سيره نبوى

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۹ -


جلسه ششم ارزش مسئله تبليغ و شرايط مبلغ

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلاة و السلام على عبداللهو رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته , سيدنا و نبينا ومولانا ابى القاسم محمد و آله الطيبين الطاهرين المعصومين اعوذ بالله منالشيطان الرجيم .
يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا 0 و داعيا الىالله باذنه و سراجا منيرا( 1 ) .
يكى از آموزشهاى لازم از سيره مقدس رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم آموزش نحوه دعوت به حق و نحوه تبليغ و رساندن پيام حق به مردم است . شايد در ابتدا براى افرادى كار كوچكى به نظر برسد اينكه انسان بخواهدمردم را به حق و به سوى پروردگار دعوت كند و پيام الهى را به آنهابرساند , فكر كنند كه اين دعوت و ابلاغ پيام چه فرقى مى كند با سايردعوتها و ابلاغ پيامها . اول برداشت خود قرآن را در اين زمينه عرض بكنمكه قرآن تا چه اندازه اين كار را مهم و سخت و دشوار مى داند , و بعدتوضيح بدهم كه چه تفاوتى هست ميان اين دعوت و ابلاغ اين پيام با ساير دعوتها و ابلاغ پيامها .

در خواستهاى موسى ( ع ) از خدا

قرآن در سوره مباركه طه در مورد موسى بن عمران على نبينا و آله و عليهالسلام مطلب را طرح مى كند كه به حسب ظاهر جريان ديگرى هست : موسى حركت كرده كه برگردد به مصر , زنش درد زايمان مى گيرد و او به دنبال آتش براىآتشگيره اى مى رود كه همسر خودش را در اين سرما گرم بكند , در وادى مقدسمواجه با وحى الهى مى شود , براى اولين بار وحى به او مى رسد و بعد هممأموريت براى رساندن پيام الهى به فرعون و فرعونيها . موسى رسيده است به مقامى كه نايب نبوت است . پس يك آدم عادى نيست كه چنين سخنىگفته باشد . وقتى كه به او مى گويند برو پيام خدا را به فرعون و فرعونيهاابلاغ كن , احساس مى كند بار بسيار سنگين و رسالت فوق العاده مشكلى بهدوش او گذاشته شده است . با اين جمله ها يك سلسله تقاضاها مى كند :
رب اشرح لى صدرى .
پروردگارا به من شرح صدر بده .
( شرح صدر) خلاصه معنيش اين است : ( ظرفيت روحى بسيار وسيع وتحمل فوق العاده زياد) . خدايا بر ظرفيت روحى من بيفزا . و يسرلى امرىكار مرا بر من آسان گردان . پس احساس مى كند كه كارى است ثقيل و سنگين. >و احلل عقدة من لسانى گروهى را ( يا گره را ) از زبان من باز كن .بعضى چنين فكر مى كنند كه مقصود از اين كه ( گره را از زبان من باز كن) اين است كه موسى اندكى زبانشمى گرفته و مثلا ( سين) را خوب تلفظ نمى كرده است . حتى گفته اند آنوقتى كه بچه بود و فرعون مى خواست امتحانش بكند و آتش سرخ شده بهدهانش گذاشت زبانش دچار لكنت شد . خيال نمى كنم اينها اساسىداشته باشد . ( گره را از زبان من باز كن) ظاهرا همان است كه قرآنمكرر روى آن تأكيد مى كند كه پيغمبر ابلاغش بايد ابلاغ مبين , و پيامرساندنش بايد روشن و آشكار و آشكار كننده و راهنمايانه باشد . چون بعدشهم مى فرمايد : يفقهوا قولى تا سخن مرا درك بكنند , من بتوانم پيامتو را وارد فهم مردم بكنم و مردم بفهمند . فهم كردن يعنى روشن شدن , درك كردن , واضح شدن مطلب براى شخص . و اجعل لى وزيرا من اهلى 0 هاروناخى 0 اشدد به ازرى 0 و اشركه فى امرى 0 كى نسبحك كثيرا 0 و نذكرك كثيرا . پروردگارا اين بار خيلى سنگين است , براى من كمك بفرست .انسانى را كه خودش پيشنهاد مى كند , برادرش هارون است : پروردگارابرادرم هارون را وزير كه معنى لغويش معاون است و كمك من قرار بده , واو را در اين كار با من شريك گردان . چرا ؟ براى اينكه به اصطلاح راندمانكار ما بيشتر باشد نه اينكه من مى خواهم العياذ بالله امتناع كرده باشم . كى نسبحك كثيرا 0 و نذكرك كثيرا ( 2 ) .

خطاب قرآن به رسول اكرم

در جاى ديگر , قرآن خطاب به رسول اكرم - ولى نه به صورت سؤال رسول اكرم از خدا بلكه به صورت بيان الهى - يك كار انجامشده را ذكر مى فرمايد . در سوره مباركه الم نشرح مى فرمايد :
ا لم نشرح لك صدرك .
آيا ما به تو شرح صدر نداديم ؟
موسى تقاضاى شرح صدر مى كند , ولى نسبت به پيغمبر اكرم به صورت يك امر داده شده قرآن مى فرمايد : آيا ما به تو شرح صدر نداديم ؟ ظرفيت فراوان نداديم ؟ يعنى ظرفيت فراوان شرط اين كار است , و ما اين شرط رابه تو داده ايم .
و وضعنا عنك وزرك .
اين بار سنگين را از دوش تو نهاديم .
آنجا موسى مى گفت : و يسرلى امرى . اين بار سنگين را براى من آسانو سبك كن . اينجا قرآن به پيغمبر اكرم مى فرمايد كه اين بار سنگين را ازدوش تو برداشتيم .
الذى انقض ظهرك . اين خيلى حرف است : اين بار سنگين كه آنچنانسنگين بود كه داشت پشت تو را مى شكست . مخاطب , خاتم الانبياء است ,بار هم جز بار دعوت و تبليغ و مواجه شدن با مردم نيست , مردمى كه قصدهدايت و راهنمايى , بلكه كشاندن آنها به سوى پروردگار را دارد . آنچناناين كار سنگين است كه تعبير قرآن اين است كه : داشت پشت تو رامى شكست . انقض ظاهرا معنايش اين است : اگر ما سقفى داشته باشيم و باربسيار سنگينى مثلا عده زيادى انسان يا يك شىء سنگين روى آن باشد كه اينچوبها صدايش در بيايد و به اصطلاح معروف جرق و جرق بكند , مى گويند : انقض يانقض , و يا نظير اين تعبير . وقتى مى خواهد بگويد اين بار آنچنان سنگين بود كه گويى صداى مهره هاى پشت تو داشت شنيده مى شد مى فرمايد : انقضظهرك .
و رفعنا لك ذكرك .
ما نام تو را در همه جا بلند كرديم .
باز سخن از سختى كار است :
فان مع العسر يسرا 0 ان مع العسر يسرا 0 فاذا فرغت فانصب 0 و الىربك فارغب .
پيغمبر ! سخت است كار , اما اگر انسان سختيها را تحمل بكند با سختىسستى هست , يعنى سستيها در شكم سختيهاست , هر سختى در درون خودش سستىدارد . معنايش اين است : صبر كن , استقامت بورز >. فان مع العسر يسرا, بار ديگر تأكيد كرد : >ان مع العسر يسرا كه پيغمبر از اين آيه چنيناحساس كرد كه همراه هر سختى دو آسانى خواهد بود كه چهره مباركش شكفتهشد و بعد هى تكرار مى كرد , مى فرمود كه يك سختى با دو سستى چه خواهد كرد؟!خداى من به من وعده آسانى و وعده سستى همراه اين سختيها داده است .
فاذا فرغت فانصب و الى ربك فارغب ( 3 ) .
اگر اين آيه را يك مقايسه اى با آيه موسى كرده باشيد و بعد اين جملهمتواتر ميان شيعه و سنى را در نظر بگيريد كه پيغمبر راجع به على عليهالسلام فرمود :
انت منى بمنزلة هارون من موسى .
تو نسبت به من نسبت هارون به موسى است .
يعنى همچنان كه هارون معاون و شريك موسى در اين كار بود تو هم يكى ازآن دو پدر امت هستى , در اين صورت مى بينيد اينكه در تفاسير شيعه آمده وروايات هم ظاهرا تأييد كرده است كه ( >اذا فرغت فانصب) ناظر بهمقام خلافت اميرالمؤمنين على عليه السلام است . خيلى خوب به دل مى چسبدكه بايد هم چنين باشد نه چيز ديگر . ولى فعلا بحث ما روى مطلب ديگرىاست .

سخن سنگين

آيه ديگر در قرآن كه باز اهميت فوق العاده و سنگينى شديد امر دعوت بهحق و پيامرسانى الهى را بيان مى كند آيه اى است كه در سوره مباركه يا ايهاالمزمل آمده است كه مى دانيد يا ايها المزمل و يا ايها المدثر ازسوره هايى هستند كه در اول بعثت نازل شدند . مى فرمايد :
انا سنلقى عليك قولا ثقيلا .
ما عن قريب سخن سنگينى به تو القاء مى كنيم .
سخن يعنى چه كه سنگين باشد ؟ خود سخن از آن جهت كه سخن است كه سبكى وسنگينى ندارد . محتواى سخن و اجراء مدلول سخن است كه ممكن است سخت ودشوار باشد , و ممكن است آسان باشد . خود ما گاهى مى گوييم : فلان كس بهفلان كس سخن سختى گفت , يعنى سخنى كه تحمل معنى آن براى او شديد بود .يا مى گوئيم : مأموريت سنگينى به ما داده شده است . شخصى كه از طرف يك مقامى مأمور مى شود , مى گويد مأموريت سنگينى به ما داده شد . يك ابلاغصادر شده است , به او گفته اند برو فلان كار را انجام بده . مى گويدمأموريت سنگينى به ما داده شد . مأموريت يعنى چه كه سنگين باشد ؟مأموريت , آن ابلاغ و آن كاغذ و آن سخن و آن نامه و غيره كه سبكى وسنگينى ندارد . بحث در اينها نيست . وقتى كه محتواى آن مأموريت كارىباشد فوق العاده دشوار , مى گوييم مأموريت سنگين . آيه قرآن مى فرمايد : انا سنلقى عليك قولا ثقيلا ما عنقريب سخن سنگينى به تو القاء مى كنيم,كه جز همان دعوت و هدايت مردم چيز ديگرى نيست .
ممكن است افرادى بپرسند چرا قرآن اينهمه امر دعوت و تبليغ را كاردشوارى تلقى كرده است ؟

ارزش مسئله تبليغ

بعضى از مسائل هست كه ما به حق , ارزش آن مسائل را درك كرده ايم .چون ارزشش را يعنى سطحش را درك كرده ايم , قهرا آن را در سطح خودشمى شناسيم . مثلا امر افتاء و فتوا دادن . خوشبختانه تا حد زيادى , لااقل نود و پنج در صد جامعه ما مى شناسند كهافتاء كارى است سنگين و در سطح بسيار بسيار بالا . نه افرادى زود جرأت مى كنند كه چنين ادعايى بكنند و نه اگر افراد خوش اشتهايى اين ادعا راكردند جامعه زود مى پذيرد . جامعه اين را احساس كرده كه سطح اين كاربالاست . ولى مسئله دعوت مردم به سوى حق , مسئله تبليغ مردم , مسئلهارشاد و هدايت مردم , مسئله حركت دادن مردم به سوى خدا , كه سخن , سخنحركت دادن است سطح آن شناخته نشده است . گفت :
 

دليل و رهنماى كاروانند در اين ره انبيا چون ساربانند
همو اول همو آخر در اين كار وز ايشان سيد ما گشته سالار
مقام دلگشايش جمع جمع است جمال جانفزايش شمع جمع است
گرفته دست جانها دامن وى روان از پيش و دلها جمله از پى

حركت دادن بشر است , آن هم به كجا ؟ به سوى آخور ؟ نه . خيلى مكتبهاهستند كه بشر را حركت مى دهند , خوب هم حركت مى دهند , اما به سوى چه ؟به سوى آخور , به سوى منافعش . كمى مقام مقدستر هم بگوييم : به سوىحقوقشان كه بالاخره منافعشان در حقوقشان است , و تا اينجا ما هم موافقيم, پيغمبرها هم مردم را سوق مى دهند به سوى احقاق حقوقشان . جزء برنامهپيغمبران يكى اين حركت دادن است , ولى اين , آن حركت كوچكى است كه پيغمبران مى دهند كهمحروم را سوق مى دهند به سوى اينكه اى محروم ! برو حق خودت را استيفا كن, اى مظلوم ! برو حق خودت را از ظالم بگير . اين هم جزء حركتهايى است كه انبياء دارند ولى كوچكترين حركتهاست چون حركتى است كه منافع و ميلطبيعى انسان هم آن را تأييد مى كند . ( رنجبران متحد بشويد حق خودتان رااز زورگويان بگيريد) . در اين مسير حركت دادن , البته كارى است ,نمى خواهم بگويم كار كوچكى است , اما در برنامه انبياء , اين آن كاركوچك انبياء است كه انجام داده اند و از ديگران هم بهتر انجام داده اند .آن حركت بزرگى كه انبياء مى دهند , حركتى است كه انسان را از منزل نفسبه سوى حق سوق مى دهند . گفت :

بده ساقى كه فى التأخير آفات صلاى باده زد پير خرابات
نه طى منزل و قطع مسافات سلوك راه عشق از خود رهايى است

بشر را از خودى رهاندن و به حق رساندن . يعنى بشر را از درون خودشعليه خودش برانگيختن . نه تنها شماى مظلوم را عليه من ظالم برانگيزد ,من ظالم را هم احيانا و در خيلى موارد عليه خودم برانگيزد كه اسمش مى شودتوبه , بازگشت , حركت دادن انسانها از خودى و از نفس پرستى به سوىحقيقت پرستى . كار مشكل اين است . هركس در اين كار با انبياء رقابت كرد آنوقت مى توانيم برايش حساب باز بكنيم . فلان رهبر انقلابى مردم رادر جهت منافعشان حركت داده است ولو به نام احقاق حقوقشان , به نام هم نمى گوييم: واقعا براى به دست آوردن حقوقشان , تعبير مقدس هم مى كنيم . كار بزرگىاست اما كار كوچك انبياء است . كار انبياء كه رقيب ندارد و هر داعىالى الله و هر مبلغ و رساننده پيام خدا بايد آن را تعقيب كند , به دنبالپيغمبر و على برود , و كارى مشكل است اين است : حركت دادن انسانها ازخودى , خودخواهى , نفس پرستى و نفع پرستى , به سوى حق پرستى و حقيقت پرستى . اين است كه كار , بسيار كار دشوارى است .
گفتيم ما ارزش بعضى از كارها را , بعضى از شؤون را در سطح خودش تاحدى درك كرده ايم و بجا درك كرده ايم و بايد هم همين جور درك بكنيم ,اما بايد اعتراف بكنيم كه ارزش بعضى از كارها را در سطح خودش درك نكرده ايم . امشب تصادفى رخ داد كه برنامه من آموزش از سيره نبوى را درامر تبليغ و دعوت باشد و خطيب دانشمند جناب آقاى فلسفى هم كه به حقبايد گفت در صدر اين فن قرار گرفته اند و خدمات بسيار بسيار بزرگ بهاين شهر و به اين كشور كرده اند در مجلس ما حضور داشته باشند . عرض كردمامرى است تصادفى . مقصودم اين است كه من چنين فكرى نكرده بودم واينچنين شد و خوب شد . ارزش اينها و ارزش كسانى را كه در اين سطح خونجگرها خورده اند تا توانسته اند به صورت يك داعى و يك خطيب لايق ( ممكناست بگوييد مقام اسلام خيلى بالاتر است . لايق نسبى هم بگوييم كافى است ) در آيند بايد دانست . گفت :

و لم يدر ما يجرى على رأس سمسم يرى الناس دهنا فى الزجاجة صافيا

يعنى مردم روغن صاف شده كنجد را در يك شيشه مى بينند اما نمى دانند بهسر آن دانه كنجد بيچاره چه آمد كه حالا آنها روغن صاف شده اش را مى بينند. تبليغ صاف شده و پاك و پاكيزه اش را مردم مى بينند ولى نمى دانند چه برسر آن بيچاره آمده است كه امروز آنها دارند روغن صافش را مشاهده مى كنند.
به هر حال قرآن اين مطلب را در سطحى بسيار بسيار بالا برده . چرا ؟ خدامى توانست فقط به پيغمبر بگويد : انا سنلقى عليك قولا ثقيلا يا : الم نشرح لك صدرك . ولى همه اينها براى امت , آموزش است . اينحقيقت را چرا خدا با پيغمبر خودش بازگو مى كند و در اختيار همه امت مى گذارد ؟ خيلى مسائل بين خدا و پيغمبر هست ولى چون مربوط به كار عمومنيست , خدا مى داند و پيغمبر , و براى غير طرح نشده . وقتى كه مسئله اىطرح مى شود علامت اين است كه بايد آن را آموخت . كار دعوت است , كارتبليغ است , كار آسانى نيست . پس ما از قرآن مىآموزيم كه اولين شرط درامر دعوت و پيام رسانى , شرح صدر است , دل وسيع , ظرفيت وسيع بهاندازه دنيا .

ابلاغ به عقل و فكر

ممكن است بگوييد چرا پيام رساندن اينقدر كار مشكلى باشد ؟ عرض مى كنم: هر پيام رساندنى اينقدر مشكل نيست . يك ابلاغ است كه فقط ابلاغ به حساست . بديهى است كار آسانى است . ابلاغى كه مأمور دادگسترى مى كند و مثلااخطارى را به شخصى به عنوان مطلع يا متهم ابلاغ مى كند , ابلاغ به حس است كه به رؤيت مى رساند . شما اگر بخواهيد پيامى را ابلاغ بكنيد , اگر وظيفه تان فقط اينباشد كه به حس طرف برسانيد , به رؤيت يا سمع او برسانيد كار مشكلىنيست , مى شود به گوش يا چشم مردم حرفى را رساند . ولى آيا پيغمبران كهبلاغ مبين دارند وظيفه شا ن فقط اين است كه مطلب را به گوش مردم برسانندو همين كافى است ؟ به چشم مردم ابلاغ شده باشد كافى است ؟ نه , بالاتر ازابلاغ به حس و ابلاغ به چشم يا گوش مثلا , ابلاغ به عقل و فكر است . يعنىمطلب را آنچنان بيان كردن كه تا عقل نفوذ بكند . آنچه كه به چشم انسانمىآيد كافى نيست كه عقل هم بپذيرد . آنچه كه به گوش انسان مى رسد كافىنيست كه عقل هم بپذيرد . آن ابزارى كه يك پيام را به عقل مى رساند ,صوت يا شكل يا كتابت نيست , چيز ديگر است . عقل دروازه خودش را بستهاست و جز با ابزار و مركب برهان و استدلال و به تعبير قرآن حكمت ,پيامى را در خودش نمى پذيرد . پيغمبران مى خواهند سخن خودشان را در درجهاول به عقلها ابلاغ بكنند . اگر مى بينيد مسيحيت بر ضد اين سخن قيام كردهاست و مى گويد : كار ايمان با عقل ارتباط ندارد , اين در اثر تحريف مسيحيت است . مسيح اصلى هرگز چنين سخن نمى گويد . مسيح اصلى نه تثليث گفت و نه بعد از اينكه ديد تثليث با هيچ عقلى جور درنمىآيد و عقلدروازه خودش را بر روى تثليث بسته است و به هيچ وجه راه نمى دهد گفت :ايمان حسابش از عقل جداست , منطقه ايمان براى عقل منطقه ممنوعه است ,عقل حق مداخله ندارد ! اين مربوط به تحريف مسيحيت است . هيچ پيغمبرىچنين سخنى نمى گويد . ولى قرآن كه آنچه حقيقت است از همه پيغمبران , درآن آمده است با اضافاتى , مى گويد :
ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة (4 ) .
اول چيزى كه بيان مى كند حكمت است : مردم را به راه پروردگارت بخواناى داعى الى الله .
يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا ( 5 ) .
تو را فرستاده ايم كه گواه اين امت باشى ( حالا گواه به هر معنا كهبخواهد باشد كه فعلا بحث ما نيست ) تو را نويد بخش و نويد دهنده براىاين امت فرستاده ايم , بشارت بده , نويد بده , تشويق بكن , يعنى نتايجبسيار عاليى را كه در اين سير و مسير دارند به آگاهيشان برسان و نذيرا وتو را نذير فرستاده ايم . مكرر گفته ايم كه معنى ( نذير) ترساننده نيست . ترساننده ترجمه ( مخوف) است . نذير يك معنى اخص از ترسانندهدارد , يعنى اعلام خطر كننده . اگر انسان مثلا از در مى خواهد برود بيرون ,يك كسى صداى ناهنجارى ايجاد كند , انسان را ترسانده است , ولى اينانذار نيست . انذار نوعى ترساندن را مى گويند كه اعلام خطر باشد : شخصىتصميمى گرفته است و از يك راهى مى رود . يك كسى مىآيد اعلام خطر مى كند ,يعنى مى گويد به دنبال اين كار تو و اين راه تو فلان خطر هست . قرآنمى گويد اى پيغمبر ! ما تو را فرستاده ايم كه نذير باشى , بيم دهنده بهاين معنا باشى , اعلام خطر كننده باشى , كه در سالهاى اول بعثتش آمد در دامنه صفا ايستاد , فرياد كشيد آن طورى كه در آن وقت مرسوم بود كه شعار مى دادند يا صباحا يا صباحا ( و از اين جمله ها ) يعنىخطر ! خطر ! مردم در دامنه صفا جمع شدند . چه خبر است ؟ براى اولين باراز محمد امين صلى الله عليه و آله و سلم مى شنوند : خطر ! خطر ! چه خطرىاست ؟ آيا قصه اى نظير قصه عام الفيل پيش آمده ؟ اول از مردم تصديقخواست : ايها الناس ! تاكنون مرا در ميان خود چگونه شناخته ايد ؟ همهگفتند : امين و راستگو . فرمود : اگر الان من شما را انذار بكنم و به شمااعلام خطر بكنم كه در پشت اين كوهها ( 6 ) دشمن با لشكر جرار آمده است ومى خواهد بريزد بر سر شما , سخن مرا باور مى كنيد يا نه ؟ گفتند : البته .تا اين گواهى را گرفت فرمود :
انى نذير لكم بين يدى عذاب شديد ( 7 ) .
پس به شما اعلام خطر بكنم كه اين راهى كه شما مى رويد دنبالش عذاب شديد الهى است در دنيا و آخرت .
انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا و داعيا الى الله باذنه .
آمده اى مردم را مى خوانى به اذن پروردگار به سوى پروردگار , مردم راحركت مى دهى به سوى پروردگار . تو داعى الى الله هستى . اين دعوت الىالله كار كوچكى نيست . حالا كه تو داعى الى الله هستى , به چه وسيلهمى شود مردم را دعوت كرد ؟
مى شود مثلا انسان خواب ببيند و با خواب مردم را دعوت الى الله بكند ؟هر روز صبح بيايد بگويد امروز خوابى ديدم براى اين كار , مردم بياييدچنين كنيد ؟ نه , قرآن راهش را معين كرده , دعوت به خداست , دعوت بهبزرگترين حقايق عالم است , دعوت به چيزى است كه عقلهاى بشر را مى شودهدايت كرد و حركت داد به آن سو . دعوت به چيزى است كه بايد عقلها آنرا بپذيرند . با چه ؟ با دليل , برهان , حكمت و سخن منطقى .

ابلاغ به دل

يك جهت است كه اين كار را دشوار مى كند . آيا در ابلاغ پيامبران وابلاغ دعوت الهى , كافى است كه اين پيام به عقلها رسانده بشود ؟ حس كهگفتيم هيچ كافى نيست , بايد اين پيام به مرحله عقل هم برسد . آيا اينكافى است ؟ نه , اين تازه مرحله اول مطلب است . يك معلم وظيفه اش فقطهمين است كه سخن خودش را , علم خودش را به عقل دانش آموز برساند .مىآيد پاى تخته سياه مى ايستد , دانش آموز آنجا نشسته است , مسئله رياضىرا برايش طرح مى كند . اول كه اصل مسئله را طرح مى كند دانش آموز عقلشهنوز نمى داند كه واقعا اين جور هست يا نه , ولى دليل مى خواهد . بعد كهمعلم برهان و دليل رياضى را اقامه كرد , آنجاست كه مدعاى او وارد عقلدانش آموز شده است . اما پيغمبران نيامده اند كه فقط مدعاهايى را واردعقل مردم بكنند . فلاسفه كارى كه دارند , هر اندازه موفق بشوند اين است كه سخنى را تا عقل مردم نفوذ مى دهند اما از آن بيشتر ديگر نه . پيام الهى گذشته از اينكه در عقلها بايد نفوذ بكند , دردلها بايد نفوذ بكند , يعنى بايد در عمق روح بشر وارد بشود و تماماحساسات او يعنى تمام وجودش را در اختيار بگيرد . و لهذا پيغمبرانند كهمى توانند بشر را در راه حقيقت به حركت در آورند نه فيلسوفان . فيلسوف بيچاره زحمت مى كشد , خودش را مى كشد , آخر كارش فكرى را تا عقل مردمنفوذ مى دهد آن هم نه همه مردم بلكه عده اى كه شاگردانش هستند و چند سالبايد بيايند نزد او درس بخوانند تا با زبانش آشنا بشوند , چون بلاغشبلاغ مبين نيست , قدرت بلاغ مبين ندارد و بايد در لفافه صدها اصطلاح سخنخود را بيان نمايد . به قول يكى از اساتيد بزرگ ما : فيلسوف كه اينهمهاصطلاح به كار مى برد از عجز و ناتوانيش است . هى مى گويد : امكان ذاتى ,امكان استقبالى , امكان استعدادى , واجب الوجود بالذات , عقل اول , عقلدوم , چون نمى تواند حرف خودش را جز در لفافه اينها بگويد , و اين ازناتوانيش است . ولى پيغمبران , ما مى بينيم بدون اينكه هيچ اصطلاحى دركار باشد , آن آخرين حرفى را كه در پرتو و در لفافه صدها اصطلاح بيان شدهاست , با بلاغ مبين , با دو كلمه , با دو جمله گفته اند كه فيلسوف درمى ماند كه چطور سهل ممتنع , مطلب به اين سادگى گفته شده است :
قل هو الله احد 0 الله الصمد 0 لم يلد و لم يولد 0 و لم يكن له كفوااحد .
سبح لله ما فى السموات و الارض و هو العزيز الحكيم 0 له ملك السموات و الارض يحيى و يميت و هو على كل شىء قدير , هو
الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شىء عليم ( 8 ) .
در نهايت سادگى .
پس پيغمبران , گذشته از اين كه پيام خودشان را به عقل مردم هم بهتر ازفلاسفه مى رسانند , كار بزرگترى دارند كه پيام را به دل برسانند , يعنى بهسراسر وجود كه ديگر چيزى باقى نمى ماند . آن كه مريد يك پيغمبر مى شوديعنى به يك پيغمبر ايمان مىآورد , سراسر وجودش وابسته به او مى شود .

داستان بوعلى و بهمنيار

اين داستان معروف را شايد مكرر شنيده ايد ولى چون گواه خوبى است براين مدعا باز عرض مى كنم . داستان معروف بوعلى سيناست . بوعلى سينا درحواس و فكرش قويتر از حد معمول بود چون آدم خارق العاده اى بود .چشمش از ديگران شعاعش بيشتر بود , گوشش خيلى تيزتر بود , فكرش خيلىقويتر بود . كم كم مردم درباره حس بوعلى , چشم بوعلى و گوش بوعلىافسانه ها نقل كردند كه مثلا در اصفهان بود و صداى چكش مسگرهاى كاشان رامى شنيد . البته اينها افسانه است , ولى افسانه ها را معمولا در زمينه هايىمى سازند كه شخص جنبه خارق العاده اى داشته باشد . شاگردش بهمنيار به اومى گفت : تو از آن آدمهايى هستى كه اگر ادعاى پيغمبرى بكنى , مردم از تومى پذيرند و از روى خلوص نيت ايمان مىآورند . مى گفت اين حرفها چيست ؟ تو نمى فهمى . بهمنيار مى گفت : خير , مطلب از همين قرار است .بوعلى خواست عملا به او نشان بدهد . در يك زمستانى كه با يكديگر درمسافرت بودند و برف زيادى آمده بود , مقارن طلوع صبح كه مؤذن اذانمى گفت , بوعلى بيدار بود , بهمنيار را صدا كرد : بهمنيار ! بله ! بلندشو . چه كار دارى ؟ خيلى تشنه ام , اين كاسه را از آن كوزه آب كن بده كهمن رفع تشنگى بكنم . در آن زمان وسائلى مثل بخارى و شوفاژ كه نبوده .رفته بود يك ساعت زير لحاف , در آن هواى سرد خودش را گرم كرده بود .حالا از اين بستر گرم چه جور بيرون بيايد . شروع كرد استدلال كردن كه استاد! خودتان طبيب هستيد , از همه بهتر مى دانيد , معده وقتى كه در حالالتهاب باشد اگر انسان آب سرد بخورد , يكمرتبه سرد مى شود , ممكن است مريض بشويد , خداى ناخواسته ناراحت بشويد . گفت من طبيبم تو شاگرد منى, من تشنه ام براى من آب بياور . باز شروع كرد به استدلال كردن و بهانهآوردن كه آخر صحيح نيست , درست است كه شما استاد هستيد ولى من خير شمارا مى خواهم . اگر من خير شما را رعايت كنم بهتر از اين است كه امر شمارا اطاعت كنم . ( گفت : آدم تنبل را كه كار بفرمايى نصيحت پدرانه بهتو مى كند ) . شروع كرد از اين نصيحتها كردن . همينكه بوعلى خوب به خودشثابت كرد كه او بلند شو نيست , گفت من تشنه نيستم , خواستم تو راامتحان بكنم . يادت هست كه به من مى گفتى چرا ادعاى پيغمبرى نمى كنى ,مردم مى پذيرند ؟ من اگر ادعاى پيغمبرى بكنم , تو كه شاگرد منى و چندينسال پيش من درس خوانده اى حاضر نيستى امر مرا اطاعت كنى , خودم دارم بهتو مى گويم بلند شو براى من آب بياور , هزار دليل براى من مىآورى عليه حرف من , آن بابا بعد از چهار صد سال كه از وفات پيغمبرگذشته , بستر گرم خودش را رها كرده رفته بالاى مأذنه به آن بلندى , براىاينكه اين ندا را به عالم برساند كه: اشهد ان محمدا رسول الله. او پيغمبراست نه من كه بوعلى سينا هستم .
وقتى كه پيامى آن هم پيام الهى بخواهد به دلها برسد و دلها را تحت نفوذ و تسخير خودش در بياورد , جامعه ها را به حركت در بياورد , آن همنه تنها حركتى در مسير منافع و حقوق , بلكه بخواهد انسانها را تائب كند, اشكها را بريزد كه وقتى آيات قرآنش خوانده مى شود سيل اشكها جارى بشود: يخرون للاذقان سجدا . . . و يخرون للاذقان يبكون ( 9 ) كه بيفتند روىزمين و بگريند , اين , كار آسانى نيست , بسيار دشوار و مشكل است .

بلاغ مبين

در اين زمينه است كه ما مى بينيم قرآن از زبان انبياى ديگر و از زبانرسول اكرم مطالبى ذكر مى كند , يعنى متود را به دست مى دهد كه دعوت كردنچه شرايطى دارد . اولين شرطش همان بود كه عرض كردم كه قرآن در آيات بسيار زيادى ( سخن بلاغ) را آورده كه كلمه ( بلاغ) يعنى رساندن پيام.
اين را هم عرض بكنم : بعضى كلمات سرنوشتهاى شومى دارند و بعضى كلمات سرنوشتهاى خوبى دارند . كلمه تبليغ در زمان ما البته در اصطلاح متجددين سرنوشت بدى پيدا كرده . الان در ميان متجددين( تبليغ) معنايش اين است كه يك چيزى حقيقت ندارد , با دروغ پراكنىمى خواهيم آن را به خورد مردم بدهيم . ولى اين , اصطلاح غلط امروز است .من هميشه گفته ام اگر يك اصطلاح صحيحى ما در قرآن و سنت داريم و امروزاصطلاح تغيير كرده و مفهوم ديگرى پيدا نموده ما نبايد اصطلاح خودمان را رهاكنيم . چون بعضى مى گفتند اين كلمه ( تبليغ) را ديگر به كار نبريد براىاينكه مى دانيد در عرف امروز وقتى مى گوييم ( تبليغ) يعنى آن كارى كهبا روغن نباتى مثلا مى كنند , يعنى دروغ محض . مثلا مى گويند اگر چندمثقالش را بخورى مثل آهو مى توانى بدوى , از فيل نيرويت بيشتر مى شود .هر جا گفتند تبليغ يعنى دروغ . پس خوب است ما در اصطلاحات دينى خودمانكلمه تبليغ را به كار نبريم ! گفتم چرا ؟ ! تبليغ اصطلاحى است كه در قرآنآمده , بلاغ در قرآن آمده . وقتى يك اصطلاح , يك معنى صحيح و درست داردما نبايد به دليل اينكه تحريفى در جامعه شده و معنى ديگرى پيدا كرده آنرا به كار نبريم . ما معنى خودمان را استعمال مى كنيم و هم مى گوييم كه درقرآن و اساسا در لغت اصلى معنى تبليغ چيست . تبليغ يعنى رساندن پيام .
پس قرآن , هم كلمه بلاغ را به كار برده است و هم گفته است بلاغ مبين ,آشكار و آشكار كننده . آن دعوت كننده اى , آن داعى و آن مبلغى در هدف خودش به نتيجه مى رسد كه بلاغش مبين باشد , بيانش در عين اينكه در اوجحقايق است ساده باشد , روشن باشد , عمومى فهم باشد , مردم حرفش رابفهمند و درك بكنند . آن آدمى كه قلمبه سلمبه حرف مى زند و مردم هم درآخر به به مى گويند ( بلاغش بلاغ مبين نيست . گفت شخصى بعد از بلند شدن از پاى سخن يك سخنران خيلى به به مى گفت كه نمى دانيد چقدر خوب بود ! از او پرسيدندبسيار خوب , خوب بود , چه مى گفت ؟ گفت : من كه نفهميدم . پس چهچيزش خوب بود ؟ !
در سخن , اساس مطلب اين است كه مستمع وقتى كه بلند مى شود چيزىفهميده باشد . بزرگترين يا يكى از شرايط داعى و مبلغ اين است كه مستمعوقتى كه بر مى خيزد با دامنى پر برخيزد , واقعا مطلبى را فهميده باشد , واين از توانايى داعى و مبلغ است . بعضى خيال مى كنند اگر كسى حرفهايشجورى بود كه نفهميدند پس او خيلى حرفهايش عالى است . نه اين جورنيست , پيغمبر هم اگر جايى صحبت مى كرد , در اوجى مى گفت كه بعد ازچهارصد سال افراد به معانيى برخورد مى كردند كه قبليها نفهميده بودند ,ولى تمام آنهايى هم كه در مجلس پيغمبر نشسته بودند به اندازه خودشانمى فهميدند . خطبه هاى على با آن اوجى كه دارد در عين حال خطبه هايى است كه همان كسانى هم كه در مجلس نشسته بودند به اندازه ظرفيت خودشان ازاين سخنان استفاده مى كردند و مى فهميدند .

نصح يا خلوص سخن

در قرآن راجع به ابلاغ و دعوت , كلمه ( نصح) از زبان داعيان الهىزياد آمده است . نصح يعنى خيرخواهى به معنى خلوص , چون نصح در لغت عرب در مقابل غش است . وقتى كه در يك جنسى , در يك كالايى از غيرخودش قاطى بكنند اصطلاحا مى گويند غش داخلش كرده اند . نصح كه در مقابل غش است يعنى سخن بايدخلوص داشته باشد , يعنى از كمال خيرخواهى طرف و از سوز دل برخاسته باشد. آن كسى مى تواند داعى الى الله و مبلغ پيام خدا باشد كه سخنش نصح باشد, يعنى هيچ انگيزه اى جز خير و مصلحت مردم نداشته باشد , سخنش از سوز دلبرخيزد كه :
ان الكلام اذا خرج من القلب دخل فى القلب و اذا خرج من اللسان لميتجاوز الاذان .
( سخن كز جان برون آيد نشيند لا جرم بر دل)
و سخنى كه فقط از زبان بيرون بيايد و دل از آن بى خبر باشد از گوشهاى مردمتجاوز نمى كند (10) . هى پيغمبران مىآيند مى گويند : و انصح لكم , ( 11 ) انا لكم ناصح ( 12 ) , و انى لكما لمن الناصحين ( 13 ) . همه اش سخن ازاين است . وقتى كه موسى بن عمران با خداى خودش از سنگينى كار سخن مى گويدآن سنگينى فقط اين نيست كه من مى خواهم در مقابل فرعون با آن قدرت وجباريت سخن بگويم , پس كار سنگين است . نه , يك سنگينيهاى ديگرى است :خدايا مرا مدد كن كه موسايى باشم كه موسى ديگر در او وجود نداشته باشد ,منى وجود نداشته باشد, خودى وجود نداشته باشد , انانيتى وجود نداشته باشد, در نهايت خلوص بتوانم پيام تو را به مردم عرضه بدارم .

پرهيز از تكلف

شرط ديگر تبليغ دين ( پرهيز از تكلف) است . آيه اى داريم در قرآندر سوره مباركه صاد :
و ما اسئلكم عليه من اجر و ما انا من المتكلفين ( 14 ) .
من معامله گر نيستم , مزدى نمى خواهم , و من متكلف نيستم .
در مورد ( تكلف) مفسرين سخنانى دارند كه شايد همه آنها به يك مطلب برگردد . تكلف يعنى به خود بستن , خود را به مشقت انداختن . چطور؟ يك وقت خداى ناخواسته انسان چيزى را اعتقاد ندارد , چيزى را كهاعتقاد ندارد مى خواهد اعتقادش را در دل مردم وارد كند . دردى از اينبالاتر نيست كه انسان خودش به چيزى اعتقاد نداشته باشد , بعد بخواهد آناعتقاد را در دل مردم وارد بكند گفت :

كى تواند كه شود هستى بخش ذات نايافته از هستى بخش
كى تواند كه كند آبدهى كهنه ابرى كه بود ز آب تهى

كهنه ابرى كه آب ندارد مى خواهد سرزمينها را سيراب بكند ! چون يك انسان اين كار را مى خواهد بكند خيلى برايش سخت است .
معنى ديگر ( تكلف) كه ابن مسعود اينچنين گفته است و بسيارى ازمفسرين ديگر هم اينچنين گفته اند ( قول به غير علم) است . يعنى غير ازپيغمبر و امام هر كس ديگر را شما در دنيا پيدا كنيد و بخواهيد همه مسائلرا از او سؤال بكنيد قهرا نمى داند . گفت : ( همه چيز را همگان دانند) . چه كسى مى تواند ادعا بكند كه هر چه مى توانيد از مسائل دينى ( دايره اشرا محدود مى كنم ) از من بپرسيد تا جواب همه را به شما بدهم ؟ بله ,پيغمبر مى تواند ادعا بكند , على مى تواند بگويد : |سلونى قبل ان تفقدونى |(15 ) . غير على هر كه مى خواهد باشد توقع از او بيجاست . پس من بايد حدخودم را بشناسم . من فلان مسائل از مسائل دينى را ممكن است بدانم .
خوب آنچه را كه مى دانم همان را به مردم ابلاغ بكنم. چيزى را كه نمى دانم, از من مى پرسند , باز هم مى خواهم به زور آن را بگويم , خوب چيزى را كهنمى دانى چگونه مى توانى به ديگران بفهمانى ؟ ! ابن مسعود گفت :
قل ما تعلم , و لا تقل ما لا تعلم .
آنچه را مى دانى بگو و آنچه را كه نمى دانى نگو .
آنچه را كه نمى دانى , اگر از تو بپرسند , با كمال صراحت مردانه بگونمى دانم . بعد اين آيه را خواند :
و ما اسئلكم عليه من اجر و ما انا من المتكلفين .
ابن الجوزى يكى از وعاظ معروف است , رفته بود بالاى منبرى كه سه پلهداشت . داشت براى مردم صحبت مى كرد . زنى از پاى منبر بلند شد مسئله اى از او پرسيد . او گفت نمى دانم . زن , پررو بودگفت تو كه نمى دانى چرا سه پله از ديگران بالاتر نشسته اى ؟ گفت اين سهپله را كه من بالاتر نشسته ام به آن اندازه اى است كه من مى دانم و شمانمى دانيد . به اندازه معلوماتم بالا رفته ام . اگر به اندازه مجهولاتممى خواستم بالا بروم بايد منبرى درست مى كردند كه تا فلك الافلاك بالامى رفت . من اگر به اندازه نمى دانم هايم مى خواستم بروم بالاى منبر , منبرىلازم بود كه تا آسمان بايد بالا مى رفت . انسان چيزى را كه نمى داند مى گويدنمى دانم .
شيخ انصارى مى دانيم كه شوشترى بوده . مردى است كه در علم و تقوا نابغهروزگار است . هنوز علما و فقها افتخار مى كنند به فهم دقايق كلام اين مرد. مى گويند وقتى چيزى از او مى پرسيدند اگر نمى دانست تعمد داشت بلندبگويد , مى گفت : ندانم ندانم ندانم . اين را مى گفت كه شاگردها يادبگيرند كه اگر چيزى را نمى دانند ننگشان نكند , بگويند نمى دانم .
يك سالى رفته بوديم نجف آباد اصفهان , ماه رمضانى بود , چون تعطيلبود و دوستان ما آنجا بودند رفته بوديم آنجا . يادم هست كه آمدم از عرضخيابان رد بشوم , وسط خيابان كه رسيدم يك باباى دهاتى آمد جلوى مراگرفت , گفت آقا مسئله اى دارم , مسئله مرا جواب بدهيد . گفتم : بگو .گفت : غسل جنابت به تن تعلق مى گيرد يا به جون ؟ گفتم : والله من معناىاين حرف را نمى فهم . غسل جنابت مثل هر غسلى از يك جهت به روح آدممربوط است چون نيت مى خواهد , و از جهت ديگر به تن آدم , چون انسانتنش را بايد بشويد . مقصودت اين است ؟ گفت نه , جواب درست بايدبدهى . غسل جنابت به تن تعلق مى گيرد يا به جون ؟ گفتم : من نمى دانم . گفت :پس اين عمامه را چرا سرت هشته اى ؟ ( 16 )
و ما انا من المتكلفين من متكلف نيستم . پيغمبر چنين سخنى مى گويد.


پى‏نوشتها:

1 . سوره احزاب , آيه 45 و 46 .
2 . سوره طه , آيات 25 تا 34 .
3 . سوره انشراح .
4 . ادامه حديث به اين صورت است : | الا انه لا نبى بعدى | . ( سفينةالبحار , ج 2 ص 583 و 584 ) .
5 . سوره نحل , آيه 125 .
6 . سوره احزاب , آيه 45 .
7 . سوره حديد , آيات 1 تا 3 .
8 . سوره اسرى , آيه 107 و 109 .
9 . اين سخنها در ابلاغ پيام الهى هست ولى در ابلاغ پيامهاى ديگر اينمسائل مطرح نيست
10 . سوره اعراف , آيه 62 .
11 . سوره اعراف , آيه 68 .
12 . سوره اعراف , آيه 21 .
13 . آيه 86 .
14 . سفينة البحار , ج 1 ص . 586 بپرسيد از من قبل از آنكه مرانيابيد .
15 . يعنى گذاشته اى .
16 . مى دانيد مكه در ميان كوه است .