سيره نبوى

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱۰ -


جلسه هفتم روش تبليغ

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلاة و السلام علىعبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبيناو مولانا ابى القاسم محمد ( ص ) و آله الطيبين الطاهرين المعصومين . اعوذبالله من الشيطان الرجيم .
الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفىبالله حسيبا ( 1 ) .
بحث درباره سيره نبوى در مورد دعوت و تبليغ اسلام بود . اول بحثى راجعبه اهميت و سنگينى اين وظيفه و مأموريت كرديم و بعد راجع به بعضى ازخصوصيات سيره پيغمبر اكرم و يا عموم پيغمبران عرايضى عرض شد . مسألهشرح صدر كه قرآن كريم مطرح كرده است جزء اين ضرورتهاست و كاشف ازاهميت مطلب . و ديگر مسأله بلاغ مبين , مسأله نصح و خيرخواهى , و مسألهعدم تكلف . اكنون قسمتهاى ديگرى را به حول و قوه الهى عرض مى كنيم .
در آيه اى كه قبلا تلاوت كردم , قرآن كريم درباره پيغمبر اكرم فرمود :
يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا و داعيا الى اللهباذنه و سراجا منيرا.
اى پيامبر ! ما تو را فرستاديم مبشر و نويد دهنده , و منذر و اعلام خطركننده و دعوت كننده به سوى خدا به اذن او , و چراغى نورانى .
يك توضيح مختصرى در اطراف تبشير و انذار بدهم و بعد در اطراف بعضىاز توصيه هاى پيغمبر اكرم عرايضى عرض بكنم .

تبشير و انذار

( تبشير) مژده دادن است , از مقوله تشويق است . مثلا اگر شمابخواهيد فرزند خودتان را وادار به يك كار بكنيد , از يكى از دو راه يااز هر دو راه در آن واحد وارد مى شويد . يكى راه تشويق و نويد كه مثلا وقتىمى خواهيد بچه به مدرسه برود شروع مى كنيد آثار و فوائد و نتايجى را كهمدرسه رفتن دارد براى بچه ذكر كردن تا ميل و رغبت او براى اين كارتحريك بشود و طبع و روحش عاشق و متمايل به اين كار گردد و به اين سوكشيده شود , و راه دوم اينكه عواقب خطرناك مدرسه نرفتن را ذكر مى كنيدكه اگر انسان مدرسه نرود و بى سواد بماند , بعد چنين و چنان مى شود , وبچه براى اينكه از آن حالت فرار بكند , به درس خواندن رو مىآورد . يعنىيكى از دو كار شما : تشويق و تبشير شما كشاندن بچه است از جلو , دعوت وتشويق و تحريك رغبت اوست از جلو , و كار ديگر شما يعنى انذار وترساندن - البته به همان معنايى كه عرض كردم : اعلام خطر كردن – راندن اوست از پشت سر . اين است كه مى گويند تبشير , قائد است و انذار ,سائق . ( قائد) يعنى جلوكش . كسى كه مثلا مهار اسب يا شترى را مى گيرد, از جلو مى رود و حيوان از پشت سرش , او را مى گويند قائد . و ( سائق) آن كسى را مى گويند كه از پشت سر حيوان را مى راند . تبشير حكم قائد رادارد , يعنى از جلو مى كشد , و انذار حكم سائق را , يعنى از پشت سرمى راند , و هر دوى اينها يك عمل انجام مى دهند . حال اگر اين دو بايكديگر باشد , هم قائد وجود داشته باشد و هم سائق , يكى از جلو حيوان رابكشد و ديگرى از پشت سر حيوان را براند , هر دو عامل در آن واحد حكمفرمابوده . و اين هر دو براى بشر ضرورى است , يعنى تبشير و انذار هيچكدام بهتنهايى كافى نيست . تبشير شرط لازم هست ولى شرط كافى نيست . انذار همشرط لازم هست ولى شرط كافى نيست . اينكه به قرآن كريم سبع المثانى گفتهمى شود شايد يك جهتش اين است كه هميشه در قرآن تبشير و انذار مقرون بهيكديگر است . يعنى از يك طرف بشارت است و نويد , و از طرف ديگرانذار و اعلام خطر .
در دعوت , اين هر دو ركن بايد توأم باشد . اشتباه است اگر داعى ومبلغ تنها تكيه اش روى تبشيرها باشد و يا تنها تكيه اش روى انذارها باشد, و بلكه جانب تبشير بايد بچربد . و شايد به همين دليل است كه قرآنكريم تبشير را مقدم مى دارد : بشيرا و نذيرا , مبشرا و نذيرا .

تنفير

غير از تبشير و انذار , يك عمل ديگر داريم كه اسمش ( تنفير) است . تنفير يعنى عمل فرار دادن . گاهى انسان مى خواهدانذار بكند , انذار را با تنفير اشتباه مى كند . انذار آن وقت انذار است كه عمل سائق را انجام بدهد , يعنى واقعا از پشت سر , شخص را براند بهسوى جلو . ولى عمل تنفير يعنى كارى كردن كه او فرار بكند . باز به همانحيوان مثال مى زنم : مثل اين است كه انسان حيوانى شترى , اسبى را مى كشد ,بعد مى خواهد او را بيشتر پشت سر خودش حركت بدهد , نوعى هاى و هو مى كندكه يكمرتبه اين حيوان , محكم سرش را به عقب مى كشد , افسارش را پارهمى كند و در مى رود . اين را مى گويند ( تنفير) . در روح انسان , گاهىبعضى از دعوتها نه تنها سوق دادن و قائديت نيست بلكه تنفير است , يعنىنفرت ايجاد كردن و فرار دادن است . و اين , اصلى است روانى . روح وروان انسان اين طور است . همان مثال بچه و مدرسه را عرض مى كنيم :بسيارى از اوقات پدر و مادرها يا بعضى از معلمهاى بچه ها به جاى تبشير وانذار , تنفير مى كنند , يعنى كارى مى كنند كه در روح بچه ها بجاى يك حالت تنفر و گريز از مدرسه پيدا بشود , و عكس العمل روح اين بچه گريز ازمدرسه است.
تاريخ مى نويسد : ( 2 ) وقتى پيغمبر اكرم معاذبن جبل را فرستاد به يمنبراى دعوت و تبليغ مردم يمن ( 3 ) - طبق نقل سيره ابن هشام - به او چنين توصيه مى كند :
يا معاذ بشر و لا تنفر , يسر و لا تعسر.
مى روى براى تبليغ اسلام . اساس كارت تبشير و مژده و ترغيب باشد ,كارى بكن كه مردم مزاياى اسلام را درك بكنند و از روى ميل و رغبت به اسلام گرايش پيدا كنند . نفرمود : و لا تنذر انذار نكنچون انذار جزء برنامه اى است كه قرآن دستور داده . نكته اى كه پيغمبر اكرماشاره كرد اين بود كه بشر و لا تنفر كارى نكن كه مردم را از اسلام فراربدهى و متنفر بكنى . مطلب را طورى تقرير نكن كه عكس العمل روحى مردمفرار از اسلام باشد . و اين چه نكته
بزرگى است و نياز به توضيح دارد و قبل از آن بايد نكته ديگرى را از خودرسول اكرم و روايات ديگرى كه از ائمه اهل بيت در توضيح و تفسير و تأييدآن رسيده است عرض بكنم :

لطافت روح

روح انسان فوق العاده لطيف است و زود عكس العمل نشان مى دهد . اگرانسان در يك كارى بر روح خودش فشار بياورد تا چه رسد به روح ديگرانعكس العملى كه روح انسان ايجاد مى كند گريز و فرار است . مثلا در عبادت . جزء توصيه هاى پيغمبر اكرم اين است كه عبادت را آنقدر انجام دهيد كهروحتان نشاط عبادت دارد يعنى عبادت را با ميل و رغبت انجام مى دهيد .وقتى يك مقدار عبادت كرديد , نماز خوانديد , مستحبات را بجا آورديد ,نافله انجام داديد , قرآن خوانديد و بيدار خوابى كشيديد , ديگر حسمى كنيد الان اين عبادت سخت و سنگين است يعنى به زور داريد بر خودتانتحميل مى كنيد . فرمود : ديگر اينجا كافى است , عبادت را به خودت تحميلنكن . همينقدر كه تحميل كردى روحت كم كم از عبادت گريزان مى شود و گويىعبادت را مانند يك دوا به او داده اى , آن وقت يك خاطره بد از عبادت پيدا مى كند . هميشه كوشش كن در عبادت نشاط داشته باشى و روحت خاطرهخوش از عبادت داشته باشد . به جابر فرمود :
يا جابر ان هذا الدين لمتين فأوغل فيه برفق فان المنبت لا ارضا قطع ولا ظهرا ابقى .
اى جابر ! دين اسلام دين با متانتى است , با خودت با مدارا رفتار كن .بعد مى فرمايد ( چه تشبيه عاليى ! ) جابر ! آن آدمهايى كه خيال مى كنند بافشار آوردن بر روى خود و سخت گيرى بر خود زودتر به مقصد مى رسند اشتباهمى كنند , اصلا به مقصد نمى رسند . مثل آنها مثل آن آدمى است كه مركبى بهاو داده اند كه از شهرى به شهرى برود , او خيال مى كند هر چه به اين مركب بيشتر شلاق بزند و فشار بياورد زودتر مى رسد . چند منزل اول را با يك منزلبه يك روز مى رود ولى يك وقت متوجه مى شود كه حيوان بيچاره را زخمى كردهو حيوان هم از راه مانده و جابجا ايستاد , به مقصد نرسيد , مركبش را هممجروح و ناقص كرد . فرمود : آدمى كه بر روى خود فشار مىآورد و زائد براستعداد خويش بر خودش تحميل مى كند خيال مى كند زودتر به مقصد مى رسد , اواصلا به مقصد نمى رسد . روحش مى شود مثل مركبى كه زخم برداشته باشد , ازراه مى ماند و ديگر قدم از قدم بر نمى دارد . نسبت به مردم هم همين طوراست .

مسلمان و همسايه مسيحى

امام صادق داستانى نقل مى كند . فرمود : مردى بود مسلمان و عابد ,همسايه اى داشت مسيحى . با او رفت و آمد مى كرد تا كم كم تمايل به اسلامپيدا كرد و به دست او مسلمان شد . بعد اين آدم به خيال خودش خواست اورا خيلى مسلمان كند و خيلى به ثواب برساند . آن بيچاره كه تازه مسلمانشده بود و فردا روز اول اسلامش بود يك وقت ديد كه قبل از طلوع صبح كسىدر خانه اش را مى زند . كيستى ؟ من همسايه مسلمان توام . چه كارى پيش آمده ؟ من آمده ام كه با همديگر برويممسجد براى عبادت . بيچاره بلند شد وضو گرفت و رفت مسجد . پس ازخواندن نمازهاى نافله گفت تمام شد ؟ گفت : نه , نماز صبحى هم هست .نماز صبح را هم خواند . تمام شد ؟ نه , بگذار نافله بخوانيم , مستحب است . آنقدر نافله بخوانيم كه بين الطلوعين بيدار باشيم تا اول آفتاب .اول آفتاب شد . گفت يك مقدار بعد از آفتاب هم عبادت كنيم . ظهرهم او را نگهداشت براى نماز و تا عصر نيز نگاه داشت و بعد گفت : تو كهغذا نخورده اى , نيت روزه هم بكن , و خلاصه او را تا دو ساعت از شب گذشته رها نكرد . فردا صبح كه رفت در خانه اش را زد , گفت كيستى , گفت برادر مسلمانت , براى چه آمده اى , آمده ام برويم براى عبادت , گفت ايندين براى آدمهاى بى كار خوب است , ما استعفا داديم , رفتيم به دين اول.بعد امام صادق فرمود كه اين جور نباشيد . اين شخص يك آدمى را مسلمانكرد و بعد به دست خودش مرتد و كافر كرد .
خيلى چيزهاست كه اثر تنفير دارد يعنى مردم را از اسلام متنفر مى كند .مثلا نظافت در اسلام بدون شك سنت است و مستحب مؤكد . نظافت از ايماناست و پيغمبر ما نظيفترين مردم زمان خودش بود . امروز هم اگر پيغمبرمى بود او را مردى فوق العاده نظيف مى ديديم . يكى از چيزهايى كه پيغمبرهيچوقت از آن جدا نمى شد و توصيه مى كرد , استعمال عطر و بوى خوش است .در عين حال نظافت , امرى است سنت و مستحب , و واجب نيست . حال اگريك نفر مبلغ لباسش كثيف و چركين و بدنش متعفن باشد , از نظر فقهىشايد نشود گفت او كار حرامى مرتكب شده , ولى شما اين حساب را بكنيد كه اين آدم با اين وضع كثيف و چركين و متعفن , آمده به يك جوانخيلى نظيف و پاكيزه مى گويد من مى خواهم تو را به اسلام دعوت بكنم و تبليغنمايم . اين اگر سخنانش از جواهر هم باشد او زيربار حرفش نمى رود .متكلمين حرف خوبى مى زنند , مى گويند يكى از شرايط نبوت اين است كه درپيغمبر صفتى كه موجب تنفر مردم باشد وجود نداشته باشد ولو نقص جسمى .مى دانيم كه نقص جسمى به كمال روحى انسان صدمه نمى زند . فرض كنيد انسانىيك چشمش كور است , صورتش هم يك ورى است و وقتى نگاه مى كند يك ورىنگاه مى كند . اين مگر نقصى است در روح انسان ؟ نه , ممكن است اين آدمدر حد سلمان فارسى باشد , از سلمان فارسى هم بالاتر باشد , ولى آيا چنينآدمى با چنين قيافه اى مى تواند پيغمبر باشد يا نه ؟ متكلمين مى گويند نه ,چون قيافه اش نفرت آور است . نقص نيست ولى نفرت آور است . پيغمبربايد شرايطى در او باشد كه وجودش حتى از جنبه جسمانى جذاب باشد و لااقلنفرت آور نباشد , با اينكه نقص جسمى , نقص روحى نيست . پس وقتى كهقيافه يك نفر مبلغ و دعوت كننده به خدا نبايد متنفر باشد , سايرخصوصيات او از جمله رفتار و كردارش و سخنانى كه مى گويد نبايد طورى باشدكه در مردم نفرت و تنفر و فرار ايجاد كند .

ملامت زياد

خشونتها و ملامتهاى زياد از اين قبيل است . ملامت گاهى خيلى مفيد است . گاهى يك انسان با ملامت غيرتش تحريكمى شود . ولى ملامت هم جا دارد . گاهى ملامت - به قول ابونواس - سبب اغراء مى شود :

دع عنك لومى فان اللوم اغراء
و دوانى بالتى كانت هى الداء ( 4 )

اين مطلب كليت ندارد ولى در بسيارى از موارد , ملامت زياد بيشترنفرت ايجاد مى كند . مثلا خيلى افراد در تربيت فرزند اين اشتباه رامرتكب مى شوند , دائما بچه را ملامت مى كنند و سركوفت مى زنند : اى خاك بر سرت , فلان بچه هم سن توست , ببين او چطور پيش رفته , تو خيلى بىعرضه و نالايق هستى , من كه ديگر به تو اميدى ندارم . خيال مى كنند با اينملامتها غيرت بچه تحريك مى شود . در صورتى كه در اين موارد , اگر ملامت از حدش بگذرد عكس العمل خلاف ايجاد مى كند , روح او حالت انقباض وفرار پيدا مى كند و او از نظر روحى بيمار مى شود و دنبال آن كار هم محالاست كه برود . اين است كه پيغمبر اكرم در دستورهاى خودش نه تنها بهمعاذبن جبل بلكه به معاذبن جبلها , به همه مى فرمود :بشر و لا تنفر ,يسر و لا تعسرآسان بگير , سخت نگير , هى به مردم نگو مگر ديندارى كارآسانى است , ديندارى مشكل است , خيلى هم مشكل است , فوق العاده مشكلاست , كار هر كس هر كس نيست , هر كس كه نمى تواند ديندار باشد ,

كار هر بز نيست خرمن كوفتن
گاو نر مى خواهد و مرد كهن

هى از مشكل بودن ديندارى مى گويى , در نتيجه او مى ترسد و مى گويد وقتى اينقدر مشكل است پس آن را رها كنيم . پيغمبرمى فرمود : يسر آسان بگير .

اسلام دين با گذشت و آسان

همچنين مى فرمود :
بعثت على الشريعة السمحة السهلة.
خدا مرا مبعوث كرده است بر شريعت و دينى كه با سماحت ( با گذشت )و آسان است .
دين اسلام سماحت دارد . به يك انسان مى گويند ( سماحة) يعنى انسانبا گذشت , ولى ( دين با گذشت است) يعنى چه ؟ مگر دين هم مى تواند باگذشت باشد ؟ دين هم با گذشت است ولى اصولى دارد . چطور ؟ دينى كه بهشما مى گويد وضو بگير , همين دين به شما مى گويد اگر زخم يا بيماريى در بدنتو هست و خوف ضرر دارى , بيم ضرر دارى ( نمى گويد يقين دارى به ضرر )تيمم بكن , وضو نگير . اين معنى اش سماحت اين دين است , يعنى يك دينيك دنده لجوج بى گذشت نيست , در جايش گذشت دارد . يا مى گويد روزهواجب است . واقعا اگر انسان بدون عذر روزه اى را بخورد گناه مرتكب شدهاست . ولى همين دين مى بينيم در جاى خودش گذشت زيادى نشان مى دهد . يريد الله بكم اليسر و لا يريد بكم العسر . در مورد روزه است . مسافر هستى , در مسافرت روزه گرفتن براى تو سخت است ,روزه نگير , قضايش را بعد بگير , يريد الله بكم اليسر . مريض هستى: و من كان مريضا او على سفر فعدة من ايام اخر يريد الله بكم اليسر و لايريد بكم العسر . يعنى دينى است با سماحت و با گذشت . حتى وقتى خوف ضرر دارى , لازم نيست صد در صد يقين داشته باشى , و ممكن است اين خوف از گفته يك طبيب فاسق يا كافر در دل تو پيدا بشود , ولى به هر حال اينخوف و نگرانى در قلب تو پيدا شده . و حديث داريم كه لازم نيست اينخوف و نگرانى براى ديگران پيدا بشود و ديگران خائف باشند . ان الانسانعلى نفسه بصيرة ( 5 ) تو خودت اگر در قلب خودت احساس مى كنى كه خوف دارى كه نكند اين روزه بيمارى تو را تشديد بكند همين كافى است و لازمنيست از كس ديگر بپرسى . حتى براى يك پيرمرد يا يك زن مقرب يعنى زنحامله اى كه نزديك وضع حمل اوست لزومى نيست كه خوف ضرر هم نداشته باشد. يك پيرمرد يا پيرزن ممكن است خوف ضرر هم نداشته باشد ولى چون رسيده به حد پيرى و فرتوتى روزه بر او واجب نيست . اين , سماحت وگذشت است .
مرحوم آية الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى اعلى الله مقامه در آخر عمر كهپيرمرد بود و روزه برايش سخت بود , روزه مى گرفت . به ايشان گفته بودند: چرا شما روزه مى گيريد ؟ شما خودتان در رساله نوشته ايد و فتواى خودتاناست كه بر شيخ و شيخه روزه واجب نيست . آيا فتوايتان عوض شده يا هنوزخودتان را شيخ - يعنى پير - حساب نمى كنيد ؟ گفت : نه , فتوايم تغيير نكرده , خودم هم مى دانم پيرم .پس چرا افطار نمى كنيد ؟ گفت : آن رگ عوامى ام نمى گذارد .
پيغمبر فرمود بعثت على الشريعة السمحة السهلة خدا مرا مبعوث كردهاست بر شريعت و دينى با گذشت , و در موارد خودش سهل و آسان . دينىاست عملى . دين غير عملى نيست . اتفاقا از نظر آنهايى كه از بيروندارند نگاه مى كند , يكى از چيزهايى كه به موجب آن اسلام همه را جذب مى كند همين سهولت و سماحت اين دين است . پيغمبر فرمود يك نفر مبلغبايد مبلغ سماحت و سهولت اين دين باشد , كارى بكند كه مردم به امر دينتشويق و ترغيب بشوند .

خشيت الهى

يكى ديگر از مسائل در دعوت , آن چيزى است كه آيه قرآن مى فرمايد : الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله ( 6 ) . ازآن آيات كمرشكن براى داعيان و مبلغان دين و مذهب است : آنان كه رسالات الهى را تبليغ مى كنند , آنان كه پيامهاى خدا را به مردم مى رسانند و دوشرط در آنها وجود دارد : يكى اينكه خودشان از خدا مى ترسند و ديگر اينكهاز غير خدا نمى ترسند . خودش از خدا مى ترسد و يك آدم خدا ترس است وخوف خدا و خشيت الهى در قلبش جا گرفته است .
انما يخشى الله من عباده العلماء.
جزء دعاهايى كه پيغمبر اكرم مى فرمود و اين دعاها در كتابهاى دعاى مانوشته شده است دعايى است كه در شب نيمه شعبان وارد شده است كه ايندعا خوانده بشود ولى مى نويسند اين دعا را در همه وقت بخوانيد , گو اينكهدر شب نيمه شعبان وارد شده , در غير نيمه شعبان هم خواندنش خوب است ودعاى پيغمبر اكرم است :
اللهم اقسم لنا من خشيتك ما يحول بيننا و بين معصيتك و من طاعتك ما تبلغنا به رضوانك و من اليقين ما يهون علينا به مصيبات الدنيا .اللهم امتعنا باسماعنا و ابصارنا و قوتنا ما احييتنا و اجعله الوارث مناو اجعل ثارنا على من ظلمنا و انصرنا على من عادانا و لا تجعل مصيبتنا فىديننا و لا تجعل الدنيا اكبر همنا و لا مبلغ علمنا و لا تسلط علينا من لايرحمنا برحمتك يا ارحم الراحمين.
دعايى است كه پيغمبر اكرم مى خوانده اند . كسانى كه مى خواهند ياد بگيرند, در مفاتيح يا زاد المعاد , اعمال شب نيمه شعبان را ببينند در آنجاهست . از آن دعاهاى جامع مصالح دنيا و آخرت انسان است . جمله اول ايناست :
اللهم اقسم لنا من خشيتك ما يحول بيننا و بين معصيتك.
پروردگارا از خشيت و هيبت خودت آنقدر نصيب ما بگردان كه هميشه آنخشيت در قلب ما وجود داشته باشد و همان خشيت , حائل و مانعى بشود ميانما و معاصى .
قرآن درباره مبلغ , اول شرطى كه در اين آيه ذكر مى كند خشية الله است كه از خدا بينه و بين الله بترسد . يعنى آنچنان هيبت و عظمت الهى درقلبش ورود دارد كه تا تصور يك گناه در قلبش پيدا مى شود , اين خشيت ,گناه را عقب مى زند .
و لا يخشون احدا الا الله.
و جز خدا از احدى نمى ترسند .
از خدا مى ترسد و از غير خدا از احدى نمى ترسد . البته خشيت يك معناىخاصى دارد كه با خوف فرق مى كند . ( خوف) يعنى نگران عاقبت و آيندهبودن , فكر و تدبير براى آينده و عاقبت يك كار كردن . ولى ( خشيت) آن حالتى است كه ترس بر انسان مسلط مى شود و انسان جرأت را از دست مى دهد . جرأت خود را از دست دادن يعنى شجاعت نداشتن , شهامت نداشتن ,اما تدبيرهاى عاقلانه براى نگرانيهايى كه در عاقبت كار ممكن است پيشبيايد غير از اين است كه انسان جرأت و شهامتش را از دست بدهد . قرآنمى گويد : داعيان الى الله و مبلغان حقيقى , در مقابل خدا , خشيت الهىدارند , جرأت و تجرى بر خدا يك ذره در وجودشان نيست , ولى در مقابلغير از خدا جرأت محض هستند و يك ذره خود را نمى بازند . و لا يخشوناحدا الا الله.
از خصوصيات ديگر در سيره انبياء و بالخصوص در سيره پيغمبر اكرم همينمسئله جرأت يعنى خود را نباختن و استقامت داشتن است كه در زندگىپيغمبر اكرم بسيار نمايان است . يك فرنگى كتابى نوشته است به نام (محمد پيغمبرى كه از نو بايد شناخت) . با اينكه كتابش عيبهايى دارد ولى نظر به اينكه خيلى روىكتابش كار كرده و تاريخ اسلام را زياد مطالعه كرده و حتى سالها درعربستان بوده براى اينكه منطقه را از نزديك ببيند و تاريخ را با منطقهجغرافيائى تطبيق بكند , نكات خوبى هم در اين كتاب وجود دارد . دو نكتهرا به اين خوبى مجسم نكرده باشد , يكى تدبير خارق العاده رسول اكرم كهاگر يك غير مسلمان هم اين كتاب را مطالعه بكند نمى تواند پيغمبر را حكيمو مدبر و سائس خارق العاده اى نداند , و ديگر اينكه پيغمبر اكرم درشرايطى كه هر كس ديگر مى بود خود را مى باخت و جرأتش را از دست مى داد ,يك ذره تغيير حالت پيدا نمى كند . گاهى جريانها مى رسد به جايى بر حسب ظاهر و شرايط ظاهرى كه ديگر راه اميدى براى مسلمين وجود ندارد . در همانحال وقتى انسان پيغمبر را مى بيند , مى بيند كالجبل الراسخ مثل كوه ايستادهاست و لا يخشون احدا الا الله. واقعا شما تاريخ پيغمبر را از اين نظرمطالعه كنيد و از هر نظرى بايد مطالعه كرد تا معنى الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله را دريابيد و ببينيد چگونهپيغمبر از خداى خودش خشيت دارد و چگونه از غير خدا از احدى خشيت و بيمندارد و هيچ چيزى را به حساب نمىآورد .

تذكر

نكته ديگر در تبليغ و دعوت مطلبى است كه قرآن با اين بيان و بياناتىشبيه اين ذكر مى كند : ذكر . در يك جا مى فرمايد :
و ذكر فان الذكرى تنفع المؤمنين ( 7 ) .
و در جاى ديگر مى فرمايد : فذكر انما انت مذكر لست عليهم بمصيطر الا من تولى و كفر فيعذبه الله العذاب الاكبر( 8 ) كه راجع بهاستثناء است و جداگانه بايد بحث بكنيم . اى پيامبر ! مردم را بيدار كن, تذكر بده , يادآورى كن .
در قرآن دو مطلب نزديك به يكديگر ذكر شده است , يكى تفكر و ديگرتذكر . تفكر يعنى كشف چيزى كه نمى دانيم , قرآن دعوت به تفكر هم مى كند .و اما تذكر يعنى يادآورى . تذكر يعنى به ياد آوردن . خيلى مسائل در فطرت انسان و حتى گاهى در تعليم انسان وجود دارد ولى انسان از آنها غافل است , احتياج به تنبه و بيدارى دارد , احتياج به تذكر و يادآورى دارد . بهعبارت ديگر بشر دو حالت مختلف دارد . يكى حالت جهل و ديگر حالت خواب . گاهى ما از اطراف خودمان بى خبريم به دليل اينكه نمى دانيم .بيداريم ولى چون نمى دانيم بى خبريم . و گاهى از اطراف خود بى خبريم نهبه دليلى اينكه نمى دانيم , مى دانيم ولى فعلا خوابيم . آدم خواب , عالماست ولى حالتى بر او استيلا پيدا كرده است كه از دانسته هاى خود استفادهنمى كند . اين در خواب ظاهرى . بشر يك خواب ديگرى هم دارد كه اسم آن رامى گذارند خواب غفلت يا غفلت . اى پيغمبر ! تو خيال نكن كه فقط با جاهلروبرو هستى , با غافل هم روبرو هستى . جاهل را به تفكر وادار و غافل را به تذكر , و مردم بيش از آن اندازه كه جاهلباشند غافل و خوابند , خوابها را بيدار كن و غافلها را متنبه . وقتىخواب را بيدار كردى او خودش دنبال كار مى رود . يك آدم اگر خواب باشدو خطرى متوجه او باشد , مثلا قافله حركت كرده و او خواب مانده است , تواو را بيدار كن , وقتى بيدار كردى ديگر لازم نيست به او بگويى خطر ! بلكههمينكه بيدار بشود خودش مى بيند خطر است . به عبارت ديگر وقتى كه بيدارشد لازم نيست به او بگويى برو , بلكه وقتى بيدار شد و ديد قافله حركت كرده خودش دنبال قافله راه مى افتد . اين است كه قرآن خطاب به پيغمبراكرم مى فرمايد آن احساسهايى كه در مردم وجود دارد و از آنها غافلند , احساسهاى خفته را بيدار كن . قسمتى از ايمان , بيدارى احساسهاى خفتهاست . و لهذا در اسلام جبر يعنى اجبار در ايمان وجود ندارد .
فذكر انما انت مذكر لست عليهم بمصيطر.
لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى( 9 ) .
اين خودش مسأله اى است كه در اسلام اجبار به ايمان وجود ندارد , كهبايد آن را يك مقدار مفصلتر طرح بكنيم . ان شاء الله بعدا به تفصيلدرباره اين مطلب بحث مى كنم . اكنون فقط چند كلمه اى عرض مى كنم .

ايمان اجباربردار نيست

آيا در اسلام اجبار بر ايمان وجود دارد كه مردم را مجبور بكنيد كه مؤمنبشوند ؟ نه . به چه دليل ؟ به دلايل زيادى . اولين دليلش اين است كهايمان اجبار بردار نيست . آنچه پيغمبران مى خواهند ايمان است نه اسلامظاهرى و اظهار اسلام , و ايمان اجبار بردار نيست , چون ايمان اعتقاد است , گرايش است , علاقه است . اعتقاد را كه با زور نمى شود ايجاد كرد ,علاقه و مهر و محبت را كه به زور نمى شود ايجاد كرد , گرايش باطنى را كهبه زور نمى شود ايجاد كرد . آيا مى شود پدر و مادرى به دخترشان كه پسرى راكه از او خواستگارى مى كند دوست ندارد , بگويند : الان كارى مى كنيم كه اورا دوست داشته باشى , چوب فلك را بياوريد , اينقدر مى زنيم تا او رادوست داشته باشى ؟ ! بله , مى شود آنقدر كتكش زد تا بگويد دوست دارميعنى حرفش را به دروغ بگويد , اما اگر تمام چوبهاى دنيا را به بدن اوخرد بكنند آيا ممكن است كه با چوب دوستى ايجاد بشود ؟ ! چنين چيزى محالاست . آن راه ديگرى دارد . اگر مى خواهيم ايمان در دل مردم ايجاد بكنيم ,راهش جبر و زور نيست , راه آن حكمت است , الموعظة الحسنه است , جادلهم بالتى هى احسناست . حال ممكن است مسائلى از قبيل جهاد دراسلام پيش بيايد كه ان شاء الله بعدا در اطراف اين مطلب بحث مى كنيم .يك حديث مختصر برايتان بخوانم و تدريجا عرايض خودم را خاتمه بدهم .
در حديث است - در بحار - كه اميرالمؤمنين على عليهالسلام بر منبر بود . به مردم فرمود ( جمله اى كه هميشه تكرار مى فرمود ) : ايها الناس سلونى قبل ان تفقدونى( 10 ) . قبل از اينكه مرا در ميانخود در نيابيد هر چه سؤال داريد از من بپرسيد و هر چه بپرسيد من جواب مى دهم . من به راههاى آسمان از راههاى زمين آگاهترم , يعنى از زمينمى خواهيد بپرسيد , از آسمان مى خواهيد بپرسيد , محدوديتى نيست . يك وقت ديدند شخصى كه قيافه اش نشان مى داد از مهوده عرب يعنى از عربهاى يهودىاست ( هم قيافه اش نشان مى داد كه عرب است و هم طرز لباس و قيافه اشنشان مى داد كه يهودى است . علامتى گفته اند : يك آدم مثلا باريك اندامبلند قد سياه چرده كه يك كمانى هم انداخته بود ) از گوشه مجلس بلند شدشروع كرد با خشونت صحبت كردن : ايها المدعى ما لا يعلم اى آدم پر مدعاكه چيزى را كه نمى دانى ادعا مى كنى ! اين حرفها چيست كه از همه جا از منبپرسيد ؟ ! آيا واقعا تو مى توانى هر چه از تو بپرسند جواب بدهى ؟ ! شروعكرد به هتاكى كردن نسبت به على عليه السلام با اينكه خليفه است . مثلاينكه او مى دانست كه على چه روشى دارد و كسى نيست كه اگر كسى به اوفحش هم بدهد فورا بگويد گردنش را بزنيد . چون جسارت كرد , اصحاب يكمرتبه از جا حركت كردند و مى خواستند به او حمله بكنند . فورا علىجلوشان را گرفت . جمله اى دارد كه من به اعتبار آن جمله اين حديث را نقلكردم . فرمود :
الطيش لا يقوم به حجج الله , ( 11 ) . با فشار , حجج الهى را نمى شوداقامه كرد . حرفى زده و به من گفته . سؤالى دارد بگذاريد بيايد پيش من سؤالش را بكند . اگر جواب دادم خودش از عملش پشيمان مى شود . شديداجلوى اينها را گرفت . با خفه شو , گم شو , كتكش بزنيد , پدرت را درمىآوريم , اين فضوليها يعنى چه ؟ ! حجج الهى اقامه نمى شود . اگرمى خواهيد حجت الهى را اقامه بكنيد راهش اين نيست , راهش نرمش وملايمت است , چون سر و كار با دل است , سر و كار با فكر است , سر وكار با روح است . وقتى كه مقام , مقام دعوت و تبليغ اسلام مى شود , مطلب از اين قبيل است .
حسين بن على عليه السلام آنجا كه بالجاج دشمن روبرو مى شود , سر را چنانبالا مى گيرد كه هيچ قدرتى نمى تواند خم به ابروى او بياورد تا چه رسد كهاين سر را پايين بياورد . ولى وقتى هم مواجه مى شود با اشخاصى كه بايداينها را ارشاد و هدايت بكند , احيانا از بى اعتنايى هايشان هم صرف نظرو چشم پوشى مى كند . زهير بن القين از مكه حركت كرده و با قافله اش داردمىآيد . امام حسين هم دارد مىآيد . زهير كوشش مى كند كه با امام حسينروبرو نشود , يعنى اگر مى بيند امام حسين نزديك است قافله را از طرف ديگر مى برد . اگر يك جا ايشان فرود آمدند مخصوصا در يك سرچشمه و منزلديگر فرود مىآيد , مى گويد نمى خواهم چشمم به چشم حسين بيفتد براى اينكه بهرو در بايستيش گرفتار نشوم ( اين خلاصه حرفش است ) . امام حسين هممى فهمد كه دور شدن زهير براى اين است . اما امام حسين كه اينجاتشخيص داده زهير مردى است اغفال شده , به اصطلاح عثمانى يعنى مريد عثمان, معلوم مى شود در محيطى بوده كه مريدهاى عثمان او را درگروه خودشانبرده اند , ولى آدم بى غرضى است , با خود مى گويد به ما بى اعتنايىكرده است , بكند , ما وظيفه هدايت و ارشاد داريم . اتفاقا در يكى از منازل بين راهزهير اجبارا در جايى فرود آمد كه اباعبدالله فرود آمده بود , چون اگرمى خواست به منزل ديگر برود قافله اش نمى توانست به حركت ادامه دهد .البته اباعبدالله خيمه شان را در يك طرف زده بودند و زهير در طرف ديگر. امام حسين مى داند كه زهير مى خواهد با او مواجه نشود , ولى مى خواهد زهيررا متذكر كند فذكر انما انت مذكر , مى خواهد بيدارش كند , از خواب غفلت بيرون بياورد , و نمى خواهد مجبورش بكند . يك نفر را نزد اوفرستاد , فرمود برو به زهير بگو :اجب اباعبدالله يعنى بگو اباعبدالله تو را مى خواهد , بيا اينجا . زهير و اصحابش در خيمه اى دورهمديگر نشسته اند , سفره پهن كرده و مشغول غذا خوردن هستند . يكمرتبه پردهبالا رفت و اين مرد وارد شد : يا زهير اجب ابا عبدالله حسين بن على تورا مى خواهد . زهير با خود گفت : اى واى ! آمد به سرم هر آنچهمى ترسيدم . اصحابش هم قضيه را مى دانستند . نوشته اند دست اينها بهاصطلاح ما همين جور در غذا ماند . از طرفى هم زهير مى دانست امام حسين كيست , فرزند پيغمبر است و رد كردن او كار صحيحى نيست . عرب مثلىدارد , مى گويد : كانه على راسه الطير . ( 12 ) درباره اينها مى گويد : كأنهعلى رؤوسهم الطير . يعنى همين جور ماندند . زهير درماند كه چه بگويد .سكوت فضاى خيمه را فرا گرفته بود . جناب زهير زن عارفه اى دارد .اين زن مراقب اوضاع و احوال بود . از بيرون خيمه متوجه شد كه فرستادهابا عبدالله آمده است و زهير را دعوت كرده و زهير سكوت نموده , نه مى گويد مىآيم و نه مى گويد نمىآيم . اين زن عارفه مؤمنه بهغيرتش برخورد , يكمرتبه آمد خيمه را بالا زد و عتاب آميز گفت : زهير !خجالت نمى كشى ؟ ! پسر فاطمه تو را مى خواهد و تو مرددى كه جوابش را بدهى؟ ! بلند شو . فورا زهير از جا حركت كرد و رفت خدمت ابا عبدالله .
تذكر اين جور كار مى كند : از مذاكرات ابا عبدالله و زهير بن القيناطلاع دقيقى در دست نيست كه حضرت چه به زهير فرمود , ولى آنچه قطعى ومسلم است اين است كه زهيرى كه رفت خدمت ابا عبدالله با زهيرى كهبيرون آمد گويى دو نفر بودند . يعنى زهير خسته كوفته بى ميل با رودربايستى و اخمهاى گرفته رفت , يكمرتبه ديدند زهير بشاش , خندان وخوشحال از حضور ابا عبدالله بيرون آمد . همين قدر مورخين نوشته اند :حضرت جريانهايى را كه در اعماق روح او بود و فراموش كرده بود و غافلبود به يادش آورد يعنى يك خواب را بيدار كرد . وقتى كه تبشير باشد ,تذكر باشد , بيدارى باشد اين جور يك افسرده را تبديل به مجسمه اى از نيروو انرژى مى كند . ديدند زهير چهره اش تغيير كرد و آن زهير قبلى نيست ,آمد به سوى خيمه گاه خودش . تا رسيد فرمان داد : خيمه مرا بكنيد ! و شروعكرد به وصيت كردن : اموال من چنين بشود , پسرهاى من چنين , دخترهاى منچنين , راجع به زنش وصيت كرد : فلان كس او را ببرد نزد پدرش . جورىحرف زد كه همه فهميدند كه زهير رفت . ديدند زهير طورى دارد خداحافظىمى كند كه ديگر بر نمى گردد . اين زن عارفه بيش از هر كس ديگر مطلب رادرك كرد . آمد دست به دامن زهير انداخت و گريست و اشك ريخت , گفت : زهير ! تو رسيدى به مقامات عاليه و جايى كه بايد برسى , من فهميدم , تو در ركاب فرزند فاطمه شهيد خواهى شد. حسين شفيع تو در قيامت خواهد شد . زهير ! كارى نكن كه ميان من و تو درقيامت جدايى بيفتد , من دست به دامن تو مى زنم به اين اميد كه در قيامت مادر حسين از من هم شفاعت كند .
اين تذكر و بيدارى كار را به جايى رساند كه همين زهير كاره از ملاقات امام حسين , به جايى رسيد كه در صدر اصحاب ابا عبدالله قرار گرفت و روزعاشورا ابا عبدالله ميمنه را به زهير داد . آنقدر اين مرد شريف از آب درآمد كه مى دانيم در روز عاشورا وقتى كه ابا عبدالله تنها ماند و ديگراحدى از اصحاب و ياران و اهل بيتش نبود , آنگاه كه آمد وسط ميدان واصحاب خودش را صدا زد , يكى از افرادى كه در رديف اول نامشان را بردجناب زهير بود : يا اصحاب الصفا و يا فرسان الهيجاء يا مسلم بن عقيليا هانى بن عروة و با زهير قوموا عن نومتكم بنى الكرام و ادفعوا عن حرمالرسول الطغاة اللئام. خلاصه مى گويد : زهير جان ! عزيزم ! چراخوابيده اى ؟ بلند شو , از حرم پيغمبر خودت دفاع كن .
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم . باسمك العظيم الاعظم الاجلالاكرم يا الله . . .
پروردگارا عاقبت امر همه ما ختم به خير بفرما , خوف و خشيت خودت رادر قلبهاى همه ما قرار بده , نيتهاى همه ما را خالص بگردان . . .


پى‏نوشتها:

1 . سوره احزاب , آيه 39 .
2 . ظاهرا اين قضيه مكرر اتفاق افتاده است . من آن موردى را كه يادمهست عرض مى كنم.
3 . يمن از آن جاهايى است كه مردمش بدون آنكه هيچگونه لشكركشى صورت گرفته باشد مسلمان شده اند . علت مسلمان شدن مردم يمن داستان نامه رسولاكرم بود كه به خسرو پرويز پادشاه ايران نوشتند و او را دعوت به قبول اسلام كردند . نامه ها نوشتند به همه سران بزرگ جهان و رسالت خودشان رابه آنها ابلاغ كردند , از آن جمله به خسرو پرويز پادشاه ايران . اگر بعضى از آنها جواب ندادند ولى بسيارىشان جوابهاى بسيار محترمانه و متواضعانه دادند , فرستاده پيغمبر اكرم رااحترام كردند , همراه او هدايايى براى حضرت فرستادند و بالاخره جواب مؤدبانه اى دادند . تنها فردى كه بى ادبانه رفتار كرد , خسرو پرويز بود كه نامه حضرت را دريد و چون پادشاه يمن دست نشانده ايران , و يمن تحت الحماية ايران بود , نامه اى نوشت به بازان پادشاه يمن كه اين مرد كيست كه در جزيرة العرب پيدا شده و به خود جرأت داده است كه به من نامه بنويسد و مرا دعوت كند و اسم خودش را قبل از اسم من بنويسد ؟ ! پيغمبر طبق معمول نوشت اين نامه از كى به سوى كى . او توقع داشت بنويسد به سوى كى از كى , يعنى نشان بدهد كه من كوچك تو هستم , در صورتىكه اين از كى به كى باشد علامت بزرگى نيست چون قاعده طبيعى است ولى او فكر مى كرد اگر بنويسند ( به كى از كى) علامت اين است كه تو خيلىبت بزرگى هستى . فورا كسى را مى فرستى درباره اين مرد تحقيق بكند و او را كت بسته بياوردبه يمن , بعد او را بفرست نزد من تا مجازاتش بكنم , و از اين مهملات .او هم نماينده ايران را با يك نماينده از طرف خودش فرستاد مدينه خدمت رسول اكرم و گفت : خسرو چنين نامه اى نوشته است , شما چه جواب مى دهيد ؟پيغمبر اكرم اينها را معطل كرد . آمدند براى جواب , فرمود : بسيار خوب , حالا اينجا باشيد تا من به شما جواب بدهم . چند روز بعد آمدند . فرمودبعد بيائيد . شايد حدود چهل روز اينها را معطل كرد . يك روز آمدند خدمت حضرت گفتند : ديگر ما وظيفه نداريم بيش از اين معطل بشويم , تصميمگرفته ايم برويم , آخرين جوابى كه داريد بدهيد . جواب خداوندگار ما خسروپرويز را چه مى دهيد ؟ فرمود جوابش اين است كه ( ديشب خداى ما شكمخداوندگار شما خسرو پرويز را به دست پسرش شيرويه دريد و موضوع از اساس منتفى شد) . وقتى كه برگشتند خبر را به بازان دادند . ( هنوزگزارش نرسيده بود چون از مدائن تا آنجا خيلى فاصله بود ) . بازان گفت :اگر اين راست باشد علامت نبوت و پيغمبرى اين مرد است . صبر مى كنيم ببينيم از ايران چه خبر مىآيد . چند روز گذشت كه فرستاده شيرويه آمد كه خسرو پرويز كشته شد و اكنون من پادشاه اين مملكت هستم . راجع به آن مردىكه در عربستان ادعاى نبوت و رسالت دارد , تو متعرض نشو . اينجا بود كه زمينه اسلام در يمن پيدا شد . به علاوه در يمن عده زيادى ايرانى بودند . مادر كتاب ( خدمات متقابل اسلام و ايران) اين موضوع را ذكر كرده ايم كه اساسا ايرانيها اولين بار در يمن مسلمان شدند و اسلام ايرانيها از جنبه تبليغ از يمن آمد , و خلوصى هم كه ايرانيهاى مقيم يمن نشان دادند غيرآنها نشان ندادند . و چون يمن تحت الحماية ايران بود , ايرانيهاى زيادىرفته بودند به يمن و در آنجا زندگى مى كردند كه آنها را ابناء و احرار وآزادگان مى گفتند و اينها قبل از ديگران اسلام اختيار كردند . نيمى از مردميمن در زمان رسول خدا مسلمان بودند , و براى نيم ديگر كه هنوز مسلمان نبودند پيغمبر اكرم يك نبوت معاذبن جبل را و يك نوبت هم وجود مقدس على عليه السلام را براى تبليغ و دعوت به يمن فرستاد كه اين دومى نوبت آخر و در حجة الوداع بود , يعنى دو ماه قبل از وفات رسول اكرم , كه وقتىعلى عليه السلام از يمن بازگشت , در مكه با رسول خدا ملاقات كرد و وقتىحضرت از او سؤال كرد : على جان ! تو چگونه احرام بستى ؟ يعنى چه نوع حجىرا نيت كردى ؟ حج تمتع نيت كردى يا چيز ديگر ؟ فرمود : من وقتى كه درميقات نيت كردم , نيت كردم بر آنچه كه رسول خدا نيت كرده است . شماهر جور نيت كرده ايد من همان جور نيت كرده ام . فرمود بسيار خوب , مااينچنين نيت كرده ايم , تو هم . همينطور نيت كرده اى و نيتت درست است .
4 . سوره بقره آيه 185 .
5 . انسان بر نفس خود آگاه است .
6 . سوره احزاب , آيه 39 .
7 . سوره فاطر , آيه 28 بندگان داناى خدا از او ترس و خشيت دارند .
8 . سوره ذاريات , آيه 55 .
9 . سوره غاشيه , آيات 21 تا 24 .
10 . سوره بقره , آيه 256 .
11 . سفينة البحار , ج 1 ص 586 .
12 .گويى پرنده اى روى سرش مى باشد.