قصص الرسول يا داستانهايى از رسول خدا (ص)
(جلد دوم )

قاسم ميرخلف زاده

- ۱۱ -


چشمهاى رسول اكرم پر از اشك شد

ابن مسعود يكى از نويسندگان وحى بود، يعنى از كسانى بود كه هر چه از قرآن نازل مى شد، مرتب مى نوشت و ضبط مى كرد و چيزى فرو گذار نمى كرد.
يك روز، رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) به او فرمودند: ((مقدارى قرآن بخوان تا من گوش كنم)).
ابن مسعود مصحف خويش را گشود، سوره مباركه نساء آمد او خواند و رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) با دقت و توجه گوش ‍ مى كرد.
ابن مسعود تا به اين آيه رسيد:
فكيف اذا جئنا من كل امه بشهيد و جئنا بك على هولاء شهيدا)) (90)
يعنى چگونه باشد آن وقت كه از هر امتى گواهى بياوريم، و تو را براى اين امت گواه بياوريم.
همينكه ابن مسعود اين آيه را قرائت كرد، چشمهاى رسول اكرم پر از اشك شد و فرمود: ((ديگر كافى است))(91)

اى ز سر تا به پا صفا احمد   پاى تا سر همه وفا احمد (ص)
اى كه از جان گذشته در ره حق   به رضاى خدا رضا احمد (ص)
دست ما را ز دامن كرمت   منما از وفا جدا احمد (ص)
ما نداريم جز تو و آل تو   دادرس در صف جز احمد (ص) (92)

غلام مسيحى دست و پاى رسول خدا را بوسيد

ابو طالب عموى رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) و خديجه (عليه السلام) همسر مهربان آن حضرت، به فاصله چند روز هر دو از دنيا رفتند، و به اين ترتيب رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) بهترين پشتيبان و مدافع خويش را در بيرون خانه، يعنى ابو طالب (عليه السلام) و بهترين مايه دلدارى و انيس خويش را در داخل خانه، يعنى خديجه (عليه السلام) را در فاصله كمى از دست داد.
وفات ابو طالب (عليه السلام) به همان نسبت كه بر رسول اكرم گران تمام شد، دست قريش را نيز در آزار رسول اكرم بازتر كرد، هنوز از وفات ابو طالب (عليه السلام) چند روزى نگذشته بود كه هنگام عبور رسول اكرم از كوچه، ظرفى پر از خاكروبه به روى سرش خالى كردند حضرت خاك آلود به خانه بر گشت.
يكى از دختران آن حضرت ((كوچكترين دخترانش حضرت فاطمه (عليه السلام) جلو دويد و سر و موى پدر را شستشو داد، رسول اكرم ديد دختر عزيزش اشك مى ريزد.
حضرت فرمودند: دخترم گريه نكن و غصه نخور، پدر تو تنها نيست، خداوند مدافع و پشتيبان او است.
بعد از اين جريان، حضرت تنها از مكه خارج شدند و به عزم دعوت و ارشاد قبيله ثقيف به شهر معروف و خوش آب هوا و پر ناز و نعمت ((طائف)) در جنوب مكه كه ضمنا تفرج گاه و محل تماشاى ثروتمندان مكه نيز بود، رهسپار شدند.
از مردم طائف انتظار زيادى نمى رفت، مردم آن شهر پر ناز و نعمت نيز همان روحيه اهل مكه را داشتند كه در مجاورت مكه مى زيستند، و از صدقه سر بت ها در زندگى مرفهى به سر مى بردند.
ولى رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) كسى نبود كه به خودش ‍ ياس و نوميدى راه بدهد و درباره مشكلات بينديشد. حضرت براى ربودن دل يك صاحب دل و جذب يك عنصر مستعد حاضر بود با بزرگترين دشواريها روبرو شود.
حضرت وارد طائف شدند، از مردم طائف همان سخنانى را شنيد كه قبلا از اهل مكه شنيده بودند.
يكى گفت: هيچ كس ديگر در دنيا نبود كه خدا تو را مبعوث كرد؟
ديگرى گفت: من جامه كعبه را دزديده باشم اگر تو پيغمبر خدا باشى.
سومى گفت: اصلا من حاضر نيستم يك كلمه با تو هم سخن شوم ؛ و از اين گونه سخنان، مردم نه تنها دعوت آن حضرت را نپذيرفتند، بلكه از ترس ‍ اينكه مبادا گوشه و كنار افرادى پيدا شوند و به سخنان او گوش بدهند يك عده بچه و يك عده از اراذل و اوباش را تحريك كردند تا آن حضرت را از طائف بيرون كنند مردم با دشنام و سنگ انداختن حضرت را بدرقه كردند.
رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) در ميان سختى ها و دشواريها و جراحتهاى فراوان از طائف دور شدند و خود را به باغى در خارج طائف كه متعلق به عتبه و شيبه دو نفر از ثروتمندان قريش بود رساندند و اتفاقا آن دو نفر هم در آنجا بودند.
شيبه و عتبه از دور شاهد و ناظر احوال بودند و در دل خود از اين پيشامد شادى مى كردند. رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) در زير سايه درخت انگور دور از عتبه و شيبه نشستند، تا كمى استراحت كنند.
حضرت تنها بود، او بود و خداى خود، روى نياز به درگاه خداى بى نياز كردند و فرمودند:
خدايا! ضعف و ناتونانى خودم و بسته شدن راه چاره، و استهزاء و مسخره و سخريه مردم را به تو شكايت مى كنم، اى مهربان ترين مهربانان، توئى خداى زير دستان و خوار شمردگان، توئى خداى من، مرا به كه وا مى گذارى؟ به بيگانه اى كه به من اخم كند يا دشمنى كه او را بر من تفوق و برترى داده اى؟
خدايا! اگر آنچه بر من رسيد، نه از آن راه است كه من مستحق بوده ام و تو بر خشم گرفته اى، باكى ندارم، ولى ميدان سلامت و عافيت بر من وسيع تر است.
به نور ذات تو كه تاريكيها با آن روشن شده و كار دنيا و آخرت با آن استوار گرديده است پناه مى برم، از اينكه خشم خويش بر من بفرستى، يا عذاب خودت را بر من نازل گردانى، من به آنچه مى رسد خوشنودم تا تو از من خوشنود شوى.
هيچ گردشى و تغييرى و هيچ نيروئى در جهان نيست مگر كه از تو و به وسيله تو است.
عتبه و شيبه در اينكه از شكست رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) خوشحال بودند، اما به ملاحظه قرابت و حس خويشاوندى - به ((عدس)) غلام مسيحى خود را كه همراهشان بود دستور دادند تا يك طبق انگور پر كند و در مقابل آن مردى كه در آن دور در زير سايه شاخه هاى انگور نشسته بگذارد و زود بر گردد.
((عداس)) غلام مسيحى انگورها را آورد و روى زمين گذاشت و گفت: بخور، رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) دست دراز كردند و قبل از آنكه دانه انگور را به دهان بگذارند، كلمه مباركه بسم الله را بر زبان راندند.
اين كلمه تا آن روز به گوش عداس نخورده بود، اولين مرتبه بود كه آن را مى شنيد، نگاهى عميق به چهره رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) انداخت و گفت: اين جمله معمول مردم اين منطقه نيست اين چه جمله اى بود؟
رسول اكرم فرمودند: عداس اهل كجائى؟ و چه دينى دارى؟
عداس گفت: من اصلا اهل نينوايم و نصرانى هستم. اهل نينوا، اهل شهر بنده صالح خدا يونس بن متى؟
حضرت فرمودند: عجب! تو در اينجا و در ميان اين مردم از كجا اسم يونس ‍ بن متى را مى دانى؟
حضرت فرمودند: در خود نينوا وقتى كه من آنجا بودم ده نفر پيدا نمى شدند كه اسم ((متى)) پدر يونس را بدانند.
حضرت فرمودند: يونس برادر من است او پيغمبر خدا بود و من نيز پيغمبر خدايم.
عتبه و شيبه ديدند عداس همچنان ايستاده و معلوم است كه مشغول گفتگو است دلشان فرو ريخت، زيرا از گفتگوى اشخاص با رسول خدا بيش از هر چيزى بيم و هراس داشتند، يك وقت ديدند كه عداس افتاده و سر و دست و پاى رسول خدا را مى بوسد.
آن يكى به ديگرى گفت: ديدى غلام بيچاره را خراب كرد.(93)

تا كه خدائى كند خداى محمد (ص)   دست من و دامن ولاى محمد (ص)
روضه رضوان و حور و جنت و غلمان   روز جزا كمترين عطاى محمد (ص)
عاجز و محتاج و دردمند و فقيرند   هر دو سرا بر در سراى محمد (ص) (94)

طرح چند سؤال

تا آخر هيچ يك از شاگردان نتوانستند به سؤالى كه معلم عاليقدر ((رسول خدا)) (صلي الله عليه و آله و سلم) طرح كرده بود جواب درستى بدهد، هر كس جوابى داد و هيچ كدام مورد پسند واقع نشد.
سؤالى كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) در ميان اصحاب خود طرح فرمودند اين بود: ((در ميان دستگيره هاى ايمان كدام يك از همه محكم تر است؟)).
يكى از اصحاب گفت: ((نماز)).
رسول خدا فرمودند: نه.
ديگرى گفت: ((زكاه)).
رسول خدا فرمودند: نه.
سومى گفت: ((روزه)).
رسول خدا فرمودند: نه.
چهارمى گفت: ((حج و عمره))
رسول خدا فرمودند: نه.
پنجمى گفت: ((جهاد)).
رسول اكرم فرمودند: نه.
عاقبت جوابى كه مورد قبول واقع شد از ميان جمع حاضر داده نشد، بلكه خود حضرت فرمودند:
((تمام اينهائى كه نام برديد كارهاى بزرگ و با فضيلتى است ولى هيچكدام از اينها آن كه من پرسيده ام نيست)).
حضرت فرمودند: محكم ترين دستگيره هاى ايمان دوست داشتن به خاطر خدا و دشمن داشتن به خدا است.(95)

جز خدا را بندگى تلخ است تلخ   غير را افكندگى تلخ است تلخ
زيستن در هجر او زهر است زهر   بى وصالش زندگى تلخ است تلخ
عمر جز در طاعت حق مگذران   باطلانرا بندگى تلخ است تلخ (96)

حضرت گرسنه به بستر رفتند

انس ابن مالك، سالها در خانه رسول خدا خدمتكار بود و تا آخرين روز حيات رسول خدا اين افتخار را داشت و بيش از هر كس ديگر به اخلاق و عادات شخصى رسول اكرم آشنا بود، آگاه بود كه رسول اكرم در خوراك و پوشاك چقدر ساده و بى تكلف زندگى مى كنند.
حضرت در روزهايى كه روزه مى گرفتند، همه افطارى و سحرى او عبادت بود از: مقدارى شير يا شربت و مقدارى ((ترديد ساده)) گاهى براى افطار و سحر، جداگانه اين غذاى ساده تهيه مى شد و گاهى به يك نوبت غذا اكتفا مى كرد و با همان روزه مى گرفتند.
يك شب، طبق معمول، انس ابن مالك مقدارى شير يا چيز ديگر براى افطار رسول اكرم آماده كرد، اما رسول اكرم آن روز وقت افطار نيامدند، پاسى از شب گذشت و مراجعت نفرمودند.
انس مطمئن شد كه رسول اكرم خواهش بعضى از اصحاب را اجابت كرده و افطارى را در خانه آنان خورده است، از اين رو آنچه تهيه ديده بود خودش ‍ خورد.
طولى نكشيد رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) به خانه برگشتند، انس ابن مالك از يك نفر كه همراه حضرت بود پرسيد؟
((حضرت امشب كجا افطار كردند؟))
گفت: ((هنوز حضرت افطار نكردند، بعضى از گرفتاريها پيش آمد و آمدنشان دير شد.))
انس ابن مالك از كار خود يك دنيا پشيمان و شرمسار شد، زيرا شب گذشته بود و تهيه چيزى ممكن نبود.
انس منتظر بود كه رسول خدا از او غذا بخواهد و انس از كرده خود معذرت خواهى كند، اما از آن طرف رسول اكرم از قرائن و احوال فهميد چه شده.
حضرت نامى از غذا نبردند و گرسنه به بستر رفتند.
انس گفت: ((رسول خدا تا زنده بودند موضوع آن شب را بازگو نكردند و به روى من نياوردند)).(97)

محمد مظهر اسماء حسنى است   در او ظاهر صفات حق تعالى است
نكو فرموده دانشمند دانا   كه در نظم سخن بوده توانا
ز احمد تا احد؟ ميم فرق است   جهانى اندر اين يك ميم غرق است (98)

پس از هر فرازى نشيبى برسد

مسلمانان به مسابقات اسب دوانى و شتر دوانى و تير اندازى و امثال اينها خيلى علاقه نشان مى دادند، زيرا اسلام تمرين كارهايى را كه دانستن و مهارت در آنها براى سربازان ضرورت دارد سنت كرده است، بعلاوه خود رسول اكرم كه رهبر جامعه اسلامى بود، عملا در اينگونه مسابقات شركت مى كرد، و اين بهترين تشويق مسلمانان خصوصا جوانان براى ياد گرفتن فنون سربازان بود، تا وقتى كه اين سنت معمول بود و پيشوايان اسلام عملا مسلمانان را دراين امور تشويق مى كردند، روح شهامت و شجاعت و سربازى در جامعه اسلام محفوظ بود.
رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) گاهى اسب و گاهى شتر سوار مى شدند و شخصا با مسابقه دهندگان مسابقه مى دادند.
رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) شترى داشتند كه به دوندگى معروف بود، با هر شترى كه مسابقه داده بود، برنده شده بود، كم كم اين فكر در برخى از ساده لوحان پيدا شد كه شايد اين شتر، از آن جهت كه به رسول اكرم تعلق دارد از همه جلو مى زند، بنابراين ممكن نيست در دنيا شترى پيدا شود كه با اين شتر برابرى كند.
تا آنكه روزى يك اعرابى باديه نشين با شترش به مدينه آمد، و مدعى شد حاضرم با شتر پيغمبر مسابقه بدهم، اصحاب پيامبر با اطمينان كامل براى تماشاى اين مسابقه جالب، مخصوصا از آن جهت كه رسول اكرم شخصا متعهد سوارى شتر خويش شدند، از شهر بيرون دويدند.
رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) و مرد عرب روانه شدند، و از نقطه اى كه قرار بود مسابقه از آنجا شروع شود، شتران را به طرف تماشاچيان به حركت درآوردند، هيجان عجيبى در تماشاچيان پيدا شده بود، اما بر خلاف انتظار مردم، شتر مرد عرب شتر پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) را پشت سر گذاشت.
آن دسته از مسلمانان، كه درباره شتر پيامبر عقائد خاصى پيدا كرده بودند از اين پيشامد بسيار ناراحت شدند، خيلى خلاف انتظارشان بود، قيافه هايشان درهم شد، رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) به آنها فرمودند:
اينكه ناراحتى ندارد، شتر من از همه شتران جلو مى افتاد و، به خود باليد و مغرور شد، پيش خود گفت: من بالا دست ندارم، اما سنت الهى است كه روى هر دستى، دستى ديگر پيدا شود، و سپس از هر فرازى نشيبى برسد و هر فردى در هم شكسته شود.
به اين ترتيب رسول خدا، ضمن بيان حكمتى آموزنده، آنها را به اشتباهاتشان واقف ساخت.(99)

اى كه مغرورى به ملك عز جاه و سيم و زر   بعد امروز است رستاخيز اكبر الحذر
كلكم راع نخواندى از كلام مصطفى   تا شوى از كلكم مسئول جانا الخبر

ماجراى پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و عايشه

پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) پنجاه و پنج سال از عمر مباركشان مى گذشت كه با دخترى به نام عايشه ازدواج كرد، ازدواج اول پيغمبر با خديجه (عليه السلام) بود كه پانزده سال از خود پيامبر بزرگتر بود، ازدواج با حضرت خديجه در سن بيست و پنج سالگى صورت گرفت.
حضرت خديجه بيست و پنج سال به عنوان زن منحصر بفرد پيغمبر در خانه پيغمبر بود و فرزندانى آورد و در سن شصت و پنج سالگى از دار دنيا رفت.
پس از حضرت خديجه (عليه السلام) با يك بيوه ديگر به نام سوده ازدواج كردند بعد از او با عايشه كه دختر خانه بود و قبلا شوهر نكرده بود و مستقيما از خانه پدر به خانه پيغمبر مى آمد، ازداج كرد.
پس از عايشه نيز، با آنكه پيغمبر زنان متعدد گرفت، هيچ كدام دختر خانه نبودند، همه بيوه و غالبا سالخورده و احيانا صاحب فرزندان برومندى بودند عايشه همواره در ميان زنان پيغمبر به خود مى باليد و مى گفت:
((من تنها زنى هستم كه با غير پيغمبر آميزش نكرده ام. او به زيبائى خود نيز مى باليد و اين دو جهت او را مغرور كرده بود و احيانا پيغمبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) را ناراحت مى كرد.
عايشه پيش خود انتظار داشت با بودن او پيغمبر به زن ديگر التفات نكند، زيرا طبيعى است براى يك مرد با داشتن زنى جوان و زيبا به سر بردن با زنانى سالخورده و بى بهره از زيبائى جز تحمل محروميت و ناكامى چيز ديگر نيست، خصوصا اگر مانند پيغمبر بخواهد رعايت حق و نوبت همه را در كمال دقت و عدالت بنمايد.
اما پيغمبر كه ازدواجهاى متعددش بر مبناى مصالح اجتماعى و سياسى آن روز اسلام بود، نه بر مبناى ديگر، به اين جهات التفاتى نمى كردند، و از آن تاريخ تا آخر عمر، كه مجموعا در حدود ده سال بود زنان متعددى از ميان زنان بى سرپرست، كه شوهرهايشان كشته شده بودند، يا به علت ديگر بى سرپرست شده بودند به همسرى انتخاب كرد.
موضوع ديگرى كه احيانا سبب ناراحتى عايشه مى شد، اين بود كه پيغمبر هيچ وقت تمام شب را در بستر نمى ماند، يك سوم شب و گاهى نيمى از شب و گاهى بيشتر از آن را در خارج از بستر به حال عبادت و تلاوت قرآن و استغفار به سر مى بردند.
شبى نوبت عايشه بود، پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) همينكه خواست بخوابد جامه و كفشهاى خود را در پائين پاى خود نهاد، سپس به بستر رفت پس از مكثى به خيال اينكه عايشه خوابيده، آهسته حضرت حركت كرد و كفشهاى خويش را پوشيد و درب را باز كرد و آهسته درب را بستند و بيرون رفتند.
اما عايشه هنوز بيدار بود و خوابش نبرده بود، اين جريان براى عايشه خيلى عجيب بود، زيرا شبهاى ديگر مى ديد كه پيغمبر از بستر بر مى خيزد، و در گوشه اى از اطاق به عبادت مى پرازد، اما براى او بى سابقه بود كه شبى كه نوبت او است پيغمبر از اطاق بيرون رود.
عايشه با خود گفت: من بايد بفهمم كه پيغمبر كجا مى رود، نكند به خانه يكى ديگر از زنها برود، با خود گفت: آيا واقعا پيغمبر چنين كارى خواهد كرد، و شبى را كه نوبت من است در خانه ديگرى به سر خواهد برد؟! اى كاش ساير زنانش بهره اى از جوانى و زيبائى مى داشتند و حرم سرائى از زيبا رويان تشكيل داده بود، او چنين كارى هم كه نكرده و مشتى زنان سالخورده و بيوه دور خود جمع كرده است، به هر حال بايد بفهمم كه او در اين وقت شب به اين زودى كه هنوز مرا خواب نبرده به كجا مى رود؟
عايشه فورا جامه هاى خويش را پوشيد و مانند سايه به دنبال پيغمبر راه افتاد، ديد پيغمبر يكسره از خانه به طرف بقيع، كه در كنار مدينه بود ((و به دستور پيغمبر آنجا را قبرستان قرار داده بودند))، ايستاد عايشه نيز آهسته از پشت سر پيغمبر رفت و خود را در گوشه اى پنهان كرد، ديد پيغمبر سه بار دستها را بسوى آسمان بلند كرد، بعد خود را به طرفى كج كرد.
عايشه نيز به همان طرف رفت، پيغمبر راه رفتن خود را تند كرد، عايشه نيز تند كرد، پيغمبر به حال دويدن در آمد، عايشه نيز پشت سر حضرت دويد، بعد پيغمبر به طرف خانه راه افتاد.
عايشه مثل برق، قبل از پيغمبر خود را به خانه رساند و به بستر رفت وقتى كه پيغمبر وارد شدند، نفس تند عايشه را شنيدند فرمودند:
((عايشه! چرا مانند اسبى كه تند دويده باشد نفس نفس ‍ مى زنى؟))
عايشه گفت: يا رسول الله! ((چنين چيزى نيست))
حضرت فرمودند: ((بگو، اگر نگوئى خداوند مرا بى خبر نخواهد گذاشت)).
عايشه گفت: پدر و مادرم قربانت، وقتى كه شما بيرون رفتيد من هنوز بيدار بودم، خواستم بفهمم شما اين وقت شب كجا مى روى؟
دنبال سرت بيرون آمدم، در تمام اين مدت از دور ناظر احوالت بودم)).
حضرت فرمودند: پس آن شبهى كه در تاريكى هنگام برگشتن به چشمم خورد تو بودى؟))
عايشه گفت: بلى، يا رسول الله.
پيامبر در حالى كه مشت خود را آهسته به پشت عايشه مى زد فرمود:
((آيا براى تو اين خيال پيدا شد كه خدا و پيغمبر خدا به تو ظلم مى كنند، و حق تو را به ديگرى مى دهند؟))
عايشه گفت: يا رسول الله! آنچه مردم مكتوم و پنهان مى دارند خدا همه آنها را مى داند و تو را آگاه مى كند))
حضرت فرمودند: جريان رفتن من امشب به بقيع اين بود كه فرشته الهى جبرئيل آمد، و مرا بانگ زد و بانگ خويش را از تو مخفى كرد.
من به او پاسخ دادم و پاسخ خود را از تو مكتوم داشتم، چون گمان كردم تو را خواب ربوده، نخواستم تو را بيدار كنم و بگويم براى استماع وحى الهى بايد تنها باشم، بعلاوه ترسيدم تو را وحشت بگيرد، اين بود كه آهسته از اطاق بيرون رفتم.
فرشته خدا به من دستور داد به بقيع بروم و براى اهل قبرستان طلب آمرزش ‍ كنم.
عايشه گفت: يا رسول الله! من اگر بخواهم براى مردگان طلب آمرزش كنم چه بگويم؟
حضرت فرمودند: بگو السلام على اهل الديار و من المومنين و المسلمين و يرحم الله المستقدمين منا و المستاخرين فانا انشاء الله لا حقون (100)

نيست حقيقت سواى ذات محمد (ص)   عقلخردمند گشته مات محمد (ص)
محو شود و صف هستى از همه عالم   گر بشود آشكار ذات محمد (ص)
آنچه ز غرقاب غم نجات ده ماست   نيست مگر كشتى نجات محمد (ص)
هر طرفى رد كند قبول كنندش   آنكه بدستش بود برات محمد (ص)

تشييع جنازه بهتر است يا تعليم علم

مردى از گروه انصار، نزد رسول اكرم آمد و سؤال كرد:
((يا رسول الله! اگر جنازه شخصى در ميان است و بايد تشييع و سپس دفن شود و مجلس علمى هم هست كه از شركت در آن بهره مند مى شويم وقت و فرصت هم نيست كه در هر دو جا شركت كنيم، در هر كدام يك از اين دو كار شركت كنيم چون از ديگرى محروم مى مانيم، تو كداميك از اين دو را دوست مى دارى تا من در آن شركت كنم؟))
رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمودند:
((اگر افراد ديگرى هستند كه همراه جنازه بروند و آن را دفن كنند در مجلس ‍ علم شركت كن، همانا شركت در يك مجلس علم از حضور در هزار تشييع جنازه و از هزار عبادت بيمار و از هزار شب عبادت و هزار روز روزه، و هزار درهم تصدق و هزار حج غير واجب و هزار جهاد غير واجب بهتر است.))
اينها كجا و حضور در محضر عالم كجا؟
رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمودند:
مگر نمى دانى به وسيله علم است كه خدا اطاعت مى شود.
بوسيله علم است كه عبادت خدا صورت مى گيرد.
خير دنيا و آخرت با علم توأم است همانطور كه شر دنيا و آخرت با جهل توأم است.(101)

آن را كه علم و دانش و تقوى مسلم است   هر جا قدم نهد قدمش خير مقدم است
كس را بمال نيست بر اهلكمال فخر   علم است آنكه مفخر اولاد آدم است
در پيشگاه علم مقامى عظيم نيست   كز هر مقام و مرتبه اى علم اعظم است

آن روز به خاطر دوستى پيامبر دنبال كار نرفت

ماجراى علاقمندى و عشق سوزان مردى كه كارش فروختن روغن زيتون بود نسبت به رسول اكرم، زبان زد خاص و عام بود، همه مى دانستند كه او صادقانه رسول خدا را دوست مى دارد و اگر يك روز آن حضرت را نبيند بى تاب مى شود او به دنبل هر كارى كه بيرون مى رفت اول راه خود را به طرف مسجد يا خانه رسول خدا يا هر نقطه ديگرى كه پيغمبر در آنجا بود، كج مى كرد و به هر بهانه كه بود خود را به پيغمبر مى رساند، و از ديدن پيغمبر توشه بر مى گرفت و نيرو مى يافت، سپس به دنبال كار خود مى رفت.
گاهى كه مردم دور پيغمبر بودند و او پشت سر جمعيت قرار مى گرفت و پيغمبر ديده نمى شد، از پشت سر جمعيت گردن مى كشيد تا شايد يك بار هم كه شده چشمش به جمال پيغمبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) بيفتد.
يك روز پيغمبر اكرم متوجه او شد كه از پشت سر جمعيت سعى مى كند پيغمبر را ببيند، پيغمبر هم متقابلا خود را كشيد تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببيند، آن مرد در آن روز پس از ديدن پيغمبر دنبال كار خود رفت، اما طولى نكشيد كه برگشت، همينكه چشم رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) براى دومين بار در آن روز به او افتاد با اشاره دست او را نزديك طلبيد، آمد جلوى پيغمبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) نشست، پيغمبر اكرم فرمودند:
((امروز تو با روزهاى ديگرت فرق داشت، روزهاى ديگر يك بار مى آمدى و بعد دنبال كارت مى رفتى، اما امروز پس از آنكه رفتى، دو مرتبه برگشتى، چرا؟
گفت: ((يا رسول الله! حقيقت اين است كه امروز آن قدر مهر تو دلم را گرفت كه نتوانستم دنبال كار بروم، ناچار برگشتم))
پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) درباره او دعاى خير كرد، او آن روز به خانه خود رفت اما ديگر ديده نشد.
چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثرى نبود.
رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) از اصحاب خود سراغ او را گرفت، همه گفتند: ((مدتى است او را نمى بينيم))
رسول خدا عازم شد، برود از آن مرد خبرى بگيرد و ببيند چه بر سرش ‍ آمده، به اتفاق گروهى از اصحاب و يارانش به طرف ((سوق الزيت))يعنى بازارى كه در آنجا روغن زيتون مى فروختند راه افتاد، همين كه به دكان آن مرد رسيد، ديدند مغازه اش تعطيل و بسته است و كسى نيست، از همسايگان احوال او را پرسيدند، گفتند: ((يا رسول الله! چند روز است كه مرده است))
يا رسول الله! او بسيار مرد امانتدار و راستگوئى بود، اما يك خصلت بد و زشت در او بود.
((چه خصلت بدى؟))
از بعضى كارهاى زشت پرهيز نداشت مثلا....
پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمودند:
خدا او را بيامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد، او مرا آنچنان زياد دوست مى داشت كه اگر برده فروش هم بود خداوند او را مى آمرزد))(102)

اى ذات تو در دو كون مقصود وجود   نام تو محمد و مقات محمود
دل بر لب درياى شفاعت بستم   زانروى روان مى كنم از ديده درود