قصص الرسول يا داستانهايى از رسول خدا (ص)
(جلد دوم )

قاسم ميرخلف زاده

- ۱۲ -


فار قليط كيست؟

((مرحوم فخر الاسلام)) ابتداء يكى از كشيشهاى بزرگ و معروف مسيحى بود، اما پس از مدتى پى به حقانيت اسلام برد و چون مردى آزاده بود، مسلمان گرديد و چند كتاب نيز در رد مسيحيت و يهود نوشت. او مقدمات مسلمان شدن خود را چنين تعريف مى كرد:
((وطن من آمريكا است)) پدرانم همگى كشيش و از علماى مسيحى بودند. از ابتداى جوانى، شوق تحصيل علوم دينى را داشتم، بنابراين سرگرم علوم دينى شدم و كم كم مدارج علمى را طى كردم، تا اينكه كوچ كرده و خود را به كلاس درس ((پاپ اعظم)) رسانيدم.
در مجلس درس او چهار صد نفر شركت داشتند و من در ميانشان از هوش و استعداد بيشترى برخوردار بودم، به همين دليل مورد علاقه پاپ شدم، به طورى كه تنها كسى بودم كه اجازه ورود به حرم پاپ را داشتم.
روزى به مجلس درس پاپ رفتم، او نيامده بود، گفتند امروز پاپ مريض ‍ است و نمى آيد، شاگردان خودشان بحث مى كردند.
صحبت راجع به كلمه ((فار قليط)) بود كه اين لفظ در ((انجيل))آمده است هر كس آن را طورى معنى مى كرد و چيزى مى گفت.
من به ديدن پاپ رفتم، او در بستر افتاده بود، گفتم:
((به مجلس درس رفتم، شما نيامده بوديد، از اين رو به ديدنتان آمدم)).
((پاپ پرسيد: در نبودن من هم، مباحثه برقرار بود؟))
گفتم: ((آرى، در مورد كلمه فار قليط بحث مى كرديم عده اى مى گفتند به معنى ((تسليت دهنده است))، حضرت عيسى فرموده است: ((من مى روم و پس از من فار قليط مى آيد)).
پاپ گفت: ((هيهات، هيچ كس خبر از معنى آن ندارد)).
تا اين جمله را گفت، من كه شيفته جمال بودم، دامنش را گرفتم و از او خواستم كه معنى اين كلمه را به من بگويد. او گفت: صلاح نيست، زيرا اظهار معنى آن براى تو و من ضرر دارد)).
من اصرار كردم و او را سوگند دادم، پاسخ داد:
((من اين كلمه را به تو مى گويم، به شرطى كه تا وقتى من زنده ام آن را فاش ‍ نكنى)).
من پذيرفتم. او گفت:
((اين كليد را بردار و آن جعبه را باز كن، در آن، جعبه اى قرار دارد، آن را هم باز كن، در آن كتابى به زبان ((شريانى)) وجود دارد كه هزاران سال قبل نوشته شده است))؛
وقتى كتاب را برداشتم، گفت: ((فلان صفحه را بياور)) آن صفحه را پيدا كردم، ديدم راجع به كلمه فار قليط بحث كرده است و گوشه اى نوشته ؛
((فار قليط همان حضرت محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) است)).
پرسيدم ((اين محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) كيست؟))
پاپ پاسخ داد: ((همان كسى كه مسلمانان او راپيامبر مى دانند)).
گفتم: ((پس مسلمانان بر حق هستند؟))
گفت: ((آرى))
پرسيدم: ((پس چرا شما حق را ظاهر نمى كنيد؟))
پاپ گفت: ((افسوس كه من در آخر عمرم به اين راز پى بردم، اما اگر آن را اظهار كنم، حكومت مرا مى كشد، به هر كجا روم، حتى در ميان مسلمان ها حكومت مرا پيدا مى كند، و به قتل مى رساند، صلاح من سكوت است، ولى تو جوان هستى، مى توانى فرار كنى و بروى)).
دستش را بوسيدم و از او خداحافظى كرده و همان روز به راه افتادم، تا اينكه وارد ((شهر شام)) شدم، لطف خدا شامل حال من شد، مرا به يكى از علماى ((شيعه)) معرفى كردند.
به دست او اسلام آوردم و صرف و نحو و منطق و معانى بيان را خواندم، سپس به ((نجف اشرف)) رفتم و خدمت ((سيد كاظم يزدى)) و ((آخوند خراسانى)) به مرحله اجتهاد رسيدم، پس از آن براى زيارت آرامگاه حضرت امام رضا (عليه السلام) به ايران رفتم)).
در تهران خبردار شدم كه مسيحيان چند كتاب در رد اسلام نوشته اند، خداوند به من توفيق داد كه چند كتاب در رد آنها بنويسم و تهمت هايشان را پاسخ دهم)).
مرحوم فخر الاسلام، بيست جلد كتاب با بيانى شيرين و لذت بخش نوشته است، به راستى كه اين تائيد الهى در نصرت اسلام است كه يك نفر همه تبليغات مخالفان را باطل نمايد.(103)

از مكه فروغ ايزدى پيدا شد   سرچشمه فيض سرمدى پيدا شد
در هفدهم ربيع از دخت وهب   نورسته گل محمدى پيدا شد

پيامبر بچه ها را زنده كرد

يكى از اصحاب رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم)، دوست داشت كه آن حضرت را به خانه اش دعوت كند، و به همين خاطر يك روز به همسرش گفت: ((آماده باش كه امروز مى خواهم پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به خانه دعوت نمايم)).
پس از آن، مرد بزغاله اى را كشت و همسرش مشغول پختن آن شد و خودش نيز به دنبال پيغمبر رفت، وقتى كه او بزغاله مى كشت يكى از دو پسرش شاهد ماجرا بود.
در غياب پدر، آن پسر به برادرش گفت: ((نبودى تا ببينى پدر چگونه بزغاله را كشت، مى خواهى به تو نشان بدهم؟))
برادر پاسخ داد: آرى.
دو برادر به پشت بام رفتند، پسر برادرش را خوابانيد و كارد به گلويش ‍ گذاشت و سرش را بريد، در همين موقع مادر متوجه ماجرا شد و فرياد زد:
((چه مى كنى؟))
پسر ترسيد و از طرف ديگر بام فرار كرد و به زمين افتاد و مرد.
زن گريان و نالان شد و به عزادارى مشغول شد. پس از مدتى، رسول خدا(صلي الله عليه و آله و سلم) و مرد عرب وارد خانه شدند، زن ماجرا را براى شوهرش تعريف كرد و در پايان گفت:
((اين ماجرا را به رسول خدا مگو، مبادا آن حضرت متاثر شود)).
سپس زن جنازه دو پسر را پيچيد تا پس از رفتن پيامبر آن ها را دفن كند.
جبرئيل بر پيامبر نازل شد و عرض كرد:
((اى رسول خدا! به ميزبان بفرمائيد تا پسرهايت نيايند، من غذا نمى خورم)). رسول خدا به مرد فرمود: ((پسرهايت را بياور)).
مرد عرض كرد:
((به آنها دسترسى ندارم، شما غذا ميل بفرمائيد.))
پيامبر فرمود: ((اين طور نمى شود امر خداوند چنين است))
بالاخره مرد اقرار كرد كه پسرانش كشته شده اند، حضرت فرمود:
((جنازه ها را بياور))
مرد جنازه ها را آورد، پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) دعايى خواندند، بچه ها زنده شدند و در اطاق با رسول خدا هم خوراك گرديدند.(104)

اى آنكه بر تمام خلايق سر آمدى   در ارض مصطفى به سماوات محمدى(ص)
جا دارد آنكه فخر كند بر تو انبياء   در مشرق زمانه توئى هور سرمدى

زن يهوديه و لطف پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)

پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) دشمنان زيادى داشت، مشركان، كفار، منافقان، يهوديان، نصرانيها، همگى دشمن آن حضرت بودند و قسم خورده بودند هر طور كه هست پيامبر را از ميان بردارند، اما خداوند به پيامبر وعده داده بود كه آن حضرت را از شر مردمان دور نگه دارد، بنابراين كيد و حيله دشمنان، اثر نمى كرد و آنان رسوا مى شدند.
به طور مثال، پس از جنگ ((خيبر)) كه با رشادت اميرالمومنين حضرت على (عليه السلام) به پيروزى مسلمانان انجاميد، يك زن يهوديه تصميم به قتل پيامبر گرفت بنابراين گوسفندى را كشته و آن را سرخ كرد و در داخل آن زهر تعبيه نمود و به عنوان هديه نزد رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) برد.
پيامبر اكرم لقمه اى از آن را داخل دهان مباركشان گذاشتند، در اثناء به فرمان خداوند، گوسفند به صدا در آمد كه:
((اى رسول خدا من مسموم هستم))
پيامبر ديگر لب به غذا نزد، زن يهوديه وقتى متوجه شد كه پيامبر متوجه خيانت و نيرنگ وى شده است، ترسيد و از ترس به لرزه افتاد.
اگر پيامبر مى خواست تلافى كند، چه به روز او مى آورد؟
اگر مسلمانان مطلع مى شدند چه بلايى بر سر او و قبيله اش ‍ مى آوردند؟)
رسول خدا بدون خشم و ناراحتى و در كمال مهربانى از زن پرسيد:
((اى زن چرا چنين كردى؟ مگر من به تو چه بدى كرده بودم؟))
زن يهوديه به فكر حيله اى افتاد تا جان خود را نجات دهد، به همين دليل پس از اينكه چند لحظه فكر كرد، پاسخ داد.
((اى رسول گرامى، مرا معذور بدار، زيرا مى خواستم شما را امتحان كنم، با خودم فكر كرده بودم زهر در خوراك ايشان مى نمايم، اگر پيغمبر باشد، غذا را نمى خورد اما اگر فرستاده خداوند نباشد، غذا را خورده و هلاك مى گردد.
رسول اكرم زن يهوديه را بخشيد و او را آزاد كرد.(105)

چون نشستى بر سرير اقتدار   عفو را شكران اين نعمت شمار
عفو باشد تاج و عز و اعتبار   روز محشر بخشش پروردگار
گر طريق خويش سازى عفو را   در بهشت جاودان گيرى قرار

پيامبر و ابوذر

ابوذر به محضر رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) آمد و گفت:
دوست ندارم دائما در مدينه سكونت كنم، آيا اجازه مى دهيد من و برادرزاده ام به سرزمين ((مزينه)) برويم، و در آنجا زندگى كنيم.
پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمودند: ((نگران هستم كه آنجا برويد، و باند و گروه اشرار به شما هجوم بياورند، و برادرزاده ات را بكشند، آنگاه پريشان نزد من بيائى و بر عصايت تكيه كنى و بگوئى برادرزاده ام را كشتند، و گوسفندها را غارت كرده اند)).
ابوذر گفت: انشاء الله كه چنين پيش آمدى رخ نمى دهد، رسول خدا(صلي الله عليه و آله و سلم) به او اجازه داد، او و پسر برادر و همسرش ‍ به سرزمين مزينه كوچ كردند.
طولى نكشيد كه گروه شرورى از قبيله بنى فزاره كه در ميانشان ابن حصن نيز بود، هجوم آوردند و گوسفندها و چهارپايان را غارت كردند و برادرزاده ابوذر را كشتند و همسر او را اسير نمودند.
ابوذر با كمال ناراحتى و پريشانى به حضور پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) آمد و در برابر رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) بر عصاى خود تكيه كرد و گفت:
((خدا و رسول خدا راست گفت: دامها و اموال ربوده شد، و برادرزاده ام كشته گرديد، و اينك در برابر تو در حال تكيه بر عصا، ايستاده ام)) پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) براى سركوبى باند اشرار به مسلمين اعلام كرد تا آماده گردند، بلافاصله گروهى از مسلمين شجاع، دعوت پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) را لبيك گفتند، و از مدينه براى دستگيرى و متلاشى نمودن آن اشرار غارتگر خارج شدند، اين گروه ورزيده، به جستجو پرداختند و سرانجام به آن باند دست يافتند، گوسفندان و چهارپايان را از آنها گرفتند، و جمعى از مشركين را كه در آن باند بودند، كشتند و با ضربات كوبنده خود، آن باند را متلاشى نموده، و پيروز به مدينه باز گشتند.(106)

بيان عاجز است از كمال محمد (ص)   زبان بيان گشته لال محمد (ص)
فصيحان دهر و حكيمان عالم   به حيرت زقول و مقام محمد (ص) (107)

معجزه و انكار

روزى انس ابن مالك، صحابى معروف پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)، در بصره تدريس حديث مى كرد و شاگردان بسيار دورش حلقه زده بودند، يكى از شاگردان پرسيد: ما شنيده ايم آدم با ايمان بيمارى ((صرع))، ((پيسى)) نمى گيرد ولى علت چيست كه شما مبتلا به اين بيمارى هستى و لكه هاى سفيد اين بيمارى را در شما مشاهده مى كنم.
انس ابن مالك از اين پرسش، رنگ به رنگ شد و قطرات اشك از چشمانش ‍ سرازير گرديد و گفت:
((آرى نفرين بنده صالح ((على (عليه السلام)))مرا مبتلا به اين بيمارى كرده است)).
حاضران تقاضا كردند تا جريان آن را بازگو كند.
انس ابن مالك چنين گفت:
((با جمعى در محضر رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) بوديم، فرش مخصوصى از يكى از روستاهاى مشرق زمين به حضور آن حضرت آوردند، آن حضرت آن را پذيرفت، آن را روى زمين پهن كرديم، و جمعى از اصحاب به امر آن حضرت بر روى آن نشستيم، على بن ابى طالب (عليه السلام) نيز بود، آنگاه على (عليه السلام) به باد امر كرد، آن فرش ‍ از زمين برخواست و به پرواز در آمد و همه ما را كنار اصحاب كهف پياده نمود.
على (عليه السلام) به ما فرمود: برخيزيد و به اصحاب كهف سلام كنيد، اصحاب از جمله ابوبكر و عمر يكى يكى سلام كردند ولى جواب سلام نشنيدند.
ناگهان امام على (عليه السلام) برخواست و كنار غار ايستاد و گفت:
السلام عليكم يا اصحاب الكهف و الرقيم
((سلام بر شما اى اصحاب كهف و رقيم))
از درون غار، صدايى برخواست:
و عليك السلام يا وصى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم)
((سلام بر تو باد اى وصى پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله و سلم)))
على (عليه السلام) فرمود: چرا جواب سلام ياران پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) را نداديد؟
آنها گفتند:
((ما اذن و دستور نداريم كه به غير پيامبران يا اوصياء آنها، جواب بگوئيم، و چون شما خاتم اوصياء هستيد، جواب سلام شما را داديم)).
سپس روى آن فرش نشستيم و آن فرش برخواست و به پرواز در آمد و ما را در مسجد در حضور پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) پياده كرد، پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) جريان از آغاز تا آخر بيان كرد، مثل اينكه خودش همراه ما بوده است.
انس ابن مالك ادامه داد: در اين هنگام پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به من فرمود:
هر وقت پسر عمويم - على (عليه السلام) - گواهى خواست، گواهى بده، گفتم، اطاعت مى كنم)).
بعد از رحلت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) وقتى كه ابوبكر متصدى خلافت شد، ساعتى پيش آمد كه على (عليه السلام) در مقام احتجاج بود و به من گفت:
((برخيز و جريان پرواز فرش را شهادت بده))
من با اينكه آن را در خاطر داشتم ((بخاطر شرايط زمانه)) كتمان كردم و گفتم:
((پير شده ام و فراموش كرده ام))
على (عليه السلام) فرمود:
((اگر دروغ بگوئى خدا تو را به بيمارى برص ((پيسى))، و نابينائى و تشنگى دائمى دچار كند)).
از نفرين آن بنده صالح ((على (عليه السلام)))به اين سه بيمارى گرفتار شده ام، و همين تشنگى باعث شده كه نمى توانم در ماه رمضان روزه بگيرم.(108)

از امر خدا و احمد نيك سرشت   بر سردر باغ خلد جبرئيل نوشت
بر خصم على ورود اكيدا ممنوع   چون ويژه شيعه على هست بهشت
عمرى به جهان على فداكارى كرد   شب تا به سحر ز خوف حق زارى كرد
در محضر حق به كورى چشم عدو   شش دانگ بهشت را خريدارى كرد (109)

پيامبر با شتاب نماز را تمام كرد

عصر پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بود ظهر فرا رسيد، موذن در مسجد النبى مدينه اذان ظهر را گفت و مردم را به شركت در نماز جماعت با پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) دعوت نمود، پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به مسجد آمد، و مسلمين ازدحام كردند و صفوف نماز تشكيل شد، و نماز جماعت شروع گرديد، در وسطهاى نماز ناگاه ديدند رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) مى خواهد با شتاب و عجله نماز را تمام كند.
خدايا چه شده؟ مگر بيمارى شديدى بر پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) عارض گرديده؟ او كه همواره به وقار و آرامش در نماز سفارش ‍ مى كرد، اكنون چرا مستحبات نماز را رعايت نمى كند، آن همه عجله براى چه؟ چرا؟ يعنى چه؟
چند لحظه نگذشت كه نماز تمام شد، مردم نزد آن حضرت دويدند و احوال حضرت را پرسيدند و گفتند:
اى رسول خدا! آيا پيش آمدى رخ داده؟ حادثه بدى پيش آمده؟ چرا نماز را اين گونه با شتاب و سرعت به پايان رساندى؟
پاسخ همه اين چراها، فقط اين جمله بود كه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به آنها فرمود:
اما سمعتم صراخ الصبى:
((آيا شما صداى گريه كودك شير خوار را نشنيديد؟))
معلوم شد، كودك شير خوار در نزديكى نماز گريه مى كند و كسى نيست كه او را آرام كند:
پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نماز را با شتاب تمام كرد، تا كودك را آرام و نوازش و ساكت نمايد:(110)

خلق جهان جمله محو روى محمد (ص)   شيفته صورت نكوى محمد (ص)
ديده گرش صد هزار بار بيند   سير نخواهد شدن ز روى محمد (ص)
خوى محمد (ص) شفا ساز كه خوئى   نيست پسنديده تر ز خوى محمد (ص) (111)

غذاى پر بركت

در جنگ احزاب، كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز در حفر خندق شركت داشت و حتى بيش از ديگران كار مى كرد، مصادف با قحطى بود، به طورى كه سه روز پيامبر اكرم و اصحابش چيزى نخوردند.
((جابر)) بزغاله اى داشت او وقتى سختى معيشت و شدت گرسنگى رسول اكرم و اصحابش را ديد، نزد پيغمبر رفت و عرض كرد:
((من بزغاله اى در خانه دارم، آن را مى كشم، شما هم براى مهمانى تشريف بياوريد))
پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمودند: ((تنها بيايم يا با اصحاب؟))
جابر خجالت كشيد بگويد تنها، و گمانش اين بود كه پيامبر فقط با چند نفر از نزديكانش مى آيد، به همين دليل عرض كرد:
((با اصحاب تشريف بياوريد))
در اين هنگام هفت صد هزار نفر در حال حفر خندق بودند، رسول خدا فرمودند: منادى همه اصحاب را ندا كند كه به منزل جابر براى خوراك بروند.
جابر نيز به خانه رفت و قضيه را با همسرش در ميان نهاد، زن پرسيد:
((به نبى اكرم عرض كردى كه چقدر غذا داريم؟))
جابر گفت: آرى.
زن گفت:
((پس باكى نيست، رسول خدا بهتر مى داند، چه كند)).
زن آبگوشت پخت و پس از آن مشغول پختن نان شد.
رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) تشريف آورد، ابتدا آن بزرگوار بر سر تنور رفت و آب دهان مباركش را در ميان آتش انداخت، سپس به همسر جابر فرمود:
((تو نان را بيرون بياور به اميرالمومنين بده))
جابر هم مسئول ريختن آبگوشت بود، رسول خدا ظرف هاى غذا را مى گرفت و به اصحاب مى داد، بدين ترتيب همه اصحاب كه هفت صد نفر بودند سير شدند و در حالى كه در ظرف، بزغاله به همان شكل باقى مانده بود.(112)

هر كه شود كاسه ليس آل محمد (ص)   برخورد از سفره نوال محمد (ص)
نام خدا را نمود فاش به عالم   بانك اذان خوش بلال (ص)
چين و همه ظرف چينى اش به چه ارزد   در بر يك كاسه سفال (ص) (113)

مرد عرب دست خود را قطع كرد

روزى پيامبر عظيم الشان اسلام از مدينه خارج شد، ديد مرد عربى سر چاه ايستاده و از براى شتر خود آب مى كشد، گويا خواست آن عرب را كمك كند.
پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: اى مرد عرب! آيا اجير مى خواهى كه تو را كمك كند و از براى شتران تو آب بكشد.؟
مرد عرب گفت: بلى، به هر دلوى سه خرما اجرت مى دهم.
حضرت راضى شد و شروع كرد از چاه آب كشيدن، پس از آنكه هشت دلو كشيد در دلو نهمى، ريسمان قطع شد و دلو ((ظرف آب)) و قسمتى از ريسمان به چاه افتاد.
مرد عرب، عصبانى شد به حدى كه جسارت نمود و سيلى به صورت آن بزرگوار زد و ليكن آن حضرت با كمال بردبارى دست در ميان چاه كرد (به قدرت اعجاز)دلو را از چاه بيرون آورده و به عرب تحويل داد.
مرد عرب از حسن خلق و آقائى و بزرگوارى حضرت دانست كه آن حضرت پيامبر بر حق است، از كرده خويش بى نهايت پشيمان شد، به طورى كه رفت و كاردى پيدا كرد و آن قدر به دستش زد كه دستش جدا شد و خودش ‍ غش كرد و به زمين افتاد.
كاروانى از آنجا مى گذشت، عرب را با آن حال مشاهده كردند از مركب ها پياده شدند و نزديك عرب آمده، آبى به صورتش پاشيدند تا به هوش ‍ آمد.
اهل كاروان گفتند: اى مرد عرب! چرا چنين شده اى؟
مرد عرب گفت: لطمت وجه محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) فاخاف ان يصيبنى العقوبه.
صورت مبارك حضرت محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) را آزرده ام مى ترسم بلائى بر من نازل شود.
مرد عرب بالاخره برخواست و دست قطع شده خود را به دست ديگر گرفت و آمد مدينه، ديد بعضى از اصحاب رسول خدا در مكانى نشسته اند.
اصحاب گفتند: اى مرد عرب چه مى خواهى؟
مرد عرب گفت: به پيامبر حاجتى دارم.
حضرت سلمان، مرد عرب را نزد رسول خدا برد ديد حضرت در خانه نيستند و خانه حضرت زهرا (سلام الله عليها) تشريف بردند وارد خانه حضرت زهرا شدند و امام حسن و امام حسين (عليه السلام) را روى زانوان خود نشانيده اند.
مرد عرب وقتى حضرت را ديد شروع كرد از آن حضرت معذرت خواستن و پوزش طلبيدن.
پيامبر فرمود: اى مرد عرب! چرا دستت را قطع كرده اى؟!
مرد عرب گفت: من آن دستى را كه با آن به صورت نازنين شما جسارت كرده ام نمى خواهم.
حضرت فرمودند: اكنون اسلام را قبول كن و مسلمان شو.
مرد عرب گفت: اگر شما پيغمبر بر حق هستيد، دست مرا اصلاح كنيد تا مسلمان شوم.
حضرت دست قطع شده عرب را به محل خود گذارده و فرمودند: بسم الله الرحمن الرحيم و نفسى كشيدند و دست مباركشان را به آن ماليدند، دست عرب به صورت اول برگشت در اين موقع، عرب شهادتين را به زبان جارى ساخت و مسلمان شد.(114)

تا عيان از پرده شد دل آراى محمد (ص)   شد جهان روشن ز نور چهره زيباى محمد (ص)
تيرگيهاى ضلالت پاك شد از چهره گيتى   برطرف شد گرد غم از يك تجلاى محمد (ص) (115)

در عالم خواب به حضور پيامبر

يكى از خوبان سادات، با شخصى عامى درباره مذمت كردن خلفاء ثلاثه: ابوبكر - عمر - عثمان، مناظره مى نمود و آنچه را كه سيد از اخبار و روايات در مذمت آنها ذكر مى كرد، آن مرد عامى در سند آنها مناقشه مى نمود و مى گفت:
اين اخبار، صحيح نيست و تعصب وادار كرده كه اينها را نوشته اند.
بحث به طول انجاميد، بالاخره آن مرد عامى گفت:
تا دليل از قرآن نياورى، هرگز من تو را تصديق نخواهم كرد، چون سيد به چنين دليلى مستحضر نبود، افسرده خاطر شد، شب شد، هنگاميكه خوابيد، در عالم خواب به حضور پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) رسيد و كيفيت مناظره را نقل كرد.
حضرت فرمود: اين آيه در مذمت ايشان آمده است:
انا من المجرمين منتقمون (116) ((ما از مجرمين انتقام مى گيريم))
عرض كرد: يا رسول الله! از كجاى اين آيه فهميده مى شود كه در مذمت آنها نازل شده.
حضرت فرمودند: از موافقت عدد آيه شريفه به عدد نامهاى آن سه نفر به حساب ابجد فهميده مى شود.
سيد بزرگوار، از خواب بيدار شده و حساب نمود، عدد حروف آيه را با عدد نام هاى آنان، موافق ديد.
فرداى آن روز آن مرد عامى را به كيفيت خواب، خبر داد و به همين دليل او را قانع نمود و با هم حساب كردند كه عدد حروف آيه به حساب ابجد 1202 مى باشد و عدد حروف نامهاى آنان نيز به همين مقدار است.(117)

چه غم ديوار امت را كه دارد چون تو پشتيبان   چه باك از موج بحر آن را كه باشد نوح كشتيبان
بلغ العلى بكماله كشف الدجى بجماله   حسنت جميع خصاله صلو عليه و آله(118)