زندگانی حضرت محمد (ص)

سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۹ -


فصل هشتم : سال چهارم هجرت

حادثه رجیع

سریه ابو سلمه و هزیمت بنى اسد از برابر مسلمانان عظمت تازه‏اى به اسلام و مسلمانان بخشید و شوکت آنها را که پس از جنگ احد متزلزل شده بود دوباره زنده و تجدید کرد،اما یکى دو حادثه شوم و غم‏انگیز که با حیله و مکر دشمنان اسلام صورت گرفت خاطره جنگ احد و شکست آن روز را دوباره در خاطره‏ها زنده کرد و مسلمانان را بسیار غمگین و افسرده و در عوض دشمنان را دلیر و خورسند نمود که یکى از آنها حادثه رجیع بود و دیگرى واقعه بئر معونه است که در سال چهارم و چهار ماه پس از جنگ احد واقع شد.

در حادثه رجیع شش تنـو به قولى ده تنـشهید شدند،و در حادثه بئر معونة سى و هشت تن به شهادت رسیدند.این دو حادثه که هر دو در ماه صفر و به فاصله چهارده روز اتفاق افتاد به سختى مسلمانان را کوفته خاطر و غمگین ساخت،و زبان دشمنان و منافقین را نیز به ملامت و سرزنش آنان باز کرد،و به طور کلى ضربه‏اى براى پیشرفت سریع اسلام در شبه جزیره عربستان محسوب گردید.

اما انگیزه دشمنان براى ایجاد این دو حادثه و نقشه قتل مسلمانان چه بوده درست معلوم نیست،در برخى از تواریخ آمده که پس از جنگ احد گروهى از قبیله«عضل»و«قاره» (1) به همراه یکى از سران خود به نام سفیان بن خالد هذلى به مکه آمدند تا قریش را در پیروزى جنگ احد تبریک گویند و در یکى از محله‏هاى مکه شیون زنان راشنیدند و چون تحقیق کردند معلوم شد محله بنى عبد الدار است که براى چند تن از بزرگانشان چون طلحة بن أبى طلحه و دیگران که پرچمدار قریش بودند و در جنگ احد کشته شدند سوگوارى مى‏کنند،اینان براى تسلیت به محله مزبور و خانه«سلافه»همسر طلحه رفتند و سلافه ضمن شرح ماجراى قتل شوهرش گفت:من قسم خورده‏ام که روغن به سر خود نمالم تا انتقام خون کشتگان خود را از قاتلین ایشان بگیرم و نذر کرده‏ام که هر کس سر یکى از قاتلین آنها را بیاورد صد شتر به او بدهم،سفیان بن خالد که این سخن را شنید به طمع افتاد و با افراد دو قبیله مزبور نقشه قتل مردانى چون عاصم بن ثابت را که یکى از کشندگان ایشان بود طرح کردند.

داستان عبد الله بن انیس

و در نقل دیگرى است که به رسول خدا(ص)خبر رسید که خالد بن سفیان هذلى (2) مشغول تهیه افراد و تحریک قبایل است تا به جنگ مسلمانان بیاید.رسول خدا(ص)یکى از مسلمانان را به نام عبد الله بن انیسـکه از انصار مدینه بودـبراى تحقیق پیرامون این خبر فرستاد و عبد الله بن انیس خود را در جایى به خالد رسانید که چند زن همراه او بر هودجى سوار بودند و او مى‏گشت تا جاى امنى براى فرود آوردن زنان پیدا کند،عبد الله خود را بدو رسانیده و چون خالد پرسید:تو کیستى و براى چه اینجا آمده‏اى؟گفت:مردى از اعراب هستم که چون شنیده‏ام براى جنگ با این مردـیعنى محمد رسول خدا(ص)ـلشکر تهیه مى‏کنى به نزد تو آمده‏ام.خالد گفت:آرى من در تهیه این کار هستم،عبد الله که این حرف را شنید به همراه او رفت و خود را آماده حمله و قتل او کرد و چون فرصتى به دست آورد به خالد حمله کرد و او را به قتل رسانده و سرش را بریده بسرعت خود را به مدینه رسانید.

قبیله«عضل»و«قاره»پس از این ماجرا نقشه‏اى کشیدند تا با مکر و حیله چند تن از مسلمانان را به تلافى خالد بکشند و به همین منظور گروهى از آنها به مدینه آمدند.

دنباله داستان رجیع

انگیزه این کار هر چه بود که مسلمانان مدینه روزى در اوایل ماه صفر سال چهارم هجرت مشاهده کردند گروهى از دو قبیله مزبور به مدینه آمده و خدمت پیشواى اسلام شرفیاب شده و عرض کردند:اى رسول خدا ما مسلمان شده‏ایم اینک چند تن از یاران خود را با ما بفرست تا قرآن و مسائل دین را به ما بیاموزند و در میان قبیله ما به تبلیغ و نشر اسلام همت گمارند .

پیغمبر خدا شش تنـو به قولى ده تنـاز بزرگان اصحاب را به همراه آنان فرستاد و ریاست آنها را به مرثد بن ابى مرثد غنوى (3) واگذار کرد و در نقل دیگرى است که عاصم بن ثابت را امیر بر آنها کرد و از جمله افراد سرشناس و بزرگوارى که در این گروه شش نفرىـیا ده نفرىـبودند:عاصم بن ثابتـکه شرح رشادت و فداکاریش در جنگ احد ذکر شد،خبیب بن عدى،زید بن دثنة،عبد الله بن طارق و خالد بن بکیر لیثى.که به جز مرثد و خالد آن چهار نفر دیگر از انصار مدینه بودند.

بالجمله اینان به همراه افراد مزبور از مدینه خارج شده و همچنان تا جایى به نام«رجیع»نزدیک آبى که متعلق به طایفه هذیل و میان عسفان و مکه بود بیامدند،در آنجا ناگهان متوجه همراهان خود شده و دانستند که این ماجرا نقشه‏اى بوده تا آنها را به دام طایفه هذیل بیندازند،زیرا ناگهان خود را در میان افرادى از قبیله مزبور به نام بنى لحیان که همگى مسلح و حدود صد نفر بودند مشاهده کردند که آنان با شمشیرهاى برهنه مسلمانان را محاصره کردند،مسلمانان که چنان دیدندـبه گفته برخى خود را به کنار کوهى که در آن نزدیک بود رسانده و با اینکه مى‏دانستند نیروى جنگیدن با آنها را ندارند آماده جنگ و دفاع شدند.

افراد قبیله هذیل که چنان دیدند پیش آمده و گفتند:به خدا ما قصد کشتن شما را نداریم بلکه مى‏خواهیم شما را به نزد مردم مکه ببریم و از آنها چیزى دریافت کنیم و با شما عهد و پیمان مى‏بندیم که شما را نکشیم!مسلمانان نگاهى به هم کرده و چند تن آنانـمانند مرثد و عاصم و خالدـگفتند:ما هرگز از هیچ مشرکى عهد و پیمان نمى‏پذیریم و زیر بار عهد مشرکان نخواهیم رفت و از این رو شمشیر کشیده و به جنگ پرداختند تا به دست افراد مزبور به قتل رسیده و شهید شدند. (4) سه تن دیگر نیزـیعنى عبد الله،زید و خبیبـحاضر شدند تسلیم آنان شوند به این فکر که شاید بعدا به وسیله‏اى خود را نجات دهند.

بنى لحیان آن سه نفر را برداشته به سوى مکه حرکت کردند و در نزدیکى«مر الظهران»عبد الله نیز دست خود را از بند رها کرده و شمشیرش را به دست گرفت تا به آنها حمله کند،بنى لحیان که چنان دیدند از دور او پراکنده شده فاصله گرفتند و از اطراف آن قدر سنگ بر او زدند که او را به قتل رسانده و همانجا دفن کردند و هم اکنون نیز قبرش در همانجاست.

اما زید و خبیب را به مکه آورده و هر دو را فروختند و بنا به گفته ابن هشام آن دو را با دو تن از افراد هذیل که در دست قریش اسیر بودند مبادله کردند و سپس خبیب را عقبة بن حارث خرید تا به انتقام خون پدرش حارث بن عامر که در جنگ بدر کشته شده بود به قتل رساند،و زید را صفوان بن امیة بن خلف خرید تا انتقام خون پدرش راـکه او نیز در جنگ مزبور به قتل رسیده بودـبا کشتن او بگیرد.

صفوان بن امیه زید را به دست غلامش نسطاس داد تا او را به«تنعیم» (5) ـکه خارج حرم بودـببرد و در آنجا گردن بزند،نسطاس او را برداشته به تنعیم آورد تا دستور صفوان را اجرا کند،گروه زیادى نیز از مردمان قریش براى تماشاى ماجرا به تنعیم‏آمدند که از آن جمله ابو سفیان بود،هنگامى که خواستند او را بکشند ابو سفیان پیش آمده به زید گفت:تو را به خدا راست بگو!آیا میل داشتى که اکنون محمد به جاى تو بود و ما او را مى‏کشتیم و تو صحیح و سالم پیش زن و بچه‏ات بودى؟

زید در پاسخ او گفت:اى ابو سفیان به خدا سوگند من راضى نیستم به پاى محمدـدر هر جا که هستـخارى برود و من زنده و نزد زن و بچه‏ام باشم!

ابو سفیان با تعجب رو به همراهان خود کرده گفت:راستى من کسى را ندیدم مانند محمد،که یارانش نسبت به او این اندازه وفادار و علاقه‏مند باشند.

و بدین ترتیب زید بن دثنه را در راه عشق به دین و رهبر بزرگوار خویش شهید کرده خونش را بریختند.

و اما خبیب را عقبة بن حارث در خانه یکى از خویشان خود به نام«حجیر بن ابى اهاب»زندانى کرد تا در وقت مناسبى او را بکشند.

زنى به نام«ماویه»که کنیز حجیر بود و بعدها مسلمان شد نقل مى‏کند که من گاهى براى بردن غذا نزد خبیب در آن اتاق که زندانى بود مى‏رفتم و به خدا سوگند اسیرى را بخوبى او سراغ ندارم و سپس مى‏گوید:هنگامى که خواستند او را به قتل برسانند خبیب براى نظافت بدن خود و آماده شدن براى مرگ از من تیغى خواست تا موهاى بدنش را بتراشد،من تیغ را به وسیله پسر بچه‏اى از اهل همان خانه براى خبیب فرستادم و همین که آن پسرک به اتاق خبیب رفت ناگهان به فکر افتادم و با خود گفتم:نکند این مرد نقشه‏اى کشیده و مى‏خواهد بدین وسیله انتقام خود را پیش از مرگ از این خاندان بگیرد و هم اکنون با این تیغ پسرک را بکشد و به همین جهت سراسیمه و مضطرب خود را به اتاق رساندم و پسرک را دیدم که روى زانوى خبیب نشسته و تیغ هم در دست اوست!

خبیب که مرا به آن حال دید با آرامى گفت:ترسیدى من او را بکشم؟!نه!من این کار را نمى‏کنم و فریب و نیرنگ در کار ما نیست!

هنگامى که او را از شهر مکه بیرون آوردند تا در همان«تنعیم»به دار بزنند مردم مکه دوباره با خبر شده و براى تماشا آمدند،چون خواستند خبیب را به دار بزنند ازآنها مهلت خواست تا دو رکعت نماز بخواند و چون نمازش تمام شد رو به مردم کرده گفت:به خدا سوگند اگر بیم آن نبود که شما فکر کنید من با خواندن چند نماز دیگر مى‏خواهم مرگ خود را به تأخیر بیندازم بیش از این نماز مى‏خواندم.

و خبیب نخستین شهیدى است که خواندن دو رکعت نماز را در هنگام قتل مرسوم کرد و این سنت نیکو را براى هر اسیر مسلمانى که بخواهند او را به دار کشند یا به قتل رسانند به جاى نهاد.

چون خواستند او را به دار بیاویزند سر به سوى آسمان کرده گفت:

«بار خدایا!ما رسالت پیامبر تو را به مردم رساندیم،تو نیز رفتار و پاداش مردم را نسبت به ما به اطلاع او برسان،خدایا تو مى‏دانى که در گوشه و کنار اینجا کسى نیست که سلام و درود مرا به پیغمبر تو برساند،پروردگارا تو خود این کار را انجام ده و سلام مرا به آن بزرگوار برسان!»آن گاه اشعارى سرود که از آن جمله است این چند بیت:

فلست ابالى حین اقتل مسلما
على اى جنب کان فى الله مصرعى‏
و ذلک فى ذات الاله و ان یشأ
یبارک على أوصال شلو ممزع‏
و قد خیرونى الکفر و الموت دونه‏
و قد هملت عیناى من غیر مجزع‏
فلست بمبد للعدو تخشعا
و لا جزعا،انى الى الله مرجعى

[اکنون که این افتخار نصیب من شده که مسلمان و در حال تسلیم کشته شوم باکى ندارم به کدام پهلو در راه خدا بر زمین افتم،و اینها در راه خشنودى و رضاى حق و خواسته او،بر این گوشت و استخوانى که مى‏خواهند تکه تکه کنند مبارک و فرخنده است.

اینان براى آزاد ساختنم،مرا میان کفر(و آزادى،یا ایمان)و مرگ مخیر کرده‏اند ولى نمى‏دانند که مرگ در حال ایمان براى من گواراتر است و از این پیشنهاد بى‏اختیار اشکم سرازیر مى‏شود .

من چنان نیستم که در برابر دشمن بى‏تابى و فروتنى حاکى از ذلت و خوارى نشان دهم با اینکه به طور قطع مى‏دانم که بازگشتم به سوى خداى بزرگ است!]آن گاه به سوى مردم مکهـکه جمعیت انبوهى را از مرد و زن و بزرگ و کوچک تشکیل مى‏دادندـرو کرده و آنها را با این چند جمله نفرین کرد:

«اللهم احصهم عددا،و اقتلهم بددا،و لا تغادر منهم احدا»

[پروردگارا این مردم را به شماره درآور(یعنى نابودى خود را در ایشان فرود آر که عددشان اندک شده و به شماره در آیند)،و به صورت پراکنده نابودشان کن.و احدى از آنها را باقى مگذار. (6) ]

در این وقت عقبة بن حارث برخاست و نیزه‏اى بر پهلوى خبیب زد که از پشتش بیرون آمد و در برخى از تواریخ است که فرزندان مقتولین بدر را که چهل تن بودند آوردند و به دست هر یک نیزه‏اى دادند و هر یک از آن چهل نفر نیزه‏اى بر بدن خبیب زدند و او در تمام این احوال مى‏گفت:

«الحمد لله».

و بدین طریق زید و خبیب را در راه ایمان و عقیده با آن وضع فجیع به قتل رساندند و نام این دو شهید جانباز و دو سرباز فداکار را در صفحات تاریخ اسلام به عظمت و سربلندى ثبت کردند.جنازه خبیب را همچنان بالاى دار گذاردند و گروهى را به عنوان محافظت و پاسبانى بر آن گماشتند و رفتند.

رسول خدا(ص)که از ماجرا مطلع شد به روان پاکشان درود فرستاد و پاسخ سلامشان را به گرمى داد و به اصحاب خود فرمود:کیست که برود و جنازه خبیب را از دار پایین آورد؟زبیر و مقداد داوطلب شده به مکه آمدند و شبانه به پاى چوبه دار رفته مشاهده کردند که چهل نفر محافظ و پاسبان چوبه دار بودند همگى در حال مستى به خواب رفته‏اند،آن دو پیش رفته و جنازه خبیب را که هنوز تر و تازه و معطر بود از چوبه دار پایین آورده و روى اسب خود بستند و به راه افتادند،محافظین بیدار شده و جریان را به اطلاع قریش رساندند قرشیان به تعقیب زبیر و مقداد حرکت کردند و چون به آنها رسیدند زبیر جسد خبیب را بر زمین افکند و زمین آن جنازه را بلعید و در خود فرو برد که دیگر اثرى از آن دیده نشد و او را«بلیع الارض»نامیدند،آن گاه زبیر پیش رفته و دستار از سر برداشت و گفت:

من زبیر بن عوام هستم و مادرم صفیه دختر عبد المطلب است،شما قرشیان تا چه حد بر ما جرئت پیدا کرده‏اید!اکنون این من و این رفیقم مقداد بن اسود است که اگر آماده‏اید با شما جنگ مى‏کنیم و گرنه باز گردید،مشرکین که چنان دیدند آن دو را رها کرده به مکه بازگشتند . (7)

سریه بئر معونه

به فاصله پانزده روز حادثه جانگداز دیگرى نظیر حادثه رجیع اتفاق افتاد که چنانکه قبلا اشاره شدـدر این حادثه سى و هشت نفر از مسلمانان جان خود را از دست داده و به خاک و خون افتادند،ابتداى ماجرا از اینجا شروع شد که ابو براء عامر بن مالکـیکى از بزرگان قبیله بنى عامرـبه مدینه آمد و خدمت رسول خدا(ص)شرفیاب شده و هدایایى تقدیم آن حضرت کرد،پیغمبر اسلام فرمود:من هدیه‏مشرکى را نمى‏پذیرم و اگر مى‏خواهى هدیه تو را بپذیرم به دین اسلام در آى!

ابو براء اسلام را نپذیرفت اما اظهار دشمنى و مخالفتى هم با اسلام نکرد و در پاسخ آن حضرت عرض کرد:اگر گروهى از اصحاب و یاران خود را به سرزمین«نجد»و میان افراد ما بفرستى تا مردم آنجا را به اسلام دعوت کنند امید آن هست که ایشان دعوت تو را بپذیرند و به دین اسلام در آیند.

رسول خدا(ص)که هنوز از غم و اندوه اصحاب رجیع بیرون نیامده بود به ابو براء فرمود:من از مردم نجد بر یاران خود بیمناکم!

ابو براء عرض کرد:من ایشان را در پناه خود قرار مى‏دهم.

رسول خدا(ص)چهل نفر از برگزیدگان اصحاب خود را به سرکردگى منذر بن عمرو به همراه ابو براء به سوى آنان گسیل داشت و در میان آنها افراد بزرگى از مسلمانان چون:حارث بن صمه،حرام بن ملحان،عروة بن اسماء،نافع بن بدیل،عامر بن فهیره و دیگران وجود داشتند.

اینان به همراهى ابو براء تا جایى به نام«بئر معونة»در نزدیکى قبیله بنى سلیم پیش رفتند و در آنجا فرود آمده گفتند:کیست که پیام پیغمبر اسلام و نامه آن حضرت را به مردم این ناحیه ابلاغ کرده و برساند؟

حرام بن ملحان گفت:من این مأموریت را انجام مى‏دهم،و به دنبال آن،نامه رسول خدا(ص)را برداشته به نزد عامر به طفیلـرئیس قبیله بنى سلیمـآمد و پیغام آن حضرت را ابلاغ کرد،اما عامر نامه پیغمبر را نگشود و اعتنایى نکرد،حرام بن ملحان که چنان دید از نزد او برخاسته به نزد مردم آن سرزمین آمد و فریاد زد:اى مردم!من فرستاده پیغمبر خدا هستم که به نزد شما آمده‏ام تا شما را به خداى یکتا و پیامبر او دعوت کنم تا به او ایمان آورید!

در همین حال مردى از میان خیمه بیرون آمد و با نیزه‏اى که در دست داشت به پهلوى حرام بن ملحان زد که از سوى دیگر بیرون آمد،حرام فریاد زد:

ـ«الله اکبر،فزت و رب الکعبة»

[خدا بزرگتر(از توصیف)است و به پروردگار کعبه سوگند که رستگار شدم.]و به دنبال آن عامر بن طفیل به میان قبیله بنى عامر آمده و از آنها براى کشتن فرستادگان رسول خدا(ص)کمک خواست ولى آنان به احترام ابو براء و پناهى که به مسلمانان داده بود حاضر به همکارى و کمک او نشده گفتند:ما حاضر نیستیم پیمان ابو براء را زیر پا بگذاریم و حرمت او را بشکنیم.

عامر بن طفیل که چنان دید از قبایل دیگر بنى سلیم مانند«عصیه»و«رعل»و«ذکوان»استمداد کرد و آنها را با خود همدست ساخته و به جنگ مسلمانان آمدند و آنها را محاصره نمودند .مسلمانان که چنان دیدند آماده جنگ شده و همگى به شهادت رسیدند جز یکى از آنها به نام کعب بن زید که زخم زیادى برداشته در میان کشتگان افتاد اما زنده بود و دشمنان به خیال اینکه کشته شده است او را به حال خودش گذارده و رفتند و او توانست خود را به مدینه برساند و بهبود یابد و تا جنگ خندق نیز زنده بود و در آن جنگ به شهادت رسید.

دو تن از این چهل نفر نیز به نام عمرو بن امیة و منذر بن محمد انصارى از رفقاى خود عقب مانده و دنبال آنها مى‏آمدند همین که نزدیک بئر معونة و مسکن قبیله بنى سلیم رسیدند از دور مشاهده کردند که در آسمان در آن حوالى پرندگانى گردش مى‏کنند،دیدن پرندگان آن دو را به این فکر انداخت که ممکن است اتفاق تازه‏اى افتاده باشد و چون نزدیک رفتند متوجه کشتار بى‏رحمانه بنى سلیم و شهادت رفقاى خود گشتند.

منذر بن محمد رو به عمرو بن امیه کرد و بدو گفت:اکنون چه باید کرد؟

عمرو گفت:عقیده من این است که هر چه زودتر خود را به رسول خدا(ص)برسانیم و ماجرا را به وى اطلاع دهیم.منذر گفت:اما من که دلم راضى نمى‏شود از مکانى که شخصى مانند منذر بن عمرو به قتل رسیده و شهید شده سالم بگذرم و به راه او نروم و مردم خبر کشته شدن او را از من بشنوند!این را گفت و شمشیر را در دست گرفت و به مردم بنى سلیم حمله‏ور شد و به دست آنها کشته شد،عمرو بن امیه نیز به اسارت آنها در آمد و چون او را به نزد عامر بن طفیل بردند و دانست که وى از قبیله مضر مى‏باشد دستور داد او را آزاد کنند تا ضمنا نذرى را هم که مادرش کرده بود تابنده‏اى را آزاد کند ادا کرده باشد.

عمرو بن امیه به سوى مدینه حرکت کرد و تا جایى به نام«قرقرة الکدر»پیش رفت و در آنجا به دو نفر از طایفه بنى عامر برخورد،و چون طایفه مزبور نیز نسبت به بنى سلیم مى‏رساندند،عمرو به فکر افتاد به ترتیبى آن دو را غافلگیر ساخته و به قتل برساند و بدان مقدار انتقام خود را از بنى سلیم که با آن بى‏رحمى رفقاى مسلمان او را کشته بودند بگیرد،ولى نمى‏دانست که این دو نفر از بنى عامر هستند،و بنى عامر نیز با پیغمبر اسلام همپیمان بودند.

عمرو بن امیه نقشه خود را عملى کرد و صبر کرد تا وقتى آن دو نفر به خواب رفتند برخاسته و هر دو را به قتل رسانید و سپس به مدینه آمده ماجرا را به اطلاع رسول خدا(ص)رسانید،پیغمبر از شنیدن ماجراى کشتگان مسلمانان بسیار افسرده و غمگین شد اما فرمود:آن دو نفر را نیز بیهوده به قتل رساندى و من باید طبق پیمانى که با بنى عامر دارم خونبهاى آن دو نفر را بپردازم،سپس درباره اصل این فاجعه فرمود:این کار را ابو براء کرد و من از آن بیمناک و خایف بودم.

ابو براء نیز از اینکه عامر بن طفیل عهد و امان او را شکسته بود بسختى غمگین شد و به گفته برخى از غصه هلاک گردید،و فرزند ابو براء که نامش ربیعه بود در صدد تلافى عمل عامر بر آمد و چون فرصتى به دست آورد با نیزه به سوى عامر بن طفیل که بر اسبى سوار بود حمله برد و زخمى بر او زده از اسب بر زمینش افکند و گریخت.

اما عامر از آن زخم جان سالم بدر برد و بعدها در اثر نفرین رسول خدا(ص)غده‏اى چون غده شتران در گلو یا در زانو در آورد.و در خانه زنى از زنان«بنى سلول»جان بداد و سخن او که در وقت مرگ از روى تأسف و غربت خود مى‏گفت:«غدة کغدة البعیر و موت فى بیت سلولیه»در میان عرب ضرب المثل گردید. (8)

غزوه بنى النضیر

بنى النضیر تیره‏اى از یهود بودند که در جنوب شرقى مدینه سکونت داشتند و داراى قلعه و مزارع و نخلستانى در آن محل بودند،اینان با پیغمبر اسلام پیمان عدم تعرض و دوستى داشتند و متعهد شده بودند که بر ضد مسلمانان اقدامى نکنند و کسى را علیه ایشان تحریک ننمایند .دو حادثه شوم«رجیع و بئر معونه»سبب شد که دوباره زبان یهود به استهزاى مسلمانان باز شود و آنان را مورد شماتت قرار دهند و سخنان ناهنجارى درباره پیغمبر اسلام بر زبان آرند و سبب جرئت دشمنان و منافقین گردند.

پیغمبر اسلام دیگر بار متوجه این دشمنان داخلى گردید و در صدد برآمد تا از عقیده قلبى آنان نسبت به مسلمانان مطلع شده و پایدار نبودن ایشان را در پیمانى که بسته بودند آشکار سازد.

کشته شدن آن دو عامرى به دست عمرو بن امیهـچنانکه در داستان بئر معونه گذشتـسبب شد که پیغمبر اسلام در صدد تهیه دیه و خونبهاى آن دو نفر بر آید و آنان را به کسان مقتولان کهـهمپیمان با او بودندـبپردازد.

و چون قبیله بنى عامر همان‏گونه که با رسول خدا(ص)همپیمان بودند با یهود بنى النضیر نیز همپیمان بودند،رسول خدا(ص)در صدد برآمد تا از یهود مزبور کمک بگیرد و به همین منظور با ده نفر از یاران خود که از آن جمله على بن ابیطالب(ع)بود به سوى محله بنى النضیر حرکت کرد و چون بدانجا رسید و منظور خود را اظهار کرد آنان در ظاهر از پیشنهاد آن حضرت استقبال کرده و آمادگى خود را براى کمک و مساعدت در این باره اظهار داشتند و از آن حضرت دعوت کردند تا در محله آنان فرود آید،پیغمبر اسلام فرود آمده و به دیوار قلعه آنان تکیه داد و به انتظار کمک آنها در آنجا نشست،در این موقع چند تن از سرکردگان آنها به عنوان آوردن پول یا تهیه غذا به میان قلعه رفته و با هم گفتند:

ـشما هرگز براى کشتن این مرد چنین فرصتى مانند امروز به دست نخواهید آورد خوب است هم اکنون مردى بالاى دیوار برود و سنگى را از بالا بر سر او بیفکند و ما را از دست او راحت و آسوده سازد،همگى این رأى را پسندیده و با اینکه یکى ازبزرگانشان به نام سلام بن مشکم با این کار مخالفت کرده گفت:شاید خداى محمد او را از این کار آگاه سازد،به سخن او گوش نداده و در صدد انجام این کار بر آمدند.

شخصى از ایشان به نام عمرو بن جحاش انجام این کار را به عهده گرفت و بى‏درنگ خود را به بالاى دیوار رسانید تا توطئه آنها را اجرا کند.

ولى قبل از اینکه او کار خود را بکند خداى تعالى به وسیله وحى پیغمبر را از توطئه ایشان آگاه ساخت و رسول خدا(ص)فورا از جاى خود برخاسته و مانند کسى که دنبال کارى مى‏رود بدون آنکه حتى یاران خود را خبر کند به سوى مدینه به راه افتاد.در برخى از نقل‏ها هم آمده که رو به اصحاب خود کرده فرمود:شما در جاى خود باشید و خود تنها راه شهر را در پیش گرفت .

اصحاب که دیدند مراجعت پیغمبر به طول انجامید از جاى برخاسته به جستجو پرداختند و از کسى که از مدینه مى‏آمد سراغ آن حضرت را گرفتند و او گفت:من پیغمبر را در شهر مدینه دیدار کردم.

پیغمبر اسلام مطمئن بود که با رفتن او،یهود جرئت آنکه به اصحاب او گزندى برسانند ندارند و از عکس العمل و انتقام رهبر مسلمانان بسختى واهمه و بیم دارند.

به هر صورت،یاران رسول خدا(ص)که این حرف را شنیدند خود را به مدینه و نزد پیغمبر رساندند و چون علت آمدن او را پرسیدند حضرت توطئه آنها و وحى خداى تعالى را به ایشان اطلاع داد،و به دنبال آن یکى از مسلمانان به نام محمد بن مسلمه را مأمور کرده فرمود:به نزد یهود بنى النضیر برو و به آنها بگو:شما پیمان شکنى (9) کردید و از در مکر و حیله بر آمدید و نقشه قتل مرا طرح نمودید،اینک تا ده روز مهلت دارید که از این سرزمین بروید و از آن پس اگر در اینجا ماندید کشته خواهید شد.

محمد بن مسلمه پیغام رسول خدا(ص)را به آنها رسانید،یهود مزبور که تاب مقاومت در برابر مسلمانان را در خود نمى‏دیدند آماده رفتن شدند ولى عبد الله بن ابىـسرکرده منافقین مدینهـبراى آنها پیغام فرستاد که از جاى خود حرکت نکنید و ما دو هزار نفر هستیم که آماده کمک به شما هستیم و هرگز شما را تسلیم محمد نخواهیم کرد و یهود بنى قریظه نیز به پشتیبانى شما برخاسته و شما را یارى مى‏کنند.یهودیان گول وعده او را خورده و ماندند،و به محکم کردن قلعه‏هاى خویش پرداختند و چون مهلت به پایان رسید پیغمبر اسلام پرچم جنگ را بست و به دست على بن ابیطالب(ع)داد و با سربازان اسلام به سوى قلعه‏هاى بنى النضیر حرکت کرد و دستور محاصره آنان را صادر فرمود.

محاصره آنان به طول انجامید که بعضى مدت محاصره را بیست و یک روز ذکر کرده‏اند،و به گفته برخى رسول خدا(ص)براى اینکه یهود مزبور از آن سرزمین دل برکنند و یا کمال خوارى و ذلت خود را به چشم ببینند دستور داد چند نخله خرما را از باغهاى آنها قطع کردند و همین هم شد و آنها تسلیم شده و حاضر به ترک خانه و دیار گشتند و از آن سرزمین رفتند،و مفسران نیز گفته‏اند آیه«ما قطعتم من لینة او ترکتموها قائمة على اصولها فباذن الله ...» (10) نیز در همین باره نازل شده که چون یهود بنى النضیر آن حضرت را در این کار سرزنش کردند این آیه نازل شد،و در کتاب سیرة المصطفى آمده است که مجموع نخله‏هایى که مسلمانان قطع کرده و یا سوزاندند شش نخله بود (11) و در نقلى که فخر رازى در تفسیر همین آیه از ابن مسعود کرده وى گفته است:رسول خدا(ص)دستور داد چند نخله خرما را که سر راه جنگجویان و مزاحم آنان براى جنگ بود قطع کردند. (12) و به هر صورت یهودیان که دیدند از کمکهایى که عبد الله بن ابى وعده کرده بود خبرى نشد و یهود بنى قریظه هم براى نجات آنها اقدامى نکردند به ستوه آمده و تدریجا ترس و ناامیدى بر آنها مستولى شد و تسلیم شدند و از پیغمبر اسلام امان خواستند تا از مدینه کوچ کنند .

رسول خدا(ص)موافقت فرمود که هر سه نفر از آنها یک شتر با خود ببرند و هر چه مى‏خواهند از اثاثیه خود بر آن بار کنند و بقیه را به جاى بگذارند و بروند.

و بدین ترتیب یهود بنى النضیر از مدینه کوچ کرده جمعى از آنها در خیبر اقامت گرفتند و بیشترشان نیز به شام رفتند و با رفتن آنها غنیمت بسیارى براى مسلمانان به جاى ماند که رسول خدا(ص)با مشورت اصحاب آن را به مهاجرین مکه که تا آن روز به صورت میهمان در خانه انصار زندگى مى‏کردند اختصاص داد و میان آنها تقسیم کرد و از آن پس مهاجرین مکه نیز مانند مردم دیگر مدینه صاحب خانه و زندگى مستقل و جداگانه‏اى شدند،و از کمک انصار بى‏نیاز گشتند.تنها دو نفر از انصار بودند که به خاطر حاجتى که داشتند آن حضرت سهمى نیز به هر کدام از آن دو داد که یکى ابو دجانه انصارى و دیگر سهل بن حنیف بود.

و بر طبق نقل کازرونىـبغیر از خانه و اثاث و زمین و باغهاـ50 زره و 50 کله خود،و 340 شمشیر از ایشان به جاى ماند که میان مسلمانان تقسیم شد.

و دو نفر از یهود مزبور نیز به نام یامین بن عمرو و ابو سعد بن وهب مسلمان شدند و در مدینه ماندند.

شیخ مفید(ره)و نیز ابن شهراشوب در کتابهاى خود داستانى از شجاعت و فداکارى على بن ابیطالب (ع)در ایام محاصره بنى النضیر نقل کرده‏اند که ذیلا از نظرشما مى‏گذرد:

گویند:هنگامى که رسول خدا(ص)براى محاصره یهود بنى النضیر آمد دستور داد خیمه‏اش را در آخرین نقطه از زمینهاى گودى که در آنجا بودـو به زمین بنى حطمة معروف بودـبزنند،همین که شب شد مردى از بنى النضیر تیرى به سوى خیمه آن حضرت انداخت و آن تیر به خیمه اصابت کرد،پیغمبر(ص)دستور داد خیمه‏اش را از آنجا بکنند و در دامنه کوه نصب کنند و مهاجر و انصار اطراف آن،خیمه‏هاى خود را برپا کردند،چون تاریکى شب همه جا را فرا گرفت ناگاه متوجه شدند که على بن ابیطالب در میان آنها نیست،به نزد رسول خدا(ص)آمده و معروض داشتند :على بن ابیطالب گم شده و در میان ما نیست؟

فرمود:فکر مى‏کنم به دنبال اصلاح کار شما رفته باشد،طولى نکشید که على(ع)در حالى که سر بریده همان مرد یهودى را که تیر به سوى خیمه رسول خدا(ص)انداخته بود در دست داشت بیامد و آن سر را نزد آن حضرت گذاشت پیغمبر(ص)فرمود:یا على چه کردى؟

عرض کرد:من دیدم این خبیث مرد بى‏باک و دلاورى است،پس در کمین او نشستم و با خود گفتم :چه چیز در این تاریکى شب او را چنین بى‏باک کرده جز اینکه مى‏خواهد از این تاریکى استفاده کرده دستبرد و شبیخونى بزند،ناگاه او را دیدم که شمشیر در دست دارد و با سه تن از یهود مى‏آید،من که چنان دیدم برخاسته و بدو حمله کرده و او را کشتم و آن سه نفر که همراهش بودند گریختند و هنوز چندان دور نشده‏اند و اگر چند نفر همراه من بیایند امید آن هست که بدانها دست یابیم.

رسول خدا(ص)ده نفر را که از آن جمله ابو دجانه و سهل بن حنیف بود همراه على(ع)روانه کرد و آنان بسرعت آمده پیش از آنکه یهودیان به قلعه‏هاى خود برسند بدانها رسیدند و آنها را به قتل رسانده و سرهاى ایشان را به دستور پیغمبر(ص)در چاههاى بنى حطمه افکندند و همین جریان رعب و وحشتى در دل بنى النضیر افکند و سبب تسلیم و کوچ کردن آنان از مدینه گردید.

ازدواج با زینب دختر خزیمه و ام سلمه

رسول خدا(ص)در همین سال به منظور سرپرستى از زنان بیوه مسلمان و مهاجرینى که شوهران مهاجر خود را در جنگها از دست داده و در شهر مدینهـدور از وطن و قوم و خویشان خودـدر وضع اندوهبارى زندگى مى‏کردند دو زن دیگر را به عقد خود درآورد،که یکى زینب دختر خزیمه (13) و دیگرى ام سلمه دختر أبى امیة مخزومى بود و نام ام سلمه هند بود و بدین ترتیب رسول خدا (ص)آن دو را نیز جزء همسران خود قرار داده و ضمن سرپرستى از آنها آن دو را از غم و اندوه و غربت و ندارى و عوارض دیگرى که شهادت شوهرانشان به دنبال داشت نجات بخشید.

زینب همسر عبیدة بن حارث بن عبد المطلب بود و شوهرش که عمو زاده رسول خدا(ص)نیز بود در جنگ بدرـبه شرحى که مذکور شدـزخم گرانى برداشت و در مراجعت به شهادت رسید و زینب در مدینه بى سرپرست ماند و از آنجا که از نظر نسب بزرگ زاده بود و خود نیز در شهر مکه به جود و سخاوت و دستگیرى از بینوایان مشهور و در ردیف سخاوتمندان زنان جاهلیت به شمار مى‏رفت تا جایى که او را«ام المساکین»و مادر بینوایان نامیده بودند،از این رو پس از شهادت عبیده با رنج و اندوه بسیارى در مدینه روزهاى پیرى را پشت سر مى‏گذارد و رسول خدا(ص)که چنان دید براى حفظ آبرو و شخصیت آن بزرگ زن و ترمیم غصه‏ها و آلامى که دیده بود او را به عقد خویش در آورد،و تصادفا پس از این ازدواج نیز چندان عمر نکرد و در همان سال چهارم هجرت یکى دو ماه پس از ازدواج با رسول خدا(ص)از دنیا رفت.

ام سلمه را نیز با اینکه زنى بیوه و داراى دو کودک بود،چون شوهرش ابو سلمه ـبه شرحى که پیش از این گفته شدـدر اثر زخمى که در جنگ احد برداشت به شهادت رسید،رسول خدا(ص)او را به عقد خویش در آورد،و ضمن سرپرستى از آن زن با ایمان و محترم،سرپرستى و تربیت دو کودک یتیم او را نیز که از ابو سلمه به جاى‏مانده بود به عهده گرفت.

و از روایاتى که در دست هست معلوم مى‏شود که ازدواج با ام سلمه پس از مرگ زینب دختر خزیمه صورت گرفت و رسول خدا(ص)او را در اتاق زینب جاى داد.

فضایل ام سلمه

ام سلمه گذشته از سابقه‏اى که در اسلام داشت و از جمله زنانى است که با شوهرش ابو سلمه به حبشه هجرت کرد و پس از ورود به مکه نیز آزارها از دست مشرکین کشید از نظر فهم و عقل نیز گوى سبقت را از دیگران ربوده بود،و ابن حجر عسقلانى در ترجمه او گوید:

سخنى را که او در جنگ حدیبیه به رسول خدا(ص)عرض کرد دلیل بر وفور عقل و صوابدید رأى و نظر اوستـکه ان شاء الله در جاى خود مذکور خواهد شدـ.

ام سلمه از زنان بزرگى است که صرفنظر از افتخار همسرى با رسول خدا(ص)در ایمان به خدا و روز جزا و پیروى از دستورهاى پیغمبر بزرگوار اسلام به مرتبه والایى رسید و پس از خدیجه کبرى(س)در میان همسران پیغمبر از همگان گوى سبقت را در فضل و کمال ربوده و پس از رحلت آن حضرت نیز با اینکه عمرى طولانى کرد و آخرین همسر رسول خدا(ص)بود که از دنیا رفت تا زنده بود حرمت خود و پیغمبر را نگاه داشته و کارى که مخالف شأن بانوى بزرگى چون او بود از وى دیده نشد و بحق«ام المؤمنین»بود و شایستگى چنین افتخار و نام بزرگى را داشت و حتى اگر عمل خلافى از سایر همسران آن حضرت مى‏دید در صدد جلوگیرى و پند و اندرز آنان نیز بر مى‏آمد،چنانکه هنگامى که عایشه خواست به بصره و جنگ جمل برود او را موعظه کرد و از این کار نهى نمود و عایشه نیز با اینکه سخنان او را تصدیق کرد و قبول نمود اما سرانجام وسوسه شیطانى کار خود را کرد و او را به میدان جنگ کشانید. (14)

ام سلمه همان بانوى محترمى است که به نقل محدثین شیعه و سنى آیه تطهیر درخانه او نازل شد و سخن او با رسول خدا(ص)و عایشه مشهور است.

و افتخار دیگر ام سلمه این است که چند سال،بزرگترین بانوى اسلام حضرت فاطمه زهرا(س)را سرپرستى و خدمتگزارى کرده و از هیچ گونه فداکارى در راه او و شوهرش امیر المؤمنین(ع)خوددارى و دریغ ننموده است تا آنجا که همه مى‏دانیم در مورد فدکـبا همه خطرى که براى ام سلمه داشتـبه نزد ابو بکر رفته و به نفع عصمت کبرى حضرت زهرا(س)گواهى داد،و به همین سبب مورد خشم دستگاه خلافت قرار گرفت و به همین جرم!یک سال حقوق او را از بیت المال قطع کردند .

بالاخره ام سلمه یکى از نزدیکان خاندان بزرگوار رسول خدا(ص)و امین و دایع و حافظ اسرار ایشان بوده است،چنانکه طبق نقل صفار در کتاب بصائر الدرجات امیر المؤمنین(ع)هنگام سفر عراق ودایع امامت را که نزد وى بود به او سپرد و پس از وى امام حسن و امام حسین(ع)نیز این کار را کردند.

و داستان مشت خاکى را که امام حسین(ع)هنگام سفر عراق به وى داد و فرمود:آن را در شیشه‏اى نگهدارى کن تا هر وقتى که دیدى مبدل به خون شد بدان که من کشته شده‏ام معروف و مشهور است و مرگ ام سلمه در سال 62 هجرى پس از مراجعت اهل بیت از شام،در مدینه اتفاق افتاد .رضى الله عنها و رحمة الله علیها.

پس از جنگ بنى النضیر و قبل از غزوه خندق چند غزوه دیگر نیز مانند غزوه ذات الرقاع و غزوه بدر صغرى و غزوه دومة الجندل اتفاق افتاد اما در ترتیب و تقدم و تأخیر آنها در تواریخ اختلاف است،و ما به همین ترتیب بالا که ظاهرا به صحت نزدیکتر است آنها را نقل خواهیم کرد.

غزوه ذات الرقاع (15)

پس از کوچ کردن بنى النضیر مدینه آرامشى پیدا کرد و منافقین نیز از نظر سیاسى شکست خورده و دست و پاى خود را جمع کردند و رسول خدا(ص)در فکر سر و صورت دادن به وضع مسلمانان و اسلام نوبنیادى بود که از سوى دشمن ضربه خورده و ترمیم آن احتیاج به آرامش داشت.در این حال خبر به آن حضرت دادند که قبیله غطفان در صدد جنگ با مسلمانان و تهیه لشکر براى این کار هستند.

رسول خدا(ص)روى وحى الهى با چهارصد تن و یا بیشتر از یاران خود براى مقابله و جنگ با آنها از مدینه حرکت کرد،و چون به سرزمین دشمن رسید مردان قبیله مزبور که نیروى مقاومت و جنگ با مسلمانان را در خود نمى‏دیدند گریخته و به کوهها پناه بردند و گروهى از زنان و اثاث و اموالشان به دست مسلمانان افتاد،و غنیمت زیادى به دست آوردند پیغمبر اسلام و همراهان براى اینکه از تعقیب و حمله دشمن اطمینان حاصل کنند مقدارى در آن سرزمین ماندند و چون اطمینان پیدا کردند به سوى مدینه بازگشتند.

در همین جنگ و مدت توقف در آن سرزمین بود که براى نخستین بار دستور نماز خوف آمد و طبق آن دستور،مسلمانان در وقت خواندن نماز پشت سر رسول خدا(ص)به دو دسته تقسیم شدند،دسته‏اى براى پاسدارى لباس جنگ پوشیده و در برابر دشمن ایستادند،و دسته دیگر براى نماز آماده شدند و رکعت اول را با آن حضرت خوانده و رکعت دوم را فرادى و بسرعت تمام کرده به جاى دسته اول آمدند و آن دسته دیگر خود را به رکعت دوم نماز رسول خدا(ص)رسانده و رکعت دوم رانیز به صورت فرادى خوانده و خود را به سلام امام رساندند،به شرحى که در کتابهاى فقهى ذکر شده.

نمونه‏اى از علاقه مسلمانان به نماز

در این جنگ زنى از قبیله دشمن به دست مسلمانان اسیر شد و چون شوهر آن زن از اسارت همسرش مطلع گردید به تعقیب لشکر مسلمانان حرکت کرد تا تلافى کرده دستبردى به مسلمانان بزند،یا احیانا و اگر بتواند انتقام گرفته یکى از آنها را به اسارت برده یا به قتل برساند.لشکر مسلمانان به دره‏اى رسیدند و چون شب فرارسید فرود آمدند.پیغمبر فرمود:کیست که امشب ما را نگهبانى و حراست کند؟

عمار بن یاسر از مهاجرین،و عباد بن بشر یکى از انصار مدینه این کار را به عهده گرفتند و هر دو به دنبال مأموریت به دهانه دره رفتند.

و چون بدانجا رسیدند با یکدیگر قرار گذاردند تا شب را دو قسمت کنند و هر کدام قسمتى بخوابند و آن دیگرى نگهبانى کند،نیمه اول سهم عباد بن بشر شد که نگهبانى کند و عمار بن یاسر بخوابد عمار خوابید و عباد بن بشر به نماز ایستاد،طولى نکشید که همان مرد مشرکـکه به تعقیب همسرش آمده بودـسر رسید و از دور که نگاه کرد شخصى را دید که همانند ستونى سرپا ایستاده براى اینکه مطمئن شود او انسان است یا نه،تیرى به طرف او انداخت.تیر آمد و بر بدن عباد خورد ولى نمازش را قطع نکرد و تیر را از بدنش کشید و به نماز ادامه داد آن مرد تیر دوم را رها کرد آن تیر هم به بدن عباد خورد ولى نمازش را قطع نکرده و آن را از بدن خود کشید و ادامه به نماز داد و چون تیر سوم به بدنش خورد به رکوع و سجده رفت و نمازش را تمام کرده عمار را از خواب بیدار نمود و بدو گفت:

برخیز که من دیگر قدرت اینکه روى پا بایستم ندارم،عمار از جا برخاست و مرد مشرک که دانست آنها دو نفر هستند فرار کرد.

عمار نگاهش به بدن عباد افتاد و او را غرق خون دید و چون جریان را پرسید به عباد گفت :چرا تیر اول را که خوردى مرا بیدار نکردى؟عباد گفت:سوره‏اى از قرآن مى‏خواندم که دلم نیامد آن را قطع کنم (16) ولى وقتى دیدم تیرها پى در پى مى‏آید به رکوع رفتم و نماز را تمام کردم.و به خدا سوگند اگر ترس این نبود که در انجام دستور رسول خدا(ص)کوتاهى کرده باشم و دشمن دستبردى بزند به هیچ قیمتى حاضر نبودم نمازم را قطع کنم اگر چه نفسم قطع شود و جان بر سر این کار بگذارم.

ولادت امام حسین(ع)

و در ماه شعبان سال چهارم مطابق قول مشهور خداى تعالى مولود جدیدى از فاطمه زهرا(س)به رسول خدا(ص)و على بن ابیطالب(ع)عنایت فرمود و نام او را حسین گذاردند و چون روز هفتم ولادت آن حضرت شد گوسفندى براى او عقیقه کردند و سر او را تراشیده و به وزن موى آن حضرت،نقره صدقه دادند.

وفات فاطمه بنت اسد

در همین سال فاطمه بنت اسد مادر امیر المؤمنین على(ع)از دنیا رفت،و گذشته از امیر المؤمنین،رسول خدا(ص)نیز در مرگ او بسیار متأثر و غمگین شد،زیرا فاطمه در تربیت و کفالت رسول خدا(ص)با ابو طالب شریک بود تا آنجا که پیغمبر خدا او را مادر خطاب مى‏کرد.صرفنظر از کمال ایمان و استقامتى که در دین داشت و براى اثبات آن همین فضیلت براى فاطمه کافى است که بیشتر اهل حدیث و تاریخ در داستان ولادت امیر المؤمنین(ع)از یزید بن قعنب روایت کرده‏اند که گوید:

روزى با عباس بن عبد المطلب و جمعى دیگر در کنار خانه کعبه نشسته بودیم فاطمه بنت اسد که به على حامله بود و آثار درد زاییدن در او ظاهر شده بود بدانجا آمد و گفت:

«رب انى مؤمنة بک و بما جاء من عندک من رسل و کتب،و انى مصدقة بکلام جدى ابراهیم الخلیل و انه بنى البیت العتیق فبحق الذى بنى هذا البیت و بحق‏المولود الذى فى بطنى لما یسرت على ولادتى»

[خدایا من به تو ایمان دارم و به همه پیغمبران و کتابهایى که از نزد تو آورده‏اند مؤمن هستم و سخن جدم ابراهیم خلیل را که پایه و بناى این خانه کهن را پى‏ریزى کرد تصدیق و گواهى دارم،پس به حق همان بزرگوار که این خانه را بنا کرد و به حق این مولودى که در رحم دارم کار ولادت او را بر من آسان گردان.]

گوید:در این وقت دیدم دیوار خانه شکافته شد و فاطمه به درون آن رفت و سپس دیوار به هم آمد مانند آنکه اصلا شکافته نشده و پس از سه روز فاطمه در حالى که مولود جدیدى در دست داشت بیرون آمد...تا به آخر حدیث.

و روایات دیگرى که در این باره در کتابهاى حدیث و تاریخ آمده و ان شاء الله تعالى در تاریخ زندگانى امیر المؤمنین(ع)مذکور خواهد شد.

و از ابن عباس روایت شده که گوید:چون فاطمه بنت اسد از دنیا رفت على(ع)گریان شد و به نزد رسول خدا(ص)آمده جریان را به عرض رسانید،پیغمبر نیز گریست و پیراهن خود را از تن بیرون آورده به على داد و فرمود:

این جامه را بگیر و به زنان بگو او را به خوبى غسل دهند و در این جامه کفن کنند تا من بیایم،و پس از ساعتى آن حضرت بیامد و بر جنازه فاطمه نماز گزارد،سپس داخل قبر شد و در قبر او خوابید آن گاه بیرون آمد و دستور داد او را دفن کنند و با دست خود خاک روى قبر او ریخت و در حق او دعا کرده گفت:

«اللهم ثبت فاطمة بالقول الثابت،رب اغفر لامى فاطمة بنت اسد و وسع علیها مدخلها بحق نبیک و الانبیاء الذین من قبلى لانک ارحم الراحمین».

[خدایا فاطمه را به گفتار ثابت و محکم پایدار بدار،پروردگارا مادرم فاطمه بنت اسد را بیامرز،و جایگاهش را بر وى وسیع و فراخ گردان به حق پیامبرت و پیامبران گذشته‏ات که پیش از من بوده‏اند که براستى تو مهربانترین مهربانانى.]

و در روایت کافى آمده است که رسول خدا(ص)در مرگ آن زن فرمود:

«الیوم فقدت بر أبى طالب،ان کانت لتکون عندها الشى‏ء فتؤثرنى به على نفسها و ولدها»[امروز دیگر نیکیهاى ابو طالب را از دست دادم،و براستى شیوه فاطمه چنان بود که اگر چیزى نزد او پیدا مى‏شد مرا بر خود و فرزندانش مقدم مى‏داشت.]

غزوه بدر صغرى

پیش از این در دنباله داستان جنگ احد ذکر شد که چون ابو سفیان مى‏خواست از مدینه به مکه بازگردد فریاد زد:وعده ما و شما سال دیگر در بدر!

و پیغمبر(ص)نیز دستور داد پاسخ او را بدهند و آمادگى خود و مسلمانان را براى این جنگ به او اعلام کنند.

و چون موعد مزبور فرا رسید ابو سفیان با مشکلات زیادى که در پیش داشت آماده حرکت به سوى بدر شد و به گفته برخى از مورخین براى آنکه رسول خدا(ص)را از آمدن بدان سو بترساند و به وسیله‏اى این جنگ را به تأخیر اندازد به نعیم بن مسعود اشجعى که از مکه عازم مدینه بود گفت:

نعیم!مى‏توانى پیغامى از من براى محمد ببرى و کارى را که مى‏گویم انجام دهى و من در عوض فلان مبلغ به تو بدهم!نعیم پرسید:چه پیغامى و چه کارى است؟ابو سفیان گفت:من با محمد و یارانش قرار جنگ در این وقت گذارده‏ام و امسال خشکسالى است و این کار براى ما زیانبار است،اما از آن سو مى‏ترسم محمد و یارانش روى وعده‏اى که داریم به بدر بیاید و چون ببیند ما نیامده‏ایم بر ما دلیر شوند و از نظر سایر قبایل و عربهاى دیگر نیز آمدن آنها و نرفتن ما صورت خوبى ندارد،از این رو مى‏خواهم تو به یثرب بروى و به هر زبانى که مى‏توانى و به هر ترتیبى که مى‏دانى این جنگ را به تأخیر اندازى!

نعیم به مدینه آمد و خدمت پیغمبر اسلام رسید و آنچه توانست درباره اهمیت لشکر قریش و اسلحه و افراد سپاه فراوان آنها براى آن حضرت نقل کرد و مى‏خواست با این سخنان دروغ،آن حضرت را به نحوى از حرکت به سوى بدر منصرف سازد،اما رسول خدا(ص)فرمود:قسم به آن خدایى که جانم در دست اوست من به جنگ او خواهم رفت اگر چه هیچکس با من نیاید و سپس پرچم جنگ را بسته و به دست على(ع)داد و با یک هزار و پانصد نفر از مسلمانان از مدینه خارج شد و ده‏اسب نیز همراه داشتند.

و چون در بدر صغرى (17) گروههاى زیادى از قبایل عرب براى داد و ستد و تجارت و سایر امور اجتماعى جمع مى‏شدند مسلمانان اموال تجارتى و کالاهاى زیادى نیز همراه خود برداشتند تا در صورت امکان آنها را به فروش رسانده و به وسیله آن تجارتى نیز بکنند.

ابو سفیان نیز با دو هزار نفر سرباز و پانصد اسب از مکه خارج شد و تا«مر الظهران» (18) پیش رفت اما در آنجا سران لشکر را جمع کرده گفت:

باز گردید که امسال به واسطه خشکسالى مصلحت نیست ما جنگ کنیم،و جنگ در سالى باید باشد که حیوانات بتوانند از سبزى صحرا و برگ درختان بخورند و شما نیز از شیر آنها استفاده کنید.

به همین بهانه پس از چند روز گردش و خوشگذرانى و نوشیدن شراب آنها را به مکه بازگرداند و قریش که چنان دیدند به عنوان سرزنش آنها را«جیش السویق»یعنى لشکر سویق (19) ـنامیدند و گفتند:شما فقط براى خوردن سویق به این سفر رفتید.

رسول خدا(ص)نیز با مسلمانان روز اول ذى قعده به بدر رسیدند و به انتظار آمدن ابو سفیان هشت روز آنجا ماندند و مسلمانان هر روز در بازار بدر حاضر مى‏شدند و کالاهاى تجارتى خود را به قیمت زیادى فروخته و از این راه سود مالى فراوانى به دست آوردند و پس از هشت روز با تمام شدن بازار بدر آنها نیز به سوى مدینه بازگشتند و از نظر سیاسى هم مانند لشکریان فاتح در جنگ،به مدینه آمدند زیرا دشمن از ترس آنها در وعده‏گاه حاضر نشده بود .از این رو عظمت تازه‏اى در نظر عربها و قبایل اطراف پیدا کردند و آثار شکست احد را محو ساختند،و در برخى از تواریخ آمده که صفوان بن امیة پیش ابو سفیان رفت و زبان به ملامت و سرزنش اوگشوده گفت:

این چه کارى بود کردى؟با اینان وعده جنگ گذاردى و تخلف کردى و همین سبب دلیرى و نیروى آنها مى‏گردد،و از این رو مشرکان قریش در صدد جنگ تازه‏اى بر آمده و به تهیه لشکر و اسلحه براى جنگ احزاب پرداختند،و به گفته برخى از مورخین پس از مراجعت رسول خدا(ص)از بدر صغرى شخصى به نام معبد بن أبى معبد خزاعى که در بدر حاضر بود و لشکر اسلام را مشاهده کرده بود به سرعت خود را به مکه رسانده و کثرت سپاه مسلمانان را که در بدر بودند به اطلاع قریش رساند،و آنها را به فکر انداخت تا از قبایل اطراف و همدستان خود کمک بگیرند و از سران قریش و ثروتمندان و بلکه افراد معمولى نیز درخواست کمک مالى کنند و تا جایى که مقدور بود اسلحه و سرباز تهیه کرده و جنگ احزاب را با آن سپاه مجهز به راه اندازند که تفصیل آن را در حوادث سال پنجم خواهید خواند،ان شاء الله تعالى.

غزوه دومة الجندل

دومة الجندل نام جایى بوده در سر راه عراق و شام و نزدیکى مرزهاى روم شرقى در آن زمان،که گروهى از اعراب بادیه نشین در آنجا سکونت داشتند و فاصله‏اش تا مدینه پانزده روز بوده .

به رسول خدا(ص)خبر رسید که اعراب مزبور در صدد حمله به مدینه و جنگ با مسلمانان هستند و بدین منظور لشکرى تهیه کرده‏اند،پیغمبر اسلام گروهى از مسلمانان را برداشته و به عزم جنگ و سرکوبى آنها،این راه طولانى و خشک و سوزان را پیمود ولى با دشمن برخورد نکرد،زیرا وقتى از آمدن لشکر اسلام با خبر شدند رعب و وحشتى در دلشان افتاد و اموال زیادى را به جاى گذاشته و فرار کردند و مسلمانان وقتى رسیدند که از دشمن اثرى نبود و از این رو اموال ایشان به عنوان غنیمت نصیب مسلمانان گشته و پیروزمندانه به مدینه بازگشتند و ضمنا با پیمودن این راه طولانى و بى آب و گرماى سخت،طاقت و تحمل آنان را در این گونه مسافرتهاى جنگى نیز نشان داد و نفوذ اسلام را تا مرزهاى روم شرقى بسط و توسعه داد.

بحث درباره حرمت خمر

جمعى از اهل تاریخ و بسیارى از مفسرین در خلال حوادث سال چهارم هجرت،داستان تحریم شراب و حرمت خمر را نوشته‏اند و معتقدند که شراب در این سال حرام شد و پیش از آن حرمتى نداشته و آیاتى هم که درباره آن نازل شده بود حمل بر کراهت کرده‏اند.اما با توجه به تمامى آیات و احادیثى که درباره شراب و گناه آن در قرآن کریم و روایات وارد شده این مطلب بخوبى استفاده مى‏شود که خداى تعالى در ضمن همان آیاتى که در مکه بر پیغمبر نازل شد و پیش از هجرت،شراب را بر مسلمانان حرام کرده و اساسا حرمت شراب مانند حرمت زنا و عادات زشت دیگرى که در مردم آن زمان مرسوم بوده از همان آغاز دعوت رسول خدا میان مردم مکه و قریش معروف بوده و آن را جزء قوانین و دستورهاى دین اسلام و آیین تازه‏اى که محمد(ص)آورده بود مى‏دانستند تا آنجا که ابن هشام در سیره خود مى‏نویسد:

تنها چیزى که مانع اسلام اعشى شاعر معروف عرب گردید همین موضوع حرمت شراب بود و شرح آن را چنین نگاشته است که گوید:

پس از بعثت رسول خدا(ص)هنگامى که آن حضرت در مکه بود اعشى به قصد تشرف به دین اسلام و ایمان به پیغمبر از میان قبیله خود حرکت کرده به سوى مکه آمد و قصیده‏اى طولانى نیز در مدح آن حضرت سروده بود و چون به پشت دروازه مکه رسید به یکى از قرشیان برخورد کرد و آن مرد قرشى از او پرسید:به کجا مى‏روى؟

گفت:به مکه مى‏روم تا به محمد ایمان بیاورم.

مرد قرشى(که دید اگر اعشى مسلمان شود با معروفیتى که دارد اشعار و زبان او کمک شایانى به پیشرفت اسلام خواهد کرد براى آنکه او را از این کار منصرف سازد)بدو گفت:

ـمحمد زنا را حرام کرده!

اعشى گفت:به خدا سوگند مرا به آن عمل نیازى نیست.

مرد قرشى گفت:او شراب را نیز حرام کرده؟!اعشى فکرى کرد و گفت:اما این یکى چیزى است که به خدا سوگند من هنوز به طور کامل بهره خود را از آن نگرفته‏ام و با این ترتیب پس امسال را من باز مى‏گردم و تا سال دیگر بهره خود را از شراب مى‏گیرم و چون سال دیگر شد به نزد محمد مى‏آیم و مسلمان مى‏شوم.

این سخن را گفت و به خانه خود بازگشت و تصادفا همان سال مرگش فرا رسید و توفیق آن را نیافت که سال دیگر به نزد آن حضرت بیاید و مسلمان شود و علاقه به شراب مانع اسلام او گردید.

و با توجه به این داستان معلوم مى‏شود موضوع حرمت شراب در اسلام پیش از هجرت نیز زبانزد مردم بود تا جایى که دشمنان اسلام نیز آن را مى‏دانسته‏اند،منتهى اگر بعضى از مسلمانان در اثر علاقه زیاد و یا عادت شدیدى که نسبت به شراب داشته‏اند،آن را مى‏نوشیدند و براى سر و صورت دادن به این عمل خود اجتهادى هم درباره لفظ«اثم»کرده و آن را حمل بر کراهت کرده‏اند تا اینکه دستور اکید و صریحى در حرمت و نهى از شرب آن آمد مانند آیه 90 سوره مائده،این عمل مسلمانان و اجتهاد آنان را نمى‏توان به حساب قرآن و اسلام گذارد،چنانکه در موضوع روزه نیز در آغاز،مجامعت با زنان در شب حرام بود ولى گروهى از جوانان و افراد دیگرى که غریزه جنسى در آنها قوى بود نتوانستند خوددارى کنند و به تعبیر قرآن کریم به خود خیانت کردند تا آنکه آن حکم منسوخ گردید.

و شاهد بر اینکه شراب از آغاز بعثت رسول خدا(ص)حرام بوده و هیچ گاه در اسلام عنوان مباح و حلال نداشته است،روایات زیادى است که در کتاب شریف کافى و تهذیب و کتابهاى دیگر حدیثى از ائمه بزرگوار دین(ع)رسیده که از آن جمله حدیثى است که کلینى(ره)و شیخ طوسى از امام باقر(ع)روایت کرده‏اند که آن حضرت فرمود:

«خداى تعالى هیچ پیغمبرى را به نبوت مبعوث نفرمود جز آنکه در علم خدا چنین بود که چون دین او را کامل نمود حرمت خمر و شراب در آن دین بود و شراب همیشه حرام بوده است...»و در حدیث دیگرى که کلینى(ره)از على بن یقطین روایت کرده این گونه است که مهدى عباسى از حضرت موسى بن جعفر(ع)حکم شراب را پرسید:که آیا شراب در کتاب خدا حرام شده است؟با اینکه مردم از آیات شراب نهى مى‏فهمند نه حرمت؟امام(ع)با قاطعیت فرمود:آرى در کتاب خدا حرام شده.پرسید:در کجاى کتاب خدا حرام شده؟حضرت فرمود:در آنجا که خدا فرمود:

«قل انما حرم ربى الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و الاثم و البغى بغیر الحق...» (20) و به دنبال آن امام(ع)فرمود:منظور از«اثم»در این آیه که خدا آن را صریحا حرام فرموده شراب است به دلیل آنکه در جاى دیگر فرمود: «یسئلونک عن الخمر و المیسر قل فیهما اثم کبیر و منافع للناس و اثمهما اکبر من نفعهما» (21) تا به آخر حدیث.

و با توجه به اینکه آیه اول در سوره اعراف آمده و آن سوره در مکه نازل شده بخوبى تفسیر آیه دوم را که در سوره بقره و در مدینه نازل شده است مى‏کند،و به هر صورت از مجموع آیات و روایات بخوبى فهمیده مى‏شود که حرمت شراب از احکام معروف اسلام بوده و در همان آغاز بعثت،رسول خدا(ص)به دستور خداى تعالى آن را حرام کرده،منتهى برخى از مسلمانان که نمى‏توانستند از آن دست بردارند بر خلاف دستور اسلام و با اجتهادى که پیش خود در معناى کلام خدا مى‏کردند آن را مى‏نوشیدند تا وقتى که با شدت و تهدید بیشترى آیه سوره مائده آمد و دیگر نتوانستند به کار خلاف خود ادامه بدهند و به قول معروف در مقابل نص اجتهاد کنند.

و این اجتهاد کردنها و محمل تراشیدنها براى عمل خلافى چون نوشیدن شراب و شرب خمر اختصاصى به آن دسته از مسلمانان صدر اسلام که ذکر شد نداشته بلکه همان طور که در بالا شنیدند خلفاى عباسى و دیگران نیز که از ترس مردم نمى‏خواستند علنا با دستورهاى اسلام مخالفت کنند و از آن سو نمى‏توانستند از هواهاى نفسانى و لذایذ نامشروع خود نیز دست بردارند براى سر و صورت دادن به گناه خود دست به تأویل آیات و روایات مى‏زدند و به میل خود آنها را تأویل و یا به عبارت واضحترتحریف مى‏کردند و گاهى همـهمان گونه که در روایات آمدهـنام«خمر»را به«نبیذ»تبدیل کرده و بى‏باکانه مى‏نوشیدند.و البته اگر بخواهیم در این مقوله از قرآن و حدیث و تاریخ شواهد زیادترى بیاوریم از نگارش تاریخ و وضع تألیف کتاب خارج خواهیم شد و از این رو این گفتار را به همین جا خاتمه مى‏دهیم و خواننده محترم را به کتابهاى مفصل دیگرى که در این باره تألیف و تدوین شده حواله مى‏دهیم. (22)

پى ‏نوشتها:‌


1.و برخى به جاى«قاره»«دیش»گفته‏اند.

2.به عقیده نگارنده در این دو نقل گویا میان سفیان بن خالد و خالد بن سفیان اشتباهى رخ داده باشد و با مراجعه به کتابهایى که در دسترس بود رفع اشتباه نشد و مجال مراجعه به سایر کتابهاى مفصل دیگر هم نبود.

3.مرثد بن أبى مرثد از مسلمانان شجاع و فداکارى بود که در اوایل هجرت مأمور نجات اسیران و زندانیانى بود که به جرم پذیرش اسلام در مکه در اسارت مشرکین به سر مى‏بردند،و در انجام این مأموریت با مشکلات و خطرهایى نیز مواجه شد ولى توانست جمعى از اسیران مزبور را نجات داده و به مدینه بیاورد.

4.گویند:سلافه همسر طلحهـکه نامش در صفحات بالا گذشت چون شنیده بود که دو تن از فرزندانش در جنگ احد با تیر عاصم بن ثابت به هلاکت رسیده و کشته شدند با خود نذر کرده بود که اگر روزى دستش رسید در کاسه سر عاصم شراب بنوشد،عاصم بن ثابت نیز که این نذر را شنید از خدا خواست که هرگز بدنش با بدن مشرکى تماس پیدا نکند و هنگامى که عاصم به شهادت رسید افراد قبیله هذیل خواستند سر عاصم را بریده براى سلافه ببرند تا به نذر خود عمل کرده و بدین وسیله مالى از او بگیرند،اما دیدند زنبورهاى زیادى اطراف جنازه عاصم را گرفته‏اند که کسى نمى‏تواند بدان نزدیک شود،با خود گفتند:صبر کنید تا چون شب شد و زنبوران رفتند این کار را انجام دهیم،و چون شب شد سیل عظیمى آمد و جنازه عاصم را با خود برد و بدین ترتیب خداى تعالى دعاى عاصم را مستجاب فرمود.

5.تنعیم نام جایى است در دو فرسخى مکه و یکى از میقاتهایى بوده که در عمره مفرده از آنجا محرم مى‏شوند و معمولا حاجیان پس از اعمال حج براى انجام عمره مفرده و پوشیدن لباس احرام بدانجا مى‏روند زیرا نزدیکترین میقاتهاست به شهر مکه و البته اکنون در امر توسعه شهر متصل به مکه است.

6.از معاویة بن أبى سفیان نقل کنند که گفته:من در آن روز همراه پدرم ابو سفیان براى تماشاى اعدام خبیب به تنعیم آمده بودم و چون خبیب به مردم مکه نفرین کرد پدرم مرا به پهلو روى زمین خوابانید که نفرین او به من نرسد،چون معتقد بودند که هرگاه به کسى نفرین کنند اگر او در همان حال به پهلو روى زمین بخوابد نفرین در او اثر نخواهد کرد.

و در سیره ابن هشام است که عمر بن خطاب مردى را به نام سعد بن عامر بر قسمتى از شام حکومت داد و پس از چندى مردم آن سامان به نزد عمر آمده گفتند:این مردى را که تو بر ما حاکم کرده‏اى مبتلا به غشوه است،گاهى همچنان که در مجلس عمومى نشسته غش مى‏کند و بر زمین مى‏افتد.

عمر صبر کرد تا در یکى از سفرها که سعد بن عامر به مدینه آمد جریان را از او سؤال کرد و او گفت:جریان این گونه است که گفته‏اند،اما من بیمارى و کسالتى ندارم که این حالت اثر آن بیمارى باشد ولى من جزء تماشاگران اعدام جریان خبیب بودم و نفرین او را شنیدم،و هرگاه آن منظره و سخنان خبیب را به یاد مى‏آورم ناگهان دچار غشوه مى‏شوم.

7.در تاریخ ابن اثیر جریان پایین آوردن جنازه خبیب را به عمرو بن امیه ضمرى و مردى از انصار مدینه نسبت داده با اختلاف زیادتر و شرح بیشترى از آمدن آن دو به مکه و بازگشتشان که هر که خواهد بدانجا مراجعه کند.

8.در مجمع الامثال پس از نقل داستان گوید:از خانه زن سلولى بیرون آمد و همچنان که بر پشت اسب خود سوار شد بر روى اسب جان بداد.

9ـهمانطورى که قبلا بیان شد پیامبر در روزهاى نخستین ورود به مدینه پیمانى با طوائف یهود منعقد کرد که از طرف قبیله بنى نضیر این پیمان را حیى بن اخطب امضاء کرده بود.

قسمتى از سه گروه (بنى نضیر بنى قینقاء قریظه)پیمان مى بندد که هرگز بر ضرر رسول خدا و یاران وى قدمى بر ندارند و بوسیله زبان و دست و دست ضررى به او نرسانند...

هر گاه یکى از این سه قبیله بر خلاف متن پیمان رفتار کنند پیامبر در ریختن خون وضبط اموال و اسیر کردن زنان و فرزندان آنها دستش باز باشد.

10.سوره حشر،آیه .5

11.سیرة المصطفى،ص .447

12.به عقیده نگارنده باید مطلب همین گونه باشد که از ابن مسعود نقل شده،زیرا به نظر بعید مى‏آید که پیغمبر اسلام بى جهت و صرفا براى تسلیم شدن دشمن چنین دستورى داده باشد،در صورتى که بر طبق روایات زیادى خود آن حضرت سربازانى را که به جنگ مى‏فرستاد از این عمل نهى مى‏فرمود مگر آنکه از نظر نظامى ناچار به این کار شوند که از آن جمله حدیث زیر است که شیخ کلینى(ره)در کتاب شریف کافى نقل کرده و متن حدیث با اسقاط سند این است:

عن أبى عبد الله(ع)قال:کان رسول الله(ص)ـاذا أراد أن یبعث سریة دعاهم فاجلسهم بین یدیه ثم یقول:سیروا بسم الله و بالله و فى سبیل الله و على ملة رسول الله،لا تغلوا و لا تمثلوا،و لا تقتلوا شیخا فانیا و لا امرأة و لا تقطعوا شجرا الا أن تضطروا الیها و أیما رجل من ادنى المسلمین أو افضلهم نظر الى رجل من المشرکین فهو جار حتى یسمع کلام الله فان تبعکم فاخوکم فى الدین و ان أبى فابلغوه مأمنه و استعینوا بالله علیه».

امام صادق(ع)فرمود:هرگاه رسول خدا(ص)ـمى‏خواست لشکرى را به سویى بفرستد آنها را مى‏خواند و پیش روى خود مى‏نشانید و سپس به آنها مى‏گفت:

به نام خدا و براى خدا و در راه خدا و بر آیین رسول او حرکت کنید،خیانت نکنید،کسى را گوش و بینى نبرید،فریبکار و خدعه‏گر نباشید،پیرمرد از کار افتاده را به قتل نرسانید،زنان و کودکان را نکشید،درختى را قطع نکنید مگر آنکه ناچار به قطع آن گردید و هر کدام از مسلمانان چه پست‏ترین آنها و چه برترینشان که به مردى از مشرکین مهلت داد آن شخص مشرک در پناه آن مسلمانان است تا کلام خدا را بشنود پس اگر(در اثر شنیدن و استماع)به پیروى شما(و دین خدا)در آمد او برادر شما در دین محسوب مى‏شود،و اگر حاضر به پذیرفتن دین حق نشد او را به امانگاهش(و خانه و کاشانه‏اش)برسانید و از خدا بر او کمک گیرید.

13.و کازرونى ازدواج با زینب را در سال سوم هجرت و فوت او را در سال چهارمـهشت ماه پس از ازدواجـذکر کرده است.

14.براى تحقیق بیشتر مى‏توانید به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید در ذیل سخن امیر المؤمنین (ع)که فرمود:«ان النساء نواقص الایمان...»مراجعه فرمایید.

15.رقاع جمع رقعه به معناى قطعه و تکه است،و در اینکه چرا این غزوه به این نام موسوم گردید وجوهى گفته‏اند.

1.گویند:چون هوا بسیار گرم بود مسلمانان به پاهاى خود تکه‏هایى از پارچه بسته بودند تا از گرما صدمه نبینند.

2.گفته‏اند:در این سفر پاهاى سربازان اسلام زخم شد و هر کس به زخم پاى خود پارچه‏اى بست.3.برخى گویند:مسیرى که مسلمانان عبور کردند داراى سنگهاى الوان بود و هر قسمتى از این سنگها به رنگى بود.

4.برخى گفته‏اند:رقاع اسم درختى و یا نام کوهى نزدیک مدینه بوده که مسلمانان در این سفر از کنار آن عبور کردند.5.ذات الرقاع نام جایى است که در آن نقطه با دشمن یعنى قبیله غطفان برخورد کردند.6.نام درختى بوده که مورد پرستش اعراب آن زمان بود و هر کس براى قضاى حاجتش کهنه‏اى به آن بسته بود و به همین جهت آن را ذات الرقاع مى‏گفتند و جنگ در نزدیکى آن اتفاق افتاده.

16.در برخى از تواریخ است که گفت:سوره کهف را مى‏خواندم.

17.بدر صغرى نام بازارى بوده که از آغاز ذى قعده تا هشتم آن ماه بازار مزبور در بدر تشکیل مى‏شد و مانند بازارهاى دیگر عرب در آن چند روز مرکز داد و ستد و سرودن اشعار و خطبه‏ها و اظهار فضل قبایل و افراد بوده است.

18.نام جایى است در نزدیکى مکه.

19.سویق به معناى آرد و شراب هر دو آمده است و شاید معناى دوم مناسبتر باشد.

20.سوره اعراف،آیه .23

21.سوره بقره،آیه .219

22.در این باره مى‏توانید به کتاب تفسیر شریف المیزان تألیف علامه طباطبائى،ج 2،صص 200 به بعد و ج 6،صص 124 به بعد مراجعه کنید.