیغمبر افتاد پرسید:

اى رسول خدا آیا من شهید نیستم؟

فرمود:چرا.

حمله عمومى و شکست قریش

با کشته شدن این سه نفر دیگر جنگ حتمى بود اما پیغمبر به لشکریان خود فرمود:تا من دستور نداده‏ام حمله نکنید سپس با سخنانى آتشین و خواندن آیات جهاد چنان مسلمانان را به جوش آورد که یکى از مردم مدینه که نامش عمیر بن حمام بود و مشغول خوردن خرما بود همین که از رسول خدا شنید که مى‏گوید:

[سوگند به آن خدایى که جان محمد در دست اوست هر کس امروز براى خدا با این گروه بجنگد و در جنگ پایدارى و استقامت ورزد و به آنها پشت نکند تا کشته شود خدا او را وارد بهشت خواهد کرد.]

چند دانه خرمایى را که در دست داشت به زمین ریخت و گفت:چه خوب،فاصله من با بهشت فقط همین مقدار است که اینان مرا بکشند!این را گفت و شمشیرش را برداشته بیباکانه خود را به صفوف دشمن زد و عده‏اى را به قتل رسانده و چند تن را نیز مجروح کرد تا او را شهید کردند.

افراد دیگرى نیز مانند این مرد چنان تحت تأثیر سخنان گرم و آتشین رسول خدا قرار گرفتند که خود را به دریاى مواج دشمن زده و غرق در آنها شدند و چندان کشتند تا کشته شدند و بدین ترتیب حملات سختى از مسلمانان به صورت فردى و دسته جمعى شروع شد و طولى نکشید که در اثر استقامت و شهامت سربازان اسلام آثار پیروزى مسلمانان و شکست مشرکین نمودار گردید و دنباله لشکر قریش رو به مکه شروع به فرار و عقب نشینى کرد و سران قریش یکى پس از دیگرى به ضرب شمشیر مسلمانان از پاى در مى‏آمدند.

در میان مهاجرین و سربازان مجاهد اسلام افرادى مانند بلال و عبد الله بن مسعود و دیگران بودند که بزرگان و سران قریش را هدف قرار داده و در صدد بودند آنها را از پاى در آورند و انتقام سالها شکنجه و آزارى را که از آنها دیده و محرومیتهایى را که به وسیله آنها کشیده بودند از آنها بگیرند،زیرا بهترین فرصت را به دست آورده و میدان بازى براى انتقام در پیش روى خود مى‏دیدند.

بلال از همان آغاز در کمین امیة بن خلف بود و پیوسته مى‏گفت:امیه را رها نکنید که او سردسته کفر است،در این میان عبد الرحمن بن عوف که سابقه دوستى با امیة بن خلف داشت ناگهان چشمش به امیه افتاد که متحیر دست پسرش على بن امیه را گرفته و ایستاده،امیه نیز عبد الرحمن را دید و از وى خواست تا پیش از آنکه به دست سربازان اسلام کشته شود عبد الرحمن او را به اسیرى خود در آورد و بدین ترتیب موقتا جان خود و پسرش را حفظ کند تا بعدا با پرداخت فدیه و پول خود را آزاد سازد.

عبد الرحمن قبول کرد و او را به اسارت خود در آورد اما در این میان چشم بلال به او افتاد و پیش آمده گفت:

این مرد ریشه و اساس کفر است!این امیة بن خلف است،من روى رستگارى را نبینم اگر بگذارم او نجات بیابد!

عبد الرحمن گوید:من هر چه داد زدم این هر دو اسیر من هستند گوش به من نداد وبا صداى بلند فریاد زد:

اى یاران خدا بیایید...بیایید که ریشه کفر اینجاست...بیایید که امیة بن خلف اینجاست .در این وقت مسلمانان را دیدم که به دنبال صداى بلال از اطراف آمدند و دیگر کار از دست من خارج شد و امیه و پسرش زیر ضربات شمشیر مسلمانان قطعه قطعه شدند.

سرنوشت ابو جهل

پیش از این داستان اسلام معاذ فرزند عمرو بن جموح و پدرش را نقل کردیم همین معاذ بن عمرو بن جموح گوید:من در آن روز شنیده بودم ابو جهل در میان لشکریان قریش است و در کمین او بودم تا ناگهان او را مشاهده کردم که در میان جمعى به این طرف و آن طرف مى‏زند و مردم را براى جنگ تحریک مى‏کند.

و شنیدم که مردم مى‏گفتند:کسى را به ابو جهل دسترسى نیست اما من تصمیم به قتل او گرفته بودم و منتظر فرصتى بودم تا بالاخره این فرصت به دستم آمد و خود را به او رسانده شمشیر محکمى به ساق پایش زدم که از وسط دو نیم شد و همانند هسته خرمایى که در وقت کوبیدن از زیر چوب مى‏پرد آن قسمت که قطع شده بود به یک سو پرید.

عکرمه فرزند ابو جهل که از دور این جریان را دید به من حمله ور شد و شمشیرى بر بازوى من زد که به پوست آویزان گردید اما من اهمیتى نداده با دست دیگر به جنگ ادامه دادم تا وقتى که دیدم این دست آویزان جز مزاحمت نتیجه دیگرى براى من ندارد به کنارى آمده و انگشتان آن را زیر پایم گذارده و بدنم را با شدت به عقب کشیدم و در نتیجه آن دست قطع شد و آن را به کنارى انداخته به دنبال جنگ و کار خود رفتم.

دنباله داستان را اهل تاریخ چنین نوشته‏اند:که ابو جهل در آن حال پیاده شد و دیگر نتوانست به جنگ ادامه دهد و همراهان او نیز فرار کرده او را تنها گذاردند و یکى از مسلمانان به نام معوذ بن عفراء که از کنار او عبور مى‏کرد شمشیر دیگرى به اوزد که او را به زمین افکند و هنوز نیمه جانى در تن داشت که او را رها کرده رفت.

وقتى سر و صداى جنگ خوابید رسول خدا(ص)دستور داد ابو جهل را در میان کشتگان بیابند،عبد الله بن مسعود که از او دل پرى داشت و آزار زیادى از او دیده بود به دنبال این کار رفت و او را میان کشتگان پیدا کرد و دید رمقى در بدن دارد.

عبد الله پاى خود را زیر گلویش گذارد و فشارى داد و بدو گفت:اى دشمن خدا دیدى خداوند چگونه تو را خوار و زبون کرد!

ابو جهل گفت:چگونه خوارم ساخت؟کشته شدن براى مردى مانند من که به دست قوم خود کشته مى‏شود خوارى و ننگ نیست.

سپس پرسید:راستى بگو بالاخره پیروزى در این جنگ نصیب کدام یک از طرفین شد.

عبد الله گفت:نصیب خدا و رسول او گردید،و به دنبال آن سر از تنش جدا کرده به نزد رسول خدا آورد و حضرت حمد و سپاس خداى را به جاى آورد.

سفارش پیغمبر درباره عباس و ابو البخترى

هنگامى که لشکر قریش به سوى مکه مى‏گریخت و مسلمانان آنها را تعقیب مى‏کردند،از طرف پیغمبر اسلام به جنگجویان دستور داده شد از کشتن افراد عادىـکه معمولا از ترس رؤساى خود در این قبیل جنگها حاضر مى‏شوندـخوددارى کنند،و نیز از کشتن عباس بن عبد المطلبـعموى پیغمبرـو ابو البخترى ابن هشامـکه هر دو در دوران محاصره مسلمانان در شعب ابى طالب و اوقات دیگر کمکهاى مؤثرى به پیغمبر و بنى هاشم و مسلمانان کرده بودند خوددارى کنند.

ابو حذیفهـفرزند عتبهـکه جزء مسلمانان و مهاجرین مکه در لشکر اسلام بودـبدون آنکه منظور پیغمبر را از این دستور بداند به خشم آمده و گفت:آیا ما پدران و فرزندان و برادرانمان را بکشیم ولى عباس را زنده بگذاریم،به خدا سوگند اگر من عباس را ببینم با این شمشیر او را خواهم کشت.

پیغمبر سخن او را نشنیده گرفت و به رو نیاورد،اما خود ابو حذیفه بعدها که منظورپیغمبر را دانست از گفتار خود سخت پشیمان بود و پیوسته مى‏گفت:کفاره آن سخن نابجاى من شهادت در راه دین است و باید در جنگ با دشمنان دین کشته شوم و سرانجام هم در جنگ یمامه به شهادت رسید.

مقتولین و اسیران جنگ

بر طبق گفته مشهور در این جنگ هفتاد نفر از مشرکان کشته شدند و هفتاد نفر نیز اسیر گشتند و از مسلمانان نیز چهارده نفر به شهادت رسیدند،که شش نفر آنها از مهاجر و هشت نفر از انصار بودند.

شهداى مهاجرین عبارت بودند از:عبیدة بن حارث،عمیر بن أبى وقاص،ذو الشمالین بن عبد عمرو،عاقل بن بکیر،مهجع غلام عمر بن خطاب،صفوان بن بیضاء.

و شهداى انصار به نامهاى:سعد بن خیثمة،مبشر بن عبد المنذر،یزید بن حارث،عمیر بن حمام،رافع بن معلى،حارثة بن سراقة،عوف و معوذـپسران حارث بن رفاعة...

و کشته شدگان قریش بیشتر از بزرگان آنها بودند که بنا به روایت شیخ مفید(ره)سى و شش نفرشان تنها به دست على بن ابیطالب کشته شدند و قتل آنان براى قریش و مردم مکه بسیار ناگوار و گران بود و در میان اسیران نیز افراد سرشناس و بزرگ بسیارى به چشم مى‏خورد .

و این مطلب پیش اهل تاریخ مسلم است که یکه تاز میدان بدر و تنها دلاورى که بیشتر بزرگان و شجاعان قریش را به خاک هلاک افکند على بن ابیطالب(ع)بود زیرا در میان افرادى که به دست آن حضرت کشته شدند نامهاى:ولید بن عتبة،عاص بن سعید،طعیمة بن عدى بن نوفل،نوفل بن خویلد،حنظلة بن ابى سفیان،زمعة بن أسود،حارث بن زمعة و افراد بسیار دیگرى به چشم مى‏خورد که هر کدام از آنها گذشته از قدرت و ثروت بسیارى که داشتند از شجاعان و دلاوران و برخى از آنها نیز از شیاطین و افراد خطرناک براى اسلام و مسلمین به شمار مى‏رفتند و با کشته شدن آنها پایه‏هاى بت پرستى و شرک و ظلم و تعدى در جزیرة العرب یکسره متزلزل و بلکه ویران گردید که پس از آن دیگر نتوانستند آن را بنا کنند و با توجه به اینکه جنگ بدر جنگ‏سرنوشت میان مرام مقدس توحید و شرکت و بت‏پرستى بود و پیروزى مسلمانان در آن روز جنبه حیاتى براى اسلام داشت خدمتى را که امیر المؤمنین على(ع)به اسلام کرد بخوبى روشن مى‏سازد و مقام او را در برابر افراد بزدل و ترسو و یا کافر و منافقى که بعدا مدعى همطرازى آن بزرگوار گردیدند آشکار مى‏کند همچون کسانى که وقتى جنگ شروع شد به بهانه حفاظت از پیغمبر خود را در«عریش»آن حضرت انداختندـچنانکه گفته‏اندـ.

و به هر حال هنگامى که رسول خدا(ص)خواست از بدر حرکت کند دستور داد شهیدان را به خاک سپرده و کشتگان قریش را نیز در چاهى ریختند و آن گاه بر سر چاه آمده آنان را مخاطب ساخت و فرمود:

«هل وجدتم ما وعد ربکم حقا فانى قد وجدت ما وعدنى ربى حقا؟بئس القوم کنتم لنبیکم کذبتمونى و صدقنى الناس،و أخرجتمونى و آوانى الناس و قاتلتمونى و نصرنى الناس»ـ.

[آیا آنچه را پروردگارتان به شما وعده داده بود درباره خویش حق یافتید؟من وعده‏اى را که پروردگارم به من داده به حق یافتم،براستى که شما نسبت به پیغمبر خود بد مردمى بودید،شما مرا تکذیب کردید و دیگران تصدیق نمودند،شما از خانه و وطن آواره‏ام کردید و دیگران پناهم دادند،شما به جنگ من آمدید و دیگران یاریم کردند!]

اصحاب که این سخنان را مى‏شنیدند با تعجب پرسیدند:اى رسول خدا با مردگان سخن مى‏گویى؟

فرمود:آنان سخن مرا شنیدندـهمانند شماـجز آنکه آنها قدرت و یاراى پاسخ دادن ندارند.

سرنوشت اسیران و غنایم جنگ

از جمله اسیران بدر،عباس بن عبد المطلبـعموى پیغمبرـ،ابو العاص بن ربیعـداماد آن حضرتـ،عقیل بن ابیطالبـبرادر على(ع)ـو نوفل بن حارث بن عبد المطلبـپسر عموى آن حضرتـبود.از قبیله‏هاى دیگر قریش غیر از بنى هاشم‏نیز افراد سرشناسى چون عقبة بن أبى معیط،نضر بن حارث،سهیل بن عمرو،عمرو بن ابى سفیان،ولید بن ولید و جمع دیگرى به دست مسلمانان اسیر شده بودند که جز عقبه و نضرـکه به دستور رسول خدا به قتل رسیدندـدیگران با پرداخت فدیه و برخى هم بدون فدیه آزاد شدند و فدیه‏اى را که معمولا براى آزادى مى‏پرداختند از چهار هزار درهم تا یک هزار درهم بود که روى اختلاف وضع مالى افراد متفاوت بود،آنها که پول زیادترى داشتند بیشتر و آنها که فقیرتر بودند با پول کمترى خود را آزاد مى‏کردند و گروهى از آنها که پولى نداشتند متعهد شدند تا چندى در مدینه بمانند و فرزندان انصار را نوشتن و خواندن بیاموزند و برخى هم به دستور رسول خدا آزاد شدند.

ابو العاص بن ربیع

رسول خدا(ص)از همسرش خدیجه چهار دختر داشت به نامهاى:زینب،رقیه،أم کلثوم،فاطمه(س)و زینب را در زمان حیات خدیجه و درخواست او به أبى العاصـخواهر زاده خدیجهـشوهر داد،و این جریان قبل از بعثت رسول خدا(ص)بود و پس از اینکه آن حضرت به نبوت مبعوث گردید،دختران آن حضرت و از آن جمله زینب به پدر بزرگوار خود ایمان آورده و مسلمان شدند،اما ابو العاص با کمال علاقه‏اى که به همسر خود زینب داشت اسلام را نپذیرفت و به همان حال کفر باقى ماند و چون رسول خدا(ص)به مدینه هجرت فرمود زینب به ناچار در مکه و خانه شوهر خود ماند و از او اطاعت مى‏نمود.

جنگ بدر که پیش آمد ابو العاص نیز در این جنگ شرکت کرد و به دست یکى از مسلمانان به نام خراش بن صمه اسیر گردید و همراه اسیران دیگر او را به مدینه آوردند.هنگامى که مردم مکه براى آزاد کردن اسیران خود پول و اموال دیگر به مدینه مى‏فرستادند،زینب نیز مالى تهیه کرد و از آن جمله گردن بندى را نیز که خدیجه در شب عروسى و زفاف او با أبى العاص به وى داده بود روى آن مال گذارده و به مدینه فرستاد.همین که آن اموال به مدینه رسید چشم رسول خدا(ص)در میان آنها به گردن بند خدیجه افتاد و سبب شد تا خاطره خدیجه و محبتها و فداکاریهاى آن همسر مهربان در دل آن حضرت زنده شود و در ضمن به حال دخترش زینب نیز که براى استخلاص شوهر خود ناچار شده یادگار مادر را از دست بدهد رقت کرد و تمایل خود را به آزادى ابو العاص و بازگرداندن آن اموال به دخترش زینب به مسلمانان اظهار فرمود و آنان نیز اطاعت کرده بر طبق میل آن حضرت عمل کردند و ابو العاص را بدون فدیه آزاد کردند،اما چنانکه برخى گفته‏اند:با او شرط کردند زینب راـکه زنى مسلمان بود و بر طبق قانون اسلام بر مرد مشرک و کافرى چون ابو العاص حرام بودـبه مدینه بفرستد و او نیز پذیرفت و رسول خدا(ص)نیز زید بن حارثه و مردى از انصار را مأمور کرد براى آوردن زینب به حوالى مکه بروند،چون به مکه رفت وسایل حرکت زینب را فراهم کرده و هودجى براى او ترتیب داد و او را به برادر خود کنانة بن ربیع سپرد تا جایى که قرار بود به زید بن حارثه و رفیقش بسپارد و کنانه مهار شتر زینب را به دست گرفت و چون به راه افتاد سر و صدا بلند شد و مردم مکه که بیشتر داغدار کشتگان خود بودند حاضر نبودند که روز روشن دختر محمد(ص)را با آن ترتیب از مکه بیرون ببرند و آنها انتقامى نگرفته باشند و به همین منظور گروهى از اوباش را تحریک کردند تا مانع حرکت زینب شوند و از آن جمله شخصى به نام هبار بن اسود بن مطلب و شخص دیگرى به نام نافع بن عبد القیس بودند که پیش از دیگران خود را به هودج زینب رسانده و هبار با نیزه‏اى در دست بدان هودج حمله کرد.کنانه نیز تیرى به کمان نهاد و خود را آماده جنگ با آنها کرد که بالاخره ابو سفیان و جمعى از قریش وقتى وضع را چنان دیدند و خطر جنگ و اختلاف تازه‏اى را مشاهده کردند دخالت نموده و کنانه را قانع کردند تا زینب را به خانه بازگرداند و پس از آرام شدن سر و صدا و گذشتن چند روز،شبانه و دور از انظار مردم او را از مکه خارج سازد.

اما همان حمله هبار به هودج سبب وحشت زینبـکه در آن وقت حامله بودـگردید و موجب شد تا پس از بازگشت به خانه بچه خود را سقط کند و روى همین جهت هنگامى که رسول خدا(ص)مکه را فتح کرد خون چند نفر را که یکى همین هباربود هدر ساخت که هر کجا او را یافتند به جرم این جنایتى که کرده بود او را به قتل رسانند. (13)

نمونه‏اى از ایمان مسلمانان

شاید در خلال آنچه تاکنون از داستان جنگ بدر و شهامت و فداکارى مسلمانان آن روزـاعم از مهاجرین و انصارـنگارش یافت گوشه‏هایى از ایمان و استقامت شگفت انگیز آنان در دفاع از دین و گذشت بى‏دریغ آنها در مورد هدف مقدسى که داشتند آشکار شده باشد ولى قسمت زیر نمونه‏اى است که از میان نمونه‏هاى بسیارى براى خواننده محترم انتخاب کردیم و وضع تدوین این مختصر اجازه نمى‏دهد قسمتهاى دیگرى را ذکر کنیم:

مصعب بن عمیر یکى از مهاجرین و مجاهدان این جنگ بود که پیش از این نیز نامش به عنوان نماینده رسول خدا(ص)و فرستاده آن حضرت به شهر مدینه ذکر شد،وى برادرى داشت به نام ابو عزیز که جزء لشکر مشرکین به بدر آمده بود و در جنگ با مسلمانان شرکت داشت و یکى از پرچمداران آنان محسوب مى‏شد،وى نقل مى‏کند هنگامى که مسلمانان بر ما پیروز شدند یکى از انصار مرا به اسارت گرفت و هنگامى که مرا دستگیر کرده بود برادرم مصعب بن عمیر سر رسید و چون مرد انصارى را با من دید رو به آن مرد کرده گفت:

او را محکم ببند که مادرش پولدار است و ممکن است پول خوبى براى آزادى او بپردازد؟

ابو عزیز گوید:من با کمال تعجب گفتم:برادر!به جاى اینکه در این حال سفارشى درباره من به این مرد بکنى این چنین به او مى‏گویى؟

مصعب گفت:برادر من اوست نه تو!

و دنباله داستان را مورخین این گونه نوشته‏اند که وقتى خبر اسارت ابو عزیز را به‏مادرش دادند پرسید:گرانترین فدیه و پولى را که براى آزاد کردن یک نفر قرشى باید پرداخت چه مقدار است؟

گفتند:چهار هزار درهم.

آن زن چهار هزار درهم به مدینه فرستاد و ابو عزیز را آزاد کرد.

و همین أبو عزیز نقل مى‏کند که رسول خدا(ص)به مسلمانان سفارش کرده بود با اسیران خوش‏رفتارى و نیکى کنند و روى همین سفارش،من که در دست چند تن از انصار بودم تا به مدینه رسیدیم کمال خوشرفتارى را از آنها دیدم تا آنجا که در هر منزلى فرود مى‏آمدند و هنگام غذا مى‏شد نانى را که تهیه مى‏کردند به من مى‏دادند ولى خودشان خرما به جاى نان مى‏خوردند و من گاهى از آنها خجالت مى‏کشیدم و نان را به خودشان پس مى‏دادم اما آنها دست به نان نمى‏زدند و دوباره به خودم بر مى‏گرداندند.

تقسیم غنایم

مسلمانان در جنگ بدر اموال بسیارى از دشمن به غنیمت گرفتند ولى در تقسیم آن میان ایشان اختلاف شد گروهى که مباشر جمع آورى آن بودند مدعى بودند که آنها از آن ماست،و گروهى که به تعقیب دشمن رفته بودند مى‏گفتند:اگر ما دشمن را تعقیب نمى‏کردیم شما نمى‏توانستید به آسودگى این اموال را غنیمت بگیرید.

رسول خدا(ص)دستور داد همه آن غنایم را در یک جا جمع کردند و آنها را به دست یکى از انصار به نام عبد الله بن کعب سپرد تا دستورى از جانب خداى تعالى در این باره برسد و در راه که به سوى مدینه مى‏آمدند در یکى از منزلها به نام«سیر»آیه انفال نازل شد و کیفیت تقسیم آن روشن گردید،و رسول خدا(ص)طبق دستور الهى آنها را تقسیم کرد.

پیروزى بدر به نصرت خدا و کمک فرشتگان بود

در چند سوره از سوره‏هاى کریمه قرآن که داستان بدر به اجمال یا تفصیل ذکر شده مانند سوره آل عمران و سوره انفال روى این موضوعـکه این پیروزى به نصرت و یارى خداى تعالى انجام شدـزیاد تکیه شده تا موجب غرور و خودبینى مسلمانان نگردد و از تلاش و کوشش در پیمودن راه خطرناک و دشوارى که در پیش داشتند آنها را باز ندارد،و به خصوص در چند آیه تصریح فرموده که خداى تعالى در این جنگ فرشتگان را به یارى شما فرستاد و نزول آنها موجب کثرت سپاه و سیاهى لشکر و دلگرمى جنگجویان مسلمان و سرانجام سبب پیروزى شما گردید،مثلا در سوره آل عمران چنین فرماید:

«و لقد نصرکم الله ببدر و انتم اذلة فاتقوا الله لعلکم تشکرون اذ تقول للمؤمنین ألن یکفیکم أن یمدکم ربکم بثلاثة آلاف من الملائکة منزلین بلى ان تصبروا و تتقوا و یاتوکم من فورهم هذا یمددکم ربکم بخمسة آلاف من الملائکة مسومین»

[براستى خدا در بدر شما را یارى کرد در صورتى که زبون بودید پس از خدا بترسید شاید سپاسگزار باشید،آن گاه که به مؤمنان مى‏گفتى:آیا کافى نیست شما را که پروردگارتان به سه هزار فرشته فرود آمده مددتان کند،آرى اگر استقامت داشته باشید و پرهیزکارى کنید و دشمنان با این هیجان و فوریت بر شما بتازند پروردگارتان به پنج هزار فرشته شناخته شما را مدد مى‏کند.]

و در سوره انفال فرمود:

«إذ تستغیثون ربکم فاستجاب لکم انى ممدکم بألف من الملائکة مردفین.و ما جعله الله الا بشرى و لتطمئن به قلوبکم و ما النصر الا من عند الله إن الله عزیز حکیم» .

[آن گاه که از پروردگارتان یارى خواستید و او شما را وعده یارى داد که به هزار فرشته صف بسته مددتان مى‏دهیم و خدا آن را جز نویدى براى شما قرار نداد تا دلهاتان بدان آرام گیرد که یارى جز از سوى خدا نیست و خدا نیرومند و فرزانه است.]

و در چند حدیث که از طریق شیعه و اهل سنت روایت شده فرشتگان در شب بدر به زمین فرود آمدند.و مضمون حدیث مزبور که شامل فضیلتى نیز براى امیر المؤمنین على(ع)مى‏باشد چنین است که در آن شبـکه تصادفا شب بسیار سرد و تاریکى بودـرسول خدا(ص)از مسلمانان خواست تا یکى از ایشان برود و مقدارى آب از چاه‏کشیده براى آن حضرت بیاورد،و کسى پاسخى به آن حضرت نداد جز على(ع)که داوطلب شد و مشک خود را برداشته به لب چاه آمد و داخل چاه شده مشک را پر کرد و چون به سوى اردوگاه حرکت کرد باد شدیدى وزید که على(ع)بناچار نشست تا باد گذشت آن گاه برخاسته به راه افتاد،و هنوز چندان راه نیامده بود که باد شدید دیگرى وزیدن گرفت،به حدى که باز هم على(ع)ناچار شد بنشیند و براى بار سوم نیز همین ماجرا تکرار شد،و چون به نزد رسول خدا(ص)آمد و آن حضرت سبب دیر آمدن او را پرسید على(ع)جریان بادهاى شدیدى را که سه بار وزید و او را مجبور به نشستن نمود به عرض رسانید،و رسول خدا(ص)بدو فرمود:

نخستین باد جبرئیل بود که با هزار فرشته براى نصرت و یارى ما فرود آمدند و بر تو سلام کردند و بار دوم و سوم نیز میکائیل و اسرافیل بودند که آن دو نیز هر کدام به اتفاق هزار فرشته فرودآمدند و بر تو سلام کردند. (14)

و فرشتگان که در این جنگ به یارى مسلمانان آمدند شماره و عددشان هر اندازه بودهـچنانکه خداى تعالى فرمودهـبراى دلگرمى مسلمانان و ایجاد رعب و ترس در دل مشرکان بود و گرنه کسى را نکشتند و اسیرى را به اسارت نگرفتند،زیرا اسامى کشته‏شدگان بدر و قاتلان آنها و همچنین اسیران و اسیرکنندگان در تاریخ ثبت و نوشته شده است،اما این مدد غیبى و نزول فرشتگان موجب تقویت مجاهدان و دلگرمى آنان شد و توانستند به آن زودى و با آن افراد اندک با نبودن اسلحه کافى در فاصله کوتاهى آن گروه بسیار را به قتل رسانده و به همان اندازه به اسارت بگیرند.و این نکته نیز ناگفته نماند که طبق سنت الهى معمولا یارى خدا و نصرت الهى دنبال پایدارى و استقامت نازل خواهد شد و هرگاه بندگان خدا در صدد یارى دین خدا بر آمدند و به تعبیر قرآن«خدا را یارى کردند»خدا نیز آنها را یارى مى‏کند و از نظر جمله بندى«ان تنصروا الله»مقدم بر«ینصرکم»مى‏باشد و این مطلب در قرآن و حدیث شواهد بسیار دارد که جاى نقل آنها نیست،و در آیات فوق نیز این جمله جالب است که مى‏فرماید:

«بلى ان تصبروا و تتقوا...یمددکم ربکم بخمسة آلاف من الملائکة مردفین» .

و به گفته یکى از دانشمندان شاید سر اینکه شماره فرشتگان در این آیات مختلف ذکر شده همین اختلاف ایمان و مقدار صبر و استقامت آنان در برابر دشمن باشد و خداى تعالى بخواهد به طور کنایه و ضمنى بفهماند که هر چه پایدارى و استقامتتان بیشتر باشد نیروى غیبى و مدد الهى بیشتر خواهد بود و اندازه و مقدار کمک الهى بستگى به اندازه صبر و استقامت شما دارد.

شاهدان از زبان ابو رافع و مرگ ابو لهب

و از قسمتهاى جالبى که در تاریخ جنگ بدر در مورد نزول فرشتگان ذکر شده قسمت زیر است که ابن هشام در سیره نقل کرده و مى‏گوید:

نخستین کسى که خبر جنگ بدر و شکست قریش را به مکه رسانید حیسمان بن عبد الله خزاعى بود که سراسیمه خود را به مکه رسانید و وارد شهر شده خبر کشته شدن عتبه،شیبه،ابو جهل،امیة بن خلف و دیگر بزرگان قریش را به مردم مکه داد.

این خبر بقدرى وحشتناک و ناگهانى بود که بیشتر مردم در آغاز باور نکردند،و صفوان پسر امیه بن خلف در کنار خانه کعبه و در حجر اسماعیل نشسته بود فریاد زد:به خدا این مرد دیوانه شده و نمى‏داند چه مى‏گوید!و گرنه از او بپرسید:صفوان بن امیه چه شد؟

مردم پیش حیسمان آمده پرسیدند:صفوان بن امیه چه شد؟

حیسمان گفت:وى همان است که در حجر اسماعیل نشسته ولى به خدا پدر وبرادرش را دیدم که کشته شدند!

ابو رافع گوید:من آن وقت غلام عباس بن عبد المطلب بودم و چون ما در پنهانى مسلمان شده بودیم (15) از این خبر که حکایت از پیروزى مسلمانان مى‏کرد خوشحال شدیم!و در آن وقت که این خبر به مکه رسید من در خیمه‏اى کنار چاه زمزم نشسته و چوبه‏هاى تیر مى‏تراشیدم و ابو لهب که خود در جنگ بدر حاضر نشده بود و به جاى خود عاص بن هشام را به جنگ فرستاده بود در این وقت وارد مسجد شد و یکسره آمده و پشت آن خیمه نشست ناگهان مردم فریاد زدند:

این ابو سفیان بن حارث بن عبد المطلب است که خود در جنگ حاضر و شاهد ماجرا بوده و اکنون از راه مى‏رسد،ابو لهب که او را دید صدایش زد و او را پیش خود خوانده و بدو گفت:برادر زاده بنشین و جریان جنگ را تعریف کن؟

مردم نیز پیش آمده دور او را گرفتند و او شروع به سخن کرده گفت:

همین قدر بگویم:ما وقتى با مسلمانان برخورد کردیم وضع طورى به سود آنان شد که ما گویا هیچ گونه اراده و اختیارى از خود نداشتیم و تحت اختیار و اراده آنان قرار گرفتیم و به هرگونه که مى‏خواستند با ما رفتار مى‏کردند،جمعى را کشتند و گروههایى را اسیر کرده و بقیه هم گریختند.

آن گاه اضافه کرد:

این را هم بگویم که نباید قریش را ملامت کرد زیرا ما مردان سفید پوشى را در وسط آسمان و زمین مشاهده کردیم که بر اسبانى ابلق سوار بودند و چون آنها آمدند و به ما حمله کردند دیگر کسى نتوانست در برابر آنها مقاومت کند و قدرتى از خود نشان دهد.

ابو رافع گوید:در این موقع من گوشه خیمه را بالا زده گفتم:به خدا سوگند آنهافرشتگان بوده‏اند!

ابو لهب که این سخن را از من شنید سیلى محکمى به رویم زد و من از جا برخاستم تا از خود دفاع کنم اما چون شخص ناتوان و ضعیفى بودم مغلوب ابو لهب شدم و او مرا از جا بلند کرده بر زمین زد،سپس روى سینه‏ام نشست و مشت زیادى به سر و صورتم زد.

ام الفضل همسر عباس که در آنجا بود و آن منظره را دید چوب خیمه را کشید و به عنوان دفاع از من چنان بر سر ابو لهب کوفت که سرش را شکافت،آن گاه بدو گفت:چشم عباس را دور دیده‏اى که نسبت به غلامش این گونه رفتار مى‏کنى؟

ابو لهب از جا برخاست و با کمال افسردگى و ناراحتى به خانه رفت و بیش از هفت روز زنده نبود که خداوند او را به مرض«عدسه» (16) مبتلا کرد و همان بیمارى سبب مرگ او گردید.

ابو سفیان قانون شکن

در میان اسیران یکى هم عمرو پسر ابو سفیان بود که به دست على بن ابیطالب(ع)اسیر شده بود و چون خبر اسارت او را به پدرش ابو سفیان دادند و از او خواستند پولى به عنوان فدیه او بفرستد تا او را آزاد کنند،ابو سفیان گفت:من نمى‏توانم دو مصیبت و ناگوارى را تحمل کنم هم داغ فرزند و هم پول،از طرفى پسرم حنظله را کشته‏اند و خونى از من پایمال شده و اکنون نیز براى آزادى این یکى پولى بپردازم،بگذارید عمرو همچنان در دست پیروان محمد باشد و تا هر زمان که خواستند او را نگاه دارند.

و بدین ترتیب عمرو بن ابى سفیان در مدینه محبوس ماند تا اینکه یکى از مسلمانان و پیرمردان فرتوت مدینه به نام سعد بن نعمان که از قبیله بنى عمرو بن عوف بود به قصد حج یا عمره به سوى مکه حرکت کرد و چون قریش اعلان کرده بودند متعرض مسلمانانى که به قصد حج یا عمرهـبه مکهـبیایند نخواهند شد از این رو سعد با کمال‏اطمینان به سوى مکه رفت و هیچ احتمال نمى‏داد او را به جاى عمر و یا دیگرى دستگیر سازند اما همین که به مکه آمد و ابو سفیان از ورود او مطلع گردید به جاى عمرو دستگیرش ساخت و به بستگان و فامیلش که در مدینه بودند اطلاع داد تا عمرو را آزاد نکنید ما سعد را آزاد نخواهیم کرد.

قبیله سعد یعنى همان بنى عمرو بن عوف که از ماجرا مطلع شدند پیش رسول خدا(ص)آمده و درخواست آزادى عمرو را نمودند پیغمبر(ص)نیز موافقت کرد و بدین ترتیب عمرو بن ابى سفیان آزاد شد و سعد نیز به مدینه بازگشت.

قریش به فکر انتقام مى‏افتند

شکست قریش در جنگ بدر و کشته شدن و اسارت آن گروه زیاد از بزرگان ایشان،آنها را در اندوه زیادى فرو برد و شهر مکه عزاى عمومى گرفت و کمتر خانواده‏اى بود که یک یا چند نفرشان به دست مجاهدان اسلام به قتل نرسیده یا به اسارت آنها نرفته باشد،اما پس از چند روز تصمیم گرفتند از گریه و نوحه بر کشتگان خوددارى کنند و براى آزادى اسیران نیز اقدامى ننمایند و این بدان جهت بود که گفتند:اگر خبر گریه و زارى ما به گوش محمد و یاران او برسد موجب شماتت ما مى‏گردد و براى آزادى اسیران نیز اگر اقدام فورى شود سبب خواهد شد تا آنها در قبول فدیه و مبلغ آن سختگیرى کنند.شاید علت دیگر عمل قریش که به دستور سران و بزرگانى چون ابو سفیان حیله‏گر و کینه‏توز صادر شده بودـبه نظر نگارندهـآن بوده که فکر انتقام از دلها بیرون نرود و به اصطلاح عقده‏ها باز نگردد و از این عقده‏ها در فرصت دیگرى براى تجهیز لشکر و جنگ تازه‏اى علیه مسلمانان استفاده کنند.

اما طولى نکشید که در مورد آزاد کردن اسیران تصمیمشان عوض شد و قرار شد هر کس به هر ترتیبى مى‏تواند براى آزاد کردن اسیر خود اقدام کند و به دنبال آن رفت و آمد به مدینه شروع شد و چنانکه گفتیم اسیران آزاد شدند.

ولى در مورد خوددارى و جلوگیرى از گریه و عزادارى مدتى بر تصمیم خود باقى بودند.از داستانهاى جالبى که در تاریخ در این باره ذکر شده داستان اسود بن مطلب یکى از بزرگان قریش است که سه تن از پسرانش به نامهاى:زمعه،عقیل و حارث در جنگ کشته شده بودند و بى‏اختیار از دیدگانش اشک مى‏ریخت ولى به احترام تصمیم قریش صداى خود را به گریه و زارى بلند نمى‏کرد،تا آنکه شبى صداى گریه شنید و چون نابینا شده بود به غلامش گفت:برو نگاه کن ببین گریه آزاد شده تا اگر آزاد شده من هم در مرگ زمعه صدایم را به گریه بلند کنم که آتش داغ او در دلم شعله‏ور شده و مرا مى‏سوزاند!

غلام از خانه بیرون آمد و به دنبال آن صداى ناله روان شد و طولى نکشید که برگشته به اسود گفت:

ـزنى است که شترش را گم کرده و براى آن گریه مى‏کند.

اسود بن مطلب بى‏اختیار شده و اشعارى گفت که از آن جمله بود این چند بیت:

أ تبکى أن یضل لها بعیر
و یمنعها من النوم السهود
فلا تبکى على بکر و لکن‏
على بدر تقاصرت الجدود
على بدر سراة بنى هصیص‏
و مخزوم و رهط ابى الولید
و بکى ان بکیت على عقیل‏
و بکى حارثا اسد الاسود

و خلاصه ترجمه آن این است که گوید:آیا زنى براى آنکه شترى از او گم شده گریه مى‏کند و خواب از چشمانش رفته است؟اى زن بر شتر خود گریه مکن ولى بر کشتگان بدر...بر بزرگان قبیله بنى هصیص و بنى مخزوم و خانواده ابو ولید گریه کن،و اگر مى‏خواهى گریه کنى بر عقیل و حارث آن شیر شیران گریه کن...

و به هر صورت قریش کم کم به فکر انتقام از کشتگان خویش افتادند و به همین منظور روزى صفوان بن امیهـکه پدر و برادرش هر دو کشته شده بودندـبا عمیر بن وهب که خود در بدر حضور داشت و پسرش«وهب»به اسارت مسلمانان در آمده بود با هم در حجر اسماعیل نشسته بودند و بر کشتگان بدر تأسف مى‏خوردند و به یاد آنها آه سرد از دل مى‏کشیدند.

عمیر بن وهب مأمور قتل رسول خدا(ص)مى‏شود.

عمیر بن وهب همان کسى است که پیش از آنکه جنگ بدر شروع شود از طرف قریش مأموریت یافت وضع لشکر مسلمانان را بررسى کند و نفرات و تجهیزات آنها را به قریش اطلاع دهد که در جاى خود داستانش مذکور شد.چنانکه مورخین نوشته‏اند وى مردى شرور و شجاع و به بى‏باکى و تهور معروف بود و از دشمنان سرسخت پیغمبر اسلام و مسلمانان به شمار مى‏رفت و گروه بسیارى از مسلمانان را در مکه شکنجه و آزار کرده بود.

بارى دنباله سخنان صفوان بن أمیه با عمیر بن وهب به آنجا رسید که صفوان گفت:اى عمیر به خدا سوگند پس از کشته شدن آن عزیزان دیگر زندگى براى ما ارزشى ندارد!عمیر گفت:آرى به خدا راست مى‏گویى و اگر چنان نبود که من قرضدار هستم و ترس بى‏سرپرست شدن عیال و فرزندانم را دارم همین امروز به یثرب مى‏رفتم و انتقام خود و همه قریش را از محمد مى‏گرفتم و او را به قتل مى‏رساندم زیرا براى رفتن به یثرب بهانه خوبى هم دارم و آن اسارت پسرم وهب است که در دست مسلمانان مى‏باشد و براى رفتن من به یثرب و انجام این کار بهانه خوبى است!

صفوان که گویا منتظر چنین سخنى بود و بهترین شخص را براى انجام منظور خود و دیگران پیدا کرده بود،گفت:تمام قرضها و بدهى‏هاى تو را من به عهده مى‏گیرم و پرداخت مى‏کنم و عایله‏ات را نیز مانند عایله خود سرپرستى و اداره مى‏کنم!دیگر چه مى‏خواهى؟

عمیر گفت:دیگر هیچ!و من هم اکنون حاضرم به دنبال این کار بروم به شرط آنکه از این ماجرا کسى با خبر نشود و مذاکراتى که در اینجا شد جاى دیگرى بازگو نشود و مطلب میان من و تو مکتوم بماند.

صفوان قبول کرد و عمیر از جا برخاسته به خانه آمد و شمشیر خود را تیز کرد و لبه آن را به زهر آب داد و به کمر بسته به مدینه آمد.

عمر با جمعى از اصحاب بر در مسجد مدینه نشسته بودند ناگهان چشمشان به عمیر بن وهب افتاد که از راه مى‏رسید و از شتر پیاده مى‏شد،با سابقه‏اى که از او داشتندو شمشیرى را که حمایل او دیدند بیمناک شدند که مبادا سوء قصدى نسبت به رسول خدا(ص)داشته باشد و از این رو پیش پیغمبر رفته و ورود او را به آن حضرت اطلاع دادند،حضرت فرمود:او را پیش من بیاورید !

گروهى از اصحاب اطراف پیغمبر(ص)نشستند و عمیر را در حالى که بند شمشیرش به دست عمر بود وارد مجلس رسول خدا(ص)کردند،همین که چشم آن حضرت بدو افتاد به عمر فرمود:او را رها کن آن گاه به عمیر فرمود:پیش بیا!

عمیر پیش رفته و به رسم جاهلیت گفت:«انعموا صباحا»ـصبح همگى بخیرـپیغمبر بدو فرمود:اى عمیر خداوند تحیتى بهتر از تحیت تو به ما آموخته و آن سلام است که تحیت اهل بهشت نیز همان است.

عمیر گفت:اى محمد به خدا سوگند پیش از این نیز شنیده بودم.

پیغمبر فرمود:اى عمیر براى چه به اینجا آمدى؟

پاسخ داد:براى نجات این اسیرى که در دست شما گرفتار است و امیدوارم در آزادى او به من کمک کنید و به نیکى درباره او با من رفتار کنید!

رسول خدا(ص)فرمود:پس چرا شمشیر حمایل کرده‏اى؟

عمیر گفت:روى این شمشیرها سیاه!مگر این شمشیرها چه کارى براى ما انجام داد؟

حضرت فرمود:راست بگو براى چه آمدى؟

گفت:براى همین که گفتم!

رسول خدا(ص)فرمود:تو و صفوان بن امیه در حجر اسماعیل با یکدیگر درباره کشتگان بدر سخن گفتید،تو گفتى:اگر مقروض نبودم و ترس آن را نداشتم که عیال و فرزندانم بى‏سرپرست شوند هم اکنون مى‏رفتم و محمد را مى‏کشتم!

صفوان که این سخن را شنید پرداخت قرضهاى تو و سرپرستى عیالت را به عهده گرفت که تو بیایى و مرا به قتل رسانى!ولى این را بدان که خدا نگهبان من است و میان من و تو حایل خواهد شد.

عمیر که این خبر غیبى را از آن حضرت شنید بى اختیار فریاد زد:گواهى مى‏دهم که‏تو رسول خدا(ص)هستى!و ما تاکنون در برابر خبرهایى که تو از غیب و آسمانها مى‏دادى تکذیبت مى‏کردیم و دروغگویت مى‏پنداشتیم ولى اکنون دانستم که تو پیغمبر و فرستاده خدایى زیرا از این ماجرا کسى جز من و صفوان خبر نداشت و خدا تو را بدان آگاه ساخته و سپاسگزار اویم که مرا به دین اسلام هدایت فرمود و به این راه کشانید آن گاه شهادتین را بر زبان جارى کرده و مسلمان شد،پیغمبر(ص)نیز به اصحاب فرمود:احکام اسلام و قرآن به او بیاموزند و اسیرش را نیز آزاد کنند،پس از آن عمیر اجازه گرفت به مکه باز گردد و به تلافى دشمنیهایى که با اسلام نموده و شکنجه‏هایى که از مسلمانان کرده به آن شهر برود و تبلیغ این دین مقدس را نموده و به پیشرفت آن در مکه کمک نماید.

صفوان که منتظر بود هر چه زودتر خبر قتل محمد(ص)به دست عمیر به مکه برسد و هر روز به طور مبهم و سر بسته به مردم مکه بشارت مى‏داد که به همین زودى خبر خوشى به مکه خواهد رسید که داغ و اندوه مصیبت بدر را از دلها بیرون خواهد برد و هر مسافرى که از مدینه مى‏آمد سراغ عمیر را از او مى‏گرفت ناگهان شنید که عمیر در مدینه مسلمان شده و در زمره پیروان محمد در آمده!

این خبر براى صفوان به قدرى ناراحت کننده بود که قسم خورد تا زنده است دیگر با عمیر سخنى نگوید و کارى به نفع او انجام ندهد.

عمیر نیز به مکه آمد و به تبلیغ اسلام همت گماشت و در اثر تبلیغات او گروه زیادى مسلمان شدند،و پناهگاهى در برابر دشمنان اسلام گردید.

غزوه سویق

چنانکه گفته شد جنگ بدر بیشتر قریش را داغدار و مصیبت زده کرده بود،و از آن جمله ابو سفیان بود که یک پسر از دست داده بود و یک پسر او نیز به اسارت رفته بود و چند تن دیگر نیز از نزدیکان و فامیلش به قتل رسیده و یا اسیر شده بودند و با توجه به اینکه خود را از رؤساى قریش مى‏دانست تحمل شکست از مسلمانان نیز براى او بسیار دشوار بود،از این رو پس از جنگ بدر قسم خورد تا انتقام خود را از پیغمبر اسلام نگیرد با زنان همبستر نشود و بدنش را شستشو ندهد.

و به همین منظور در ماه ذى حجهـیعنى دو ماه پس از جنگ بدرـبه قصد انتقام از پیغمبر اسلام با دویست تن از جنگجویان قریش به سوى مدینه حرکت کرد و تا جایى به نام«ثیب»نزدیکیهاى شهر مدینه پیش آمد و در آنجا همراهان خود را گذارده و چون شب شد خودش بتنهایى به سوى قلعه‏هاى یهود بنى النضیر رفت و بر در خانه حیى بن اخطب یکى از سران یهود آمد ولى حیى بن اخطب وقتى دانست ابو سفیان دشمن سرسخت مسلمانان و پیغمبر اسلام است ترسید در را به روى او باز کند،ابو سفیان ناچار شد در خانه سلام بن مشکمـیکى دیگر از سران یهود مزبورـبرود و او در را به رویش باز کرده و از وى پذیرایى به عمل آورد و اطلاعاتى نیز از وضع مسلمانان در اختیار او گذارد.

ابو سفیان پس از این ملاقات همان نیمه شب از نزد سلام بن مشکم خارج شده پیش همراهان آمده و عده‏اى از آنها را مأمور کرد تا به نخلستانهاى اطراف مدینه یورش برند،آنها نیز خود را به نخلستان«عریض»رسانده قسمتى از آن را آتش زده و دو تن از انصار را نیز در آنجا دیدار کرده آن دو را نیز کشتند و به پایگاه خود بازگشتند.ابو سفیان بیش از آن درنگ را جایز ندانسته همان ساعت دستور حرکت به سوى مکه را صادر کرد و با عجله به جانب مکه بازگشتند .

روز بعد که رسول خدا(ص)از جریان مطلع شد ابو لبابه را در مدینه به جاى خود منصوب داشته و با جمعى به منظور تعقیب ابو سفیان از شهر خارج شد و تا جایى به نام«قرقرة الکدر»ـچهارده منزلى مدینهـپیش رفت و چون به ابو سفیان دسترسى نیافت از آنجا به شهر مدینه بازگشت.

ابو سفیان و همراهانش از ترس مسلمانان بسرعت راه مى‏پیمودند و براى اینکه سبکبار شوند و بهتر بتوانند راه بپیمایند،توشه و آذوقه راه خود را که عبارت از«سویق»یعنى آردـبود و در کیسه‏هایى همراه خود آورده بودند روى زمین مى‏ریختند و مى‏رفتند که تعداد زیادى از آنها نصیب مسلمانان گردید و به همین‏مناسبت آن غزوه را«سویق»نام نهادند.

و در أواخر این سال یعنى سال دوم یکى دو غزوه و سریه دیگر نیز به نام غزوه ذى امر (17) ،سریه عمیر بن عدى و غزوه کدر اتفاق افتاد که اکثرا رسول خدا(ص)با دشمن برخورد نمى‏کرد و چون خبر نزدیک شدن پیغمبر و مسلمانان را مى‏شنیدند به کوهها و دره‏ها مى‏گریختند و اتفاق مهمى پیش نیامد.

جز اینکه ابن شهراشوب(ره)در مناقب و طبرسى(ره)در اعلام الورى داستان جالبى از غزوه ذى امر نقل کرده‏اند که ذیلا از نظر شما مى‏گذرد:

داستانى از غزوه ذى امر

مى‏نویسند سبب این غزوه آن بود که به پیغمبر اطلاع دادند جمعى از قبیله غطفان به فکر افتاده‏اند تا به مدینه حمله کنند و براى این کار افراد و اسلحه تهیه مى‏کنند،رسول خدا (ص)با چهارصد و پنجاه نفر از مسلمانان به قصد پراکنده ساختن و جلوگیرى آنها به«ذى امر»رفت و در آنجا فرود آمد رئیس قبیله مزبور شخصى بود بنام دعثور بن حارث،هنگامى که رسول خدا و همراهان بدانجا فرود آمدند باران گرفت و رسول خدا(ص)به کنار درختى رفته بود که باران شدت یافت و تدریجا سیلى برخاست و دره«امر»را فرا گرفت.

پیغمبر خدا در آن سوى دره بود و یارانش این طرف دره که سیل برخاست و میان آن حضرت و یارانش جدایى انداخت،رسول خدا(ص)جامه خود را که در اثر آمدن باران‏تر شده بود از تن بیرون کرد و فشارى داده روى آن درخت انداخت تا خشک شود و خود زیر آن درخت خوابید.

افراد قبیله غطفان که در تمام این احوال ناظر رفتار پیغمبر بودند چون آن حضرت را تنها دیدند و سیل خروشان را نیز که مانع بزرگى میان آن حضرت و اصحاب بود مشاهده کردند به دعثور بن حارث کهـگذشته از سمت ریاست بر آنهاـمرد شجاع وبى باکى بود گفتند:فرصت خوبى براى تو پیش آمده تا بتوانى محمد را براحتى به قتل برسانى و خیال خود و دیگران را آسوده کنى زیرا اگر فرضا یاران خود را نیز در اینجا به کمک طلب نماید آنها نمى‏توانند به او کمک کنند!

دعثور از جا برخاسته و شمشیر برانى از میان شمشیرهایى که داشتند انتخاب کرد و همچنان تا بالاى سر پیغمبر(ص)آمد و آنجا با شمشیر برهنه ایستاد و گفت:

اى محمد کیست که اکنون بتواند تو را از دست من نجات داده و نگهبانى کند؟

رسول خدا(ص)با آرامى فرمود:«الله»!

در این وقت جبرئیلـکه مأمور نگهبانى آن حضرت بودـدستى به سینه دعثور زد که به زمین افتاد و شمشیر از دستش به یکسو پرید!

رسول خدا(ص)از جا برخاست و شمشیر را برداشته بالاى سر او آمد و فرمود:

ـکیست که اکنون تو را از دست من حفظ کند؟

دعثور گفت:هیچکس،و من براستى گواهى مى‏دهم جز خداى یگانه خدایى نیست و تو هم پیغمبر و فرستاده خدایى!و به خدا سوگند از این پس هرگز دشمنى را علیه تو جمع آورى نخواهم کرد .

در این وقت رسول خدا(ص)شمشیرش را به او داد و دعثور برخاسته به راه افتاد،سپس روى خود را به آن حضرت کرده گفت:

به خدا سوگند تو بهتر از من هستى!

این را گفته و به نزد قبیله خود برگشت و چون از وى پرسیدند:چه شد که او را نکشتى؟گفت :مردى سفید پوش و بلند قامت را دیدم که بر سینه‏ام زد و چنانکه دیدید به پشت روى زمین افتادم و دانستم که او فرشته‏اى بود و گواهى دهم که محمد رسول خداست و از این پس دیگر کسى را علیه او تحریک نخواهم کرد. (18) و به دنبال این گفتار مردم را به اسلام دعوت کرد و از آن پس مسلمان گردید.

پیمان شکنى یهود...

جنگ بدر و شکست قریش به هر اندازه براى مسلمانان عظمت و شکوه و شادى آفرید براى یهودیان ساکن در مدینه و اطراف آن ترس و وحشت و ناراحتى ایجاد کرد،زیرا تا به آن روز یهودیان آن منطقه اهمیت زیادى به تبلیغات اسلام و پیشرفت مسلمانان نمى‏دادند و خطرى از این ناحیه احساس نمى‏کردند اما پیروزى مسلمانان در جنگ بدر قدرت و نیروى آنها را آشکار ساخت و یهودیان با همه ثروت و جمعیتى که داشتند به فکر افتادند که وقتى قریش با آن همه قدرت و ساز و برگ جنگى و عظمت دیرین در برابر پیروان این دین جدید شکست بخورند،چیزى نخواهد گذشت که به حساب آنها هم مى‏رسند و آن وقت یا باید دین اسلام را بپذیرند و یا به جنگ و جدال برخیزند و در انتظار سرنوشت نامعلومى باشند.

و به همین سبب از همان روزهاى نخست که خبر پیروزى مسلمانان به مدینه رسید و بخصوص هنگامى که این خبر قطعى شد بزرگان یهود زبان به شماتت و سرزنش مسلمانان گشوده و گفتند:اینان به قتل نزدیکان و خویشان خود دست زده و قطع رحم کرده‏اند و اشعارى در هجو مسلمانان سروده و در مجالس و محافل مى‏خواندند و بر کشتگان قریش اشک ریخته و مرثیه مى‏گفتند و به خصوص کعب بن اشرف،یکى از بزرگان و سرشناسان آنها که از زیبایى اندام و چهره نیز برخوردار بود به مکه آمد و به میان قریش رفت و از کشته شدن بزرگان قریش تأسفها خورد و مرثیه‏ها سرود و آنان را بر ضد مسلمانان و جنگ با آنها تحریک کرده و قول همه گونه مساعدت در جنگ را به آنها داد و به مدینه بازگشت،و چون به مدینه آمد دشمنى خود را با مسلمانان آشکار ساخته و تدریجا براى اهانت و آزار بیشتر آنها،اشعار عاشقانه‏اى در توصیف زنان مسلمان سروده و در سر کوى و برزن مى‏خواند،و بدین ترتیب آشکارا پیمانى را که با مسلمانان بسته بودند تا علیه آنها اقدامى نکنند،شکستند.

این اخبار تدریجا به گوش پیغمبر اسلام مى‏رسید و فکر آن حضرت را نسبت به خطر تازه‏اى که از نزدیک و داخل شهر مدینه متوجه اسلام و مسلمین شده بود به خود مشغول مى‏داشت و بالاتر از آنکه اعمال و رفتار کعب بن اشرف،دشمنان دیگرمسلمانان را در میان یهود و دیگران جسور و دلیر مى‏کرد و آنان نیز به تحریک دشمنان اسلام و سرودن اشعارى در مذمت مسلمانان و رهبر بزرگوار ایشان دست زدند،که نام دو تن از ایشان به نام عصماء دختر مروان یهودى و سلام بن ابى الحقیقـیکى از بزرگان یهود خیبرـدر تاریخ آمده که عصماء با سرودن اشعار در مذمت مسلمانان و پیغمبر،آن حضرت را مى‏آزرد،و سلام بن ابى الحقیق دشمنان آن حضرت را بر ضد او تحریک مى‏کرد.

سرانجام رسول خدا(ص)اندوه درونى خود را با مسلمانان در میان نهاده و دفع آنها را از ایشان خواست و چند تن از مسلمانان غیور و شجاع که با یهود مزبور نیز همپیمان و یا فامیلى نزدیک داشتند کشتن آن سه را به عهده گرفتند و طولى نکشید که هر سه آنها طبق نقشه‏هاى قبلى و دقیق،شبانه به قتل رسیدند و قاتل هم معلوم نشد،ولى در واقع بر طبق طرحى که انجام شده بود کعب بن اشرف به دست ابو نائله و رفقایش کشته شد (19) و سلام بن ابى الحقیق به وسیله عبد الله بن عتیک و همراهان او به قتل رسید و عصماء نیز به دست عمیر بن عدى به قتل رسید.

قتل این سه نفر رعب و وحشتى در دل یهود انداخت و دانستند که مسلمانان در برابر تحریکات و دشمنى آنها بى‏تفاوت و آرام نخواهند نشست و عکس العمل نشان مى‏دهند.

به موازات این مبارزات پیغمبر بزرگوار اسلام به موعظه و اندرز آنها اقدام کرد و روزى آنان را در بازار خودشانـبازار بنى قینقاعـجمع کرده و خطابه‏اى ایراد کرد و از آن جمله فرمود:

«اى گروه یهود!بیایید و از خدا بترسید و بیم آن را داشته باشید که همان عذابى را که بر سر قریش فرود آورد بر سر شما فرود آورد.بیایید و مسلمان شوید زیرا شما بخوبى دانسته‏اید که من پیامبر خدا و فرستاده از جانب اویم و این چیزى است که آن را در کتابهاى خود خوانده‏اید و خداى تعالى در این باره از شما پیمان گرفته...»

یهودیان در صدد تکذیب سخنان آن حضرت بر آمده و گفتند:اى محمد تو خیال‏کرده‏اى ما نیز مانند قریش هستیم،از اینکه با گروهى مردم بى‏خبر از فنون جنگى رو به رو شده و پیروز گشته‏اى مغرور مباش و اگر به جنگ ما بیایى خواهى دانست که ما چگونه مردمانى هستیم.

محاصره و اخراج یهود بنى قینقاع

به دنبال این جریانات عمل ناهنجارى از آنها سر زد که پیغمبر خدا تصمیم گرفت کار یهود مزبور را یکسره کند و خیال خود و مسلمانان را از این دشمن خطرناک داخلىـکه به گفته یکى از نویسندگان به صورت ستون پنجمى براى قریش در برخوردهاى آینده در آمده بودند و از پشت به اسلام خنجر مى‏زدندـآسوده سازد.

ماجرا از اینجا شروع شد که زن مسلمانى به بازار یهودیان آمد تا زیورى براى خود بخرد،یهودیان اصرار داشتند آن زن روى خود را باز کند ولى آن زن که نشسته بود خوددارى مى‏کرد تا اینکه یکى از یهودیان یا همان زرگرى که مى‏خواست زیورى به او بفروشد از جا برخاسته بى آنکه آن زن بفهمد دامن پیراهنش را از پشت سر بلند کرد و به بالاى آن گره زد،زن مسلمان بى‏خبر از همه جا همین که از جا برخاست قسمت پایین بدنش از پشت نمایان شد و یهودیان خندیدند .

زن که متوجه ماجرا شد فریاد کشید و مسلمانان را به یارى خواند و یکى از مسلمانان که شاهد بود پیش آمده و به آن مرد یهودى که این عمل را انجام داده بود حمله کرد و او را کشت،یهودیان نیز به آن مرد مسلمان حمله کرده و او را کشتند،مسلمانان دیگر که قضیه را شنیدند بسختى برآشفتند و رسول خدا(ص)تصمیم به جنگ با آنها گرفت،و دستور حرکت به سوى قلعه‏هاى ایشان صادر شد و مسلمانان به دنبال پیامبر اسلام به راه افتادند و خانه‏هاى ایشان را محاصره کردند.

این محاصره پانزده روز طول کشید و یهود بنى قینقاع که دیدند تاب مقاومت در برابر محاصره و همچنین جنگ با مسلمانان را ندارند تسلیم شدند،ولى عبد الله بن ابىـکه هنوز در میان مردم مدینه نفوذى داشت و ضمنا با یهود مزبور نیز همپیمان بودـدخالت کرده و به هر ترتیبى بود از کشتن آنها به دست مسلمانان جلوگیرى کرد ورسول خدا(ص)از کشتن آنها صرفنظر نمود ولى دستور داد از مدینه و اطراف شهر کوچ کنند و خانه و زندگى را ترک گفته به جاى دیگرى مهاجرت کنند و آنها نیز به صورت دسته جمعى به«أذرعات»شام کوچ کردند.

اخراج یهود مزبور براى مسلمانان پیروزى بزرگى بود زیرا گذشته از اینکه خیالشان از این دشمن خطرناک آسوده شد خانه و زندگى آنها نیز به غنیمت مسلمانان در آمد و اموال زیادى از این راه نصیب آنها گردید.

سریه زید بن حارثه

در خلال مطالب گذشته گفتیم قریش هر ساله کاروانى تجارتى به شام مى‏فرستاد و اموال تجارتى خود را از قبیل پوست،کشمش،نقره و غیره بدانجا مى‏بردند و در مقابل خوار و بار،مواد غذایى،پارچه و غیره خریدارى کرده و به حجاز مى‏آوردند و چنانکه در قرآن کریم نیز (20) بدان اشاره شده آنها دو مسافرت تجارتى در سال داشتند یکى در تابستان و یکى در زمستان،در تابستان که هوا گرم بود به سوى شام و در زمستان به یمن مى‏رفتند چنانکه قبلا نیز اشاره شد.

وضع آب و هوا و مساعد نبودن سرزمین حجاز براى کشت و زرع این مسافرتها را براى آنان به صورت اجبارى در آورده بود و آنان براى امرار معاش و ادامه زندگى ناچار به مسافرت و تجارت بودند.پس از جنگ بدر و شکست قریش،مسافرت به شام و حرکت دادن کاروان بدان سو با خطر برخورد با مسلمانان که در نواحى یثرب سکونت داشتند،مواجه شد بخصوص که قبایل اطراف نیز با پیغمبر اسلام پیمان بسته بودند و قریش نیز که ناچار به ادامه مسافرت به شام و تجارت بودند به پیشنهاد اسود بن مطلب راه کاروان را از ساحل دریا به راهى که به سوى عراق مى‏رفت تغییر دادند و دلیلى هم که اسود بن مطلب براى پیشنهاد خود آورد این بود که گفت:راه عراق کوهستانى است و بیابانهاى وسیعى دارد و مسلمانان بدان بیابانها وارد نخواهند شد.

بدین ترتیب کاروان قریش که ابو سفیان نیز در میان آنها بود با کالایى که قیمت آن به‏صد هزار درهم مى‏رسید به سوى شام حرکت کرد،و خبر آن به گوش مسلمانان رسید و رسول خدا(ص)زید بن حارثه را با صد سوار مأمور کرد سر راه آنها بروند و آنها نیز تا جایى به نام«قردة»پیش رفتند و در آنجا به کاروان مزبور برخوردند و بر آنها حمله برده و شتران و اموال ایشان را گرفته به مدینه آوردند و ابو سفیان و افراد دیگرى نیز که همراه کاروان بودند ناچار به فرار شده به مکه بازگشتند و بدین ترتیب بزرگترین غنیمت نصیب مسلمانان گردید.

این حادثه با توجه به شکست قبلى قریش در جنگ بدر و عزادار شدن آنها در مرگ کشتگان و بزرگان خویش،آنان را در انتقام گرفتن از مسلمانان و ایجاد امنیت در راه تجارتى خود مصممتر ساخت و مقدمات یک جنگ خونین دیگر و حمله به مدینه را فراهم نمود.

قریش تنها راه نجات خود را از این محاصره اقتصادى و جبران شکستهاى گذشته در آن دیدند که تمام قواى خود را در یک جا متمرکز ساخته و هر چه را در اختیار و امکان دارند به کار برده و ضربه محکمى به مسلمانان و پیروان پیغمبر اسلام بزنند،که منجر به جنگ احد گردید،چنانکه در صفحات آینده خواهیم خواند.

ازدواج با حفصه

حفصه دختر عمر بن خطاب بود که رسول خدا(ص)در ماه شعبان سال دوم هجرت او را به عقد خویش در آورد و سبب آن نیز این شد که هفت ماه پیش از این ازدواج،حفصه شوهر خود خنیس بن حذافة را در مدینه از دست داد و خنیس از دنیا رفت،براى عمر که هنوز وضع مرتب و سر و سامانى در مدینه نداشت و از طرفى خود را از شخصیتهاى بزرگ قریش مى‏دانست نگهدارى بیوه خنیس کار دشوارى بود و از این رو به ابو بکر و عثمان که از مهاجرین بودند و وضع بهترى داشتند پیشنهاد کرد تا حفصه را به همسرى خویش در آورند ولى آن دو زیر بار نرفته و این پیشنهاد را نپذیرفتند،عمر که با رد این پیشنهاد از طرف ابو بکر و عثمان بیشتر ناراحت و آزرده خاطر شد به عنوان شکایت از آن دو و شاید به منظور عنوان کردن اصل ماجرا وپیشنهاد ضمنى ازدواج حفصه با رسول خدا،شرح حال خود و گرفتاریهایش را نزد پیغمبر اسلام مطرح کرد و رسول خدا(ص)که منظور او را به خوبى درک کرده بودـبا اینکه قلبا علاقه‏اى به حفصه نداشتـتمایل خود را به ازدواج با حفصه اظهار کرد و بدین ترتیب عمر را خوشحال و خورسند از پیش خود بازگرداند و این ازدواج صورت گرفت و از همان آغاز معلوم بود که پیغمبر اسلام به خاطر دلجویى از عمر و تحکیم ارتباط با او و قوم و قبیله‏اش این کار را انجام داد و گرنه خود عمر نیز مى‏دانست که پیغمبر علاقه‏اى به حفصه ندارد و در ماجرایى که منجر به طلاق او از طرف رسول خدا(ص)گردید و دوباره به خاطر عمر رجوع کرد عمر به دخترش حفصه گفت:دخترم !تو به عایشه نگاه نکن و رسول خدا(ص)را میازار که به خدا من مى‏دانم پیغمبر تو را دوست ندارد و اگر به خاطر من نبود رجوع نمى‏کرد. (21)

و در پایان حوادث سال دوم باید داستان حدیث«سد ابواب...»را نیز ضمیمه کنید،که ما چون پیش از این در حوادث سال اول به مناسبت ساختمان مسجد مدینه اجمال آن را نقل کرده‏ایم تکرار نمى‏کنیم و براى تفصیل و تحقیق بیشتر نیز باید به کتابهاى مفصلى که در این باره نوشته شده مراجعه نمایید.

پى ‏نوشتها:‌


1.سوره بقره،آیه .217

2.تفسیر على بن ابراهیم،ج 1،ص .65

3.البدایة و النهایة،ج 2،ص 252.مجمع،ج 8،ص ...244

4.ترجمه آیه و داستان مسجد ضرار بعدا خواهد آمد.

5.مناقب ابن شهر آشوب،ج 1،ص 187،بحار الانوار،ج 19،ص 206،مجمع البیان،ج 2،ص .214

6.الصحیح من السیرة،ج 3،صص 174ـ .173

7.چنانکه در جنگ صفین امیر المؤمنین(ع)حاضر نشد پس از گرفتن شریعه فرات از دست دشمن چنین کارى انجام دهد و دستور داد مانع برداشتن آب از آنها نشوند،به شرحى که در زندگانى آن حضرت خواهد آمد.

8.تاریخ طبرى،ج 2،ص .172

9.مغازى واقدى،ج 1،ص .78

10.تاریخ طبرى،ج 2،ص 135،سیره حلبیه،ج 2،ص 123،و البدایة و النهایة،ج 6،ص .37

11.نامه .9

12.عبیدة بن حارث بن عبد المطلب،عمو زاده رسول خداست.

13.اما هبار وقتى از این جریان مطلع شد از مکه گریخت و پس از جنگ حنین خود را به مدینه رسانید و ناگهان پیش روى آن حضرت در آمده و شهادتین بر زبان جارى کرد و مسلمان گشت و اسلامش پذیرفته شد.و ابو العاص نیز پس از چند سال به مدینه آمد و مسلمان شده و رسول خدا(ص)نیز دوباره زینب را به عقد او در آورد.

14.نگارنده گوید:سید حمیرى مدیحه سراى معروف آن حضرت و خاندان عصمت این داستان را به نظم در آورده که چند بیت آن چنین است:

اقسم بالله و آلائه‏
و المرء عما قال مسئول‏
ان على بن ابیطالب‏
على التقى و البر مجبول‏
و انه کان الامام الذى‏
له على الامة تفضیل

تا آنجا که گوید:

ذاک الذى سلم فى لیلة
علیه میکال و جبریل‏
میکال فى الف و جبریل فى‏
ألف و یتلوهم سرافیل‏
لیلة بدر مددا انزلوا
کانهم طیر أبابیل‏
فسلموا لما أتوا حذوه‏
و ذاک اعظام و تبجیل

15.از آنجا که نگارنده در روایات اسلام عباس بن عبد المطلب قبل از فتح مکه تردید دارم و احتمال تصرف ناقلان این گونه حدیثها را که عموما در زمان خلافت بنى عباس نقل کرده و گفته و نوشته‏اند قوى مى‏دانم،در این قسمت هم که اینجا نقل شده تردید دارم ولى به منظور امانت در نقل همان گونه که روایت شده بود نقل کردیم،البته چیزى که مسلم است عباس بن عبد المطلب و بنى هاشم و بستگان آنها از پیروزى رسول خدا(ص)خوشحال شدند اما به انگیزه پذیرفتن دین اسلام و یا تعصب قبیله‏گرى نمى‏دانیم و الله اعلم.

16.عدسه مرضى است شبیه به طاعون که دانه‏هایى مانند آبله در اثر آن بیمارى در بدن پیدا مى‏شود و در مدت اندکى شخص را تلف مى‏کند.

17.برخى از مورخین این غزوه را در سال سوم ذکر کرده‏اند.

18.گروهى از مورخین نظیر این داستان را در جنگ ذات الرقاع که در سال چهارم یا پنجم اتفاق افتاد ذکر کرده و به جاى«دعثور»نیز«غورث»ذکر شده و در کتاب شریف کافى نیز از امام صادق (ع)همان گونه نقل شده است،و الله أعلم.

19.و در برخى از تواریخ قتل کعب بن اشرف را به دست محمد بن مسلمه و در سال چهارم هجرت ذکر کرده‏اند.

20.سوره قریش.

21.الاصابة،ج 4،ص .265